در این فایل استاد عباس منش با ذکر مثالهای بسیار کلیدهایی اساسی توضیح می دهد درباره:
- شیوه ذهن برای شکل دهی باورهای محدود کننده؛
- و راهکار سازنده برای متوقف ساختن آن باورها در همان ابتدای روند؛
آگاهی های این فایل را بشنوید و در مثالها تعمق کنید. سپس برای درک و اجرای این کلید حیاتی در زندگی روزمره خود، در بخش نظرات این فایل، تجربیات خود درباره موارد زیر را بنویسید:
الف) بنویسید کجاها ذهن شما به خاطر یک اتفاق نامناسب توانست بنیان باوری شما را بر اساس آن ناخواسته شکل دهد، امیدواری و خوشبینی را از شما بگیرد و شما را به این نتیجه برساند که از این به بعد قرار است همین نتایج بد رخ بدهد. سپس به خاطر این باور، هیچ قدمی برای بهبود آن روند بر نداشتید؟
ب) بنویسید کجاها با اینکه اوضاع خوب پیش نرفت و نتیجه ناخواسته رخ داد اما شما افسار ذهن را در دست گرفتید و توانستید به ذهن خود بگویید:
“درست است که این بار اوضاع خوب پیش نرفت اما 100 ها بار اوضاع خوب پیش رفت. در نتیجه این اتفاق هیچ معنایی ندارد و قرار نیست دوباره این ناخواسته رخ دهد. تنها کار من این است که: ایراد کارم را پیدا کنم، بهبودها را ایجاد کنم تا نتایج حتی بهتر از قبل ایجاد شود” و به این شکل خوشبینی و امیدواری خود را همچنان حفظ کردید؛
ج) درباره تجربیاتی بنویسید که: به خاطر باورهای محدود کننده ای که داشتید، مدتها یک روند ناخواسته را تجربه می کردید اما به محض ایجاد تغییرات اساسی در باورهای خود، در همان مسیر، نتایج متفاوت و خوشایندی گرفتید؛
به عنوان مثال:
رابطه عاطفی نامناسبی تجربه می کردی و به این نتیجه رسیده بودی که: رابطه همین است، زندگی پر از دعوا و مشکلات است، عشق و مودت در رابطه، خواب و خیال است و… اما وقتی تغییرات اساسی در شخصیت خود ایجاد کردی، همان رابطه عاطفی تبدیل به زیباترین رابطه عاطفی ممکن شد؛
یا درباره کسب و کار نیز مرتباً درگیر مسائل تکرار شونده ای بودی، سود و رونقی نداشتی و به این نتیجه رسیده بودی که در این شغل، پول نیست. اما وقتی تغییرات اساسی را در باورهایت ایجاد کردی، همان کسب و کار به ظاهر بی رونق، تبدیل به کسب و کاری پر رونق شد.
د) با توجه به آگاهی های این فایل، بنویسید در موارد مشابه آینده:
چه راهکارها یا نگرشی به شما کمک می کند که حتی با وجود یک تجربه ناخوشایند، افسار ذهن را در دست بگیرید به گونه ای که: نه تنها خوشبینی و امیدواری شما نسبت به آینده حفظ شود، نه تنها از قدم برداشتن نترسید، بلکه آن تجربه باعث شود ایراد کار را پیدا کنید و با حل آن، بارها رشد کنید.
منتظر خواندن پاسخ ها و تجربیات تأثیرگذارتان هستیم.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد298MB41 دقیقه
- فایل صوتی چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد39MB41 دقیقه
سلام به استاد عزیز و دوست داشتنی و توانمندم و به مریم جون عزیز و تمامی دوستان گرامی.
از استاد عزیز به خاطر مبحث و موضوع قشنگی که در موردش صحبت کردن بینهایت سپاسگزارم.
اگه بخواهیم در مورد این باورامون صحبت کنیم خیلی زیادن ! که من به چن موردشون که خیلی ب خاطرشون آسیب خوردم ،اشاره میکنم.
وقتی استاد عزیز صحبت میکردن چن مورد به ذهنم خطور کرد. اول اینکه من از دوره ی دبیرستان چون تو درسهای ریاضی و زبان خیلی ضعیف بودم این باورو تا به این سن یدک کشیدم که من نمیتونم زبان یاد بگیرم و هیچ وقت سمت ریاضیات نرفتم. هرجا چیزی به حساب کتاب ربط داشت من ازش فرار میکردم و با وجود اینکه خیلی علاقه داشتم زبان انگلیسی خوبی داشته باشم هیچ وقت بطور جدی، برای یادگیری سمتش نرفتم. چون باورم این بود که من تو این دو مورد ضعیف هستم.
اتفاقاً چن بار تو این سالها خودم به تنهایی سعی کردم زبان کار کنم اما از اونجایی که پس ذهنم این باورو داشتم که نمیتونم ، به همین جهت نیمه کاره ول کردم و ادامه ندادم.
از کار با کامیپوتر و لب تاپ چیزی سر در نمیووردم وسمتش نمیرفتم ،چون میدونستم مرتبط به زبان وحساب کتابه !
تا اینکه با توجه به تاثیرات مثبتی که کارکرد دورههای استاد عزیز برام داشته. به خودم گفتم ناهید بیا، یه بار به طور جدی دنبال چیزی که علاقه داری برو.
تمرکز صد خودتو روش بذار. اگه یاد گرفتی که هیچ و اگه نگرفتی اون موقع بیخیالش شو.
با توجه به اعتماد به نفسی که پیدا کردم خودمو متعهد کردم برم برای ثبت نام کلاسهای کامپیوتر و تلاش خودمو تو این زمینه بکنم .الان چند هفتهای هس که دارم میرم. با توجه به باورهای درستی که تو ذهن خودم برای خودم درست کردم که من میتونم از پسش بربیام. خدا را شکر خیلی راضی هستم که بالاخره تونستم بعد از این همه سال این مقاومتو تو ذهنم بشکنم و دنبال علایق خودم برم .
حتی در این مورد با کسی صحبت نکردم و به کسی چیزی نگفتم فقط خانواده ی خودم اطلاع دارن .
البته علت خاصی هم نداشت، که به بقیه نگفتم. فقط دوست داشتم بعد از آموزشها و یادگیریم بقیه مطلع بشن.
چن تا از مقاومتهام بابت این موضوع این بود که نکنه به خاطر بالا رفتن سنم دیگه نتونم یادبگیرم و بعد بقیه قضاوتم کنن و اینکه دارم هزینه میدم نکنه هدر بره که در پاسخ به خودم گفتم بالا رفتن سن ربطی به یادگیری نداره اتفاقاً همین که تو این سنم دارم خودمو به چالش میندازم و دنبال هدفی هستم خیلیم خوبه . حتی اگه چیزی یاد نگیرم بازم چیزی از دست ندادم واینکه نظر بقیه برام مهم نیست.
اگه هزینهای هم دارم میکنم. همین قدر که چن ماه خودمو به چالشی انداختم و به خاطرش حالم خوبه و اوقات فراغتمو پر کرده خودش خیلیم عالیه.
خلاصه اینکه از همه جوانب سعی کردم نگاهمو به این موضوع خوب کنم و هر جلسه با ذوق و شوق و انگیزه ی بالا، طوری که دلم میخواد ادامه بدم ،پیش میرم.
یه باور غلط دیگهای که اونم دقیقاً از دوران راهنمایی و دبیرستان داشتم این بود که من نمیتونم تو بازیهای گروهی مشارکت داشته باشم. هیچ توانایی و مهارتی تو بازی در خودم نمیدیدم .
یادمه زنگهای ورزش همیشه به هر بهانهای شده، الکی بگم دل درد دارم کنار مینشستم و به بازی بچهها نگاه میکردم. هیجانات وذوق وشوق بچهها رو دوس داشتم، اما از اونجایی که بینهایت خجالتی بودم و هیچ اعتماد به نفس نداشتم . تو بازیها مشارکت نمیکردم و این شد که بعد از این همه سال من هر جا
از هر بازی گروهی فرار میکردم. حالا فرقی نمیکرد بازیهایی مثل والیبال، وسطی، پانتومیم یا هر بازی دیگهای حتی اسم فامیل!
با وجود اینکه بازیهای متفاوتی از ورق بازی مثل حکم زدن و شلم زدن و حتی شطرنج و تخته بازی رو بلد بودم و میدیدم خیلی از خانمها از این بازیها سر در نمیارن ولی نمیدونم چرا بازم اعتماد به نفسمو تو بازیهای گروهیه دیگه میباختم. شاید به خاطر این بود که این بازیها رو فقط آقایون بلد بودن.
کارکرد دورهها و بالا بردن اعتماد به نفسم تاثیرات خیلی خوبی روم گذاشتش و از خیلی ساله که تو بازیها مشارکت میکنم .حتی اگه از بازی جدیدی سر در نیارم ، مشارکت میکنم و با گروه همبازی میشم. به خودم میگم ناهید هر چقد که در توانته و هر چقد که میتونی بازی کن. مهم اینه توی هر گروه و تو هر جمعی مشارکت تو بازی داشته باشی و خدا را شکر دیگه تو این زمینه تو ذهنم از آدما غول نمیسازم و خودمو کوچیک نمیبینم. بازیه دیگه یا میبازیم یا میبریم. قرار نیست که کسی که باختش مورد تمسخر و مضحکه قرار بگیره .
نمیدونم چرا همیشه احساس میکردم کسی اگرتو بازی، ببازه مورد مسخره و سوژه ی بقیه قرار میگیره. نمیدونم شاید به خاطر این بود که از این صحنهها زیاد دیده بودم و ترس اینو داشتم که منم یکی از اون سوژه ها باشم و به خاطر فرار از این داستان ترجیح میدادم وارد بازی نشم.
الان که دقت میکنم میبینم همه اینها به افکار و باورهای خودمون و اون اعتماد به نفسی که تو وجودمون هس بستگی داره. اگه اعتماد به نفس داشته باشی حتی اگه کسی تو رو مسخره کنه تو احساس تحقیر شدن نمیکنی و خیلی چیزها برات مهم و بیارزش هستن و قضاوت بقیه برات انقدر مهم نمیشه. مهم بودن رو ، تو ساختن لحظاتی شاد و لذت بردن از بازی میدونی.
و موضوع دیگه در رابطه با ساختن باورهای غلط در مورد خودم که از همه بیشتر به نظرم بهم آسیب زدش این بود که اول از اینکه خب دوران نوجوونی و جوونیم زمانی که خونه پدریم بودم هیچ وقت از سمت پدر و مادرم به خصوص پدرم تحسین یا تشویق و یا تعریفی نشنیده بودم و وقتی که وارد خانواده ی همسرم شدم که متاسفانه خودم چنین خانوادهای رو جذب کردم ،به این موضوع بیشتر دامن زد . نه تنها خبری از تعریف و تمجید و تحسینی نبود بلکه استاد سرکوب کردن و سرکوفت زدن و تیکه انداختن و تحقیر کردنت بودن.
دقیقاً دوباره از اونجایی که منم هیچ اعتماد به نفسی نداشتم و هیچ آگاهی نسبت به هیچ توانایی و هیچ نقطه ی مثبتی از خودم نداشتم، هر کسی هر حرفی میزد یا هر قضاوتی میکرد به خصوص از ظاهرم ، واقعاً الان متعجبم چطور حرفاشونو میپذیرفتم و چطور زیباییهای خودمو نمیدیدم ،به خاطر همین باورم این بود که من هیچ چیز با ارزشی برای گفتن ندارم و این در حالی بود که من همین زیبایی خودم رو داشتم .همین اندام خوب رو داشتم .اون دوران خیلی از جون مایه میزاشتم برای خوشحال کردن خانواده ی همسرم. هدیههای خوب میخریدم. بیشتر از حد توانم به همشون محبت میکردم. هر کاری از دستم بر میومد انجام میدادم. واقعاً به معنای واقعی عروس خوبی بودم .ولی دریغ و افسوس که هیچکس قدرمو ندونست و به جای اینکه مورد تایید و تحسین بقیه باشم همیشه سرخورده و سرشکسته بودم. چون با خانواده ی کاملاً مغروری مواجه بودم که فقط خودشونو میدیدن و فقط خودشونو قبول داشتن و از اونجایی که هیچ اعتماد به نفسی تو وجود من نبود آنچه که میگفتن من میپذیرفتم .هیچ زیبایی و هیچ توانمندی در خودم نمیدیدم. خیلی از سالهای خوب زندگیمو به خاطر این باورهای غلط از دست دادم تا بالاخره زخمهای عمیقی خوردم و دردهایی که به خاطر این زخمها خوردم باعث شد تغییراتی تو وجودم بوجود بیارم. تو این چهار پنج سال اخیر که با استادعزیز آشنا شدم خب طبیعتاً تغییرات مثبت زیادی تو خودم بوجود اووردم .
دوره عزت نفس کاری باهام کرد که کلن شخصیتم رنگ و بوی دیگهای گرفت. من به استاد اعتماد کردم باورش کردم و طبق گفتههاش پیش رفتم.
خیلی جاها خیلی برام سخت بود اما خودمو متعهد کردم تا انجام بدم. چون دوست داشتم از اون شرایط از اون موقعیت و از اون شخصیتم خارج بشم که خدا را صد هزار مرتبه شکر تونستم و بالاخره موفق شدم و وقتی من تغییر کردم ورق برگشت.
انقدر جسارتم زیاد شد که راحت به درخواستهاشون« نه » میگفتم.
اعتنایی به احساسات و خواستههاشون نداشتم . اولویت رو خودم قرار دادم دیگه قضاوتاشون برام اهمیتی نداشت.
جایی که اذیت میشدم با احترام احساسمو بیان میکردم.
خودمو پیدا کردم وتواناییهامو دیدم. زیباییهامو دیدم و اعتماد به نفسمو ساختم. طوری که یه شبی که همه دور هم جم بودن با صدای بلند و اعتماد به نفسی بالا به تک تک توانمندیها و مهارتهای خودم اشاره کردم و حتی در مورد زیبایی خودم صحبت کردم و گفتم نمیدونم داداشتون چه کاری در حق خدا کرده که خدا منو وارد زندگیش کرده .حتی اینو گفتم به داداشتون یاد دادم هر شب قبل از خواب به خاطر وجود من ،از خدا سپاسگزاری کنه.
خیلیا سکوت کردن. خیلیا گفتن اووووو چ اعتماد به نفسی! خیلیا دوست داشتن حرف بزنن ولی جرات حرف زدن به خودشون ندادن. و همین برای من کافی بود.
دوره ی عزت نفس واقعاً شخصیت منو بهبود بخشید و کاری کرد که با تغییراتی که کردم نگاه دیگران هم نسبت به من تغییر کنه.
الان اونا با من همه چیو هماهنگ میکنن. اونا کاری میخوان بکنن اول نظر منو میپرسن ،اگه اوکی بدم ،بعد انجام میدن .گفتم که کاملاً ورق برگشت. میدونم خودم مقصر بودم. میدونم باورهای خراب خودم باعث این همه درد و رنجم شده بود . که خدا رو شکر بالاخره تونستم در مقابل ترسها و ضعفهای خودم مقابله کنم و خودمو تغییر بدم که تا ابد به اون شکل زندگی نکنم.
تمام افکار و باورهای من، طبق میل و معیارهای بقیه بود. در حالی که باید اول خودمو میدیدم بعد دیگران!
اشتباهات خودم رو میپذیرم. این خودم بودم که باعث جذب چنین آدمهایی با چنین برخوردهایی بودم که خدا رو شکر با تغییرات من، همه چیز عوض شد.
یه موضوع دیگه در مورد پدرم میخواستم بگم 28 ساله از خونه ی پدریم بیرون اومدم .از همون ابتدا که تو خونه ی خودش بودم و تا همین الان که این همه سال گذشته نگاه من مثل اکثریت نگاهها به پدرم طوری بود که پدر من یه مرد بد اخلاق، خسیس و مغرور و بی احساسی هستش که با توجه به این خصلتهای منفی کمتر کسی سمتش میرفت و کمتر کسی میتونست باش ارتباط بگیره .منم مثل بقیه رفتار میکردم و نسبت بش سرد و بیاحساس بودم چون اون به عنوان یک پدر ،یه پدر بیاحساس و سردی بود.
همیشه بش احترام میزاشتم منتهی توجیهم بابت بی توجهیهام و بیعاطفگیهام نسبت به پدرم این بود که خب اون که پدره نسبت به من احساس نداره چرا باید من نسبت بهش احساس داشته باشم؟!
و این بود که تمرکزی روی تغییرم بابت این موضوع نداشتم. و فکر میکردم این موضوع خیلی عادیه. خودمو به هیچ وجه مقصر نمیدونستم و اتفاقاً پدرمو مقصر میدونستم.
با این باور که پدرم احساسی تو وجودش نداره و حرف زدن و توجه کردن بهش فایدهای نداره یه عمری رو سپری کردم بدون اینکه محبت پدری دریافت کنم و یا اینکه خودم عاشقانه به پدرم عشق بورزم و اینکه حداقل تو وجود خودم حس دوست داشتن شکل بگیره .
انگار همیشه یه مانعی وجود داشت که نمیخواد کاری کنی پدرت که احساسی نداره . ولش کنیم به حال خودش .
هر محبتی هم که انجام میدادم فقط به خاطر مادرم و بقیه اعضای خانواده بود .نگاهم طوری شده بود که پدرمو اصلاً نمیدیدم .شاید گاهی باهاش گپ میزدم ولی احساس خاصی بش نداشتم. همیشه احساس میکردم پدر من قلبش از سنگه و اینکه منتظر بودم از سمت اون محبتی ببینم تا منم بش محبت کنم.
از اونجایی که از پارسال تمرکزمو گذاشتم روی در لحظه زندگی کردن و اینکه موضوعات و اتفاقات این دنیا رو جدی نگیرم و به خاطر وابستگیهام، تقلایی نداشته باشم و بتونم خودمو یه جورایی رها کنم در واقع ایمان به آخرتمو تقویت کنم ،خیلی جاها احساساتم نسبت به پدرم بالا پایین میشد. حتی امسال چندین مراسم عزاداری برای از دست رفتن پدر دوستان و اقوام رفتم . از اینکه رابطهای که دلم میخواست بین منو و پدرم نبودغبطه و افسوس خوردم .بیشتر افسوس اینو خوردم که اون بلد نبود به من محبت کنه ،چرا هیچ وقت من سمتش نرفتم؟
چرا من، محبتمو ازش دریغ کردم ؟!
چرا همیشه فکر میکردم وظیفه اونه که اول به من محبت کنه بعد من بهش محبت کنم؟!
واقعا چرا همچین نگاهی رو نسبت به پدر و مادرامون داریم؟!!!!!
اون ناآگاهه ! چرا من آگاهانه محبتمو دریغ کردم؟!!!
از اینکه خدایی نکرده از دستش بدم و حتی اگر خودم زودتر بمیرم ناراحت و شرمسار و متاثر بودم.
از اونجایی که یاد گرفتم با فهمیدن اشتباهاتم ،خودمو سرزنش نکنم و احساس گناه به خودم ندم ،تمرکزمو از روی اینکه چرا تا حالا خودم اقدامی نکردم و اینکه خودم چرا نگرش دیگهای نداشتم، برداشتم.
به خودم گفتم ناهید نمیخواد دنبال چراها بگردی !هرچی بوده و نبوده تموم شده و رفته.الان تو زندهای پدرتم زنده ست. بهتره تا فرصت داری بهش محبت
و توجه داشته باشی .مطمئناً اونم یه انسانه و نیاز به محبت داره. شاید بلد نبوده ! شاید یاد نگرفته! شایددوس داشته اما نتونسته نشون بده ! خلاصه اینکه خودمو قانع کردم که وظیفه ی خودمه درست عمل کنم.
یادمه تو یکی از کتابها خونده بودم اگه جایی دیدید کسی اخلاق خوبی نداره، بدخلقی و تندخویی میکنه، بدونید این آدما بیشتر نیاز به توجه دارن. کمبودهایی تو وجودشون هستش که باعث بروز این واکنشها میشه.
با وجود اینکه اینو میدونستم، اما پدرمو مستثنا از این گفته میدونستم اونم فقط به یک دلیل که پدره !مگه میشه به بچه خودش احساسی نداشته باشه؟!!!!.
برای بدست اووردن آرامش و به خاطر نیاز خودم که دوست داشتم ارتباط خوبی بین منو و پدرم شکل بگیره ، و به خاطر اینکه هیچ وقت حسرتشو تا ابد یدک نکشم. اومدم خودمو تغییر دادم. احساسمو نسبت بهش عوض کردم. سعی کردم تمامی رفتار و کردارهاشو از زوایای دیگهای نگاه کنم. سعی کردم بیشتر درکش کنم و بیشتر بفهممش و بیشتر بش توجه کنم.
الان چند ماهی هستش که من با چنین نگرشی برخوردمو با پدرم خیلی تغییر دادم . واقعاً بطور معجزه آسایی خیلی عجیب و خیلی شدید عاشق پدرم شدم .پدرم همون پدره .ظاهرا فرق خاصی با کسی نکرده اما اخلاق و رفتارها و حتی احساسش نسبت به من خیلی فرق کرده. خوب میتونم حس کنم که انگار نیاز داشت کسی بهش توجه کنه و یه نفری پیدا بشه که ازش تعریف کنه. تحسین و تشویقش کنه. خندهدار نیست .واقعیته! پدر و مادرهای ما، تو سن بالا هم نیاز به همون تحسین و تایید و تشویقهای ما دارن.همانطور که ما نیاز داشتیم. و وقتی که کسی باهاشون با احترام و عشق و علاقه ی بیشتر رفتار میکنه، اونها هم ،متقابلاً با دریافت اون حس، حسهای بهتری به فرزندانشون نشون میدن.
یک عمر دنبال این بودم که اول پدرم باید به من محبت داشته باشه و بعد من، متقابلاً نزدیکش بشم. خدا رو شکر میکنم که بالاخره تونستم قبل از اینکه خدایی نکرده مرگ دامن منو بگیره یا دامن پدرمو حس پدر و دختری رو تجربه کنم.
متوجه شدم منم خیلی جاها غرور داشتم با وجود اینکه دوست داشتم بهش محبت کنم عمداً این کارو نمیکردم که فکر نکنه رفتاراش درسته.
متاسفانه مادرمم نقش خوبی این وسط نداشت و همیشه نقاط منفی پدرمو برامون بازگو میکرد و ما بیشتر ازش رنجش میگرفتیم.
نمیخوام از چیزای منفی حرف بزنم. دوست دارم از احساسات خوبم نسبت به پدرم بگم . الان هر باری که میبینمش از قصد میرم سمتش به یه بهونهای میبوسمش. من این عشقو اول به خاطر خودم به خاطر اینکه حال خودم خوب باشه و بعد به خاطر پدرم دادم.
حتی وقتی نیست ،تو خلوت خودم بهش فکر میکنم قربون صدقش میرم. یه وقتایی تو پیامکهام استیکرای دوست داشتن براش میفرستم. یه وقتایی هم از قصد خونه زنگ میزنم چند دقیقه صداشو میشنوم.
فکر میکنم فرکانس ما، حس ما رو حتی اگه حرف نزنیم درست ارسال میکنه، چون منم چیزای خیلی مثبتی از پدرم دریافت میکنم.
دیروز داشتم از احساساتم پیش برادر و خواهر کوچیکم بازگو میکردم. منو مسخره میکردن ، میگفتن ناهیدو جو گرفته .در حالی که واقعاً من به این موضوع خیلی وقت بود که فکر میکردم و نمیدونستم راه چاره چیه ؟! منتظر یه اتفاقی از سمت پدرم بودم که بالاخره متوجه شدم من اگه خواستهای دارم ،خودم باید به خاطرش حرکت کنم.
از اینکه هست خدا را سپاسگزارم و از خداوند براش عمری طولانی و پر عزت خواستارم. دوست دارم سالهای خیلی زیادی زنده باشه ، زنده باشم تا هر دومون این حسو بیشتر تجربه کنیم.
این موضوع رو تعریف کردم به خاطر باور غلطی که فکر میکنم تو ذهن اکثریت آدما هستش که پدر و مادراشون اول وظیفه دارن، بهشون محبت کنن. در حالی که محبت کردن و عشق ورزیدن به اول و دوم کردن ، ربطی نداره.
در کل که کارکرد تمام دورههای استاد کمکم کرده نگاهم به باورهام خیلی تغییر کنه و هر جایی که هر اتفاق ناجالبی میافته دیگه دنبال اگه و چراش نباشم سعی میکنم بپذیرمش و در لحظه رفتار و واکنش درستی داشته باشم. بیشتر نگاهم به اتفاقات اینطوره که الان چه کاری انجام بدم درسته ؟
در واقع سعی کنم در لحظه ذهنموکنترل و جهتگیری کنم به افکار و باورهای درست .
از اتفاقات ناجالب درس و تجربه کسب کنم نه اینکه به عنوان یک باور غلط پروندشو تو ذهنم ببندم.
باید یاد بگیرم که حالا که این اتفاق افتاده، دفعه ی بعد چطور عمل کنم بهتر خواهد بود؟
نه از موضوعها فرار کنم و نه اینکه اونها رو انکار کنم. باور کنم که بیشتر به خاطر افکار و باورهای درونی خودم اتفاقات بیرونم رقم میخوره و اینکه بپذیرم برای رشد و موفقیتهای بیشترم، باید با تضادهایی مواجه بشم که خودمو محک بزنم.
به قول معروف همیشه نیمه ی، پر لیوان رو ببینم .
برای هر کسی هرجا و به هر علتی میتونه اتفاقاتی بیفته که خوشایند نباشه . قرار نیست اینها خاطره ی بدی برای ما به جا بزارن. بلکه باید یادآوری اونها تلنگری باشه برامون تا عملکردهای بهتری داشته باشیم.
و اینکه قرار نیست با پیش اومدن یه اتفاق بد یه باور بد برای خودمون بسازیم تا همیشه به خاطرش اذیت بشیم. انقدری باید قوی باشیم که نگاه مثبتی به قضایا داشته باشیم . تا جایی که میتونیم زاویه دیدمونو نسبت به اون اتفاق تغییر بدیم تا باوری درست تو ذهنمون جا بگیره.
عباس منش عزیز و دوست داشتنی ، مرسی بابت این فایل قشنگتون.
از خدا میخوام همیشه باشیو و خوش بدرخشی.
سلام مینوی عزیزم .
دقیقاً همینطوره هرچی بیشتر پیش میریم بیشتر متوجه میشیم چ نقطه ضعفها و چ نواقصی داریم که باید به خاطرشون سپاسگزار باشیم. همین که متوجه میشیم و سعی در تغییراتشون داریم خیلی خوبه .
در گذشته توقعم از خودم خیلی بالا بود و با گذشت زمان اگه با نقطه ضعف یا نقصی از خودم روبرو میشدم کمی عصبانی میشدم و به خودم میگفتم چرا با این همه تمرین آموزهها، بازم انقدر اشتباه ازم سر میزنه؟!!!
اما حالا متوجه شدم ما هیچ وقت به کمال نمیرسیم و تا زنده هستیم باید در پی یادگیری و کسب آگاهی باشیم خیلیا بدون اینکه متوجه ی ضعف و نقصهاشون بشن، زندگیشونو سپری میکنن، اما ما با خیلیا متفاوتیم .همین قدر که هر بار با دیدن هر تضاد یا چالشی متوجه ی اشتباهاتمون میشیم خودش ینی رسیدن به تکامل ،ینی رشد و دریافت موفقیتها.
ما یاد گرفتیم در مقابل هر چیزی، حس خود ارزشمندی خودمون رو زیر سوال نبریم و همچنان تحت هر شرایطی برای خودمون ارزش قائل بشیم.
چون تنها، تمرکز روی نقاط مثبتمون ما رو به رشد میرسونه.
به امید کسب آگاهی های بیشتر وموفقیتهای بیشتر!