/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png00گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2020-10-03 23:41:532021-08-01 00:26:38رابطه توحید عملی و شرک با «قوانین کیهانی»
75نظر
توجه
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
چرا فروشم دو برابر نشد ؟؟؟چه کارب کردم که سبب این اتفاق شد ؟؟؟
دلیلش شرکی بود که داشتی و ترسیدی
امروز من رفتم جمعه بازار و اونجا اتفاقایی افتاد ، با اینکه من شرک ورزیدم ولی خدا انقدر مهربان هست که فروش من امروز 5میلیون و 750 بود
امروز کلی درس گرفتم از تک تک لحظه هایی که تو جمعه بازار بودم
دیشب یکم دیر خوابیدم و داشتم گل سرا رو میچسبوندم و وقتی میخوابیدم گفتم نکنه خواب بمونم ،ولی بعدش گفتم خدا منو بیدار کنیا
بعد یهویی صبح بیدار شدم و دیدم ساعت 8 هست
سریع بیدار شدم و یه لیوان آب عسل و آبلیمو خوردم و رفتم
الان که دارم مینویسم بهم گفته شد به تغذیه ات باید برسی و به بدنت رسیدگی کنی ،بدنت برای تو با عشق از صبح تا شب فعالیت میکنه پس تو هم باید عشق بورزی بهش و این عشق رو از طریق تغذیه غذایی درست و به موقع و هر آنچه که نیازه رو براش انجام بدی
وقتی از خونه بیرون اومدم گفتم طیبه ، باید امروزم بندگی کنی و آروم باشی تا به خدا بسپری فروشت رو
و راه افتادم و رفتم ،خیلی هوای خوبی بود و کلی تو مسیر لذت بردم از تک تک همه زیبایی های خدا
از اول صبح پس ذهنم هم این بود که اگر هم بگن جا بگیر با کمال میل 300 تمن میدم و وایمیستم اونجا ،خدا برام مشتری میشه
این افکارم سبب رخ دادن یه اتفاق شد
وقتی رسیدم اونجا 10 بود و همون خانمی که هفته پیش از ارومیه اومده بود ومیوه خشک باغشو میفروخت دیدم نشسته و گفت فکر کردم نمیای
بهش گفتم نه اومدم ،خواب مونده بودم
وقتی نشستیم ، وایساده بودم روی همون پله ها که نگهبانی اومد و گفت که برین بالای پله ها
وسایلامو برداشته بودم و داشتم میرفتم بالا
تو دلم گفتم ، اشکالی نداره ، خدا برای من مشتری میشه هرجایی که بخوام برم مشتری میاد
ولی فکر اول صبحم یادم نبود که فکر کرده بودم اگر گفتن بیا جا بگیر پولشو میدم
همینجوری داشتم میرفتم که یهویی یه آقا اومد و بهم گفت چنده
گفتم 70
قورباغه رو برداشت و گل بزرگ آفتاب گردان رو هم برداشت و یه دونه جوانه
280 به حسابم واریز کرد
یکم بعدش یهویی همون مشتری اومد و گل و قورباغه رو برگردوند و به جاش سه تا برگ برداشت
بعد دوباره نشسته بودم که چند تا دست فروش دیگه اومدن و
دوباره نگهبانی اومد و گفت جمع کنید
میگفت اگر یک نفر باشید کاری نداریم ولی وقتی یه نفر میشینه ،دست فروشای دیگه میان و میشینن و از ریاست اینجا میگن که جمع کنیم و ما ماموریم و باید چشم بگیم
و خودشونم میگعتن نمیخوایم روری شمارو مانع بشیم
بازم اونجا اصلا حواسم به فکری که یه لحظه از اول صبح رد شد از ذهنم ،نبود
گفتم آخه چرا نمیذارین
که گفتن بیا پولشو بده و جا بگیر
بعد دوباره وسیله هامو برداشتم و دستم گرفتم و رفتم پایین، سر جای اولم و کنار همون خانم نشستم و یکم بعدش دوباره با موتور اومدن گفتن مگه به شما نگفتیم برین ،
بعد من دوباره جمع کردم و رفتم
تو این بین که نشسته بودم هی نگران بودم که میان و میگن باید بلند بشی از اینجا و مدام نگران بودم ،تا صدای موتور میومد میگفتم وای الان میان
و یه صدایی بهم میگفت چرا میترسی مگه نسپردی به خدا؟
اون لحظه نتونستم کنترل کنم ذهنم رو
و بعد که رفتم وسایلامو یه دستم گرفتم و ظرف گل سرارو یه دستم گرفتم و راه افتادم ، وسیله هام سنگین بود ولی رفتم ، پیاده تو مسیر جمعه بازار ،هر کس میدید میگفت چنده و میخرید
بعد من یکم وسط راه وایساده بودم که یه آقا اومد سه تا ازم گل گرفت و رفت و پشت سرهم فروش میرفتن گل سرا
وایساده بودم یهویی چشمم به دختر و پسری افتاد که روی تپه سبزه کنار بازار نشسته بودن و دختر رو سرش یه جوونه داشت و با پسر صحبت میکردن ،انقدر زیبا پسر دست رو موهای دختر میکشید و دستشو به جوانه هم میکشید که از این همه عشقشون به همدیگه لذت میبردم و سرشار از عشق بودم
امروز من عمیقا حس میکردم که عشق رو بی نهایت دارم چون با هر دختر و پسری که ازم جوانه میگرفت و به هم عشق میورزیدن با دیدن تک تکشون عشق رو در وجودم بی نهایت حس میکرد
یه انرژی که توسرم بود و حس فوق العاده ای بود
بعد که مشتریام زیاد شد متوجه نشدم که دیدم موتور وایساد کنار وسایلام و مشتری داشتم ،گفت خانم مگه به تو نگفتیم جمع کن ، این بار آخره
ما راضی نیسینیم از نون خوردن بیفتی و برای ما هم مسئولیت داره دیگه برو و اینجا واینستا
وگرنه گل سراتو میگیریم ازت
من چشمگفتم و رفتم
یکم جلو تر جلو موزه دفاع مقدش یه غرفه زده بودن برای کارت اهدای عضو ، وقتی دیدم، یاد ثبتنامی که چند سال پیش داشتم افتادم و پرسیدم که میشه به منم کارت بدین ،گفت اینجا وایسا ببینیم و همونجا که بودم آدما هی میومدن میگفتن وای گل سر ،وای گل سر و ازم میخریدن و از اونجا کارت اهدای عضو هم میگرفتن
وقتی کارم تموم شد و تو اون فاصله نیم ساعته ام برای خودم و هم مادرم و هم خواهرم کارتای اهدای عضومونو گرفتم ،میخواستم برگردم
که مسئولای غرفه گفتن خانم خانم کجا میری ؟؟؟
گفتم میخوام برم بفروشم کارامو
ازم درخواست کردن که کنار غرفه شون بایستم ،گفتن تو اینجا بودی زیاد میومدن کارت میگرفتن بیا صندلی بدیم و اینجا کنار ما بشین و بهت چای هم میدیم
انقدر قشنگ بهم صندلی دادن گفتن بشین اینجا و اینجا بفروش
من داشتم فقط میخندیدم میگفتم خدای من چی شد یهو
من برای تو شرک ورزیدم و ترسیدم ولی تو کار کردی که بهم بگن بیا اینجا بشین
یاد دعای کمیل امام علی افتادم
من انقدر گناه کارم که تو خیلی سریع میبخشی
شرک ورزیدم ولی تو با مهربونیت خواستی بهم بگی که طیبه اگر سعی کنی اصلاح کنی شخصیتت رو من بهت کمک میکنم
و دائم سپاسگزاری کردم ازش تا جایی که تلاش کردم و یادآور این همه محبتش شدم
وقتی نشستم هی پشت سر هم مشتری اومد و خدا داشت بی نهایت مشتری میشد برای من
من دائم به این فکر میکردم و میگفتم که ببین طیبه چقدر خدا باحاله و مهربون، با اینکه تو تسلیمش نبودی و توحیدی عمل نکردی و ترسیدی و شرک ورزیدی ولی خدا کاری کرد که از ورودی بازار که نذاشتن بشینی اونجا ،اینجا اومدی و بهت صندلی هم دادن ،حتی چای هم دادن
اینا هم لطف خداست به تو ،که کارهاتو خیلی ساده و راحت انجام میده ،تا ساعت 5:30 وایسادم و وقتی غرفه رو جمع میکردن دیگه منم کم کم جمع کردم و خواستم ازشون خداحافظی کنم ،دو تا از مسئولاش ازم خرید کردن
و من رفتم
داشتم ذهنی پولایی که به حسابم و دستی بهم دادنو جمع میکردم که گفتم حدود 5 میلیون و 500 شد
و پرسیدم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم خدایا ،چرا فروش این هفته من از هفته پیش کمتر بود ؟؟؟
هفته پیش 7 میلیون شد ولی این هفته 5 میلیون
دلیلش چیه؟؟؟
حتی وقتی میومدن بخرن میپرسیدن و میرفتن و نمیخریدن
البته که فروشم عالی بود ولی نسبت به هفته پیش کمتر شده بود
ودلیلش من بودم که خودم مسئول این بودم که فروشگ بیشتر نشد
که یه صدایی شنیدم که تو شرک ورزیدی طیبه
و دقیقا فکر اول صبحم رو به یادم آورد ، که طیبه صبح تو با این فکر از خونه اومدی بیرون و گفتی اگرم نگهبانی گیر داد من با کمال میل 300 کرایه اون روز رو میدم
و این باعث شد که تو این اتفاقات رو تجربه کنی
اگر نمیترسیدی و چشمت دنبال موتورای نگهبانی نبود و تا صدای موتور میشنیدی نمیترسیدی ، صد در صد مشتریت زیاد میشد و فروشت بالای 7 میلیون میشد
وقتی من اینو حس کردم از خدا معذرت خواهی کردم و گفتم ، میدونم که تو انقدر مهربونی که بهم عطا میکنی
ازت میخوام که برم مسجد و اونجا بفروشم و دوباره برگردم بعد اذان مغرب تو تاریکی مشتری بشی برام
وقتی رفتم چند نفر تو تاریکی ازم خرید کردن
من امروز به چند نفر تخفیف دادم ولی نباید قبول میکردم
و وقتی تخفیف دادم ،به خودم گفتم ببین طیبه مگه قرار نبود تخفیف ندی
با اینکه از اول صبح هر کس میگفت تخفیف بده میگفتم نه ولی آخر شب نتونستن کنترل کنم خودم
وقتی تو مسجد شمردم همه پولایی که مشتریا داده بودن 5750 بود و اون لحظه تنها فکری که داشتم این بود که
خب سهم خدا 575 هست و باید کنار بذارم
یه پیشرفتی که داشتم و خیلی دوستش دارم اینه که من دیگه مثل قبل نیستم که از پول خرج کردن بترسه و بگه پولم تموم بشه چی ؟؟؟؟
الان هرچی هم میخرم میگم خب ،
دو تا کار باید انجام بدم
یک
باید بیشتر تلاش کنم برای ورودیای ذهنم و بعد زمان بذارم برای نقاشی کشیدن و پیشرفت در مهارتم و فروش
دو
اینکه خدا بی نهایت برابرشو به حسابم میفرسته و صد در صد عطا میکنه پس من میخرم و برای پیشرفت جهان هست ، میتونم کمک بکنم
و تو مسجد نمازمو خوندم و برگشتم یکم نشستم تا سیبی که برده بودم رو بخورم ، وقتی برگشتم دوباره فروختم و رفتم مترو تا برگردم خونه
تو بی آر تی فقط میخندیدم یهویی چشممو باز کردم دیدم چند نفر بهم نگاه میکنن ولی باز میخندیدم و مهربونیای خدا منو به ذوق میاورد و سپاسگزاری میکردم
خیلی ازش سپاسگزارم که هر لحظه کمکم میکنه
وقتی برگشتم خونه سریع سهم خدا رو کنار گذاشتم که استاد عباس منش گفتا بود 10 درصد از درآمد
و بعد به مادرم زنگ زدم گفت برای منم پول میفرستی؟؟؟
گفتم اولش که نه باید فردا رنگ بگیرم
اگر از پولم بمونه میخرم برات
که بعدش حس کردم دلگیر شد و بهم گفته شد که 400 بفرست و دلش رو شاد کن
و من وقتی براش واریز کردم و زنگ زدم گفتم خیلی خوشحال شد
به طرز عجیبی پولایی که خرج میکنم بازهم انگار سرجاشه و هیچی ازش کم نشده
تنها جوابی که بهم داده میشه اینه که
تو داری یاد میگیری که از پول بگذری ،داری یاد میگیری که یادت باشه هیچی نیستی و هرچی که داری از آن خداست و یاد میگیری که خدا بهت عطا میکنه و بی نهایتش رو بهت میده ،پس ادامه بده و خیالت راحت
امروز چند بار همون خانمی که میوه خشک میفروخت برای من کارت کشید که باز هم از خدا سپاسگزارم
من وقتی داشتم شب برمیگشتم خونه و تو محله مون رسیدم تو دلم گفتم خدا برام نشونه میدی ، در مورد خواسته اولم که باعث شد پا تو مسیر آگاهی بذارم ، هی چشمم دنبال عددی میگشت که مرتبت بود با خواسته ام
که شنیدم آروم باش به وقتش بهت گفته میشا بعد من تمرکزمو به سپاسگزاری دادم همینجوری داشتم به درختا نگاه میکردم که یه ماشین رد شد و پلاکش دقیقا همون عدد بود
خندیدم و تشکر کردم چون دقیقا تاییدی برو و نشونه و آرومم کرد خدایا بی نهایت سپاسگزارم ازت
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام
طیبه جان من امروز صبح که از خواب بیدار شدم و خواستم کامنت بخونم ، هدایت شدم به یکی از کامنت های شما
بعد نمی دونم چی شد ، دیدم وارد پروفایلت شدم و تمام کامنتهاتو دارم میخونم
خیلی خیلی تحسینت میکنم که این قدر شجاع هستی
که تونستی رو پای خودت وایسی
من امروز شما رو الگوی خودم قرار دادم و خیلی خوشحالم که به کامنتت هدایت شدم
راستش منم چند وقته هدایت شدم به بافت کیف رافیا و اولش با اینکه برام سخت بود ولی چند تا مرکز خرید رفتم و کارامو نشون دادم و کسی قبول نکرد تا از من بخره ، منم نامید نشدم و ادامه دادم
تا اینکه خواهر شوهرم به لطف خدا خودش اومد و اسرار کرد که کیفامو تو مغازش بزاره و بفروشه
به لطف خدا خوب فروش رفتن ، ولی یه مدت فروش تقریبا صفر شده و احساس کردم که باید خودم بفروشم و این یه نشونس که فروش نمیره .
چون من حسابی دارم روی باورام کار میکنم و ایمانم هم قویتر شده
امروز که کامنت شما رو خوندم انگار خدا بهم گفت ببین این دختر چه طور میفروشه تو هم پا رو ترسات بزار ، طیبه جان راستش خیلی برام سخته دست فروشی کنم ولی میدونم باید یه قدم بردارم تا قدم بعدی گفته بشه و اینکه شما خیلی به من انگیزه دادی
سپاسگزارم که برای من پیام ارزشمندی رو نوشتی و زمان ازرشمندتو برای خوندن رد پام گذاشتی
اینجا که نوشتین
طیبه جان راستش خیلی برام سخته دست فروشی کنم ولی میدونم باید یه قدم بردارم تا قدم بعدی گفته بشه و اینکه شما خیلی به من انگیزه دادی
حرفتون منو یاد اوایل شروعم و قدم برداشتنم انداخت
چقدر من ترس و نگرانی و شرک داشتم که مانع از حرکتم میشد
میترسیدم حتی برم جلو در مدارس یا اینکه تو یه پارک سفره کوچیک پهن کنم و پفیلا بفروشم
آخه اولین روزای دست فروشی من از پفیلا شروع شد
با اینکه من نقاشی انجام میدادم ولی انقدر باورام محدود بود که اصلا فکرشو نمیکردم ار فروش نقاشیام شروع کنم
و وقتی بهش فکر میکنم میبینم که همه چیز تکامله
حتی وقتی تو مدارت پایین باشه نمیتونی از چیزی که بهش عشق و علاقه داری درآمد کسب کنی
و خدا بی نهایت تو این مسیر بهم درس داد
و من از پفیلا شروع کردم و فروختم
اوایل حتی انقدر سختم بود که درگیر این بودم اینجا بشینم یا جای دیگه
که بازهم این ترس ها نمیذاشت من بشینم و بفروشم و برمیگشتم خونه
انقدر تلاش کردم تا این ترس ذهنم رو مدیرت کنم ،که البته همه اش کمکای خدا بود وگرنه من که هیچ کاری نکردم بخوام بگم من تمام این روزا رو گذروندم
اگر کمک های خدا نبود من هیچ یک از این روزهارو نمیگذروندم
خوشحالم از اینکه در این سایت زیبا قدم گذاشتم و در مسیرش با خانواده صمیمیم ،هم مسیر شدم
شما هم میتونین درسته اولش سخته ولی به قول خدا وقتی بخوای واقعا تغییر کنی ،خدا راه هایی رو نشونت میده که از طی کردنش لذت میبری
.
شما میتونین و میشه
وقتی برای منی که خجالتی ترین دختر و ترسوترین بودم شد ،برای شما هم میشه
الان که من تو این لحظه هستم انقدر تغییر رو حس میکنم که دیگه اون ترس های اولم همه به شجاعت تبدیل شدن و من الان اکقدر راحت میفروشم کارای دستمو که واقعا از خدا سپاسگزارم که بی نهایت کمکم میکنه و مشتری میشه برام
براتون بی نهایت ثروت و شادی و سلامتی و عشق و آرامش از خدا میخوام
خجسته و پرخیز است آنکه قرآن را بر بنده اش نازل نمود تا بر جهانیان.نذیرا..یاداوری باشد.(قوانین بدون تغییرش)
تو این فایل خانم شایسته عزیز داره در مورد ایه نذیرا..بیان میکنه…که یاداوری کن…یاداوری کن…
چون خداوند میدونه..انسان زود فراموش میکنه..بهمبن خاطر..از کلمه یاداوری مدام تو قرآن داره تاکید میکنه…
بازم لطف خداوند شامل حالم شد،’که یه روز دیگر رو بیشتر صرف کنترل ذهنم نماییم و بیام باورهای قدرتمند کننده ایی رو بسازم..و یادم بمونه…..فقط با یاداوری قانون بدون تغییر الهی هست..که میتونم خشت به خشت اجرهای توحیدی رو بچشینم…
توحید فقط مسیر راست رو میطلبونه!..
مسیر راست فقط اجرای قوانین بدون تغییر الهی رو میطلبونه..
توحید فقط کارکرد درست رو میطلبونه..و مدام یاداوری و تکرار و استمرار در مسیر راست…
…..
خداوند داره سوره فاتحه بهمین نکته اشاره میکنه..که ما را براه راست راه کسانیکه نعمت بخشیده ایی…فقط یه راه وجود داره که اینم فقط مسیر راست و صحیح هست…
که فقط اجرای توحید عملی رو میطلبونه…
حقیقتا توحید عملی برام یکم گیج کننده بود…طبق کارکردم در قوانین الهی..خداوند منو هدایت نمود به این نوشته زیبای خانم شایسته عزیز،’که بهم یادآوری کنه…
همون باورها و فرکانسات هست…
که باید بتونی به ارامش برسی….
چیزی که استاد عزیز توی کتاب چگونه فکر خدا رو بخوانیم..داره تاکید میکنه.پایه تمام موفقعیتها..ارامش هست…
آرامش از کجا میاد…وقتی که باورات و کانون توحهت در مسیر درست باشه و تنها قدرت رو بخودت و خدای خودت بدی….
و عوامل بیرون که ناخواسته هاییت و ترس و نگرانیهایت می باشد که این تو رو به نقطعه شرک میرسونه…مبرا باشی…
خدای من ای رب من! میدونم هر چی بیشتر قانون ساده ،تو درک کنم…و بیشتر یاداوری کنم بخودم….کمه….چون
چون میدونم…موفقعیت من فقط با همین نگرش،’پیوند میخوره…..
نگرشی که میگه…توحید عملی…فقط باورها و کانون توجهته..که اساس اون و فکر غالب تو…بخودت برمیگرده…کل داستان قانون الهی همینه….
که میدونم نجوا این وسط داره دست و پا میزنه تا منو گمراه کنه…
و فقط با منطق میتونم این ذهن سرگشته رو سر جاش بشونم….
همه جیز افکار منه…همه چیز درون منه..فکر منه….
چقدر سیستم الهی درست و دقیقه..چقدر سیستم الهی درست و بجا هست.که بیای به درستی با بکار بستن یه اصل سعادت دنیوی و اخروی رو برای خودت رقم بزنی…
چیزی که کتابهای تحریف شده..موجودیت انسانی ما رو زیر ما گذاشتنو..خرد کنی بندازی بیرون…
که حز شرک و بدبختی و بدبیاری نیست…
دیروز هدایت شدم به یه مستند پرندگان…داشت در مورد جفتگیری پنگوئن ،’توضیح میداد…میگفت فصل جفت گیری…باید نرها از کنار ساحل اون قسمت از اقیانوس یا دریا …باید سنگریزهای از اون قسمت رو در بهترین جای عالی اون قسمتی که هستند رو جمع کنند…
جاایی که ویوی خیلی خوب و برای تخم گذاریشون.باشه… تا ماده ها بتونن روشون بخابن….
یه جای عالی و خوب و با ویوی عالی دور از دسترس از تخم هاشون…
و نشون میداد ماده ها وارد اون فضا شدن..میگشتن ببینم چه جایی مناسبه همون خونه رو انتخاب میکردن..و اون فردی که اون مکان رو ساخته بود باهاش جفتگیری میکرد…
چقدر همه چیز درست و دقیقه..چقدر قانون خداوند رو میشه توی هر چیزی ،’مشاهده کرد…
حالا ماها،’انسانها چقدر از این قانون استفاده می کنیم…همینه که خداوند تو قرآن میگه..زنان پاک برای مردان پاک ..و زنان مشرک و ناپاک برای مردان مشرک و ناپاک…
حالا حساب کنید یه پرنده برای انتخاب جفتش.چقدر درست عمل میکنه از اون غریزه الهی اش…
و همین قانونی که توی جانوران هست…
خداوندم برای ما انسانها گذاشته…که با احساس خوب.و با نگرش عالی..که خودش تکامل داره..باید یسری باورها درست بشه.که اونم با برخورد با تضاد هست…و با کنترلذهنها…میتونیم زندگی خیلی خوبی رو در همین دنیا برای خودمون رقم بزنیم!…الله اکبر..
و در همین سوره فرقان…همین نگاهیی که از گذشتگانمون به ارث رسیده…که میگن..فقط پیامبران میتونستن وحی الهی رو دریافت کنن..من همیشه وجود خودم در این دنیا برام سوال بود…و میگفتن از آسمان فرشته نازل میشده…و جایی یفردی گفته بود..که پیامبران چیزی بنام خصلتهای انسانی رو نداشتن..
و هزاران گفته های اشتباه…
و دقیقا سوره فرقان داره اشاره بهمین موضوع میکنه..
گفتند این چه فرستاده ایی است که غذا مبخورد و در بازارها راه می رود چرا فرشته ایی بسوی او فرستاده نشده که پابه پایش هشدار دهنده باشد؟
و بقیه این داستان…چقدر همین نوع نگاه توی وجودمون رخنه دادن…که فکر میکردیم..پیامبر و دیگر افرادی مثل موسی و ابراهیم…یفرد خاص بودن…و هزاران کتگوریها براشون تحمیل میکردیم…
و خودمونو شفا کننده اونا میدونستیم..و الان و هر روز این شایعات داره بیشتر میشه…یه مشت حرف مفتی که جز تحقیر چیز دیگری نیست…
پس قانون الهی برای همه کسه…هر کسی بهش پایبند و متاهد باشه..میتونه همین دنیا زندگی بهشتی رو برای خودش رقم بزنه..ولی حقیقتا اینحا نکته کلیدی که وجود داره…
کنترلذهنه.که خودش نیاز بکارکردن و استمرار زیاد داره..تا بتونیم این عقل ناقص رو سرجاش بشونیم!…..
خداوند بعد این ایه میگه…
سوره 9-10.11فرقان…
بنگرچگونه اوصافی برای تو بیان کردند،در نتیحه گمراه شدند و نمی توانند راهی بیابند..
همراه خجسته و پر خیز است .آنکه که اگر بخواهد بهتر از ان را برای تو قرار می دهد.بوستانهایی که از زیر ان نهرها جاری باشد و قصرهایی برایت فراهم می اورد..
زندگی استاد شواهد این نوع نگاه هست..چون تونسته..این موج خوشبختی رو بدرستی استفاده کنه.و سوارش بشه…و زندگی عالی رو در تمامی جنبه ها برای خودش فراهم کنه..
چقدر نگاه به قوانین…میدونی چجوریه..یه ارامشی بهت میده..که اگه تمام افرادم بیان تو رو برگردونن…تو هیچ وقت نمیتونی باز گردی..چون میدونی اصل یه زندگی سعادتمند استفاده از این نوع نگرشه!….
و بجز این جای دیگری ندارد..
بازم سپاسگزار خداوندم که این نوع نگاه متفاوت و خوشبختی رو قبل از مردنم،’ به من بخشید..و مرا هدایت نمود…تا بتونم طعم،وجود الهی درونمو،بچشم!…
وجود الهی که هر لحظه به افکار من جواب میده…
وجود الهی که هر لحظه منو هدایت میکنه به بهترینها.
وجود الهی که منو بتده توانای خودش قرار داده.تا جانشینش روی زمین باشم.و به گسترش خودم و اطرافم پیشرفت بدم..
وجود الهی که طعم خوشبختی رو در تمامی جتبه ها بچشم..و زندگی دنیوی و پاداشهای بزرگتری رو بهم بده..
وجود الهی همه چیزه..فقط با اگاهسازی و یادآوری در هر لحظه…میتونم ثمرهای خوبی رو در زندگیم بخورانم!
وجود الهی.مرا به بهترین راه ها هدایت میکند.و من روی دوشش نشسته ام و من در زمان مناسب و در مکان مناسب قرا میگیرم…و هدایت میشوم.و اسان میشوم…
خدایا چنانکن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار.
خدایا در نهایت بازم سپاسگزارتم که طعم انسانیت و اشرف مخلوقات بودنمو هر لحظه دارم میچشم..که پایه اش ارامش درونمه…..
چقدر زندگی قشنگه چقدر فهمیدن این آگاهی ها حال ادمو خوب میکنه
چند روزی بود بخاطر یکسری کارها از خدا کمک هدایت و ایده میخواستم
که چرا فلان کارم به ثمر نمیشینه
مدام فکر میکردم، دنبال راهکار بودم ،دنبال یه نشونه از سمت خدا بودم
تا اینکه چند روز پیش انگار یکی به من گفت دوباره برو سوالاتی که قبلا در عقل کل کرده بودی رو جوابایی که دوستان داده بودن رو بخون رفتم خوندم مواجه شدم با کامنت یکی از دوستان که تعریف میکرد میگفت من قانون سلامتی رو خریدم استفاده کردم نتیجه گرفتم روابط رو خریدم نتیجه گرفتم اما در مورد ثروت به نتیجه نرسیدم ایشون میگفت کلی فکر کردم هدایت خواستم به قول خودشون ذهنم رو بردم گوشه رینگ بستمش به سوال که بگه مشکلم کجاست تا اینکه متوحه میشه مشکل از شرک ورزیدن هست ایشون میگفت من در تمام دوره های مختلف 100 درصد کارهارو به خدا سپرده بودم رو شونه خدا بودم نتیجه میگرفتم اما در مورد ثروت همش چشمم به عوامل بیرونی بود فلانی اوکی بده کارم اوکی میشه فلانی اوکی بده معاملم انجام میشه و هیچ وقت نمیشد ایشون باگ ذهنش رو پیدا کرده بود
اینارو گفتم بگم منم خیلی فکر کردم هدایت خواستم از خدا که هدایت شدم به این کامنت زیبا و کامنت چندتا از بچه های دیگه یه کوچولو تلنگر خوردم نکنه منم مشکلم همین شرکه اما واسم این تلنگر خدا ملموس نبود تا اینکه الان با پدرم دوتایی تنها بودیم پدرم یهو لابه لای صحبتاش یه داستان از سلطان محمود تعریف کرد که دقیقا جواب هدایت خواستن من از خدا بود و کاملا دلیل مشکلم واسم ملموس شد و باید ترمیم کنم این مشکل شرک رو( شرک یعنی دل بستن به عوامل بیرونی مثل رییس و دوست و همکار و دل بستن به ارث و هرچیزی جز خدا و درون خودمون) اینو واسه کسایی گفتم که شاید ندونن شرک چیه
و داستان این بود
در روزگاران دور دو گدا بودند که جلوی قصر سلطان محمود غزنوی گدایی می کردند. یکی از گداها خیلی برای شاه و درباریان چاپلوسی می کرد و به همین خاطر همیشه از قصر برای او غذا می آوردند و گه گُداری هم به او پول می دادند به طوری که زندگیش می گذشت اما گدای دوم روزگارش را به سختی سپری می کرد و حتی غذای روزانه اش را هم به سختی به دست می آورد.
گدای اول همیشه به گدای دوم می گفت تو هم مثل من از سلطان و درباریان تعریف کن تا تو هم به نان و نوایی برسی اما گدای دوم می گفت خداوند روزی رسان است، سلطان محمود چه کاره است!
تا اینکه یک روز این حرف گدای دوم به گوش سلطان محمود رسید. سلطان عصبانی شد و گفت حالا که این طور است کاری می کنم که گدای اول پول دار شود و دیگر دست از گدایی بردارد تا گدای دوم بفهمد که همه اوامر سلطان محمود اجرا می شود و سلطان محمود کاره ای است!
سلطان به آشپزها دستور داد که بوقلمونِ درشتی درست کنند و درون شکم بوقلمون را پر از طلا و سکه نمایند. بوقلمون بریان درست شد و سلطان به نگهبان ها دستور داد تا آن را به گدای اول بدهند. از قضا همان روزی که سلطان محمود دستور داده بود بوقلمون را به گدای اول بدهند، درباریان برای او غذای زیادی برده بودند و او حسابی سیر شده بود. یکی از نگهبانان بوقلمون را به گدای اول داد و گفت این غذا را سلطان محمود مخصوص تو فرستاده است. اما گدای اول چون سیر بود بوقلمون را نخورد و کنار دستِ خود گذاشت. نگاهی به گدای دوم کرد که خسته و گرسنه روبرویش نشسته بود. به گدای دوم گفت من این بوقلمون را در ازای یک سکه به تو می دهم. اما گدای دوم که از صبح هیچ پولی درنیاورده بود قبول نکرد و گفت بوقلمون را نمی خواهد.
گدای اول دلش به حالِ گدای دوم سوخت و گفت اشکالی ندارد چون من غذایم را خورده ام امروز این بوقلمون را به تو می دهم تا گرسنه نمانی. گدای دوم اولین لقمه را خورد و سکه ها را دید. وسایلش را جمع کرد و از گدای اول خداحافظی کرد و رفت.
فردای آن روز سلطان که آمد دید که گدای اول هنوز نشسته و گدایی می کند. تعجب کرد و از او پرسید مگر دیروز بوقلمون را نگرفته است؟گدای اول گفت: چون دیروز سیر بودم آن را به گدای دوم دادم. سلطان عصبانی شد و دستور داد گدای اول را به فلک ببندند و او را مجبور کرد که صد بار بگوید خدا روزی رسان است، سلطان محمود چه کاره است!
جالب اینکه من هدایت خواستم خدا منو هدایت کرد به کامنت های قبلی تو عقل کل و کامنت ها و نوشته های خانم شایسته عزیز در این فایل و صحبت ناگهانی پدرم و تعریف کردن این داستان از سلطان محمود که من رو به وضوح کامل نسبت به مشکلم رسوند
سلام به خداوند یکتای خودم که امروز من هدایت کرد به آنچه که باید بدانم و آگاه شوم خدایا شکرت
خدایا شکرت که من امروز به این متن زیبا هدایت کردی شکرت .خیلی ممنونم از استاد عباس منش گرامی و خانمشایسته عزیز و تمامی عوامل و افرادی که باعث شدن من به این آگا هی ها برسم
خیلی ممنونم از خانم شایسته برای این مقاله باارزشی که نوشتن واقعا دفعه اول و دومی که خوندم نمیتونستم درکش کنم ولی بعد تونستم ارتباط برقرار کنم ولی واقعامیگم با اینکه دفعه اول که برای کنترل ذهنم بهش هدایت شدم آرامش گرفتم حال و حسم خوب شد و انرژی مثبتی گرفتم
خیلی ممنونم از خدا که من و هدایت کرد به آشنایی با قوانین راستش من از چن سال پیش واقعا این جدی میگم هی با خودم حرف میزدم میگفتم کاشکی میشد من از قوانین دنیا و طبیعت سر در بیارم ولی واقعا هم نمیدونستم یعنی چی و فکر نمیکردم که قوانین بهواین صورت باشن فکر میکردم یه رمز و راز هایی هس که من اصلا هیچ وقت خبر دار نمیشم یا میگفتم اینا مال آدمایی که خیلی معنوی هستن اصلا انتظاری هم نداشتم که یه روزی هدایت بشم وبفهمم ولی از اون جایی که داشتم نا آگاهانه فرکانس میفرستادم ویه سرس خواسته هایی داشتم که فکر نمیکردم اوضاع دست منه ومن میتونم تغییر بدم همیشه فکر میکردم من هیچ کنترلی به افراد زندگیم یا اتفاقات ندارم ولی همش میگفتم کاشکی این وضعیت تغییر میکرد وباز همنا آگاهانه این خواسته ها من در مسیر هدایت قرار داد که من کم کم هدایت شدم به سایت و اول از این جا شروع شد که من اینستا نصب کردم و اصلا علاقه ای هم به یه سری کلیپایی که هیچ محتوای آموزشی داشتن و واقعا بی ادبی بودن هم نداشتم بیشتر چیز های مذهبی و یه کلیپ هایی که درست میکنن و با آیه های قرآن بودن که مثلا خدا در این آیه این گفته و توررو اگه بهش توکل کنی به خواسته میرسونه نگاه میکردم و کلیپ های خنده دار و خلاصه از طریق اینستا من اول با یه خانومی آشنا شدم که اسمشون فراموش کردم در مورد همین مسائل قانون جذب و اینا حرف میزدن و یادمه این جمعشون که میگفتن این منم که مشخص میکنم با کی ارتباط داشته باشم ومیگفتم من تعیین کننده هستم خیلی من جذب حرفاشون شدم و همون چیزای و میگف ومن فکر میکردم نمیشه تغییر داد و همینه که هست و بعد با استاد عرشیانفر عزیز که همین خانوم معرفی کردن در فایلشون و میگفتن ایشون استاد بنده هستن فایلی هم با هم داشتن که هدایت شدم و دیدم و بعد اینکه یه سری آگاهی هایی که باید کسب میکردم و خدا بهم داد و من به همین ترتیب هدایت کرد و درک وفهم من خدا بالا برد و مستقیما من با خود شما در اینستا اون فایلهای کوتاهی که میذاشتین هدایت کرد واقعا خیلی رو م تاثیر میذاشت و من تشنه بودم این حرفارو بشنونم و واقعا هم تشنه بودم و واقعا از اول که با این مباحث از طریق اون خانم و استاد عرشیانفر هم میشنیدم تشنه این آگاهی ها بودم و بعد دیگه کمکم فایلی اونوخن خیلی کم گوش میدادم ک فقط به حرفای شما استاد عزیز و استاد عرشیانفر گوش میدادم و هر موقع که یه وقتی پیدا میکردم میرفتم تو اینستا وفایلای شما رو پیدا میکردم و گوش میدادم خیلی شیرین و لذت بخش بود برام که بعد باز هدایت شدم که در سایت عضو بشم و عضو شدم و فایلی رایگان گوش دادم و بعد رسیدن به تکامل تونستم دوره هاتون بخرم اینا رو نوشتم که فقط از شما تشکر کنم وبگم خیلی ممنونم از خدا و شما و خانم شایسته عزیز و استاد عرشیانفر عزیز و آن خانم عزیزی که به من این آگاهی هارو دادین خیلی ازتون متشکر م از کل عوامل هستی که من قدم به قدم هدایت وآگاه کردن ممنونم . سبحان الله خدایا شکرت .
… این روزها، کامنت نوشتن در سایت برام حکم مراقبه رو داره
میام و حرفهایی که مدتهاست گره خورده بود توی قلبم رو میگم
و خوشحالم که حداقل یه نفر بالاخره یه روزی، مخاطب اون حرفها خواهد بود و منو درک میکنه
بالاخره یه نفر یه روزی شاید درک بکنه و حالم خوش باشه ازین دریافت شدن
.
چندتا اتفاق برام افتاد که شکل دیگری از شِرکْ ورزی رو به نظرم آورد
میخوام تعریفشون کنم
.
چندوقت قبل در یک جلسه مهمی، در جمع هیئت مدیره بودم و از قضا مسئولیت نوشتن صورت جلسه و تکالیف و وظایف تعیین شده برای هر کدام از مدیران هم برعهده من بود.
تنها خانم جمع من بودم و بقیه حدوداً هفت هشت تا آقا بودند که همگی هم از من بزرگتر بودند.
وقتی نوبت به نوشتن وظایف من شد،
رئیس هیئت مدیره بیشتر از همه برای من کار درست کرد و به من زمان بسیار بسیار محدودی داد برای انجام مقدار بسیار زیادی کار و پروژه و گفت تا جمعه هفته آینده باید این ها رو تحویل بدی.
من هم با اینکه ناراحت بودم اما نوشتم و گفتم چشم… سعی خودم رو میکنم.
تا اینکه یکی از مدیران برگشت به من گفت
خانم فلانی! خوبی؟
تو مگه پروژههای قبلی رو تموم کردی که داری پروژههای جدید رو قبول میکنی؟
به نظرت واقعا عقلانی و شُدنیه که این همه کار رو توی یک هفته انجام بدی؟!
میتونی اصلا؟
گفتم… خب… بله درست میگید خیلی دور از ذهنه
ولی خب آقای رئیس دستور دادند، من هم انجام وظیفه کردم و نوشتم
گفت: نپذیر خانم!… نپذیر!
چرا زیر بار چنین مسئولیتی میری؟
وقتی میبینی داره درخواست غیر واقع بینانه میکنه نپذیر!
…
یه هو رئیس و بقیه صداشون به اعتراض درومد که گفتند… آقای فلانی… کارا زیاده… تو سمت مایی یا ایشون؟… بذار کارا زودتر انجام بشه
… اون بنده خدا هم محکم واستاد پای حرفی که زد
و به من گفت چرا از خودت دفاع نمیکنی؟
چرا میذاری روت فشار بیارن؟
…
من که مات و مبهوت مونده بودم و خوشحال و ناراحت و گیج…
اصلا فکرشم نمیکردم که میشه دستورات رو نپذیرفت!
علی الخصوص که یه لحظه باخودم گفتم نکنه چون اونا مرد هستند و از من از نظر سنی و جایگاه و مقامشون بالاتره، من ناخودآگاه فکر کردم که نمیتونم روی حرفشون حرف بزنم!
… و توی دلم از همکارم تشکر کردم
و بعدا بهش گفتم
عجب تلنگر خوبی به من زدی!
من اصلاً به مغزم خطور نمیکرد که میشه چیزی رو نپذیرفت!
………
این اتفاق خییییلی منو بزرگ کرد
متوجه شدم که اینم یه جور شِرک ورزیه
وقتی خدای بزرگ و خدای درون خودت رو کوچک و خار میکنی تا دستورات کسی رو انجام بدی و اونو راضی نگه داری از عملکردت…
این خود شرکه!
…..
و من ازون موقع دارم تمرین میکنم ببینم کجاها داره بهم فشار میاد و آیا میتونم وضعیت رو نپذیرم؟
میشه به خیلی چیزها نه گفت
ولی اصلا نمیبینیمشون!
…..
من حتی متوجه شدم که خیلی جاها
رفتم توی نقشِ دختر خوب!
و برای اینکه کودک درونم میخواسته به نحوی دختر خوبی به حساب بیاد و بهش نگن سرکش، پرخاشگر،…. نگن داری بی احترامی میکنی.. و غیره (که خیلیهاش گَسلایت هست و غیرواقعی)
من زیر بار چیزهایی رفتم که عزت نفسم رو خُرد کرده
.
……
موضوع دیگه درباره «مادر» هست
در فرهنگ ما آنچنان تقدس پنهانی برای مادر قائل هستیم که هرگز حتی به خودمون اجازه نمیدیم درباره مادرمون فکر بد بکنیم
و این باعث میشه حتی ذهنمون هم ما رو گول بزنه و مشکلاتی پدید بیاد.
…..
من به قدری مواظبم که مامانم رو ناراحت نکنم و به قدری مواظبم که از رفتار و کلام من برداشت بی احترامی نکنه و خیلی رعایتش میکنم که حد نداره….. ولی اصلا تا روزی که جرأت کردم بازنگری کنم به رابطه خودم و ایشون و از یه سری چیزها نترسم، تازه دارم کشف میکنم که غرق در چه باتلاقی هستم!
و من بزرگترین شرک رو دقیقا درباره والدینم دارم میوَرزَم نسبت به خدا…
و میبینم که وقتی ایشون درخواست نابجایی داره و من میترسم از نافرمانی و جرأت نپذیرفتن ندارم، چه همه بیماری جسمیِ جبران ناپذیری برای خودم درست میکنم!
…
من متوجه شدم که چقددددررر ازین آدم میترسم!
هرچند خودش معتقده که من گاهی سرکش و طغیانگر و مغرور میشم…
ولی
یه روز یه رواندرمانگر گفت به من که
این القاب از سمت هرکی بهت داده باشه
فقط یه جور فحش هستند!
تو واقعا مغرور نیستی
و نافرمانی های تو اتفاقا باید ازین هم بیشتر باشه تا سلامت محسوب بشی!!!
لطفا نترس از اینکه اون آدم ناراحت بشه
یا بگه ازت راضی نیستم!
مگه ما زندگی میکنیم تا دیگران از ما راضی باشن؟
……
دوستان!
خییییلی سخته برای من
شاید برای شماها راحت باشه
ولی من حتی گاهی تشخیص نمیدم موقعیت رو
تا بتونم عکس العمل درستی نشون بدم
….
من حتی جوری بار اومدم که از بچگی
مامانم میگفت، تحت هرشرایطی، اگه با بزرگتری به ناراحتی خوردین، اگر تقصیرکار تو نبودی، باز هم وظیفه توئه که معذرت خواهی کنی…. چون تو کوچیکتری
و همیشه اینجوری بود که اگه حتی پدر و مادرم کار بدی در حقم میکردن و من ناراحت بودم… باید خودم معذرت خواهی میکردم
وگرنه هم توی اتاق یا توالت حبس میشدم هم از غذا محروم میشدم…
هنوزم که هنوزه نمیتونم معذرتخواهی نکنم!
حتی جایی که نباید بکنم!
…..
امروز یه فایلی میشنیدم جالب بود
میگفت گرههای عاطفی و مسائل و مشکلات همو مسخره نکنید
شما نمیدونید درون هرکسی، عقدهها چقدر ممکنه عظمت داشته باشن
یکی ممکنه گره ش اندازه فیل بوده باشه
و حالا که روی خودش کار کرده، درسته که به نظر سبک تر شده و تن فیله بیرون اومده از وجودش… ولی هنوز اون دُم فیله ممکنه مونده باشه تو وجودش… و شما نمیبینید
و اینکه
شاید یه نفر چندتا فیل گنده از عقدهها و گرههای مختلف تو دلش داره
اون فیل که میاد بیرون، فیل بعدی سر و کله ش پیدا میشه… و باز بعدی…
شما فقط به روند درمان خوشبین بین باشین و ادامه بدین
….
استاد
مثل همون مثال سیمان میمونه
قطر سیمان باورها و تروماها و چالشهای درونی هر فرد متفاوته
قدرت هرکسی برای تغییر و بهبود هم متفاوته
….
و الان من وزن بسیار شدیدی رو تحمل میکنم
در برطرف کردن شِرک هایی که ناخواسته و ندونسته میوَرزیدم
…..
یاد فیلم اصحاب کهف و فیلم یوسف افتادم
که دینداران خدای یکتا وقتی میرفتن پیش پادشاه
و تعظیم نمیکردن،
میگفتن ما فقط در برابر خدای یگانه تعظیم میکنیم….
….
به نظر این مسئله فقط یک تمثیل بود
اون تعظیم نکردن
میدونی یعنی چی؟
یعنی هیششششکی رو تو ذهنمون بزرگ نکنیم
که از ما و از خدا قدرتمندتر به نظر برسه
و اگر اون فرد بفهمه چنین حسی بهش داریم و نگاه پایین به بالا داریم بهش
ممکنه سوء استفاده بکنه از ما
…..
الان من از همون آقای رئیسی که گفتم
خیلی پول طلب دارم
و عمدا نمیده
هربار هم بهش گفتم، با ملایمت گفتم و فایده نداشت
هنوز نتونستم با قاطعیت حرفمو بزنم و پولامو بگیرم ازش
میترسم
و نباید بترسم
از اینکه بعدش چه موقعیت هایی رو از دست بدم
اینکه چه حرفهای زشتی ممکنه ازش بشنوم و تحقیرم خواهد کرد میترسم
و اینو ب ذهنت بگو که هر آدمی یه وجه خدایگونه،داره و این آدم هم دستی از دستهای الله بوده این سالها که تونستی کنارش تجربه کسب کنی و درآمد زایی کنی و با یادآوری این خصوصیاتش،بزار مقاومت ذهنت درباره وجه غیر خداییش،رو که اونم بخاطر باورهای خودت برانگیخته اش کردی
کم بشه
بعد هم شروع کن ب وجه خدایگونه این آدم و اینکه قلب و ذهن و دل این آدم رو الله مهربان برات نرم میکنه و و کاری کن که خدا تو وجود اون و ذهن اون رسوخ میکنه و خودش مشتاقانه،با ذوق و بدون درگیری پولت،رو ب حسابت واریز میکنه و کلی هم ازت مغذی میخواد بخاطر رفتارهای بدش ،اوایل سخته ولی ادامه بده
دیشب حوالی ساعت 2 نیمه شب وقتی حالم بد بود و داشتم با خدای خودم صحبت میکردم که خدایا هدایتم کن راه رو نشونم بده میخوام از این باتلاق زندگی که شده حسرت و ترس از فردا نجات پیدا کنم این متن نشانه هدایتم شد یه دور روخوانی کردم سنگین بود ولی یه جورایی آرومم کرد گفتم بایددوباره بخونم و نت برداری کنم ، امروز دوباره از اول خوندم کلمه به کلمه آگاهی داشت ، خانم شایسته مریم عزیز چه کردی شما با این قلم شیوات !!! چقدر مطالب عالی و قوی هست خدایا شکرت بابت این نشانه ،بابت این آگاهی بابت دستانت بر روی زمین استاد عزیزم و مریم نازنین
آگاهی های این متن فوق العاده بود خداوند چقدر عالی هدایت میکنه
خداجونم کمک کنم قوانینتو بهتر درک کنم ثابت قدم باشم و عمل کنم
امیدوارم با کار کردن روی این آگاهی های ناب بتونم دوره عملی کردن آرزوها رو خریداری کنم به لطف خدا
وسپاسگذارم ازتون بابت این متن بسیار زیبای وپرازمحتوای الهی تون
شدیدا موردنیاز حال امروزم بود این آگاهی
احساس کردم خود خداوند داره باهام حرف میزنه طوریکه اون حس الهی تونو دریافت کردم
وقتیکه میخوندم اینقدرقرق درجزئیات شده بودم که لرزش قلبمو احساس کردم
وقتی ازتوحید اینقدعمیق گفتید تمام سالهای زندگیم که باشرک زندگی کردم وناآگاهانه به روح وجسم خودم صدمه واردکردم رومانند تصویری درجلوی چشمم میدیدم واز خودم بابت تمام اون سالها طلب بخشش میکنم
وقتی صحبت از توحید میشود بیادمیارم از زمانی راکه سالها بدنبال خداونددرمکانها،درآدمها،درکتابها،گشتم و وقتی چیزی نیافتم ناامیدازهمه چیز بودم
اما غافل ازاینکه خداوند ازرگ گردنم هم بهم نزدیکتره
امانیازبوده که چشم قلبم باز باشه تابتونم خداوند روپیدا کنم
وقتی صحبت ازتوحید میشه میفهمم که خدارو باید احساس کرد
خدادرتک تک سلولهای خودمونه
خدارو مادرهرلحظه میبینیم وارتباط داریم اما چطوری؟
وقتی که عمل در توحید داشته باشی
وقتیکه میگی خدایا من بهت اعتماد دارم و تحت هیچ شرایطی دربدترین اتفاقات بظاهر بد زندگیت دلت نلرزه ومحکم باشی وبخودت بگی حالا وقت اعتماد بخداونده وبری باخیال راحت به ادامه مسیر زندگیت بپردازی
وقتی صحبت از توحید میشه یادم از روزهایی میاد که غرق در مشکلات بودم وهیچ راهی نبودوتنهاراهی که به ذهنم میرسید برای رهاشدنم ازبندمشکلات خلاص کردن خودم ازدنیا
اما همون لحظه یکی صدات میزنه وازقلبت ندایی بلند میشه ومیگه بلندشو ودستمو بگیر
بلندشو وبهم اعتماد کن واونجاست که ناجی خودشه وراه راست و نشونت میده وهدایتت میکنه به راه راست زندگی
ودستان بینظیرش رو برای کمک بهت میرسونه
وقتی صحبت ازتوحیدمیشه راه تو بهت نشون میده هدایتت میکنه وباهات صحبت میکنه
هر روز بانشانه هاش باهات حرف میزنه وتو فقط دریافت کن وبه مسیرت ادامه بده
وقتی به خدا اعتماد میکنی ودستت و میزاری توی دست خدا وخودت رو رها میکنی واونجاست که مثل یک پرنده رها میشی ولذت میبری از نور خدا درقلبت
توحیدی که عمل میکنی پامیزاری توی تموم ترسهات وفقط پیش میری
به نجواهای ذهنت گوش نمیدی وفقط به ندای قلبت گوش میدی
توحید یعنی آرامش الهی درزندگیت
توحید ینی هدیه خداونددرروابط عاطفی ،،کسیرو وارد زندگیت میکنه ودرمسیرت قرارمیده که اون هم آرامشه وهم مسیرتودرزندگی
توحیدیعنی از صفر به صدرسیدن درثروت
توحیدیعنی خودت خالق زندگی خودت باشی
توحید یعنی آزادی،،رهایی،،
وقتیکه استاد درتمام فایلهشون میگن
ایمان بدون عمل حرف مفته من همیشه توحیدعملی روبخودم یادآوری میکنم که وقتی میگی توحید،یعنی عمل
اگه قبول کنیم که خداوند انرژی هست و خالق کل کیهان خداست و مدیریت جهان بصورت سیستمی هست .که از طرق قوانین ثابتی هست که الله وضع کرده و جهان و کل کیهان مطابق آن مدیریت میشه و ویژگی مهم آن ثابت بودن آن هست ، در قرآن آمده در سنت الهی تغییر و تصرفی نخواهی یافت .
با این دیدگاه بهتر می تونیم باور توحیدی را قبول کنیم ، چون همه چیز بر اساس فرکانس ماست و جهان فرکانس ارسالی ما را دریافت می کنه و از همون جنس اتفاقات و شرایط را به ما بر می گردونه .
بااین آگاهی دیگه کسی در سرنوشت کسی نمی تونه تاثیر بگذره چون بجای دیگری نمی تونه فرنکاس بفرسته و احساسات و دلسوزی هم در عملکرد سیستم هیچ گونه تاثیری ندارد.
بنابراین همه انسانها خالق زندگی خودشان هستن ، چه به سمت خوبی ها و نعمتها ، وچه بسوی بدبختی و جهنم
سلام خانم شایسته
به حدی این نوشته عالیه که نمیدونم به چه زبانی از شما و خدای شما تشکر کنم
نشانه دیروزم بود
از دیروز هرچی میخونم سیر نمیشم
هر دفعه یه جور دیگه می فهمم
ولی باید فاصله درک و عمل رو کم کنم
آنقدر انرزیم زیاد شده که گاهی در خلوت نفسم حبس میشه وجودم میشه فریاد سپاسگزاری
این کامنت یک گنج مخفیه
قلبم پر از حرفه
فقط نیتم تشکر فراوان از شما بود که امیدوارم پیام منو بخونید تا به دلم بشینه که من از خالق این نوشته قلبا تشکر کردم
خدا حفظتون کنه
الحق شما یار و همراه طیبی برای استاد هستید
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 6 مهر رو با عشق مینویسم
شرک
چرا فروشم دو برابر نشد ؟؟؟چه کارب کردم که سبب این اتفاق شد ؟؟؟
دلیلش شرکی بود که داشتی و ترسیدی
امروز من رفتم جمعه بازار و اونجا اتفاقایی افتاد ، با اینکه من شرک ورزیدم ولی خدا انقدر مهربان هست که فروش من امروز 5میلیون و 750 بود
امروز کلی درس گرفتم از تک تک لحظه هایی که تو جمعه بازار بودم
دیشب یکم دیر خوابیدم و داشتم گل سرا رو میچسبوندم و وقتی میخوابیدم گفتم نکنه خواب بمونم ،ولی بعدش گفتم خدا منو بیدار کنیا
بعد یهویی صبح بیدار شدم و دیدم ساعت 8 هست
سریع بیدار شدم و یه لیوان آب عسل و آبلیمو خوردم و رفتم
الان که دارم مینویسم بهم گفته شد به تغذیه ات باید برسی و به بدنت رسیدگی کنی ،بدنت برای تو با عشق از صبح تا شب فعالیت میکنه پس تو هم باید عشق بورزی بهش و این عشق رو از طریق تغذیه غذایی درست و به موقع و هر آنچه که نیازه رو براش انجام بدی
وقتی از خونه بیرون اومدم گفتم طیبه ، باید امروزم بندگی کنی و آروم باشی تا به خدا بسپری فروشت رو
و راه افتادم و رفتم ،خیلی هوای خوبی بود و کلی تو مسیر لذت بردم از تک تک همه زیبایی های خدا
از اول صبح پس ذهنم هم این بود که اگر هم بگن جا بگیر با کمال میل 300 تمن میدم و وایمیستم اونجا ،خدا برام مشتری میشه
این افکارم سبب رخ دادن یه اتفاق شد
وقتی رسیدم اونجا 10 بود و همون خانمی که هفته پیش از ارومیه اومده بود ومیوه خشک باغشو میفروخت دیدم نشسته و گفت فکر کردم نمیای
بهش گفتم نه اومدم ،خواب مونده بودم
وقتی نشستیم ، وایساده بودم روی همون پله ها که نگهبانی اومد و گفت که برین بالای پله ها
وسایلامو برداشته بودم و داشتم میرفتم بالا
تو دلم گفتم ، اشکالی نداره ، خدا برای من مشتری میشه هرجایی که بخوام برم مشتری میاد
ولی فکر اول صبحم یادم نبود که فکر کرده بودم اگر گفتن بیا جا بگیر پولشو میدم
همینجوری داشتم میرفتم که یهویی یه آقا اومد و بهم گفت چنده
گفتم 70
قورباغه رو برداشت و گل بزرگ آفتاب گردان رو هم برداشت و یه دونه جوانه
280 به حسابم واریز کرد
یکم بعدش یهویی همون مشتری اومد و گل و قورباغه رو برگردوند و به جاش سه تا برگ برداشت
بعد دوباره نشسته بودم که چند تا دست فروش دیگه اومدن و
دوباره نگهبانی اومد و گفت جمع کنید
میگفت اگر یک نفر باشید کاری نداریم ولی وقتی یه نفر میشینه ،دست فروشای دیگه میان و میشینن و از ریاست اینجا میگن که جمع کنیم و ما ماموریم و باید چشم بگیم
و خودشونم میگعتن نمیخوایم روری شمارو مانع بشیم
بازم اونجا اصلا حواسم به فکری که یه لحظه از اول صبح رد شد از ذهنم ،نبود
گفتم آخه چرا نمیذارین
که گفتن بیا پولشو بده و جا بگیر
بعد دوباره وسیله هامو برداشتم و دستم گرفتم و رفتم پایین، سر جای اولم و کنار همون خانم نشستم و یکم بعدش دوباره با موتور اومدن گفتن مگه به شما نگفتیم برین ،
بعد من دوباره جمع کردم و رفتم
تو این بین که نشسته بودم هی نگران بودم که میان و میگن باید بلند بشی از اینجا و مدام نگران بودم ،تا صدای موتور میومد میگفتم وای الان میان
و یه صدایی بهم میگفت چرا میترسی مگه نسپردی به خدا؟
اون لحظه نتونستم کنترل کنم ذهنم رو
و بعد که رفتم وسایلامو یه دستم گرفتم و ظرف گل سرارو یه دستم گرفتم و راه افتادم ، وسیله هام سنگین بود ولی رفتم ، پیاده تو مسیر جمعه بازار ،هر کس میدید میگفت چنده و میخرید
بعد من یکم وسط راه وایساده بودم که یه آقا اومد سه تا ازم گل گرفت و رفت و پشت سرهم فروش میرفتن گل سرا
وایساده بودم یهویی چشمم به دختر و پسری افتاد که روی تپه سبزه کنار بازار نشسته بودن و دختر رو سرش یه جوونه داشت و با پسر صحبت میکردن ،انقدر زیبا پسر دست رو موهای دختر میکشید و دستشو به جوانه هم میکشید که از این همه عشقشون به همدیگه لذت میبردم و سرشار از عشق بودم
امروز من عمیقا حس میکردم که عشق رو بی نهایت دارم چون با هر دختر و پسری که ازم جوانه میگرفت و به هم عشق میورزیدن با دیدن تک تکشون عشق رو در وجودم بی نهایت حس میکرد
یه انرژی که توسرم بود و حس فوق العاده ای بود
بعد که مشتریام زیاد شد متوجه نشدم که دیدم موتور وایساد کنار وسایلام و مشتری داشتم ،گفت خانم مگه به تو نگفتیم جمع کن ، این بار آخره
ما راضی نیسینیم از نون خوردن بیفتی و برای ما هم مسئولیت داره دیگه برو و اینجا واینستا
وگرنه گل سراتو میگیریم ازت
من چشمگفتم و رفتم
یکم جلو تر جلو موزه دفاع مقدش یه غرفه زده بودن برای کارت اهدای عضو ، وقتی دیدم، یاد ثبتنامی که چند سال پیش داشتم افتادم و پرسیدم که میشه به منم کارت بدین ،گفت اینجا وایسا ببینیم و همونجا که بودم آدما هی میومدن میگفتن وای گل سر ،وای گل سر و ازم میخریدن و از اونجا کارت اهدای عضو هم میگرفتن
وقتی کارم تموم شد و تو اون فاصله نیم ساعته ام برای خودم و هم مادرم و هم خواهرم کارتای اهدای عضومونو گرفتم ،میخواستم برگردم
که مسئولای غرفه گفتن خانم خانم کجا میری ؟؟؟
گفتم میخوام برم بفروشم کارامو
ازم درخواست کردن که کنار غرفه شون بایستم ،گفتن تو اینجا بودی زیاد میومدن کارت میگرفتن بیا صندلی بدیم و اینجا کنار ما بشین و بهت چای هم میدیم
انقدر قشنگ بهم صندلی دادن گفتن بشین اینجا و اینجا بفروش
من داشتم فقط میخندیدم میگفتم خدای من چی شد یهو
من برای تو شرک ورزیدم و ترسیدم ولی تو کار کردی که بهم بگن بیا اینجا بشین
یاد دعای کمیل امام علی افتادم
من انقدر گناه کارم که تو خیلی سریع میبخشی
شرک ورزیدم ولی تو با مهربونیت خواستی بهم بگی که طیبه اگر سعی کنی اصلاح کنی شخصیتت رو من بهت کمک میکنم
و دائم سپاسگزاری کردم ازش تا جایی که تلاش کردم و یادآور این همه محبتش شدم
وقتی نشستم هی پشت سر هم مشتری اومد و خدا داشت بی نهایت مشتری میشد برای من
من دائم به این فکر میکردم و میگفتم که ببین طیبه چقدر خدا باحاله و مهربون، با اینکه تو تسلیمش نبودی و توحیدی عمل نکردی و ترسیدی و شرک ورزیدی ولی خدا کاری کرد که از ورودی بازار که نذاشتن بشینی اونجا ،اینجا اومدی و بهت صندلی هم دادن ،حتی چای هم دادن
اینا هم لطف خداست به تو ،که کارهاتو خیلی ساده و راحت انجام میده ،تا ساعت 5:30 وایسادم و وقتی غرفه رو جمع میکردن دیگه منم کم کم جمع کردم و خواستم ازشون خداحافظی کنم ،دو تا از مسئولاش ازم خرید کردن
و من رفتم
داشتم ذهنی پولایی که به حسابم و دستی بهم دادنو جمع میکردم که گفتم حدود 5 میلیون و 500 شد
و پرسیدم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم خدایا ،چرا فروش این هفته من از هفته پیش کمتر بود ؟؟؟
هفته پیش 7 میلیون شد ولی این هفته 5 میلیون
دلیلش چیه؟؟؟
حتی وقتی میومدن بخرن میپرسیدن و میرفتن و نمیخریدن
البته که فروشم عالی بود ولی نسبت به هفته پیش کمتر شده بود
ودلیلش من بودم که خودم مسئول این بودم که فروشگ بیشتر نشد
که یه صدایی شنیدم که تو شرک ورزیدی طیبه
و دقیقا فکر اول صبحم رو به یادم آورد ، که طیبه صبح تو با این فکر از خونه اومدی بیرون و گفتی اگرم نگهبانی گیر داد من با کمال میل 300 کرایه اون روز رو میدم
و این باعث شد که تو این اتفاقات رو تجربه کنی
اگر نمیترسیدی و چشمت دنبال موتورای نگهبانی نبود و تا صدای موتور میشنیدی نمیترسیدی ، صد در صد مشتریت زیاد میشد و فروشت بالای 7 میلیون میشد
وقتی من اینو حس کردم از خدا معذرت خواهی کردم و گفتم ، میدونم که تو انقدر مهربونی که بهم عطا میکنی
ازت میخوام که برم مسجد و اونجا بفروشم و دوباره برگردم بعد اذان مغرب تو تاریکی مشتری بشی برام
وقتی رفتم چند نفر تو تاریکی ازم خرید کردن
من امروز به چند نفر تخفیف دادم ولی نباید قبول میکردم
و وقتی تخفیف دادم ،به خودم گفتم ببین طیبه مگه قرار نبود تخفیف ندی
با اینکه از اول صبح هر کس میگفت تخفیف بده میگفتم نه ولی آخر شب نتونستن کنترل کنم خودم
وقتی تو مسجد شمردم همه پولایی که مشتریا داده بودن 5750 بود و اون لحظه تنها فکری که داشتم این بود که
خب سهم خدا 575 هست و باید کنار بذارم
یه پیشرفتی که داشتم و خیلی دوستش دارم اینه که من دیگه مثل قبل نیستم که از پول خرج کردن بترسه و بگه پولم تموم بشه چی ؟؟؟؟
الان هرچی هم میخرم میگم خب ،
دو تا کار باید انجام بدم
یک
باید بیشتر تلاش کنم برای ورودیای ذهنم و بعد زمان بذارم برای نقاشی کشیدن و پیشرفت در مهارتم و فروش
دو
اینکه خدا بی نهایت برابرشو به حسابم میفرسته و صد در صد عطا میکنه پس من میخرم و برای پیشرفت جهان هست ، میتونم کمک بکنم
و تو مسجد نمازمو خوندم و برگشتم یکم نشستم تا سیبی که برده بودم رو بخورم ، وقتی برگشتم دوباره فروختم و رفتم مترو تا برگردم خونه
تو بی آر تی فقط میخندیدم یهویی چشممو باز کردم دیدم چند نفر بهم نگاه میکنن ولی باز میخندیدم و مهربونیای خدا منو به ذوق میاورد و سپاسگزاری میکردم
خیلی ازش سپاسگزارم که هر لحظه کمکم میکنه
وقتی برگشتم خونه سریع سهم خدا رو کنار گذاشتم که استاد عباس منش گفتا بود 10 درصد از درآمد
و بعد به مادرم زنگ زدم گفت برای منم پول میفرستی؟؟؟
گفتم اولش که نه باید فردا رنگ بگیرم
اگر از پولم بمونه میخرم برات
که بعدش حس کردم دلگیر شد و بهم گفته شد که 400 بفرست و دلش رو شاد کن
و من وقتی براش واریز کردم و زنگ زدم گفتم خیلی خوشحال شد
به طرز عجیبی پولایی که خرج میکنم بازهم انگار سرجاشه و هیچی ازش کم نشده
تنها جوابی که بهم داده میشه اینه که
تو داری یاد میگیری که از پول بگذری ،داری یاد میگیری که یادت باشه هیچی نیستی و هرچی که داری از آن خداست و یاد میگیری که خدا بهت عطا میکنه و بی نهایتش رو بهت میده ،پس ادامه بده و خیالت راحت
امروز چند بار همون خانمی که میوه خشک میفروخت برای من کارت کشید که باز هم از خدا سپاسگزارم
من وقتی داشتم شب برمیگشتم خونه و تو محله مون رسیدم تو دلم گفتم خدا برام نشونه میدی ، در مورد خواسته اولم که باعث شد پا تو مسیر آگاهی بذارم ، هی چشمم دنبال عددی میگشت که مرتبت بود با خواسته ام
که شنیدم آروم باش به وقتش بهت گفته میشا بعد من تمرکزمو به سپاسگزاری دادم همینجوری داشتم به درختا نگاه میکردم که یه ماشین رد شد و پلاکش دقیقا همون عدد بود
خندیدم و تشکر کردم چون دقیقا تاییدی برو و نشونه و آرومم کرد خدایا بی نهایت سپاسگزارم ازت
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام
سلام به طیبه ی عزیز
طیبه جان من امروز صبح که از خواب بیدار شدم و خواستم کامنت بخونم ، هدایت شدم به یکی از کامنت های شما
بعد نمی دونم چی شد ، دیدم وارد پروفایلت شدم و تمام کامنتهاتو دارم میخونم
خیلی خیلی تحسینت میکنم که این قدر شجاع هستی
که تونستی رو پای خودت وایسی
من امروز شما رو الگوی خودم قرار دادم و خیلی خوشحالم که به کامنتت هدایت شدم
راستش منم چند وقته هدایت شدم به بافت کیف رافیا و اولش با اینکه برام سخت بود ولی چند تا مرکز خرید رفتم و کارامو نشون دادم و کسی قبول نکرد تا از من بخره ، منم نامید نشدم و ادامه دادم
تا اینکه خواهر شوهرم به لطف خدا خودش اومد و اسرار کرد که کیفامو تو مغازش بزاره و بفروشه
به لطف خدا خوب فروش رفتن ، ولی یه مدت فروش تقریبا صفر شده و احساس کردم که باید خودم بفروشم و این یه نشونس که فروش نمیره .
چون من حسابی دارم روی باورام کار میکنم و ایمانم هم قویتر شده
امروز که کامنت شما رو خوندم انگار خدا بهم گفت ببین این دختر چه طور میفروشه تو هم پا رو ترسات بزار ، طیبه جان راستش خیلی برام سخته دست فروشی کنم ولی میدونم باید یه قدم بردارم تا قدم بعدی گفته بشه و اینکه شما خیلی به من انگیزه دادی
واقعا تخسینت میکنم و سپاسگزارم
که این قدر دقیق و کامل برامون مینویسی .
به نام ربّ
سلام زیبا جان
سپاسگزارم که برای من پیام ارزشمندی رو نوشتی و زمان ازرشمندتو برای خوندن رد پام گذاشتی
اینجا که نوشتین
طیبه جان راستش خیلی برام سخته دست فروشی کنم ولی میدونم باید یه قدم بردارم تا قدم بعدی گفته بشه و اینکه شما خیلی به من انگیزه دادی
حرفتون منو یاد اوایل شروعم و قدم برداشتنم انداخت
چقدر من ترس و نگرانی و شرک داشتم که مانع از حرکتم میشد
میترسیدم حتی برم جلو در مدارس یا اینکه تو یه پارک سفره کوچیک پهن کنم و پفیلا بفروشم
آخه اولین روزای دست فروشی من از پفیلا شروع شد
با اینکه من نقاشی انجام میدادم ولی انقدر باورام محدود بود که اصلا فکرشو نمیکردم ار فروش نقاشیام شروع کنم
و وقتی بهش فکر میکنم میبینم که همه چیز تکامله
حتی وقتی تو مدارت پایین باشه نمیتونی از چیزی که بهش عشق و علاقه داری درآمد کسب کنی
و خدا بی نهایت تو این مسیر بهم درس داد
و من از پفیلا شروع کردم و فروختم
اوایل حتی انقدر سختم بود که درگیر این بودم اینجا بشینم یا جای دیگه
که بازهم این ترس ها نمیذاشت من بشینم و بفروشم و برمیگشتم خونه
انقدر تلاش کردم تا این ترس ذهنم رو مدیرت کنم ،که البته همه اش کمکای خدا بود وگرنه من که هیچ کاری نکردم بخوام بگم من تمام این روزا رو گذروندم
اگر کمک های خدا نبود من هیچ یک از این روزهارو نمیگذروندم
خوشحالم از اینکه در این سایت زیبا قدم گذاشتم و در مسیرش با خانواده صمیمیم ،هم مسیر شدم
شما هم میتونین درسته اولش سخته ولی به قول خدا وقتی بخوای واقعا تغییر کنی ،خدا راه هایی رو نشونت میده که از طی کردنش لذت میبری
.
شما میتونین و میشه
وقتی برای منی که خجالتی ترین دختر و ترسوترین بودم شد ،برای شما هم میشه
الان که من تو این لحظه هستم انقدر تغییر رو حس میکنم که دیگه اون ترس های اولم همه به شجاعت تبدیل شدن و من الان اکقدر راحت میفروشم کارای دستمو که واقعا از خدا سپاسگزارم که بی نهایت کمکم میکنه و مشتری میشه برام
براتون بی نهایت ثروت و شادی و سلامتی و عشق و آرامش از خدا میخوام
ممنون که وقت گذاشتین برای من پیام گذاشتین
بسم الله الرحمن الرحیم!…..
بنام خداوند بخشنده بخسایشگرم!
بنام تنها قادر هستی که مرا هم مدار با قوانین ساده اش نمود..تا من هر روز بسمت گامهایی که پایه اش ،اساس،’خوشبختی و سعادتمندی.یست…حرکت کنم…
تَبَارَکَ الَّذِی نَزَّلَ الْفُرْقَانَ عَلَى عَبْدِهِ لِیَکُونَ لِلْعَالَمِینَ نَذِیرًا ﴿1﴾
خجسته و پرخیز است آنکه قرآن را بر بنده اش نازل نمود تا بر جهانیان.نذیرا..یاداوری باشد.(قوانین بدون تغییرش)
تو این فایل خانم شایسته عزیز داره در مورد ایه نذیرا..بیان میکنه…که یاداوری کن…یاداوری کن…
چون خداوند میدونه..انسان زود فراموش میکنه..بهمبن خاطر..از کلمه یاداوری مدام تو قرآن داره تاکید میکنه…
بازم لطف خداوند شامل حالم شد،’که یه روز دیگر رو بیشتر صرف کنترل ذهنم نماییم و بیام باورهای قدرتمند کننده ایی رو بسازم..و یادم بمونه…..فقط با یاداوری قانون بدون تغییر الهی هست..که میتونم خشت به خشت اجرهای توحیدی رو بچشینم…
توحید فقط مسیر راست رو میطلبونه!..
مسیر راست فقط اجرای قوانین بدون تغییر الهی رو میطلبونه..
توحید فقط کارکرد درست رو میطلبونه..و مدام یاداوری و تکرار و استمرار در مسیر راست…
…..
خداوند داره سوره فاتحه بهمین نکته اشاره میکنه..که ما را براه راست راه کسانیکه نعمت بخشیده ایی…فقط یه راه وجود داره که اینم فقط مسیر راست و صحیح هست…
که فقط اجرای توحید عملی رو میطلبونه…
حقیقتا توحید عملی برام یکم گیج کننده بود…طبق کارکردم در قوانین الهی..خداوند منو هدایت نمود به این نوشته زیبای خانم شایسته عزیز،’که بهم یادآوری کنه…
همون باورها و فرکانسات هست…
که باید بتونی به ارامش برسی….
چیزی که استاد عزیز توی کتاب چگونه فکر خدا رو بخوانیم..داره تاکید میکنه.پایه تمام موفقعیتها..ارامش هست…
آرامش از کجا میاد…وقتی که باورات و کانون توحهت در مسیر درست باشه و تنها قدرت رو بخودت و خدای خودت بدی….
و عوامل بیرون که ناخواسته هاییت و ترس و نگرانیهایت می باشد که این تو رو به نقطعه شرک میرسونه…مبرا باشی…
خدای من ای رب من! میدونم هر چی بیشتر قانون ساده ،تو درک کنم…و بیشتر یاداوری کنم بخودم….کمه….چون
چون میدونم…موفقعیت من فقط با همین نگرش،’پیوند میخوره…..
نگرشی که میگه…توحید عملی…فقط باورها و کانون توجهته..که اساس اون و فکر غالب تو…بخودت برمیگرده…کل داستان قانون الهی همینه….
که میدونم نجوا این وسط داره دست و پا میزنه تا منو گمراه کنه…
و فقط با منطق میتونم این ذهن سرگشته رو سر جاش بشونم….
همه جیز افکار منه…همه چیز درون منه..فکر منه….
چقدر سیستم الهی درست و دقیقه..چقدر سیستم الهی درست و بجا هست.که بیای به درستی با بکار بستن یه اصل سعادت دنیوی و اخروی رو برای خودت رقم بزنی…
چیزی که کتابهای تحریف شده..موجودیت انسانی ما رو زیر ما گذاشتنو..خرد کنی بندازی بیرون…
که حز شرک و بدبختی و بدبیاری نیست…
دیروز هدایت شدم به یه مستند پرندگان…داشت در مورد جفتگیری پنگوئن ،’توضیح میداد…میگفت فصل جفت گیری…باید نرها از کنار ساحل اون قسمت از اقیانوس یا دریا …باید سنگریزهای از اون قسمت رو در بهترین جای عالی اون قسمتی که هستند رو جمع کنند…
جاایی که ویوی خیلی خوب و برای تخم گذاریشون.باشه… تا ماده ها بتونن روشون بخابن….
یه جای عالی و خوب و با ویوی عالی دور از دسترس از تخم هاشون…
و نشون میداد ماده ها وارد اون فضا شدن..میگشتن ببینم چه جایی مناسبه همون خونه رو انتخاب میکردن..و اون فردی که اون مکان رو ساخته بود باهاش جفتگیری میکرد…
چقدر همه چیز درست و دقیقه..چقدر قانون خداوند رو میشه توی هر چیزی ،’مشاهده کرد…
حالا ماها،’انسانها چقدر از این قانون استفاده می کنیم…همینه که خداوند تو قرآن میگه..زنان پاک برای مردان پاک ..و زنان مشرک و ناپاک برای مردان مشرک و ناپاک…
حالا حساب کنید یه پرنده برای انتخاب جفتش.چقدر درست عمل میکنه از اون غریزه الهی اش…
و همین قانونی که توی جانوران هست…
خداوندم برای ما انسانها گذاشته…که با احساس خوب.و با نگرش عالی..که خودش تکامل داره..باید یسری باورها درست بشه.که اونم با برخورد با تضاد هست…و با کنترلذهنها…میتونیم زندگی خیلی خوبی رو در همین دنیا برای خودمون رقم بزنیم!…الله اکبر..
و در همین سوره فرقان…همین نگاهیی که از گذشتگانمون به ارث رسیده…که میگن..فقط پیامبران میتونستن وحی الهی رو دریافت کنن..من همیشه وجود خودم در این دنیا برام سوال بود…و میگفتن از آسمان فرشته نازل میشده…و جایی یفردی گفته بود..که پیامبران چیزی بنام خصلتهای انسانی رو نداشتن..
و هزاران گفته های اشتباه…
و دقیقا سوره فرقان داره اشاره بهمین موضوع میکنه..
گفتند این چه فرستاده ایی است که غذا مبخورد و در بازارها راه می رود چرا فرشته ایی بسوی او فرستاده نشده که پابه پایش هشدار دهنده باشد؟
و بقیه این داستان…چقدر همین نوع نگاه توی وجودمون رخنه دادن…که فکر میکردیم..پیامبر و دیگر افرادی مثل موسی و ابراهیم…یفرد خاص بودن…و هزاران کتگوریها براشون تحمیل میکردیم…
و خودمونو شفا کننده اونا میدونستیم..و الان و هر روز این شایعات داره بیشتر میشه…یه مشت حرف مفتی که جز تحقیر چیز دیگری نیست…
پس قانون الهی برای همه کسه…هر کسی بهش پایبند و متاهد باشه..میتونه همین دنیا زندگی بهشتی رو برای خودش رقم بزنه..ولی حقیقتا اینحا نکته کلیدی که وجود داره…
کنترلذهنه.که خودش نیاز بکارکردن و استمرار زیاد داره..تا بتونیم این عقل ناقص رو سرجاش بشونیم!…..
خداوند بعد این ایه میگه…
سوره 9-10.11فرقان…
بنگرچگونه اوصافی برای تو بیان کردند،در نتیحه گمراه شدند و نمی توانند راهی بیابند..
همراه خجسته و پر خیز است .آنکه که اگر بخواهد بهتر از ان را برای تو قرار می دهد.بوستانهایی که از زیر ان نهرها جاری باشد و قصرهایی برایت فراهم می اورد..
زندگی استاد شواهد این نوع نگاه هست..چون تونسته..این موج خوشبختی رو بدرستی استفاده کنه.و سوارش بشه…و زندگی عالی رو در تمامی جنبه ها برای خودش فراهم کنه..
چقدر نگاه به قوانین…میدونی چجوریه..یه ارامشی بهت میده..که اگه تمام افرادم بیان تو رو برگردونن…تو هیچ وقت نمیتونی باز گردی..چون میدونی اصل یه زندگی سعادتمند استفاده از این نوع نگرشه!….
و بجز این جای دیگری ندارد..
بازم سپاسگزار خداوندم که این نوع نگاه متفاوت و خوشبختی رو قبل از مردنم،’ به من بخشید..و مرا هدایت نمود…تا بتونم طعم،وجود الهی درونمو،بچشم!…
وجود الهی که هر لحظه به افکار من جواب میده…
وجود الهی که هر لحظه منو هدایت میکنه به بهترینها.
وجود الهی که منو بتده توانای خودش قرار داده.تا جانشینش روی زمین باشم.و به گسترش خودم و اطرافم پیشرفت بدم..
وجود الهی که طعم خوشبختی رو در تمامی جتبه ها بچشم..و زندگی دنیوی و پاداشهای بزرگتری رو بهم بده..
وجود الهی همه چیزه..فقط با اگاهسازی و یادآوری در هر لحظه…میتونم ثمرهای خوبی رو در زندگیم بخورانم!
وجود الهی.مرا به بهترین راه ها هدایت میکند.و من روی دوشش نشسته ام و من در زمان مناسب و در مکان مناسب قرا میگیرم…و هدایت میشوم.و اسان میشوم…
خدایا چنانکن سرانجام کار تو خوشنود باشی و ما رستگار.
خدایا در نهایت بازم سپاسگزارتم که طعم انسانیت و اشرف مخلوقات بودنمو هر لحظه دارم میچشم..که پایه اش ارامش درونمه…..
سلام و درود خدمت دوستای خوبم و استاد عزیز
چقدر زندگی قشنگه چقدر فهمیدن این آگاهی ها حال ادمو خوب میکنه
چند روزی بود بخاطر یکسری کارها از خدا کمک هدایت و ایده میخواستم
که چرا فلان کارم به ثمر نمیشینه
مدام فکر میکردم، دنبال راهکار بودم ،دنبال یه نشونه از سمت خدا بودم
تا اینکه چند روز پیش انگار یکی به من گفت دوباره برو سوالاتی که قبلا در عقل کل کرده بودی رو جوابایی که دوستان داده بودن رو بخون رفتم خوندم مواجه شدم با کامنت یکی از دوستان که تعریف میکرد میگفت من قانون سلامتی رو خریدم استفاده کردم نتیجه گرفتم روابط رو خریدم نتیجه گرفتم اما در مورد ثروت به نتیجه نرسیدم ایشون میگفت کلی فکر کردم هدایت خواستم به قول خودشون ذهنم رو بردم گوشه رینگ بستمش به سوال که بگه مشکلم کجاست تا اینکه متوحه میشه مشکل از شرک ورزیدن هست ایشون میگفت من در تمام دوره های مختلف 100 درصد کارهارو به خدا سپرده بودم رو شونه خدا بودم نتیجه میگرفتم اما در مورد ثروت همش چشمم به عوامل بیرونی بود فلانی اوکی بده کارم اوکی میشه فلانی اوکی بده معاملم انجام میشه و هیچ وقت نمیشد ایشون باگ ذهنش رو پیدا کرده بود
اینارو گفتم بگم منم خیلی فکر کردم هدایت خواستم از خدا که هدایت شدم به این کامنت زیبا و کامنت چندتا از بچه های دیگه یه کوچولو تلنگر خوردم نکنه منم مشکلم همین شرکه اما واسم این تلنگر خدا ملموس نبود تا اینکه الان با پدرم دوتایی تنها بودیم پدرم یهو لابه لای صحبتاش یه داستان از سلطان محمود تعریف کرد که دقیقا جواب هدایت خواستن من از خدا بود و کاملا دلیل مشکلم واسم ملموس شد و باید ترمیم کنم این مشکل شرک رو( شرک یعنی دل بستن به عوامل بیرونی مثل رییس و دوست و همکار و دل بستن به ارث و هرچیزی جز خدا و درون خودمون) اینو واسه کسایی گفتم که شاید ندونن شرک چیه
و داستان این بود
در روزگاران دور دو گدا بودند که جلوی قصر سلطان محمود غزنوی گدایی می کردند. یکی از گداها خیلی برای شاه و درباریان چاپلوسی می کرد و به همین خاطر همیشه از قصر برای او غذا می آوردند و گه گُداری هم به او پول می دادند به طوری که زندگیش می گذشت اما گدای دوم روزگارش را به سختی سپری می کرد و حتی غذای روزانه اش را هم به سختی به دست می آورد.
گدای اول همیشه به گدای دوم می گفت تو هم مثل من از سلطان و درباریان تعریف کن تا تو هم به نان و نوایی برسی اما گدای دوم می گفت خداوند روزی رسان است، سلطان محمود چه کاره است!
تا اینکه یک روز این حرف گدای دوم به گوش سلطان محمود رسید. سلطان عصبانی شد و گفت حالا که این طور است کاری می کنم که گدای اول پول دار شود و دیگر دست از گدایی بردارد تا گدای دوم بفهمد که همه اوامر سلطان محمود اجرا می شود و سلطان محمود کاره ای است!
سلطان به آشپزها دستور داد که بوقلمونِ درشتی درست کنند و درون شکم بوقلمون را پر از طلا و سکه نمایند. بوقلمون بریان درست شد و سلطان به نگهبان ها دستور داد تا آن را به گدای اول بدهند. از قضا همان روزی که سلطان محمود دستور داده بود بوقلمون را به گدای اول بدهند، درباریان برای او غذای زیادی برده بودند و او حسابی سیر شده بود. یکی از نگهبانان بوقلمون را به گدای اول داد و گفت این غذا را سلطان محمود مخصوص تو فرستاده است. اما گدای اول چون سیر بود بوقلمون را نخورد و کنار دستِ خود گذاشت. نگاهی به گدای دوم کرد که خسته و گرسنه روبرویش نشسته بود. به گدای دوم گفت من این بوقلمون را در ازای یک سکه به تو می دهم. اما گدای دوم که از صبح هیچ پولی درنیاورده بود قبول نکرد و گفت بوقلمون را نمی خواهد.
گدای اول دلش به حالِ گدای دوم سوخت و گفت اشکالی ندارد چون من غذایم را خورده ام امروز این بوقلمون را به تو می دهم تا گرسنه نمانی. گدای دوم اولین لقمه را خورد و سکه ها را دید. وسایلش را جمع کرد و از گدای اول خداحافظی کرد و رفت.
فردای آن روز سلطان که آمد دید که گدای اول هنوز نشسته و گدایی می کند. تعجب کرد و از او پرسید مگر دیروز بوقلمون را نگرفته است؟گدای اول گفت: چون دیروز سیر بودم آن را به گدای دوم دادم. سلطان عصبانی شد و دستور داد گدای اول را به فلک ببندند و او را مجبور کرد که صد بار بگوید خدا روزی رسان است، سلطان محمود چه کاره است!
جالب اینکه من هدایت خواستم خدا منو هدایت کرد به کامنت های قبلی تو عقل کل و کامنت ها و نوشته های خانم شایسته عزیز در این فایل و صحبت ناگهانی پدرم و تعریف کردن این داستان از سلطان محمود که من رو به وضوح کامل نسبت به مشکلم رسوند
خدایا شکرت که هستی
امیدوارم این کامنتم مشکل خیلی ها رو حل کنه
ممنون که وقت گذاشتید و خوندید
بسم الله الرحمن الرحیم.
سلام و درود به دوست عزیز هم فرکانسیم!..
بازم لطف خداوند شامل حالم شد.و این نشانه روزانه ام..و هدایت شدم بیام کامنت شما دوست عزیز رو بخونم…
من این داستان رو شنیده بودم ولی درست مفهمومش نمیدونستم..ولی امروز لطف خدادند شامل حالم شد…
وقتی در مسیر خداوند قرار بگیری همزمانیها با تو برابر میشود..مانند این گدای دوم!
خداوند روز گذشته در سوره نجم.راجع به آیه زیبایی…که نور الهی بصورت بسیار مشخص برام روشن شد…
هو اغنی و اقنی. خداوند گفت تو رو بی نیاز خواهم کرد.و بسیار برات ثروت قرار دادم…
(پاداش بزرگ از رزق و روزی زیاد)
و این صفحه نشانه ام..بازم مرور کاملتری از قوانین بدون تغییرش را بیشتر برویم باز نمود…
و امروز این اگاهیی جزو مدارم بود..تا یادم بمونه…
اگه این قوانین نبود.دنیا هیچ چیزیش سر جای خودش نبود..
چقدر لطف خداوتد شامل حالمون شده که بیاد بیاوریم..افکار و باورامونه که قالب میده،’به خاسته هامون…
افکار و کانون توجهمون خیلی خیلی مهمه…
احساس خوب ارامش پایه تمام موفقعیتهای ما در تمامی جنبه های زندگیموته…
چی بگم از این رحمت ربمون بر ما انسانها!….
ما دارییم اطاعت از قوانین خداوندمون می کنیم…و در قبالش اتفاقات داره برامون رقم میخوره..(الله اکبر از این همزمانی نوشته من با گفته یه شخص در تلوزیون)….
دوست عزیزم..انشالله بتونیم این نگاه توحیدیمون هر چشم بهم زدنی انجام بدییم.تا سعادتمندی رو در دنیا و اخرت .بوجود بیارییم!
امروز یه لحظه کنترل ذهن برام سخت شد..چقدر دگرگونی حالمو بیشتر درک کردم…
و خداوند داراه بیشتر بهم نهیب میزنه..که یادت بمونه،’همه چیز افکار و فرکانسهات هست!پس هر لحظه مواظب این نگاه توحیدی باش!..
سلام به خداوند یکتای خودم که امروز من هدایت کرد به آنچه که باید بدانم و آگاه شوم خدایا شکرت
خدایا شکرت که من امروز به این متن زیبا هدایت کردی شکرت .خیلی ممنونم از استاد عباس منش گرامی و خانمشایسته عزیز و تمامی عوامل و افرادی که باعث شدن من به این آگا هی ها برسم
خیلی ممنونم از خانم شایسته برای این مقاله باارزشی که نوشتن واقعا دفعه اول و دومی که خوندم نمیتونستم درکش کنم ولی بعد تونستم ارتباط برقرار کنم ولی واقعامیگم با اینکه دفعه اول که برای کنترل ذهنم بهش هدایت شدم آرامش گرفتم حال و حسم خوب شد و انرژی مثبتی گرفتم
خیلی ممنونم از خدا که من و هدایت کرد به آشنایی با قوانین راستش من از چن سال پیش واقعا این جدی میگم هی با خودم حرف میزدم میگفتم کاشکی میشد من از قوانین دنیا و طبیعت سر در بیارم ولی واقعا هم نمیدونستم یعنی چی و فکر نمیکردم که قوانین بهواین صورت باشن فکر میکردم یه رمز و راز هایی هس که من اصلا هیچ وقت خبر دار نمیشم یا میگفتم اینا مال آدمایی که خیلی معنوی هستن اصلا انتظاری هم نداشتم که یه روزی هدایت بشم وبفهمم ولی از اون جایی که داشتم نا آگاهانه فرکانس میفرستادم ویه سرس خواسته هایی داشتم که فکر نمیکردم اوضاع دست منه ومن میتونم تغییر بدم همیشه فکر میکردم من هیچ کنترلی به افراد زندگیم یا اتفاقات ندارم ولی همش میگفتم کاشکی این وضعیت تغییر میکرد وباز همنا آگاهانه این خواسته ها من در مسیر هدایت قرار داد که من کم کم هدایت شدم به سایت و اول از این جا شروع شد که من اینستا نصب کردم و اصلا علاقه ای هم به یه سری کلیپایی که هیچ محتوای آموزشی داشتن و واقعا بی ادبی بودن هم نداشتم بیشتر چیز های مذهبی و یه کلیپ هایی که درست میکنن و با آیه های قرآن بودن که مثلا خدا در این آیه این گفته و توررو اگه بهش توکل کنی به خواسته میرسونه نگاه میکردم و کلیپ های خنده دار و خلاصه از طریق اینستا من اول با یه خانومی آشنا شدم که اسمشون فراموش کردم در مورد همین مسائل قانون جذب و اینا حرف میزدن و یادمه این جمعشون که میگفتن این منم که مشخص میکنم با کی ارتباط داشته باشم ومیگفتم من تعیین کننده هستم خیلی من جذب حرفاشون شدم و همون چیزای و میگف ومن فکر میکردم نمیشه تغییر داد و همینه که هست و بعد با استاد عرشیانفر عزیز که همین خانوم معرفی کردن در فایلشون و میگفتن ایشون استاد بنده هستن فایلی هم با هم داشتن که هدایت شدم و دیدم و بعد اینکه یه سری آگاهی هایی که باید کسب میکردم و خدا بهم داد و من به همین ترتیب هدایت کرد و درک وفهم من خدا بالا برد و مستقیما من با خود شما در اینستا اون فایلهای کوتاهی که میذاشتین هدایت کرد واقعا خیلی رو م تاثیر میذاشت و من تشنه بودم این حرفارو بشنونم و واقعا هم تشنه بودم و واقعا از اول که با این مباحث از طریق اون خانم و استاد عرشیانفر هم میشنیدم تشنه این آگاهی ها بودم و بعد دیگه کمکم فایلی اونوخن خیلی کم گوش میدادم ک فقط به حرفای شما استاد عزیز و استاد عرشیانفر گوش میدادم و هر موقع که یه وقتی پیدا میکردم میرفتم تو اینستا وفایلای شما رو پیدا میکردم و گوش میدادم خیلی شیرین و لذت بخش بود برام که بعد باز هدایت شدم که در سایت عضو بشم و عضو شدم و فایلی رایگان گوش دادم و بعد رسیدن به تکامل تونستم دوره هاتون بخرم اینا رو نوشتم که فقط از شما تشکر کنم وبگم خیلی ممنونم از خدا و شما و خانم شایسته عزیز و استاد عرشیانفر عزیز و آن خانم عزیزی که به من این آگاهی هارو دادین خیلی ازتون متشکر م از کل عوامل هستی که من قدم به قدم هدایت وآگاه کردن ممنونم . سبحان الله خدایا شکرت .
خیلی دوستتون دارم وبازم ممنون و سپاس گزارم خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت
بسم الله الرحمن الرحیم
… این روزها، کامنت نوشتن در سایت برام حکم مراقبه رو داره
میام و حرفهایی که مدتهاست گره خورده بود توی قلبم رو میگم
و خوشحالم که حداقل یه نفر بالاخره یه روزی، مخاطب اون حرفها خواهد بود و منو درک میکنه
بالاخره یه نفر یه روزی شاید درک بکنه و حالم خوش باشه ازین دریافت شدن
.
چندتا اتفاق برام افتاد که شکل دیگری از شِرکْ ورزی رو به نظرم آورد
میخوام تعریفشون کنم
.
چندوقت قبل در یک جلسه مهمی، در جمع هیئت مدیره بودم و از قضا مسئولیت نوشتن صورت جلسه و تکالیف و وظایف تعیین شده برای هر کدام از مدیران هم برعهده من بود.
تنها خانم جمع من بودم و بقیه حدوداً هفت هشت تا آقا بودند که همگی هم از من بزرگتر بودند.
وقتی نوبت به نوشتن وظایف من شد،
رئیس هیئت مدیره بیشتر از همه برای من کار درست کرد و به من زمان بسیار بسیار محدودی داد برای انجام مقدار بسیار زیادی کار و پروژه و گفت تا جمعه هفته آینده باید این ها رو تحویل بدی.
من هم با اینکه ناراحت بودم اما نوشتم و گفتم چشم… سعی خودم رو میکنم.
تا اینکه یکی از مدیران برگشت به من گفت
خانم فلانی! خوبی؟
تو مگه پروژههای قبلی رو تموم کردی که داری پروژههای جدید رو قبول میکنی؟
به نظرت واقعا عقلانی و شُدنیه که این همه کار رو توی یک هفته انجام بدی؟!
میتونی اصلا؟
گفتم… خب… بله درست میگید خیلی دور از ذهنه
ولی خب آقای رئیس دستور دادند، من هم انجام وظیفه کردم و نوشتم
گفت: نپذیر خانم!… نپذیر!
چرا زیر بار چنین مسئولیتی میری؟
وقتی میبینی داره درخواست غیر واقع بینانه میکنه نپذیر!
…
یه هو رئیس و بقیه صداشون به اعتراض درومد که گفتند… آقای فلانی… کارا زیاده… تو سمت مایی یا ایشون؟… بذار کارا زودتر انجام بشه
… اون بنده خدا هم محکم واستاد پای حرفی که زد
و به من گفت چرا از خودت دفاع نمیکنی؟
چرا میذاری روت فشار بیارن؟
…
من که مات و مبهوت مونده بودم و خوشحال و ناراحت و گیج…
اصلا فکرشم نمیکردم که میشه دستورات رو نپذیرفت!
علی الخصوص که یه لحظه باخودم گفتم نکنه چون اونا مرد هستند و از من از نظر سنی و جایگاه و مقامشون بالاتره، من ناخودآگاه فکر کردم که نمیتونم روی حرفشون حرف بزنم!
… و توی دلم از همکارم تشکر کردم
و بعدا بهش گفتم
عجب تلنگر خوبی به من زدی!
من اصلاً به مغزم خطور نمیکرد که میشه چیزی رو نپذیرفت!
………
این اتفاق خییییلی منو بزرگ کرد
متوجه شدم که اینم یه جور شِرک ورزیه
وقتی خدای بزرگ و خدای درون خودت رو کوچک و خار میکنی تا دستورات کسی رو انجام بدی و اونو راضی نگه داری از عملکردت…
این خود شرکه!
…..
و من ازون موقع دارم تمرین میکنم ببینم کجاها داره بهم فشار میاد و آیا میتونم وضعیت رو نپذیرم؟
میشه به خیلی چیزها نه گفت
ولی اصلا نمیبینیمشون!
…..
من حتی متوجه شدم که خیلی جاها
رفتم توی نقشِ دختر خوب!
و برای اینکه کودک درونم میخواسته به نحوی دختر خوبی به حساب بیاد و بهش نگن سرکش، پرخاشگر،…. نگن داری بی احترامی میکنی.. و غیره (که خیلیهاش گَسلایت هست و غیرواقعی)
من زیر بار چیزهایی رفتم که عزت نفسم رو خُرد کرده
.
……
موضوع دیگه درباره «مادر» هست
در فرهنگ ما آنچنان تقدس پنهانی برای مادر قائل هستیم که هرگز حتی به خودمون اجازه نمیدیم درباره مادرمون فکر بد بکنیم
و این باعث میشه حتی ذهنمون هم ما رو گول بزنه و مشکلاتی پدید بیاد.
…..
من به قدری مواظبم که مامانم رو ناراحت نکنم و به قدری مواظبم که از رفتار و کلام من برداشت بی احترامی نکنه و خیلی رعایتش میکنم که حد نداره….. ولی اصلا تا روزی که جرأت کردم بازنگری کنم به رابطه خودم و ایشون و از یه سری چیزها نترسم، تازه دارم کشف میکنم که غرق در چه باتلاقی هستم!
و من بزرگترین شرک رو دقیقا درباره والدینم دارم میوَرزَم نسبت به خدا…
و میبینم که وقتی ایشون درخواست نابجایی داره و من میترسم از نافرمانی و جرأت نپذیرفتن ندارم، چه همه بیماری جسمیِ جبران ناپذیری برای خودم درست میکنم!
…
من متوجه شدم که چقددددررر ازین آدم میترسم!
هرچند خودش معتقده که من گاهی سرکش و طغیانگر و مغرور میشم…
ولی
یه روز یه رواندرمانگر گفت به من که
این القاب از سمت هرکی بهت داده باشه
فقط یه جور فحش هستند!
تو واقعا مغرور نیستی
و نافرمانی های تو اتفاقا باید ازین هم بیشتر باشه تا سلامت محسوب بشی!!!
لطفا نترس از اینکه اون آدم ناراحت بشه
یا بگه ازت راضی نیستم!
مگه ما زندگی میکنیم تا دیگران از ما راضی باشن؟
……
دوستان!
خییییلی سخته برای من
شاید برای شماها راحت باشه
ولی من حتی گاهی تشخیص نمیدم موقعیت رو
تا بتونم عکس العمل درستی نشون بدم
….
من حتی جوری بار اومدم که از بچگی
مامانم میگفت، تحت هرشرایطی، اگه با بزرگتری به ناراحتی خوردین، اگر تقصیرکار تو نبودی، باز هم وظیفه توئه که معذرت خواهی کنی…. چون تو کوچیکتری
و همیشه اینجوری بود که اگه حتی پدر و مادرم کار بدی در حقم میکردن و من ناراحت بودم… باید خودم معذرت خواهی میکردم
وگرنه هم توی اتاق یا توالت حبس میشدم هم از غذا محروم میشدم…
هنوزم که هنوزه نمیتونم معذرتخواهی نکنم!
حتی جایی که نباید بکنم!
…..
امروز یه فایلی میشنیدم جالب بود
میگفت گرههای عاطفی و مسائل و مشکلات همو مسخره نکنید
شما نمیدونید درون هرکسی، عقدهها چقدر ممکنه عظمت داشته باشن
یکی ممکنه گره ش اندازه فیل بوده باشه
و حالا که روی خودش کار کرده، درسته که به نظر سبک تر شده و تن فیله بیرون اومده از وجودش… ولی هنوز اون دُم فیله ممکنه مونده باشه تو وجودش… و شما نمیبینید
و اینکه
شاید یه نفر چندتا فیل گنده از عقدهها و گرههای مختلف تو دلش داره
اون فیل که میاد بیرون، فیل بعدی سر و کله ش پیدا میشه… و باز بعدی…
شما فقط به روند درمان خوشبین بین باشین و ادامه بدین
….
استاد
مثل همون مثال سیمان میمونه
قطر سیمان باورها و تروماها و چالشهای درونی هر فرد متفاوته
قدرت هرکسی برای تغییر و بهبود هم متفاوته
….
و الان من وزن بسیار شدیدی رو تحمل میکنم
در برطرف کردن شِرک هایی که ناخواسته و ندونسته میوَرزیدم
…..
یاد فیلم اصحاب کهف و فیلم یوسف افتادم
که دینداران خدای یکتا وقتی میرفتن پیش پادشاه
و تعظیم نمیکردن،
میگفتن ما فقط در برابر خدای یگانه تعظیم میکنیم….
….
به نظر این مسئله فقط یک تمثیل بود
اون تعظیم نکردن
میدونی یعنی چی؟
یعنی هیششششکی رو تو ذهنمون بزرگ نکنیم
که از ما و از خدا قدرتمندتر به نظر برسه
و اگر اون فرد بفهمه چنین حسی بهش داریم و نگاه پایین به بالا داریم بهش
ممکنه سوء استفاده بکنه از ما
…..
الان من از همون آقای رئیسی که گفتم
خیلی پول طلب دارم
و عمدا نمیده
هربار هم بهش گفتم، با ملایمت گفتم و فایده نداشت
هنوز نتونستم با قاطعیت حرفمو بزنم و پولامو بگیرم ازش
میترسم
و نباید بترسم
از اینکه بعدش چه موقعیت هایی رو از دست بدم
اینکه چه حرفهای زشتی ممکنه ازش بشنوم و تحقیرم خواهد کرد میترسم
قبلا یه بار بمن گفت… چقدر پول میخوای؟
فکتور بردم بهش نشون دادم (خیلی میلیون تومن)…
مسخره م کرد گفت… فلان قدر هم شد پول.؟
یعنی تو مونده ی اینقدر پولی؟
بیخیال… من ندارم الان…
و شروع کرد به مغلطه
یه سال هم جواب تماس و پیامهای منو نمیداد
….
نباید بترسم میدونم
و دارم روی خودم کار میکنم
.
سلام دوست خوبم
از قانون برانگیختگی استفاده کن درباره رییست
توی ذهن خودت بابت خوبیهای رییست،تشکر کن ازش
و اینو ب ذهنت بگو که هر آدمی یه وجه خدایگونه،داره و این آدم هم دستی از دستهای الله بوده این سالها که تونستی کنارش تجربه کسب کنی و درآمد زایی کنی و با یادآوری این خصوصیاتش،بزار مقاومت ذهنت درباره وجه غیر خداییش،رو که اونم بخاطر باورهای خودت برانگیخته اش کردی
کم بشه
بعد هم شروع کن ب وجه خدایگونه این آدم و اینکه قلب و ذهن و دل این آدم رو الله مهربان برات نرم میکنه و و کاری کن که خدا تو وجود اون و ذهن اون رسوخ میکنه و خودش مشتاقانه،با ذوق و بدون درگیری پولت،رو ب حسابت واریز میکنه و کلی هم ازت مغذی میخواد بخاطر رفتارهای بدش ،اوایل سخته ولی ادامه بده
سلام به همه عزیزان
دیشب حوالی ساعت 2 نیمه شب وقتی حالم بد بود و داشتم با خدای خودم صحبت میکردم که خدایا هدایتم کن راه رو نشونم بده میخوام از این باتلاق زندگی که شده حسرت و ترس از فردا نجات پیدا کنم این متن نشانه هدایتم شد یه دور روخوانی کردم سنگین بود ولی یه جورایی آرومم کرد گفتم بایددوباره بخونم و نت برداری کنم ، امروز دوباره از اول خوندم کلمه به کلمه آگاهی داشت ، خانم شایسته مریم عزیز چه کردی شما با این قلم شیوات !!! چقدر مطالب عالی و قوی هست خدایا شکرت بابت این نشانه ،بابت این آگاهی بابت دستانت بر روی زمین استاد عزیزم و مریم نازنین
آگاهی های این متن فوق العاده بود خداوند چقدر عالی هدایت میکنه
خداجونم کمک کنم قوانینتو بهتر درک کنم ثابت قدم باشم و عمل کنم
امیدوارم با کار کردن روی این آگاهی های ناب بتونم دوره عملی کردن آرزوها رو خریداری کنم به لطف خدا
بی نهایت سپاسگزارم مریم جان دوست داشتنی
بنام خالق جهان هستی
درودفراوان به استادم وخانم شایسته زحمتکش
درود به دوستان گلم
خدایاشکرت،،خدایاشکرت،،
که امروزم رااز طریق نشانه ام به این متن زیبای الهی هدایتم کردی
نشانه امروزم: توحید عملی
خانم شایسته مهربان وخوشرو واقعا تحسینتون میکنم بابت اینهمه درک وآگاهی های عالیتون درمورد جهان هستی وپروردگار وسیستم
وسپاسگذارم ازتون بابت این متن بسیار زیبای وپرازمحتوای الهی تون
شدیدا موردنیاز حال امروزم بود این آگاهی
احساس کردم خود خداوند داره باهام حرف میزنه طوریکه اون حس الهی تونو دریافت کردم
وقتیکه میخوندم اینقدرقرق درجزئیات شده بودم که لرزش قلبمو احساس کردم
وقتی ازتوحید اینقدعمیق گفتید تمام سالهای زندگیم که باشرک زندگی کردم وناآگاهانه به روح وجسم خودم صدمه واردکردم رومانند تصویری درجلوی چشمم میدیدم واز خودم بابت تمام اون سالها طلب بخشش میکنم
وقتی صحبت از توحید میشود بیادمیارم از زمانی راکه سالها بدنبال خداونددرمکانها،درآدمها،درکتابها،گشتم و وقتی چیزی نیافتم ناامیدازهمه چیز بودم
اما غافل ازاینکه خداوند ازرگ گردنم هم بهم نزدیکتره
امانیازبوده که چشم قلبم باز باشه تابتونم خداوند روپیدا کنم
وقتی صحبت ازتوحید میشه میفهمم که خدارو باید احساس کرد
خدادرتک تک سلولهای خودمونه
خدارو مادرهرلحظه میبینیم وارتباط داریم اما چطوری؟
وقتی که عمل در توحید داشته باشی
وقتیکه میگی خدایا من بهت اعتماد دارم و تحت هیچ شرایطی دربدترین اتفاقات بظاهر بد زندگیت دلت نلرزه ومحکم باشی وبخودت بگی حالا وقت اعتماد بخداونده وبری باخیال راحت به ادامه مسیر زندگیت بپردازی
وقتی صحبت از توحید میشه یادم از روزهایی میاد که غرق در مشکلات بودم وهیچ راهی نبودوتنهاراهی که به ذهنم میرسید برای رهاشدنم ازبندمشکلات خلاص کردن خودم ازدنیا
اما همون لحظه یکی صدات میزنه وازقلبت ندایی بلند میشه ومیگه بلندشو ودستمو بگیر
بلندشو وبهم اعتماد کن واونجاست که ناجی خودشه وراه راست و نشونت میده وهدایتت میکنه به راه راست زندگی
ودستان بینظیرش رو برای کمک بهت میرسونه
وقتی صحبت ازتوحیدمیشه راه تو بهت نشون میده هدایتت میکنه وباهات صحبت میکنه
هر روز بانشانه هاش باهات حرف میزنه وتو فقط دریافت کن وبه مسیرت ادامه بده
وقتی به خدا اعتماد میکنی ودستت و میزاری توی دست خدا وخودت رو رها میکنی واونجاست که مثل یک پرنده رها میشی ولذت میبری از نور خدا درقلبت
توحیدی که عمل میکنی پامیزاری توی تموم ترسهات وفقط پیش میری
به نجواهای ذهنت گوش نمیدی وفقط به ندای قلبت گوش میدی
توحید یعنی آرامش الهی درزندگیت
توحید ینی هدیه خداونددرروابط عاطفی ،،کسیرو وارد زندگیت میکنه ودرمسیرت قرارمیده که اون هم آرامشه وهم مسیرتودرزندگی
توحیدیعنی از صفر به صدرسیدن درثروت
توحیدیعنی خودت خالق زندگی خودت باشی
توحید یعنی آزادی،،رهایی،،
وقتیکه استاد درتمام فایلهشون میگن
ایمان بدون عمل حرف مفته من همیشه توحیدعملی روبخودم یادآوری میکنم که وقتی میگی توحید،یعنی عمل
وگرنه هیچ ارتباطی نمیتونی باخداوند داشته باشی
ومیشی مثل همون
دسته افرادی که جزوگمراهان قرارگرفتند
شادوپیروزوپاینده درپناه الله
استادعزیزم ومریم خانم براتون آرزوی سلامتیتون ازخداوند خواستارم وسپاسگذارم
به نام خداوند مهربان وهدایتگر
سلام به استاد عباسمنش و خانم شایسته مهربان
سلام به همه دوستان ثروتمندم
نشانه امروزم
توحید عملی :
اگه قبول کنیم که خداوند انرژی هست و خالق کل کیهان خداست و مدیریت جهان بصورت سیستمی هست .که از طرق قوانین ثابتی هست که الله وضع کرده و جهان و کل کیهان مطابق آن مدیریت میشه و ویژگی مهم آن ثابت بودن آن هست ، در قرآن آمده در سنت الهی تغییر و تصرفی نخواهی یافت .
با این دیدگاه بهتر می تونیم باور توحیدی را قبول کنیم ، چون همه چیز بر اساس فرکانس ماست و جهان فرکانس ارسالی ما را دریافت می کنه و از همون جنس اتفاقات و شرایط را به ما بر می گردونه .
بااین آگاهی دیگه کسی در سرنوشت کسی نمی تونه تاثیر بگذره چون بجای دیگری نمی تونه فرنکاس بفرسته و احساسات و دلسوزی هم در عملکرد سیستم هیچ گونه تاثیری ندارد.
بنابراین همه انسانها خالق زندگی خودشان هستن ، چه به سمت خوبی ها و نعمتها ، وچه بسوی بدبختی و جهنم
خدا رو شکر که امروز نشانهای برام اومد که من واقعا پاسخ گرفتم از فکرهایی که تو سرم بود
خیلی خوشحالم که این دوره رو دارم
و مجددا بهش مراجعه میکنم و همون قسمتهایی که اینجا اشاره شده گوش میکنم
چون خودم به شدت دنبال زندگی توحیدی هستم
خدایا شکرت برای آگاهی امروز
خدایا شکرت برای وجود استاد عباس منش
خدایا شکرت برای وجود مریم نازنین با این قلم شیوا
خدایا شکرت برای همه چیز
و این آگاهی ناب