چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد - صفحه 13

835 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    سعید محمودیان گفته:
    مدت عضویت: 1228 روز

    سلام و درود بر استادهای عزیزم عباس منش و خانوم شایسته نازنین دو تا استاد درس زندگی

    سلام بر اعضای خانواده ام

    خدایش یه استادی گیرمون اومده که لقمه رو برامون آماده کرده و این قانون های جهان هستی رو با مثال های بی نظیر برامون قابل فهم کرده

    من عاشقتم استاد جان

    ما باید در هر لحظه به خاطر فقط همین دوتا موضوع، سلامتیمون و داشتن استاد بزرگواری با توحید و ایمان که اصلی ترین موضوع که همون توحید باشه رو به بهترین شکل با مثال زدن از خودش و مثال های بی نظیر از آدم های موفق دنیا به ما آموزش میده شکر گزار باشیم

    استاد شما همون چیز هایی رو به من آموزش میدی که من از بچگی در ذهنم داشتم

    و دارم یواش یواش با رسیدن به احساس بهتر در تایم بیشتری از شبانه روز به خواسته هایم که همون سلامتی آرامش حال خوب ،ثروت و رابطه عاشقانه هست دارم میرسم

    من از خداوند بابت هدایت شدنم سپاسگزارم

    من از شما استاد عزیزم و خانوم شایسته نازنین هزاران بار سپاس گزارم

    شما با قرار گرفتن در مسیر زندگیم زندگی منو تغییر دادین و هر روز با کار کردن روی خودم داره شرایطم بهتر میشه و این به قول خودتون استاد خدا می‌دونه تا کجا میخواد ادامه پیدا کنه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  2. -
    مجتبی محجوب گفته:
    مدت عضویت: 1910 روز

    به نام خدای مهربان سلام

    بخش یک

    خداروشکر میکنم که میتونم زندگیم رو از هر لحظه که میخوام تغییر بدم

    به نظر خودم الا من درکنترل ورودی ها خوبم ،چون تقریبا در طول روز یا فایل گوش میدم یا زبان میخونم یا کار میکنم ،ولی چیزی که هست و هنوز دست نخورده مونده باورها و افکاری هست که تو ذهنم هست و داره کار میکنه

    و افکاری که هر روز تو ذهنم میچرخه و بیشترش هم نا امید کننده ، ترس دهنده، نگران کننده ،اندوه کننده، کمبود دهنده، و غمگین کننده هست

    و باید اینها رو درست کنم، و خب صفحه باورها رو نوشتم و سعی میکنم تکرار کنم ، ولی ذهنم اون ها رو به باد مسخره میگیره ،و میگه جمع کن این مسخره بازی ها رو ، این که نشد تغییر ، تغییر باید یه دفعه باشه که اسمش تغییر باشه نه اینکه کلی زمان بخواد طی بشه که اونم معلوم نیست که تغییر کنه یا نه

    این وضعیت کلی ذهن من هست

    مثال کلاس شنای دیروز من

    من دیروز که جلسه هفتم بودم اینطور پیشرفت که خوب نتونستم دوچرخه بزنم ، وخیلی هم تلاش کردم در اون یک جلسه ، ولی بعد از تمرین دیدم که بسیار نا امیدم و نارحتم و حتی وقتی که از اسختر همیشه می اومدم بیرون کلی هوا رو نگاه میکردم سپاسگزاری میکردم درخت ها رو نگاه میکردم و به پسرم میگفتم که خیلی عالی بودم امروز ولی دیروز متوجه شدم که اینها همه کمرنگ تر شده و نا امیدی در من بیشتر شده ،چون وقتی که دیدم خوب نتونستم دوچرخه بزنم ذهنم گفت که دیگه تمومه تو نمیتونی یاد بگیری الکی وقتت رو هدر نده بیخیال شو

    و تمام این ها رو وصل کرد به قوانین و گفت که این کار کردن و توجه کردن تو به قانون هم الکیه ، ولش کن بابا،این همه وقت خودت رو هدر دادی هیچ تغییری هم نکردی،کلی خودت رو از عیشو نوش و این و اون و تفریحات و بودن کنار خانواده و اینها انداختی و بعد ازسر کار هی میای میشینی فایل گوش میدی و کامنت مینویسی و تمرین میکنی که چی بشه ،کو تغییر

    دیگه همیشه همینه وضع ، یعنی هی اوضاع بد تر میشه و تمام حرفش اینه که ول کن ،ادامه نده،

    الان درک میکنم که هر جا که من متوقف میشم از شیطان پیروی کردم ، چون دیدم که بعد ها پیشیمون شدم که چرا ادامه ندادم

    این در تمام موارد صدق میکنه ، از سلامتی بگیر از ورزش و از پیاده روی از هر چیزی

    چون این افکار داشته کار میکرده یا بهتره بگم این دعوت ها

    عجله ،کمبود، حرص، نگرانی ، اندوه و بعد از اینها من کارو یا ول کردم یا متوقف کردم و ادامه ندادم

    فرزندم و همسرم بعضی مواقع یه کارهایی میکنن و من این تصمیم رو میگیرم بعدش

    که این نشون میده که دیگه نباید به اینها توجه کنم و به خودم توجه کنم و به فکر خودم باشم

    البته میخوام این رو برای خودم شرح بدم که در هر زمینه ای من میام تصمیم گیری میکنم و میگم باید اینطور عمل کنم یا نکنم

    و حواسم باشه که از روی چه احساسی تصمیم میگیرم ، از روی عصبانیت یا احساس خوب

    وقتی که یه بار ماشین رو گذاشتم و روش خط انداختن من فک میکنم که همیشه این اتفاق می افته

    البته این سوال هم هست که خب اگر یه بار دیگه اتفاق بیفته ذهنم میگه ببین تو آدم نمیشی ، تو درس نمیگیری، اون دفعه اتفاق افتاد چرا تجربه نشد برات ، میگه اون یه درسی بود که دیگه اون کارو نکنی

    الان متوجه شدم که اون دفعه دومیه بخاطر این نبوده که خود به خود اتفاق بیفته ، بخاطر توجه ما بعد از اون هست

    یه بار رفتم سند بگیرم گفتن نمیشه و من گفتم که برای همیشه نمیشه و ولش کردم

    دیروز یه جلسه دوچرخه زدم و دیدم چرا مثل مربی نمیتونم بزنم ذهنم گفت که برای همیشه نمیشه ، ولی میخوام بگم که با تمرین میشه

    مثال:

    وقتی که رفتم خونه خانواده ام و دیدم که دارن حرفهای منفی میزنن گفتم ولش کن دیگه نباید بیام چون همیشه اینجا منفیه

    در صورتی که بارها قبلش بوده که حرفها خوب و مثبت و لذت بخش هم بوده

    یه مقدار پول که تو حسابم هست و مسئله ای پیش میاد و خرجش میکنم میگه دیگه تمام شد از این به بعد دیگه پدرت در میاد و دیگه نمیشه کاریش کردو بی پولی همیشه گی هست

    تو مسافرت چند وقت پیش که رفتم ،با خانواده همسرم : یه بار شنیدم که گفتن پسرت نزاشت که ما خوب زیارت کنیم و من ناراحت شدم و گفتم دیگه با این جمع نمیام بیرون در صورتی که بارها و بارها ما باهم بیرون رفتیم و انقد انسانهای شریف و مهربانی هستن که نگو، ولی به خاطر اون یه حرف که من از دور شنیدم ذهنم گفت که اینها دیگه بدرد نمیخورن و باید جداشی ازشون یا تنهایی بیای

    یا مدیری که باهاش کار میکنم بارها شده که لطف داشته و بسیار با من مهربان بوده و شده که یه باری مثلا یه طور دیگه حرف زده و من گفتم که باید از اینجا برم بخاطر اون یه دونه حرف

    و بارها همسرم گفته که تو بعضی مواقع به خاطر یه حرف یا یه اتفاق که همیشه گی نبوده از کاه کوه ساختی و کلی عصبی شدی و کلی ناراحتی ایجاد کردی

    و الان که دقت میکنم مخصوصا در روابط اینطوری هستم که اگر فقط یک بار از یکی یه چیزی ببینم قیدش رو میزنم و اون هر کسی باشه از نزدیکترین فامیل یا دورترین

    چون میگم که از این به بعد دیگه قراره همین اتفاق بیفته

    تا الان نمیدونستم که این کار ذهنه و کار شیطانه ، فک میکردم که منم و دارم درست تصمیم میگیرم

    بارها خودم رو سرزنش کردم به خاطر یه کار اشتباه

    مخصوصا خودم، اگر مثلا همیشه دارم کار درست رو انجام میدم و یه بار بخاطر هر مسئله ای اشتباه کردم یا یه کاری کردم که یه نفر رو ناراحت کردم یه هر مسئله ای ، بشدت خودم رو سرزنش میکنم و میگم دیگه تمامه و دیگه درست نمیشه و دیگه تمام شد

    الان معنی توبه رو درک کردم

    معنی اینکه چرا انسان فراموش کار خلق شده رو درک کردم و فهمیدم که از لطف و نعمت های خداونده که آدم فراموش میکنه

    وقتی که استاد مفهوم این رو که اگر اون مسئله بره تو وجودت وهی بهش توجه کنی و از جنس اون برات اتفاق می افته و تو خلقش میکنی اشاره کرد و گفت و توضیح داد

    تازه من متوجه شدم که قانون خلق چی هست، و درک کردم که اصلا مسئله توجه چطوری کار میکنه و تازه مفهوم این رو که وقتی به چیزی توجه میکنی به احساست نگاه کن ببین چطوره رو فهمیدم

    فهمیدم و درک کردم که توجه اون چیزی نیست که با چشم میبینیم توجه اون چیزیه که با چشم دل یا وجود بهش توجه میکنیم ، در اصل توجه اون چیزیه که دیده نمیشه ولی خودت درونا حسش میکنی و فقط خودت هستی که متوجه اش میشی اگر بخوای بهش فک کنی و یا دقت کنی

    بخاطر اینه که وقتی بعضی مواقع که با همسرم صحبت میکنم میگه چرا توجه نمیکنی به من میگم چرا توجه میکنم میگه نه چشمات اینجا هست ولی روحت جای دیگه است

    منظور از توجه همینه

    حتی اگر کسی از بیرون ببینه متوجه نمیشه،ممکنه من الکی تقلا کنم و از بیرون این باشه که داره تلاش میکنه ولی من از دورن دارم به این توجه میکنم که نه من نمیتونم و نمیشه و بعد تصمیم میگیرم که ولش کنم کار رو و فقط در تقلا نشون بدم که ببین من تلاشم رو کردم و نشد

    و اینجا مفهوم اصلی باور مشخص میشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
    • -
      علی بردبار گفته:
      مدت عضویت: 1859 روز

      سلام مجتبی جان

      چه کامنت معرکه ای! چه خود افشایی قهرمانانه ای! چه شجاعتی! کیف کردم! به هر حال من همچین شجاعت و همچین حضور ذهنی نداشتم که دیتیل وار ایراداتم رو بنویسم… تحسین بر شما!

      فکر میکنی خودت تنها هستی، مجتبی جان؟ این ایده آل گرایی، مکافات من هم هست. خانومها هم بهتر از هر کسی می‌فهمن که با یک ایده آل گرا سرو کار دارند…مثل زندگی خودم! خوب اومدی: تو که حواست به من نیست!! به چی فکر میکنی، مرد؟!!

      اصلا از بچه گی عادت کردم… اگر اینطور نشد، پس همه چی سیاهه!! آقا، اینم شد طرز تفکر؟

      خب، خیلی خوبه که این رو از خودم در آورده م… فهمیده م که ایراده!

      تمرین‌های روزانه سپاسگزاری و ستاره قطبی، خیلی خوبن…. خیلی!

      کلی من رو درمان کرده ن… کلی بهتر شده م!

      اصلا دلیل اینکه سال 84 ، پنجاه هزار تومن پول بی زبون، معادل 5 گرم طلا! دادمو رفتم کلاس شنا، همین ایده آل گرایی بود… خودم رو مجبور کردم و رفتم و الان هم هیچی بلد نیستم! چون همون موقع هم از فلوتینگ و دوچرخه، لذت نمیبردم! فقط رفتم که رفته باشم! بعد هم هی مینشستم و ایراد کار خودم رو میگرفتم و فکر میکردم این رفتار، باعث پیشرفت من میشه!

      هنوز هم نمیدونم باید با زندگیم چه غلطی بکنم… ولی دم استاد عباسمنش گرم که تمرین‌های دوازده قدم رو یادم داد….توصیه ای برای تو دارم؟ غلط بکنم! اگه طبیب بودم، سر خود دوا مینمودم!

      ولی، یه چیزی، آهسته آهسته داره تغییر میکنه و این رو دوست دارم! فقط خواستم همین رو بگم…اینکه تو بی‌نظیری و یه روز همه چی رو به بهترین شکل درست میکنی. چقدر این کامنت و این گفتگو لذت بخش بود، خدا را شکر!

      خوشبخت و خوش شانس و پولدار باشی.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
    • -
      علیرضا داودی گفته:
      مدت عضویت: 1974 روز

      سلام آقا مجتبی عزیز

      توضیحاتت خیلی جالب بود و من چندین متن از نظراتی که زیر فایلهای دانلودی رو گذاشتی خوندم.

      من یه سوال داشتم از شما . با توجه به متنهاتون نشون میده در این زمینه تغییرات اساسی ای داشته اید و همچنان این تغیرات رو دارید. در خصوص مسائل مالی بعد از شروع آموزش از این سایت و دوره ها وداده های استاد رشد محسوسی داشتید؟ واقعا رشدتون بعد آموزش قابل قبول بود؟ اگر واقعا موفقیت مالی داشتید امکانش هست بفرمائید چطور این اتفاقات براتون رخ داد؟ میخوام از گفته های شما به ضعف عای خودم در خصوص عدم تغییر پی ببرم

      شما چه کردید و کائنات بعدش براتون چه کرد؟

      آیا با الهامات هم و گفتن به شما هم چیزی داشتید که خودتون ناگهان سورپرایز شه؟

      ممنون میشم راهنمائیم کنید؟

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  3. -
    من درخشندم گفته:
    مدت عضویت: 2275 روز

    سلام خدمت شما استاد عزیز خانم شایسته بزرگوار و دوستان عباسمنشی من

    این فایل اینقدر به کام دلم چسبید که نگو و نپرس.

    به نظرم ارزش هزاران بار گوش دادن و شنید داره،

    چه آگاهی نابی .

    از دیروز که این فایل گوش دادم خیلی زندگی خودمم مرور کردم که ببینم کجاها چکارا کردم

    اولین چیزی که به ذهنم امد این بود که من هنوز گیر کردم و نتونستم بگذرم غز اون وقابع، اما ی جمله استاد گفت که انگار تو ذهنم ی نوری روشن شد و تصمیم دارم که براساس این نور و آگاهی الهی اقدام کنم

    امید که به زودی بیام زیر این کامنت بنویسم عمل کردم و شد.

    من ی دوست خیلی صمیمی داشتم مامان من و اون با هم دوست بودن بعد ازدواج هم همسایه شدندبا هم هم بچه دار شدن، که شدیم منو و دویت سابقم، خلاصه بگم که من و دوستم از نوزادی پا به پای هم بزرگ سدیم و رشد کردیم و همیشه با هم بودیم در مدرسه در بازیهامون و شب و روز…. خلاصه تا رسیدیم به دبیرستان.اتفاقات مختلفی توی خانواده ماهر کدوم به صورت مجزاو نستقل از هم افتاد اون ترجیح داد قویتر بشه که از اون وقایع بگذره و من ناخودآگاه ترجیح دادم برم تو غر و ناامیدی، یواش بواش مسیرمون از هم دور شد اون رفت سمت دوستا و دانش آموزای قوی، من که همیشه تاپ کلاس بودم در درسام ضعیف شدم و رفتم با آدمهای ضعیف

    ولی همیشه احساس میکردم اون به من خیانت کرده که منو رها کرد و رفت میگفتم اون اگه دوست خوبی بود بابد کمکم میکرد باید آگاهم مبکرد که دارم اشتباه میکنم نه اینکه ولم کنه و بره با هم کلاسی های دیگمون ….و خلاصه همیشه روی پیکان به سمت اون بود که منو رها کرد بهم توجه نکرد منو فریب داد و…..بعدش دور و دورتر شدیم تا به امروز… هر چند خداروشکر من بعد چند سال بلند شدم و تغییر کردم تا الان( با اینکه اینقدر در مورد فرکانس شنیدم و خوندم توی ذهنم این بود که من اگر جای اون بودم نمی ذاشتم دوستم ضعیف بشه بجای خذفش کمکش میکرد، اما الان میبینم حتی در نوحوانی که اصلا واژه فرکانس نشنیدی قانون ارتعلش عمل میکنه، اون منو رها کرد بخاطر تغییر فرکانسیمون) …من از این وقایع در نا خودآگاهم به این نتیجه گیری رسیدم که دوستی و رفاقت کشکه و آدمها خطرناکن و آدم نباید با کسی صمیمی بشه چون هر چقدر هم که صمیمی باشن ی روز که ی نفر بهتر، ی جای بهتر، پیدا کنند میرن پس بهتره از اول نباشن تا وقتی رفتن دردی تحمل نکنی، بببن اونی که من اینقد بهش خوبی کردم به محضی که آدمهای بهتری دید رفت و منو فراموش کرد ….. و تا الان که بیش از 20سال از اون وقایع میگذره نتونستم به آدمها اعتماد کنم و همیشه فکر میکردم میخان از من سو‌ استفاده کنند( اون هر وقت مشکل داشت من بهش کمک میکردم) … این باگ امد تا اینکه من ی رابطه خیلی خوبی که داشتم همین اواخر بخاطر اینکه میگفتم محاله ی آدم اینقد خوب باشه … خراب کردم که فقط به خودم بگم دیدی گفتم آدمها غیرقابل اعتمادن و اعتراف میکنم بیشتر کسی که در این موضوع نقش داشت خودم بودم چون میخاستم ثابت کنم که بببن آدمها بلاخره ی روزی تو رو میذارن و میرن ، همونطور که اون اتفاق افتاد تو سال آخر دبیرستان

    اما با کمک آموزهای استاد و تجاربم به خودم میگم درخشان عزیزم، تو تجارب ارزشمندی داری تو دیگه اون آدم قبلی نیستی تو آگاهتری تو قوانین الهی میدونی تو ارزشمندی تو لایقی و قطعا آدمهای هم فرکانست در زندگیت میان تو باورهایی خیلی بهتری نسبت به قبل ساختی پس نگران نباش و قلبت به روی دنیاز باز کن

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  4. -
    فریبا فاضلی گفته:
    مدت عضویت: 2112 روز

    به نام خدای مهربان

    سلام به استاد عزیز وبانو شایسته

    سلام به دوستای عزیزم در این سایت الهی

    چگونه ذهنمان ما را فریب می‌دهد

    یاد گرفتم اگر با ناخواسته‌ای مواجه شدم خیلی بهش توجه نکنم و سعی کنم اعراض کنم ازش مخصوصاً با کسب این آگاهی‌ها

    کلاً توانایی کنترل ذهنم خیلی از قبل بهتر شده و از این جهت واقعاً خدا رو شکر می‌کنم

    و برای پاسخ دادن به سوالات این فایل که استاد پرسیدند یک مقدار که فکر کردم چند تا مورد یادم اومد که بهشون اشاره می‌کنم

    دیروز به خاطر بیماری لثه و خشکی دهان دکتر رفتم و با صحبت‌های دکتر که ممکنه دیابت باشه یکم نجواهای ذهنی شروع شد

    ولی من طبق عادت ، شروع کردم به توجه کردن به قسمت‌های دیگه بدنم که سالم بودن ، شکرگزاری می‌کردم با خدا صحبت می‌کردم گفتم خداوند به راحتی این قضیه رو حل می‌کنه و اصلاً نگران نبودم ونیستم

    به یاد خودم آوردم که با رعایت قانون سلامتی بیماری روماتیسم مفصلی م تا 80 در صد خوب شد اینم خوب میشه

    مورد دیگه که یادم میاد

    چند سفری که به کشورهای خارجی داشتیم یکی دو مورد منوبه صورت رندوم در قسمت بازرسی فرودگاه

    بیشتر بازرسی می‌کردند و یه بار منو بردن

    به دفتر مخصوصشون تو فرودگاه و ازم چند تا سوال‌ به زبان انگلیسی پرسیدن و منم دست و پا شکسته جواب دادم وبعضیاشم نمیفهمیدم و فقط نگاشون میکردم ولی ابدا استرس نداشتم وقتی یادم میاد خنده م میگیره

    بالاخره

    پاسپورت و مدارکامو چک کردن و بعد گفتن که برو

    این باعث نشد که من ترس تو دلم به وجود بیاد اصلاً بهش فکر نکردم و اعراضم می‌کنم از این مسائل و بعدش بازم سفر رفتیم وبازم میرم

    مورد بعدی

    چند سال پیش

    روز عید فطر ناهار بیرون رفتیم با خانواده که کلاً چهار نفرمون با خوردن غذای رستوران مسموم شدیم و یه چند روزی درگیر مسمومیت غذایی بودیم ولی اینم دلیل نمیشه که دیگه مثلاً خانوادگی بیرون نریم سفر نریم و

    و به قول دوست عزیزمون آقای علی بردبار

    اصلاً

    ذهنم عادت کرده به ناخواسته‌ها خیلی فکر نکنم

    بیشتر توجه به زیبایی ها میکنم هنوزم که هنوز اون سفر هاو خاطرات زیباشون رو با خودم مرور میکنم به داشته‌هام توجه میکنم شکرگزارشون هستم

    پس یادم باشه

    وقتی روی خودم کار می‌کنم و در مسیر درست قرارمی‌گیرم نتیجه‌ام خوب میشه

    پس اگر احساس خوب و عالی دارم و ایمانم قوی شده قرار نیست اون اتفاقات دوباره تکرار بشه قراره نتیجه هی بهتر و بهتر بشه

    من این مطلب را مرتب با خودم تکرار می‌کنم

    و

    تا نجواهای شیطانی میان که کنترل ذهنمو به دست بگیرن فورا با تکرار این جملات ذهنمو آروم می‌کنم.

    خدایا شکر بخاطر این همه آگاهی در این سایت الهی

    خدایا شکر بخاطر این همه نعمت وثروت وفراوانی

    استاد عزیز ممنون که هستی و آگاهی های مارو نسبت به خودمون وجهان پیرامونمون بیشتر میکنی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  5. -
    خدیجه نادی گفته:
    مدت عضویت: 1203 روز

    باسلام وخدا قوت خدمت استاد گرامی وخانم شایسته عزیزوهمه عزیزان سایت

    در رابطه با فایل ذهنمان چگونه فریب میدهد یک تجربه ای رو خواستم به اشتراک بزارم

    من از بچگی دوچرخه سواری رو دوست داشتم ولی هیچ وقت نداشتم ما در تهران زندگی میکردیم وقتی تابستان به شهرستان می رفتیم از بچه های اقوام دوچرخه داشتند ومن یک روز به خودم جرات دادم و درخواست کردم که منم سوار بشم اوناهم مخالفت نکردن چون بلد نبودم نمیتونستم دوچرخه رو کنترل کنم وبچه ها کلی بهم خندیدن وپسر بچه بود خیلی مسخرم میکرد از اون به بعد دیگه دوچرخه سوار نشدم وحتی دوست نداشتم امتحان کنم تا اینکه بعداز سالها حدود 35سال بعد من باز گفتم امتحان کنم چون هنوز شوق کودکی در من بود که دوچرخه سوار بشم تا اینکه سال گذشته با دخترم مطرح کردم گفت بریم پارک بانوان اونجا دوچرحه کرایه میدن سوارشو یاد بگیر رفتیم پارک و دوچرخه کرایه کردیم با ترس سوارشدم زیاد بلند هم نبود که اگر اتفاقی افتاد با پاهام نگه دارم پام زمین بیاد خلاصه جلسه اول دخترم بهم یاد داد و منم ازاینکه تونستم سواربشم وبرم ذوق زیادی داشتم اومدم خونه گفتم میخوام دوچرخه سواری رو اموزش ببینم که پسرم کلی خندید وگفت مگه اونم اموزش میخوادخودت تمرین کنی یاد میگیری چند بار رفتم ودر پارک سوارشدم خیلی لذت داشت چند ماه پیش یه دوچرخه دست دوم گرفتم که امتحانش کنم که با ترس وترید همسرم روبرو شدم که زشته زن تو خیابون دوچرخه سواری کنه ولش کن خودم دوتا میخرم باهم میریم وبهانه های مختلف تا اینکه مدتی سوارش نشدم وهمیشه تو خیابون دنبال خانم هایی میگشتم که دوچرخه سوار باشند که چند مورد دیدم به خودم جرات دادم گفتم خوب اینا سوار میشن مگه چیه کسی باهاشون کاری نداره پس منم میتونم باز ترس بچگیم اومد سراغم که تو خیابون خطر داره تو نمیتونی اونجا پارک بود چند بار برای اینکه خجالت رو از حودم دور کنم رفتم پارک سر کوچه که پارک بزرگی هست وبا دخترم که سوار بشم وترس از جمعیت گه به کسی نخورم هم داشتم ولی عزم رو جزم کردم رفتم دیدم کسی به من کاری نداره اصلا توجهی نمیکنه دیدم هربار با کسی برم نمیشه باید تنها وارد خیابون بشم که خلوت باشه و کم کم بتونم رو خودم تسلط داشته باشم

    امروز جمعه بود 6 صبح به تنهایی رفتم توخیابون و با چرخ بعد در پارک دوری زدم ودوباره برگشتم یک ربع طول کشید ولی چنان اعتماد به نفسی به من داد که نگو البته یک ماه داشتم با خودم در ذهنم کلنجار می رفتم که بتونم این یک ربع رو تنها برم همش میگفتم بتید با قانون تکامل پیش بری ،کسی از شکم مادر چیزی بلد نبود ،درسته سنت بالاتره والان 47سال داری ولی هیچ کاری دیر نیست تو باید این تجربه رو به دست بیاری وگرنه همیشه مثل یک حسرت تو وجودت میمونه بعداز این همه گفتگو امروز تونستم نمیدونید چقدر ذوق داشتم واین باعث شد که به فکر اموزش شنا هم باشم که برای من هیچ وقت دیر نیست تمام اینها رو مدیون شما و خدا هستم ممنونم بابت بودنتون که بهترین راهنمای من در مسیر بودید البته از خداوند هن سپاسگزارم که در هرلحظه به کمکم میاد تا باورهام درست شکل بگیره تونستم به خودم واطرافیانم ثابت کنم من میتوانم اگر کاری بخوام انجام میدم فقط باید به خودم فرصت بدم وقدم به قدم حرکت کنم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  6. -
    آزاده زمانی جوهرستانی گفته:
    مدت عضویت: 1912 روز

    به نام خدای زیبا ،مهربون ودوست داشتنی. سلام به نابترین استاد دنیا ،مریم عزیزم ودوستان هم فرکانسی ام. استاد چقدر ما بچه های سایت خوشبختیم که تو این مسیر وراهنمای نابی چون شما رو داریم .شاید روزهای اول آشنایی با شما سوپرایز میشدم وقتی همزمانی آگاهی هایی که خدا با کلام شما در مناسبترین زمان برای حل مسائل حال حاضر زندگیم بهم می‌داد ،ولی این دیگه یه قانون تو ذهنم شده که هر موقع تو هر مرحله ای از زندگیم سوالی دارم یا دوست دارم واضحتر بدونم چیکار کنم سریع خدای مهربون به قلب زیبای شما جاری می کنه ومنم که تشنه ی اون آگاهی هستم سریع دریافت می کنم ومسیر برام هموار تر میشه.منم مثال‌های زیادی دارم که درونم که درست شد جهان بیرونم به طرز معجزه آسایی درست شد .قبلا رابطه ی نامناسبی داشتم که به خوبی روی باورهام کار کردم ومتعهدانه ایرادات شخصیتی ام رو مو به مو درست کردم واون فرد به راحتی از زندگیم حذف شد ودر حال حاضر انسانهای مناسب‌تر به سمتم هدایت شدند ،ذهن من همش می گفت نکنه تو ایجاد رابطه دوباره همون موارد رابطه ی قبلی رو تجربه کنی ،واین جمله ی شما در من غوغا کرد که من یه آدم دیگه با باورهای جدید شدم وتجربیات زندگی من نیز متفاوت از قبل خواهد بود .خدا رو هزاران مرتبه شکر بابت این مسیر بهشتی وآگاهی های نابی که خداوند با کلام شما برای ما جاری می کنه ،هر کسی هر جایی هست جای درستشه وجهان به اندازه ی تعهد ولیاقت ما به ما پاداش میده .دوستتون دارم وعاشقانه دستان پرمهرتون رو بوسه می زنم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  7. -
    پریسا شعبانی گفته:
    مدت عضویت: 2658 روز

    به نام خداوندی که فضل و بخشش سرازیر شده در تک تک وجودمون

    تو‌ناظر بر افکارت هستی

    روزهای قابل توجهی هست که دوره 12 قدم‌و‌گرفتم‌ و بارها ازش استفاده کردم

    و شنیدم‌که استاد در قدم‌1 عرض کردن تو ناظر بر افکارت هستی

    اما‌ من‌زیاد‌ درکی نداشتم ازش ،ناخودآگاهم متوجه میشد اما درک‌کاملی ازش نبود

    اما العان میفهمم که من باید کارکرد ذهن‌و‌بفهمم

    باید بدونم که شیطان با ترس من و‌محدود میکنه

    هزاران ترسی که ذهنم برام میسازه

    وظیفه من اینه که افسارش و دست بگیرم

    تفاوت انسانهای موفق و با بقیه افراد در اینه کنترل ذهن

    اونها بسیار انسانهایی هستند که به خودشون و توانایی هاشون دید‌مثبت دارند

    خودشون و پذیرفتن و با خودشون واقعا در صلح

    هستند

    ما نباید کمی از وجودمون و بزاریم برای کنترل ذهن

    ما باید تمام‌وجود خودمون و بزاریم برای کنترل ذهن

    نشتی ها رو (ترس،نجوا،کم بینی ها)رو باید حل کنیم تو‌خودمون

    و با تمام قدرت به سمت کنترل ذهن حرکت‌کنیم با ورودی های درست و‌مناسب خاسته ها

    خدایا شکرت‌واقعا به خاطر استاد و خانم شایسته و این فضای مکانی که العان هستم و‌و جود‌ا ین‌ آگاهی ها

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  8. -
    یاسمن زمانی گفته:
    مدت عضویت: 2396 روز

    بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

    سلام به استاد جانم و مریم بانو و هم خانواده ای های نازنین،

    استاد جان خیلی ممنون که توی این فایل به یک موضوع مهم دیگه که برای همه ی ما پیش میاد پرداختین.

    ذهن ما همیشه سعی میکنه اتفاقات منفی رو به یاد ما بیاره. اگر یک کاری رو همیشه خوب انجام دادیم و یک بار خراب کردیم، اون باری که خراب کردیم توی ذهنمون بولد میشه و ذهن سعی میکنه ما باور کنیم که دیگه توی اون کار خوب نیستیم. توی اینجور مواقع باید ذهنمون رو خلع سلاح کنیم با نوشتن و یادآوری کردن اون صد باری که اوضاع خوب پیش رفته.

    مورد بعدی اینکه اگر من یک روند اشتباهی رو در زندگیم داشتم به خاطر شخصیت و باورهای قبلیم، الان که من تغییر کردم اگر دوباره اون کارو انجام بدم نتایج قبلی رو نمی گیرم. چون من روی خودم کار کردم. نتایج قبلی مال باورهای قبلیه. پس اگر یک اتفاقی در گذشته افتاده و اوضاع بد پیش رفته، دلیل نمیشه که باز هم امروز اگر من برم سراغ اون کار همون نتیجه پیش بیاد.

    اگر میخوایم حریف ذهن و نجواهاش بشیم، باید مدام اتفاقات خوب و موفقیت های گذشته رو به یاد خودمون بیاریم.

    یه کاری که فکر می کنم باعث شد من به یکی از خواسته های مهمم برسم همین بود که لیستی از موفقیت های گذشته ی خودم رو گذاشته بودم بکگراند گوشیم و هر شب قبل از خواب مرور می کردم. انقدر احساس خوبی پیدا می کردم با مرور این لیست که خودم باورم نمیشد یه نوشته بتونه انقدر تاثیر داشته باشه.

    اگر ذهن رو رها کنیم فقط ناکامی ها رو به یاد ما میاره. این اتفاقیه که الان داره برای خودم میوفته، چون بعد از اینکه به خواسته هام رسیدم دیگه کمتر روی خودم کار کردم. امروز داشتم جلسه ی 1 قدم 10 رو گوش میدادم. استاد داشتن در مورد اون درختای هرز که توی پردایس قطع کرده بودن صحبت میکردن. اینکه ذهن مثل همون جنگل همیشه به پاکسازی نیاز داره، این نیست که یک بار باورهای غلط رو پاک کنیم و دیگه اونا برنگردن، همیشه باید روی باورهامون کار کنیم. چند روزیه درگیر یه مسئله ای سر کارم هستم که باعث شده انرژیم افت پیدا کنه. خدا رو شکر که امروز شرایط طوری پیش رفت که بتونم این فایل رو ببینم و در موردش بنویسم. استاد جان مرسی که اول فایل قانون رو یادآوری کردین. اینکه جهان مثل یک آینه ست که به افکار و باورهای ما پاسخ میده. آنچه که بهش میفرستیم، به شکل شرایط، اتفاقات، آدم ها وارد زندگیمون میکنه. ما چه این قانون رو باور داشته باشیم چه نداشته باشیم، این قانون داره عمل میکنه. پس چه بهتر که هر روز به خودمون یادآوری کنیم این قانون رو، که تمام اتفاقات زندگی من ناشی از فرکانس های من است. اینکه چیزی به عنوان سرنوشت یا شانس وجود نداره. جهان من، اتفاقات من، آدم های اطراف من رو من به وجود میارم. من تا امروز به یاری الله تونستم کلی موفقیت کسب کنم، پس باز هم میتونم. اگر همه ی کارا رو به خدا بسپرم و توحید عملی داشته باشم، همه چیز به بهترین شکل پیش میره. مهم ترین چیز در هر لحظه اینه که من احساس خوبی داشته باشم، فارق از شرایط بیرون. احساس خوب، اتفاقات خوب رو میاره، نه برعکس! خدایا، کمک کن همیشه به یاد تو باشم که أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.

    رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَهً إِنَّکَ أَنْتَ الْوَهَّابُ

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  9. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 694 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    وای خدای من دقیقا دو روز بود که خدا فایلایی رو نشونه فرستاد بهم که فریب نجوای ذهنم رو نخورم یکی فایل حجاب در قرآن بود قسمت 4 که نوشته اش برای من این بود که شیطان زینت میده که تو رد پای همین فایل امشب نوشتم

    یکی هم فایل نقش باور و انگیزه در بروز توانمندی بود که امروز در اصل دیروز بهم نشونه داده شد و من این رد پامو تا این ساعت نوشتم تا فردا دوباره مرورش کنم و غلط املاییشو تصحیح کنم و بعد تو همین فایل دیدگاهمو بذارم

    ولی وقتی اومدم سایت و دیدم فایل جدید اومده بهم گفته شد برو بخون رد پاتو که الان تمومش کردی و بیا اینجا بنویس و بعد دوباره دقیق گوش میدی و راجع به فایل مینویسی

    و یه ارتباطی با رد پای امروزت داره باید اینجا بنویسی رد پاتو خوشحالم از اینکه هر لحظه هدایتم میکنه

    متن توضیحات فایل رو خوندم متوجه شدم که چرا بهم گفته شد رد پاتو که نوشتی بیار اینجا کپی کن ، دقیقا من قبل اینکه این فایل رو ببینم داشتم درمورد سوالاش مینوشتم و خدا هدایتم کرد حتی متوجه نشدم چرا من موضوع سوسک رو نوشتم ،ولی الان متوجه شدم، چقدر جذاب ، خدا قبل دیدن این فایل، بهم گفت بنویسم تا بیارم اینجا منتقل کنم

    فایل چگونه ذهنمان ما را فریب میدهد

    رد پای روز 28 تیر رو باعشق مینویسم

    شب وقتی رد پاهامو نوشتم و تموم شد یکم باخدا حرف زدم و بعد خوابیدم

    امشب بیشتر مرور کردم رد پاهای روزای قبلم رو و میخوندم که چه هدایتایی بهم شده و خدا چقدر کمکم کرده

    صبح که بیدار شدم ، هی میگفتم خدایا من نمیدونم استاد عباس منش میگفت اینجوری پررو باشید و بگید که تو خدایی تو میدونی و تو بزرگی و قدرتمند

    تو وقتی یه چیزی به دلم انداختی پس باقی کارا شو خودت باید انجام بدی ، من رفتم کاری که گفته بودی رو عمل کردم و قدم برداشتم

    کاری که بود این بود که

    چند روز پیش من نشسته بودم تو اتاقم و طراحی میکردم اگر درست یادم باشه و اصلا به هیچ چیزی مربوط به مسجد کنار خونه مون فکر نمیکردم

    فقط هی از خدا میخواستم و میگفتم خدا من حرکت کردم تو یه نشونه بده که من عمل کنم و یکی یکی قدمامو بردارم

    درمورد نقاشی دیواری

    و گفتم ببین خدا من واقعا نیاز به کار دارم من نمیدونم چجوری تو میدونی من فقط ازت میخوام که بهم کار بدی و انجامش بدم

    خودت دیدی که من رفتم تبلیغامو چسبوندم و پخش کردم حالا نوبت توعه که کار بدی بهم که من ایمانم رو قوی تر کنم و با این کارت بهم بفهمونی که تویی که همه کارو برام انجام میدی که من در اصل میدونم که تویی همه کارو انجام میدی ولی میخوام آرامش قلبم رو بیشتر کنی و باورامو قوی کنی با این نشونه هات

    بعد که اینارو میگفتم دقیق یادم نیست دیگه چیا گفتم یهویی مثل فیلمی رد شد از جلو چشمم که برو به مسجد و بگو که میخوای رنگ کنی میله های محافظ دور تا دور مسجدو

    و قشنگ دریافت کردم این هدایت و الهام رو که باید قدم برداری براش ،حتی تصویر خودمم دیدم که داشتم کار میکردم و رنگ میکردم

    من یکم برای قدم برداشتن چند روزی وقفه انداختم ،چون محرم هم بود هی گفتم میرم میگم و وقتی یه شب رفتم بیرون تا شربت بگیرم یهویی همسر مسئول مسجد رو دیدم و بهم گفته شد بهش بگو

    وقتی گفتم گفت پولی رنگ میکنی حتی بهم گفت اتفاقا رنگ گرفتن و میخواستن رنگ بزنن در مسجدو ، و من تو دلم گفتم وای پس یعنی خدا منو فرستاده اینجا تا من رنگ کنم

    چه قدر هماهنگی که جوری بهم گفت که من برم بپرسم و بگن که ما رنگ خریدیم ولی هنوز رنگ نکردیم ،که قضیه شو تو رد پاهای قبلی نوشتم

    از اون روز به بعد گذشت و من هی گفتم برم ببینم چی شد ،که من برم رنگ کنم و هی انگار نمیشد نمیدونم من تعلل میکردم یا خدا کاری کرد که امروز گفته بشه

    چون قشنگ در زمان مناسب و در لحظه ای رسیدم جلوی مسجد که الان جریانشو کامل مینویسم که چی شد

    و متوجه شدم که زمانش الان بود که چند روز میخواستم بیام پیگیری کنم ولی نمیشد

    حتی روز قبل عاشورا و تاسوعا بعد مراسم و خود عاشورا بعد مراسم که تموم شد ، به نیت این اومدم برم بگم در مورد رنگ مسجد، تا خود مسجد رفتم ولی باز نتونستم قدمی بردارم برای صحبت کردن در مورد رنگش

    خب از امروز بگم و ماجرای بعدش

    که واقعا خدا حساب شده همه چی رو درست میکنه

    من امروز ظهر که کار کردم تمرین رنگ روغنم رو

    دو تا پیج رو فالو داشتم و هر دوتا پیج آموزش نقاشی بود یکی با خودکار

    و یکی با مداد رنگی

    و هر دو دوره های مجازیشونو گذاشته بودن که ثبتنام تا 31 تیر ماه هست مهلتش

    من خیلی دوست داشتم هر دو رو ثبتنام کنم و فقط پولم برای یکی بود و دو دل بودم که اونم ثبتنام کنم یا نه

    چون من تو رنگ شناسی و جدول تنالیته و کنتراست مشکل دارم و حجم کار رو درست بلد نیستم میخواستم آموزش مجازی بگیرم که یاد بگیرم

    چون استاد رنگ روغنم دیگه خودش تدریس طراحی نمیکنه و هنرجوش که الان استاد شده اون یاد میده که باز هزینه کلاسای حضوری بیشتره و من میخواستم مجازی یه دوره بگیرم که اصلاح بشه اشکالاتم

    و البته در کنار آموزشایی که داشتن ، نمایشگاه هم میذاشتن کارای هنرجوهاشونو که میخواستم با ثبتنام و یادگیری دوره منم شرکت کنم

    حتی رفتم از توضیحاتی که درمورد پیشرفتشون نوشته بودن خوندم یکیش میگفت از سال 93 نقاشی با خودکارو شروع کرده و با تضاد ی که پیش اومده کارو شروع کرده ، که حدودا 33 سالش بوده و هم سن الان من بوده

    به خودم گفتم ببین طیبه یه وقتایی میگی دیر شروع کردم ، این الگوی خوبیه که هی یادت بیاری که بگی میشه برای این آقا شده برای تو هم میشه تو هر سنی میشه

    تو ده سال رشد و تکامل داشته ، تو حتی میتونی خیلی سریعتر این تکامل رو طی بکنی

    چون تو قوانین خدارو فهمیدی و آگاه شدی فقط باید بهش عمل کنی

    تا تو هم بتونی و میشه تو این یه سال وقتی عمل کردی دیدی چقدر یهویی خوب پیش میرفت پس باید قدم برداری

    هی به خدا میگفتم چیکار کنم خدا ، دلم میخواد هر دو رو ثبتنام کنم

    پول رو خودت جور کن

    چند باری خواستم از مامانم قرض بگیرم

    ولی هی میگفتم طیبه نباید این کارو بکنی

    تعهد دادی

    بعدشم تعهدتو یه ماه پیش زیر پا گذاشتی و 1500 قرض گرفتی از مامانت تا به شهریه کلاس رنگ روغنت بدی

    بعدشم الان باید از هفته بعد دوباره شهریه کلاس رنگ روغن رو بدی برای ماه مرداد

    نباید از کسی قرض بگیری

    متوقف شدی باید حرکت کنی طیبه اینجوری نمیشه

    و هی باز میگفتم خدا یه کاری برام درست کن ،من نمیدونم تو که به دلم انداختی برم به مسئول مسجد بگم که من دراشو رنگ کنم پس خودتم باقی کاراشو بکن

    کمکم کن باورامو قوی کنی من قدمایی که باید برمیداشتمو برداشتم و امروزم سعی میکنم برم به مسجد و دوباره پیگیری کنم

    و بعد هی نگاه میکردم و میگفتم خدایا من میخوام هر دو دوره رو خرید کنم دو روزه پولشو به حسابم بفرست

    هی میگفتم از مامانم قرض بگیرم؟؟؟؟ ولی باز تعهدم میومد جلو چشمم و میگفتم خدا یه کاری کن من پول هردو رو به اضافه پول شهریه کلاسمو از تو میخوام

    نمیدونم چجوری ولی تو میتونی برای تو کاری نداره که ،قبلا بارها شده پول خیلی چیزا رو جور کردی اینم جور میکنی تو ، تو جور کردن همه چی مهاردت داری تو اصلا مهارتت اینه که وظیفه ات اینه هرچی من خواستم برام انجام بدی قانونت اینه

    پس من میخوام من دو تا دوره رو میخوام به اضافه شهریه کلاسم و الان پر روم کردی به اضافه گرفتن کار و سفارش رنگ دیواری و رنگ درای مسجد و سفارشای دیگه

    همینجوری میگفتم و گفتم من نمیدونم من یکی از این دوره هارو خرید میکنم ،تا سی و یکم تیر پول اونیکی رو هم بهم بده

    و بعد که کارم تموم شد ،مادرم گفت بعد از ظهر میره 7 تیر و مراسم خیمه هاشو ببینه ،گفت میای اولش گفتم میام بعد نمیدونم یه جوری شد که من نرم

    چون داشت با خواهرم صحبت میکرد که اگر خواستن اونا هم بیان ، گفتم به خواهرم بگو که اگر میخوای نزدیک اذان شب بیا با هم بریم و با مامان برگردیم

    که خواهرم گفت نمیرم

    و بعد من هم منصرف شدم گفتم منم نمیرم ، دیروز اونجا بودم

    من باید تلاش کنم تمرینم بیشتر بشه برای طراحی و خط تحریری

    وقتی مادرم رفت یکم کار کردم و حدود ساعت 5 خوابم برد و نزدیک اذان بیدار شدم

    وقتی بیدار شدم به مادرم زنگ زدم گفتم هر وقت اومدین بهم زنگ بزن بیام ایستگاه صلواتی چای بگیریم ، بهم گفت طیبه ما شاید دیر بیایم تو خودت برو بگیر و امروز سوم امام حسین هست من میمونم مراسم

    بعد حاضر شدم ،یادم اومد که باید برم پیگیری کنم از مسجد رنگ دراشو

    وقتی رفتم ، اول نون خریدم با پنیر و رفتم از ایستگاه صلواتی دو تا چای گرفتم گفتم خدا یکی برا تو گرفتم یکشم برای خودم ولی من میخورم هردو شو و بعد خندیدم

    و نشستم با خدا حرف زدم و نعمت خوشمزه شو خوردم و وقتی نشسته بودم دیدم یه سوسک از اون بزرگا که میپرن اومد سمت صندلی که نشسته بودم

    اگه قبلا بود میترسیدم و سریع بلند میشدم و میرفتم جای دیگه ولی نشستم و گفتم این که ترس نداره طیبه وقتی همه چیز خود خداست و از خداست تو نباید بترسی

    الان هیچ کاری باتو نداره و خودش میره

    نشستم و وقتی خواستم بلند بشم برگشتم دیدم سوسک وایساده کنار صندلی روی جدول ، نگاش کردم و گفتم ترس نداری و اگر هنوز ترسی وجود داره نسبت به تو باید اون رو تبدیل به ایمان در عمل بکنم

    وقتی اینو گفتم برگشتم و رفتم

    جالب اینجاست من وایساده بودم با سوسک حرف میزدم

    و حواسم نبود که کسی میخواد ببینه یا نه ،یا اصلا کسی منو دید که با سوسک حرف میزنم یا نه ، منی که قبلا عمرا بیرون از خونه از این کارا بکنم ،الان کارای عجیب زیاد انجام میدم از نظر بقیه و یه وقتایی از نظر خودم عجیب میاد

    به خودم میگم طیبه تو چقدر تغییر کردی تو این یکسال

    البته مهر ماه میشه یکسال که تو این سایت پر از آگاهی هستم

    انقدر غرق بودم که متوجه چیزی نمیشدم

    وایساده بودم و میگفتم خب من رفتم خداحافظی کردم از سوسک

    جدیدا وقتی موجودات زنده ی خدا رو میبینم بهشون سلام میکنم

    مثلا گربه میبینم میگم ، های گربه زیبا

    قبلا شاید از این کارا نمیکردم و حتی میترسیدم ولی الان وایمیستم و سلام میدم و یه وقتایی میبینم که دارم حرف میزنم باهاشون

    حتی با آدما هم بلند حرف میزنم البته منظور از بلند ، واضح و رسا هست چون قبلا آروم و خجالتی صحبت هم میکردم با تردید حرف میزدم

    البته این یه علامت مثبته

    اینکه من با خودم به صلح رسیدم و خیلی پیشرفت داشتم

    قبلا از دو سه متری سوسک میدیدم راهمو عوض میکردم یا فرار میکردم و سوسک برعکس میومد دنبالم ولی الان من وایمیستم و با سوسک حرف میزنم و خود سوسک راهشو میکشه و میره

    الان که سوسک گفتم یاد یه جریانی افتادم

    که فکر کنم قبلا تو رد پاهای قبلیم نوشتم .

    من قبل از آگاهی و قدم گذاشتن تو این مسیر ، شدید میترسیدم از بیشتر حیوانات

    و هر جا میرفتم سوسک میدیدم

    حتی از وقتی اومدیم تهران و بار اول اجاره بودیم ،خونه مون پر سوسک بود حتی آشپز خونه تمیز تمیزم بود، ولی شبا سوسکا میومدن و رو کابینتا و در و دیوار راه میرفتن

    یه روز مادر بزرگم اومد خونمون و به خاطر یه سری اتفاقا ، چند روز شب رو خونه ما بود ، و دید که پر سوسک ریز هست و اونموقع بود که کمک کردن تا پول پیش بهمون بدن تا خونه مونو عوض کنیم و یه جای دیگه اجاره کنیم تو همون شهرکی که بودیم

    خلاصه ما خونمونو عوض کردیم ولی تغییری نکرد و باز سوسک بود

    الان که فکر میکنم میبینم هیچی تغییر نکرد

    تنها چیزی که تغییر کرد باور و کانون توجه ما بود که تغییر کرد

    وقتی ما سال 98 خونه شهرستانمون فروش رفت و اومدیم خونه گرفتیم تو همون آپارتمانای نزدیک خونه ای که اجاره بودیم ، کلا بازسازیش کرد داداشم کل خونه رو و یه خونه نو تحویلمون داد

    جوری بود که من هنوزم که هنوزه با گذشت 4 سال که خونه خودمونیم ،هنوزم احساس میکنم تو یه هتلم که همه چیش زیبا و نو و عالیه و بارها از خدا سپاسگزاری میکنم بابت این خونه ای که بهمون عطا کرد که بهشته و پشت بومش برای ماست

    وقتی اومدیم داداشم گفت دیگه این خونه هیچ سوسکی نداره یه مدت بعد دیدیم این خونه هم پر سوسک شده و شبا مثل خیابون رژه میرفتن ، تو کابینت و در و دیوار

    و من هر روز میترسیدم و البته دیگه انقدر زیاد بودن و ریز که کم کم ترسم از ریزا ریخته بود و ولی باز میترسیدم

    حتی هر کس مهمون میومد خونمون و شب میموند انقدر خجالت میکشیدیم که سوسکا شبا میان بیرون

    دیگه جوری شد که روزا هم سوسکا تو کابینتا راه میرفتن

    حتی کلی پیف پاف هم میزدیم ولی بیشتر و بیشتر میشدن

    و هر کس میومد خونمون میگفت تهران چقدر کثیفه خونه هاش پر سوسکه

    الان که دارم تعریف میکنم میخوام آخرشو بگم که همه چی باوره

    و الان یه باوری یادم اومد

    که ما از بچگی شنیده بودیم که تهران فاضلاباش انقدرکثیفه که پر از سوسک و موشه همه جا و انگار اینو باور کرده بودیم و وقتی اومدیم تهران خونمون پر سوسک بود حتی اگر تمیز تمیز هم بود بازم سوسک بود

    همه اینا گذشت و من اولین بار که از سال 1401 تصمیم به تغییر کردم و یک سال تا روز 7 مهر ماه سال 1402 کتاب میخوندم کلی سوال داشتم و همه شون بی جواب بودن

    و اولین کتاب از ملت عشق شروع کردم

    و تو اون یکسال فهمیدم که به هرچی فکر و توجه کنی همون بیشتر سمتت میاد و تو اون کتابایی که میخوندم نوشته بود

    تا اینکه من یه روز گفتم مامان من اینجوری متوجه شدم بیا هر روز بگیم خونه من هیچ سوسکی نداره

    سوسکا انقدر فهیم هستن که را هشونو میکشن و میرن به جایی که باید باشن

    و چون شروع کرده بودم به تغییر و هر روز تمرینات کتابایی که میخوندمو سعی میکردم عمل کنم ، الان که میگم و یادم میاد واقعا عذاب آور بود اون روزا چون من شروع کرده بودم به تغییر و ذهنم به شدت مقاومت داشت

    یه وقتایی گریه میکردم میگفتم نمیتونم و نمیشه ، حتی میگفتم تا کی باید این کارو بکنم من تا آخر عمرم چجوری تمرین کنم ، ولی چون آگاه شده بودم و یه چیزایی فهمیده بودم و شنیده بودم از کتابا که اگر به این آگاهی ها عمل بشه زندگی خوبی خواهم داشت

    به خودم قول دادم عمل کنم و چون تو کتاب نوشته بود اگر تلاش کنید هر روز تمرینات رو انجام بدید به مرور مقاومت ذهنتون کمتر میشه

    و این برای من یه خبر خوش بود که امیدوار بشم

    و البته یه تضاد خیلی بزرگ باعث شد من این مسیرو شروع کنم

    همون تضاد و درخواستم از خدا که نزدیکای محرم پارسال به خاطرش اشک میریختم

    خلاصه من کم کم با تمرین و تلاش روزانه ام یهویی متوجه شدم که دارم توجهم رو کنترل میکنم

    منی که هر روز میرفتم آشپزخونه و کمد و کشو رو باز میکردم و فکرم این بود که الان سوسک میبینم و میدیدم

    و تو دستشویی و حموم هم همینطور

    و حتی یه بار خواب دیدم که میرم دستشویی و دستمو روچراغ گذاشتم و سوسک اومد دستم و دقیقا فردای همون روز میرفتم دستشویی داشتم چراغو روشن میکردم یهویی یاد خوابم افتادم و قبل دراز کردن دستم به سمت کلید نگاه کردم دیدم یه سوسک بزرگ رو کلیده

    و کلی اتفاقات مشابه از این قبیل

    که وقتی کانون توجهم رو به سمت تغییر کردنم حرکت دادم کم کم توجهم از روی سوسک برداشته شد

    و وقتی با این سایت آشنا شدم و دیگه کانون توجهم بیشتر درگیر توضیحات استاد عباس منش شد و هر روز فایلارو گوش میدادم که دیگه توجهی برای چیزای دیگه نمونده بود

    یه روز متوجه شدم که دیگه هیچ سوسکی تو خونمون نیست

    به مادرم گفتم مامان دقت کردی خونمون سوسک نیست ؟؟؟؟!!!!!

    مامانم با تعجب گفت آره ،کجا رفتن؟؟؟

    گفتم خب همه اش نتیجه این قانون توجه و باوره

    باورمون تغییر کرده

    سوسکا گذاشتن و رفتن جایی که باید باشن

    من تا اون موقع نمیدونستم حتی حیوانات هم در مدارهای خاصی هستن که ما ممکنه اونا رو ببینیم یا نبینیم

    تا اینکه یه روز تو ماه رمضان امسال 1403 یه تجربه گر که کما رفته بود میگفت که سوال پرسیده تو اون جایی که بوده و بهش گفتن که همه در مدارهایی هستیم و حتی حیوانات هم در مدارهایی هستن که انسان در یک صفحه هست و حیوانات و چیزهای دیگه در صفحات دیگه که اینا روی هم قرار گرفتن

    و یه چیزی مثل کتاب هست که روی همن

    و داشت میگفت و اونجا بود که متوجه شدم ما که در یک مدار بودیم و توجه میکردیم به سوسک

    در اصل ما هم مدار میشدیم با اون قسمت از مدار صفحه حیوانات که بیشتر ببینیمشون

    الان که دیگه توجهی نمیکنیم دیگه از مدار اون سوسک ها خارج شدیم و دیگه نمیبینیمشون

    الان که دارم تعریف میکنم یاد حرفای داداشم و بقیه فامیل میفتم

    یه بار داداشم گفت که دیگه سوسک نیست مامان پیف پافی که گرفتی زدی از اون روز دیگه نمیان

    من بهش گفتم نه داداش از پیف پاف نبود

    از توجه ما بود و باور ما

    وگرنه بعد پیف باف بازم بودن

    این توجه ما بود که از روی سوسک برداشته شد

    داداشم خندید و گفت این حرفا چیه ،پیف پاف زد ریشه کن شدن

    اون روزا زیاد سعی میکردم بحث کنم درمورد این چیزا ولی الان خداروشکر خیلی کمتر شده و هیچ تلاشی برای فهموندن این جور چیزا ندارم

    ولی مادرم قبول داره چون وقتی باهم شروع کردیم و دید آره درسته و توجهمون و حتی گفتن اینکه خونه ما سوسکی نداره و سوسکا رفتن خونه هاشون باورش شده بود که برمیگشت به توجه ما

    نمیدونم چی شد من راجع به سوسک نوشتم

    چند روزی بود هی بهم یادآوری میشد این موضوع و بهش فکر میکردم که میگفتم ،طیبه هیچ چیزی تغییر نکرد

    فقط کانون توجه و باورمون تغییر کرد که انقدر تکرار کردیم خونه ما تمیزه تهران تمیزه و همه جا زیباست که باورمون تغییر کرد

    یاد حرف استاد عباس منش میفتم که میگفت غیر ممکنه باوری تغییر کنه و نتیجه رو نبینید

    و الان به چشم دیدیم که باورمون تغییر کرد که نتیجه اش شده رفتن و به کل محو شدن سوسکا از خونمون و حتی از بیرون و اطرافمون

    من حتی وقتی بیرون میرفتم همه جا سوسک میدیدم، انگار سوسکا میومدن سمتم و دنبالم میکردن ، ولی دیگه بیرون نمیبینم

    دلیل اینکه امروز دیدم این بود که بهم گفته شد الان وقتشه باید ترست رو در عمل به توحید و شجاعت تغییر بدی

    داشتم درمورد رنگ در مسجد میگفتم یهویی از سوسک گفتم

    دیگه هدایته باید به گفته خدا عمل کنم و بنویسم

    وقتی برگشتم داشتم به فایلای استادگوش میدادم و راه میرفتم و فکر میکردم ، تقریبا ایستگاهای صلواتی شهرکمونو دور زدم و چای و شربت میگرفتم و به فایلا گوش میدادم که بعد خواستم برگردم خونه نزدیک مسجد شدم

    خواستم برم خونه از مسیر همیشگی ،متوجه هم بودم که باید از مسجد پیگیری کنم ولی گفتم بعدا میرم

    که اراده ای فوق اراده من هست که مانع از حرف من شد و گفته شد مسیرتو تغییر بده

    من سریع تغییر دادم و گفتم خدا باشه چشم

    و وقتی رفتم نزدیک در ورودی آقایون میشدم که انقدر غرق فکر کردن و گوش دادن به حرفای استاد عباس منش بودم که متوجه دختر همسایه مون نشدم

    یهویی شنیدم یکی گفت سلام

    برگشتم دیدم دختر همسایه مونه گفتم سلام ببخشید متوجه نشدم و یکم حرف زدیم و یه خانم همراهش بود بهم گفت منو نشناختی ؟؟ گفتم نه بهم گفت همون خانمیم که شماره تو گرفتم تو دوشنبه بازار داشتی اردک میگرفتی و پسر منم دوتا خرید قرار بود به شما بدیم

    گفتم بله یادم اومد چی شد اردکاتون گفت دوتاشونم مردن و منم گفتم اردک ماهم مرد و گفت شماره تو پاک نمیکنم نوشتم اردک بعد خندیدیم و منم اردک نوشته بودم چون اسمشو نمیدونستم و بعد خداحافظی کردیم و رفتن

    من نگاه کردم دیدم روحانی مسجد نشسته و داره گلدون سنگی جلو در مسجد رو رنگ میکنه و دو نفر هم بودن که مسئول مسجد بودن

    رفتم ، تو دلم گفتم خب خدا من حرکتمو میکنم قدممو ببین برداشتم حالا نوبت توعه

    الان که دارم مینویسم این جمله رو، گفته شد تا به خودم بگم طیبه چی داری میگی من قدم برداشتم چیه ، تو قدم برنداشتی که، خدا حتی قدماتو برمیداره

    به یادت بیار بارها به اراده خودت خواستی بیای مسجد و نشد

    الانم با اراده خودت میخواستی بری خونه و نری مسجد

    خدا راهتو تغییر داد تا بیای و ببینی که دارن رنگ میزنن گلدون رو و تو بیای و بگی

    خب الان حرفی که اول شروع رد پام نوشتم رو میگم

    در زمان مناسب درمکان و لحظه ای اومدم که دقیقا داشتن رنگ میزدن و درست جاش بود که من درمورد رنگ مسجد صحبت کنم

    در زمان و مکان مناسب خدا هدایتم کرد به جایی که طبق همون موضوع صحبت بشه

    وقتی حرف زدم دوباره متوجه شدم نمیتونم درست صحبت کنم و گیر میکنم تو فارسی حرف زدن

    چون ترک زبانم یه وقتایی گیر میکنم ولی از خدا کمک خواستم دیگه بعدش دیدم روان میتونم صحبت کنم و همه کار خداست و سپاسگزارم ازش

    روحانی بهم گفت که ما خودمون میتونیم رنگ کنیم ، ولی خب کار رو باید یه هنرمند و کاربلد این کار بیاد رنگ کنه و ازم خواست عکس بگیرم از در مسجد و گفت میخواد چجوری رنگ بشه و هم رنگ کاشیای گل کنار مسجد میخواست هماهنگ باشه و بهم گفت پیج کاریمو بهشون بدم و شماره شونو بهم دادن تا بعد درمورد رنگ و قیمتش بگن بهم

    وقتی داشتم میگفتم ازم پرسید عکس شهید هم میکشی ؟ گفتم بله میکشم ولی روی دیوار تاحالا کار نکردم ولی میتونم انجام بدم و گفت باشه فعلا بیا درای مسجد رو رنگ کن تا بعد

    و بعد خانم ،مسئول مسجد اومد و شماره همسرشو داد گفت داشته باش که بعد اگر کار داشتیم بهت بگیم و بیای انجام بدی

    و گفت من اونروز به آقام گفتم و چون روحانی مسئول اصلی مسجده بهش گفتیم تا ببینیم چی میگه تا بعد بهت خبر بدم که خودت امروز اومدی

    گفت پول رنگ کردنتم بگیر قبول میکنن بیای رنگ کنی

    خیلی خوشحال بودم از اینکه خدا منو از اولش جوری هدایت کرد تا بهم بفهمونه که منم که کارارو ردیف میکنم تو فقط قدم بردار

    یاد بگیر قدم برداری

    مهم ترین چیز قدم برداشتن و با اینکه نمیدونی چی میشه ایمان داشته باشی و قدمت رو برداری ، برای ایده و هدایتی که بهت الهام شده و هیچی نگی فقط عمل کنی

    خدا باقی کارارو بهت میگه

    این موضوع و هدایت شدنم به مسجد اینو بهم یاد داد تا سعی کنم چشم گفتنم رو سرعت ببخشم و هیچی نگم تو مسیر و فقط قدمارو بردارم

    وقتی برگشتم خونه داشتم رد پاهامو مینوشتم الان دو ساعت شده که دارم مینویسم

    نشسته بودم و مینوشتم یهویی یه صدایی شنیدم رفتم آشپزخونه ، چون پنجره ها باز بود و باد میوزید رفتم ببینم چی افتاده برگشتنی دیدم جلو در اتاقم یه سوسک هست

    وایسادم بر خلاف قبل که طبیعتا باید میترسیدم و دنبال دمپایی میگشتم تا بکشمش ، گفتم خب سوسک من نمیخوام بکشمت ، چون تو به من آسیبی نمیرسونی

    فقط نمیدونم چجوری بگیرمت و سالم بفرستمت بری بیرون

    یهویی دیدم رفت اتاق داداشم اولش ترسیدم

    یه صدایی بلند شنیدم که نترس الان وقتشه باید قدم برداری برای عمل کردن به اینکه یاد بگیری که همه چیز خداست وهیچ چیز بدی در جهان وجود نداره و باورت رو تغییر بدی و شجاعتت رو الان نشون بدی

    من رفتم ظرف آوردم تا بذارم روش و بعد ببرمش بیرون خواستم بذارم روش سریع فرار کرد و رفت لای کتابای داداشم و من اتاقو بستم و منتظر موندم داداشم و مامانم بیان تا داداشم خودش بگیره

    وقتی درو میبستم میشنیدم که نبند درو میتونی خودت برش داری قدم بردار ،ولی نتونستم و در اتاقو بستم

    وقتی اومدن داداشم رفت زیر میزشو تکون داد کتاباشو تکون داد اومد بیرون رفت زیر میز و دیگه نمیشد درش بیاره

    پیف پاف زد و کمدشو بست

    برام جالب بود ،من قبلا اگر سوسکی میدیدیم سعی و تلاش میکردم زود با دمپایی بکشمش

    اینبار وایسادم دوباره با سوسک حرف زدم گفتم من که نمیشه بکشمت چون تو آزاری برای من نداری و باید برگردی خونه ات

    و سعی داشتم که بیشتر با خودم به صلح برسم و این ترس رو تبدیل به توحید عملی بکنم

    با اینکه نشد ولی میدونم که اینم تکامل میخواد و خدا کمکم میکنه

    وقتی داداشم اومد جریانو براشون تعریف کردم که رفتم مسجد ، داداشم گفت تو نمیتونی، چرا اصلا رفتی مسجد گفتی من میتونم رنگ بزنم میله و درای مسجدو میدونی چقدر سخته ؟؟

    تو نمیتونی

    تو که پیستوله نداری

    کی رنگ میکنی روزا گرمه و آفتاب میزنه

    خسته میشی و کلی حرفای نا امید کننده که چرا رفتی گفتی میتونم

    و من بهش گفتم من اصلا نمیدونستم یهویی به دلم افتاد و رفتم گفتم خدا خودش باقی کارارو درست میکنه

    تو دلم گفتم خدایی که منو برده اونجا و هدایتم کرده خودشم چگونگیشو بهم میگه

    واقعا من بدون هیچ فکری درموردش که میخواد چطوری رنگ بشه رفتم و گفتم من میتونم رنگ کنم

    فقط حس میکنم باید سعی کنم هرچی خدا گفت بگم چشم

    وقتی من برگشتم خونه به پیج اینستاگرامی که کارای دیواری انجام میداد ، بهم گفته بود اگر تهران پروژه داشتن بهم میگه برای همکاری برم ، پیام دادم و خواستم درمورد قیمت دادن و چجوری رنگ کردنش راهنماییم کنه که هر وقت جواب داد برم و به روحانی مسجد بگم قیمت رو

    وقتی داداشم‌کلی حرف بهم گفت ، بهش گفتم دیگه باید از یه جایی شروع کنم ، تا کی باید بشینم و هیچ کاری نکنم بگم من نمیتونم ، یا سخته و …

    من میتونم و میشه

    خدا کمکم میکنه

    بعد اومدم اتاقم ، که رد پامو بنویسم که دیدم ذهنم شروع کرد به تکرار حرفای داداشم و داشت بدتر از اونارو میگفت سعی کردم که توجهم رو به نوشتن بدم که دیدم به کل محو شد و ذهنم دید توجهی بهش نمیشه خودش ساکت شد

    الان که دارم مینویسم 2:34 بامداد روز 29 اردیبهشته

    من دوساعته دارم رد پامو مینویسم با عشق و الان میرم کپی کنم و رد پامو تو سایت بذارم

    و بعد با خدا حرف بزنم و بعد رنگ روغنمو شروع کنم

    من که نوشته ام تموم شد خواستم بیام سایت ،دیدم فایل جدید گذاشته شده که بهم گفته شد برو دوباره نوشته هاتو بخون بعد کپی کن از گوگل درایوت و در دیدگاه همین فایل بنویس

    الان ساع 3:56 صبح هست مرور کردن نوشته هام و اصلاح غلط املاییم الان تموم شد و با عشق میخوام رد پامو تو این فایل جدید بذارم

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و آرامش و سلامتی و زیبایی و ثروت از خدا میخوام

    و سعادت در دنیا و آخرت برای همه مون

    روز بسیار بسیار زیبایی بود

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  10. -
    حامد میرچناری گفته:
    مدت عضویت: 1211 روز

    سلام و عرض ادب و احترام به پیامبر زمان استاد و عباسمنش و مریم مقدس عزیزم و تمام دوستان و همراهان و همسنگران عزیزم در این سایت بهشتی

    در حال کامنت گذاشتن در دوره بینظیر ثروت 1بودم که دوستم بهم پیام داد که برو فایل استاد عباسمنش که گذاشته تو سایت رو ببین و چقدر همزمانی قشنگی بود پون وقتی داشتم این کامنت رو مینوشتم که مسیر موفقیت و راه موفقیت اینه که تو فقط سمت خودت رو به درستی انججام بدی و بقیه اش رو بسپاری به جهان و قانون لاجرم ثروت و خوشبختی و سعادت به زندگیت میاد و وقتیکه ا.ومدم این فایل رو دانلود کردم دیدم استاد داره میگه جهان مث اینه عمل میکنه و اگر ما با هوش باشیم باورهامون رو کنترل میکنیم

    اونجا داشتم کامنت مینوشتم که باورها فکرهای زیاد و تکرارشونده ای هستند که بارها و بارها در ذهن من تکرار میشن و اینجا استاد گفتن مواظب باشید چه فکرهایی تو ذهنتون داره تکرار میشه

    در مورد موضوع خاطره ایلان ماسک اینو بگم که هزاران نفر رو ما میشناسیم که بعد از یک تصادف دیگه هیچوقت از لذت رانندگی کردن تو زندگی هاشون استفاده نکردن و صدها باری که با ماشین رفتن و خاطرات زیباایی رو داشتن از یادشون رفته و همون یک صحنه تصادف همیشه یادشون میمونه و همون یک تصادف اینقدر باور مخرب در ذهن طرف میسازه که انکار نه انگار صدها خاطره خوب با رانندگی کردن ساخته و این کار مغز یا همون شیطانه و هر وقت این افراد میخوان پشت فرمون بشینن این نجوا میاد که اگر دوباره تصادف کردی چی یا اگر بلایی سرت اومد چی / این کار مغزه که ادم رو سرجاش بشونه و اجازه نده رشد کنه و در روابط عاطفی ما انسان هاایی رو میبینیم که در اوج تنهایی به حیوان های خانگی رو اوردن برای دوستی و وقتی ازشون میپرسی چرا وارد رابطه نمیشی میگن یکبار وارد رابطه شدم کافیه واسه جد و ابا دم و هیچ پسر و دختری قابل اعتماد نیست

    اما برای راه حل ما در زبان لری مثالی داریم که میگه تا جوی تنگه ازش بپر یعنی اینکه تا این نجواها صداشون کمه و فریاد نزدن در گوشت از همون اول خفه اشون کن و صدها باری رو براش بیار که رفتی و انجام دادی و همه چیز اوکی بوده و مچ شیطان رو باید بگیریم و اجازه ندیم طبق معمول جلوی اراش و رشد و پیشرفتمون رو بگیره

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: