ما در F.D. Roosevelt State Park که بزرگترین State Park در ایالت جورجیاست، هستیم. قرار است با هم محل استقرار RV را پیدا و سپس با هم زیباییهای این پارک شگفت انگیز را تجربه کنیم.
اینجا را درختان بسیار بلند و بیشماری احاطه کرده که سخاوتنمدانه سایهی خنک تابستانی خود را به ساکنین این پارک بخشیدهاند.
پرندگان قرمز رنگ زیبایی که، آوازشان در هر لحظه و هرجایی از این پارک به گوش میرسد.
حشره های زیبایی که، بخشی از بدنشان مثل لامپ روشن میشود. غروب هر روز سرو کلّه شان پیدا میشود و مثل فانوسهایی شناور در فضا، تا پاسی از تاریکی شب، خودنمایی میکنند.
قدم زدن میان این درختان، تماشای اشعههای نور از لابهلای برگهایشان، شنیدن آواز پرندگان، دیدن سنجابها، شیندن صدای جیرجیرکها که مثل آواز لالایی قبل از خواب میماند و…
اقرار میکنم به تصویر کشیدن زیباییهای طبیعت، خارج از حدّ توان قویترین دوربینهای جهان است. احساسی که هنگام شنیدن آواز یک پرنده در لب دریاچه تجربه میکنی را، نمیشود به تصویر کشید.
ترکیب برگهایی که به خاطر تنوع رنگ سبز حتی نمیدانی «چه نامی برای رنگ سبزشان» انتخاب کنی، به طرزی معجزه آسا زیباست.
نسیم خنکی که از لابه لای برگهای درختان روی پوست صورتت احساس میکنی و شبنمهایی که گاهی روی گونهات میچکد و آواز پرندگانی که این ارکستر سمفونی را کامل کردهاند را نمیشود در قاب هیچ دوربینی گنجاند.
وقتی با چنین صحنههایی مواجه میشوم، فقط میتوانم سپاسگزار خالق باشم که چنین جسم پیشرفته و قوای حسی کاملی را آفریده که، مشاهده و درک اینهمه زیبایی را امکان پذیر کرده است.
ما نه فقط با آگاهیهای خالص و نابی وارد این جهان شدهایم که پشتوانهی ما برای محقق کردن هر خواستهای است، بلکه چنین جسم پیشرفتهای در اختیار داریم تا همهی آن آگاهی را در این بُعد تجربه کنیم.
با هم بخشهایی از زیباییهای زندگی با RV را در دل طبیعت بکر ببینیم…
منتظر خواندن نظرات زیبای شما هستیم.
سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD199MB13 دقیقه
به نام خدا
16 تیر سال 1400
سلام به استاد نازینینم و مریم شایسته عزیز
اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد کلمه (عاشقتم) استاد بود که وقتی مریم جان دوربین رو برد اون سمت دیده شد
اولین باری که داشتم این فایل ها رو میدیدم واقعا یه جوری میشدم وقتی میدیدم شما دو نفر دائم این جمله رو به هم میگید.
دلم می خواست این رو اینجا بنویسم تا به یاد بیارم که چقدر انسان زیباتر و بزرگتری شدم
تو خانواده ما اصلا گفتن چنین چیزاییی رایج نیست و من به عمرم ندیدم که پدرم به مادرم اینو بگه یا برعکس . حتی خواهرامو یه دل سیر بغل نکردم و به برادرم نگفتم که دوستش دارم
البته من همیشه یک مقدار لوس بودم از بچگیم و بیشتر از بقیه دوست داشتم این کار ها رو بکنم دوست داشتم بغلشون کنم و بگم دوستشون دارم تمام این ها ذاتا در من بود ولی تا بغلشون میکردم اون ها رد میکردند و دوست نداشتند پس من هم این کار ها رو ترک کردم
وقتی دیدم چقدر راحت به هم ابراز علاقه میکنید حالم بد شد و مقاومت زیادی در پذیرشش داشتم.
اما کم کم دیدم دوستش دارم دیدم لذت می برم و مقاومت من به آرومی از بین رفت
حالا میتونم راحت تر از گذشته ابراز علاقه کنم و حرفامو بزنم میتونم بغلشون کنم و اگر نخواستند و دوست نداشتند دیگه ناراحت نمی شم البته مقداری هم مقاومتشون کم شده از بس این کارو کردم :)
نکته بعدی که توجهم رو جلب کرد عکس موجودات روی کاتالوگ بود
سنجاب خوشگلی که تقریبا آخرای فایل دیدمش یاد اولین تجربه خودم از دیدن یک سنجاب واقعی افتادم اون روز رفته بودیم یک باغ وحش بزرگ خارج از تهران و این سنجاب ها آزاد بودند و از درخت ها بالا می رفتند خیلی کوچیکتر از این بودند یه لحظه وایمیستادن نگاهم می کردن و بعد تندی می رفتن خدایا شکرت شکر
گستره ی طبیعت و فضای باز پر از درخت یه حس لذت بخشه که اصلا قابل توصیف نیست چند سال اخیر خیلی از طبیعت فاصله گرفتم بیشتر میترسیدم ازش و اصلا حس آرامش نداشتم فکر می کردم هر لحظه مورد تهاجم یه حیوان یا دستبرد یه انسان قرار می گیرم .
اما حالا احساس آرامش بیشتری دارم هنوز هم می ترسم اما نه به اندازه گذشته
و دیدن استاد که اینقدر راحت داره کار و زندگیشو پیش میبره منو در فکر فرو برد یاد یکی از کامنت های بچه ها می افتم که می گفت در خانواده ای بزرگ شده بود که برای زجر کشیدن ارزش زیادی قائل بودند پس اون هم تمام زندگیشو بر همین مبنا گذاشته بود و هر چقدرکه پیش می رفت میدید که چقدر همه چیز سخت تر و سخت تر پیش میره . در حالی که خداوند به اندازه ایمانه که به انسان نعمت میبخشه نه به اندازه زجر هایش.
قبلا همین طوری بودم و اینقدر این باور قوی و ریشه داره که به نظرم مدت ها باید روش کار کنم تا بتونم تغییرش بدم هر وقت شکست می خوردم که نود درصدش به خاطر بی ایمانی بود سر خدا داد می زدم که هی اینقدر زجر کشیدم و تلاش کردم چرا هیچ پاداشی ندارم؟ و حالا به نظرم این سوال خنده داره ولی اون زمان برام سرشار از گریه و اشک بود.
وقتی بچه بودم و نزدیکای نوجونی راحت طلب بودم بهترین جا ها و بهترین چیز ها رو برای خودم می خواستم ولی بهم گفتند تو تنبل و خودخواهی و سال های زیادی مورد انتقاد قرار گرفتم از خودم متنفر شدم و دیگه کلا خودم رو ندیدم و شروع کردم به اینکه همه چیز و همه کس رو فراموش کنم و به راه هایی رفتم که روز به روز همه چیز تاریک تر می شد و بیشتر زجر می کشیدم. نامه ای از اون دوران دارم. روز هایی که افسرده بودم نگهش داشتم اون نامه رو برای خودم نوشته بودم
نگهش داشتم برای اینکه ببینم چقدر تغییر خواهم کرد…و چقدر در مسیر تکاملم حرکت خواهم کرد
و در آخرای قسمت مریم عزیزم به صلح رسیدن با درون را در چند جمله توضیح داد اول از همه این نعمت رو بیان کرد که ما چه جسم پیشرفته و عظیمی داریم چند وقتی هست در مورد جسم مطالعه می کنم و هربار به یک شگفتی بر می خورم که تا سر حد حیرت منو فرو میبره و خوشحال میشم و تحسین می کنم خالق این همه زیبایی رو . بعد از اینکه فهمیدیم چه نعمت بی نظیری به ما داده شده ارزشش رو بهتر درک می کنیم در بعضی از ادیان دیدم که پوست و اندامشون رو سوراخ می کنند تا نشون بدن به خدا که جسمشون رو براش فدا کردن..
اما دوست ندارم این کار رو کنم به نظرم احتیاج به فدا کردن هیچ چیز نیست جسم من بی ارزش تر از روح من نیست من بدون اون نمی تونستم به این جهان مادی پا بگذارم و خودم رو رشد بدم ..
و بعد گفتن راه احترام و درست استفاده کردن و شکرگزاری حقیقی به خاطر این جسم اینه که تمرکز بر نکات مثبت داشته باشیم چیزای خوب باهاش گوش بدیم حرفای خوب باهاش بزنیم و کار هایی رو بکنیم که بهش علاقع داریم خاطره هایی رو مرور کنیم که خوبن و اجازه بدیم برای یکبار که شده احساس خوبی داشته باشیم تا اتفاق های خوبی برامون رقم بخوره. و این یعنی به صلح رسیدن با خود
در پایان جاده رو دیدم که در مسیرش حرکت می کردید و این جمله به خاطرم اومد
زندگی یک مسیره و هیچ مقصدی در کار نیست هر آنکس که در جستجوی مقصد باشد به زودی گم خواهد شد.
سپاس خدایی را که مار ا به این نعمت ها رهنمون شد و ما هرگز هدایت نمی شدیم اگر او هدایتمان نمی کرد.