سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 194 - صفحه 1

596 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سمانه جان صوفی» در این صفحه: 19
  1. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1945 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان.

    سلام به همه ی عزیزانم.

    دیشب موقع نوشتن کامنت اولم انقدر خوابم گرفت که انتخاب کردم ارسالش کنم و ادامه شو تو کامنت های بعدی بنویسم.

    از یه طرف کمال گرایی چندین بار میگفت بعداً بنویس و کامل بنویس بعد ارسال کن.

    از طرف دیگر بهبود گرایی ام گفت اتفاقا بنویس، شروع کن حتی اگه کامل نشده…

    تا جایی که میتونی بنویس، بعدا ادامه اش بده.

    خب خدارو شکر بهبودگرایی زورش چربید به کمال گرایی.

    حالا ادامه ی کامنت اولم تو این صفحه:

    تو سفری که تجربه اش کردم و برام خیلی جالبه همزمان شده بود با فایلهای سفر به دور امریکا، دو قسمت آخر، چند تا هدیه خیلی بزرگ دریافت کردم…

    چند روز پیش تو کامنتی از یکی از دوستان خوندم: خداوند به شجاعان پاسخ می دهد و به چشم دیدم این باورِ زیبا و توحیدی رو.

    شب دومِ سفرم، تنهایی بیرون از خونه، در ایوانِ منزل خوابیدم در محیطِ باز، زیرِ سقفِ آسمانِ خدا، زیرِ چترِ ستاره های فراوانِ خداوند، یعنی به محضِ خاموشیِ همه ی چراغ های داخل منزل و بیرون، تازه چشمم خورد به ستاره های فراوان تو دل اسمونِ زیبای خدا…

    خب اولین جایزه رو اینجا دریافت کردم.

    دلم میخواست برم تو دل ترس هام، ببینم چی میشه؟ چند چندم با خودم.

    پدرشوهرم بهم گفت در ورودی باغ رو قفل کرده، خودشم هست اگه کاری چیزی داشتم بهش بگم، بیشتر منظورش توجه و رسوندن محبت بود و اینکه اگه ترسیدم یا هر چی شب، بیرون از خونه، هستش و هوشیاره…

    اینجا هم مجدد حمایت و مهر خداوند رو دریافت کردم از طریق دست مهربونش.

    و اما سمانه و ترسش از تاریکی، شب، تنهایی، خوابیدن در ایوانِ باغِ باصفای پدرشوهرم که بارها گفته از فضلِ خداست و بسیار مهمان نوازه.

    سمانه و صدای پارسِ سگ ها و زوزه ی شغال که از بیرون و محیطِ روستا میومد…

    جالبه بارهای قبلی از تو خودِ اتاق که میشنیدم هم گاهی میترسیدم چون تو زندگیِ شهری که خبری از این صداها نیست و آدم انتظارشو هم نداره.

    اما حالا با ورژنِ دیگه ای از سمانه روبه رو شدم به لطفِ خدا…

    گفتم به خودم هیچ مسئله ای نیست، تنهایی و شب و سکوتِ شب رو تجربه کن، ترس ها رو تجربه کن، صدای محیط و حیوانات رو تجربه کن، اگه حس کردی نیاز داری بری داخل خونه هم میتونی بری…

    و اما اولش دلم یه طوری بود از صداهای سگ ها و شغال ها، تازه فکر میکردم صدای گرگه که صبح پدرشوهرم گفت صدای شغاله نه گرگ…

    حالا به هر حال ترکیب صدای سگ و شغال هم به خودی خود باعث ترس بود…

    و اما بعد…

    گفتم، توحید

    گفتم خدا

    گفتم هست

    از چی میترسی؟

    گفت اگه یه حیوان بیاد تو حیاط، بیاد کنار تختِ تو که خوابی و حواست نیست چی؟

    گفتم خدا هست، اینا ترسهای پوچه…

    یاد استاد و داستانِ جنگل و ترس و چادر و … هم افتادم که تو کتابشون نوشته بودن، صداهایی که یا واقعا بود یا ترس به آدم القا می‌کرد و استاد رفت بیرون چادر و دید هیچی نیست….

    منم گفتم هیچی نیست، خدا هست، تو در مدار امنیت هستی…

    در محضرِ خدا همه چیز شفاف، روشن، امن و زیباست

    قبل از خوابیدن تو دفترم سپاس گزاری نوشتم بعد جمع کردم، چراغ ها خاموش، لحاف رو کشیدم روم و گفتم تخت بخواب، خدا هست.

    حتی قصد داشتم هدفون بذارم با فایل استاد، بعد گفتم نه صدای محیط رو گوش بده و بخواب، استفاده کن از این موقعیت و نعمت، صدای ویز ویزِ زنبور میومد، صدای حیواناتِ خدا که حالا دیگه ترسناک نبودن کم کم…

    میدونین چرا؟

    چون یه لحظه حس کردم تو از کجا میدونی؟

    شاید این زوزه ی شغال و پارسِ سگ ها سبکشون برای ستایشِ خدا نباشه مثل آواز پرندگان؟

    خب هر مخلوقی به زبان خودش داره تشکر میکنه دیگه…

    و ترس هم رفت و من تو اون هوای خنک و مطبوع زیرِ چتری از ستاره ها خوابم برد خیلی زود…

    خدایا شکرت برای شجاعتی که خودت دادی، ستاره های خوشگلی که دیدم انقدر نزدیک، هوای مطبوع و خنک…

    و معجزه ی بعدی اتفاق افتاد…

    صبح زود قبل از روشنیِ هوا، یهو بیدار شدم آسمون بالایِ سرمو دیدم، سرم کمی چرخونده شد توسط خدا به بالاتر و کلیک…

    چی دیده باشم خوبه؟

    هلالِ ماه به زیبایی جلوی چشمهام ظاهر شدن…

    به قول دوستم مرسی که سر منو چرخوندی سمتِ ماه…

    اونم چه ماهی …

    انقدر نزدیک، انقدر خفن؟

    مرسی که دقیقا خودت بیدارم کردی ماه رو ببینم و دوباره بعدش خوابیدم…

    حتی تو خواب و بیداری حس کردم عکس بگیرم، چند بار چشم هام باز و بسته شدن ماه رو دیدم و بعد خوابم برد…

    و صبح با صدای پرندگان، در محیطِ روشن و جذابِ باغ بیدار شدم، من کنار یکی از باغچه ها چسبیده به ایوان روی تخت خوابیدم و درخت پر بار شاخه هاش داخلِ ایوان هم اومده بودن…

    فکر کنین شب بخوابی و صبح تو همون فضای رویایی چشم باز کنی با صدای محیطِ روستا و یادت بیاد بامداد خدا بیدارت کرده ماه رو ببینی…

    چقدر ذوق کردم، الهی شکرت.

    یه پله اومدم بالا، سپاس گزار خدا هستم چون شجاعت هم از خودشه، قرارگرفتن تو مدار توحید و سپاس گزاری هم از خودشه…

    صبح بیدار شدم مسواک زدم رفتم سراغ دفترم و نوشتن هام همون بیرون، تا اینکه پدرشوهرم زیر کتری رو روشن کرد و منم رفتم داخل…

    ازم پرسید نترسیدی، گفتم نه، تجربه ی باحالی بود…

    خیلی برام مهم بود ببینم چقدر با مفهوم توحید ارتباطِ قلبی پیدا کردم و میتونم در عمل، با فرصتی که پیش اومده اینو نشون بدم به خودم…

    حالا جالبه من شبِ اول هم یهو دلم خواست بیرون بخوابم تو ایوان، اما چون پدر شوهرم اونجا خوابید من رد شدم از این خواسته ام و داخل خوابیدم و چقدر عالی و راحت.

    فرداش خود پدرشوهرم چون حس کرد شاید داره سرما میخوره گفت امشب تختِ بیرون از خونه در ایوان، آزاده هرکی خواست استفاده کنه و من رو هوا زدم، گفتم خدایا شکرت تو خودت فرصتش برام فراهم کردی حالا وقتشه سمانه خودشو نشون بده ببینیم چند چندیم با هم در زمینه ی توحید و شجاعت.

    پس با این سفر به دو خواسته ی بزرگم رسیدم:

    یکی حضورم در باغچه و چیدن و نوش جان کردن محصولات.

    دومی، خوابیدن بیرون از خونه، شب، تنهایی…

    واقعا به خودم افتخار میکنم و تحسین میکنم خودمو، حمایت خدا رو دارم و با امید به خودش دارم خلق میکنم مواردِ جدیدی رو برای خودم.

    جالبه امروز هم ساعت 5 صبح بیدارم کرد خدا جان، که ستاره قطبیمو نوشتم و سپاس گزاری و بعدش اینجام و دارم ادامه کامنت دیشبم رو مینویسم، صدای باد به شاخه ها میاد، صدای آواز پرندگان میاد، صدای بوقِ ماشین تو خیابون میاد و منم و خدا و شمایی که داری میخونی‌..

    شدیدا سپاس گزار خدا هستم.

    حالا جالبه برام از اونجا که وابسته بودم به همسرم و حضورش قبلا، بعدِ سفر میرفتم خونه خودمون تو برگشت، اینبار فرق کرد، تو مسیر بازگشت، همه رفتیم خونه مادرشوهرم و شب بودیم و عصر ماشین گرفتم برگشتیم خونه مون.

    اینم برای من یه تغییر بزرگه…

    اینکه بدون وابستگی بلدی خوش بگذرونی خودت تنهایی؟

    خب الحمدالله دیدم بله، ورژنِ جدید سمانه به لطف خدا اعتماد به نفس و عزت نفسش بالاتر رفته، نه نمایشی، کاملا حقیقی و به چشم دارم میبینم.

    طیِ دو روزی که تو باغ/باغچه بودیم بچه ها مشغول بازی شون بودن، ما سه تا (تیم جادویی مون متشکل از پدرشوهرِ نازنینم که خیلی باحال و شوخ طبع و فعاله+ جاریِ نازنینم که بسیار مهربانِ مهربانِ مهربانه+ سمانه جونِ عزیزِ دلِ باصفام) مشغولِ چیدن بادام هایی بودیم که پوستشون اصطلاحا دهان باز کرده بود و رسیده بودن.

    چقدر کیف کردم…

    چقدر لذت بردم پدرشوهرم یه جا بهم گفت دخترِ روستا، اصلا قند تو دلم آب شد…

    چون روز اول من صبح 6:35 بیدار شدم توسط خداوند و رفتم تنهایی شروع کردم به چیدن تا بعدش بقیه هم پیوستن بهم و چقدر تجربه ی جذابی بود برام…

    هر شاخه یه عالمه بادوم که صدا میکردن منو بچین.

    و من هر کدومو می چیدم می گفتم الهی شکر…

    الهی شکر به اون فراوانیِ محصولات

    الهی شکر به اون فراوانیِ حالِ خوب

    الهی شکر به اون فراوانیِ رابطه ی خوب

    الهی شکر به اون فراوانیِ حس های خوب

    سفرنامه ی من برای خودم 2 روز نبود، انگار یه هفته بود هر روزش، از بس برام نکته و جذابیت و زیبایی داشت، خاطره و تجربه های خوب داشت…

    با بچه های جاریِ عسلم که عینِ خواهرزاده ها و برادرزاده خودم عاشقشونم (مانی 11 ساله و سِودا 5 ساله) کلی عشق و صفا کردم، مداد رنگی برده بودم و دفترهامو، کنار هم بودیم لحظاتی و هر کدوم مشغولِ مشق های خودمون و کیف میکردیم:

    من، سپاس گزاری مینوشتم.

    مانی، مشقِ کلاس زبانش رو می‌نوشت.

    سودا، نقاشی می‌کرد.

    خوشم میاد کنارِ هم بودیم، بدون وابستگی هر کسی کاری که دلش می‌خواست رو انجام میداد و از با هم بودنمون هم کیف میکردیم الهی شکر…

    جالبه قبل از خواب، تو ایوان تنهایی، چراغ ها روشن بود. سودا اومدم پیشم با هم بازی می‌کردیم و عشق میکردیم به لطف خدا رابطه مون خیلی خوبه، بعد مانی هم اومد، بازی میکردیم و غش کرده بودیم از خنده و بعد اونا رفتن داخل و من در تنهایی و سکوت رفتم که بخوابم…

    الان متوجه شدم خودِ این شادی و خنده با بچه ها، قبل از خواب و تنها بودنم چقدر بهم انرژیِ مثبت داده.

    یعنی همه چیز به بهترین حالت چیدمان شد که من مدارم در توحید بهبود پیدا کنه.

    یادِ حرف آقا اسداللهِ زرگوشیِ نازنین افتادم که دیروز هم به همسرم گفتم:

    بچه ها تربیت نمیخوان، بچه ها اومدن تا به ما یادآوری کنن چطوری بهتر و درست تر زندگی کنیم.

    آخه ما آدم بزرگها داخل بزرگ شدنمون یادمون رفته به مرور اصل چیه و درگیرِ حاشیه شدیم…

    پس کافیه ما دقیق شیم رو رفتار بچه ها…

    نحوه ی رسیدن سریع شون به خواسته هاشون، چون ترمز ذهنی ندارن، میخوان و میشه…

    وای از محبتشون

    وای از عشقی که به آدم میدن

    خدایا شکرت بی نهایت…

    الان 6:27 دقیقه است و مشغولِ نوشتنم همچنان…

    خیلی دوست داشتم این تجربه رو به اشتراک بذارم اینجا، خودم بارها و بارها کامنتهای بچه ها و تجربیاتشون برام الهام بخش بوده، تو سفر هم کامنتها و بچه ها و استاد جان و مریم جان و فایلهای سایت تو ذهنم و قلبم همراهم بود.

    جالبه که کاملا تو محیط با حشرات و … حل شده بودم، خیلی بیشتر از دفعه های قبلی، کلا من راحت بودم تا حدودی، اما اینار خیلی خیلی راحت تر، ساده تر با محیط، صمیمی تر با محیط…

    تو همون باغچه که پارچه پهن کرده بودیم زیر درخت، بادوم ها روش ریخته بود همونجا نشستم و شروع کردم به جدا کردن پوست سبز از بادام…

    به خودم گفتم نگاه کن چقدر راحتی با انواع و اقسام مورچه و حشرات که اطرافتن، چقدر لذت میبردم از دوستانِ حشره ی متفاوت و واکنش‌های خودم که ریلکس بودم و لذت میبردم از محیط…

    حتی یادمه یه زنبور کاملا دور و ورم بود با اونم سلام احوالپرسی داشتم و گفتگو میکردیم…

    ترس، مفهومی نداشت و نداره، وقتی یاد توحید میوفتم، یاد اینکه اینا همه مخلوقات خدا هستن…

    خیلی خیلی الهی شکر تو این سفر، فرمِ سمانه به اندازه ی زیادی فرق کرد با تجربه های قبلی، خیلی راحت تر بودم، ساده تر، شیرین تر بود همه چیز، لذت بردم، خودم واسه خودم سرگرمی تولید میکردم، خودم حالمو با خودم خوب میکردم بدون وابستگی به حضور یا عدم حضور دیگری، کاملا مشغول بودم و کیف کردم.

    الهی شکر برای کنترل ذهن هایی که داشتم.

    الهی شکرت برای نعمتِ سفر که روزی ام شد و همزمانی سفر من و احتمالا خیلی های دیگه از بچه های سایت با سفر استاد و مریم جان.

    قشنگیِ ماجرا و همزمانی ها چیه، من به پدرشوهرم گفتم یه بار برنامه بچینه بریم کویرِ مرنجاب (روستاشون نزدیک کاشانه) که شب و ستاره هارو ببینیم، حتی بمونیم شب اونجا…

    بعد دیروز فایل 194 رو که دیدم، میبینم استاد و مریم جان هم از سفرشون به کویر مرنجاب صحبت کردن.

    الله اکبر

    همه چیز فرکانسه همینه، فاصله فیزیکی معنی شو از دست میده و داده …

    خیلی سپاس گزار خدا هستم برای نعمتهام.

    روزی حساب و غیر حساب فراوانی که هر لحطه میده بهم.

    برای همسرم و خانواده ی دوست داشتنی و محترمش که چقدر تک تکشون رو دوست دارم و عزیزن، چقدر خوشحالم که با این خانواده دوست داشتنی آشنا شدم و خانواده شدم.

    هر کدوم یه مدل مهربون و باصفا و شوخ طبع و باحال.

    الهی شکرت.

    الهی شکرت به اندازه ی بی اندازه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 42 رای:
  2. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1945 روز

    به نام خالقِ مهربونم، خالقی که منو خالقِ زندگیم کرده، خالقی که هر لحظه به بهترین شکل، به بهترین مسیر هدایتم میکنه.

    سلام به مریم جانِ نازنینِ نازنینم با صورت و چشم هایی زیبا و مهربون، با خنده ای بسیار زیبا و دل نواز.

    سلام به استاد عباس منش جانِ نازنینِ نازنینم که بسیار مهربان و زیباست، و سپاس گزارِ نعماتِ بی شمارِ خداست.

    سلام به دوستانِ نازنینم که تو سه روزی که کامنت ننوشتم حسابی دلم براشون تنگ شده.

    و اما این فایل و سفر و تغییرات و بهبودهای سمانه جانم:

    بسیار جالبه، همزمان با استاد و مریم جان، منم چهارشنبه شب عازمِ سفر شدم و جمعه شب برگشتم…

    میخوام بنویسم از سفرِ خودم، شگفتی هاش و دلبری هاش…

    البته که متوجه شدم چقدر عوض شدم، مخصوصاً تو این سفر و تجربیاتم.

    همه شون از فضلِ خدا بوده و هست برام.

    شروعش رویایی آغاز شد، زمانیکه کامنت سعیده جان شهریاری رو خوندم که هدایت شده بود به یه سفر و محل زیبا و بهش خوش میگذشت…

    در حالیکه خودش هم تو یه کامنت از سفر رویاییِ یه دوست دیگه خونده بود و از خدا درخواست حضور در یک محل زیبا رو کرده بود و براش اجابت شده بود به سرعت…

    برای منم همین شد، برای سعیده جان از ته دل آرزوی سفر خوش کردم، همون موقع از خدا خواستم منو هدایت کنه به یه باغ یا باغچه که هم محصول بچینم، هم نوشِ جان کنم…

    مشخص نکردم از چه راهی، چند نفر هستن که باغچه دارن در نزدیکان، ولی من از قصد گفتم خدایا هر باغچه ای که تو فراهمش کنی…

    نمیدونم دقیقا چقدر طول کشید، ولی نهایتا چند روز بعد جاریِ عزیزم زنگ زد که من پایه هستم با خودش و بچه هاش به همراه پدرشوهرم بریم باغچه اش تو روستایی از کاشان؟

    همون لحظه که صحبت میکردیم، سورپرایز شدم از این خلق به لطف خدا…

    و بعد تصمیمم رو گرفتم که برم باهاشون.

    قبل از این تماس، من همیشه با همسرم رفتم روستا و خاطرات بسیار خوشی دارم از اونجا.

    پس اولین روبه رویی با سمانه انجام شد: بدون همسرم برم تا ببینم چند چندم با خودم و وابستگی و استقلال؟

    آیا بلدم خودم برم مستقل و لذت ببرم؟

    البته باید بگم همونقدر که من شاکر خدا هستم برای همسرم، همونقدر هم سپاس گزارم برای خانواده ی دوست داشتنی اش، همه شون برام عزیزن، رابطه ام با پدرشوهر و جاری ام و برادرزاده های همسرم هم خدارو شکر عالیه و نوه ها رو عین خواهرزاده های خودم دوست دارم و با قلبم باهاشون بازی میکنم، گپ میزنم، نقاشی میکشیم و …

    جالبه وقتی تو کامنت وجیهه جانم و رصوان جانم خوندم رابطه شون با بچه ها خوبه و محبوب بچه ها هستن، انگار تازه یادم بیاد منم همینم، ارتباطم با بچه ها خوبه، هم تو خانواده هم مدرسه زمانیکه معلم بودم، هم فعالیت های شغلیِ دیگم مرتبط با کودکان.

    خدا رو خیلی سپاس گزارم برای این آپشنم، برای صبر و حوصله ام که اغلب زیاده برای بچه ها…

    از فضلِ خداست و بس.

    وگرنه من هیچی.

    خلاصه سفر آغاز شد، از لحظه ی شروع تصمیمم برای سفر، تو نظر من سفر آغاز شد برام و مطمئن بودم حسابی خوش میگذره بهم، همینطور هم شد.

    سفر پر باری رفتم و برگشتم.

    خواسته ام خلق شد:

    هم هدایت شدم به باغچه ی پدر شوهرم، تغییر آب و هوا دادم، محصول چیدم و خوردم (انگور، شاتوت، بادام، گردو)، در چیدن محصولِ اصلب باغچه (بادام) سه تایی اقدام کردی و من چندین بار خودمون رو تشویق و تحسین کارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 18 رای:
  3. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1945 روز

    سلام سمیرا جانِ نازنین و شجاع.

    تحسینت میکنم برای کوتاهیِ موهات.

    به عبارتی تحسینت میکنم برای شجاعتت به قطعِ وابستگی به موهات.

    قطعِ توجه به نظرِ دیگران در رابطه با زیبا دیده شدن یا دیده نشدن توسط دیگران…

    میدونی چیه؟

    منم موهامو مدتی پیش کوتاهِ کوتاه کردم و یه چیز خیلی مهم درک کردم:

    اینکه آدم ها فقط چند ثانیه (مدتی کوتاه- متغیره) توجه میکنن به تغییراتِ ما (چه به نظرشون جالب بیاد چه ناجالب) و بعد میرن سراغِ افکار و زندگیِ خودشون، همین و السلام، تازه اونم نه لزوما برای اینکه براشون اهمیت خاص یا ویژه ای داشته باشه تو زندگیشون، فقط به این دلیل که عادت ندارن به اون تغییر ما و برای همین واکنش نشون میدن، بعد عادت میکنن و انگار نه انگار. حالا من که اینو فهمیدم و درک کردم و دیدم به چشمهای خودم، آیا هنوزم نظر دیگران برام مهمه؟ معلومه که نه.

    دارم روی این پروژه ی عدم توجه به قضاوت و نظر مردم در مورد خودم تمرین میکنم.

    سمیرا جان، چه زیبا باورهای فراوانی و کمبود رو دسته بندی کردی و نوشتی سمیرا جان، تحسینت میکنم، باریکلا.

    آدم از لحاظِ فکری و رفتاری تغییر میکنه و بعد نجواها میان سراغت تا باهات کُشتی بگیرن…

    ببینن چند چندی با خودت؟

    از سری نجواهایِ تکراریِ من:

    – دیگران چی میگن؟

    – نکنه سرزنشم کنن؟

    – اگه مسخره ام کنن چی؟

    – اگه دوست داشتنی نباشم چی؟

    هیچی

    هیچی

    هیچی

    هیچی

    اگه من بزرگشون نکنم، بهشون قدرت نرم، نترسم، مشرک نباشم، پاسخ به همه ی نجواها هیچی هست.

    و اما تفاوت سمانه جدید با قدیمی:

    حواسم بیشتر جمع شده که اُه اُه نجوا هست، شرک هست که اومده، ذهنتو کنترل کن جانِ دلم، سمانه جونم.

    و الحق به لطف خدا، به فضلِ خدا تونستم و میتونم بهتر کنترل کنم ذهنمو…

    این فایل جذابِ سفر به دور امریکا قسمت 193 و 194 دقیقا زمانی اومد روی سایت که من هم رفتم سفر و برگشتم …

    سفر من هدایتی بود و ان شاالله در بهترین زمان مینویسم ازش و گنجینه هایی که برام آورد…

    سمیرا جان بهترین هارو برات آرزو میکنم.

    شجاعت و عزت نفس و اعتماد به نفس بیشتر و بیشتر.

    همینطور برای خودم، خیلی خوشحالم که دوره احساس لیاقت بهمون نزدیک و نزدیکتر میشه، چون خیلی واجبه.

    الهی شکرت که لیاقت پیدا کردم تو مدار نوشتنِ کامنت وارد بشم بعد از سه روز.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  4. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1945 روز

    سلام به یاسمن جانم.

    منم همینو ایضاً تکرار میکنم:

    خدایا چنان کن سرانجام کار

    که دلخواه یاسی شود روزگار :))))))))

    خیلی هم عالی

    دَمِ پدر گرم

    سایه پدر و خانم سلیمی جانم صحیح و سلامت بالای سرِ همه اعضای خانواده تون باشه عزیزم.

    آفرین برای اقدامِ عملی ات، تو با کشیدن نقشه داری عملا خلق میکنی خواسته تو، داری توجه میکنی و به سمتش قدم بر میداری.

    خدا رو شکر برای دو فرشته ی سایت، استاد و مریم جون و همه ی فرشته های سایت که با کامنت هاشون باعث رشدِ بهتر آگاهی ها میشن.

    ماچ به رویِ ماه و قشنگ و خندان یاسمن جانِ نازنینم.

    الهی شکر برای دوستانِ نابم در این سایت ناب

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  5. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1945 روز

    سلام به زهرا جانِ عزیزم.

    خوشحالم که کامنت میخونم ازت بعد از مدتها.

    چقدر لذت بردم از این قسمت:

    برای بهشتی شدن باید بهشت رو تو وجودمون ایجاد کنیم.

    مشابهش رو از یکی از فایلهای استاد درک کردم:

    اگه میخوایم باهامون با صداقت رفتار شه، خودمون باید بریم تو مدارِ صداقت و راستگویی، یعنی اینکه خودمم راستگو بشم.

    بهترین برات زهرا جانم با مااااچِ فراوان.

    الهی شکر برای این سایت و استاد و مریم جون و همه ی بچه های سایت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  6. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1945 روز

    سلام آقا اسداللهِ نازنین و توحیدی.

    خیلی ممنونم ازتون برای این کامنتِ عالی، خیلی لذت بردم از خوندنش.

    منم کاملا موافقم:

    سفر بدون تجربه طبیعت بی معناست.

    طبیعت، روحِ زندگیه.

    هر وقت دور میشم از طبیعت، روحم به سمتِ پژمردگی میره.

    طبیعت، درمانِ روحیه مونه.

    بهترین اوقات رو در تهران سپری کنین، بهترین لحظات رو خلق کنین برای خودتون به یاریِ اللهِ یکتا.

    الهی شکرت، برای روزی غیرِ حسابی که از طریق این سایت میرسونی دستم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  7. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1945 روز

    سلام فاطمه جانِ قشنگم.

    امروز یهو تصویرت رو دیدم قسمت اعضای مورد علاقه ام و بعد پاسخت اومد…

    دله دیگه، وصله به هم، و باز هم فرکانسِ ما آدم هاست که به هم ولمون میکنه فارغ از اینکه هر کدوم مون کدوم نقطه از جهان هستیم.

    قلب ها در یک لحظه به هم گره میخوره.

    الهی شکرت.

    داشتم کامنتی از آقا حمیدِ امیریِ نازنین میخوندم و پاسخ مینوشتم که نقطه ی آبیِ شما ظاهر شد.

    مرسی که برام نوشتی فاطمه جان.

    تو سه روزی که کامنت ننوشتم هم خیلی مشغول بودم، هم اینترنت ضعیفی داشتم و بهتر دیدم روی زیبایی های سفر و محیط و عملکردهام تمرکز بذارن به جای غُر زدن برای سرعت اینترنت و …

    و خودمو غرق کردم تو قشنگی ها…

    تو همه چیز.

    هر چیزی که داخلش بودم، میدیدم، میشنیدم…

    امروز داشتم تعدادی بادوم میشکستم برای همسرم، یادِ باغ و لحظاتِ خوشِ چیدن بادوم ها افتادم…

    خدارو شکر برای تک تکِ تجربه هام که منو بزرگتر میکنن.

    در این عصرِ دل انگیزِ مردادی بهترین ها رو برای فاطمه جلنِ نازنینم میخ ام:

    صبر

    سکوت

    تسلیمِ خدا بودن

    درکِ هدایت های خدا، گوش کردن به هدایت‌های خدا و چشم گفتن و عمل کردن…

    تو هر مرحله از رشد گه هستی، بهترین ها پیشِ روت باشه عزیزِ زیبایِ من.

    خدا از اول باهات بوده و هست و خواهد بود.

    همون خدایی که بهت ایده های ناب داده و میده، خودش بلده هدایتت کنه از کدوم مسیر بری که بهترین، شیرین ترین، هموارترین باشه برای تو.

    همون خدا تد رو آسان میکنه برای آسانی ها، تو فقط نفسِ عمیق بکش، زیبایی ها رو با عشق دعوت کن به درونت، مابقی اش با خداست، تو خودتو بکش کنار از مسیر، اجازه بده خدا بهت نشون میده چه باید بکنی….

    یه چیزی که هر بار با جریانِ هدایت بهتر درکش کردم ب ای خودم اینه:

    سمانه قرار نبوده و نیست با سختی انجامش بدی. اتفاقا قراره تو مدارِ هدایت قرار بگیری و با شیرینی و سادگیِ هر چه تمام انجامش بدی، عینِ زدنِ یه دکمه.

    یعنی چی؟

    یعنی قبل از اینکه تو جریانِ هدایت باشم، انجامِ کاری با ذهن خودم سخته، شونصدتا ترمز دارم، لذت هم نمیبرم، فقط به زور میخوام برسم…

    و اما روی دیگه ی ماجرا:

    وقتی تو جریانِ هدایتم، همون کار انجامش میشه عسل، ترمزی وجود نداره. فقط شور هست و عشق و اشتیاق.

    وابستگی معنایی نداره.

    میشه استقلالِ فکری و عملی.

    میشه لذت بردن از مسیر…

    هر وقت فکر کردم منم، منم که بلدم، منم که عقل و هوش و درایت و هوشمندی و تیزهوشی دارم، بچه خفنِ روزگارم، آسمون باز شده فقط من افتادم پایین (هر چی شرک و غرور و منیّت و خودپسندی هست برای من)، اونجاست که تو در و دیوارم…

    اولش متوجه نشدم از کجا دارم میخورم ولی بعد کاشف به عمل میاد دلیلِ سخت شدنِ ایده های نابِ اولیه اینه که من یه لحظه گمان بردم ایده قشنگه از من بوده، حالا اجراش هم با منه و منم که همه چیز تمومم، تهِ خوبا و خفنایِ روزگار منم…

    برو عااااامو

    برو دختر خوب

    از اول خودش بوده

    همش خودشه

    اعتبار هر خیر و خوبی و زیبایی، از اللهِ یکتاست.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  8. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1945 روز

    فاطمه جانم، پاسخِ اولم برات کاملا هدایتی بود و نوشتم، بعد اومدم ویرایش بزنم دیگه دکمه ویرایش طاهر نشد، گفتم باید همونطوری می‌رفته دیگه.

    هیچی ات نمیشه سمانه جون نوشته ات با غلط املایی بره اینبار :))))

    من دوست دارم همیشه ویرایش کنم و بعد متن، ثبت شه، گاهی میشه، گاهی نمیشه، اشکال نداره، تو تلاشمو بکن باقیشو رها کن…

    دوباره الان کامنتتو یه بار دیگه خوندم، دیدم چند مورد جاش خالیه تو پاسخِ اولم برات، که اینجا مینویسم:

    مرسی عزیزم که به یادمی و عدم حضورم رو متوجه شدی، این از عشق تو میاد و من قدردانِ عشقت به خودم هستم، ماچ به روی همچون ماهِ شجاعت.

    مسافرت عالی بود، بهترین سفرها پیشِ روت باشه و کلی تجربه و زیبایی رو بچشی.

    مرسی که انقدر زیبا در مورد رابطه من و بچه ها نوشتی، شیفته ی ادبیات مهربانانه ات هستم دخترِ مهربان و خوش قلب.

    مرسی که برام کامنت نوشتی، هدیه ات دریافت شد، یه عالمه هدیه ی ناب بیاد سمتت.

    ممنونم از توجهت به عکس پروفایلم، چند روزی بود دلم میخواست عکس جدید از الانم بگیرم و بذارم پروفایل، انجام شد، این عکس رو تو باغچه پدرشوهرم در روستا گرفتم، پشتم درخت مو و انگور خوشگل بنفش هست تو مسیر زیرزمین، که خیلی باسلیقه دو طرف پله کشیده شده برگ های مو و انگورها با خوشه های نابشون.

    الهی شکر به این همه برکت و زیبایی.

    خودِ الانم رو دوست دارم.

    خودِ قبلی مو دوست دارم.

    خودِ بعدی مو دوست دارم.

    مرسی که با دیدن پروانه، یادِ من میوفتی، این مخلوقِ زیبای خدا برآن نشانه و یاداورِ زیبایی های فراوانِ خدا باشه همیشه.

    تو بغلِ خدا باشی فاطمه جانم.

    عرق در آرامش و امنیت و ثروت و حس خوب باشی همیشه.

    الهی شکر برای دوستانِ نابم در سایتِ شگفت انگیزِ tasvirkhani.com

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  9. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1945 روز

    سلام به یکی از قشنگ ترین زهراهای خدا جان.

    بخواه تا بهت بده.

    همونطور که سفر تو دل طبیعت رو به یکی از دوستان داد.

    به سعیده جان شهریاری داد.

    به سمانه صوفی جانم داد.

    و حالا تو و هر کسی که دلش سفر تو دل طبیعت میخواد، فقط کافیه از خدا بخوای با قلبت…

    چطوری؟ چه زمانی؟ کجا؟ چند روز و … کار ذهنه.

    به ما ربط نداره.

    خودش فراهمش میکنه…

    همین روزا میای میگی خدا برات سفره ی نعمت چیده یه جای خوش آب و هوا و رفتی و کلی تجربه خوب، شادی، نشاط، حال خوش خلق کردی واسه خودت.

    همونی که دلت میخواد رو بهت میده.

    آدمهای خوب میاره سر راهت.

    کلی نعمت میده بهت در مسیر.

    کلی آرامش بهت هدیه میده.

    ممنونم از پاسخت زهرا جانِ نازنینم…

    هر بار دیدنِ نقطه آبی منو به وجد میاره، امروز 6 تا پاسخ خوندم یکی از دیگری دلبرتر…

    خوشحال کردی برام نوشتی.

    مرسی که روح منو میبینی، تحسینم میکنی، بهم عشق میدی.

    همه ی این عشق و عاشقی و لطافت از درونِ خودت میاد.

    روستا، همیشه به نظر من، یه خلوصِ خاصی داره، خودِ محیطش چون خیلی وصله به اصل (طبیعت)

    طبیعت اصله، چون داره از انرژیِ منبع به شدت تغذیه میشه، از انرژیِ کوه ها، درختان، جنگل، گل ها، آسمونِ تمیز با ابر یا صاف، ستاره ها، ماه و خورشید، بارون و برف، باد، دریا، دریاچه، رودخانه و …

    همه شون به شدت خالصن.

    حیوان های توی روستا یه چیز دیگه هستن.

    آدمهای روستا خیلی خالصن، چون وصل تر هست به انرژیِ اصل و خالص…

    هر وقت رفتم تو روستا (همین روستای پدرشوهرم)، راه رفتم داخلِ روستا، آدم هایی که غریبه هستن، به راحتی لبخند میزنن به روم، سلام و احوالپرسی میکنیم، انگار نیازی نیست آشنا باشیم یا نسبتی داشته باشیم برای سلام و احوالپرسی…

    این از خلوصِ جایی که زندگی میکنن میاد.

    تو روستا ملاحظات و پیچیدگی های زندگی شهری وجود نداره، آدم بهتر وصل میشه به خودش…

    برات یه همچین محلی رو آرزو میکنم که بری…

    که با صدای حیوانات و دیدن محیطِ نابش و تجربیاتِ عالی و بکر، بند بند وجودت نان استپ بگه الهی شکر، الهی شکر، الهی شکر…

    این حالِ خوب از خداست.

    اعتبار هر خیر و نیکی و زیبایی، از اللهِ یکتاست.

    خدایا شکرت، برای تک تکِ کامنت‌هایی که امروز خوندم و نوشتم به لطف و فضلِ خودت.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  10. -
    سمانه جان صوفی گفته:
    مدت عضویت: 1945 روز

    هزاران هزار سلام سمانه به وجیهه بانوی نازنینم، به خواهرِ خوب و مهربانم، خواهری که قلب زیبا و روشن و درخشانی داره برای همه ی مخلوقاتِ خدا.

    تحسینت میکنم وجیهه جانم که نان استپ زیبا میبینی، زیبا توصیف میکنی، زیبایی خلق میکنی.

    کلا تو کارِ ساخت و سازِ زیبایی ها هستی.

    کیف میکنم کامنت های سرشار از نورت رو میخونم در سایت، چه کامنتهای مستقل‌ ات رو، چه کامنتهای پاسخ به دوستان.

    خدا رو شکر جایی هستیم که آگاهانه داریم تمرین میکنیم برای توجه و درک بیشتر و بهتر زیبایی ها و نکات مثبت.

    کاملا راحت مینویسیم، بدون کمترین نگرانی از قضاوت .

    همه ی زیبایی های بی انتهای خداوند، بیان سر راهِ نگاه و گوش و احساست.

    یه دنیا ماچ به روی همچون ماهت، به قلبِ صیقلی و قشنگت عزیزِ دلم.

    بی نهایت ممنونتم که برام نوشتی، پیام محبتِ خدا رو با قلبِ مهربونت رسوندی دستم.

    مرسی برای هدیه ی دلچسبی که بهم دادی.

    الهی شکرت برای روزیِ حساب و غیرِ حسابِ فراوانی که هر لحظه وارد زندگیم میکنی.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: