درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3 - صفحه 10
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2025/03/abasmanesh-9.webp
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2025-03-25 23:00:252025-04-30 07:29:45درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام خدمت استاد عزیزدلم و خانوم شایسته نازنینم و همه دوستای عزیزم
باران:
استاد من با گوش دادن به این فایل یاد یه فامیلمون افتادم چند سال پیش دختر این فامیلمونم برامون تعریف کرد گفت مادرم همیشه مریض بوده هردکتری که بوده بردیمش همش میگفته اینجام درد میکنه این دردشو خوب میکردیم جای دیگه ش درد میکرده خلاصه گفت هم خودش اذیت شده هم ما گفت یه شب هی میگفت سرم بشدت درد میکنه یهو به ذهنم رسیده به مامانم یه قرصایی هست بچه ها میخورن اسمش اسمارتیزه گفت به مامانم گفتم (علی پسر این خانومه که مریض بوده هستش دکترم هست )علی اینو از تهران برات فرستاده گفته 3شب بخوری سردردت کامل از بین میره هیچ اثری ازش نمیمونه این قرص شیرینه برعکس تمام قرصاس چون خارجیه گیر نمیاد ،دختره قسم خورد گفت مامانم 3شب بهش دادیم حالش عالی شده اصلا بقیه درداشم خوب شده سرحال ،گفت مامانم گفته قربون علی برم این قرص خارجی برام آورده کاش زودتر میاورد تا اینقد زجر نمیکشیدم .گفت مدت ها ازش گذشت مادرم همچنان حالش خوب بوده تا اینکه داداشم اومده بهش سر بزنه ماهم اصلا پیشش نگفتیم این کارو کردیم به داداشم گفته مادر قربونت بره که دعای خیرم پشت سرته حالمو خوب کرده اون قرصو برام فرستادی ،گفت پیشش گفتیم اون اصلا دارو نبوده قرص اسمارتیز بوده مال بچه ها میخورن باور نکرده تا براش آوردیم ،دخترش قسم میخورد چندین ساله میگذره میگفت تا حالش بد میشه یدونه ازش میخوره میگه حالمو خوب میکنه ،به این حد از باور رسیده این اسمارتیزه حالشو خوب میکنه .قدرت باور و ذهنیت خیلی قویه چه میکنه .واقعا خودمم الان داستانشو نوشتم خییلی جالب بود برام .دوست داشتم این داستانو براتون بگم استاد خیلی برام جالب بود .این داستان مال 10سال پیشه ولی من با گوش دادن به این فایل یادم افتاد .
خدا رو شکر برا این فایل عالی و بی نظیر
ممنونم ازتون استاد عزیزم مثل همیشه عالی ترین بود .
در پناه خدای مهربان باشید.
خدانگهدار.
“تقدیم به استادی که معجزه باور را به ما آموخت”
در جهانی که بسیاری اسیر محدودیتهای ذهنی خود هستند، استاد عباس منش با سایت tasvirkhani.com چراغهایی از امید و تحول را در دل تاریکیها روشن کردهاند. امروز میخواهیم از صمیم قلب از این استاد بزرگوار که بیمنت و بیچشمداشت، گنجینههای دانش و بینش خود را با ما تقسیم کردهاند، تقدیر کنیم.
استاد عزیز،
کلمات هرگز نمیتوانند عمق قدردانی ما را از زحمات ارزشمندتان بیان کنند. شما به ما آموختید که محدودیتها فقط ساختههای ذهن ما هستند. شما نشان دادید که ثروت، سلامتی و روابط رویایی نه یک آرزو، بلکه یک انتخاب آگاهانه است. هر مطلب شما در سایت، مانند داروی شفابخشی بوده که جانهای بسیاری را از بیماریهای فکری نجات داده است.
قدرت تحولآفرین آموزشهای شما
آموزشهای شما در مورد قانون جذب تنها یک سری تئوری نیست، بلکه نقشهای عملی برای ساختن زندگیای است که همیشه آرزویش را داشتیم. با پیروی از این اصول، شاهد معجزاتی در زندگیمان بودهایم:
معجزه ثروت: بسیاری از شاگردان شما که روزی حتی پرداخت قبضهای ماهانه برایشان دغدغه بود، امروز به درآمدهای نجومی دست یافتهاند.
– معجزه سلامتی: کسانی که سالها با بیماریهای لاعلاج دست و پنجه نرم میکردند، با تغییر باورها شفای کامل را تجربه کردهاند.
– معجزه روابط: افرادی که خود را محکوم به تنهایی میدانستند، امروز در آغوش روابطی پر از عشق و احترام هستند.
استاد عباس منش عزیز، شما نه فقط یک معلم، که یک منجی هستید. هر کلمه از شما بذری است که در زمین حاصلخیز ذهن ما کاشته میشود و ثمرهاش زندگیای سرشار از برکت و شادی است. از ته دل سپاسگزاریم که با عشق و صبر بیپایان، دست ما را گرفتهاید و از تاریکیهای جهل به نور آگاهی هدایت کردهاید.
این پیام با عشق و احترام فراوان تقدیم به استادی که معنای واقعی بخشندگی را به ما آموخت.
خدایا هرانچه دارم از توست
شکرگزار تو و قوانین بی عیب و نقص و بدون تغییرت هستم
سلام به استاد عزیز و مریم بانوی نازنینم🫶
من ساجده هستم دختر شهناز
استاد این قسمت با من چه کرد واقعا
یعنی ترمزی از من شناسایی و رفع شد که از زمان گوش دادنش و گرفتن اگاهی این فایل تا تحقق خواسته ام به چند ساعت نکشید خواسته ای که چند سال و تقریبا هر سال میخواستم ولی از سوی همسرم پاسخ دلخواه رو دریافت نمیکردم اونم پول ماهانه ای بود که دریافت میکردم دو سالی بود که اصلا اضاف نشد برام امسال که روی خودم کار کردم و درخواست دادم گفت باشه اضاف میکنم مبلغی رو که من گفتم قبول نکرد و به توافق نرسیدیم در واقع چند روزی بود همش میگفتم گیر کار کجاست این همه خواسته های بزرگتر داشتم و دریافت کردم چرا این نمیشه وقتی متوجه ترمز شدم چون همسرم براحتی پول خرج نمیکنه و به قول خودش حساب شده خرج میکنه البته ناگفته نماند همش برای اینده ما تلاش میکنه کاملا اهل خانواده هست بهر حال تفکرات خودش رو داره اینم روی من تاثیر گذاشته بود که کلا زیاد نمیکنه اگرم کنه خیلی کمه نسبت به تورم درواقع هیچ نیست تا وقتی استاد توضیح دادن و کامنتهای دوستان رو خوندن متوجه داستان شدم و شروع کردم از اول اشنایی تا الان کارهایی رو که براحتی برام انجام داده و خرجهایی که برام کرده که تا الان برای خودش نکرده سفرهایی که براحتی من رو برده همه رو روی کاغذ نوشتم و گفتم انقدر من رو دوست داره و برام ارزش قائل بوده کارهایی که برای کسی تا الان نکرده برام من انجام داده پس باور منطقی برای ذهنم اوردم و کلی احساس خوب و حال خوب پیدا کردم و رها کردم کلا تا ایشون اومدن خونه یه چند ساعت بعد کنارم نشست و گفت من نشستم به درخواست و حرفهات فکر کردم فهمیدم که حق با تو هستش و میدونم بازم این مبلغ برات کمه و تو ارزشت بیشتر از اینهاست ولی دوست دارم یکم مراعات کنی و کارت رو بردار و اون مبلغی که خواستی برو برای خودت واریز کن و هر وقت هم پول تموم و شد و کم اوردی هم من که نمردم و کارت هم تو کشو بردار حتما اینها رو کسی داشت میگفت که چند سال بود میگفت نیازی نیست اضافه کنم برات ماهانه ها و من مات و مبهوت از جواب دادن قوانین بی نقص خداوند، و پیدا کردن ترمز ذهنیت و تمرکز روی نشدن داستان. حیفم اومد که اینو تعریف نکنم هم رد پایی برای بعدا خودم بزارم و هم اینکه مثل کامنت دوستان هدایتی برای بقیه باشم
خدایا هر انچه دارم از توست
از خدا میخوام براتون سلامتی و عشق و ارامش و شادی و ثروت رو
عاشقتونم️️️
بسم الله الرحمن الرحیم
اومدم درمورد الهامی ک بهم شد بنویسم
اینهمه از زبان شما شنیدم من خالق تمام زندگیم هستم اما بطور واقعی باور نکرده بودم
کانال داشتم طلافروش بود هر روز نرخ افزایش دلار و طلا میزاشت ومن هر روز توجهم ب این موضوع بود
چقد جالب من فکر میکردم دارم ب ثروت توجه میکنم اما برعکس ب کمبود توجه میکردم و احساسم هربار بدتر میشد ک طلا داره گرون میشه پس همه چی گرون شد وگرونتر خواهد شد وتو پس بدو تا ب چیزی برسی و بدویی هم نمیرسی پس علکی فاز مثبت نده ک اینا همش وقت تلف کردنه
ایده اول امد کانال رو پاک کن پاک کردم
چ جالب دارم رو موضوع ثروت کار میکنم هرروز ایده بهم داده میشه عملیش کنم
موضوع بعدی
شوهرم هربار از سرکار برمیگشت نکات منفی کارشو میگف
یا هربار نشستیم حرفای خوب زدیم اخرش ختم شده ب دولت وسیاست ک میگفت و حتی امشب گف ایران ثروتمندترینه بخاطر اینهمه منابع طبیعی اما …
چ فایده مردمش فقیرن
منم گفتم خیلیا توی ایران هستن و ثروتمندن
خیلیا ثروتمند شدن واصلا رفتن ازاینا
من گفتم این حرفا چ فایده ای داره قبلا هم بهت گفتم دیگه
انگار یکم بهش برخورد اینو گفتم
و هم عقیده اش نشدم مثل شبهای قبل
و رفتم سرگرم شستن ظرفها شدم
بهم گفته شد ک تو اینهمه سال بخودت ظلم کردی اصلا بغضم گرفت گفتم آره راست میگه من چقد پای چرت وپرتهای بقیه نشستم
اگه فرد غریبه باشه حواسم هست اعراض میکنم اما اگه هم خونه ام باشه اصلا ایگنور نمیکنم و باهاش هم عقیده میشم دلیل اینکه دوتا ادم باهم زندگی میکنن اینکه شکل هم فکر میکنن
واقعا من چقد پذیرفتم این چرت پرتهارو
و بهم گفته شد برو قران بخون
از ب بسم الله شروع کردم
و اصلا اشکهایم بمدت 1 ساعت میومد
10 صفحه از سوره بقره رو خوندم چقد قلبم بازشد و چقد فهمیدم چی میگه
درمورد قوم بنی اسراییل چطور ب خودشون ظلم کردن با باورهاشون وخدا گف شما همونایی بودید ک با عصای موسی رود نیل رو شکافتم و از قوم فرعون نجاتتون دادم چطور شکر نعمت نمیکنید و اگر غذای جدید میخاهید ب مصر بروید اما انها عمل نکردن وب خودشون ستم کردن
این داستان منه
ک خدا اینهمه لطف کرده ب من
و بار غم رو از دوش من سالهاست برداشته از زمان اشنایی من باشما ارامشم را بهم داد
.و لطف کرد
رزق را وارد زندگیم کرد
فرزندان زیبا وسالم داد
محبت افراد را نصیبم کرد
چطور نمیتونم باور کنم او شریک کاری من میشود
چطور نمیتونم باور کنم او ب کسب وکارم رونق میبخشد
چطور نمیتونم باور کنم افراد رو از همه جای ایران ب سمتم هدایت میکند
مورد سوم استاد هنرم هم کلی ویس گذاشته که پراز باورهای محدود کننده هست ویک راهی تعیین کرده وگفته فقط ازین راه میشه پول ساخت واون هدفی ک من دارم و چندتا از دوستانم دارن نشدنیه و سختی و سرمایه زیادی میخات
ودردسر داره
چقد اجازه دادیم بقیه باورهای مخربشون رو ب ذهن ما وروح ما تزریق کنن واقعا؟
الله اکبر
من دیگر هیچ کمبودی رو نمیپذیرم خدایا من ب تو ایمان آوردم
ب رزاقیت تو ب وهابیت تو
تو بخشنده ای تو کریمی
اما من جلوی دریافت ثروتت را گرفته ام
باچی
باهمین فرکانسهایی ک ب تو میفرستم
فرکانسهای درب وداغونی ک ازبقیه شنیده ام
استاد من چقد چیزها شنیدم و بعد فهمیدم طرف برعکس گفته
مثلا گفته فلان جا اینجوری شده
بعد ک بطور واقعی بااون موضوع روبرو شدم دیدم طرف کلا برعکس گفته
یا چ چیزهایی میخاستم انجام بدم ومیگفتن نمیشه بابا اگه شد وخندیدن ب من
و بعد رفتم انجامش دادن
ب من گفتن چقد خوب شد ما فکر کردیم نمیشه خبری نداشتیم
ب همین سادگی
ما گول میخوریم خصوصا اگه اون فرد همسر یا عزیزمون باشه پدر مادر برادر خواهر
خیلی بیشتر حرفشو باور میکنیم
ومیگیم این خوده واقعیته چرا چون این شخص تجربه اش کرده
بهم گفته شد تو تمام توجهت ب کمبودهاست ب عوامل بیرونی هست
چطور ثروت میخای درامد عالی وموفقیت میخای ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم آره دقیقا همینه
واقعا من کور بودم
من کر بودم
و توی ایه خوندم کر هستن وکورن
نمیبینن ونمیشنوند
الله اکبر
چقد وقتی الهامات دریافت میکنیم
میگیم واااااای ب همین سادگی
من چرا خواب بودم اینهمه مدت تو خواب غفلت بودم توهم زده بودم
چرا از اول نفهمیدم اخه چرا ؟؟
چون خدا مهر نهاده بر دلهایی ک گمراهه
تا نفهمه و بدتر گمراه بشه
چون توی مدار گمراهی هست
سپاسگذارم خدای مهربانم ک چشمانم را باز کردی امشب ب درگاهت سجده میکنم مدتهاست منتظر این داستان بودم بلاخره بهم گفته شد و برایم مسیر روشن شد ومدارم بالارفت
سپاسگذارم استاد عزیزم
امسال درمورد مساعل مالیم میام هربار کامنت مینویسم چ معجزاتی رقم خورده برای من
سلام خدمت استاد عزیز و دوستان گلم
همون اول فایل که استاد از کامنت دوست عزیزمون گفتند من یک داستانی به همین شکل دیروز از نزدیکترین رفیقم شنیدم ولی که تعریف میکرد خودش نمیدونست یعنی با این نگاه درکش نکرده بود بعدش که بهش گفتم یه چیزهایی دستش اومد چون با این مباحث زیاد اشنایی نداره داستان از این قرار بود که :
گفت که چند مدت قبل مریض بودم و اینا و شب خیلی نارحت بودم انگار نفسم نمیومد خیلی حس وحشتناکی تعریف میکرد حتی به قول معروف کلام اخر عمرشم با خودش گفته بود، گفت که ساعت 4 صبح بدون سروصدا از خانه اومدم بیرون که برم به بیمارستان ، رفته بود اونجا گفت که یک نوار قلب ازم گرفتند و گفتند هیچی نیست برو خونه خوب میشه گفت اومدم خونه خوابیدم وحالم بهتر شد ولی خیلی اذیت شدم تا رفتم بیمارستان
این کل داستانش بود
بعدش یک لحظه من به ذهنم رسید و ازش پرسیدم که مطمئن بشم، گفتم فلانی اصلا امپولی دارویی هیچی بهت ندادن گفت نه فقط نوار قلب بود و بس
منم گفتم پسر اصلا تو به این فک کردی که چجوری ذهن ما برنامه ریزی شده که حتما باید بری بیمارستان خوب میشی!!!
تو رفتی نوار قلب گرفتی اومدی خونه خوب شدی ،چند دقیقه قبلش نزدیک بوده بمیری از تنگی نفس!!!
یکم به فکر فرو رفت گفت اره راست میگی
الان که این داستان را از شما شنیدم استاد اون حرف یادم اومد، واقعا عجیبه همینجوری الکی خوب شد فقط چون رفته بود اونجا
یعنی ذهن ما یه جوری برنامه ریزی شده( البته اصلا رو ذهنش کار نکرده اون بنده خدا)اصلا بدن نمیتونه خودش رو حل کنه تا نره به فرض بیمارستان یا در این فایل به فرض دعا بگیره برای خوابش
فدات شم استاد در لحظه اول این داستان یادم اومد گفتم به اشتراک بگذارم
ممنون و سپاسگذار خدا هستم بخاطر راهنمایی همچون شما
زهرا زعفرانلویی
سلام استاد عزیز
چه مطالب ارزشمندی رو به موقع از زبون شما شنیدم در مورد نحوه رسیدن به موفقیت هایی که فقط با باور های درست میشه بهشون رسید
استاد ما هم دوره عالی هم جهت با جریان خداوند رو تهیه کردیم و حالا بعد از شنیدن اون دوره متوجه میشم که چطوری من بعضی از کار هارو شروع کردم تا به نتایج دلخواهم برسم
استاد من در شهریور سال 1403 یکی از دوست های صمیمی ام که با حرف ها و رفتار هاش حس کمبود و بی ارزشی به من میداد رو کنار گذاشتم و بعد از اون تصمیم به کار کردن روی دوره احساس لیاقت گرفتم و مومنتوم منفی رو کاهش دادم و مومنتوم احساس لیاقت رو شروعش کردم و خداوند در دل من امید شروع کاری که همیشه بهش علاقه داشتم و چندین سال بود که میخواستم شروعش کنم ولی همیشه میترسیدم رو روشن کرد و من شروع به گرفتن ویدیو به تنهایی و آپلود اون در یوتوب کردم و به طرز جالبی ویدیو های من ویوی مناسبی میخوره و امشب با اینکه تعداد سابسکرایب های من هنوز خیلی کمه ولی فردی پیشنهاد همکاری و تبلیغ رو داد و با اینکه مبلغ این تبلیغ برای من خیلی کمه ولی احساس میکنم در طی این چند وقت اخیر هیییچ اتفاقی اینقدر برای من لذت بخش نبوده و قلبم پر از شادیه و همونطور که شما گفتین حالا بیشتر باور میکنم که خداوند حافظ منه و خداوند کارهارو برای من به بهترین شکل انجام میده و من لایق تجربه این شادی و حس خوب هستم و امشب متوجه شدم لازم نیست که حتما تعداد سابسکرایب های من به تعداد خاصی برسه تا من بتونم از یوتوب درامد زایی کنم، بلکه خداوند خودش از راه های متفاوتی من رو هدایت میکنه تا پول دربیارم
واقعا هرچیزی رو که در این سن کم میدونم رو مدیون شما هستم خیلی ازتون ممنونم موفق باشید.
بنام الله رحمان و رحیم
سلام ب همگی عزیزانم،خانواده ی قشنگم سال نو همگی مبارک باشه ث پراز خیرو برکت و لحظات ناب بندگی الله
خدایا صدهزار مرتبه شکرت بخاطر اینکه بهم فرصت دادی یکبار دیگه کامنت بنویسم و صلات بجا بیارم
الهی صدهزار مرتبه شکرت
وقتی داشتم کامنتای دوستان و میخوندم چنتا مثال یادم اومد
من قبلا این ذهنیت و داشتم ک ب محض اینکه خربزه بخورم دلم درد میگیره و همین اتفاق هم میفتاد
برای همین هرکسی ک بهم تعارف میکرد نمیخوردم میگفتم دلم درد میگیرع
ک بعداز آشنایی با این مسیر متوجه شدم این ی باوره ک یادمه ب محض اینکه این باوره در من تغییر کرد
عاشق عطر خربزه شدم و دیگه اصن دل درد نمیگرفتم اتفاقا خیلی هم لذت میبردم از خوردنش
ی مثال دیگه ک یادم اومد برا زمانی هست ک تو سالن کار میکردم
ک وقتی صاحب سالن از حموم سالن استفاده میکرد و موهاش خیس بود حتی حوله هم دور سر نمیپیچید تو زمستون ها همیشه بهش میگفتم سارا الان سرما میخوری هااا
میکفت ن اصلا امکان نداره سرما بخورم، اینجوری بدون اینکه ویروس سرماخوردگی و از کسی گرفته باشم
جالبه ک هیچ وقت هم سرما نخورد تو یکسال و نیمی ک پیشش کار میکردم بخاطر موهای خیس
ولی من همیشه ی خدا سرما میخوردم اگه ی کم موهام خیس بود با باد سردی بهم میخورد و خروسک میگرفتم چون لوزه داشتم و دکتر میگفت باید عمل کنی و شبها نمیتونستم نفس بکشم
باید چندین آمپول پنی سیلین میزدم ک خوب بشم
ولی با هدایتم ب این مسیر اصلا نمیدونم کی لوزه هام خوب شد
خیلی کم پیش میاد سرما بخورم
اگه هم پیش بیاد زود خوب میشم
و ی مورد دیگه برای زمان دانشجوییم بود من هیچ ذهنیت منفی درمورد انتقالی و مهمان ب دانشگاه مقصد نداشتم
همه میگفتن نمیشه امکان نداره موافقت کنن ب هرکی میگفتم میخندید میگفت همجین چیزی امکان نداره
ولی من دلم روشن بود امید داشتم
امید وار بودم ک میشه
چرااا؟؟چون حرف رئیس دانشگاه و باور کردم ک گفت تو فقط ترم اول و برو دانشگاه اصلیت بعد ما با خواست مهمانت موافقت میکنیم
و همین هم شد بعدا فهمیدم ک اون آقایی ک این حرف و بهم زد اصلا رئیس دانشگاه نبوده بلکه منشی ش بوده
ولی چون من باورش کردم اتفاق افتاد
و من ب راحتی تا ترم آخر مهمان دائم گرفتم برای دانشگاهی ک میخواستم
الهی صدهزار مرتبه شکرت ک قدرت خلق زندگیم رو دادی دست خودم اونم با قدرت افکار و ذهنم
من فایلو هنوز گوش ندادم ولی میدونم ک خییلی ب من کمک میکنه برای تغییر ذهنیتهای منفی ب مثبت
الهی شکرت امروز عجب روز پربرکتی بود سپاسگزارم بابت هوای عالی ،صدای زیبای پرنده ها،رزقی ک امروز بهم دادی
الهی شکرت بخاطر اینکه امروز تونستم ذهنم کنترل کنم ،چقد خداروشکر کردم بخاطر اینکه میدونم تمام اتفاقات زندگیم داره توسط افکار و باورهام رقم میخوره
و من با تغییر افکارم و جهت دهی ب سمت مثبت میتونم ب احساس خوب برسم و احساس خوب اتفاقات خوب و رقم میزنه
الهی شکرت دیروز یکی از آرزوهای قلبیم تیک خورد الهی صدهزار مرتبه شکرت
الان تو منطقه ی ما هرجا رو نگاه میکنی گندم زار سرسبز و انتهای تصویر میرسه ب کوه های زاگرس دوطرف جاده درخت پرنده ها میخونن
نسیم ملایم ک گندم هارو ب رقص در میاره و پروانه ها،گل های زرد و بنفش و قرمز و..
نقاشی خداوند دیوااانه ات میکنه
من خیییلی دوسداشتم با موتور مسیر امامزاده رو برم
ک دیروز ب راحتی و زیبایی رخ داد
ب همراه داداشم
خدای من چقدددد زیبا بود عجب حس فوق العاده ای داشتم قلبم باز شد و هی میگفتم خدایا شکرت شکرت شکرت بخاطر این زیبایی ها
و داداشم بهم میگفت زکیه لذت ببر از مسیر ،باد خنگی. ک بصورت م میخورد، درختای سرسبز ،چمن های کنار جاده واقعا زیبا بود
موقع برگشت ک غروب بود چقددد زیباییش دوچندان شده بود متاظر اطراف
نور طلایی خورشید افتاده بود رو گندم ها و چقد نرم و لطیف شده بودم من
ی هدهد شانه بسر هم دیدم درحال پرواز خییلی خوشگل بود
این دومین بار بود ک همدار میشدم با دیدن این نوع پرنده خدایا شکرت
الهی شکرت امروز هم کلی لحظه هاب خوب داشتم
امروز کلی عشق دریافت کردم
مادر 50 تومن بهم پول داد
آجیم ی پارچه ی خوشکل بهم هدیه داد،
یکی دیگه از اجیام دوتا شلوار بهم هدیه داد
آجیم ظرفای نهار و شام و شست و یکی دیگه از آجیام آشپزخونه رو مرتب کرد جارو هم کشید
دیروز دستور پخت کلوچه رو اصولی از زندایی یاد گرفتم و تقریبا 100 تا کلوچه
الهی شکرت
سلام زکیه خانوم عزیز
سلام و سلامتی خدمت دوست عزیز و زیبای من زکیه خانوم از انتهای رشته کوهای زاگروس با زیبای زیبای منحصربفردش که شما خیلی خوب توضیحش دادین …وقتی از زیبای های صحرا و کوهپایه های منطقه ای که زندگی میکنید صحبت میکردید منو به وجد آوردین که این تلگراف عاشقانه رو براتون با عشق تایپ کنم ،من در محلی زندگی میکنم که صب وقتی بیدار میشم انتهای رشته کوهای زاگروس از نمای تقریبا نزدیک میبنم و صحراهای پوشیده از گل و بلبل و مزرعه گندم که زیبایشو هزاران برابر کرده توی این فصل ،وقتی که هوا ابری میشه نوک کوها پوشیده میشه از ابرهای سیاه و سفید و یه مه غلیظ کوها رو در بر میگره
هر بار این صحنه رو میبنم نقاشی خداوند تحسین میکنم
چند روز حس خیلی خوبی دارم از دیدن طبیعت وقتی که پیاده روی میکنم و این همه زیبای رو میبنم و گونهای گیاهی که هر کدومشون یه رنگ خاصی دارن ،جریان همیشگی نعمتهای الهی برام یادآور میشه ،جریانی که همیشه در حال حرکت رو به جلو و همه چیز در حال رشد و پیشرفت ،گیاهانی که یه روز شروع میکنن به سرسبز شدن و چند وقت بعد از بین میرن و گونهای بعدی جاشونو میگیرن و این جریان همیشگی
این روزا زمین رو یک محیط بازی میبنم دقیقا شبیه یک بازی کامپیوتری که همه چیزش کدنویسی شده و ما به عتوان یک کارکتر وسط این بازی به دنبال کشف کردن قوانین بازی هستیم ،این مواقع فقط این آیه برام مرور میشه و در ذهنم تداعی میشه
﴿وَلَوْ أَنَّمَا فِی الْأَرْضِ مِن شَجَرَهٍ أَقْلَامٌ وَالْبَحْرُ یَمُدُّهُ مِن بَعْدِهِ سَبْعَهُ أَبْحُرٍ مَّا نَفِدَتْ کَلِمَاتُ اللَّهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ حَکِیمٌ﴾
[ لقمان: 27]
و اگر همه درختان روى زمین قلم شوند و دریا مرکب و هفت دریاى دیگر به مددش بیاید، سخنان خدا پایان نمىیابد. و خدا پیروزمند و حکیم است
سپاسگزارم خانوم لرستانی عزیز که با دیدن چهره زیباتون که پر از در صلح بودنه باعث شدی دست به قلم شم
عیدتم مبارو باشه و سالی پر برکت برات آرزومندم
سلام محمدجان رفیق قشنگم
چقد حس قشنگی داره کلمه ی رفیق واقعا برازنده ی شما و تمام دوستان سایت هست چقد خداروشکر میکنم بخاطر داشتن رفیقای توحیدی خوش قلبم
ک جنسشون متفاوته قشنگ حرفت و درک میکنن و حرفهاشون تورو ب وجد میاره وبا قلبت عشقشون رو حس میکنی ،عشقی ک بی قید و شرطه
مررررسی ازت محمدعزیزم بخاطر عشقی ک برام فرستادی و قلبم و سرشار از عشق و حس خوب کرد ببخش ک دیر پاسخ دادم ب کامنت قشنگت
الان هدایت شدم ب قسمت پاسخ ب دیدگاه های من یکبار دیگه باعشق کامنتت و خوندم وباعث شد ک دست ب قلم بشم برای نوشتن زیبایی هایی ک این روزها دارم بیشتر وبیشتر هدایت میشم و تمام وجودم یکپارچه ناخودآگاه غرق در حس سپاسگزاری میشه
من 16 هم هدایت شدم ب اندیمشک همراه خواهرم ک میخواست بره دکتر با اینکه مقاومت داشتم ک دل بکنم از زیبایی های روستا ومنطقه مون ولی تسلیم شدم
گفتم باش هرچی تو بگی
دیروز ک 20 فروردین بود تو تمرین ستاره قطبی نوشتم خدایا منو هدایت کن ب دیدن زیبایی ها و لذت بیشتر
داداشم ک همیشه باید کسی ازش درخواست کنه ک بیا بریم بیرون ،جایی و..
دیروز خودش گفت ب من و آجیم ک میآید بریم علی آباد،گفتم علی آباد کجاست،گفت دوبندار،
گفتم دوبندار کجاست ،گفت بلارود،
گفتم بلارود کجاست،
گفت قدمگاه امام رضا ،شهرک رضا هم بهش میگن
خلاصه متوجه نشدم کجاست خخخخخ
چون تاحالا هیچ کدوم و نرفته بودم
گفتیم بریم
قرار بود نهار و ببریم ک منتفی شد چون خوردیم ب ظهر و هوا گرم شده بود
گفتم هراتفاقی بیفته ب نفع منه اگه شد میرم اگه هم نشد همین جا توخونه نهار و میخوریم
ک آخر سفره رو پهن کردم توخونه و سبد غذا رو کنار خودم گذاشتم ودرحالی ک وسایل و از سبد در میاوردم با خنده ب داداشم گفتم اینم تفریح ،نهار نهاره چ فرقی داره اونم خندید
آقا ما ساعت 5و نیم حرکت کردیم گفتم خدایا خودت هدایتمون کن ب دیدن زیبایی هات،ک در زمان مناسب در مکان مناسب باشیم و لذت ببریم
از اندیمشک خارج شدیم مسیر خیلی زیبا بود درختا با گلهای زرد و سفید خییلی حس خوبی بهم میداد اصن نمیدونستم مقصد کجاست با کنجکاوی منتظر بودم ک قراره کجا هدایت بشیم
ک داداشم بعد ی دور برگردون پیچید تو ی جاده فرعی ک هیچ درختی نداشت واتفاقا هم خشک بود مسیر بعد هی جلوتر میرفتیم ی نسیم خنک میومد یواش یواش رسیدیم ک زمین های کشاورزی ک گندمزار بود و یک دست
بعد رسیدیم ب ی کانال آب بزرگ و هوا هی خنک تر و خنک تر میشد و انرژی فضا هی بیشتر
ک رسیدم ب ی باغ هایی ک پراز درخت بود ،درختهای بزرگ ،ی لحظه حس کردم تو پایگاه چهارم شکاری دزفولم ک همه اش پره درخت وسرسبز بود همیشه و هواش عالی بود چندبار رفته بودم خونه خواهرم قبلا
و باد هم میوزید داداشم گفت چرا شیشه رو نمیکشی پایین ک دادم پایین شیشه رو و دستم و آوردم بیرون تا بهتر هوا رو فضا رو و انرژی ک جاری بود و لمس کنم
خیییلی باحال بود الهی شکرت
بعد پیچیدیم سمت راست ک دوطرف جاده گندمزار و سرسبز خییلی زیبا بود و خورشید هم داشت یواش یواش نورش طلایی میشد و میومد پایین
ک بعد از ی پیچ رسیدیم ب انبوهی از درختان سرسبز بزرگ با سایه و چتر خییلی زیبا و خنک
و صدای آواز گنجشک ها الله کبر، اونجا ی امامزاده بود و قبرستون عجب سکوت دلنشینی داشت
خدای من
دوسداشتم ساعتها اونجا بشینم و اطراف و نگاه کنم
درختا رو
برگهایی ک ب اذن خدا آروم از شاخه میفتاد پایین
و منو یاد اون آیه مینداخت ک:
وَعِنْدَهُ مَفَاتِحُ الْغَیْبِ لَا یَعْلَمُهَا إِلَّا هُوَ وَیَعْلَمُ مَا فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَمَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَهٍ إِلَّا یَعْلَمُهَا وَلَا حَبَّهٍ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ وَلَا رَطْبٍ وَلَا یَابِسٍ إِلَّا فِی کِتَابٍ مُبِینٍ ﴿59﴾انصاریان: و کلیدهای غیب فقط نزد اوست، و کسی آنها را جز او نمی داند. و به آنچه در خشکی و دریاست، آگاه است، و هیچ برگی نمی افتد مگر آنکه آن را می داند، و هیچ دانه ای در تاریکی های زمین، و هیچ تر و خشکی نیست مگر آنکه در کتابی روشن [ثبت] است.
الهی صدهزار مرتبه شکرت
صدای زیبای آب ک از ی شیر باز شده میومد ک پای درختها روان شده بود و اینقد جریان پیدا کرده بود ک رسیده بود روی جاده و اون طرف جاده هم ی شیر آب باز بود
ی چاه بزرگ آب هم اونجا بود خیییلی فضای ملکوتی داشت
وجودم و لبریز از حس خوب میکرد سلول ب سلول بدنم غرق این حس آرامش و سپاسگزاری شده بود
آسمون و ک نگاه میکردی شاخه های درختا تو کادر دیدت بودن و چقددد زیبا بود
خورشید داشت غروب میکرد مث ی کره ی کامل ماه
باد میوزید، برگها آروم فرود میومدن ، شاخه ی درختها از بس کنار گرفته بودن ک خم شده بودن ب سمت پایین ولی قد درختها عجیب بلند بود و باشکوه
داشتم از غروب عکس میگرفتم ک داداشم گفت عععع این ی ماره
ی مار کوچیک ک نیم متر هم نبود خزید رفت زیر ی سیمانی ک روی ی جاه گذاشته بودن
ک آجیم گفت بریم دیگه غروب شده،داداشمم گفت ک غروب خوب نیست ک تو قبرستون باشی
خیلی دوسداشتم بیشتر بمونم ولی باز خداروشکر کردم ک منو همدار کرد با همچین جای ملکوتی زیبایی
تو مسیر ی دونه درخت منار جاده بود ک داداشم نگهداشت ک کنار بخوریم
ی چنتا عکس ک گرفتم از خودم و اطراف ک سرسبز بود و خییلی قشنگ رفتم چنتا کنار چیدم از درخت ک خییلی ثمر داده بود و شاخه هاش خم شده بودن از پس سنگین شده بود
یاد اون آیه افتادم ک درختان بهشت خم میشن و میوه هاشون و میدن ب دست ساکنانش
خییلی خوشمزه بودن ک داداشم صدام زد گفت زکیه بیا بالا از کنار درخت ک ی کم ارتفاع داشت رفتم بالا دیدم ی کانال آب هست
بی صدا،نرم و آروم و رام داشت میرفت
خدای من چقددد زیبا بود چ انرژی داشت این آب و فضا چقد خنک بود
الهی صدهزار مرتبه شکرت بخاطر نعمت آب
بعد آجیم صدازد ی سگ داره میاد سوار شید شاید هار باشه گازمون نگیره
و خودش سریع رفت سوار شد سگه ک رنگش سیاه بود همچنان داشت میومد ی سگ سفید هم از جای دیگه اومد
من نزدک 15 متر با ماشین فاصله داشتم و داشتم بدون عجله و آروم میرفتم داداشمم سوار شد و ماشین حرکت کرد ب سمت جلو
ی کم ترسیدم ولی گفتم قدرت دست خداست و خدا بهترین محافظ منه
هیچ آسیبی نمیتونه ب من بزنه
و باز آروم قدم بعدی و برداشتم ک داداشم باز جلوتر رفت و فاصله من با ماشین بیشتر شد میخواست منو بترسونه ک تند برم خخخخخ ولی من از فضا لذت میبردم
ک دیدم سگه کنار جاده نشست و هیچ صدای ازش در نیومد و هیچ پارسی هم نکرد
ک چند متر داشتم ب سگه ک رسیدم ب ماشین و سوار شدم
بعد ک ازکنارش رد شدیم بهش سلام کردم
گفتم سلااام هپوووو خخخخ
الهی صدهزار مرتبه شکرت خیییلی خوش گذشت
و ی نشانه دیگه ک دریافت کردم از آهنگی ک داشت میخوندتو گوشم زنگ خورد، معین بود
برای دیدن تو بیقرارم تا بیام از سفر
بیام و حلقه بر در بزنم که اومدم بی خبر
بیا تا سر بذارم روی سینهت تا که باور کن
بی خبر اومدن،
غافل گیرشدن
میدونی یاد چی افتادم،یاد تمام خواسته هایی ک داشتم و تا الان بهشون رسیدم ک وقتی ک حالم خوب بود و رها بودم یکهو پریدن وسط زندگیم
دقیقا این مسیر این روند اتفاق میفته ک یهو میایی ب خودت میبینی وسط آرزوهات هستی داری زندگی شون میکنی
خداوند توانای شکست ناپذیر حکیمه ک خواسته ی من براش ی نقطه هم نیست
تجربه ی زندگی در تمام ابعاد
معنویت
عشق
ثروت.
روابط
سلامتی
آرامش و خوشبختی
و..
هیچ خواسته ای نیست ک نتونم بهش برسم اگه مسیر و ادامه بدم
و ذهنیت م و عوض کنم
باورهای قدرتمند کننده بسازم
سپاسگزارم دوست من.
مرسی ک هستی
بهت افتخار میکنم و عاشقتممممم
ب خدای بزرگ میسپارمت
سلام
منم خاطراتی در این مورد دارم،
بچه داداشم که به دنیا اومد، زن داداشم خیلی مذهبیه و خیلی اصرار داشت که عقیقه درست کنه،
خب عقیقه یه سری آدابی داره که باید رعایت میکردن،
و در نهایت استخوانهای گوسفند رو باید ببرن یجا خاک کنن و این کار جزو واجبات این عمل مذهبی محسوب میشد،
این کار رو به من سپردن،
استخوانها رو تو پارچه سفیدی کردن و تحویل بنده دادن تا اونا رو خاک کنم،
منم اونروز تاکسی داشتم و اومدم تو خیابون یه نفر بهم گفت میخوام برم قم دربست،
کلی هم اسباب و اساسیه داشت و منم مجبور شدم گونی استخوان رو کنار خیابون بندازم و مسافر رو بچسبم که از دست نره،
بعداً زن داداشم گفت استخوانها رو خاک کردی گفتم بله خاطرت جمع،
هر وقت حرف میشد این جمله رو میگفتن که سلامتی بچه در گرو عقیقه قرار داره،
بعد از 14 سال یبار تو جشن تولد همون پسر داداشم
گفتم بذارید من یه چیزی رو اعتراف کنم،
من استخوانهای گوسفند عقیقه علی رو دادم به سگ بخوره فکر کنم دلیل اینکه علی اینقدر موفقه بخاطر دعای همون سگا و گربههاس،
بعد از مرگ پدر بزرگم خیلی خانواده داییهای من اصرار داشتن که پول بدیم یکی نماز قضاییهای ایشون روبخونن،
من پیشنهاد دادم که یکی رو میشناسم نماز رو میخونه، قیمت گرفتم و بهشون اعلام کردم،
پول رو ریختن بحساب من و بانکم جای اقساط عقب افتاده برداشت،
منم که نداشتم بدم، خلاصه دیگه راست یا دروغ همه خواب حاجی رو میدیدن که داره بابت نمازهای قضایی از بچههاش تشکر میکنه،
یه همسایه داشتم که اعتیاد داشت و میخواست ترک کنه،
چند روز بود میدیدم بیقراره، در مورد پلاسیبو شنیده بودم،
شب دیروقت اومدم خونه دیدم دم در نشسته،
گفت خیلی بدنم ضعف میره و دوست دارم بخوابم،
گفتم من یه چیزی بهت میدم که دردت رو خوب میکنه،
ولی فقط همین امشب و دیگم سراغش نیا،
گفت باشه،
رفتم تو خونه قرص سرماخوردگی بیارم دیدم نداریم،
یکم از گچ دیوار کندم خورد کردم و آوردم با کلی تعریف و تمجید بهش دادم و رفتم،
فرداش میگفت خدا رحمت کنه امواتت رو،
چقدر دیشب آروم خوابیدم،
یه همسایه داشتیم یه پیرزنی بود که تنها زندگی میکرد،
تو کاشان، قدیم، مردم میرفتن تو آب انبار آب خوردن میاوردن،
مثل الان آب تصفیه کن نبود،
من چند باری برا این خانم آب ازآبانبار آوردم ولی
دیگه خدایی خیلی سخت بود 45 تا پله بری پایین 45 تا بیای بالا منم شیطون، اونم پیرزن،
اصلا نمیصرفید،
دیگه میرفتم لب در خونه با شیلنگ دم در قمقمههاشو پرمیکردم و میدادم بهش،
اونم خدا بیامرزد هی منو دعا میکرد که عجب آبی،
میگفت این چایی خوردن داره،
خدا به پدر و مادرت ببخشتت ننه،
کارکرد ذهن عجب داستانی داره،
یعنی فقط کافیه یه چیزی رو باور کنی،
دیگه همون برات کار میکنه،
خدا عاقبت همه ما روختم به خیر کنه،
موفق باشید
سلام به دوست عزیزم اول صبحی چقدر خندیدم از تجربههایی که داشتید استوانها رو به سگ گربه دادین قست وامهاتون عقب افتاده پاس شدن خخخخخ
با شیلنک آب میکردین قم قمهاشو
همین دعایی میکرده خوب بوده
واقعا آقا میثم همه چیز باور به خدا باور خیلی لذت بردم از کامنت باحالتون سرصبحی با خواندنی کامنت شما چقدر حالمو جا آوردی که واقعا هم همینه تمام زندگی ما رو باورامون داره میسازه دم استاد گرم با این موضوع بینظیری که مطرح کردن وما رو یاد باورهایی که هم از دیگران تجربه کردیم و دیدیم وهم باورهای خودمونو به یادمون میاد که چه باورهایی داریم خیلی خوشحالم تو این مسیر زیبا هستم دوست عزیزم موفق باشید
سلام آقا سید
وای چقد خندم گرفت از اینکه گچ دادی ب اون بابایی ک میخاست ترک کنه
یا استخون هارو ب سگ دادی
هههههههه
وای خدای من یاد داییم افتادم ازین فضولیا میکنن واقعا همه هم باور میکردن
واقعا ذهن تا نمیدونه راست و دروغ هست همه چیزو باور میکنه
و چقد ما کل زندگیمون همه چی رو برعکس شنیدیم
خوبه حالا ک ذهن اینجوری عمل میکنه مچش رو بگیریم بیایم ازش کار بکشیم برای باور کردن موفقیت وثروت و رحمت خداوند
برات سالی پراز شادی ثروت آرزومندم
آقا میثم سلام
با اختلاف یکی از شیطونای این سایت شماید ،کلی خندیدم و کیف کردم از داستانهای که گفتید،بقول استاد شنیدن همین حرفها و کامنتها باعث ایجاد رشته های عصبی میشه توی ذهنمون و باعث میشه متفاوت فکر کنیم و نتیجه بگیرم
من که هر چقدر بیشتر میگذره بیشتر میتونم احساس کنم به خالق بودن خودم اعتقاد پیدا کردم ،کل بازی همینه جهان آینه افکار ماست ،خداوند شکلی میشه که ما در موردش ساختیم توی ذهنمون و همونطور بدون قضاوت انعکاس میشه در زندگی ما
ممنون از شما دوست عزیزم برای اشتراک تجربیاتتون
با سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز
خدارو شکر میکنم که من رو هدایت کرد تا بیام و رده پایی دیگه از خودم بگذارم و سپاسگذارم از خدای مهربونم که تونستم این فایل عالی رو گوش بدم تشکر میکنم ، استاد من طبق توصیه های شما از فایل های رایگانتون استفاده میکنم و خیلی تغییرات داشتم .
تجربه من راجب مدیرمالی شرکتمون هستش که اول که من سره کار رفته بودم (قسمت حسابداری ) بقیه همکارا میگفتن که ایین آقا بداخلاقه و اصلن از اخلاق و طرز برخوردش حرفای قشنگی نمیزدن ولی من از تهه دلم این حرفاو قبول نداشتم و ی حس خیلی قوی ای بهم میگف این حرفارو باور نکن و خدا واسه من بهترین هارو میخواد / الان بد از تقریبا 1 سال از کار کردن در اون محل میگذره و مدیر مالی ما خیلی مهربونه و خیلی توی کارها بهم کمک میکنه و حتی حسابداری رو هم به صورت تخصصی بهم یاد میده
خدارو شکر میکنم و از شما هم مچکرم
با سلام خدمت شما استاد عزیز و دوستان گرامی
من بعد دیدن این فایل ها دیدم تو زندگی خودم خیلی از این مثال ها هست ولی خب 2 مورد خیلی واضح هنوز یادم هست که گفتم با شما استاد عزیز و دوستان گرامی به اشتراک بزارم
اولین مورد بر میگرده به رفیقم که بنده خدا سر یه مسئله ای خیلی حالش بد شد و من رسوندمش بیمارستان خیلی تپش قلب بالایی داشت که بیشترش از استرس بود خلاصه خیلی بی قراری که من حالم بد هست و دارم میمیرم و اینا بگو دکتر بیاد و بهم دارو بزنه دیدم منم رفتم گفتم دکتر اومد و یه چیزی بهش تزریق کرد بعد دیدم این خوابید بعد رفتم پیش دکتر گفتم این چی بود شما زدین بهش در کمال نا باوری گفت آب مقطر بود و اون چون فکر میکرد دارو گرفته آروم شد و خوابید تا چند روز پیش که با هم حرف میزدیم گفت آره اون شب چه دارویی بود بهم زد گفتم آب مقطر باورش نمیشد و هنگ کرده بود
دومین داستان بر میگرده به داستان خودم که سال 91 رفتم خدمت و همون سال خدمت شد 21 ماه
من تو ارتش خدمت میکردم تو ارتش معمولا خیلی پایه بازی هست یعنی به میزان قدیمی بودن پست و مقام میگری من اول که رفتم اونجا تو تبریز خدمت میکردم گفتم من میخوام ارشد آموزشی بشم دیدم همه گفتن نمیشه و اینا ولی خب این اتفاق برای من افتاد حالا بعد ها فهمیدم که از تاریخ به وجود اومدن اون پادگان من اولین فارس زبونی بودم که ارشد آموزشی اون پادگان شده بودم
بعد ها که سر یک سری مسائل من رفتم سمت پاسداری یعنی پست میدادم و بعدش که رفتم لب مرز یه چند ماهی داوطلبانه چون شنیده بودم اونجا خیلی محیط راحت تر هست و شکل پادگانی نداره
یه مدتی که تو مرز بودم گفتم دوباره میخوام بر گردم قرار گاه و پاسپخش بشم یعنی اینکه سرباز ها رو مدیریت کنم جای اینکه برم پاسداری
همه گفتن نه امکان نداره حتی 1٪ الکی نرو خودت رو اسیر نکن باش همینجا منم گفتم نه باید برم
چون من برج 4 بودم و هنوز 3 تا برج دیگه یعنی حدالقل 300 تا سرباز واجد شرایط تر بودن از من که بخوان پاسپخش بشن و واقعا هم همینطور بود
ولی من گفتم نه من الان لب مرزم اونجا برم یه لول از بقیه سر تر هستم و باور دارم پاسپخش میشم
خلاصه رفتم به سرهنگمون گفتم کار انتقالیم رو انجام بده اونم گفت دیگه اجازه نمیدم بیای بالا رفتی و اینا گفتم اشکالی نداره
منم رفتم پایین تا رسیدم به اون کسی که کار انتخاب پاسپخش ها رو انجام میداد گفتم منو بزار پاسپخش اونم گفت خیلی سخته تو تازه اومدی و اینا گفتم تو بیین چی کار میکنی
خلاصه منم گفتم پیش خودم که من یک ماه پست میدم بعدش پاسپخش میشم
دقیقا سر یک ماه یادم هست اسم منو به عنوان پاسپخش خوندن خودم انقدر مطمعن بودم که هیچ شکی نداشتم اون روز اسم من قرار خونده بشه با اینکه به من چیزی نگفته بودن
وقتی اسم من رو خوندن کل پادگان رفته بودن تو شک که چی شد من شدم پاسپخش
این 2 تا داستان واقعا الان که خودم تعریف کردم کلی درس داشت برای خودم امیدوارم شما هم لذت برده باشید از خوندنش با تشکر