سریال زندگی در بهشت | قسمت 116

دیدگاه زیبا و تأثیرگزار مانیا عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
سلام و درود خدا بر شما استاد نازنینم و مریم جان جانانم ..خدای مهربانم رو شکر میکنم که این توفیق و فرصت رو بهم داد تا بتونم دوباره در این فرکانس خوب قرار بگیرم که بنویسم از آگاهی ها و درس های جدیدی که این فایل زیبا برام داشت ✨☘️اول از همه باید بگم که این چند هفته ای که که نتونستم کامنت بذارم بشدت روی فرکانسم تاثیر گذاشت و با وجود گوش دادن ها و انجام تمارین هرروزه باز هم به وضوح حس میکردم فرکانسم خالص و پرقدرت نیست مثل زمان هاییکه نظر میذاشتم و اکثر نظرات رو می خوندم برای همین خواستم از معجزه ی فضای سایت و نظر گذاشتن و نظر خوندن بگم که دوستان اصلا ازش غافل نشین

خب بریم به امید الله سراغ یه ماجراجویی دیگه و یه فایل زیبای دیگه و کلی نکات عالی که نوشتم و هدایت شدم تا با شما دوستان عزیزم به اشتراک بذارم

اول از همه بگم چقدر من عاشق این طبیعت زیبای پرادایس هستم رنگ های طلایی و نارنجی که توی فضا پخش هست چقدر زیبا بود و لذت بردم و شکر کردم خدارو برای این همه ثروت و فراوانی و زیبایی و تمیزی که در این جهان هست و تنها ما باید بهش ایمان بیاریم ☘️

استاد سویی شرت آبی خیلی بهتون میاد و نوشته ی فلوریدا چقدر زیبا بود به خودم گفتم به به استاد همیشه مثل آمریکایی ها ساده لباس میپوشیدن راحت و اکثرا با شلوارک هستن و این نشان از اینکه اولویت استاد و اکثریت مردمان این کشور اینکه راحت بپوشن در عین آزادی و خودشون باشن و مثل خیلی از مردمان ما خودشون رو به هزار زور و زحمت نندازن که به نظر بقیه خوب و عالی بیان . ثروتمندای واقعی مثل شما هستن استاد ثروت رو برای ارزش هاییکه به جهان اضافه کردین بدست آوردین از اولشم همیشه خودتون بودین و بهمین دلیل خدا هدایتتون کرد به این کشور زیبا و ثروتمند و آزاد .

سومین نکته صحبت استاد بود که گفتن آمریکایی ها سمبل نمیکنن یکاری و هرکاری که بخوان انجام بدن به بهترین نحوه ممکن انجام میدن و دیدم آقای لَری و که رفته بودن زیر تخته ها برا انجام کارهای سیم کشی و اینا و تحسینشون کردم هم بخاطر اینکه انسان خوب و همسایه ی خوبی هستن و هم اینکه متخصص هستن و انقدر خوب کاری و که از دستشون بربیاد انجام میدن و بخاطر همینه که این کشور انقدر ثروتمنده ! این خیلی نکته ی مهمیه که ما خیلی هامون همه کاره هستیم و هیچ کاره دقیقا نمیدونیم چی میخواین فقط هدفمون پول دراوردن هست بدون اینکه بخوایم زمان بذاریم و متخصص شیم در آمریکا برای اینکه اکثریت موفق میشن چون بدون چشم داشت دولت و ملت و خانواده میرن دنبال علاقشون متخصص میشن صبر میکنن و در نهایت ثروت های خوبی و خلق میکنن و کارهای عالی که انجام میدن باعث پیشرفت کشور و خودشون میشه

واقعا وقتی دیدم استاد گفتن : ما وقتی نبودیم اینجا کارها انجام شده پی بردم برای هزارمین بار به قدرت خدای مهربانم .. خدای عزیزم که اگر دل بدی بهش و بدونی که یکی هست که کارهارو برات انجام میشه و چقدر زندگی شیرینه وقتی به این درجه از ایمان میرسی .. خدایا شکرت چقدر خوشحال شدم که خدا بهتون گفت : شما برید آیینه هارو بخرید من کارارو اینجا با یکی از دستانم انجام میدیم براتون من خدارو تو نگاهتون دیدم استاد

خدایا شکرت ☘️

مریم جون وقتی ویدیو گرفتن از مرغ و خروس ها رفتن زیر تخته انعکاس صدای غذا خوردنشون یه ترکیبی از صدای بارون شدید و رژه بود تحسینشون کردم دیدم بین اون همه مرغ و خروس رفتن اون زیر تخته کلوزآپ اون جوجه هرو از روبرو گرفتن گفتم : وای دمشون گرم واقعا چقد پیشرفت کردن توی فیلم برداری و چقدر قشنگ صحنه هارو میگیرن و توضیح میدن چقدر عالیه ادم انگار تو تمام لحظه هات هست و اینه قدرت داشتن پشتکار و صبوری و تمرین هرروزه که از مریم جون یه فیلمبردار حرفه ای ساخته دست مریزاد خدایا شکرت

وقتی دیدم تراکتورون رفته تو گِل اولین چیزی که تحسین کردم صبوری استاد ، مریم جان و لَری و که موقع بروز مشکلات سعی میکنن از زوایای مختلف امتحان کنن تا بتونن حلش کنن . این نکته به ذهنم رسید که واقعا ذهن خیلی از ماها مث این تراکتوره که توی گِل که همون باورهای چندین سالمون هست گیر کرده و باید خیلی صبر کرد و تلاش تا بتونیم از توشون دربیایم ! اخر سر هم که بقول مریم جان نیروی کاربلد امدن به کمکشون و چقد زیبا بود که تلاش های خودشون رو تحسین کردن بجای تخریب که بگن ا چرا ما نتونستیم حلش کنیم ؟ گفتن : ما تلاشمون رو کردیم و کلی تجربه و درس یاد گرفتیم اینه اون نگاه توحیدی به به لذت بردم مرسی برای یه درس عالی دیگه

مریم جانم چقدر لذت می برم پا بپای استاد هستین تو ماجراجویی هاشون همراهی میکنین ایده میدین انرژی میدین خیلی تحسین میکنم اینجور خانم هارو واقعا که همش یجا نمیشینن بگن ما خانمیم ازین کارا نمیکنیم عالیه واقعا افرین

مریم جان راست گفتن : سن تجربه ای استاد خیلی بالاست ، من واقعا از استاد یاد گرفتم که تا می تونم روی خودم کار کنم تلاش کنم و متخصص شم و تجربه کسب کنم از فرصت زندگی بخوبی باید استفاده کنیم واقعا چون هروزمون یه معجزست

ببینین گفتم ذهن ما عین این تراکتورس که تو گِل گیر کرده ! وقتی از تو گِل امد بیرون هم باز سالم نبود ! باید اون شاخه ها و زنجیر هاییکه بهش چسبیده بودن رو اروم اروم بِکَنیم ! عین همون بوم سیاه ذهن که هر بار با رنگ سفید کم کم از زغالی ه به خاکستری طوسی و … کم کم سفید تبدیل میشه ! پس از خودتون توقع نداشته باشین یه شبه یا یه ماهه تغییر کنین اساسی این یه پروسه هست که باید هرروز براش وقت بذارین و قدم های کوچیک ولی پیوسته رو بردارین

چقدر من واقعا معجزات رو تجربه کردم با یاد گرفتن این نگاه از استاد و مریم جان که موقع حل مسایل بدنبال راحت ترین راهکارها باشم و حلشون کنم این نگاه کاربردی عالیه چون میدونم یکی هست اون بالا که بهم میگه از چه راهی برو و چه ها کن !

کم کم که رفتیم جلو استاد بعد از جداسازی چیزای اضافی رفتن تراکتور رو شستن و این مرحله به مرحله عمل کردن به ایده ها رو نشون دادن و چقدر درسته . واقعا ایده هاییکه به ما گفته میشه تو مرحله ی اجرا مارو هدایت میکنه به قدم های بعدی و چیزهاییکه باید بدونیم اینکه به نتیجه گره نزنیم کارها و تلاش هارو خیلی مهمه ! بقول استاد درسهاییکه ما توی اجرای ایده هامون میگیریم خیلی مهمه و مهم اینکه ما به الهاماتمون عمل کنیم و تسلیم باشم این قدم به قدم عمل کردن به ایده ها همین پروسه ای هست که مارو میبره به سمت جلو و یه بخشی از مسیرمونه که باید طی شه نه با نشستن و منتظر معجزه موندن ! ‍♀️

جدا این دیدگاه که وقتی تضادی پیش میاد برای اینکه ما قراره کلی چیزهای جدید یاد بگیریم و این به پیشرفت ما خیلی خیلی کمک میکنه ! ببینین وقتی برای من تضاد پیش میاد میگم خب مانیا کلاس درس داری با زندگی ! خدا قراره کلی درس جدید بهت یاد بده تا پیشرفت کنی و بری بالاتر و واقعا کلی درس میگیرم که بعدش میبینم ادم قبل از تضاد نیستم ! این نگاه استاد که تمرکزشون بر نکات مثبته و ابعاد خوب قضیرومیبینن و تحسین میکنن تو دل مشکلات و تضاد ها برای همینه که هدایت شدن به بهترین جاها و شرایط

حرف های آخر استاد در فایل منو یاد این سخنرانی استیو جابز انداخت که گفته بود : من تو نوجوانی رفتم کلاس خطاطی و بعد که گذشت بخودم گفتم چرا من رفتم واقعا این کلاس و ؟ چند سال که گذشت استیو برای طراحی مَک خیلی خلاقانه و عالی کار کرد بخاطر همون کلاس طراحی خطی که در بچگی رفته بود ! پس اگر ایده ای میاد تو ذهنمون انجامش بدیم چون توی دلش کلی درس و تجربه هست و بسیار باعث میشه بیستر بخودمون ایمان بیاریم که توانایی حل مسائل رو داریم و اعتماد بنفسمون خیلی میره بالا و قوی تر و با تجربه ترمون میکنه و حتما در ادامه ی مسیر چه روز بعد چه ماه آینده چه در سالهای آینده به کمکمون خواهد آمد !

خدای عزیزم رو شکر میکنم که هدایتم کرد به یک فایل دیگه و لذت بردم بسیار از این همه زیباایی فراوانی ثروت آگاهی و همراهی با استاد عزیزم و مریم جاانم خدایا شکرت

در پناه الله یکتا شاد و سالم باشید و ثروتمند

حال دلتون پروانه ای ✨

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    707MB
    46 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

198 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سعیده شهریاری» در این صفحه: 6
  1. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1304 روز

    سلام به استاد عباسمنش عزیزم سلام به استاد شایسته جانم،سلام به تموم رفیق های نازنین غار حرای من

    این قسمت از سریال ،نشانه ی امروز من بود واین دومین ردپای من به تاریخ ١٨ فروردین ماهه،واقعا همین یک قسمت یک دوره ی پر از آگاهیه…و برای هر فردی می‌تونه هدایت های بینظیر داشته باشه …

    اما موضوعی که باعث شد من دوباره بنویسم اون لحظاتی از فیلم بود که استاد با دقت و تمرکز داشت سعی می‌کرد اون زنجیر رو از لاستیک تراکتور جدا کنه و خانم شایسته همون‌طور که فیلم می‌گرفت صحبت هم میکرد …

    من حین دیدن این تیکه از فیلم دچار یک اضطراب ته دل شدم،قشنگ احساس کردم داره حالم بد میشه ،ازونجا که یاد گرفتم تلاش کنم ناظر به افکار و احساساتم باشم،فکر کردم که این اضطراب از کجا اومد ؟

    وشاید باور پذیر نباشه این اضطراب از تجربیات قبلی من تو موقعیت های این چنینی بود ،انگار این موقعیت برای من نشون دهنده ی دعوا و درگیری و جر و بحث بود!

    انگار من هر لحظه منتظر بودم الان که استاد داد بزنه:

    بسه دیگه!چرا داری فیلم میگیری !

    تمرکزم رو بهم زدی !

    من دارم اینجا زور میزنم تو وایسادی داری فیلم میگیری؟

    ببین چه گندی زده شد!

    جای این کارا،ی کمک کن ،ی کار مفید بکن!

    و … و… و….

    یعنی تا اون صحنه ها تموم بشه من توی اضطراب بودم نکنه استاد عصبانی بشه ی چیزی بگه!حالا این فیلم رو قبلا دیده بودما،ولی باز ذهنم داشت کار خودش رو میکرد!

    خدا می‌دونه چه آشغال پاشغال هایی ته ذهن و باور های من بخاطر تجربیات گذشته و الگوهای اطرافم هست که من ازش بیخبرم!!!!

    آره…

    هرجایی که هستم جای درستشم

    باید بیشتر روی خودم کار کنم ،بیشتر روی احساس لیاقتم کار کنم، بیشتر روی احساس ارزشمندیم وقت بزارم .

    من لایق آرامشم.

    من لایق خوشبختی ام.

    من لایق یک رابطه ی عاطفی فوق العاده م.

    من لایق یک عشق هم مدارم.

    من لایق زندگی هدایتی ام.

    من لایق مدارِ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ هستم.

    من لایق یک زندگی توحیدی ام.

    من لایق روابط عالی ام.

    همینجوری که الان هستم ،همینجوری!

    چرا تموم آدم های اطراف من یک جور دارند زندگی میکنند؟چون همه شون یک جور فکر میکنند…

    من اگر می‌خوام مثل بقیه نتیجه نگیرم باید فکرم رو عوض کنم باید باور هام رو عوض کنم،باید احساس لیاقتم رو بدون قید و شرط کنم.

    باید بپذیرم خود قرآن میگه : الرِّجَالُ قَوَّامُونَ عَلَى النِّسَاءِ

    باید دست از حمایتگری بردارم ،باید بپذیرم جنس لطیف زن لایق آرامش و عشق و دوست داشته شدنه همینجوری که هست …

    آدم هایی هستند که در اوج عشق و آرامش و هم مداری زندگی میکنند بدون اینکه کار خاصی بکنند!

    آدم های هستند که باهم کلی حرف مشترک دارند،علایق مشترک دارند،هدف های مشترک دارند…

    باور کن سعیده …

    چیزی که میبینی واقعیت زندگی نیست …

    چیزی که تو با باور های خودت ساختی …

    اگر تو ساختیش،خودتم میتونی تغییرش بدی !

    یعنی جدایی توی ذهن من انقدر , موضوع بزرگ و غیرقابل باوری که عملا من نمیزارم خدا هیچ کاری برام انجام بده،چون خدا فقط می‌تونه به باورهای من پاسخ بده!فرس که وارد نمیکنه …

    باید بپذیرم ،خدا پدرمه،خدا مادرمه،خدا تموم آدم های اطرافم منه…خدا قلب همرو برام نرم می‌کنه،خدا می‌تونه بهترین حالت ممکن پلن هارو بچینه …

    وا بده سعیده …وا بده…

    بسه …

    تو لایق آرامشی ،لایق عشقی،لایق داشتن یک هم صحبتی که بتونی باهاش ساعت ها از قانون و‌قرآن حرف بزنی…

    خدایا از دست من کاری برنمیاد،ولی از دست تو همه کارو برات همه چیز آسونه …

    کمکم کن …

    کمکم کن دوروز دنیا رو به صلات تو مشغول باشم نه نگرانی های بیهوده…

    رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ

    «پروردگارا، من به هر خیرى که سویم بفرستى سخت نیازمندم.»

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 98 رای:
  2. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1304 روز

    به نام خداوند بخشنده ی مهربان

    سلام به اساتید عزیزم و به دوستان عزیزی که این کامنت رو میخونند

    خداروشکر میکنم یکبار دیگه بهم اجازه داد تا بتونم بنویسم

    قبل از هرچیز :استاد شایسته اجازه ؟ماهم میخوایم مثل حمید امیری بگیم این قسمت از سریال نیاز به برچسب دوره حل مسائل داره :) ممنون از توجهتون

    امروز صبح رو با یک شکرگزاری عالی شروع کردم،نوشتن شکرگزاری به من این فرصت رو میده که نزدیک بشم به فرکانس منبع،رهاتر بشم،احساس کنم قلبم باز شده و صدای خدارو میتونم واضح بشنوم

    و بعد نشستم عین یک دوست باهاش حرف زدم،هرچند اشک و گریه هم قاطیش بود،اما همش از عشق بود!

    موضوع چیه ؟

    استاد جان نمیدونم یادتون هست یا نه که پاییز سال قبل،من به تضادی برخوردم که فهمیدم باید بچه هام رو بفرستم شهرگرگان پیش مادرم و همه ی نشانه ها اینو تایید میکرد،و من تموم تلاشم رو کردم که توحیدی عمل کنم،بارها و بارها ابراهیم رو به یاد خودم آوردم و گفتم من باید قربانی بدم تا ابراهیم بشم،و با تموم سختی وقتی هیچ خبری از انتقالی من نبود،وسط سال تحصیلی بچه هامو بردم گرگان و اول به خدا و بعد به پدرمادرم سپردمشون

    بعد ازون به طرز معجزه آسایی یک آقایی پیدا شد گفت من میخوام از گرگان بیام فریدونکنار،کسی نمیخواد باهام جابه جا بشه؟

    و دستان خداوند اومدند و جوری همه ی کارهارو انجام دادند که من هر روز بیشتر ایمان میاوردم من الهامات رو درست دریافت کردم و مطمئن بودم بزودی این اتفاق میفته

    تو این مسئله همسرمم با اینکه روی خودش کار نمیکنه، خیلی توحیدی عمل کرد،وقتی جریان هدایتم رو براش تعریف کردم،کاملا این انتقالی رو پذیرفت و گفت شما برو پیش بچه ها،من اینجا تنها هستم و بهتون سر میزنم وحتما این مسیر درسته

    روزها گذشت و من طبق الهاماتم قدم به قدم عمل میکردم تا آخر فرودین که انگار ی جا کارا گره خورد،درحالیکه تموم ارگان ها با این انتقالی موافقت کردن الان یک ماهه که دانشگاه باید کمیته ی آخر رو برگزار کنه ولی اینکار انجام نمیشه!

    هرهفته میرم ی چیزی میگن!و کلا هم حرفشون اینکه این انتقالی نشدنیه!

    این چند روز خیلی با خودم فکر کردم،خیلی مرور کردم نکنه من مسیرو اشتباه اومدم؟ولی هرچقدر بیشتر دقت میکردم میفهمیدم واقعا مسیر الهامی و هدایتی بود

    و الان که داره سخت پیش میره و کار انجام نمیشه باید ببینم از کجا آب میخوره!

    استاد امروز به خدا گفتم من میدونم تو با من حرف میزنی

    من ایمان دارم سریع الجوابی

    بهم بگو،بگو کجای کارم ایراد داشت؟

    بگو من دارم اشتباه میکنم یا نه؟بگو این مسیری که رفتم درست بود یا نه و بعدش زدم روی نشانه ی روزانه م و این قسمت از سریال اومد!

    اولش ذهن منطقی گفت:جواب سوالت توی سریال؟

    ولی ایمان همه کار میکنه استاد!

    و من یکبار دیگه سر تعظیم فرود آوردم از دقت این هدایت،از فرکانسی بودن این سایت و تمووووم محتواش و استاد یکبار دیگه به شما ایمان آوردم …

    شدم مصداق آیه یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا آمِنُوا…

    یعنی استاد صحبت های پایانی شما خودش میتونست یک فایل از محصولات باشه!انصاف نبود این همه آگاهی رایگان باشه ….چقدر خوب زکات علمتون رو میدید استاد جانم

    من الان با شنیدن حرفای شما،دارم نفس راحت میکشم،یکبار دیگه اومدم توی مسیر و نزاشتم شیطان منو ببره توی تیم خودش

    من درک کردم مسیری که اومدم کاملا درست بوده!

    الهامات رو درست دریافت کردم!

    نباید تلاشم رو به نتیجه گره بزنم

    به قول شما تو دوره دوازده قدم،جهان در لحظه داره تغییر میکنه،و ما هیچی نمیدونیم باید فقط بزاریم هدایت بشیم

    و باز هم به قول شما استاد عزیزم،قرار خدا با موسی سی روز بود،ده روز اضافه شد کلی اتفاق اون طرف داستان افتاد!

    ما باید بپذیریم هیچی نمیدونیم!

    ما باید تسلیم باشیم!

    الان که دارم فکر میکنم تو همین چند ماه کلللی اتفاق فوق العاده رو تجربه کردم

    کلی مرخصی و وقت آزاد پیدا کردم واسه کار کردن روی خودم

    کلی روی دریافت الهامات کار کردم و جنس الهام و صدای خدارو شناختم!

    کلی ایمانم توسط خداوند محک زده شد و من تموم تلاشمو کردم سربلند بیرون بیام!

    اصلا مسیر پر از خیرو برکت بوده برام…

    من باید راضی باشم چه به نتیجه برسه!چه به نتیجه نرسه!

    این مسیری بود که باید میرفتم!

    این تبری بود که باید بدستش میاوردم تا برای مراحل بعدی استفاده ش کنم!

    و حالا پرقدرتر،با ایمان تر،توحیدی تر!

    ادامه میدم مسیر حل مسئله م رو

    و ایمان دارم توی این مسیر خداوند یارو هدایتگر منه مثل همیشه

    عاشقتم استاد باشه؟ عاشقتم ….

    عاشق هردوی شما انسان های خوب خدا …دست قدرتمند خدا …

    میبوسمتون از راه دور …

    تموم تلاشم رو میکنم تا به مسیر متعهد باشم ،ادامه بدم وادامه بدم ….

    ویکروز که خیلی هم دور نیست،با نتایجم خوشحالتون کنم… این یکی از آرزوهامه …

    دوستون دارم

    شاگرد همیشگی شما: سعیده

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 50 رای:
    • -
      سعیده شهریاری گفته:
      مدت عضویت: 1304 روز

      سلام به اساتید عزیزم ،سلام به سعیده ی یک سال پیش…

      نشانه ی امروز من

      دختر خوب ازت سپاسگزارم که از خودت رد پا به جا گذاشتی ،ازت ممنونم که نوشتی و به خودت کمک کردی که بتونی امروز به افتخار خودت دست بزنی،تو باعث شدی من الان بیشتر خودم رو دوست داشته باشم ض،بیشتر خودم رو تحسین کنم ،کمتر به خودم سخت بگیرم …

      توی یک سالی که گذشت ،تو ثابت کردی به ایمانت عمل می‌کنی ،حرف مفت نمیزنی،میری توی دل ترس هات،تو با عمل کردن به ایده هات ،قدم به قدم شخصیتت رو بزرگتر کردی …

      تو با این رد پا، ی سیلی محکم توی گوش شیطان زدی که بهت میگفت تو به اندازه ی کافی خوب نیستی،تو شجاع نیستی،تو اهل عمل نیستی …

      دیگه باید چیکار میکردی که به خودت افتخار کنی دختر ؟

      این همه روحیه تسلیم بودن،این همه عمل به ایده ها،این همه سپاسگزاری در لحظه …اردیبهشت پارسال هیچ خبر نداشتی قدم های بعدیت چیه …ولی به جریانی که نمیدیدی اعتماد کردی و قدم به قدم جلو رفتی …

      با اینکه میترسیدی حرکت کردی ،دونه دونه بندهای شرک رو از پاهات کندی،مدار به مدار به سمت توحید پرواز کردی و حالا فروردین ١4٠٣ وقت بهره برداری از ایمانی که ساختیه …

      برای تو رد پا میزارم سعیده ی آینده …

      استاد درقدم ٧ جلسه ٣ با صدایی در اوج فرکانس الهی میگه:

      جهان در هر لحظه داره تغییر میکنه،جهان!در هر لحظه!داره تغییر میکنه!نمیتونیم تصور کنیم این حد از تغییرات رو!و توی این حجم از تغییرات ،تنها کسی که میتونه از بهترین مسیر تورو به خواسته هات برسونه ،خداونده!پس فقط باید رها باشی و توکل کنی و اعتماد کنی که اون کارش رو بلده!

      دختر قشنگم،فقط رها باش،و مثل همیشه روی خودت کار کن و به هر ایده ای که اومد عمل کن،و دنبال نتیجه ی سریع نباش و بابت هر تغییر کوچیک و هر پیشرفت سپاسگزار خداوندی باش که تورو گذاشته روی دوشش و داره همه ی کارهات رو انجام میده …

      به قول استاد :وقتی ذهنت رو کنترل می‌کنی ،وقتی روی باورهات کار می‌کنی ،شما روی ریل قرار میگیری ،بعدها کارها آسون میشه،کارها روون میشه،بازی اینه در بحث کنترل ذهن،شما روی خودت کار می‌کنی و یک ایده ای میاد و بهش عمل میکنی،ولی شما یک قدم برمی‌داری !خدا هزار قدم برات میداره

      به تاریخ 15فروردین ماه ١4٠٣:

      یکی از مسئولین گرگان باهام تماس گرفت در اوج محبت و عشق و کاااملاخارج از وظیفهکه من زنگ زدم به مدیر بیمارستان باهاش صحبت کردم که چی کار با این دختر کردین که داره از کارش استعفا میده!مدیر هم گفته بگید بیاد پیش من،من با شیفت هایی که میخواد راه میام …

      بیا برو پیش مدیر تا کارت رو راه بندازه!

      بینهایت از لطف و محبت و عشق بی منتش ازش تشکر کردم و گفتم من تصمیم جدیه و درخواست انصرافم رو کتبا دادم به مازندران …

      و توی قلبم تکرار کردم:مدیر کیه؟مدیر زندگی من خداست!من فقط به حرف خدا گوش میدم!

      امروز به تاریخ ١٨فررودین ماه ١4٠٣:

      مسئول مازندران باهام تماس گرفت که خانم شهریاری یک نامه اومده توی کارتابل من که نوشته شما داری استعفا کامل میدی از کار،من میتونم کمکی بهت بکنم؟میخوای برات مرخصی رد کنم ،یکی دوسال ؟؟؟

      (یکی دوسال مرخصی ؟؟؟درحالیکه با یک هفته مرخصی بقیه هم موافقت نمی‌کنند!!!)

      منم با عشق بینهایت برای تموم همکاری هاشون توی این 8سال ازشون تشکر کردم و گفتم من درخواستم برای انصراف جدیه ،و لطفا کارهای اداریش رو پیش ببرید …

      وقتی گوشی رو قطع کردم،گفتم خدایا یک نشونه ی واضح بهم بده که من دارم درست به الهاماتم عمل میکنم.

      و قرآن رو باز کردم و این آیه اومد :

      إِنِّی وَجَدْتُ امْرَأَهً تَمْلِکُهُمْ وَأُوتِیَتْ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ وَلَهَا عَرْشٌ عَظِیمٌ

      همانا زنی را یافتم که بر مردم آن کشور پادشاهی داشت و به آن زن هر گونه دولت و نعمت عطا شده بود و تخت با عظمتی داشت.

      و بعد با اشک هام فقط نوشتم خدایا ازت ممنونم ازت سپاسگزارم،ازت ممنونم که همیشه قلبم رو آروم می‌کنی ،ممنونم برای این مداری که من رو واردش کردی ،چقدر همه چیز قشنگه،چقدر آسونه،چقدر داره خوش میگذره

      خدایا به من قدرت تسلیم بیشتر ،سپاسگزاری بیشتر و ایمان برای عمل بیشتر عطا کن …

      خدایا من از هر نظر آمادگی دریافت هدایت هات رو دارم …

      رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ

      «پروردگارا، من به هر خیرى که سویم بفرستى سخت نیازمندم.»

      با ایمان پولادین و قدم های محکم‌تر …

      بریم برای خلق نتیجه های جدید …

      خداااایااااا شکررررت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 90 رای:
      • -
        سعیده شهریاری گفته:
        مدت عضویت: 1304 روز

        بِسْمِ ٱللَّٰهِ ٱلرَّحْمٰنِ ٱلرَّحِیمِ

        الَّذِینَ آمَنُوا وَتَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِکْرِ اللَّهِ ۗ أَلَا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ ﴿٢٨رعد﴾

        کسانی که ایمان آوردند و دل‌هایشان به یاد خدا آرام می گیرد، آگاه باشید! دل ها فقط به یاد خدا آرام می گیرد.

        الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ ﴿٢٩رعد﴾

        کسانی که ایمان آوردند، و کارهای شایسته انجام دادند، برای آنان زندگی خوش و با سعادت و بازگشتی نیک است.

        ================================================================

        نشانه ی امروز من:20/9/1403

        سلام به اساتید و دوستان نازنینم.

        سلام به سعیده ی 8 ماه پیش…

        سلام و سلامتی و نور و رحمت الله مهربانم به دختری که احساس میکنم نه 8 ماه،که 8 سال ازون سعیده ای که بوده بزرگتر،توحیدی تر،موفق تر شده …

        کمتر از یک هفته بعد ازین کامنتی که نوشتم،درهای رحمت الله به روم گشوده شد و قلبم به سمت خداوند باز شد و دستور مهاجرت به کیش رو دریافت کردم، درحالیکه نه تا به اون روز به کیش فکر میکردم،نه میدونستم توی کیش چه خبره و قراره چه اتفاقی بیفته …

        با اینکه سراپا شوق و اشتیاق بودم برای اجرای حکم الهی،اما باید زمینه رو فراهم میکردم،به اولین نفری که باید اطلاع میدادم که میخوام برم کیش درحالی که نمیدونستم اونجا چه خبره،همسرم بود!

        سخت بود،فقط توی چند ماه هم انتقالی گرفته بودم و هم از شغل رسمیم انصراف داده بودم و حالا میخواستم از شمال برم جنوب،اونم فقط با یک الهام…میدونستم مقاومت میکنه،ولی خدا بود که همیشه قلب هارو برام نرم میکرد …

        قشنگ یادمه چه کنترل ذهن و فشار ذهنی رو تحمل کردم تا بتونم همسرم رو راضی کنم که جلوم واینسته،یادمه بهش گفتم ببین من هیچی ازت نمیخوام،هیچ حمایتی نمیخوام فقط جلوم واینستا …

        خدا!خدا بود که قلبش رو برام نرم کرد…

        دوتا مورد رو خلاصه اینجا برای خودم مینویسم تا یادم باشه که خدا از چه راه هایی به کمکم اومد.

        (جای پارک معجزه آسا در شلوغی جنگل النگدره،مهمونی هدایتیِ خونه ی عمو و صحبت اون ها درمورد زندگی در کیش بدون هیچ اطلاعی)

        25 فروردین،استاد توحید عملی 11 رو روی سایت آپلود کرد…با گوش کردن بهش دوباره روحم به پرواز درومد…میخواستم براش کامنت بنویسم ولی همون ندای واضح اومد که الان دیگه وقت نوشتن نیست،برو دنبال ایده ای که بهت الهام کردم…

        به خانواده فقط گفتم من چند روز میرم کیش پیش دخترخاله و پسرداییم…برنامه م این بود که همون روز برم تهران و ازونجا برم کیش،اما جریان هدایت چیز دیگه ای میگفت.

        پرواز رو از ساری بگیر،و خودتم امروز برو فریدونکنار!

        من نمیدونستم،ولی اون میدونست اوضاع امنیتی میشه و کل پرواز های تهران تعلیق میشه،اون میدونست حتی پرواز ساری هم با تاخیر انجام میشه برای همین گفت گرگان نمون برو فریدونکنار،چون وقتی صبح برام sms اومد پرواز تاخیر داره،با خیال راحت دیرتر به سمت فرودگاه رفتم ….و درحالیکه همه داشتن با غرغر و ناراحتی ازین همه تاخیر،سوار هواپیما میشدن،من آروم و رها با آرامش و لبخند نشسته بودم…

        استاد میگن نشونه اینکه خدا داره کارهارو انجام میده اینکه،کارها آسون و راحت انجام میشه …..آره خدا بود که داشت همه ی کارهارو مدیریت میکرد.

        آروم ورها و آزاد وروی دوش خدا رسیدم جزیره ی کیش…

        به محض رسیدنم به جزیره،قلبم پر از آرامش و عشق شد ….

        انگار اینجا همونجایی بود که همیشه دوست داشتم باشم ولی حتی خودمم بهش فکر نمیکردم!!!

        عجب بارونی اون روز ها جزیره رو زیر آب برده بود…بقیه بهش میگفتن بلای طبیعی ….

        ولی من میدونستم خدا در رحمتش رو برام باز کرده …

        دو روز…گذشت…هیچ هدایتی نمیومد،همه ش میگفتم،خدایا تو گفتی بیام اینجا،خدایا کجایی؟!خدایا چرا هیچی نمیگی؟!خدایا چرا هدایتت رو نمیفرستی؟!

        نیلا نیکاهم دیگه بی قراری میکردن،گریه های هق هق …مامان تورو خدا برگرد ….

        روز سوم بود …دفترم رو باز کردم و نوشتم و نوشتم…

        خدایا،به عظمتت قسم…من بخاطر تو اومدم،به دستور تو اومدم،خدایا داری میبینی بچه هام دارن از گریه هلاک میشن ….خدایا چی داری بهم میگی؟!چی میخوای ازم؟!

        خدایا میخوای از بچه هامم بگذرم؟!گردن من از مو باریکتر…من توی ذهنم خودمو از بچه هامم جدا میکنم…من رهاشون میکنم…ولی خدایا اگر تو به ابراهیمت گفتی،اسماعیل رو قربانی کن،خودت اسماعیل رو آروم کردی و گذاشتی چاقو تا روی گلوش بیاد….

        خدایا خودت این بچه هارو آروم کن ….

        دیگه نمیدونستم باید چیکار کنم،تازه بارون بند اومده بود،ساعت 5…6 غروب…

        از خونه زدم بیرون ..و از یک جاده ای راه افتادم برای پیاده روی.

        نمیدونستم جاده فرعیه…فقط ماشین و موتور بود و پرنده پر نمیزد،بلند بلند خدارو صدا میزدم…خدایا کجایی…کجایی…خدای موسی،خدای ابراهیم،کجایی؟!خدایا دارم صدات میزنم،ببین که بی توشه و بی پناهم،ببین بی کس و کارم…ببین تنها و دست خالی ام…خدایا تو گفتی بیا و من اومدم …خدایا تو کمکم کن….

        هوا تاریک شده بود،جاده دیگه فقط مسیر ماشین رو داشت و حتی جای عابر پیاده هم نبود،به هر سختی مرکز جزیره رو پیدا کردم،بازم بارون با شدت شروع به باریدن کرد…با یک تاکسی برگشتم خونه…

        از دوازده قدم هدایت گرفتم و مشغول آشپزی برای اهل خونه شدم…

        یکی از جلسات قدم نه باز شد که استاد داشت میگفت خدا حتما اهل ایمان رو جدا میکنه و به جای بهتری میفرسته ….نمیتونه هیچ جور دیگه ای باشه …

        آروم شده بودم،آخر شب بلیط برگشتم رو گرفتم،پسرداییم گفت میخوای بری؟!پس کار چی؟!گفتم نمیدونم،فعلا که نتونستم کاری پیدا کنم.گفت باشه من به یکی از دوستام که هتل داره سپردم اگر نیرو میخواد بهم خبر بده،ازش تشکر کردم و چمدونم رو بستم و خوابیدم…از سرخستگی پیاده روی عصر…خیلی راحت خوابم برد ….

        و وقتی چشمام رو باز کردم،یکی از بزرگترین معجزه ها و هدایت های زندگیم رودیدم به قدری که احساس میکردم قلبم میخواد از سینه بزنه بیرون ….فاطمه جان بعد از روز ها،بی خبری از من،بدون اینکه بدونه من کجام،برام چند تا sms فرستاده بود!

        ساعت 3 صبح ….

        سلاااااااااااااام رفیق

        نیمه شب ت قشنگ وشیک

        یادته گفتم مادربزرگم حالش ناخوبه

        دیروز رفتم عیادتش اونم به درخواست خودش

        سعیده دستام داره می لرزه موقع تایپ کردن الانم

        گفت تو خواب بهش یه عالمه باغ نشون دادن و گفتن این مال دوست فاطمه است که خونه ش کنار آبه

        یه قران سبز رنگ هم کنارشه

        بچه هاش هم با توپ زرد بازی میکردن یه پوشه هم دادن به آقا محمود که کارش را درست کنه

        خداوند به قلب من گواهه،اگر صدهزار بار دیگه این پیام رو بخونم و بنویسم،هرگز برام عادی نمیشه…و همیشه مثل روز اول برام شگفت انگیزه…

        آقای محمودیان،اون دوست هتل دار پسرداییم نبود …حتی هیچ کس هم بهش سفارش نکرده بود …فقط وقت نماز صبح،خدا بهش الهام کرد که باید برای فامیل دوستش کار پیدا کنه…خودش میگه نمازم که تموم شد انگار یکی هولم میداد تو باید برای این دختر کار پیدا کنی…

        آره …خدا بود که همه چیز رو مدیریت میکرد….

        از 11 اردیبهشت تا سی مرداد ماه،من وارد عرصه ی کار تجاری شدم و با مدیر عامل توحیدی و ثروتمندی کار کردم که وقتی باهام حرف میزد،واقعا احساس میکردم استاد عباسمنش داره باهام صحبت میکنه…همکار توحیدی داشتم که نظیرش رو توی دنیا ندیده بودم…پاساژ های لاکچری کیش،به جای بخش های فرسوده ی بیمارستان،محل کارم شده بود …همه جا شبیه تصاویر سریال سفر به دور آمریکا بود …همه جا…حتی ماشین ها …

        ماموریت الهی فقط 4 ماه طول کشید و بعد با دستور جریان هدایت،باز هم بارِ های سنگین مالی،دوری از بچه هام و شغلی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم از دوشم برداشته شد …و من آزاد و رها به شمال برگشتم ….

        و یکبار دیگه همه چیز تغییر کرد …همه چیز….

        من کارمند خدا شدم و مشغول نوشتن کتابِ الهامی….

        الان که دارم این رد پا رو میزارم،غرق احساس خوشبختی بی قید و شرطم.همه چیز توی زندگیم عالیه و میدونم ازین هم عالی تر میشه….من تکاملم رو به نحو احسنت طی کردم و حالا وقت رسیدن به تصاعد های بیشتر و بیشتره….

        خدا میدونه اگر در قید حیات باشم،8 ماه دیگه توی زندگیم چه اتفاقات فوق العاده ی دیگه ای افتاده که الان توی رویایِ رویامم تصورش رو نمیتونم بکنم….

        خدایا شکرت برای همین جای زندگیم.

        خدایا هر آنچه که دارم ازآن توست و تو به من دادی.

        خدایا من به تو،به نور تو،به عشق تو و به هر خیری که از سمت تو به من برسه و من رو ازین سعیده ای که هستم،خداگونه تر،توحیدی تر،خوشبخت تر کنه،سخت فقیرم.

        دوستت دارم خدا!

        بی نهایتِ بی نهایت….

        =====================================

        استاد این تیکه از کامنت رو دقیقا بعد از گوش کردن به ده دقیقه ی آخر این فایل که پر از آگاهی هست مینویسم،از خدا که پنهون نیست،از شما پنهون نباشه خیییلی به خودم افتخار کردم که دقیقا طبق آموزش های شما،پیش رفتم و سعی کردم در حد توانم در هر شرایطی که هستم به ایده های الهامی عمل کنم و‌دیدم که چطور هر بار کارها آسونتر ،روون تر ،لذت بخش تر شده ….

        اتفاقا این 3 تا ردپای من در بازه ی زمانی دوساله،گواه کامل بر حقانیت صحبت های شماست که چطور دقیق و درست دارید قانون رو توی تموم فایل ها چه دانلودی،چه در دوره ها،به ما آموزش میدید و هر کس که متعهد باشه به این آموزش ها،خیلی زود تر از چیزی که فکرش رو میکنه،نتیجه ش رو‌توی زندگیش میبینه ….

        بینهایت ازتون سپاسگزارم استاد و از خدای قشنگم که من رو به سمت این آگاهی های ناب و الهی هدایت کرد.

        به امید خلق نتایج توحیدی قشنگتر و بزرگتر و دلچسب تر…

        توکل بر رب العالمین،بریم برای مراحل بعدی…

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 64 رای:
  3. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1304 روز

    عاطفه ی قشنگم

    ازت سپاسگزارم عزیزم که نوشتی

    قلب مهربونت رو‌میبوسم ،انقدر روشن و در صلحه که میتونی انقدر قشنگ تحسین کنی.

    نماز مغربم رو خوندم و دوباره اومدم تو غار حرا دیدم بازم نقطه ی آبی دارم کلی ذوق کردم و احساسم گفت همین الان پاسخ عاطفه رو بده…

    ازت سپاسگزارم عاطفه ی نورانی

    و مثل اسم قشنگت،برات بهترین رابطه ی عاطفی دنیا رو آرزو میکنم

    به قول استاد…طبیعیش اینه…

    طبیعیش اینه ما عاشقانه،خوشبخت،هم مدار،یکتاپرست،با آرامش،ثروتمند زندگی کنیم…طبیعیش اینه…

    نیاز به کار خاصی نیست اصلا…

    فقط باید در مسیر درست حرکت کنی اون وقت نعمت ها به صورت طبیعی وارد زندگیت میشه…

    دوستت دارم رفیق و به امید دیدار روی ماهت در بهترین زمان و‌مکان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 18 رای:
  4. -
    سعیده شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1304 روز

    الهام نازنینم سلام به رووووی ماهت

    سلام و سلامتی و نور‌و عشق و رحمت الله برای تو دوست نازنین من

    نقطه ی آبی شما،آخرین سهم امروز من از نور خدا توی غار حرا بود که دیگه نتونستم سرجام بشینم:) پاشدم یک آهنگ شاد گذاشتم و واسه دل خودم رقصیدم :)))

    بزار بهت بگم چرا!اخه امروز یکی از روز های در ودیواری من بود،بخاطر چند تا موضوع باهم من با افکار خودم به خودم ظلم کردم و اومدم پایین …

    پایین میگم،یعنی خود‌ِ پایین…

    اصلا نمیتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ،همینجوری میومد …

    ازونطرف هم قلبم بوق ممتد کامیون میزد هم اکنون در حال انحراف از مسیر اصلی هستید،به پا که داری میری توی دره …

    خب!

    الان وقت اجرای قانون در عمل بود!

    چی کار کنم ذهنم رو کنترل کنم؟

    چندتا ایده اومد که من شر‌وع کردم به عمل کردن

    با این منطق که

    این حال الانت،مثل آتیشه!به هر دلیل و‌منطقی توش بمونی میسوزی

    اول قرآن رو گذاشتم و سعی کردم بهش گوش بدم،سخت هم بود ولی تلاشمو میکردم اشکام رو کنترل کنم …همزمان شروع کردم به تمیز کردن اتاق…

    یکم اوضاع بهتر شد!چشمه ی اشک خشک شد ولی ذهن همچنان سیاه و منفی!

    حالا وقت خوابیدنه!

    خوابم میبرد مگه ؟

    گفتم ببین بایدیه! باید بخوابی!

    ی بالشت زیر سرم،ی بالشت روی سرم تمووووم تلاشم رو کردم،بعید میدونم خواب عمیق رفته بوده باشم ،اما تو یک حالت خلسه ای رفتم که وقتی بیدار شدم متوجه شدم فرکانس های قبلی خیلی خیلی ضعیف شده …

    دیگه اشتیاقم به قرآن گوش دادن یکم بیشتر شد از سر اجبار نبود …

    بعد حالم بهتر شد،فایل هدایتی از دوازده قدم گوش دادم،رسیدم به یکم بهتر از خنثی…

    و خداروشکر تونستم اوضاع رو تحت کنترلم دربیارم …

    بعد افطار هم خدا خودش برام شرایط پیاده روی فراهم کرد

    و‌اون پیاده روی و باز هم به دوازده قدم گوش دادن قشنگ فرکانس منو جلا داد…

    وقتی من حالم بهتر شد…نقطه های آبی یکی پس از دیگری اومدن به کمکم که منو آگاه تر کنند بابا اون بیرون اصلا فاجعه ای رخ نداده،فقط ذهنم داشت همه چی رو بغرنج نشون میداد !

    درواقع کار خود ملعونش بود!

    شیطان رو‌میگم(شکلک با دست به کله کوبیده!)

    و درنهایت انقدر من حالم خوب شد که با خوندن آخرین نقطه ی آبی از شما پا شدم برای خودم آهنگ شاد گذاشتم و به افتخار خودم دست زدم که یکبار دیگه پشت شیطان رو به خاک مالیدم …

    نمیدونم چرا اینارو نوشتم،احساسم منو هدایت کرد به نوشتن تجربه ی امروزم …

    استاد تو جلسه 5‌قدم8 میگه:

    وقتی یکی حالش بده،بردنش به صورت آسانسوری به حال مثبت هم کار احمقانه ایه هم امکان پذیر نیست ….

    باید پله به پله هر ایده ای میاد عملی کنه تا بتونه ذهنش رو کنترل کنه ….

    من اگر این مسیر رو تا اینجا اومدم،بخاطر عمل کردن به همین آگاهی ها بوده،هربار حالم بد شده تموم تلاش رو کردم ذهنم رو کنترل کنم

    من یک قدم برداشتم بعد پاداش خداوند از همه طرف رسید …

    یکی از پاداش های من هم،همین یک کامنت توی سایت نوشتنه،چون من عاشق نوشتن ازقانون و قرآنم و این صلات واقعا قلب من رو روشن میکنه،فقط هم وقتی میتونم بنویسم که قلبم باز بشه برای نوشتن…

    پس همین تلگراف برای من نوری هست از طرف خدا که قلبم رو روشن تر کنه و پچ پچ خدا دم گوشم که سعیده جانم،من حواسم بهت هست،تو در پناه منی ….

    الهام نازنینم ازت ممنونم که دست خداشدی و از روشنی قلبت عشق رو فرستادی،به قلبم نشست.

    به دستان قدرتمند الله یکتا میسپارمت رفیق

    قلبِ فراوانِ فراوان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 40 رای: