درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3 - صفحه 6

250 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    موسی شهلی بر گفته:
    مدت عضویت: 173 روز

    سلام خدمت استاد عزیز وخانم شایسته مهربان و خدمت همسفران راه موفقیت و توحید..

    جالب أستاد منم ی خاطره دارم از عمویم که اگه چای داخل فلاکس درست میشد اصلا نمی‌خورد یا اگه می‌خورد با یه حس بدی میگفت حالا از مجبوری این چای را خوردم باید چای داخل قوری چینی دم داده می‌شد تو طایفه ما دیگه همه میدونستند که فلان شخص داخل فلاکس چای نمیخوره

    اتفاقا یه مرتبه اومده بود خانه پدر بزرگ خانم من اون داخل فلاس چای درست کرده بود وقتی جلویش گذاشته بود گفته بود اگه قوری هست چای بیارید وگرنه من چای نمی‌خورم..

    خانمم همون لحظه فلاکس بر داشته بود برده بود تو اون یکی خونه دیگه همون چای فلاکس را داخل ی قوری خالی کرده بود آورده بود بهش چای داده

    خانمم تعریف می‌کرد همچنان با مزه چای ها را می‌خورد و می‌گفت این چای بله نه اون چای فلاکس که اصلا طعم ندارند..

    واقعا أستاد همه چی ذهنیت انسان است

    أستاد من تو یه کامنت گفته بودم من از لحاظ شرعی همه درس های مذهبی را در مذهب تسنن خوانده ام 12 سال درس

    ولی أستاد خداییش اگه خدا را عبادت میکردم فقط بخاطر اینکه خداوند گفته عبادت بکنید لذتی در اون عبادت نبود

    اینقد باورهای مخربی در وجودم رشد کرد که اصلا تخریب کردنشان زمان می‌خواهد…

    از روزی که با شما آشنا شدم اصلا زندگیم به دو بخش تقسیم شده… همش دارم روی با باورهام کار میکنم

    و دارم خدا رو میشناسم… و باورش میکنم.. همه چی أستاد به باور طرف بستگی داره از روزی که خودم را مقصر خوب وبد زندگیم دانستم دارم در زندگیم عجیب رشد میکنم

    موسی شهلی بر از بلوچستان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
    • -
      سیده گفته:
      مدت عضویت: 454 روز

      سلام برادرم

      موسی عزیز

      من تو ی همین فایل کامنت نوشته بودم که شاگردان بلوچ زیادی داشتم و با وجود باورهای نامناسب نسبت به بلوچ ها در شهر و مدرسه مون

      ولی من چون این نگاه رو نداشتم و ذهنیت مثبتی داشتم همیشه با خانواده‌های بلوچ بسیار باحال رو برو شدم

      و

      واقعاً شما ها خیلی مهمان نواز و با محبت هستید

      و

      متاسفانه این ذهنیت منفی و ترسناک که برامون توی جامعه درست کردن مانع از این شده که ما به استان شما مسافرت نکنیم

      ولی من از صمیم قلب این پاکی و صفایی که شما دارید رو تحسین می کنم و تصمیم دارم در فرصت مناسب بیام از استانتون خصوصا چابهار دیدن کنم.

      در پناه الله یکتا شاد و پیروز و سربلند و ثروتمند باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
      • -
        موسی شهلی بر گفته:
        مدت عضویت: 173 روز

        سلام به دوست عزیزم ممنونم از محبت و مهربانی شما..

        خداوند ا همه انسان ها را یکسان نیافریده…

        در هر کشوری یا در هر شهری هر نوع مردم است اعم از خوب وبدش

        استادهمیشه حرفای قشنگی می‌زنند..

        هر کس جهان را مطابق با دید و فکر خودش درک میکنه..

        اگه ما خوبی در وجود کسی می‌بینیم در کل اون خوبی در وجود خودمان است که در دیگران میبینم.. و بر عکسش هم همینطور

        در این دنیا هر کس یک عنیک رنگی روی چشاش گذاشته مطابق با رنگ عینک خود جهان و مردمان را قضاوت میکنه.. غافل از این است که مشکل از اون عینک رنگی است نه از جهان مردمانش

        درپناه الله یکتا شاد وسربلند و ثروتمند باشید

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    مهدی حوازاده گفته:
    مدت عضویت: 1313 روز

    سلام به استاد عزیزم و دوستان عزیز

    چقدر این چند قسمت به من کمک کرده تا تاثیر پیش فرض هارو بهتر درک کنم و در عمل ازشون استفاده کنم

    امروز بابام حالش اوکی نبود خلاصه من یاد این داستان پلاسیبو افتادم و رفتم یدونه از قرص های مکمل رو که قرص ساده مولتی ویتامین و مینرال بود براش اوردم و نشستم توضیح دادم که اره این قرص خیلی قرص خفنیه و کلی گشتم تا پیدا کردم و بعد گفتم باید همراه با قرص امگا 3 خورده بشه و وقتی با امگا 3 مصرف بشه موجب میشه جذبش بهتر بشه و خلاصه تا حد توان توی ذهنش این قرص رو خفن کردم

    و بعد وقتی خورد یکم بعدش اومدیم سوار ماشین شدیم و کاپشن تنش بود من گفتم خب قاعدتا الان باید گرمش شده باشه بخاطر کاپشن و بعد بهش گفتم بابا احساس نمیکنی قرصه رو وقتی خوردی بدنت گرم تر شده چون وقتی میخوری قشنگ حس میکنی بدنت گرم میشه و گفت اره واقعا بدنم گرم شده :)

    و یه ساعت بعدش گفت اصن اگه الان سرپا هستم بخاطر این قرصه هست وگرنه الان افتاده بودم

    و خلاصه یه قرص مولتی ویتامین ارزون قیمت اینطوری جواب داد و اور پلاسیبو رو از نزدیک دیدم

    از وقتی روی این چند قسمت تمرکز کرذم هم خیلی بهتر ورودی هام رو کنترل میکنم و هم خیلی بهتر درک میکنم که چطور پیش فرض های مثبت بسازم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 40 رای:
  3. -
    حمزه لطیفی صدر گفته:
    مدت عضویت: 1270 روز

    سلام و درود به استاد عباس منش عزیزم و مریم بانو و تمام دوستان گلم

    امیدوارم همه دوستان در مومنتوم مثبت و رو دوش خدا باشند

    استاد 3 سال پیش من که مستقل زندگی میکردم و اومد خونه پدرم ببینمشون گفتن کلیدهای خونه گم شده بودن و نمیدنستن کجا گم شده اند

    مادر شک کرده گفته نکنه تو انباری زیر راه پله باشند چون بعضی موقعی کلیدا اونجا میمونند و این انباری فقط به اندازه بند انگشت یه درزی ازش مونده و عملا هیچ راهی نداره جز شکست در و قفل و باید کلید سازی بیاورند

    من چون قبلا فیلم های فرار از زندان زیاد دیده بودم چکار کردم ، رفتم یه تیکه آینه شکسته آوردم ( بعدا که برای پسر دایی تعریف کردم گفت با موبایل هم میشد که عکس بگیری که گفتم این هم ایده خوبی بود بماند ) و دیدم بله کلیدها پشت در هستند این نصف کار رو رفتیم جلو

    بعد چکار کردم رفتم گشتم از این منقاش های بزرگ تنوری که یکم از سیم های نازک ضخیم تر هستند بهشون میگن سیم حرارتی آوردم و بردم لای درز در انباری و به صورت یک ارتش تک نفره ، یک دست باهاش آینه رو گرفتم که ببینم کلیدها ک کجا هستند که این سیم منقاش رو تو زبونه در بندازم و بعد در رو بکشم

    حقیقتش یک دست کم داشتم که فقط در انباری رو یکم بکشه و از خواهر کوچیکم خواستم کمکم کنه که یکم در رو بکشه برام چون من یک دست آینه رو گرفتم و یک دست منقاش تنوری

    و بعد از 5 دقیقه تونستم این معامای دری که فقط به اندازه یه درز مونده رو باز کنم و پدرم خیلی تعجب کرد گفت این هم به عقل جن نمیاد که بتونه با این طریق دری که کلیدها پشتش بودن رو باز کنه

    دوستان با این حل مسئله رو از نزدیک با چشم واقعی ببینید که چطور حلش کردم که شاید باورتون نشه چطور این در رو به شکل معجزه خدا من به حلش هدایت کرد

    چون باور داشتم تونستم در رو باز کنم ، باز کردم شاید اگه کسی به من می‌گفت نمی تونی شاید از اول بخواد ناک اوت ام کنه ولی من مثل استاد اصلا تو کنم نمیره و برای حل مسئله انگیزه میگیرم اگه کسی به من بگه نمیتونی

    استاد من قبل از آشنایی با قانون جذب ، همیشه دنبال حل مسئله بودم یعنی به زودی گیواپ نمیکنم و حل مسئله خیلی به اعتماد بنفسم کمک می‌کنه و همیشه این پشت باورهای هست که برای هر مسئله حتما یه راه حلی وجود داره

    استاد این فایل ها با محصولات هیچ فرقی ندارد و قدر و ارزششون رو باید بدونیم

    استاد تاج سری مرسی که هستی بی نهایت ازتون سپاسگزارم بابت این فایل های ناب و با کیفیت و بینظیر …

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
  4. -
    مریم مهدوی فر گفته:
    مدت عضویت: 907 روز

    طعنه به ماه می زند “صورت دلربای تو”

    قبله ی آسمان شده “کعبه ی چشم های تو”

    طلوع کرده شادی و

    گرفته صبح بی گمان…..

    طراوتی دوباره از “رایحه ی هوای تو”

    سلام به استاد بزرگوارم و مریم بانوی عزیزم

    و همه دوستانم در ادامه این‌مسیر بهشتی

    به به استاد جان عجب جای زیبایی این فایل بی نظیر رو لطف کرده و برایمان آماده کرده اید با نور زرد طلایی و دکوراسیون ساده و شیک، عالی و چشم نواز و سراسر انرزی مثبت ،دمتون گرم .

    خداروبی نهایت شاکروسپاسگزارم که این قدر ذوق و شوق شکوفه های درختانی که در کوچه و خیابان و خانه ها جلوی چشمانِ قشنگم می دیدم ،می کردم و بوی عطرشان تمام وجودم رو در بر می گرفت که امسال به لطفش درختان حیاط خانه خوشگلمون که چند ماه است از کاشتن شان می گذرد ،اما خداوند اونها رو پراز شکوفه کرده و صبح ها می روم‌ و با تمام وجودم بوی معطرشون رو احساس کرده و خداروشکر می کنم ،،چقدر این باغچه زیباست من که خودم رو در بهشت احساس می کنم ،حتی میوه خوشمزه فیسالیس ها نگم براتون به لطف خداوند هر شاخه کلی میوه و به عمو جانِ مصطفی و برخی دوستان مصطفی هم کلی دادیم ،خدایاشکرت ….

    علاوه بر اون در این باغچه بهشتی یه گلهایی دراومده عجیب و زیبا و رنگارنگ که خدادادی هست و در کنار گلهای فصلی و کنارشون سه تا درخت تِکوما با گلهای زرد و بوته های گوجه فرنگی در قسمتی که درخت نخل کاشته شده واقعا بی نظیر چقدر لذّت می برم ودیروز یه دونه گوجه برداشت کردم واااای یعنی چقدر بوسش کردم و گفتم به مصطفی جان تو هم بوش کن ،یه بوی محلی می داد اصلا عجیب

    چقدر خداروشکر کردم و گفتم حالا اگه شخصی مزرعه گوجه داشته باشه انداره ما که در فرکانس هستیم شکرگزار هست ؟؟؟!!!!!

    و زندگیه من شده دیدن و تمرکز روی همین زیبایی ها، شادی ها ،لذّت بردن ها و شکرگزاری هایی که تمام اندیشه های مرا روی همین فرکانس ها تنظیم می کند تا درتمام لحظه لحظه هایم ،بودن در بهشت را روی زمین تجربه کنم.

    چقدر عالی باور کردم که هر لحظه می شود با باورهای درست و ذهنی بازوپاک و قلبی آرام با بودن در این مسیر زیبا،هدایت های خداوند را به وضوح دید و یک زندگیه با کیفیت در نهایت سادگی تجربه کرد و هرروز آسان و راحت زندگی کردن و می شود همانطور که من سعی کردم تمام تمرکزم روی بهبودیم باشد و خود خالق زیباترین لحظات زندگیم باشم و روی کسی جز خودم حساب نکنم و به جایی رسیدم که انتخاب کردم فقط آرام باشم و امیدوار و با ایمان به خدا و باورهای مثبت نسبت به شرایطی که در زندگیم هست راحت دلایلی برای شادی هایم پیدا کنم چرا که من لایق آرام ترین ثانیه ها و بزرگ ترین معجزه ها در زندگیم هستم ،

    واقعا باورهای ما در هر زمینه ای کیفیت زندگی مان را رقم‌می زنند و به قول استاد جان روی عملکرد ،رفتار و حتی احساسات مان تأثیر می گذارند .

    وقتی من باور دارم خداوند روزی رسانِ بی حساب است دیگر نگران هیچ چیز نیستم ،امروز مشتری داشته باشیم ،نداشته باشیم همه خواست خداست و بعضی وقت ها خداوند به اشکال مختلف روزی وارد زندگی مان می کند ،

    مثلا نمونه ای از هزاران مورد ، دیروز مادر مصطفی جان پول نو می خواست و ما از حساب خودمان برایش پول نو گرفتیم البته یکی از دوستان مصطفی لطف کردند و به دست مادر رسوندند و بعد مادر سیصد هزار تومان بیشتر از اون مبلغی که براشون پول گرفته بودیم برامون واریز کرد این ها همه از همان خزانه خداوند واریز می شود در صورتیکه صندوق قهوه خانه دیروزشصت هزار فقط آورده داشت که این هم خداروشکر برای ما یعنی شصت میلیون اما میخوام این رو به محضر عزیزانم عرض کنم که خداوند حواسش به همه چیز هست مهم اینه که من چطوروقایع زندگیم رو درذهنم ارزیابی می کنم و چه گفتگوهایی ردوبدل می‌شود،

    تمام مسیر معنوی رفتن از ذهن به قلب هست به همان مرکز قطب نمای وجودمان ،وقتی به زندگیم نگاه می کنم و مسیری که دنبال شد تا من اکنون در این جایگاه با طرز فکر و باورهای مثبت شاهد معجزه عشق خداوند باشم که در جای جای وجود و زندگیم جاریست، واقعا شگفت انگیزه

    و این عشق تا به امروز راهنمای مسیر من است و من به چشم فراوانی به همه چیز نگاه می کنم و او همان نیروی بزرگ و قدرتمندیست که از درون من

    پشت فرمان زندگیم است ،نیروی محرکه قوی که

    خداوند خودش به زیبایی هدایتم می کند به سمتی که برایم‌تعیین شده است

    و دیگر نگرانی در هیچ‌موردی معنایی ندارد ….

    چون آموخته ام و هرروز در تاروپودم تداعی می کنم که:

    باورهای درست ،قدرت های بی نهایت به من می دهند و قدرت خداوند از طریق باورهای من در زندگیم‌متجلی می شود …..

    در پناه خداوندمهربانم هرنفس شاد، سلامت، موفق،ثروتمند و سعادتمند باشید، دوستتون دارم

    خدایاشکرت خدایاشکرت خدایاشکرت

    متشکرم متشکرم متشکرم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 24 رای:
  5. -
    سهیلا سلیمی گفته:
    مدت عضویت: 275 روز

    سلام ودرود برشما استاد بی نظیر

    استاد باتوجه به صحبت‌هایتان وخواندن کامنتهای جالب میخواستم بگم من هم تجربه های جالبی شنیدم یا حتی داشتم چندین سال پیش همسرم تعریف میکردن که یکی از آشنایان که در شهر دیگری زندگی میکردن با مادر همسرم تماس میگیره ودر مورد رابطه داغون خودش وهمسرش واینکه همسری بی عاطفه داره صحبت میکنه والتماس که اگر میشه یک دعا براش بگیرن که مهر همسرش به دلش بیفته وهزینه اش هر چی بشه حاضره پرداخت کنه وقتی خداحافظی می کنند همسرم که اون زمان مجرد بوده خیلی با این مسئله مقاومت نشون میده ومیگه من حالا از داخل مفاتیح یه دعا یا آیه از قرآن مینویسم ویک دعای معمولی ووقتی به دست اون بنده خدا میرسونن بعد چند روز زنگ میزنه ومیگه وای دعا معجزه کرده وشوهرم به شدت عالی شده وبه زندگیش توجه داره وبسیار به خانومش محبت میکنه

    واما تجربه خودم من 45 سالم بود یعنی دوسال پیش برای گرفتن یک مدرک تخصصی مجبور شدم در رشته ای امتحان بدم اون هم با یک کتاب پرحجم پر محتوا ذهنم طبق معمول میگفت تو نمیتونی ودیگه سن تو از این حرفها گذشته واصلا هم یاد نمیگیری ما 8نفر توی یک

    کلاس بودیم من گفتم این باورها درهم میشکنم وباورتون نمیشه نمره ی من با این ایمانی که داشتم از همه بالاتر شد ومنچقدر خوشحال

    الهی صد هزار مرتبه شکر

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  6. -
    ناهید رحیمی تبار گفته:
    مدت عضویت: 1148 روز

    سلام و درود فراوان به استاد عزیز و بزرگوارم و مریم جان عزیز و تمامی دوستان گلم.

    سال نو رو به همه تبریک میگم و بهترینها رو برای همه خواستارم بخصوص برای استاد عزیزم .

    سالی که گذشت سالی پر از خاطرات تلخ و شیرین با تجربه‌هایی بسیار ارزشمند بود .

    از نظر خودم سال گذشته درسها و تجربه‌های زیادی کسب کردم که خدا رو شکر تو خیلی از زمینه‌ها خوب عمل کردم ولی یه جاهایی هم متاسفانه خوب عمل نکردم که این خوب عمل نکردنهامو گذاشتم پای درسهایی که باید می‌گرفتم .

    جاهایی که خوب عمل نمی‌کنم در لحظه خیلی حالم بد میشه و به حال خودم تاسف میخورم ولی باز خودمو ریکاوری می‌کنم و میگم شاید روند تکاملیم هستش باید این اتفاق میفتاد تا بهتر درس بگیرم به هر صورت میدونم موندن تو اون حال بد و احساس گناه به خودم دادن اوضاع رو بهتر نمیکنه به همین جهت به هر طریقی شده به خودم دلداری میدم و سعی می‌کنم بدون تمرکز کردن و زوم شدن رو اون موضوع ازش رد شم.

    یه هفته مونده به عید یه اتفاقی افتاد که به شدت حال منو خراب و منقلب کرد . بیماری برادر شوهرم عوت کرده بود و هم نیاز به مراقبت داشت و هم اینکه نیاز به کمک مالی و همسر من تنها کسی هستش که به لحاظ مراقبتی باید وقت بذاره و برادرش رو برای پرتو درمانی و شیمی درمانی تهران ببره و بیاره . از اونجایی که برادر شوهرم همیشه ی خدا دست و بلش بسته ست و همیشه نیاز به کمک مالی داره به اضافه کمکهایی که مادرش میکنه همسر منم باید یه جاهایی هواشو داشته باشه‌. چون تنها برادرشه و از طرفی نسبت به این برادرش از همه بیشتر تو خانوادش حساسیت داره .

    اینکه همسرم بخاطر حس دلسوزی و ترحم چقدر و چطور عمل می‌کنه قطعاً به من ربطی نداره ولی متاسفانه تو این یک هفته‌ای که گفتم خیلی افتضاح عمل کردم چون به خودم ربط میدادم و دنبال تغییر همسرم بودم . مدام کنترل و سعی می‌کردم کارها و رفتارهاشو چک کنم این در حالی بود که حتی تو اون لحظه‌ها می‌دونستم و می‌فهمیدم که کارم درست نیست و کاملاً مسیرو دارم اشتباه میرم ولی نمی‌دونم چرا از روی مرض تو اون هفته انقدر بد عمل کردم طوری که به شدت احساساتم به هم ریخته بود و حالم خیلی بد بود کاملاً عصبی و خشمگین .

    منی که اصلاً به گذشته فکر نمی‌کردم مدام کار و رفتارهای برادر شوهرم جلو چشمم میومد و باعث می‌شد حس نفرتم نسبت بهش بیشتر بشه و از اینکه به خاطر این بیماریش داره به زندگی منم آسیب میزنه کاملاً عصبانی بودم حتی نتونستم خودمو کنترل کنم و یکی دو بار احساسم رو برای همسرم بازگو کردم و جواب ایشون این بود که برادرمه ، نمی‌تونم به چیزی فکر کنم جز اینکه در حد توانم هر کاری از دستم بر میاد برای بدست اووردن سلامتیش انجام بدم . همسرم درست می‌گفت این من بودم که رفته بودم تو فاز منفی و همه چیم به هم ریخته بود.

    این احساسو تا یه شب مونده به سال تحویل داشتم تا اینکه تصمیم گرفتیم مسافرت چند روزه شمال بریم.

    با اینکه 4 نفر هستیم یعنی منو و همسرمو و دخترم و پسرم هیچ وقت تو ماشین با همدیگه صحبتی نمی‌کنیم همیشه همه جا فرقی نمی‌کنه چ تو مسیر سفر باشه یا نباشه عادتمونه که فقط آهنگ گوش بدیم حتی یه مسیر طولانی باشه در مورد هیچ چیزی بحث و گفتگو نمی‌کنیم فقط و فقط آهنگ گوش میدیم.

    شب را افتادیم آهنگهای متفاوتی گوش میکردیم که طبق سلیقه‌ی هممون باشه . خب طبیعتاً هم آهنگهای غمگین گوش کردیم هم شاد هم ایرانی هم خارجی هم پاپ هم سنتی هم قدیمی هم جدید منم از اون دسته آدمایی هستم که با هر آهنگی حس و حالم عوض میشه . اون شبم از اون شبایی بود که حال و هوام بدجور تغییر کرد.

    به تمام کارها و رفتارهای خودم بخصوص هفته آخری که داشتم فکر کردم . از خودم خیلی دلگیر شدم از اینکه چرا نتونستم درسهایی که این همه سال یاد گرفته بودم رو درست انجام بدم ؟!!!

    خیلی گریه کردم فکر می‌کنم چهار پنج ساعتی که طول کشید برسیم شمال من همینجور اشک می‌ریختم . دست خودم نبود هر افکاری که تو ذهنم مرور میشد اشکمو در میوورد . به اینکه بخاطر پیش فرضهای منفی‌ که تو ذهنم پرورش می‌دادم چقدر ایمان به خدا و قوانین جهان رو زیر پا گذاشتم .

    خیلی جالبه همه ی اینها در حالی بود که من متوجش بودم که دارم مسیر اشتباهی رو میرم اما نمی‌تونستم خودمو به حال و احساس خوب برگردونم . زمانی تونستم که متوجه شدم چقدر دارم به خودم آسیب میزنم . به رفتارها و احساسات اون هفته ام که نگاه کردم دیدم اصلاً پذیرش شرایط و موقعیت رو نداشتم این یه تضادی بود که سر راه راهمون قرار گرفته بود و من در مقابل این تضاد بی‌نهایت ضعیف عمل کرده بودم . چرا که همسرمو کنترل می‌کردم در حالی که نباید کنترلش می‌کردم. اینجور وقتا آدما باید خودشون جای طرف مقابل بذاره تا ببینه چ عملکردی بهتره و این در حالی بود که من اصلاً نمی‌تونستم خودمو جای همسرم بذارم و دلیلش این بود که رفتارهای بد ، برادر شوهرم که در گذشته داشت مدام تو ذهنم مرور میشد. به خیالم که بخشیدمش همون روز فهمیدم که نبخشیدمش بقدری کینه در وجودم رخنه کرده بود که نمی‌تونستم خودمو جای برادر شوهرم بزارم.

    با وقوع این تضاد پیش فرضهای کاملاً منفی دیگه‌ای هم داشتم . ترس و نگرانی بابت پولهایی که از سمت ما ممکن بود از دست بره کاملا قانون فراوانی و فزونی نعمتهای خدا رو از یاد برده بودم . ترس اینو داشتم که کمکهای مالی که همسرم میکنه به باد بره . میگم که کلاً خودمو باخته بودم و هیچ خبری از ایمان و تسلیم بودن در برابر خداوند وجود نداشت و حتی خبری از گذشت و فداکاری نبود ، نه خبری از درک متقابل ، نه خبری از اعتماد به قوانین جهان ، نه خبری از مراقبت از خودم !

    به این فکر می‌کردم که هفته‌ای که گذشت هر شب و روزش من احساس خفگی و نفس تنگی می‌کردم . کلاً تو احساس و حال بد بودم و هیچی از روزای آخر سال نفهمیدم . همینطور که داشتم اشک می‌ریختم به خودم گفتم تو ناهیدی نیستی که این سبک و این رویه زندگی رو دوست داشته باشی ؟!! تو ناهیدی نیستی که با این رفتارها پیش بری و خودتو آروم کنی ؟!! تعجب کرده بودم چرا اصلاً کنترل ذهنی ندارم ! مدام پیش فرضهای منفی به خودم میدادم .

    منی که یاد گرفته بودم در هر لحظه از خداوند هدایت بطلبم تو اون هفته نتونستم این جمله رو به خودم بگم. قشنگ داشتم رو کله ی خودم راه میرفتم و همه چیزو با استدلالها و منطقهای بیمارگونه ی خودم بررسی می‌کردم . خیلی خوشگل ، شده بودم مثل ناهید 6 سال پیش .

    در حالی که تو خلوت خودم اشک میریختم و با خدای خودم حرف میزدم و به تمام نواقصها و ضعفهای درونی خودم اعتراف می‌کردم تمام احساسات خوب سراغم اومد . متوجه شدم چقدر نسبت به همسرم خودخواهانه برخورد کردم . تو اون لحظه با اون احساس خوب تونستم خودمو جای همسرم بذارم و فهمیدم منم اگر جای ایشون باشم دقیقاً همین کارهایی رو می‌کنم که همسرم انجام میده .

    خودمو جای برادر شوهرم گذاشتم متوجه شدم حتی نمی‌تونم برای یک لحظه خودمو جاش بزارم . انقدر که این موضوع دردناک و غمگینه که تو بدونی سرطان داری و برای هر لحظه زنده موندنت تلاش کنی !

    تا وقتی که سلامت هستیم نمی‌تونیم خودمونو جای فرد بیمار بزاریم . بحث دلسوزی نبود موضوع سر این بود که تونستم برادر شوهرمو درک کنم و احساسمو نسبت بهش خوب کنم . شاید باورتون نشه به خاطر درک همین یه قسمت از موضوع کلی گریه کردم و کلی با خودم کلنجار رفتم و رفتارمو که دور از انسانیت بوده تغییر دادم و از زاویه ی بهتری به این قضیه نگاه کردم اینکه این تضاد اومده تا منو رشد بده تا منو قوی‌تر و بزرگتر کنه .

    کمک کردن به یک هم نوع اونم از نزدیکان و عزیزان یعنی انجام دادن کار خیر .

    همون لحظه به خودم قول دادم هیچ سوالی از همسرم نپرسم و هیچ احساسی بابت این موضوع البته احساس منفی و بد بیان نکنم و اجازه بدم هر طور که خودش صلاح می‌دونه و هر کاری رو که لازم می‌دونه انجام بده .

    همونجا که به این درک و احساس رسیدم بدون اینکه به همسرم حرفی بزنم دستشو گرفتم و چند بار بوسیدم

    . تعجب کرد چیزی نگفتم . از اینکه به احساس خوب برگشته بودم از اینکه نگاهم به آدمها خوب شده بود

    حس خیلی خوبی داشتم .

    در عرض چن ساعت احساسم نسبت به برادر شوهرم خوب شد طوری که تو دلم قربون صدقش میرفتم و بابت بیماریش به شدت ناراحت شده بودم.

    عبارتهای تاکیدی ثروت رو با خودم مرور کردم و به خودم گفتم هر چقدر هم همسرم کمک کنه ده‌ها برابرش شاید صدها برابرش وارد زندگیم بشه از اینکه اینقدر کوچیک فکر می‌کردم از اینکه تمام قوانین رو با پیش فرضهای منفیم زیر سوال برده بودم تاسف خوردم ولی خوشحال بودم از این بابت که زود متوجه شدم.

    می‌دونی استاد عزیز ، وقتایی که بد عمل می‌کنم از خودم احساس نارضایتی دارم بیشتر از اینکه از اتفاقات بیرون ناراحت و دلسرد باشم از خودم ناراحت میشم. خوبی دیدن تضادها اینه که هر کاری هم بکنیم خدا رو شکر انقدر آگاهی کسب کردیم تمام آموزه‌های استاد عزیز ، جلو چشمم مرور میشن و اجازه نمیدن به همون رویه ادامه بدم .

    هفته‌ای که گذشت درسهای خیلی خوبی کسب کردم . اون شب به مقصد رسیدیم و از اینکه تونسته بودم سنگریزه‌ها و سنگلاخ‌های سر راهمو از مسیر بردارم و وارد یه جاده ی صافی بشم خیلی خوشحال بودم . حس خوب خیلی خوبی پیدا کرده بودم .

    خیلی خوبه که آدما همدیگرو درک کنن و موقع نیاز به هم کمک کنن . همه ی ما ممکنه روزهایی رو در پیش داشته باشیم که نیاز به اطرافیان داشته باشیم بنابراین نباید خودخواهانه و مغرورانه برخورد کنیم.

    بدون فکر کردن به هیچ چیزی و فقط از جنبه ی انسانیت باید به هر کسی که می‌تونیم در حد توانمون کمک کنیم دقیقاً همونطور که استاد عزیز گفتن این ذهن ما هستش که باعث میشه تجربه‌های مثبت و یا تجربه‌های منفی داشته باشیم و انتظار هر چیزیو که داشته باشیم همون پیش میاد. تو این جریان متوجه شدم تسلیم نبودم. به خدا اعتماد نداشتم . منی که هر لحظه خودمو به هدایت خداوند می‌سپارم نباید با دیدن تضادها خودمو ببازم و با تضادها مقابله کنم باید یاد بگیرم با دیدن هر تضادی دنبال بهترین راه حلش باشم .

    اگه میگم خدا همیشه حواسش به من هست پس نباید نگران چیزی باشم باید با پیش فرضهای مثبت پیش برم و خودمو نجات بدم نه اینکه با پیش فرضهای منفی‌ خودمو تو قعر چاه بندازم .

    خیلی واضح و مشخصه که پیش فرضهای مثبت می‌تونه به من کمک کنه حداقل کمکی که می‌تونه به ما بکنه اینه که احساس ما رو خوب نگه میداره و آرامش ما رو حفظ میکنه که این از هر چیزی با ارزش‌تره .

    اگه پیش فرضهای منفی داشته باشیم اول از همه آرامش رو از خودمون می‌گیریم و بعد آسیبهای جدی روحی و روانی و حتی جسمی به خودمون وارد می‌کنیم چیزی که من تو این یه هفته ی اخیر چشیدمش .

    با این روند پیش رفتن رسیدن به خواسته‌هامون هم، سخت‌تر میشه . منی که قانون رو نقض نمی‌کنم و ایمان به تمام قوانین جهان دارم می‌تونم بفهمم که بودن در پیش فرضهای منفی چقدر منو از خدمت به خودم و خواسته هام دور می‌کنه . از خدا میخوام هیچ وقت این تجربه ی تلخ رو تجربه نکنم .

    خیلی بد بود حال بدی داشتم و برعکسش این هفته‌ای که سال جدید شد، حال خیلی خیلی خوبی داشتم . نمی‌دونم گفتن این جریان چقدر ارتباط به موضوع استاد داشت اما احساساتی بود که باهاش درگیر بودم و دوست داشتم با شما دوستان عزیز و استاد گرامی به اشتراک بزارم .

    دلم میخواد امسال مثل سال گذشته با کوله باری از تجارب خوب سال رو به اتمام برسونم.

    امیدوارم خداوند کمکم کنه تا هر جایی که تو وجودم ضعف دارم بتونم بشناسمش و برطرفش کنم .

    گاهی فکر میکنیم برای رشدمون خودمون باید تضادی انتخاب کنیم در حالیکه وقتی خودمونو کاملا به خدا سپردیم و به خدا اعتماد کردیم و تسلیم شدیم باید پذیرای هر تضاد و چالشی باشیم و در برخورد با هر تضادی بهترین ورژن خودمونو نشون بدیم.

    این درکیه که ما رو بزرگ می‌کنه .

    در کنار سختی کشیدن و گاهی درد کشیدن ، این پیش فرضهای مثبت هستن که باعث ایجاد عملکردهای بهتری میشن و در نهایت وقتی ببینی خوب عمل کردی حس خیلی خوبی نسبت به خودت خواهی داشت که از هر چیزی با ارزش تر و بهتره چون همه چیز در حال عبور و گذره تنها دلگرمی و ایجاد خاطرات خوب تو ذهنمون ، عملکردهای درستمونن .

    اعتمادکردن و سپردن به خداوند و داشتن ایمان باعث تسلیم شدن و پذیرش اتفاقات زندگیمونه که آرامش درونی عمیق برامون میاره .

    امسال دلم میخواد هدف و تمرکز خودمو بزارم رو سکوت کردن و نظاره گر بودن .

    امیدوارم امسال عملکرد های بهتری داشته باشم .

    استاد جونم مرسی.

    ممنون که هستید.

    بهترین‌ها نصیب قلب مهربونت .

    دوستت دارم

    مرسی که هستی

    الهی که باشی همیشه .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 31 رای:
    • -
      علی صداقت گفته:
      مدت عضویت: 1594 روز

      سلام خدمت دوست عزیزم ممنون از کامنت زیبات.

      abasmanesh.com

      کامنتم در جلسه پنج دوره هم جهت با جریان خداوند اگ داری دقیقا در همین مورد بود..ما قانون رو میدونیم ولی وقت برخورد به تضاد نمی‌تونیم اجرا کنیم..اما خوبی این دونستن قانون اینه که زود میتونیم جلوی مومنتوم منفی رو بگیریم.باید انقد رو خودمون کار کنیم که همون اول جلوشو بگیریم..بازم ممنون

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  7. -
    فاطمه فخاری گفته:
    مدت عضویت: 1114 روز

    وقتی مثالهای دوستان رو گفتیدمن تازه مثالهایی از خودم یادم اومد

    شاید متداول ترین تجربه توی همه مون باشه: یاد گرفتن دوچرخه! وقتی پدرم بهم دوچرخه سواری میخواست یاد بده، خب اوایل منو از پشت میگرفت و یهو بدون اینکه بهم بگه منو ول میکرد تا خودم برم و من چون فکر میکردم که پدرم پشتمه و منو گرفته پس من نمیوفتم، خیلی عالی پیش میرفتم ولی همینکه برمیگشتم تا پشت سرمو نگاه کنمو از وجود پدرم مطمون بشم، و وقتی میدیدم که نیست، به محض متوجه شدن نبود پدرم، تعادلم رو از دست میدادم و میوفتادم. چون من باور داشتم که یکی پشتمه گرفته و نمیوفتم عالی پیش میرفتم. یعنی در اصل من بدون کمک داشتم دوچرخه سواری میکردم اما از تنهایی دوچرخه سواری کردنِ بدون کمک، واهمه داشتمو وقتی میفهمیدم که بدون کمکم، تعادلم و استعدادم رو از دست میدادم

    یا یه مثال دیگه از بچگیم زمانی که مامانم تازه فوت شده بود و خاهرم خیلی روی سلامتیم حساس بود. یادمه یه بار توی حیاطمون داشتم با یه گربه بازی میکردم که روی دستم با ناخن هاش یه خراش کوچیک انداخت که اصلا هم خون نیومد. وقتی خاهرم دستم رو دید به شددددت ترسید و گفت که به بابا بگو ببرتی دکتر که یه موقع هاری نگیری. بابای من خیلی توی بند این چیزا نبود و اگر قضیه خیلییی جدی نمیبود، دکتر نمیبرد. و کلا چون با حیوونا رفیق بود میگفت اینا اسیبی ندارن. اما خاهر من به شدت ترسیده بود و گفت پس خودتو الکی به حال بدی بزن و بگو که حالت بده. یادمه قبل از اومدن بابام وسط حال دراز کشیده بودمو تمرین میکردم که چجوری اه و ناله کنم و از قبل از اومدنِ بابام شروع کرده بودم که به اینکه نقش بازی کنم که دستم خیلی یه جوریه و حس بدی دارمو حالم خیلییی بده و این حرفا. تا وقتی که بابا اومد و من واااااااقعا احساس حال بدی میکردم. من باور کرده بودم که ممکنه هاری گرفته باشم و حالم بهههه شدت بد شده بود. دقیقا نمیدونم چرا اما فکر کنم بابام متوجه نشده بود بخاطر خراش روی دستم حالم بده و منو بازم نبرد دکتر اما منو برد پیش یه عمه ی پیری که داشت و گفت دخترم حالش خخیلی بده چیکار کنیم. اونم بهم عرق نعنا داد خوردم. همین! و حالم بهتر شد

    با اینکه خاهرم به شدت عصبانی شده بود که عرق نعنا چه ربطی داره و خودش با پول خودش فرداش منو برد دکتر و امپول مخصوص زدم؛ اما من دیگه حالم بد نبود. چون فکر میکردم که عمه بابام واقعا میدونه دوای دردمو و من حسی که بعد از نقش بازی کردنم بوجود اومده بود هم اوکی شد

    یه مثال دیگه از اکسم میتونم بزنم

    من با این پیش فرض وارد رابطه شده بودم که هیچ پسری عشقش واقعی نیست و دخترا رو واسه ی بازی دادن میخوان و دوست دخترشون رو دوست ندارن و این حرفا. من به طرز عمیق و عجیبی باور داشتم که عشق واقعی ای وجود نداره و تماااااااام ابراز علاقه ها هم دروغه. خلاصه من وارد رابطه شدم با این اقا و هرگززز باور نمیکردم علاقه ش رو. و هرزمان که بهم ابراز عشق میکرد، من گریه میکردم سر اینکه این ادم، دوست دختر قبلی شو در من دیده و داره دراصل به اون دختر ابراز علاقه میکنه نه من. یادمه چون صدای خوبی داشت؛ بهش گفته بودم برام پادکست درست کن. و اون هم از ظهر تا شب تایم گذاشته بود و متن پیدا کرده بود و ضبط کرده بود تا برام یه پادکست درست کنه. وقتی برام فرستاد، تا کلمه ی اول رو شنیدم، زدم زیر گریه و شاید باور نکنید اما مثل ابر بهاااار بدون وقفه گریه میکردم. چرا؟ چون فکر میکردم این متنها رو برای دوست دختر قبلیش نوشته. بعدش هم باهاش دعوام شد و اون گفت به پیر به پیغمبر من این متن هارو شانسی پیدا کردمو فقط برای اینکه برای تو بخونمش اینقدر تایم گذاشتم؛ ولی من حتی یک کلمه از حرفاشو باور نمیکردم

    و الان که توی این جایگاه و فرکانسم از خودم به شدت تعجب میکنم. همین چند وقته پیش یه اسکرین شات از چت خودم با اکسمو پیدا کرده بودم که گفته بود: تو هرگز منو باور نکردی. و منم با توپ پر بهش پریدمو گفتم مگه اصلا عشقی بهم دادی که باور کنم؟

    و اونجا خیلیییییییی شاکی بودم از اینکه چقدر بچه پروعه که هیچ عشقی هم نداده بهم و تمام حرفاش دروغ بوده و بعد الان میاد میگه تو باورم نکردی!

    وقتی این چتو خوندم یه لحظه استپ کردم و تماااااام خاطراتم با اون ادم برام مرور شد. و اونجا بود که بالاخره بعداز 5. 6 سال من تازه فهمیدم که نه! اون ادم واقعااا منو دوست داشته

    من فقط پیش فرض اشتباهی داشتم. چون باور کرده بودم هیچ عشقی وجود نداره و پسرا هیچ دختری رو دوست ندارن؛ این ذهنیت روی قدرت بیناییم تاثیر گذاشته بود. و انگار من در برابر تمااااااااام عشق هایی که بهم بخشیده بود، نابینا شده بودم و مثل رد شدن از یه چیز، من بدون ذره ای توجه و قدردانی و حتی تلاش برای دیدن، فقط رد میشدم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  8. -
    زهرا و صدیقه گفته:
    مدت عضویت: 1927 روز

    به نام خداوند یکتا

    سلام خدمت اساتید بی نظیر و دوستان نازنینم

    خداونو رو بینهایت سپاسگزارم بابت حضورم در این مسیر الهی و اینکه شاگرد اساتید بی نظیری چون شما و استاد شایسته هستم و این فایل بی نهایت ارزشمند

    استاد عزیزم این فایا به من کمک بسبار زیادی کرد.انگارراین اگاهی ها اوومد تا اگاهی های دوره هم جهت با جریان خداوند رو بیشتر درک کنم بهتر درک کنم.بار سنگینی که همین پیش فرضها از کودکی رو دوشهام گذاشتن رو بزارم زمین و رشد کنم.همین پیش فرضها که شاید حتی خنده دار باشن اولش مثل اینکه بگن فلان کارو نکنیا لولو پیاد در همین حد خنده دار و فان میتونه تبدیل بشه به لولوی واقعی و بدتر از اون.خدا رو خیلی شکر میکنم که اگاهتر شدم که بابا زهرا هر چی خانواده و مردم روستا و هر گفت دروغه.این فایل حول الی احسن الحال کرو برلی من انگار براشتن ترسهت برام اسونتر شد.انشالله به زودی خیلی حرفها دارم از عملم و انشالله نتایج اما دلم میخواد فقط به خودتون بگم استاد.اما میخوام مثالهای خودم رو بگم .نمایشگاه نوروزی که عروسکام رو گذاشتم رو به روی من غرفه بچه های سنگ تراشی هست که از سنگ های قیمتی جواهر الات میسازن و همیشه کلیییی سرشون شلوغ هست و از همه سنی به لطف خدا مشتری دارن.من خیلی سنگها رو نمیشناسم اما وقتی طرافت کارشون رو میبینم کلی تجسینشون میکنم و به خودشون هم میگم که خیلی عالین تو کارشون.خیلی جلبه که سنگها اسم دارن مثلا سنگ شانس.سنگ ثروت خاصیت فلان سنگ مثلا ثروته یا شانسه جالبه که یکی از بچه ها یه گردنبد با ویژگی ثروت خریده بود و میگفت همون روزی که خریدم یه پول زیاد از جایی که اصلا نمیدونم به حسابم اومده.من اتعاقا داشتم فکر میکردم که چقدر باور ها قدرت دارن.به خودم میگفتم این دو تا اقایی که با صدف و مرجان دکوری های جذاب درسا کردن رو نگاه کن کلی جنس میارن یه ساعت نشده تمکم میشه اینها که سنگ ثروت گردنشون نیست.هر کسی نون بادرش رو میخوره.استاد زمانی که روستا اومدم با این پیش فرض اومدم که به جهنم اومدم اول روستا که رسیدم انکار اول جهنم رسیدم چون وجودم پر از پیش فرض های منفی از روستا .از خانوادم و اهدافم بوداما اما وقتی هدایت شدم به این مسیر الهی وشما و سایتتون واموزشهاتون اون پیش فرض ها یکی یکی نابود شدن و جاشون رو پیش فرصهای مثبت گرفت.همون زهرایی که با اون پیش فرضها جهنم رو هم تجربخ میکرد و اون روستایی که تو منطقمون به بهش معروفه با اون پیش فرضها برام اصلا زیبایی نداشت و هر بار که میومدم تجربه هلی منفی اما وقتی شروع کردم به ساختن باورهای درست همونجا برام بهشت شد رنگ گرفت.انکار تازه کوه های ابی و برفی بالای روستامون رو میدیدم انکار برای اولین بار پدرو مادر رو دو تا فرشته میدیدم.انگار تازه داشتم لذت خواهر برادری رو تجربه میکردم.انگار مزه غذا ها تغییر کرده بود گلستان شدن اتش رو با تمام وجود حس کردم و درهای تغییر خیلی چیزا برام باز شد.اون حجم زیاد تنشی گه از کودکی روشونه هتم بود برداشته شد به لطف خدا.اگر بهتر عمل میگردم بهتر درک میکردم و رو خودم کار میکردم شاهد خیلی چیزها هم نبودم ولی خدا رو شکر میکنم که اون استارته داره خوب پیش میره و حعان نشونه هاش رو خیای زیبا داره مشون میده.چند وقت پیش خواب دیدم تو یه باغ بزرگ بودم چند نفر داشتن میوه برداشت میکردن.یکیشون اومد بهمفت تو چرا وایسادی مارو نگاه میکنی و اشاره کرد به پایین باغ و درختای تنو مند و پر از سیبای سرخ و رسیده و گفت اونها همش برلی تو هست و فلانی( که یه عمر از بچگی همه گفتن مانع رشد ماست)هیچ کاری بهت نداره.استاد عزیزم این روزا همش دارم معجزات خدا رو میبینم .خدا رو شکر میکنم و کلییییی خوشحالم.دوستون دارم

    منتظر خبرهای خوبم باشین

    زهرا کیانمهر

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  9. -
    آیدا زینتی گفته:
    مدت عضویت: 891 روز

    سلام استاد عزیزم….

    چقدر فایلهای فوق العاده ای هستن کلی مثال و نمونه یادم اومد وقتی کامنتای دوستان رو خوندید…

    یه مثال میزنم توی حیطه ی کاری خودم

    یه شاگرد خصوصی داشتم که خیلی توی زبان انگلیسی اشکال داشت و میخواست زبانش رو بهتر کنه

    خلاصه جلسه اول گذشت

    جلسه دوم گذشت، بعد نوبت ارزیابی رسید و باید هرآنچه که این دوجلسه خوندیم رو مرور میکردیم و در عمل استفاده میکردیم

    بمن گفت که من باید یه چیزیو بهتون بگم :

    من اصن ذهنم واسه زبان انگلیسی ساخته نشده کلا یادش نمیگیرم هزار بارم که بخونما یادش نمیگیرم

    اصن من واسه این زبان ساخته نشدم فایده نداره

    الانم خیلی خوندما اما مطمئنم شما بپرسید من هیچیییی بلد نیستم

    گفتم خب امتحان میکنیم شروع کردم به پرسیدن و واقعا همین طور بود!

    گفتم چرا باید یکی این پیش فرض رو داشته باشه؟؟؟

    با خودم گفتم باید از یه طریق دیگه وارد شم ببینم میتونم متوجهش بشم و یه تغییراتی ایجاد کنم

    پرسیدم چه چیزای از زبان انگلیسی بلدی؟ یکیشو الان بمن یاد بده فکر کن معلمی!

    گفت باشه فلان چیزو خیلی خوب بلدم

    این عین جملش بود که:(فلان مبحث رو خیلی خوب بلدم)

    شرروع کرد یاد دادن بمن و توضیح دادن خیلی خوب

    بهش گفتم اینو چجوری یاد گرفتی؟

    گفت خب تمرین کردم!

    و بعد پرسیدم این مگه جزو زبان انگلیسی نبود؟

    گفت چرا گفتم چطور اینو تمرین کردی یاد گرفتی ولی اونارو که یاد نگرفتی چون ذهنت ساخته نشده واسش؟

    اگر تونستی اینو یاد بگیری اینام میتونی

    جفتش جزوی از زبان انگلیسیه!!!

    ذهنتم که همونه

    خلاصه با این ذهنیت تونست نیمی از سوال هارو جواب بده

    با اینکه اول کلاس هیچی جواب نداد

    این مبحث پیش فرض هارو که گوش کردم

    در واقع منظورم سری فایلهای توت فرنگی میلیون دلاری کلی ایده اومد توی ذهنم برای کارم

    چون مشکل عموم مردم همین پیش فرض هاست برای یادگیری انگلیسی

    من چند تا شاگرد دارم اول که اومده بودن مادرشون با من صحبت کرد گفت پسرای من میترسن از زبان انگلیسی ایشالا که بتونن اینجا ادامه بدن

    و خیلی بمن کمک کرد که جلسات رو چجوری باهاشون پیش ببرم

    و حاالا جوری شده با عشق میان کلاس و میخونن و شدن زرنگ ترین شاگرد های کلاسم که واقعا بلدن و کلی ذوق میکنن

    این پیش فرض ها میتونن آینده ی مارو رقم بزنن

    که من به کجا برسم یا حتی به عنوان معلم چقدر بتونم تاثیر بذارم تا یک نفر با پیش فرض اشتباه رو مخصوصا بچه ها رو تغییراتی رو درشون ایجاد کنم که از چیزی بترسن ولی بعد عاشقش بشن

    و در نهایت وقتی از شاگردام میپرسم سخت ترین چیزی که توی زبان انگلیسی یاد گرفتید چی بوده اکثرشون بگن هیچی

    و جالب تر اینکه اوناییم که مبحثی رو بگن سخته نظرات متفاوت باشه

    یکی بگه مبحث رنگ ها یکی بگه اعضای بدن و…

    و متوجه شدم که پیش فرض ها تفاوت هارو ایجاد کرده

    مشکل اکثرا همینه که سخته زبان

    نمیشه اصن ما واسش ساخته نشدیم

    و همین میتونه باعث بشه اون عشق به زبان کمرنگ بشه یا ناامیدی ایجاد کنه و…. هزارویک اتفاق بعدش رو

    چیزی بجز باور ها و پیش فرض ها نتایج رو رقم نمیزنه…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  10. -
    مریم drg گفته:
    مدت عضویت: 284 روز

    سلام به استاد عزیز و همگیی

    میدونم اکثر کامنت ها بر این منوال خواهد بود که چقدر پیش فرض مثبت اثر درستی داشته ولی من نا خواسته بارها از این پیش فرض منفی در اکثر مواقع استفاده کردم با اینکه فکر میکردم ادم مثبتی هستم و مقداری از قانون مطلع هستم اما بر علیه خودم استفاده کردم اما واقعا تا این حد مطلع نبودم

    و خودم رو میبخشم و میدونم همیشه تا نفس داریم در لحظه فرکانس ها داره جنریت (تولید) میشه و قابلیت تغییر داره و میتونیم عوض کنیم…یا به قول استاد هر چقدر هم شرایط بد بشه اونقدر بد نمیشه که نشه شرایط رو تغییر داد…

    برای مثال چند وقت پیش با کسی کار میکردم در سالنی که ناخواسته پیش فرض منفی در مورد صاحب کار از کسی شنیدم و در تمام مدت که پیش این شخص بودم پس زهنم این ذهنیت منفی کار میکرد و باعث شد دقیقا من همون ذهنیت رو دریافت کنم، و از هم جدابشیم ،این مدت دارم رو ذهنیتم کار میکنم و دیدم من تا نتایج مالی کسی رو میبینم صدای استاد میاد تو ذهنم که باید تحسین کنم و بدونم اگر اون تونسته من هم میتونم و بگم بببین چقدر فراوانی هست چقدر نعمت هست چقدر پول هست بی نهایت هست،و خداروشکر کنم

    اما نا خودآگاه باز هم مقایسه میکنم و احساس بد میگیرم ،میفهمم که داره ترمز ها کار میکنه من باید خیلی حواسم جمع باشه الان احساسم چطوره؟!!

    چون مومن به خدا نه اندوهگین میشه و نه می هراسد و از لطف خدا ناامید نمیشه

    پس توکل به خدای رزاقم و هدایتگر که در هر لحظه هدایت میکنه من رو همین الان که می نویسم احساسم بهتر شده خداروشکررر

    خداروشکر برای همه چیز در زندگیم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای: