دیدگاه زیبا و تأثیرگذار مریم عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
استاد در حین تماشای این فایل زیبا، شما از پشت دوربین که با این آقای محترم و خوش رو صحبت می کردید کلی تحسین کردم, احساس کردم چقدر شما پاک و زلال هستید احساس کردم چقدر همه چیز سر جای خودشه وقتی شما در اون مکان قرار میگیرید و این به خاطر اینکه شما بی نهایت با خودتون در صلح هستید با خودتون دوست و رفیق هستید؛ واقعا یه حسی بهم گفت چقدر شما از همه لحاظ پاک و خیلی انسان خوبی هستید ؛ و یه احساس خوبی از این حس گرفتم و بهتون بی نهایت افتخار کردم ؛ نه تنها در این مکان زیبا که در همه مواقع شما فقط وفقط با انسانهای شایسته برخورد دارید و حتی شما عزیز دل شایسته ای دارید و همچنین همیشه در مکانهای عالی قرار می گیرید:
جاییکه دوست دارید هوا بارونی بشه برید شنا تو دریاچه اتفاق می افته ؛ دوست دارید یه ساعتی داشته باشید که نیاز به شارژ هر روز نداشته باشه براتون خیلی عالی محیا میشه ؛ دوست دارید قلعه سنگی ببینید که به راحتی هدایت می شید اونجا و کشف می کنید اون رازی که درش بوده و… بی نهایت دوست داشتن هایی که همیشه به وقتش و به موقع براتون اتفاق می افته ؛ خدارو هزاران بار شکر به خاطر این همه صلح و دوستی که با خودتون دارید این حد از کار روی کنترل ذهنتون و توجه و تمرکز به زیبایی ها ؛ این حد از تعهدتون به همه آگاهی ها که نتیجه اون این همه از خوبی ها و نظم و هماهنگی ها در زندگی تون هست بی نهایت تحسین تون می کنم واقعا لایق تمام این خوبی ها هستید و افتخار می کنم که شما استاد عزیزم هستید.
وقتی نجوا ها بهم فشار میاره و شیطان برام دست تکون میده و میگه تو آدم این راه نیستی مخصوصا زمانی که مثل قایق روی آب منحرف میشم از مسیر ،میگم خدایا استاد اگر در این موقعیت بود چکار میکرد و صدای شما می پیچه تو گوشم و از تون راهکار می گیرم؛ خیلی اوقات در فشار نجواها شما رو تحسین میکنم میگم واقعا استادی برازنده شماست چرا که خیلی عالی و متعهدانه روی باورهاتون کار کردید. استاد جان بهتون بی نهایت افتخار می کنم.و دوستون دارم.
وقتی این دوست عزیز دیدم که با عشق دارند از بلوبری های مزرعه میگن با اینکه تحسینشون میکردم ؛ولی ته ذهنم میگفتم یعنی این آقا یه مزرعه داره که باید کلی زحمت بکشه مشتری جذب کنه که بیان محصولاتش بخرن. این محصول تموم شد محصول دیگه و باور کمبود در من موج میزد ؛ زحمت زیاد برای محصول و جذب مشتری ؛ اصلا اون از کجا مشتری جذب کنه ؛ کی حوصله داره بره سر زمین محصول بخره؛ اگر محصولش رو دستش بمونه که همه خراب میشن؛ یعنی هی داشت ردیف میکرد برام کمبودها و باورهای محدود کننده رو.
بعد که رفتید کارگاه و معرفی کردید کار این آقا رو، گفتم کی واقعا میاد به این ماشین ها پول بده , قبلا شنیده بودم که طرف میره یه ماشین درب و داغون میگیره و مجدد تعمیر میکنه و سوارش میشه میگفتم این چه کاریه و یه کار بیهوده است . وقتی شما گفتید که این ماشین ها رو طرف جلوتر چند هزار دلار میده که براش ماشین آماده کنند با سلیقه خودش و بعد هم صد تا دویست هزار دلار دستمزد به این آقا میدن هی داشت گره های ذهنم باز میشد که آره هستند کسانی که به این ماشین های پنجاه تا شصت سال قبل قراضه عشق بورزند؛ هستند کسانی که اونقدر براشون تهیه ماشین مورد علاقه شون با سلیقه خودشون مهمه که حتی شده باشه چند سال منتظرش بمونند؛ هستند کسانی که با عشق به این افراد پول میدن که کار کنند و در آمد داشته باشند و خیلی عالی دارند نقش خودشون در گسترش جهان ایفا میکنند , واقعا پشتکار و باورهای این آقا و پسرهاشون تحسین میکنم که از یه سری ماشین های داغون می تونند کسب درآمد عالی داشته باشند اینجاست که کسب ثروت هیچ ربطی به شغلت نداره مهم باورهای ثروت ساز هستند که تو رو به پول و درآمد عالی میرسونند .
این همکاری و اتحاد و پشتکار و عشق پدر و پسرها رو تحسین میکنم , با وجود اینکه از صاحب مزرعه همسایه جواب منفی میگیره بابت برق گرفتن ولی مطمئنا اونقدر رها بوده در کار خودش و باورهاش که به خودش و به کارش سخت نگرفته تا جاییکه صاحب مرزعه خودش اومده پیشنهاد فروش ملکش به دوستمون داده که گفته بفرما مزرعه من دو دستی تقدیم شما و حالا ؛ ایشون هم برق دار شدند و هم یه مزرعه بزرگتر دارند.
قدرت افکار و تسلیم بودن و رها بودن همه شرایط به نفع تو هماهنگ میکه. به خاطر باورهایی که این دوست عزیز داشته، استاد و مریم جان و بقیه دوستان خیلی راحت به این مزرعه بلوبری خوشمزه هدایت شدند. خدایاشکرت این نشون میده که:
تو باورهاتو درست کن حتی در ناکجا آباد هم که باشی اون مشتری ها سروکله شون با عشق پیدا میشن و با لذت محصول جمع میکنند حتی تونمیخاد به خودت زحمت بدی جم کنی و بسته بندی کنی؛
تو با عشق و شوق کارتو شروع کن کارگاهت راه بنداز انسانهایی که علاقه مندماشین های کلاسیک هستند میان سراغت و حتی جلوتر هم پول میدن که راحت پروسه بازسازی اجرا بشه , اونم در دل یه مزرعه زیبا پر از درختان زیبا و سرسبزی و هوای عالی که هر وقت خسته شدی کافیه یکم قدم بزنی و چند تا نفس عمیق در دل این سرسبزی و هوای عالی استشمام کنی,
تو افکارت درست باشه مدارت میزون باشه پیدا میشن مشتری هایی که با عشق میان مزرعه ات بلوبری جمع میکنند و بی نهایت تحسینت هم میکنند و تو اشتیاق اونا رو که میبینی میبری به کارگاهت تا بیشتر ازشون انرژی دریافت کنی و چقدر هم عالی استاد عزیز داشت تحسین میکردن ایشون و کلی این آقا با ذوق بقیه کارها رو معرفی میکرد و از همه مهمتر اینکه با استاد عزیز آشنا و هم صحبت شدند.
همه اینها نتیجه تمام باورهای آگاهانه یا ناآگاهانه دوستمون بودند. هر کسی در این جهان نتیجه افکار و باورهاشو دریافت میکند.
یکبار دیگه همینجا تعهد میدم که با عشق و با مداومت روی آموزش های ارزشمند شما کار کنم و بگم چه بخوام چه نخوام این منم که با افکارم با کانون توجهم دارم تمام اتفاقات زندگیم رغم میزنم , این منم که با سخت گرفتن به خودم در تمام مسائل از خواسته هام دور میشم این منم که می تونم اونقدر رها روی دوره ها کار کنم بدون توجه به اینکه چطور میخاد برای من اتفاق بیافته ؛ و تکرار کنم راهتو با عشق برو لاجرم لاجرم نتایج وارد زندگیت میشه.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 244345MB22 دقیقه
به نام یگانه فرمانروای هستی
سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم
سفرنامه عید 1404_قسمت دوم روز دهم و یازدهم (پایان سفر)
به همسرم زنگ زدم و بهش گفتم احتمالا تا ساعت 10 بازار نشه، اگه دوست دارن بیان تا با هم بریم بگردیم تا حوصلشون سر نره. همسرم گفت نه ما اینجا راحتتریم و استراحت میکنیم تا وقتی که بیای.
من فرصت رو عنیمت شمردم و این وقفه در سفر رو به فال نیک گرفتم و وارد چهار باغ زیبا شدم. خلوتی صبح فضای زیبای چهار باغ رو دو چندان کرده بود، چن تا عکس از مناظر گرفتم و تک و توک افرادی هم که رد میشدن ازشون میخواستم ازم عکس بگیرن. چند خانم هم با حجاب آزاد و راحت از خلوتی صبح استفاده کرده بودن و مشغول ورزش و دوچرخه سواری بودن. با خودم گفتم برای کسی که در مدار و فرکانس مناسبی باشه، فرق نمیکنه کجا زندگی میکنه، هیچ محدودیتی احساس نمیکنه.
وارد خیابان آمادگاه شدم، دوباره از هتل عباسی زیبا رد شدم، بدلم افتاد به مهماندار بگم میتونم از فضای داخل هتل بازدید کنم و عکس بگیرم؟
ایشون گفتن ساعت بازدید 5 عصر به بعد است. گفتم من یکساعت دیگه اصفهان رو ترک میکنم و مسافرم. ایشون گفتن اگه تنهایی بفرمائید!
دیدن این هتل از خواسته های من بود که تا بحال در مدار دیدنش قرار نگرفته بودم. و خداوند اینجور برنامه چیده بود که من تا آخرین ساعات از این شهر زیبا لذت ببرم. فضای سنتی هتل و نقش و نگاره های آن واقعا زیبا بود. محیط دنج و آرامی داشت. فضای هتل خلوت بود و اکثر مسافرین خواب بودن. اینم مزیت دیگه ای بود که من براحتی میتونستم فضای هتل را ببینم و براحتی عکس و فیلم بگیرم. یه اقا و خانم جوان در لوکسشنی که من بودم به سمتم اومدن و درخواست گرفتن عکس کردن، منم با کمال میل دو تا عکس ازشون گرفتم و گوشی ام رو بهشون دادم تا اونهام یه عکس ازم بگیرند. اونهام با کمال میل بجای یه عکس چند عکس ازم گرفتند. هفت سین خیلی زیبایی در لابی هتل چیده شده بود که ازش فیلم گرفتم و هتل رو ترک کردم.
هنوز فرصت داشتم، به سمت جلو حرکت کردم که چشمم به مجتمع زیبایی افتاد که تا به حال ندیده بودم. جلوتر رفتم دیدم مجتمع خرید اصفهان مال است. وارد مرکز خرید شدم. یه بنای چند طبقه زیبا و مدرن بود که با سلیقه تمام چند هفت سین در طبقات مختلفش چیده شده بود. فضای زیبا و لوکسی داشت و مشخص بود تازه افتتاح شده چون طبقه دوم هنوز مغازه هاش پر نشده بود. در طبقه اخر یه مرکز سینمایی قود که هشت سالن داشت و با خودم گفتم که دفعه دیگه حتما شینا رو اینجا میارم برای سینما. از این مرکز خرید هم براحتی و آزادی کامل بازدید کردم و راهم رو به سمت میدان انقلاب و مرکز خرید کشیدم.
هنوز ساعت ده نشده بود ولی من زودتر برگشتم تا اگه زودتر باز کردن کارم رو انجام بدم و بچه ها زیاد معطل نشن و زودتر راه بیفتیم. دیدم یه درب مرکز خرید رو باز کردن اما درب چشمی اش هنوز بسته بود و داخل پاساژ در حال نظافت بودن، به مستخدم اشاره کردم که درب رو برام باز کنه بیام تو و ایشون با اشاره دست بهم فهموند که از درب پائینی وارد بشم. وارد پاساژ شدم و از شانس خوبم مغازه ای که من ازش خرید کرده بودم باز بود. رفتم و گفتم من به هوای اینکه شما سایز منو تشخیص میدین رو سایز پیراهن ها دقت نکردم و دیشب که پوشیدم دیدم یه سایز بزرگتر گرفتم و سایز من مدیوم است نه لارج.
اونهام عذرخواهی کردن و با اینکه پیراهن ها باز شده بود، دنبال سایز مدیوم برام گشتن که اون رنگهایی که من انتخاب کرده بودم مدیون نداشتن و من مجبور شدم دو رنگ دیگه انتخاب کنم. که اتفاقا وقتی نشون همسرم دادم گفت چه جالب این رنگ با کتت ست میشه!
از صاحب مغازه تشکر کردم و به همسرم زنگ زدم که دارم میام، وسایل رو بگذارند داخل ماشین تا رسیدم راه بیفتیم. سوار مترو شدم و در دروازه شیراز پیاده شدم و با چند دقیقه پیاده روی به مقصد رسیدم. لباس راحتی پوشیدم که تو راه راحتتر باشم و کلید رو تحویل دادم و تشکر کردم. و ساعت 11 صبح اصفهان زیبا را رو به مقصد ایلام ترک کردم.
در بین راه داشتم به این فکر میکردم که چقدر فرکانسهای ما دقیق داره کار میکنه، من از این سفر و بودن در اصفهان تا لحظات آخرش لذت بردم و همسرم دیشب دیگه دلتنگ خونه شده بود و میگفت تا به حال تجربه 11 روز دوری از خونه رو نداشته ام. و اینجور شد که من امروز هم در اصفهان موندم و کلی زیبایی دیدم و لذت بردم.خدایا شکرررررت
دعای سفر را خواندم و از خداوند خواستم که ما را آسان کنه برای آسانی ها و سفرمون راحت باشه و بسلامتی به منزل برگردیم.
در مسیر از آسمان زیبایی که خداوند در این سفر برایم نفاشی میکرد و منو حین رانندگی سرگرم میکرد تا بیشتر بیادش باشم و بیشتر لذت ببرم و سپاسگزاری کنم، لذت میبردم و تا خرم آباد حدود 4 ساعت رانندگی کردم. در خرم اباد یکساعت توقف و استراحت کردیم و سپس به سمت ایلام به مسیرمون ادامه دادیم.
همه جا نسبت به 10 روز پیش در این مسیر تغییر کرده بود و فضای بهاری و سرسبزی مسیر طراوت و زیبایی خاصی به طبیعت بخشیده بود . چقدر این تغییرات برای ما درس داره. خداوند رو سپاسگزاری کردم و از دیدم این طبیعت زیبا و سرسبز و مردمی که در یک روز تعطیل به دامن طبیعت پناه برده بودن لذت میبردم.
ساعت 8 شب به ایلام رسیدیم. سفر یازده روزه ما که از 24 اسفند 1403 شروع شده بود در شامگاه 4 فروردین 1404 خاتمه یافت و خدا رو شکر سفری عالی بود که کلی لذت بردیم و تجربیات جدید کسب کردیم.کیلومتر شمار ماشین رو نگاه کردم آخرین سورپرایز های خداوند رو دیدم. دقیقا در ورودی شهر که من کیلومتر شمار رو نگاه کردم دیدم در این سفر 3300 کیلومتر ما مسافت طی کرده ایم و خدا رو شکر بدون کوچکترین مشکل یا حادثه ای فقط لذت بردیم و بنزین زدیم و گاز دادیم و دیدن کردیم از جاهای مختلف و یه خسته نباشید و خداقوت و تحسین هم نثار تیولی کردم که در این سفر با کیفیت، کیفیت عالی از خودش نشون داد.
ممنونم از خداوند که ما رو در مدار این سفر الهی قرار داد و نشانه هاش رو فرستاد تا ما ترغیب بشیم به این سفر و یکی از بهترین سفرهای عمرمان را تجربه کنیم آنهم تنهایی. البته که از وقتی خدا رو یافتم هیچپقت تنها نبودم و تنهایی رو احساس نکردم. ممنونم از نگاه نازنین تون به این سفرنامه، امیدوارم توجه به زیبائی ها شما رو در مدار سفرهای عالی و عالی تر قرار بده. با آرزوی سالی پر از خوشبختی و نعمت و ثروت برای همتون. در پناه حق باشید. یا حق
به نام یگانه فرمانروای هستی
سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم
سفرنامه عید 1404_ روز دهم و یازدهم (پایان سفر)
نصف شب همزمان منو همسرم از خواب بیدار شدیم. همسرم ازم پرسید ساعت چنده؟ تو تاریکی دستامو اطراف بالشتم بردم تا بتونم موبایلم رو پیدا کنم. ساعت 3:25 دقیقه بامداد بود. هنوز تا اذان مونده بود. خواستیم به خوابمون ادامه بدیم که بعد 5 دقیقه هر دومون گفتیم حالا که خوابمون نمیاد این نشونه ایه که پاشیم و کارهامون رو زودتر انجام بدیم.
منم فرصت رو عنیمت شمردم و کامنت روز قبل رو نوشتم و ارسال کردم. ساعت 6:20 دقیقه کرمان زیبا و خاطره انگیز رو به مقصد اصفهان ترک کردیم. هوا امروز بر خلاف بقیه روزها ابری و یکم سرد بود. انگار آسمون هم از رفتن ما دلش گرفته بود!
تو مسیر که داشتم ابرهای آسمون رو نگاه میکردم و از شاهکارهای خداوند حظ می کردم، به راز قشنگی شبهای کویر پی بردم. دیدم تا چشم کار میکنه آسمونه! آسمون اینقدر امتداد داشت که یه جاهایی ابری بود، یه جاهائیش نیمه ابری و یه جاهائیش تقریبا صاف!!!
وقتی که به ایرها نگاه میکردیم ابرها به رنگهای بسیار زیادی به وضوح میشد دید و اینم از شاهکارهای خلقت و خداونده. نقاشی که بزرگترین صفحه هستی رو نقاشی کرده بود. به زیبایی و با شکوه هر چه بیشتر. مسیر برگشت برای من زاحتتر سپری شد. دلیلش آشنایی به جاده و تصور ذهنی و فاصله مکانی تا مقصد بود. به راحتی به یزد رسیدیم. ساعت رو نگاه کردم دیدم 10 صبح است. سه ساعت و نیم دیگه تا اصفهان راه داشتیم. بازم تو ذهنم اومد چه جالب! فاصله اصفهان تا یزد 3 ساعت و نیمه و دقیقآ فاصله یزد تا کرمان هم 3 ساعت و نیمه!!! و به همین دلیل میشه گفت یزد در وسط ایران قرار گرفته و فک کنم تنها استانی است که از بلا و تهاجم دشمنان در امان مانده است.
ساعت تقریبآ 13و 30 دقیقه وارد اصفهان شدیم. بدون توقف خاصی (بجز برای بنزین زدن) 7 ساعت رو رانندگی کردم. دیگه دارم راننده حرفه ای میشم! و مسافت های طولانی رو راحتتر سپری میکنم. البته که ماشین هم کمک خیلی زیادی میکنه و کار رو خیلی راحتتر کرده برام. به محل اسکانمون رفتیم و یکی دو ساعت استراحت کردیم و کمی تجدید قوا تا خستگی راه از تنمان بدر شود.ساعت 5 تصمیم گرفتیم که پیاده بریم چهار باغ و میدان انقلاب برای خرید. همسرم دوست داشت یک کت تک مشکی بگیرم. گفت میریم میبینیم اگه خوشمون اومد میگیریم و نیومد هم میریم چهار باغ و دور دور زدن.
تصمیم گرفتیم که ماشین رو با خودمون نبریم تا آزادی عمل بیشتری داشته باشیم. فاصله کمی که محل اسکنانمون با دروازه اصفهان و مترو آزادی داشت در این تصمیم نقش اساسی داشت. زیرا براحتی میتونستیم سوار مترو خلوت اصفهان بشیم و براحتی به میدان انقلاب و چهار باغ پائین بریم. سه بلیط گرفتیم 16 هزار تومن و سوار مترو شدیم. ایستگاه شریغتی و زاینده رود رو رد کردیم و در ایستگاه سوم پیاده شدیم که بین زاینده رود و دروازه دولت بود و از چهارباغ سر در میاورد.
تو مسیر از یه آقایی پرسیدیم کچا بریم برای خرید و اونم همینجا رو گفت چون از قبل تو ذهنم همین جا مکان مناسب برای خرید تو ذهنم بود و از سالها قبل این راسته مراکز خرید وجود داشت. وارد پاساژ میدان انقلاب شدیم و جلو یک مغازه ای که بسته بود توقف کردیم. به نظرم اون چیزی که ما بدنبالش بودیم رو داشت. از آقایی که کنار مغازه اش بود سوال کردیم که صاحب این مغازه نیستند؟ ایشون گفت نه. چی لازم دارین؟ گفتیم کت تک هاشو میخواستیم ببینیم. ما رو هدایت کرد مغازه اش گفت بیاد این کارها رو دارم ببینید. رفتیم داخل مغازه و بعد پوشیدن چند کت، یه کت دیگه که مشکی نبود رو پسند کردیم.
فروشنده یه آدم خوش برخورد و خوش صحبت بود که کارش رو خوب بلد بود و آفرهای مختلف پیشنهاد میداد و آدم رو برای خرید وسوسه میکرد. منم یه عادتی که دارم اینست که انتخاب اولم معمولا سخت میگیرم و برای خرید اول باید حتما با اون چیز اوکی اوکی باشم. اما بعد خرید اول دیگه خریدهای بعدیم براحتی انجام میشه. یعنی میگم حالا اینو گرفتم چی باهاش بپوشم یا ست کنم. و آنوقت خریدهای من سنگین میشه و معمولا هم از یک یا دو مغازه نهایتآ خریدهام رو انجام میدم.
بعد خریدن کت، ذو تا پیراهن هم خریدم.خریدها رو داخل مغازه جا گذاشتیم چون نمی خواستیم دست و بالمون رو بگیره و گفتیم موقع رفتن میایم و میبریم. از یه مغازه دیگه هم سه تا تی شرت خرید کردم. هی همسرم میگفت اینم بگیر بهت میاد؛ اینم با فلان لباست سته یا این جنسش عالیه و اینجور شد که تو این مسافرت من یه جفت کتونی و سه تا پیراهن و سه تا شلوار و 5 تا تیشرت گرفتم. همسرم چون میدونه من برای خرید اول یکم مقاومت دارم دیگه خریدهای یکسالم رو برام تو کرمان و اصفهان انجام دادیم و بهش میگفتم اینها رو کجا میخوای جا بدی؟ میگفت کاریت نباشه من براشون جا باز میکنم! چند روز دیگه تولدم است (10 فروردین) و هم خرید عیدم بود و هم تولدم.
یکی دو ساعت در چهار باغ زیبا لذت بردیم از هوا و فضای دلنشین و باصفای اون. انگار آدم ساعاتی که اونجا هست، گذر عمرشو حس نمیکنه و از عمرش حساب نمیشه. واقعآ آدم احساس دلنشین و خیلی خوبی داره و فضای بسیار مناسبی برای استراحت و تفرج و خرید و لذت بردن از عبور و مرور دیگران ایجاد شده و آب نمای زیبا و صندلی های مناسب برای استراحت یه مکان بی نظیر و یکپیاده رو شهری با صفا رو ساخته که حداقل در ایران بی نظیره که دست سازندگانش از ابتدا تا کنون درد نکنه که یه کار ماندگار رو از خودشون بجا گذاشتن و اصلا اصفهان با چهار باغ متفاوت از سایر استانهاست.
بعد خرید رفتیم خیابان آمادگاه که یکی از خیابانهای بسیار زیبای اصفهانه و هتل معروف شاه عباسی در اون واقع شده. خیابان به طرز قشتگی تورافشانی شده و مردم و مهمانهای نوروزی در حال عکس گرفتن از هم و سلفی گرفتن از خودشون بودن. روبروی هتل عباسی یه فضای دنج پارک طوری هست که چند تا الاکلنگ زیبا در آن جا قرار داده بودن که نورهای زیبایی رو داشت که نه تنها بچه ها رو سرگرم کرده بود بلکه بزرگترها رو هم وسوسه الاکلنگ میکرد و خیلی ها کودک درونشان یاد گذشته میکرد و خودشون هم الاکلنگ بازی میکردن. شیتا با دیدن الاکلنگ ها گفت بریم اونجا من میخواهم بازی کنم و بدون این که منتظر پاسخ ما باشه رفت سمت الاکلنگ ها و خیلی زود یه دوست پسر پیدا کرد که تقریبا هم وزن و هم سن بودن . ما هم که مترصد این بودیم که تو این سفر شینا رو ببریم شهر بازی و یبارم رفتیم که بریم شهر بازی سرزمین رویاها که ورودی شو پیدا نکردیم و ما هم خوشحال و از خدا خواسته که بالاخره ایشونم تو این مسافرت میتونه لذت ببره از شهر بازی.
شینا حسابی داشت کیف میکرد و ما هم نشسته بودیم و از کیف کردن اون کیف میکردیم. شینا زود سر صحبت رو باز کرده بود و از پسره میپرسید از کجا اومدین که گفت از تبریز اومدیم. ازش پرسید پرسپولیسی هستی؟! اونم گفت آره. تبریز همه یا پرسپولیسین یا تراکتوری. اینها حرفهایی بود که من ازشون شنیدم. و خودش هم که میدونه من به فوتبال علاقه دارم بعد تموم شدن بازیشون برام تعریف کرد. ساعت نه، نه و نیم شب بود که سوار مترو شدیم و برگشتیم محل اسکانمون. همسرم اصرار داشت پیراهن ها رو رو شلوارها بپوشم تا ببینه. شلوار رو که کوتاه کرده بودیم پوشیدم و یکی از پیراهن ها رو از مشما باز کرد پوشیدم. به محض اینکه داشتم میپوشیدم گفتم این پیراهن گشاده انگار! یادم اومد که سایزم مدیوم است و این دو تا پیراهن سایزشون لارج است. من به هوای اینکه اونها سایز منو میدونن رو این موضوع دقت نکرده بودم. وقت برگشتن هم نبود و تعطیل شده بود پاساژ. ما قرارمون این بود که صبح ساعت 7-8 راه بیفتیم سمت ایلام. همسرم گفت حالا میخواهی چکار کنی؟ گفتم الخیر فی ماوقع. صبح دیرتر راه میفتیم. تا شماها آماده بشید من میرم و عوض میکنم.
صبح ساعت 7 و نیم رفتم سمت دروازه اصفهان که سوار مترو بشم. دیدم مترو تعطیله. از یه عابر پرسیدم مترو کی باز میشه؟ گفت ساعت 9. (انگار روزهای تعطیل ساعت 9 شروع بکار می کنن)
با خودم گفتم این نشونه اینه که بازار زود باز نمی کنن و حتمآ خیریتی توش هست. فرصت خوبیه برای پیاده روی صبحگاهی! از چهار باغ بالا به سمت سی و سه پل و چهار باغ پائین پیاده راه افتادم. و سعی کردم لذت ببرم از این فرصتی که خداوند بهم داده. با خودم میگفتم که من چقدر از زیبائیهای این شهر لذت بردم و خدا خواسته لذت بردن بیشتر منو تمدید کنه و امروز که باید تو جاده باشم رو تا آخرین ساعات نصیب من کرده که از زیبائیهای اصفهان لذت ببرم.
در مسیر گلکاری قشنگ شهرداری که دسته گلهای بزرگ رو رو تنه درختها بسته بود و ابتکار خیلی قشنگی بود که در کامنت های چند روز پیش گفته بودم رو از نزدیک دیدم و چند تا عکس زیبا هم ازشون گرفتم در خلوتی و سکوت صبح. از روی سی و سه پل زیبا رد شدم و به پاساژ انقلاب رسیدم. طبق انتظار دیدم بسته است. از راننده تاکسی دور میدون پرسیدم بازار کی باز میکنه؟ که بهم گفت ساعت 10 به بعد.
همسرم بیدار شد و گفت برم نون بگیرم که نون نداریم تو خونه. برم نون بگیرم و آماده رفتن سر کار بشم. تا همینجا رو سند میکنم و ادامه قسمت پایانی سفرنامه رو به امید خدا در اولین فرصت ادامه خواهم داد. یا حق
به نام یگانه فرمانروای هستی
سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم
سفرنامه عید 1404_ روز نهم
با اینکه دو کامنت قبلی که مربوط به اتفاقات دو روز قبل اقامتمون در کرمان زیبا هست هنوز تائید نشده اما تجربه ای که در این سفر برایم ملموس شد این بود که ذهن عجیب فراموشکاره و براحتی و سریع خیلی اتفاقات خوب رو فراموش میکنه، به همین دلیل با وجود خستگی، سعی میکنم اتفاقات امروزم رو شرح بدم و شما عزیزان و همسفران ما در این سفر هم در جریان اتفاقات قرار بگیرید.
امروز آخرین روزی است که در کرمان حضور داریم. و به امید خدا فردا کرمان زیبا رو به مقصد اصفهان ترک خواهیم کرد.
قبل از اومدن به کرمان اصلا تصور نمیکردم که با این حجم از زیبایی روبرو بشم که نتونم خیلی از جاهای فوق العاده زیبای این شهر رو ببینم!
امروز بچه ها هم مثل من دوست داشتن بیشتر از زمان باقی مانده استفاده کنند و لذت ببرند. به همین دلیل با اینکه گفته شده بود امروز به خاطر شهاادت اماکن گردشگری تعطیل است. اما ما به لطف آموزه های استاد یاد گرفته ایم که تابع احساس و نشانه ها باشیم تا قوانین و مقرارت!
به همین دلیل شال و کلاه کردیم و به سمت باغ زیبای فتح آباد در 20-30 کیلومتری کرمان و در شهر اختیاریه قرار داشت حرکت کردیم. در ورودی شهر از هفت سین و تبریک سال نو عکس گرفتیم و راهمون رو به سمت باغ فتح آباد پیش گرفتیم.
خدا رو شکر باغ مذکور باز بود و ازینکه به ندای احساسمون گوش داده بودیم خوشحال بودیم. فضایی رو در سکوت و خلوت این باغ بزرگ و زیبا تجربه کردیم که قابل باور نبود.
عمارت زیبایی که در این باغ بنا شده بود سبک معماریش ما رو یاد هندوستان می انداخت. در ورودی بلیط تهیه کردیم. نفری 20 هزار تومن که مبلغ بسیار ناچیزی حساب میشد. از مسئول فروش پرسیدم گفتن امروز اماکن تفریحی تعطیله؟ و ایشون گفتن اینجا زیر نظر میراث فرهنگی اداره نمیشه!
استخر بسیار بزرگی در جلوی عمارت باغ خودنمایی میکرد که جلوه خاصی به این بنا بخشیده بود. گلکاری های زیبا و گلدانهای قشنگ طراوت محیط رو چند برابر کرده بود.
کار خوبی که در داخل عمارت صورت گرفته بود این بود که اطاق ها به سبک زمان قدیم تزئین شده بودن و یک هفت سین بزرگ در وسط عمارت به زیبایی قرار داده بودن که باز دید کنندگان میتوانستند روی مبل های تعبیه شده بنشینند و عکس یادگاری بگیرند.
بر روی دیوارهای عمارت عکس والیان و استانداران استان کرمان از زمان مشروطه تا به حال گذاشته شده بود که دیدن این تابلوها خودش مروری بود بر تاریخ معاصر کرمان و این هم از کارهای قشنگ این عمارت بود.
در دو طرف عمارت فضاهای زیبا و وسیعی رو برای خانواده ها در محیط های باز و بسته تدارک دیده بودن که از فضای موجود نهایت استفاده را ببرند. وجود استخر روبازی که اردک های بسیار زیبایی در آن مشغول آبتنی بودن و اطاقک های کپری زیبا برای مهمانان و باغ ها و مزارع انگور جلوه خاصی به این فضای دل انگیز بخشیده بود.
بعد از بازدید از باغ فتح آباد سمت گنبد جبلیه راه افتادیم که در داخل شهر کرمان قرار داشت. در مسیر از کارهای بسیار زیبایی که شهرداری کرمان برای نوروز تدارک دیده بود تقدیر و تشکر کردیم. در این مدت به هر مکان عمومی ای که رفتیم سفره های متنوع و زیبای هفت سین همه جا پهن بود و فضا و حال و هوای نوروز رو بخوبی میشد در این استان احساس کرد و این استان بطور کامل آماده استقبال ارز مهمانان نوروزی بود و این جای تقدیر و تحسین دارد .
گنبد جبلیه هم در میان پارکی قرار داشت که به شکل زیبایی هفت سین رو طوری طراحی کرده بودن که هر کسی در اون لوکیشن قرار میگرفت میتونست همزمان از نقشه ایران و هفت سین و گنبد جبلیه عکس بندازد و این ابتکار واقعا زیبا بود.
بعد از ترک این مکان آثار تاریخی دیگری که در مسیر بود رو نگاه کردیم و به مقصد میدان ارگ و رفتن به بازار به مسیر خودمان ادامه دادیم .
بعد از خریدهای همسر جان و گرفتن سوغات و خرید برای شینا، برای استراحت به محل اسکان برگشتیم.
ادامه کامنت 11 شب دیشب
بعد از کمی استراحت برنامه ام این بود که بریم کلوت های شهداد رو ببینیم. از همان روز اول اینو تو برنامه ام داشتم و دوست داشتم حتما یروز یا یه شب کویر باشم.
گفتم هدایت میشیم و این اتفاق اگه قراره بیفته، انجام میشه. مثلا آگهی شب در کویر یا کویرگردی یک روزه رو میبینیم و ...
اما هیچ کدوم از این خبرها نبود،حتی تو سایت ها و پیج ها زنگ زدم و پیام دادم اما تور عمومی نداشتن و میگفتن اگه تور خصوصی میخواهی تا قرات هماهنگ کنیم که هم هزینه اش غیر معقول بود و هم همسرم قبول نمی کرد و از رفتن تنهایی به کویر واهمه داشت. یبار تصمیم گرفتم به یکی از بهترین هتل های شهر برم و پرس و جو کنم ببینم تور کویر دارند برای مسافرانشون که ما هم باهاشون بریم یا نه؟
اونجا منو به آقایی معرفی کردن که تور برگزار میکرد، برام توضیحات کاملی داد که تور کویر لوت که فقط در پائی. و زمستان برگزار میشه و تورهای 6 روزه است و از سمت سیستان و بلوچستان شروع میشن و سمت ما میان. تور کویر شهداد هم میگفت بصورت خصوصی میتونم هماهنگ کنم ولی اگه خودتون بخواهید برید تا یه قسمتی رو میتونید خودتون با ماشین برید و بقیه اش که رفتن به عمق بیشتر کویر و دیدن کلوت های بیشتره، رو میتونید آفرود و راهنما بگیرید. و پیشنهاد داد بعلت گرما بعد از ظهر برای اینکار اقدام کنیم.
بعد از ظهر که آماده شدیم بریم سمت شهداد با اینکه تصور روشنی از مسیر نداشتم و اینکه تا کجا باید برم و مسیر اولیه رفتن هم 1و نیم ساعت بود که با برگشتن میشد سه ساعت و عملا شب باید برمیگشتیم چون یکمی هم دیر آماده شده بودیم بخاطر خریدهای ظهر.
اتفاقی که موقع رفتن برامون افتاد این بود که یه گربه دقیقا جلو در نشسته بود و مانع رفتن ما میشد!
همسرمم به شدت فوبیای حیوانات داره و هر کاری میکرد گربه از جلو در تکون نمیخورد و به محظ اینکه میخواست گربه رو بترسونه و در رو باز کنه، گربه در کمال ناباوری نه تنها نمی ترسید بلکه به سمت در ورودی میومد و میخواست وارد ساختمان بشه!
بعد جیغ و دادهای همسرم و شینا خودم مجبور شدم دست به کار بشم و گربه رو از جلوی در فراری بدم. اما در کمال ناباوری همون اتفاق تکرار میشد و گربه نه تنها واکنشی به حضور ما نشان نمیداد و نمی ترسید بلکه میخواست وارد منزل بشه.
این اتقفاق تلنگری به من زد که این اتفاق اتفاقی نیست و این یه پیام و هدایت واضحه که ما خونه بمونیم و نریم به این سفر!
بعدش بیاد آوردم که من این چند روز هر چقدر دست و پا زدم و حتی تماس گرفتم چن جا و صحبت کردم و قرار شد خبرم بدن ولی خبری نشد و الان که خودم میخواستم دست به کار بشم این گربه مانع رفتن ما میشه و عملا داره نشونه میفرسته که بیخیال این سفر بشم و به صلاحم نیست با اینکه خیلی دلم میخواست!
بالاخره پس از دست و پا زدن و تقلای بسیار پیام و هدایت خداوند رو گرفتیم و چون خیته بودیم گرفتیم خوابیدیم. یکی دو ساعت که خوابیدیم سر حال شدیم و همسرمم اینو هدایت خدا میدونست که بوسیله این گربه مانع سفر ما سده و از ما حفاظت نموده است. وقتی پا شدیم گربه از جلو در ورودی رفته بود.
تصمیم گرفتیم برای خرید بریم بازار و بیشتر شهر زیبای کرمان رو تماشا کنیم. وارد میدان ارگ شدیم و در راسته ای که به میدان گنجعلی خان میرفت وارد شدیم که تا بحال این مسیر رو نرفته بودیم. در همون ابتدا شونه سر پیدا کردیم که این چند روز پیدا نکرده بودیم و من چون شونه ام رو جا گذاشته بودم، در این مسافرت از شونه بچه ها استفاده میکردم.
بعدش یه مغازه بزرگ پوشاک دیدیم و شلوار و چن تا تی شرت و پیراهن ازش خریدیم. همان مسیر تو یه مغازه دیگه یه تیشرت دیگه خریدم ولی گویا یکارت که کشیده بودیم یادمون رفته بود که اونو برداریم.
رفتیم جلوتر و چند راسته دیگه بازار رو گشتیم و همسرم و شینا هم خریدایی کردن و خودمم یه جفت کتونی گرفتم و به سمت میدان ارگ برگشتیم.
در مسیر که می اومدیم اتفاق جالبی برامون افتاد. دیدم یه آقایی که ازش خرید میکردیم ما رو دید و با اشاره و ایما ما رو صدا زد. وقتی رفتیم سمتش تصورم این بود که حتما جنسی که میخواستیم و نداشته الان موجود کرده و میخواد به ما نشون بده. اما در کمال شگفتی پدرشون که قبلا مغازه نبودن گفتن شما خرید کردین ولی خریدتون رو جا گذاشتین!!!
من پسرمو فرستادم دنبالتون ولی پیداتون نکرد. تصور کنید بازار کرمان مثل بازار تهران بسیار شلوغ و تو در تو است و اینکه ما از بین اینهمه مسیر برای برگشت، دقیقا از مسیر جلو مغازه ایشون رد بشیم و ایشون ما رو بین این جمعیت که هر ثانیه ده ها نفر رد میشه، ببینه خودش یک معجزه بود،!!!
خرید رو تحویلمون دادن و گفتن میخواستیم از طریق کارتی که کشیدی ادرستون رو پیدا کنیم و براتون پست کنیم شهرستان!
کلی از درستکاری و امانتداری این صاحب مغازه که نمونه ای از مردم نازنین و بی نظیر این استان بودن کیف کردم و کلی ازشون سپاسگزاری کردم. تو مسیر مبهوت معجزات و اتفاقات خداوند در همین دو سه ساعت پایانی سفرمون در کرمان بودم. به همین دلیل گفتم تا یادم نرفته با وجود خستگی قبل خواب قسمت اولش رو نوشتم و الان که پا شدیم که کم کم اماده سفر برگشت بشیم این کامنت رو تکمیل کردم.
بعد از اینکه بچه ها در میدان ارگ پیتزاشون رو خوردن رفتیم به خیابان هزار و یک شب که تو کرمان مشهوره، اونجا هم کلی زیبایی دیدیم و چند مرکز خرید رفتیم و تو سطح شهر کمی دور دور زدیم و خوش و خرم برگشتیم به منزل.
نکته ای که میخواستم بگم در مورد کرمان این بود که این استان پهناورترین استان کشور است. و خود شهر کرمان هم شهر بزرگیست . من تصورم از این استان و این شهر با این سفر کاملا عوض شد. قبل از ورود تصور میکردم که زمان کافی برای دیدن این استان داریم ولی کاملا در اشتباه بودم و ما در تین چند روز اقامت در کرمان حتی نتونستیم 30 درصد جاذبه های این استان و حتی شهر کرمان رو بگردیم.
روزهای قشنگی رو در این استان سپری کردیم و از اب و هوای عالی و جاذبه های گردشگری اون بسیار لذت بردیم و سپاسگزار مردم خوب و مهمانواز کرمان هستیم که لحظات و خاطرات خیلی خوبی رو برامون رقم زدن و از همین حالا که اخرین ساعات حضورمون در اینجاست، دلتنگ اینجا شدیم.
ممنونم بابت همه چیز و همه کس یارب که در لحظه لحظه های این سفر در کنار ما بودی و در کنار ما هستی و بهترین لحظات رو برامون رقم زدی.
اینم از آخرین لحظات سفر ما در کرمان و تا ساعات دیگه این ضهر زیبا رو به مقصد اصفهان زیبا ترک میکنیم و اگه عمری بود تا رسیدن به شهرمون باز هم گزارش برگشت سفر خواهم داد. در پناه حق باشید، یا حق
ساعت 5 و 5 دقیقه صبح یکشنبه ـ کرمان
به نام یگانه فرمانروای هستی
سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم
سفرنامه عید 1404_ روز هشتم
امروز سومین روزی است که در کرمان هستیم. صبح زود بچه ها رو از خواب بیدار کردم تا آماده حرکت بشیم. امروز مقصدمان شهر بم است. حیفم اومد این همه راه رو بسام و دیدن بافت تاریخی شهر بم و بزگترین شهر خشتی جهان رو از دست بدم.
مسافت کرمان تا بم دو ساعت و ده دقیقه است. و برای اینکه بتونیم بیشتر از وقتمون استفاده کنیم باید زودتر راه می افتادیم.
ساعت 7 و نیم محل اقامت مون رو به سمت بم ترک کردیم. هوا افتابی و خنک بود، دمای هوا 20 درجه سانتیگراد بود، بیشتر روزهای این سفر را با این دمای رویایی سپری کرده ایم.
مسیر کرمان به بم از ماهان میگذرد که مسیر فوق العاده زیبایی است. بعد از ماهان با اینکه مسیر کویری بود ولی جاده یکنواخت نبود و پیچ و تاب های نرمی داشت که گذشت زمان را احساس نمی کردی.
آسمان به طرز عجیبی زیبا بود، هر بار که جاذبه های زمینی سفرمان ته میکشد، خداوند جاذبه های آسمانیش رو برایمان میفرستد! واقعااا نمیدانم با چه زبانی حمد و سپاس خداوند رو بجای بیاورم. قطعا زبانم و قلمم ناتوان از بیان و نوشتن حتی گوشه ای ازین زیبائیهاست.
با خودم فکر میکردم که وقتی با خدا بباشی، چه فرقی می کند کجا باشی؟
خداوند چنان جهان را به تسخیرت در میاورد که فقط زیبایی میبینی و زیبایی. و امروز خداوند هم آسمان را برایمان تزئین کرده بود و هم زمین را! و تلفیق این دو آدمی را مدهوش خودش میکرد.
کوههای زیبا با ارتفاع کم و دندانه دار و زیبا و ابرهایی که به طرز باورنکردنی خداوند بر رویشان تزئین کرده بود و با ما در حرکت بودن، واقعا منو از خودم بیخود میکرد، مگه میشه اینهمه زیبایی انهم در کویر دید؟!!!
در مسیر برای زدن بنزین توقف کردیم. مورد جالبی که دیدم و برایم کمی عجیب این بود که بنزین زدن برای کارت سوخت های غیر بومی، غیر فعال بود و مهمانان فقط باید با کارت جایگاه بنزین میزدن و بصورت آزاد بنزین میزدن، و این سبب وقفه و کندی روند سوخت زدن میشد. وقتی از مسئول جایگاه سوال کردم چرا این کار رو می کنند؟ گفت بخاطر جلوگیری از قاچاق سوخت!!! و این دو سال است که این تصمیم گرفته شده . بعد وقفه ای کوتاه بنزین زدبم و به سمت بم مسیرمان را ادامه دادیم.
در مسیر تابلوها بیشتر مسافت مانده تا بم و بندعباس و زاهدان را نشان می دادن، به همسرم گفتم داریم به ته شرق نزدیک میشیم و اگه ادامه بدیم میتونیم نهار رو بندرعباس یا زاهدان باشیم خخخ.
مورد جالبی که در این مسیر تجربه کردم این بود که تا 40 کیلومتری بم، هوا 22 درجه و خیلی خنک بود و ساعت 11 که در بم بودیم دمای هوا 35 درجه سانتیگراد بود! اینهمه اختلاف دما در این فاصله کوتاه برایم جالب بود.
ارگ زیبای بم که خودش شهری بوده قدیم برایمان بسیار خاطره انگیز و جالب بود. اینکه شهر به چند طبقه تقسیم شده بود و قسمت شاه نشین قلعه فقط مختص والی و حاکم آنجا بود و هیچکسی حق ورود به آنجا را نداشت. حتی برادر حاکم که خانه اش به خانه سیستانی مشهور است و الان بخش اداری میراث در آنجا ساکن است هم در اون طبقه شاه نشین قرار نداشته و اون قصر بزرگ و باشکوه که مشرف بر کوههای اطراف و نخلستان های شهر بوده فقط مختص حاکم بوده!
این موضوع من و یاد صحبت های استاد انداخت که دو نفر که برادر بوده اند هم در عصری که روابط خانوادگی خیلی استحکام داشته، نتیج متفاوت و زندگی متفاوتی داشته اند.
نکته آموزنده و بسیار جالبی که هنگام بازدید از خانه سیستانی و قصر حاکم آموختم این بود که: هر خانه به دو قسمت اندرونی و بیرونی تقسیم میشد. اندرونی برای اهالی خونه بود و بیرونی برای پذیرایی از مهمانان. و در عین تعجب اندرونی ها نسبت به بیرونی مجلل ساخته میشد. یعنی برای خودشان بیشتر از مهمان ارزش قائل بودند!!! و این در حالیست که هنوز هم که هنوزه بعد گذشت اینهمه سال ما هیچوقت برای خودمان به اندازه دیگران ارزش قایل نشدیم و همواره بهترین غذا و جا و میوه و بشقاب و… برای مهمان بوده نه خودمان!
بعد از بازدید از قلعه و شنیدن صحبت های راهنمایان در قسمت های مختلف ارگ، هدایت شدیم به جایی که خرمای مرغوب رو بدون واسطه
بعنوان سوغات بخریم و در خروجی شهر هم پرتقال بم بعنوان سوغات بم گرفتیم و به سمت کرمان راه افتادیم. توت فرنگی هم که شینا دوست داشت گرفتیم.
در مسیر برگشت از آستانه شاه نعمت الله ولی که در ماهان بود دیدن کردیم و بعدش در شهر خوش آب و هوا و دل انگیز ماهان چرخی زدیم . هوای مطبوع و چشم انداز های زیبای این شهر واقعا آدم رو سر ذوق میاورد و یک نعمت بزرگ برای این خطه محسوب می شود.شینا هم در این هوای دل انگیز هوس کرد که سرش رو از سانروف بیرون بیاره و کوچه خیابانهای شهر رو از اون بالا ببینه و بیشتر کیف کنه در این هوای دل انگیز.
بعد از دیدن ماهان به منزل برگشتیم و یکی دو ساعت استراحت کردیم و بعدش راهی بازار و میدان ارگ شدیم برای خرید سوغاتی. و حدود ساعت 9 شب به محل اقامتمون برگشتیم و یک روز زیبای دیگر رو در کرمان سپری کردیم. خدایااااا شکرررت که اینهمه زیبایی رو نصیب ما کردی. در پناه خدا باشید.یا حق
به نام یگانه فرمانروای هستی
سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم
سفرنامه عید 1404_ روز هفتم
امروز ظهر سال تحویل میشد. دلم میخواست که سال تخویل در منزل نباشم و سال رو در یک مکان عمومی و کنار هم وطنانم تحویل کنم.
هر روز که به عید نزدیکتر میشدیم، بمن نهیب زده میشد که چرا کاری نمیکنی؟! چرا از کسی نمیپرسی؟! و هر بار ندایی در قلبم میگفت نگران نباش هر چیزی بوقتش، موقعه اش که بیاد بهت گفته میشه و هدایت میشی.
وقتیکه دیروز خونه رو نحویل گرفتیم، دیدم یه قاب عکس تو خونه بود که متعلق به باغ شاهزاده ماهان بود.اینو نشونه ای از خدا دیدم که بهترین جایی که میتونیم بریم همین جاست و قلبم بهش گواهی میداد. به همسرم گفتم که زودتر آماده بشند تا برای تحویل سال بریم به باغ شاهزاده ماهان. این مکان حدود 30 کیلومتری کرمان قرار داره و 20 دقیقه تا اونجا راه بود.
یه دوش گرفتم تا خستگی راه از تنم بیرون بره و اصلاح کردم و باد لاستیک ها رو چک کردم و آماده سفر و رفتن شدیم. میکس شادی که از دیروز در حال پلی شدن بود رو باز کردیم و بشکن زنان به سمت ماهان حرکت کردیم.
هوا آفتابی و دل انگیز بود با سایه روشن هایی از ابر و دمای هوا 24 درجه سانتیگراد.وارددبزرگراه هفت باغ شدیم. یکی از زیباترین بزرگراه هایی که تا بحال دیده بودم. آسفالت با کیفیت و تمیزی بزرگراه و درخت های کاجی که شبیه درخت های سرو کهنسال بود ، مسیر رو به شکل فوق العاده ای زیبا کرده بود. چیزی که برام جالب بود این بود که درخت های کاج اینجا بر خلاف درخت های کاجی که تا بحال دیده بودم، ارتفاع کوتاهی داشتند و تنومند تر بودن و مثل درخت های مثمر بودن. رنگ شون هم سبز کمرنگ بود و طراوت خاصی داشتن.
همینطور که در مسیر داشتم این زیبائی ها رو میدیدم و تحسین میکردم، با خودم گفتم چرا اسم این بزرگراه رو گذاشتن هفت باغ؟ و وقتی سوال خوب میپرسی بلافاصله جواب هم میاد. دیدم در اینطرف و اونطرف بزرگراه(مسیر رفت و برگشت) هفت ردیف درخت کاشته اند و احتمالا به همین دلیل اسم بزرگراه رو هفت باغ گذاشته اند.
در انتهای بررگراه به یک سازه که شبیه سازه های بادی بود رسیدیم که در هر ضلع اون یک جمله زیبای توحیدی و انگیزشی نوشته بود، که یکیش ااین مضموم بود که خودت را به خدا بسپار انگار خانم شایسته نشسته بود و چکیده نویسی کرده بود اونجا!
باغ شاهزاده ماهان از دور نمایان بود و مسیر طولانی ماشین ها برای ورود به باغ حکایت از استقبال زیاد مردم و انتخاب این مکان برای تحویل سال نو داشت. برایم جالبتر این بود که خیلی از پلاک ها 45 و 65 بود که متعلق به کرمان بود! یعنی اونها سال تحویل در این مکان رو به بودن در منزل ترجیح داده بودن!
ماشین رو در محوطه کنار باغ که به پارکینگ اختصاص داده شده بود پارک کردیم و ورودی گرفتیم و وارد باغ شدیم. در مسیر خیلی ها بساط پهن کرده بودند و در زیر سایه درختان و جوی آبی که از بالا تا پائین سرازیر بود لحظات شادی رو در کنار هم سپری میکردند.
اولین چیزی که به محض ورود به باغ جلوه گر میشد عظمت و شکوه این باغ بود که مثل نگینی در دامنه کوه برافراشته شده بود. فاصله در ورودی تا عمارت شاهزاده چند صد متر فاصله داشت که بصورت پلکانی و طبقه طبقه بالا میرفت و دو طرف فواره ها و آبشار آب بصورت طبقه طبقه پائین می اومد و تا بیرون باغ و عمارت امتداد داشت.
بازار گرفتن عکس و سلفی از این جاذبه گردشگری زیبا گرم گرم بود. چیزی به تحویل سال نمونده بود. به همسرم و شینا گفتم میریم بالا تا به عمارت برسیم. آنجا سال را تحویل کنیم و بعد عکس می اندازیم.
همسرم دنبال هفت سین میگشت که سال رو در کنارش تحویل کنیم و فکر میکرد مثل امامزاده ها یا جاهای دیگه حتما هفت سین قرار داده اند، اما از این خبرها نبود. یه جای مناسبی که آفتاب اذیتمون نکنه نشستیم و گوشیم رو در آوردم و به اینترنت وصل شدم تا ببینم چقدر به سال تحویل مونده، 30 ثانیه باقی مونده بود و شمارش معکوس شروع. شده بود جمعیت شروع به کف زدن و کل کشیدن کردن و سال تحویل شد و روبوسی ها شروع شد. فضای خیلی قشنگی بود . اینکه جایی باشی که همه از ته دل شاد و خوشحال باشند و لبخند بزنند و برای همدیگر آرزو های خوب کنند سبب ایجاد انرژی مثبت زیادی در این فضا میشد.
همه به کنار دستی هاشون و حتی کسایی که نمیدونستند از کجا اومدن عید رو تبریک میگفتن، یکی تماس تصویری داشت، یکی لایو گذاشته بود، یکی تماس صوتی داشت و عید رو به عزیزانش تبریک میگفت. فضای قشنگی بود که لحظه تحویل سال رو خاطره انگیز میکرد. چند سال پیش این شور و انرژی مثبت رو در سعدیه شیراز تجربه کرده بودم، با این تفاوت که اون سال، سال شب ساعت 9 و خوردهای فک کنم تحویل شد و امیال تو روز این اتفاق افتاد.
بعد تحویل یال مشغول روبوسی و تبریک سال نو به همدیگه شدیم و بعدش پا شدیم که بریم عکس بگیریم و این عمارت زیبا رو بیشتر ببینیم. در کنار و پشت عمارت خانواده های خوش ذوقی هفت سین پهن کردند. رفتیم کنار هفت سین یه زوج جوان و درخواست کردیم کنار هفت سینشون عکس بگیریم که کلی خوشحال شدن و استقبال کردند و چند تا عکس سه نفره هم از ما انداختند. کلی تشکر کردیم. همسرم از این اتفاق خیلی خوشحال بود چون اینو درخواستی میدونست که از خدا داشته و حالا اجابت شده.
مشغول عکس گرفتن از قسمت های مختلف عمارت شدیم . بیشتر من مشتاق عکس گرفتن بودم تا همسرم و اون ترجیح میداد که بیشتر نقش عکاس رو بعهده بگیرد. مشغول ژست گرفتن در آبشار عمارت بودم و کاملا تو حس رفته بودم که آقایی میانسال همراه یه آقا و خانمی پله ها رو داشتند پایین می اومدن که از کنارم رد بشن برن پائین، به محظ اینکه رسیدن کنارم با اینکه من نمی دیدمشون ، یکیشون گفت آقا با این تیپتون منو یاد جوانی های محمدرضا شاه انداختی!!! زدم زیر خنده و روم رو به سمتش کردم و همراهاش و خودش هم از این اتفاق خندشون گرفته بود. و دستی تکون دادن و رد شدن. همسرم تومد جلو با خنده بهم گفت شنیدی چی گفتن؟ گفتم آره، مگه تو هم شنیدی؟ گفت اره صداش تا پیش منم اومد و کلی خندیدیم.آخه این اولین بار نبود که چنین حرفی رو بهم کیردن و جاهای مختلف این اتفاق برایم تکرار شده بود.
بعد دیدن عمارت تصمیم گرفتیم که برگردیم به محل اقامتمون و یکم استراحت کنیم و عید و یال نو رو تبریک بگیم به عزیزانمون.
در مسیر برگشت چشمانمان بر کوههای زیبای ماهان که پوشیده از برف بود خیره شد. زیبایی این کوه واقعا آدم رو مسخ خودش میکنه، انگار نقاشی خداونده تا زائیده ای طبیعی، کوهی که دندانه ها و پستی و بالایی اش عین عمارت های باشکوه است و واقعا ادم رو میبره به تخیل های کودکی و کارتن هایی که می دیدیم. در طی مسیر نگاه زیبای این کوه مشایعتمان کرد و کلی حمد و سپاس خداوند رو بجا اوردیم بابت دیدن این همه زیبایی.
به محل اقامت که رسیدیم تبریک و زنگ زدن ها به فامیل و مادر و برادر و خواهر گرم شد و در حین صحبت ها متوجه شدم که شهرستان نم نم باران در حال باریدن است و هوا ابریست و سرد. دوباره یاد هدایت خداوند برای انجام این سفر افتادم. اینکه در زمان مناسب در مکان مناسب بودم خدا رو شکر. همواره یکی از خواسته هام این بود که روز اول عید هوا آفتابی باشد و برم دامن طبیعت و این خواسته ام با امدن به اینجا محقق شده بود و خداوند رو ازین بابت هم سپاسگزار بودم.
بعد از کمی استراحت، رفتیم به دیدن اماکن تاریخی شهر کرمان و اول از همه از میدان گنجعلی خان شروع کردیم و سپس کتروانسرای گنجعلی خان رو دیدیم و بعدش حمام گنجعلی خان و بازار قدیمی که منتهی میشد به میدان ارگ. همه این آثار در کنار هم قرار داشت و این کار بازدی از این اماکن رو برای ما خیلی ساده تر کرد.
بعد از گشتن در بازار و کمی خرید و دیدن اماکن با تاریک شدن هوا به محل اقامتمون برگشتیم و اینگونه روز سال تحویل ما سپری شد.خدایا شکررررت بابت همه زیبائیها و نعمت هایی که سهم ما در این شهر زیبا و روز زیبا کردی. تا فردا و سلامی دوباره بدرود.یا حق
سلام و درود خداوند بر خواهر عزیزم سمیه جان
عید در عیدتون مبارک و میمون باشه. خوشحالم که این سفرنامه سبب شد که برای لحظاتی هم که شده توجهمان به سمت زیبایی ها و خواسته هایمان باشد و هدفم از نوشتن این ده یازده کامنت نیز همین بود.
ممنونم از اینکه تولدم رو تبریک گفتی و واقعیتش یجورایی منو سورپرایز کردی! آرزو میکنم این احساس خوبی که منتقل کردی، هزاران برابرش به خودتون برگرده که قطعآ هم همین گونه خواهد بود.
براتون در سال جدید آرزوی بهترینها رو دارم. سالی پر از نعمت و ثروت و خوشبختی و آرامش دوست عزیزم. یا حق
سلام و درود خداوند بر شهلای عزیز
ممنون و سپاسگزارم ازت دوست قدیمی. احساس من در این سفر همانند این بود که عزیزانم همسفر من هستند و از این زیبائی ها لذت میبرن.
خوشحالم از اینکه به نوشتن رو آوردی و این خودش گواهی است بر افزایش سطح فرکانسی ات. قطعآ هر چقدر جلوتر بروی به معجزه های نوشتن بیشتر واقف خواهی شد و بی جهت نیست که خداوند به قلم و نوشتن سوگند یاد نموده است.
عید ملی و عید دینی رو بهتون تبریک میگم و آرزو میکنم روزهای پیش رو براتون روزهایی باشد که آرزوشو داشتی. یا حق
سلام و درود خداوند بر دوست عزیزم آقا مجید
ممنونم از لطف و توجهتون دوست عزیز. همواره اعتقادم بر اینست که آدم تو سفر بهتر میتونه هدایت ها و نشانه های خداوند رو ببینه و عمل کنه و نتیجه اش رو سریع دریافت کنه. کلا یکی از معجزات سفر، تست کردن ساده و راحت قانون و نتیجه گرفتن از آنست.
میدونم شما هم اهل سفرید و داستان سفر به کیش و شمال و سرگذشتی که داشتید برای من بسیار تاثیر گذار بود که اینقدر عالی ایمانتون رو نشون دادید و نشانه ها رو دریافت و عمل کردید. کلی با اون کامنتها اشک ریختم و کلی تحسینتون کردم.
مجید جان امیدوارم همواره در مسیر خلق آرزوهایتان باشید و سالی پر از نعمت و ثروت و سلامتی و بهروزی برایتان آرزو میکنم. یا حق
بماند یادگار در 1177 روز عضویتم در این سایت الهی.
سلام و درود خداوند بر دوست عزیزم فاطمه جان
ممنونم از لطف و محبتتون و تحسین میکنم نگاه زیبا بینی که دارید. خوشحالم که دارید بزینس و کسب و کار شخصی خودتون رو ادامه می دید و به الهاماتی که در این مسیر بهتون میشه توجه و عمل می کنید.
داستان خانواده هاشمی یکی از جذابترین درسهایی بود که خوندم. اولین سفرنامه ای که در زندگی باهاش آشنا شدیم و شور و شوق سفر رو در ما روشن نمود. همیشه تو رویاهای کودکیم این خواسته بود که وقتی بزرگ شدم من هم دقیقآ اون سفرنامه رو انجام بدم و از مسیرها و شهرهایی که اونها گذشته اند عبور کنم. ولی رشد و پیشرفت جهان اینقدر سریع است که اون سفرنامه هم تقریبا مختص همان زمان است. ولی هنوز با شنیدن اسم شهرهای نیشابور و کازرون دلم غش میره.
حالا که صحبت از خاطره های نوجوانی شد و منو با کامنتتون بردین به اون دوران میخواهم از شعر زیبای باز باران یاد کنم سروده زنده یاد گلچین گیلانی عزیز که این شعر را در سال 1319 در لندن سرود. شاعر و پزشک خوش ذوقی که با گذشت سالها هنوز از خواندن شعرش به وجد می آیم و شعر قصه گونه اش مثل فیلمی از جلو چشمهایم رد می شود و منو غرق شور و شعف و گاهی چشمانم را خیس می کند. بارها شعرش را از بر کرده ام و هر بار که باران میبارد و رعد و برق میزند من این شعر رو با خودم زمزمه میکنم و غرق رویاهای کودکانه ام میشوم. گاهی وقتها که رعد و برق های ترسناک می زند برای اینکه شینا نترسد بهش میگم این همون تندر دیوانه خشمگین است که مشت میزند ابرها را. روحشون شاد باشه کلی خاطره زیبا برامون ساختند دمش گرم. حتی همین الان هم چشمهای من پر از اشک شد با یادآوری و نوشتن این جملات. و بدلم افتاد برم یکبار دیگر این شعر زیبا رو بخونم.
آرزو میکنم روزهای پیش رو بهترین روزهای زندگیتون باشه و هر روز کامروا و بهروز باشید. در پناه حق. یا حق
سلام و درود خداوند بر دوست قدیمی؛ شهلای عزیزم
شهلا جان پیامت رو دیروز عصر هنگام نت برداری جلسه هشتم دوره همجهت با جریان خداوند دریافت کردم.و همانطور که حدس زده بودین برایم جالب و غیر منتظره بود و یه جورایی سورپرایز شدم خخخ
حوالی ساعت 5 عصر بود که یه تایم اوتی بخودم دادم و همینجور که لپ تاب جلویم باز بود یه احساسی بهم گفت سایت رو رفرش کنم و سایت رو رفرش کردم. با اینکه اصلا انتظار دریافت پیام از کسی نداشتم و منتظر پیام هم نبودم چون یکی دو هفته ایست که در لاک خودم هستم و سعی میکنم بیشتر از طبیعت و زیبایی های بهار در این روزها بهره بگیرم.
وقتیکه چراغ آبی کنار اسمم در سایت روشن شد، از آن حال و هوای قبلی درومدم و برایم جالب بود که ببینم این پیام از چه کسی و مربوط به چه فایلی است. اسم و فامیل شما رو همواره بیاد دارم اما دیدن پروفایلتون واقعآ سورپرایز بود و همانطور که گفتید اگه اسم خودتون رو نمی نوشتید، نمی تونستم حدس بزنم که شمایی!
پروفایل جدیدتون رو بهتون تبریک میگم. به قول خودتون خیریت این اتفاق حداقل این بوده که پروفایل جدید بذارین که خیلی هم زیباست و این هم مهارتی است که قابل تحسین است. امیدوارم اکانت قبلی تون هم با کمک مدیر فنی محترم سایت اوکی بشه.
پروفایلتون رو که نگاه کردم، دیدم این تصویر چقدر برای من آشناست. و همزمان منو برد به کوه های زیبای مسیر الیگودرز – درود و خاطرات و عشق بازی هایی که در مسیر با دیدن مناظر زیبای محیط با خداوند داشتم را در ذهنم مرور کرد. انگار روح و جان من با این تصاویر الفت و نزدیکی و آشنایی دیرینه دارد.
خوشحالم که از نشانه ها و هدایت هایت گفتی شهلا جان؛ همین موضوع چقدر دستاورد بزرگیست. کل زندگی آدم رو تحت تاثیر قرار می دهد. زندگی بر اساس نشانه ها و الهامات متفاوت از هرگونه و هر نوع زندگی دیگریست. اینکه سکان دار و ناخدای زندگیت چه کسی است خیلی مهم است. اینکه بر اساس ذهنت تصمیم میگیری یا اجازه میدهی هدایت شوی و کسی که عالِم و بر عالم هستی است برایت تصمیم بگیرد تفاوت از زمین تا آسمان است. و نتایجش هم خودت بهتر از من میدانی… از آرامشی که داری و توکلی که داری گرفته تا رضایتت از زندگی…
ممنونم دوست قدیمی که اولین ساعات حضورت رو با پروفایل جدید با من به اشتراک گذاشتی و من را هم در احساس خوبت سهیم کردی و پیامی از جانب خداوند برای من شدی تا از لاک خودم خارج شوم و برایت در این سایت الهی بنویسم.سپاسگزارم
امیدوارم همیشه در دستان مهربان و قدرتمند الهی باشی. شینا جان هم مثل خودت با شور و اشتیاق استخر می رود و برای خودش مربی ای شده خخخ اونروز که رفته بودم دنبالش یکم دیر کرد. دلیلش رو ازش پرسیدم بهم گفت که استادش چن تا دانشجو بهش داده آموزش بده واسه همین یکم دیر شده تا بیاد. امیدوارم یروز مثل شما سر ناجی خبره ای بشه (چشمان قلبی) و در زمان و مکان مناسب همدیگر را ملاقات کنیم.
برایتان بهترینها رو در سال جدید آرزو میکنم. امیدوارم روزهای پیش رو برایتان میمون و مبارک باشد. درپناه خداوند باشید.یا حق