چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد - صفحه 27

835 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    حسن گرامی گفته:
    مدت عضویت: 1340 روز

    بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ

    اسْتَغْفِرْ لَهُمْ أَوْ لَا تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِینَ مَرَّهً فَلَنْ یَغْفِرَ اللَّهُ لَهُمْ ۚ ذَٰلِکَ بِأَنَّهُمْ کَفَرُوا بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ ۗ وَاللَّهُ لَا یَهْدِی الْقَوْمَ الْفَاسِقِینَ (آیه 80 توبه)

    براى آنان چه آمرزش بخواهى چه نخواهى [یکسان است] اگر براى آنان هفتاد بار هم آمرزش بخواهى، خدا هرگز آنان را نخواهد آمرزید؛ زیرا آنان به خدا و پیامبرش کفر ورزیدند و خدا گروه فاسقان را هدایت نمى‌کند

    فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلَافَ رَسُولِ اللَّهِ وَکَرِهُوا أَنْ یُجَاهِدُوا بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنْفُسِهِمْ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَقَالُوا لَا تَنْفِرُوا فِی الْحَرِّ ۗ قُلْ نَارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا ۚ لَوْ کَانُوا یَفْقَهُونَ (آیه 81 توبه)

    آنان که در خانه نشسته‌اند و از همراهى با رسول خدا تخلف ورزیده‌اند خوشحالند. جهاد با مال و جان خویش را، در راه خدا، ناخوش شمردند و گفتند: در هواى گرم به جنگ نروید. اگر مى‌فهمند بگو: گرماى آتش جهنم بیشتر است.

    فَلْیَضْحَکُوا قَلِیلًا وَلْیَبْکُوا کَثِیرًا جَزَاءً بِمَا کَانُوا یَکْسِبُونَ (آیه 82 توبه)

    پس به کیفر گناهانی که همواره مرتکب می شدند باید کمتر بخندند و بسیار بگریند

    =====================================

    سلام به استاد عباسمنش عزیزم 

    سلام به استاد شایسته بزرگوار 

    سلام به همه دوستای ارزشمندم 

    این دومین کامنت من توی این فایل هست

    دوست داشتم در این کامنتم در مورد یک موضوعی که به نظرم برای خودِ من لااقل مهمه صحبت کنم

    اونم اینکه من از بچگی خیلی دوست داشتم بدونم خدا کیه

    یادمه اون زمان که خیلی خیلی سنم کم بود یعنی دوران مدرسه ابتدایی ، یه بار از مامانم پرسیدم ، خدا کیه؟ چه شکلیه؟

    مامانم نمیدونست چه جوری جواب بده

    گفتش خدا یک نوره

    باز هم نفهمیدم چی داره میگه

    برای اینکه بهتر درک کنم برگشت به من گفت یک نوری مثل این نور لامپ خونمون

    از اون روز من توی ذهنم تصور میکردم اون خورشیدی که هر روز داره طلوع میکنه ، اون خدای منه

    چون خدارو خیلی بزرگتر از نور لامپ خونمون تصور میکردم

    هر روز میرفتم توی حیاط خونمون میشستم روی صندلی به خورشید نگاه میکردم ، میگفتم این خدای منه!

    دوست داشتم همینجوری بهش زُل بزنم

    چشمام اذیت میشدن

    ولی میخواستم خدامو ببینم

    گذشت تا اینکه به من گفتن خدا توی مسجد هاست چون مساجد خونه خداست

    از همون موقع شروع کردم به مسجد رفتن

    هر روز تا سال ها مسجد میرفتم تا خدا رو بتونم اونجا ببینم

    توی مسجدها دنبال خدا میگشتم

    ولی هر چقدر پیش میرفتم انگار بیشتر داشتم ازش دور میشدم

    به خودم امدم دیدم غرق افکار عوام جامعه شدم

    یه زمانی دنبال خدا توی مساجد میگشتم در حالیکه از یکجایی به بعد دنبال یک منجی برای نجات بشریت میگشتم

    سال ها گذشت و گذشت تا دیگه هم خدارو یادم رفت و هم خودمو

    رسیدم به جاییکه دیدم ، هر چقدر میدووم به جایی نمیرسم

    علتش فقط یک چیز بود

    شرک تمام وجودمو فرا گرفته بود

    چندین سال پیش که دانشجو بودم یه روز یادمه به جایی رسیده بودم که هیچ پولی توی جیبم نداشتم ، توی یک شهر دیگه ای هم بودم

    بعد تصمیم گرفتم برم پیش یکی از اساتید دانشگاه

    آخر وقت بود همه بچه ها از کلاس رفته بودن بیرون

    جلوش نشستم امدم بهش بگم که من چی میخوام

    یه دفعه اشکم درامد !!

    جلوی استاد دانشگاهمون شروع کردم به گریه کردن

    اون فکر کرد دارم گریه میکنم برای اینکه دلش به حالم بسوزه

    ولی من قشنگ آتش شرک رو از وجودم که داشت زبانه میکشید توی اون لحظه داشتم احساس میکردم بابت همین اینقدر اون لحظه داشتم از درون میسوختم که نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم

    خلاصه اون ماجرا تموم شدو دیگه هم هرگز جلوی کسی نشستم که تا بخوان برای من کاری کنند هرگز از اون به بعد اینکارو نکردم ، چون فهمیدم آدم ها خودشون ناتوان تر از این حرف ها هستند که بخواهند برای کسی دیگه ای کاری کنند

    ولی همچنان این شرک همراهم بود ، چون هنوز نفهمیده بودم میتونم از خدا درخواست کنم

    گذشت و گذشت و من همچنان مشغول کارو بازی های دنیایی شدم

    تا اینکه هدایت شدم به مسیر توحید

    اینجا بود که فهمیدم خدا توی مسجدها نیست

    خدا اون خورشیدی نیست که زمان بچگی میرفتم توی حیاط خونمون بهش نگاه میکردم

    خدا در اصل کسیه که جهانیان از اونه

    خدا همونیه که توی وجود منه

    همونیه که وقتی به عظمتش قسم خوردم که دیگه هرگز روی عقل خودم هم حساب نمیکنم چه برسه به دیگران 

    زندگی را روز به روز داره برام آسون تر میکنه

    الان هم آزادی زمانی دارم هم آزادی مکانی دارم هم دارم از کاری که بهش علاقه دارم پول میسازم هم آرامش دارم هم شادی دارم هم لذت دارم هم آسایش دارم هم لباس دارم هم غذامو هر روز میده هم جا و مکانمو دارم تازه قراره به زودی از اینجا بهترم هدایتم کنه

    این نعمت ها از چه زمانی اینقدر راحت وارد زندگیم شدند؟ و همچنان هم دارند وارد زندگیم میشن

    زمانیکه فقط به یک قدرت تکیه کردم

    به همونی که اصله 

    همونی که جهانیان از اونه

    همونی که برای من چه در این دنیا و چه در دنیای ابدی کافیه کافی هستش

    خدایا تو برای من همه چیز هستی و همه کس

    من با تو بهشت رو توی همین دنیا تجربه میکنم

    چون بهشت تو هستی خدای وهابم

    اینجاست که شاعر بزرگوار میفرماید

    گَی لُپ لُپ کند

    گَه دانه دانه

    نمیدونم چی ربطی داشت:)))

    حالا اَد الان شاعریم گل کرد :))

    خداروشکر امروز پروژه ای هم که در دست توسعه دارم ، قسمت اعظم فرانت اند سایتش رو درست کردم فقط یه صفحات دیگه ای مونده که به امید الله تا فردا پس فردا تموم میشه بعد میرم برای سمت سرور سایت

    این بنده خدایی هم که طراحی و توسعه سایتش رو سپرده به من اینقدر مرد بزرگوار و باشخصیت و مهربونی هستش که الان یکماهه گذشته در حالیکه حتی یک پیام هم نداده که ببینه تا کجا پیش رفتم در این حد مطمئنه که دارم سایتش رو درست میکنم با اینحال 50درصد پول پروژه رو هم به حسابم واریز کرده

    خداروشکر اینم از همون هدایت های خداست

    در پناه نور آسمان ها و زمین باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
    • -
      علی بردبار گفته:
      مدت عضویت: 1858 روز

      سلااام به دانشمند باحالمون

      گهی لپ لپ خورد،

      گه دانه دانه!

      یعنی اد الان رفتی تو بطن قلبم، تامام! :)))

      توی آثار هنری، وجود کنتراست خیلی مهمه.

      سیاه نباشه، سفید، دیده نمیشه.

      هر رنگی، رو متضادش بهتر میشینه.

      و نوشتار در هر زمینه ای، باید روی یک پس‌زمینه، نه لزوما با تناظر یک به یک و مرتبط بشینه!

      فقط خواستم بگم طنز، خیلی خیلی بهت میاد…. چون کسی از این عکس منطقی و بسیار آدم حسابی وارت، توقع نداره!

      دعا میکنم همیشه توی قاب خودت، بخندی.

      صبحم به خیر شد، مرسی!

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
      • -
        حسن گرامی گفته:
        مدت عضویت: 1340 روز

        عاااااااشقتم من علی آقای گلِ گلاااااب

        چقدر خوشحال شدم برام نوشتی

        ازت بی نهایت سپاسگزارم

        وای خدا چقدر خندیدم این توصیفاتی که برای من کردی

        راست میگی تا حالا بهش دقت نکرده بودم

        میگم چرا با بعضی از دوستانی که دوستشون دارم توی کامنت هام شوخی میکنم ، یه جوری با تعجب نگام میکنند

        البته این حدس منه ها نمیدونم :)))

        تنها کسی که به کامنتی که براش نوشته بودم گفت خیلی خندیدم فاطمه جان همسر رسول جان بود

        بقیه هیچی :(((

        فقط با تعجب نگام می‌کنند انگار به قول شما با این عکس پروفایلم و کامنت هایی که مینویسم توقع ندارن

        به هر حال من عاشقتم

        شما هم که استاد طنز و نویسندگی طنز هستی

        دمت گرم

        عه راستی سلام:)))

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  2. -
    محمد حسینی گفته:
    مدت عضویت: 1929 روز

    خدایا هزاران مرتبه شکرت که هر آنچه دارم از آن تو هست

    سلام خدمت استاد عباس منش عزیزم و مریم خانم شایسته پر از و دوستان هم فرکانسیم انشالله که عمر زندگیتون طعم شیرین و خوشی داشته باشه

    این فایل من رو یاد بهترین تصمیم زندگیمون انداخت که می‌خواستیم ازدواج کنیم ولی واقعا هیچ نقدینگی نداشتیم ولی یا توجه با آگاهی های که داشتم هم روی ذهن خودم زیاد کار میکردم هم با همسرم کلی صحبت میکردم که من بهترین عروسی رو برات میگیرم فقط آرامش داشته باش و خدا هم کمک می‌کنه در صورتی که باور کنید یک قرون پول هم نبود که البته میبایست چیزی رو میفروختیم که برای همین مورد هم برنامه ریزی کرده بودیم ولی فروش نمیرفت ولی آنقدر روی ذهنم کار میکردم که اجازه نمی‌دادم افکار منفی غالب بشه چون تجربه اینکه خدا قبلا زندگیم رو به بهترین نحو ممکن یه حال اساسی بهم داده بود داشتم و همین باعث میشد که بگم با اینکه هیچی اوکی نیست ولی همه چی عالی میشه

    باور کنید یک شب که داشتم پیگیر فروش میشدم بعد از چند وقت خیلی راحت یکی از دوستام گفت که من دنبال یه چیزی هستم برای خرید و دقیقا همون چیزی بود که من میخواستم بفروشم و به یاری خدا استارت مقدمات جشن عروسی با خرید و… شروع شد

    چنان عروسی خدا برامون تدارک دید که خودمون که هیچی همه انگشت به دهن مونده بودن که چنان عروسی داشت برگزار میشد حساب کنید همیشه ماشین آرزوهای من لندکروز بود ماشین عروسی ما شد لندکروز که یکی بهترین لندکروز های شیراز بود

    آنقدر کادو خوب بهمون دادن که کامل خرج عروسی در اومد و همیشه همه اقوام و کسانی که دعوت بودن میگم عروسی شما یکی از بهترین عروسی ها بود و بهترین غذا ها

    این یه تجربه زیبا از این بود که با کنترل ذهنم و با کمک خدا چنین عروسی زیبایی رو تجربه کردیم

    و البته موضوع کاری هم بوده که برعکس اتفاق افتاده مثلاً یه موقع تجربه خوبی توی کارم نداشتم و همیشه این ترس بود که نکنه بازم اشتباه بشه

    و باور کنید قبل از اینکه این فایل از استاد رو ببینم یه موضوع کاری بود با اینکه قبلا تجربه خوبی نداشتم برای خودم برنامه ریزی کرده بودم که باید چکار کنم که این سری دیگه اون اتفاق قبلی نیوفته

    و وقتی این فایل از استاد رو دیدم متوجه نشانه شدم که اومده و من انگیزه بیشتر گرفتم برای اینکه روی این موضوع بیشتر کار کنم

    کلا همه صحبت های استاد انگار جوری هست که همیشه میزنه توی هدف و همیشه مورد نیاز ما هست

    سپاسگزاری میکنم بابت وجود استاد عزیزم بابت دادن این آگاهی های نابی که همیشه در اختیار ما میگذاره

    ازتون سپاسگزارم استاد عزیزم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  3. -
    سمانه گفته:
    مدت عضویت: 434 روز

    سلام

    استاد خیلی ممنونم بابت بیان این مطالب،بسیار عالی بود.

    فکر میکنم همه ی ما از این قبیل اتفاقات تو زندگیمون داریم.

    من بعد از بدنیا اومدن فرزندم تصمیم به تغییر گرفتم و‌روز به روز رشد کردم ،وجودش باعث شد به خیلی از ترسهام غلبه کنم برای اینکه بتونم یه الگوی مناسب باشم براش.قبلا از تاریکی میترسیدم و‌اگر برق قطع میشد استرس میگرفتم و به کسی که کنارم بود می چسبیدم بهش تا اطمینان خاطر پیدا کنم اما الان چند ساله حتی شبها تنها تو یه خونه وسط یه زمین هزار متری میمونم بدون هیچ ترسی،هفته ی گذشته هم نیمه ی شب تنهایی از مهمونی برگشتم خونه اونم پیاده.

    سالهاست که رانندگی میکنم و یکبار یه تصادف وحشتناک داشتم جوری که هر کی ماشینمون رو میدید فکر میکرد سرنشینش مردست ،اما من نذاشتم ترس بهم غلبه کنه و در اولین فرصت رانندگی رو شروع کردم.

    یکبار با بکسری از دوستان و بچه هاشون رفتیم رستوران که اونجا یه اتفاق وحشتناک برام افتاد

    اما تو‌دوران نقاهت مدام با خودم میگفتم که در اولین فرصت باید برم همون رستوران و اینکاررو هم انجام دادم اولش سخت بود اما بعدش همه چی اوکی شد.

    یکبار زمانی که میخواستم ماشین رو بیارم تو‌پارکینگ ریموت خراب شد و افتاد روی ماشین

    اما هنوز هم گاهی میخوام بیام داخل پارکینگ ترس از این دارم که دوباره اون اتفاق تکرار بشه.

    اما الان میدونم که چطور خودم رو آروم و نجواهای ذهنم رو خاموش کنم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  4. -
    فهیمه عسکری گفته:
    مدت عضویت: 747 روز

    عرض ادب و احترام، سلام خدمت شما استاد گرامی و همکاران عزیز و محترمتان.

    فایل جدید چگونه ذهنمان فریبمان می‌دهد بسیار عالی و آموزنده بود و ازشما تشکر میکنم. چون دقیقا من همین مشکل را داشتم و روزهای زیادی با همسرم دچار بحث و مشکل در موضوعات مختلف می شویم و بارها به خودم میگفتم این ازدواج آخر به پایان می رسد و به شدت ناامید بودم .اما الان متوجه شدم باید دنبال ایراداتم بگردم و فقط همسرم را متهم نکنم و روی نکات مثبت او توجه کنم به آرامی و احترام با او صحبت کنم و به ذهنم بگویم خیلی از زن و شوهرهای دیگه هم همینطورند کافی است نکات مثبت را هم ببینی و درنهایت به خداوند توکل کنی و خودت را دوست داشته باشی تا جهان هم روی دوستی خودت را به تو نشان دهد . خداراسپاسگزارم ک باشما استاد گرامی آشناشدم و قطعا شما دستی از دستان خداوند هستید . سپاسگزارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  5. -
    رزا دیناشی گفته:
    مدت عضویت: 566 روز

    سلام خدمت استاد و مریم شایسه عزیزم و عزیزانی که این کامنت رو میبینن.. اولین باره که دارم کامنت میذارم.من تتو آرتیست هستم وچند سال پیش برای گذاشتن عکس هنرم در فضای مجازی پلیس فتا منو احضار کرد و برای من سه جلسه دادگاه بریدند… درصورتی که طبیعی هستش که یک تتو آرتیست هنر خودشو به نمایش بذاره.در دادگاه جوری بامن رفتار میکردند گویا قتلی انجام دادم.گریه میکردمو حالم بشدت بد بود. در نهایت حکمی که قاضی به من داد این بود که در صورت ادامه به کار و فعالیت در فضای مجازی به 70ضربه شلاق و 70میلیون جریمه نقدی دچار خواهی شد.. از آن روز به مدت 4سال هیچ گونه فعالیتی نداشتم بعد از آن از خوزستان به استان اصفهان مهاجرت کردم و با خودم گفتم اینجا که کسی منو نمیشناسه

    و دوباره شروع میکنم. اما پس ذهنم ترس داشتم اگه دوباره منو بگیرن چی و… از اون به بعد با ترس و لرز و با نداشتن باور های مالی مناسب هر از گاهی مشتری داشتم.(هرچند که هنوز هم باور مالی درست ندارم) و کمی از کارم زده شدم و الان به کار فروش محصول به صورت آنلاین علاقه مند شدم ولی هنوز هیچ اقدامی برای کار جدید انجام نداده ام و همواره از خدا میخوام منو هدایت کنه و با گوش دادن فایل های رایگان و با ارزش شما دارم روی خودم کار میکنم و با دیدن این فایل ترس خودمو شناختم و ترمز ذهنیمو پیدا کردم.سپاسگذارم از آگاهی های ارزشمند این فایل

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      علی بردبار گفته:
      مدت عضویت: 1859 روز

      سلام به دوست عزیزم

      حضور شما توی این سایت و گذاشتن کامنت، خیلی خیلی ارزشمنده.

      وجود خود شما، بسیار ارزشمند تر از هر محصولی است که ارائه کنید.

      هر کاری که بخواهید، به امید خدا انجام خواهید داد.

      شما بی‌نظیرید و فقط یک بار در این کهکشان، مثل شما آمده و آن خود شمایید!

      تمام فرصت‌های جهان پیش رویتان،برایتان آسان و دست یافتنی باد.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  6. -
    سپیده احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1679 روز

    سلام و درود خدمت استاد عزیز و مریم عزیزم

    استاد این فایل بی نظیر بود .

    واقعا خدا رو شکر ک باگ های مسیر رو دارین ریز ریز میگین هم تو دوره ی دوازده قدم و هم تو فایلهای رایگان …

    ازتون بی نهایت سپاسگزارم و براتون آرزوی خوشبختی و سعادت دارم.

    در مورد من در مورد موجودات دوست داشتنی ای بنام سگ این اتفاق برام افتاد .

    من خب طبق آموزه های شما هر از چند گاهی سعی میکنم تو دل ترسهام برم و این در مورد نوازش سگ ها هم صادق بود .

    قبلا ک مذهبی بودم سر مساله ی نجاست سگ ها رو نوازش نمیکردم و وقتی در مورد اصل و فرع یکسری احکام برام رفتن تو حاشیه و میزان درستیشون برام نامشخص شد من دیگه بخودم سخت گیری نمیکنم و گفتم میخوام شروع کنم به نوازش سگ ها .

    چندین و چند بار سگ های مختلف رو نوازش کردم .

    یکبار یکی از دوستان یک سگ سیاه ازین شکاری طورها داشت منم ازش میترسیدم ازش پرسیدم میتونم نوازشش کنم گفت آره اشکالی نداره.

    منم رفتم سمتش و سگ یه صدایی از خودش دراورد مثل اینکه بخواد آماده ی حمله بشه منم دستمو اوردم عقب و نوازشش نکردم .

    یکبار دیگه یه روز دیگه از صاحبش پرسیدم دوباره گفت آره اشکالی نداره :)

    منم رفتم برای حرکت دوم …

    اینبار دستمو با ترس بردم پشت سرشو ناز کردم و یهو شروع به پارس کرد و من پریدم عقب !

    هیچ اتفاق بدی نیفتاد ولی ازون به ببعد من یک ترسی از سگها افتاد تو وجودم و دیگه نازشون نکردم .

    اگر میخواستم به این ترس میدون بدم حتی اگر سگی رو اینطرف خیابون میدیدم ازونطرف رد میشدم ولی چون نمیخواستم به این ترس میدون بدم و بذارم بزرگ بشه با ترس از کنار سگ ها رد میشم .

    اللن که استاد شما این فایل رو گذاشتین یهو ذهنم رفت سمت این ماجرا

    البته که این مساله از مسائل اصلی ای ک آدم رو تو زندگی عقب بندازه مثل مثالهایی ک در مور د رابطه و کار زدید نیست ولی خب این هم یه کلکی بود که من از شیطان خوردم و ممنونم که امروز یکی دیگه از حقه های شیطان رو برامون رو کردید .

    خب پس …

    سگ ها هنوز همون مقداری که موقعی ک نوازششون میکردم دوست و مهربون بودن ، مهربونن و این فقط بازی شیطان بود با ذهن من …

    خب پس

    مرررررسی استاد

    مرررررسی استااااد

    مرررررسی استااااااااااااد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  7. -
    رویا طالبی گفته:
    مدت عضویت: 1694 روز

    به نام خدای مهربان

    سلام ودرود به خدای قشنگم که آگاهی هایش را از طریق استادم بر من جاری می سازد

    از خدای مهربانم می خواهم دست من باشد تا هر آنچه را باید بنویسم، بنویسم

    این فایل مخصوص من بود دقیقا در روزی فایل آپلود شد که من یک تصمیم سخت گرفته بودم و این تصمیم برام خیلی سخت بود البته این تصمیم رو بر مبنای این گرفته بودم که الان که اینطوری هست قراره از این به بعد هم اینگونه باشه و به احتمالات چنگ می انداختم و احتیاط رو شرط عقل می دونستم در حالی وقتی قانون جهان هستی رو میدنم میدونم که من اگر بر روی خودم کار کنم و تمرکز و توجهم رو کنترل کنم از جنس همون توجه در زندگیم اتفاقات و شرایط جاری میشه و این رو برای خودم یاد آوری میکنم که چطور افرادی مثل رونالدو مسی و هزاران افراد مطرح دنیا الکی در دنیا مطرح نشدن اونا تونستن در سخت ترین لحظه ممکن افکارشون رو کنترل کن همچون لحظه پنالتی رونالدو

    از زندگی خودم مثالی ندارم که بر اساس ترسم و احتمالات تصمیم بگیریم همین یک مورد که چند روز بود درگیرش بودم و واقعا از خدای مهربانم سپاسگزارم که هدایتم کرد و با من واضح و شفاف از طریق استاد عزیزم صحبت کرد

    ولی یک مثالی از همسرم دارم که حتی برای خودش هم اتفاق نیفتاده ولی بر اساس اتفاقی که برای دیگران افتاده همیشه آن گونه عمل می کند و دلیل این رو احتیاط می گذارد ولی من می دانم که براساس ترس این عملکرد رو دارد.

    ما که هر روز به یاری الله و استاد عزیزم روی خودمون کار می کنیم واقعا در شرایط سخت هست که می فهمیم این کار کردن روی خودمان ثاثیر داره یا الکی مثلا یک حرف های قشنگ رو شنیدم و به به چه چه کردیم ولی در شرایط سخت هست که اون افکار و باور های زیرین مغزمون جای گرفته بیرون میاد برای همین پروین اعتصامی میگه الخیر فی ما وقع یعنی خیر هست در آنچه که اتفاق افتاده است حداقل میتونیم اون باور های زیرین در شرایط سخت که روی آب میاد و از خودمون و باورهامون مطلع بشیم

    سپاسگزارم از استاد عزیزم و سپاسگزارم از خانواده عزیزم و سپاس الله مهربانی که همواره مرا به سوی عشق و آگاهی هدایت و حمایت می کند.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  8. -
    شیما محسنی گفته:
    مدت عضویت: 3562 روز

    با سلام و احترام به استاد جانم …. مریم بانو جانم ….

    بله دقیقا استاد جان، بارها شده که با یه اتفاق به ظاهر ناخوشایند دیگه به راحتی اون کار رو نمی‌تونیم انجام دهیم ….. من که مثال زیاد دارم. اما با آموزش های شما، خیلی جاها شده که توانستم بر ذهن چموشم غلبه کنم و برنده بشم و دوباره اون شرایط را تست کنم و بعضی اوقات دیگه اصلا نتونستم ….

    مثلا دو سال پیش من ماشینم را پارک کردم و ترمزدستی را کشیدم و رفتم داروخانه که یه دارو بخرم و برگردم. کلا 7 دقیقه شد…. برگشتم و ماشینم را سر جایش ندیدم و گشتم دیدم ماشین کج رفته عقب و با برخورد به جدول بلوار، ایست کرده. واقعا معجزه شده بود که به ماشینی و یا آدمی برخورد نکرده بود … فقط راننده ها همینطور ناسزا می‌گفتند و ….. من هم دست و پاهایم می‌لرزید که وای خدایا چقدر رحم کردی …. ولی به خودم گفتم با این کار خدا میخواست درس بهم بده … مثلا اینکه همسرم همیشه می‌گفت که ماشین را در دنده پارک کن … ولی من قبول نمی‌کردم و انجام نمی‌دادم …. با اینکه به خیر گذشت و من هم درس هایی گرفتم، اما هنوز که هنوزه وقتی پارک میکنم چنان ترمز دستی را میکشم که انگار داره کنده میشه و حتما حتما در دنده میگذارم و یک جورایی در اضرابش ماندم.

    مثلا اینکه آخرین بار که همسرم در دوران کرونا به چین رفت و اونجا بیماری سختی گرفته و داستان ها داشت … این دفعه بعد از سه سال تونست تصمیم بگیره دوباره بره و …. اما من اگر جای ایشون بودم اصلا نمیتونستم …. چون واقعا وحشتناک بود و دیدم نسبت به قوانینشون عوض شده بود و اما همسرم رفت و الان ذهنم بهتر میپذیره …. یا اینکه در به دنیا آمدنم و دوران بارداری ام به خاطر ندانستن قوانین، خودم و همسرم را خیلی اذیت کردم و تا الان با اینکه عاشق این بودم که فرزندی دیگر داشته باشم، اصلا جرات نکردم که نکردم …. چون واقعا شرایط سختی رو گذروندم …. ‌وخ‌هنور نمیتونم همچین تصمیمی بگیرم.‌خلاصه خیلی ایمان و توکل و اعتقاد صحیح میخواد که اگر اتفاق به ظاهر ناخوشایند در یک شرایطی برات بیافته، بتونی دوباره بری به سمت اون شرایط و به خودت بگی که قرار نیست همیشه اون اتفاق بیافتد و بارها شده که اون اتفاق نیافتاده و فقط باید فکت برای ذهنت بیاری که باور صحیح پیدا کنی و اضطراب را کم کنی و از اون موضوع فقط درس بگیری …..

    استاد از این داستان ها زیاد دارم ….

    مثلا در یادگیری رانندگی ام در سن پایین، با اینکه خیلی خراب کاری میکردم، اما میگفتم اشکال نداره، اکثرا این خراب کاری ها را کرده اند و ادامه داده اند و یاد گرفته اند …. من هم ادامه میدادم و میرفتم و بالاخره به لطف پروردگار راننده عااالی شدم.

    در پناه خودش باشی استاد جونم

    شیما بانو

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  9. -
    سیدمجید شهیدی گفته:
    مدت عضویت: 2393 روز

    با درود به همراهان سایت عباسمنش.کام

    بله من چنین تجربه ناخوشایندی داشتم …

    من در شهرداری کار میکنم و سالهای سال با اینکه کارم رو به نحو احسنت انجام میدادم ، هیچ موقع ارتقای شغلی نمیگرفتم و همه کسایی که با من وارد شهرداری شده بودن و چه بسا اونایی که بعد از من وارد شده بودن ، پست های خوبی گرفتن ولی من موندم و ذهن خراب …

    یه روزی به خودم اومدم و دیدم چند سال با یه ذهن خراب و آشفته و پر از تنش دارم کار میکنم و به همه چیز و همه کس بد بینم … از موقعی که با سایت عباسمنش.کام آشنا شدم شروع کردم به تغییر افکار و باورها … من از آذرماه سال 97 شمسی عضو سایت شدم و از همون روز اتفاقات خوب شروع شد ….

    سعی کردم افکار و عقایدم رو تغییر بنیادی بدم و تمرین کردم و تمرین کردم … سخت بود ولی شدنی

    تا اینکه در آذرماه سال 99 شمسی به چیزی که میخاسم و استحقاقش رو داشتم رسیدم و خدا رو شکر کردم به خاطر اینکه تونستم افکارم و باورهام رو تغییر بدم و فهمدیم که خودم عامل نشدن اون خواسته بودم و الان خودمم که باعث شدم بشم معاون یه قسمت مهم از شهرداری

    خدا رو شکر که قوانینش ثابته و برای همه یکسان عمل میکنه

    خدا رو شکر که ما میتونیم ذهن مون رو کنترل کنیم و بهش جهت بدیم

    خدا رو شکر که سایت عباسمنش.کام هست

    خدا رو شکر که این همه آگاهی در زمان زندگی من وجود داره

    خدا رو شکر که میشه باروها رو تغییر داد

    خدا رو شکر که خدا رو داریم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
    • -
      علی بردبار گفته:
      مدت عضویت: 1859 روز

      سلام به دوست عزیزم

      کامنت شما بسیار احساس خوب و فوق العاده ای به من داد.

      ساده، مختصر و شریف.

      چقدر خواسته تان را کوچک تر از ظرف وجودی چنان انسان محترم و شریفی دیدم…چقدر فوق العاده اید، شما!

      انشالله به راحتی شهردار بشوید. حضور افراد خوب و شریفی مثل شما برای همه ی مردم کشورم نعمت است.

      خوشبخت و خوش شانس و پولدار باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      آقای نیکو گفته:
      مدت عضویت: 3073 روز

      سلام به شما دوست عزیز

      خداروشکر میکنم که افراد شریفی مثل شما در اداره جات دولتی هستند و رشد میکنن

      متأسفانه در گذشته از بس که در معرض دیدگاه‌های منفی در باره اداره جات دولتی بودم‌، عوامل بیرونی به خصوص اداره جات بزرگترین ترمز من شده بود و هنوز هم هر از چند گاهی این باور ضعیف یه جاهایی خودشو نشون میده و همین الان هم درگیر یه مسئله اداری هستم که حدود یک ساله کارم بخاطر اشتباه نقشه بردار نظام مهندسی و ضعف نقشه بردار شهرداری کارم عقب افتاده و من میدونم که اینها بخاطر باورهای مخربی هست که سالها درگیرش بودم، اما دارم سعیم رو میکنم که بتونم ذهنم رو کنترل کنم تا از پس این باور مخرب بربیام،

      چند وقتیه که ذهنم رو گذاشتم برای دیدن نکات مثبت کارمندان و نتایج خوبی هم گرفتم،

      در حقیقت ذهن من در گذشته فقط نکات منفی رو میدید بخاطر همین هم همون ها رو جذب میکردم

      خداوند هدایتم کنه که فقط به نکات مثبت توجه کنم و طبق قانون از همین جنس جذب کنم

      با تشکر از شما دوست عزیز

      بهترین ها رو براتون آرزومندم

      خدانگهدار

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  10. -
    زیبا گفته:
    مدت عضویت: 2499 روز

    به نام خالق هستی بخش

    سلام استاد و مریم جان

    همواره بهترینها تقدیم شما و دوستان باد

    چه خوب میگویید

    و چه چموش،است ذهن ما

    وقتی اتفاقی می‌افتد چون نمی خواهیم

    پس به آن برچسب میزنیم

    ولی واقعا اینگونه است

    از خودمون بپرسیم آیا واقعا همیشه اینگونه بوده

    چرا نمی خواهیم قبول کنیم این اتفاق خیری است و بنفع من است و بس

    چرا قبول نکنیم این ماجرا میتونه بدلیل فرکانس های خودم باشد

    اینها را میگم تا بفهمم قانون چگونه است

    بارها هر چه خواستیم برایمان خریدند ولی ایندفعه گفت نه

    و تو گریه میکنی که اگه مهم بودم براش و ارزش داشتم قبول میکرد

    و راحت خودمون را بی ارزش و ارزش ها رو به نخریدن ربط میدهیم

    اگر عزیزی چیزی و مطلبی را به ما نگه

    خودمون را زیر سوال میبریم که چرا نگفت

    یا رفتارهای بچه هایمان را کافیه یک بار برخلاف میل ما باشند

    چه جهنمی در ذهن و زندگی می سازیم

    آری من فریب ذهن را در رفتار و روابط زیاد دیده ام

    هم خودم و هم دیگران

    و باید در این زمینه بیشتر تر

    تمرین و کنترل کنیم در موقعیت های

    که پیش میاید افسار ذهن را زودتر جمع کنیم

    استاد ممنون از شما

    شاد موفق و ثروتمند باشید در پناه خداوند متعال

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: