اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت

می توانید در بخش نظرات، درباره آگاهی های کلیدی ای بنویسید که از این فایل دریافت کردید. نوشته شما می تواند شامل چنین نکاتی باشد:

  • موارد اساسی و نکات کلیدیِ این فایل چیست؟
  • کدامیک از این موارد به شما بیشتر کمک کرده است؟
  • چه تجربیات آموزنده ای در این باره دارید؟
  • برنامه‌ی شخصی‌ِ شما برای اجرای «آن مورد اساسی در عمل»‌ چیست؟

منتظر خواندن نظرات تأثیرگذارتان هستیم


منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:

دوره قانون آفرینش بخش 8 | بهره برداری از تضادها 

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    571MB
    38 دقیقه
  • فایل صوتی اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت
    36MB
    38 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

634 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سمیرا نصیری» در این صفحه: 1
  1. -
    سمیرا نصیری گفته:
    مدت عضویت: 1098 روز

    سلام استاد و خانم شایسته ی عزیزم

    در رابطه با این فایل باید براتون از معجزه ای که حدودا دو سال قبل برام اتفاق افتاد بگم

    حدود دو سال پیش همسرم موقع رفتن به سر کار با موتورش و با یک تصادف خیلی ساده دچار ضربه ی مغزی شد جوری که حتی یه زخم ساده هم روی پوستش نبود اما مغزش آسیب دیده بود به حدی که پزشک ها میگفتن عمل کردنش بی فایده است و موندنی نیست ….

    از این طرف به شما بگم که ما سه تا بچه ی کوچیک هم داریم و اون موقع پسر کوچیکم یکسالش بود

    وقتی از تصادف همسرم با خبر شدم به شدت بهم ریختم و سریع یه ماشین گرفتم به سمت بیمارستان رفتم تو مسیر مثل دیونه ها شده بودم( چون قبل از این ماجرا با شکر گزاری آشنا شده بودم و تو یه گروه شکرگزاری شرکت کرده بودم) این جمله رو که خدایا شکرت که مهدی سالم و سلامته رو تکرار میکردم و از طرفی هم میگفتم خدایا به من رحم کن ما سه تا بچه داریم مهدی رو از من نگیر و

    … خلاصه از طرفی شکرگزاری و از طرفی التماس به خدا که مهدی رو برگردونه و از طرف دیگه گریه و ناله که حالا من چی کار کنم اگه مهدی ..‌‌‌….

    وقتی رسیدم بیمارستان مهدی رو در وضعیتی که سرش رو تراشیده بودن و آماده ی اتاق عمل بود دیدم چون هنوز مقدار کمی هوشیاری داشت و البته میزان هوشیاریش لحظه به لحظه در حال کمتر شدن بود مدام بهش میگفتم مهدی تو صحیح و سلامتی مهدی بگو خدایا شکرت که من صحیح و سالم هستم خلاصه مهدی تونست به زور (چون زبونش سنگین شده بود) این جمله رو بگه قبل از اینکه بره اتاق عمل و بلافاصله بعدش هم رفت تو اتاق عمل و من پشت در اتاق عمل به شدت گریه میکردم و بدترین حالت ممکن که از دست دادن مهدی بود رو داشتم متصور میشدم و برای این تصویر ذهنی به شدت اشک میریختم تا اینکه یادم افتاد به یکی از خانم هایی که ما در جلسات ایشون شرکت میکردیم زنگ بزنم وبا همون حالت گریه و زاری جریان رو گفتم و ازش خواستم برام دعا کنه به من گفت این گریه ای که الان تو داری می‌کنی یعنی قشنگ خودت رو آماده ی اتفاقی که دوست نداری بیافته کردی من بهت میگم اگه میخوای اینجوری ادامه بدی برو لباس مشکیت رو هم آماده کن گفتم خب چی کار کنم مستاصلم و نمی‌دونم باید چی کار کنم ایشون گفتن اگه شوهرت خوب بشه حاضری چه هدیه ای برای من بخری گفتم هر چی شما بخوای گفت من یه روسری می‌خوام بزار تا مشخصاتش رو بهت بگم یه روسری نارنجی رنگ ،می‌خوام با شوهرت بری برام بگیری گفت همین الان تصور کن که با شوهرت رفتی و برای من یه روسری نارنجی خریدی به این که از کدوم مغازه میری خرید می‌کنی و با چه وسیله ای و چطور میری هم فکر کن و برو بقیه کسانی هم که با تو اومدن بیمارستان به همین صورت آروم کن و نزار گریه کنن بهشون بگو اگه گریه کنین یعنی آماده ی اتفاق بدتر شدین‌

    به طرز معجزه آسایی تو اون شرایط و اون لحظه تونستم بر خودم مسلط بشم و تصور خرید روسری و… بکنم

    رفتم تو حیاط بیمارستان و با برادر های همسرم و بقیه ی کسانی که متوجه تصادف شده بودن و اومده بودن اونجا شروع به حرف زدن کردم گفتم اگه می‌خواین مهدی خوب بشه گریه رو تموم کنین وقتی مهدی خوب شد من شما رو دعوت میکنم دوست دارین من چه غذایی براتون بپزم مهدی هم سر سفره کنار ماست هر کدوم یه غذایی سفارش دادن و در فاصله ی چند ثانیه گریه هاشون قطع شد و به شوخی و خنده داشتن به من میگفتن چه غذایی براشون بپزم

    گفتم خیلی خوب هر چی بخواین براتون میپزم فقط از حالا به بعد اون سفره ای که مهدی کنار ماست رو تصور کنین و غذاهای مورد علاقتون رو

    مهدی بعد از عمل به مدت سه روز بی هوش بود و وقتی بعد از سه روز موفق به دیدنش شدم به شکل معجزه واری از همه لحاظ صحیح و سالم بود میتونست حرف بزنه میتونست به یاد بیاره میتونست راه بره و دست هاشو حرکت بده و ….

    تو این فاصله من فقط تصور مثبت داشتم و شکرگزاری کردم هراز گاهی اشک هام سرازیر میشد سریع به خودم می‌گفتم سمیرا اگه ایمان داری که مهدی خوب میشه حق گریه نداری زود اشک هامو پاک میکردم

    نمیتونم بهتون بگم با توجه به آسیبی که به همسرم وارد شده و با توجه به اینکه دکترا میگفتن زنده نمی‌مونه (حتی تو اولین معاینه ی بعد از عملش که من و همسرم با هم رفته بودیم پیش دکترش ایشون گفتن شما رفتین پیش فرشته ها و دوباره برگشتین به این دنیا زنده موندنتون معجزه است ) روند درمانش خیلی سریع و خوب پیش می‌رفت

    حتی پزشکش می‌گفت شما که اصلا قرار نبود زنده بمونی من نمی‌دونم چطور انقدر زود درمانت داره پیش می‌ره

    استاد من با چشم میدیدم معجزه ی شکر گزاری و تصویر سازی مثبت رو و مدام هم میگفتم خدایا من میدونم این اتفاق برای من خیری داره خدایا من منتظرم که خیرش رو ببینم

    تا مدت ها و تا همین الان من اسطوره شده بودم برای اطرافیانم همه میگفتن سمیرا تو واقعا چطور می‌تونستی انقدر مسلط باشی به خودت اونم با وجود سه تا بچه

    حتی چند ماه بعد از تصادف همسرم پسر یکی از دوستان همسرم که یک جوون 18 ساله بود تصادف کرد و دچار ضربه ی مغزی شدید شد منو بردن پیش مادرش که باهاش حرف بزنم درست زمانی که پسرش عمل شده بود و بعد از عمل چون سطح هوشیاری خیلی پایین بوده دکتر برگه ی فوت پسرش رو امضا کرده بود و به پرستار ها گفته بود که این برگه ی فوتش هست اما تا فردا صبر کنین و فردا دستگاه ها رو ازش باز کنین ما موفق شدیم تو چنین شرایطی حال مادر این پسر رو از اون وضعیت به شدت بد تبدیل به حالت شکر گزاری و تصویر سازی مثبت کنیم برای این پسر هم معجزه اتفاق افتاد و فردای اون روز که قرار بود دستگاه ها باز بشه دیدن که سطح هوشیاری رفته بالا و روز بعد هم بهوش اومد و….

    وقتی که همسرم تو بیمارستان بود خانواده ی همسرم به من زنگ میزدن برای اینکه ببینن اگه من حالم بده یکم بهم دلداری بدن می‌دین من با احساس خوب و اطمینان دارم میگم مهدی حالش عالیه

    دوستانش از شهر های دور تماس میگرفتن و از مهدی میپرسیدن و من میگفتم مهدی عالیه تو همین روزا مرخص میشه

    این اتفاق باعث شد تا از منی که به شدت به همسرم وابسته بودم به شدت جوری که فکر میکردم اگه یه روز نباشه من میمیرم از لحاظ شخصیتی حتی بهش وابسته بودم و شخصیت مستقلی نداشتم حتی اگه جایی میرفتم احساس میکردم باید حتما مهدی باشه تا به من خوش بگذره و….. تبدیل شدم به یه زن قوی مستقل تازه انگار خودم رو پیدا کردم یه عالمه تغییر تو شخصیت و روحیات من اتفاق افتاد که قابل توضیح نیست

    استاد به معنای واقعی هم خودم و هم اطرافیانم تغییرات رو در من میدیدن

    بعد از این اتفاق همسرم خیلی بیشتر از قبل منو دوست داره انگار دقیقا برعکس شده اون موقع من مدام ابراز علاقه میکردم بهش و میگفتم نمیتونم بدون تو زندگی کنم الان اون مدام به من میگه که چقدر منو دوست داره و نه فقط به خودم بلکه به همه میگه چقدر منو دوست داره و…..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 73 رای: