می توانید در بخش نظرات، درباره آگاهی های کلیدی ای بنویسید که از این فایل دریافت کردید. نوشته شما می تواند شامل چنین نکاتی باشد:
- موارد اساسی و نکات کلیدیِ این فایل چیست؟
- کدامیک از این موارد به شما بیشتر کمک کرده است؟
- چه تجربیات آموزنده ای در این باره دارید؟
- برنامهی شخصیِ شما برای اجرای «آن مورد اساسی در عمل» چیست؟
منتظر خواندن نظرات تأثیرگذارتان هستیم
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
دوره قانون آفرینش بخش 8 | بهره برداری از تضادها
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD571MB38 دقیقه
- فایل صوتی اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت36MB38 دقیقه
سلام خدمت استاد عزیزم وخانم شایسته نازنین و تمام دوستان این خانواده ی ارزشمند
از روزیکه عضو این خانواده شدم (اول دیماه 1401)همیشه فکر میکردم و حتی همین امروزهم باخودم میگفتم خدایا چرا من انقدر دیر به این سایت هدایت شدم و در این سن بالا باید میرسیدم به این دیدگاهها…اما هر دفعه یکی از فایلها رو میشنوم میبینم که درسته که من خیلی ازقوانین رو بلد نبودم ونیستم اما خیلی جاها هم به خودم افتخار میکنم که بدون اینکه بلد باشم طبق قانون پیش رفتم بطوریکه همه ی اطرافیانم بهم میگن تو هیچوقت ناشکری نمیکنی ، صبرت زیاده و ….
بریم سر اصل مطلب؛ اواسط شهریور سال 98 یعنی چندماه قبل از پاندمی ، من اومدم و همزمان با کاری که داشتم توی یه مرکزی انجام میدادم و 10 سال بود اونجا بودم، کسب و کار خودمم در همون زمینه راه اندازی کردم… چون سابقه خوبی در کار داشتم کارمم خوب داشت پیش میرفت حتی یک بیزنس کوچ هم داشتم که ازایشون مشاوره میگرفتم…تقریبا 5 ماه بعد از اینکه من کارو شروع کرده بودم و درست نزدیک عید که اوج کار ماهست پاندمی شد و ما جزو مشاغلی بودیم که باید حتما تعطیل میکردیم و اصلا بخشنامه شد که باید تعطیل کنید ، خب من راستش خودم هیچوقت زیاد ازین موضوع ناراحت نشدم چون بنظرم سلامتی خودم وخانوادم ومردمی که بهم مراجعه میکردند واجبتر بود …دراین حین مرکزی که توش کار میکردم هم اومد گفت ماتعطیل نمیکنیم و باید بیاید سر کار و ما با ترس ولرز همه ی اسفند رو رفتیم سرکار…خونه ما یه تراس بزرگ و جا داری داره…من با همون وضع مالی که حالا هی با خودم میگم ببین من چقدر اونروز جرات داشتم که با اون شرایط(حقوقم بخاطر نبود مراجع به مرکزمون از ماهی 4/5 رسیده بود به 1/200) اومدم چنین کاری کردم….اومدم با خودم فکر کردم گفتم خب ما که عید جایی نمیریم با این شرایط، فقط همش با پسرم تو خونه تنهام بذار یه کاری بکنم که به هر دوتامون خوش بگذره؛ رفتم یک میز و صندلی دونفره ایکیا خریدم ،اومدیم تراسو تمیز کردیم گذاشتیم توی تراس یه رومیزی خوشگلم داشتم که روش پهن کردم ،دوسه تاگلدون خوشگلم گرفتم و تراسی که از وقتی اومده بودیم توی این خونه داشت خاک میخورد تبدیل شد به یه کافی شاپ و رستوران خوشگل برای من وپسرم و هر روز و هرشبم غذاهای خوشمزه درست میکردم و اونجا مینشستیم میخوردیم . از طرفی بعدش توی ماه رمضون همون سال من که حتی آشپزی هم زیاد قبلا نمیرسیدم بکنم چه برسه که شیرینی و…بپزم؛ عاشق زولبیا بامیه ام اما جرات نمیکردم از قنادی بخرم ولی دلمم میخواست خیلی ، نشستم یکم دستور پختا رو از نت سرچ کردم و رفتم کلی لوازم شیرینی پزی خریدم و اومدم یه بامیه ی عاااالیییی درست کردم که وقتی یخورده شو برای مامانم بردم باورش نمیشد که من خودم درست کرده باشم…توی همون دوران بر اثر زیاد تاب خوردن توی سایتا و پیجای مختلف با کتاب قانون توانگری نوشته ی کاترین پاندر آشنا شدم ( که تاقبل اینکه این سایت رو بشناسم هم 5 دور خوندمش ، راستش من قبل این سایت هر جا تحت فشار قرار میگرفتم میرفتم یه دور از اول این کتابو میخوندم و حکم الان این سایت رو برام داشت و حالمو خوب میکرد هربارم چیزای جدید ازش یاد میگرفتم) خلاصه که آشنایی با این کتاب باعث شد که من کم کم بفکر فرو برم و بعد از اینکه دوباره اجازه ی کار پیدا کردیم با اون وضعیت ، یه شجاعتی بخرج دادم و از مرکزمون استعفا دادم واز شهریور بعدیش یعنی دقیقا یکسال بعد از اینکه من تازه کارمو شروع کرده بودم و دقیقا 7 ماه بعد از پاندمی، دیگه اومدم سر کسب و کار خودم که خداروشکر تا الان بالا وپایین زیاد داشتم اما هربار که به تضاد برخوردم باعث پیشرفتم شد…اینم بگم که با اون بیزنس کوچم بعد از بازگشایی کارم یه جلسه مشاوره گرفتم و بمن گفت همزمان با تو 4 نفر دیگه هم که کارشونو اونموقع تازه استارت زده بودن با من دوره مشاوره گرفتند اما توی این مدت همشون کامل تعطیل کردند و کسب و کارشونو جمع کردند فقط تو موندی و یک مشخصه بارز تو اینه که میترسی ولی انجامش میدی.
البته من خیلی موارد اینجوری تو زندگیم داشتم که خب الان فرصت نیست همشو بگم ولی همیشه وهمیشه خدارو شکر میکنم بخاطر صبری که بهم داده و بخاطر اینکه همیییییشهههه شکرگزار بودم و هر جا کم آوردم خودمو مسئول دونستم نه خدا و نه بقیه رو.همیشه هم میگم اگر این وضعیت پاندمی برای همه بد بود ، برای من یکی که خوب بود چون وقتی رفت و اومدا کم شد من کل وقتمو تمرکزمو گذاشتم روی کارم و خوندن کتابهای مختلف در زمینه کاریم و بیزنس و … و همینطور کار کردن روی پسرم بطوریکه همونسال توی امتحان ورودی بهترین دبیرستان قبول شد اونم دبیرستان دولتی و بدون شهریه که اونسال واقعا برای من خیلیییی کمک بزرگی بود این قضیه و هیچکس باور نمیکرد که ما حتی یه معلم خصوصی هم نگرفتیم براش.
الانم واقعا هر روز و هر شب خدا روشکر میکنم که بالاخره درسته خیلی دیر، ولی تا قبل مرگم به اینجا هدایت شدم و به این آگاهیها دارم میرسم و روی خودم انقدر کار میکنم که هم راهنمای خوبی برای پسرم باشم وهم اینکه از حالا ببعد خودمم با آرامش و احساس خوشبختی بیشتری زندگی کنم.
برای استاد عزیز و خانم شایسته عزیزم و همه ی شما دوستان خوبم آرزوی سلامتی ،شادی و موفقیت دارم.
سلام
چقدر خوب بود این کامنت شما
من هم با مادرم 20 سال تفاوت سنی داریم ولی انگار یکیمون از مریخ اومده یکیمون از زمین…ولی اینکه گفتید اندازه ش همون بوده و همشو برای من گذاشته رو واقعا منم چند روزه بهش دارم فکر میکنم و میگم خب دیگه بیشتر از این نباید انتظار داشته باشم ازش که کارهایی که از نظر من عجیب غریبه رو انجام نده
ولی این جمله شما رو سیو کردم تا هر موقع از کارهاش سورپرایز شدم بیام بخونم
ممنون ازین آگاهی که بمن دادید