اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت

می توانید در بخش نظرات، درباره آگاهی های کلیدی ای بنویسید که از این فایل دریافت کردید. نوشته شما می تواند شامل چنین نکاتی باشد:

  • موارد اساسی و نکات کلیدیِ این فایل چیست؟
  • کدامیک از این موارد به شما بیشتر کمک کرده است؟
  • چه تجربیات آموزنده ای در این باره دارید؟
  • برنامه‌ی شخصی‌ِ شما برای اجرای «آن مورد اساسی در عمل»‌ چیست؟

منتظر خواندن نظرات تأثیرگذارتان هستیم


منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:

دوره قانون آفرینش بخش 8 | بهره برداری از تضادها 

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    571MB
    38 دقیقه
  • فایل صوتی اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت
    36MB
    38 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

634 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «مینا رحیمی» در این صفحه: 1
  1. -
    مینا رحیمی گفته:
    مدت عضویت: 776 روز

    سلام به استاد عزیز و خانم شایسته و دوستان عباس منشی صبح همتون بخیر

    خب منم یه تضادی چند روز یعنی شنبه همین هفته 21 بهمن 1402 برام رخ داد

    درمورد عزت نفسریا اعتماد به نفس هستش

    داستان اینجوریه که من صبح فک کردم مدرسه ها تعطیله ولی نبود من فک کردم که هرجا تعطیله چون فرداش 22 بهمن میشد واسه همین این طوری فک کردم مدرسه ما معمولا این جوریه که دانش اموز با تا ساعت 7ونیم یعنی 7:30 دقیقه تو مدرسه باشه و خیر این صورت تخیر حسای میشه منم چون فک میکردم همه جا تعطیله نرفتم مدرسه نرفتم تا ساعت 10:30 بعد معاون مدرسه مون به مامانم زنگ زد و گفت چرا دخترت امروز نیومده مدرسه اون هیچ وقت غیبت نداشته چی شده و… بعد مامانم به من زنگ زد و گفت که برو مدرسه جالب اینجاست که اگه مامانم بفهمه که من مثلا از مدرسه یا چیزی رو پیچوندم خیلی اعصابی میشه و اون موقه که زنگ زد با ملایمت و خیلی آروم گفت مدیرت زنگ زده برو مدرسه و بعدشم گفت اصلا عجله نکن و با خیال راحت و آروم برو انگار که خدا داشت باهم حرف می‌زد که زهنت رو کنترل کن

    خلاصه رفتم تا رسیدم مدرسه تقربیا داشت زنگ تفریح دوممون می‌خورد و ما کلا دوتا زنگ تفریح دارم و اون روز هم ما امتحان نگارش داشتیم واون موقه ای که من رسیدم مدرسه خانمم مون امتحان گرفته بود و جمع کرده بود و من وقتی رفتم که بهش بگم میشه از منکه در امدم برگه امتحانی بدید قبول نکرد و من زیاد برام مهم نبود و اها اینو یادم رفت بگم و وقتی وارد کلاس شدم همه ی همکلاسی هام داشتن میگفتن که دیگه نمیومدی و چون زنگ آخر بودش و همه داشتن بهم میخندیدن و من نزدیک بود که بزنم زیر گریه ولی (من تونستم ذهنم رو کنترل کنم)من این رو یک پیشرفت در خودم میبینم و خیلی از این بابت خوشحالم استاد خیلیخ خیلی دوستون دارم و سپاس گذار خداوند هستم

    مرسی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای: