اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت - صفحه 16

634 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    زری گفته:
    مدت عضویت: 2038 روز

    بنام خدایی که هدایت ما را بر عهده گرفته عاشق این خدای مهربونم که وقتی میبینه تو قدم در مسیر صراط مستقیم گذاشتی تو را رها نمیکنه و شما استاد عزیزم مثل فرشته و راهنمایی تو این مسیر دقیقا به موقع با کلام الهی تون مثل نوری راه را روشن می‌کنید

    چقدر آرامش گرفتم با کلامتون استاد الان حدود سیزده چهارده روزی هست که وسط ی تضادم درست این اتفاق شبی افتاد که من فقط چند روز با مهاجرتم فاصله داشتم، تو این مدت با احساسات منفی هم درگیر بودم. و البته به کمک آموزه های شما باز هم جلوی نجواها را می‌گرفتم و صد البته که این فایل حجت را بر من تمام کرد.

    من الان چند ماه بیشتر فرصت دارم که پیش خانواده ام باشم، چون باید سریعتر از سرکار برگردم خونه و برای مراقبت از پدرم ب مادرم کمک کنم اما فرصت هایی هم ایجاد شده که من از این فرصت ها استفاده کردم و روی آموزش ها کار کردم

    و در ضمن میتونم تجربیات کاری ام را تو این مدت بیشتر کنم.

    سپاس گذار شما و مریم عزیز هستم.

    میدونید که عاشقتونم ️️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  2. -
    سید مهدی کیا گفته:
    مدت عضویت: 1733 روز

    سلام به استاد عزیزم و مریم شایسته دوس داشتنی

    درباره اینکه افراد با نگاه متفاوتشون به یه اتفاق یکسان، نتایج متفاوت توی زندگیشون میگیرن رو بارها خودم تجربش کردم؛ ولی یه اتفاق مهم هست که همیشه یادم میمونه

    پاییز سال گذشته بود که من داشتم خیلی خیلی بهتر از همیشه روی خودم کار میکردم، و نتیجش هم این بود که دانشگاه و اساتیدش (حتی سختگیراش) بطرز معجزه آسایی با من راه میومدن و کلا حضورغیابی برای کلاسا انجام نمیشد. همون دانشگاهی که کلی دلیل برای نرفتن داشتم اما ترس حرف مردم (خانواده) و خدمت نمیذاشت ولش کنم. اما این راه اومدن اساتید با من، باعث شده بود خیلی بیشتر از تمام اون 3 سال بتونم دانشگاهو نادیده بگیرم (قبلا مجازی بود و خیلی اهمیت نمیدادم) و عملا حتی سرکلاس هم دیگه نمیرفتم، در حالی که توی نمرات بهم کمک میشد، توی تمرینات، و…

    تا اینکه رسیدیم به امتحان (یادم نیس میانترم یا پایانترم) یکی از دروس دانشکده، که اتتتفاقا بیشتر از بقیه درسا باهاش حال میکردم؛ اتتتفاقا استادش استاد اوکی تری بود و سخت نمیگرفت؛ اتتتفاقا برای اون درس یذره تمرین حل کرده بودم (خودجوش) و برای امتحانش هم 5 روز حدودا درس خوندم (برای اولین بار تو کل ایام دانشگاه من برای یه درسی انقد میخوندم!)… حس و حالم اینطوری بود که من که کل این چند ماه معجزات مختلف دیدم و حالمم انننقد خوب شده، پس اینم قطعا خوب میشه و بریم که این درسه رو (چون درس خیلی سختی بود) هم پاس کنیم تا واحدارو پاس کنم و..

    دقیقا یادمه که امتحان رو هم واااقعا خوب دادم! نمیگم نفرات برتر کلاس شدم، اما قطعا قطعا نمره برگم بالاتر از نصف کلاس بود (چیزی که چند ترم اخیر فقط برعکسش رو تجربه میکردم). خلاصه همه چیز داشت طبق روال اون چند هفته و چند ماه عالی پیش میرفت تا اینکه رفتم بعد از جمع شدن برگه ها، یه سوال درباره یکی از مسئله ها ی امتحان از استاد بپرسم و بقولی خیال راحت بشم و .. (حالا منی که چند ساله عملا درس نمیخونم، مدت ها بود چنین کاری نمیکردم و بعد امتحانا سریع جیم میشدم!) استاد با لبخند گفت: «این یه نکته ریز داشت که سرکلاس مشابهش رو حل کرده بودیم؛ چند جلسه سر کلاس بودی؟» چهرهش همچنان با لبخند رو به من بود تا اینکه من حقیقت رو گفتم و بعدِ شنیدن “نبودم استاد، خودم خوندم..” چهرش در هم شد و ورق برگشت..

    استاد از اینکه سر کلاسش تاحالا حاضر نشده بودم بشدت شاکی شد. با اینکه دلیلی برای عصبانیت وجود نداشت، چون من قبلا این درسو برداشته بودم و افتادم، و حالا این ترم با آرشیو درس ها از همون ترم توی سامانه دانشگاه یا با کتاب ها، میتونم خودم بخونم و بیام درس رو پاس کنم! اونم با نمره خوب و بدون تقلب و ..! استاد بدون اینکه برگم رو بررسی کنه، با یه نگاه سَرسَری و گفتن اینکه “سوال پرسیدنت معلومه هیچی بلد نیستی” و چیزای مشابه، گفت نمره که از این امتحان نمیگیری (اصصصلا اینطور نبود..)، درس نخوندی، کلاسارو هم نیومدی، برو درس رو حذف کن وگرنه خودم برات صفر رد میکنم! (تمام این حرفارو هم چند بار توی حالتی تکرار کرد که داشت به سمت دانشکده حرکت میکرد ولی طوری نگاهشو از من گرفته بود که انگار اصلا براش مهم نیستم و اینو کااااملا احساس کردم…) کلی حرف زدم و مشرک شدم و خواهش کردم که بابا! حداقل برگه منو اول نگاه کن، بعد ببین نمره میگیرم یا نه! از یجا به بعد، یادم نیس دقیقش چی بود، ولی آب پاکی رو ریخت رو دستم که فهمیدم بخاطر نبودن سر کلاس، کمر همت رو بسته تا منو بندازه و اصلا کاری به امتحان و نمره و.. نداره…

    خیــــلی خیلی حالم بد شد و بشدت عصبانی بودم؛ بخاطر اینکه از همون لحظه اولِ خواهش کردنام، سید از درون داشت فریاد میزد: “اینکارو نکن! طرف حسابت این نیست، این کارو نکن!!” ولی ادامه دادم و شرک ورزیدم.. بخاطر اون 5 روزی که با زحمت فراوون به خودم زور کردم تا بشینم درس بخونم و کاری که ازش بدم میاد رو انجام بدم، در حالی که اگه میدونستم نتیجش این میشه، خب میرفتم زندگیمو میکردم!.. بخاطر اون کینه همیشگی نسبت به دانشگاه که مدت ها بود فراموشش کرده بودم و توجهی نداشتم، اما با این اتفاق دوباره سر باز کرد و خیییلی بیشتر از قبل، از دانشگاه و بودن تو اون فضا متنفر و منزجر شدم..

    چند ساعت اول نتونستم ذهنمو کنترل کنم و درگیرِ حرص خوردن شدم؛ برای همکلاسی ها درمیون گذاشتم و چن نفری به استاد ناسزا میگفتیم، غر میزدیم، از در و دیوار مینالیدیم تا اینکه متوجه یه چیزی شدم.. اینکه منم دارم “حرفای مشابه مردم” رو میزنم، و اونا هم دارن از “تجربیات مشابهشون” برام میگن و مهر تاییدی میزنن به اینکه حسمو درک میکنن و دانشگاه همینه دیگه، استادا لج میکنن دیگه، باید بسوزیم و بسازیم دیگه…. برق از سرم پرید! دیدم من دارم مثل همون آدمایی رفتار میکنم که طی چند ماه گذشته، اونا درگیر اغتشاش و بگیر ببند و گریه و زاری و افسردگی بودن، در حالی که همـــون تایم من نگاه و رفتار متفاوتی داشتم که منو به اوووجِ لذت بردن از زندگیم رسوند و داشتم معجزه پشت معجزه توی شغل و فوتبال و رابطم تجربه میکردم!!

    فضا رو ترک کردم، به خودم اومدم و نشستم به فکر کردن، به اینکه چرا چنین اتفاقی افتاد؟؟؟ از اونجایی که تمرکزی روی خودم کار میکردم، ذهنم خیلی آماده تر بود برای تغییر باورهام، رفتارهام و.. به فاصله 2، 3 ساعت بعد اون اتفاق، یاد “الخیر فی ما وقع” استاد توی 12 قدم افتادم. «وقتی مطمئنی که تایم خوب و نسبتا طولانی ای داری “روی خودت کار میکنی” و همینطور “احساس خوبی داری”، هـــر اتفاقی بیفته قطعا خیره و قراره تو رو به خواسته هات نزدیکتر کنه.. هـــــر اتفاقی!». تونستم با به یاد آوردن این آگاهی و همینطور شنیدن صدای قلبم که بهم آرامش میداد، ذهنمو دوباره دستم بگیرم و ریز ریز به احساس بهتر برسم. دیدگاهم این شده بود که آقا! وقتی اووونهمه معجزه و اتفاق خوب برام افتاد و داشت بیشتر میشد، یعنی مسیرم درسته و قطعا خیر بوده! وقتی تمام اساتیدی که همه میگفتن راه اومدنش غیرممکنه ولی با من راه اومدن، اونوقت اَد این استاده که معمولی بود اما گیر سه پیچ داد، این یه اتفاق “به ظاهر بد” وسط اون سیل اتفاقات شیرین، قطططعا دلیل و درس داره! پس قطعا خیره.. درسشو خواهم گرفت…

    اینارو با خودم مرور میکردم و آروم شدم و فردای اونروز متوجه شدم داستان از کجا آب میخوره! در اصل، به این فکر میکردم که این اتفاق وسط اونهمه حال خوب، بـــاید یه دلیلی داشته باشه.. و چه دلیلی بهتر از این که جواب خواسته و سوال همیشگیم توی این اتفاق بود: «خدایا کی میرسه روزی که من دیگه دانشگاه نداشته باشم و از این خستگی آزاد بشم؟؟؟».. جواب سوالِ 3 ساله من اون لحظه بهم رسید: «امروز..!» =))) هرروزی که از دانشگاه میگذشت و متوجه این ضعیف بودن خودم میشدم که فقط بخاطر ترس “خدمتو میخوای چیکار کنی؟!” دانشگاهو نگه داشتم، بیشتر اذیت میشدم و اعتمادبنفسم میومد پایین. همیشه ازش شاکی بودم، اما هیچوقت زور “انگیزه” و “ایمانم” برای غلبه بر ترسم کافی نبود. ولی ایندفعه فرق داشت!

    هدایت جهان به درخواست همیشگی من فـوق الـعـاده دقیق بود و طی چند هفته هر دو عنصر لازم رو برام ساخت! روندی که از چند هفته قبل با اعراض از ناخواسته ها در پیش گرفته بودم و منتهی شد به کلی معجزه ریز و درشت، و صحیح و سالم و شاد بودن من وسط لوکیشن درگیری ها، بهم نشون داد که واااقعا میشه “دنیاهامون متفاوت باشه” و برام این “ایمان” رو ساخت که “اگر من کار خودمو درست و کامل انجام بدم، سید کار خودشو بلده و بی نقص انجامش میده!”. از طرفی، تمـــام اون همت کردن و با سختی درس خوندنم، حل تمرینم، سوال پرسیدنم برای مطمئن شدن از جواب، بعدشم برگشتن ورقِ بازی از یه نمره خوب به صفر اونم از استادی که فــکــرشم نمیکردم، خواهش التماس کردنم از استاد و.. که در نهایت بجای حال خوب، حال خیــلی بدی بهم داد، به اندازه یه کـــــوه برام انگیزه شد؛ انقدی که دلم میخواست سر از تن استاده جدا کنم….

    اون اتفاق بد و ضدحالی که ظاهرا بچه های دیگه چندین بار هم تجربش کردن، ولی بهش “عادت” کرده بودن و فقط ازش ناراضی بودن و غر میزدن، برای من یه هدیه الهی بود! اغراق نمیکنم، واقعا همین حسو نسبت بهش دارم! هنوزم که چندین ماه ازش گذشته، با افـــتخار از اون حرکت خودم و تصمیمم برای رها کردن دانشگاه برای نزدیکانم حرف میزنم. رها شدن من از دانشگاه که بواسطه این اتفاق رقم خورد، توی همین چند ماه اننننقدر برام خیر و برکت داشته و آزادی عمل بهم داده که خداشاهده حتی بعضی روزا تو ذهنم از اون استاده (که روز اول توی دلم فقط بهش بد و بیراه میگفتم XD) تشکر میکنم بخاطر اون رفتار زشتش! که قطعا اگر بی احترامیِ ایشون موقع صحبت یا ترسوندن من از صفر نبود، من الان این موهبت هارو نداشتم و از زندگیم ده ها برابر لذت نمیبردم!!

    هرجا هستید در پناه الله یکتا، شاد و شنگول و سلامت باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  3. -
    گلشیفته محمدنژاد گفته:
    مدت عضویت: 961 روز

    به نام خدا

    سلام به روی ماه همگی دوستان

    تجربه من

    یادمه سال 98 بود من به عنوان درمانگر تخصصی کودک و نوجوان توی یک کلینیک معتبر مراجع داشتم و همزمان از طرف کلینیک صبح تا ظهر رو در یک مدرسه غیرانتفاعی مشاور بودم همه چی عالی بود همه چی اونقدر کادر مدرسه ازم راضی بودن که مدیر مدرسه و موسس اونجا ازم خواستن با یه حقوق بالا نیروی دائم اونجا باشم و دیگه کلینیک نرم،

    خب منم سنجیدم و دیدم شرایط خیلی خوبه با خانم دکتر که مدیر کلینیک بود حرف زدم خیلی بهش برخورد و مخالفت کرد،میگفت تو نیروی خوب منی و نمیشه بری اگه بری دیگه حق نداری اینجا باشی

    من تصمیممو گرفتم و از کلینیک اومدم بیرون و با مدرسه قرار شد قرارداد ببندم

    اما اون خانم دکتر تمام تلاششو کرد که من به اون مدرسه نرم،سعی کرد با یه سری حرف های دروغ وجهه ی منو خراب کنه،درنهایت مدرسه با من قرارداد نبست،یادمه بعد 13 فروردین 99 بود که بهم گفتن پشیمون شدن اولش حالم خراب شد همه چی برام تموم شده بود ازهمه بدم میومد فقط شده بودم یه آدم منفی نگر تا اینکه صحبت های خونوادم به دادم رسید یادمه مامانم اومد دم در اتاقم و گفت تلاش کن برای یه کار دولتی تو لیاقتت خیلی بیشتر از اینکه برای کار التماس کنی خدای من انگاری اون حرفاااا شدن آب روی آتیش خدا شاهده 14 اردیبهشت استارت زدم برای آزمون استخدامی با توکل به خدا و یه حال عالی کلی هم فرصت داشتم سرکاری نمی‌رفتم و تایمم خالی شده بود خداروشکر

    اونقدر جدی و هدفمند خوندم که بالاترین نمره کتبی اون منطقه تهران برای من شد مصاحبه و گزینش درخشیدم و مهر همون سال من استخدام بود با کلی مزایا و حقوق

    باور می‌کند همیشه برای اون خانم دکتر و اون مدرسه طلب خیر دارم هرچند بعد از رفتن من همسر دکتر سرطان گرفت و کلی به مشکل خورد ولی با اون کارش مسیر زندگی منو عوض کرد

    اون سال کنترل ذهنم حس خوبم و توکلم منو نجات داد و یکی از شکرگزاری های روزانه من همین شغل خوبی هست که الان دارم

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  4. -
    شاهرخ شریف گفته:
    مدت عضویت: 1539 روز

    سلام بر استاد عزیزم

    روزگارتون نیک

    اول از همه میخوام از شما از اعماق وجودم سپاسگزاری کنم که زندگی من رو با درسهاتون توی تمام جوانب تغییر دادید و از این بابت خداوند رو شاکر هستم.

    خداوند من رو هدایت کرد و از طریق یک دوست خوب و از سال 96 با استاد عباس منش آشنا شدم و توی مسیر عشق قرار گرفتم و یک شعار رو برای خودم همیشه یادآوری میکنم یعنی(تولد دوباره)

    زندگی من به دوقسمت شد، زندگی قبل از آشنایی با استاد عباس منش و زندگی بعد از آشنایی با استاد و من تازه اون موقع فهمیدم زندگی چقدر قشنگ بوده و من هستم که زندگیمو می‌سازم.این همه سال خدای واقعی رو ندیدم و یه جورایی خداوند رو توی وجودم پیدا کردم.خدایاشکرت

    میخواستم از یکی از اتفاقات مشابه اما نتایج متفاوت خودم بگم: داستان من از اونجا شروع شد که قبل از شروع این بیماری که تمام جهان رو درگیر خودش کرد من با یک خانمی آشنا شدم که جالب اینکه اون هم توی همین مسیر حال خوب بود و کنار هم قرار گرفتیم و چند ماه بعد از دوستی ما این بیماری شروع شد.

    توی همین روزهایی به ظاهر بد که مردم از خانه ها بیرون نمی‌آمدند و هیچکس با هیچکس رفت و آمد نمی‌کرد و حتی افراد یک خانواده هم از هم فاصله می‌گرفتند و روابط کامل قطع شده بود ولی ما حالمون عالی بود و اصلا به این مساله فکر نمیکردم و توی دوسال اول این بیماری هر هفته ما دوتا با هم بودیم و جاهای مختلف و تفریحی میرفتیم.

    جالب اینکه هر جا میرفتیم خلوت خلوت بود و آدم‌ها کم بودند و ما کنار هم تفریح میکردیم و چون سکوت و آرامش بود ما باهم فایلهای رایگان استاد رو گوش می‌دادیم و با هم می‌نوشتیم و کلی راجب اونها با هم صحبت میکردیم(سمینار من و عزیز دلم و خداوند) من توی اون دوره شروع کردم کنار فایهای رایگان دوره عزت نفس رو گوش دادن و کار کردن روی دوره بی نظیر عزت نفس و عزیز دلم هم روی دوره به صلح رسیدن با خود کار می‌کرد.

    اواسط این بیماری بود که ما بیشتر و بیشتر به هم علاقه مند شدیم و تصمیم گرفتیم کنار هم یک زندگی مشترک رو با عشق کنار هم آغاز کنیم(خدایا دوست دارم) توی اون روزهای بیماری که خانواده ها ترس از رفت و آمد داشتن باور کنید هیچ حرفی نزدند من با خانواده ام رفتم خواستگاری و دقیقا یک هفته بعد از خواستگاری و تحقیق خانواده ها ما نامزد شدیم و اتفاقا یک جشن خانوادگی هم گرفتیم و سه ماه بعد از اون هم با یک جشن قشنگ توی سالن به عقد هم دراومدیم جالب اینکه بیشتر مهمانهای درجه یک ما سر این بیماری واقعا حساس بودن و هیچ جایی نمی‌رفتند

    و از این بیماری ترس داشتند و جاهایی که شلوغ بود نمیرفتن اما چون من و همسرم به این بیماری توجه نمی‌کردیم و ما هم مثل استاد تا به حال اسم اون رو به زبان نمیاوردم اونها هم توی مسیر ما قرار گرفتند چون ما بهش فکر نمی‌کردیم و برای خودمون هر روز بهترینها رو یادآوری میکردیم و از خداوند بهترینها رو می‌خواستیم و تجسم میکردیم مسیر رو هم مجلس نامزدی و هم مجلس عقد رو به بهترین شکل بر پا کردیم (خدایا ممنون)

    البته هر روز به اتفاقات خوب گذشته هم نگاه میکردیم و به هم یادآوری میکردیم که چه مسیری رو اومدیم و از کجا شروع کردیم و الان کجا هستیم و چقدر اتفاقات خوبی برای ما افتاده و شکر گذار خداوند بودیم.

    ما دونفر به اتفاقات اون موقع خوب نگاه میکردیم و اصلا توجه ای به اتفاقات به ظاهر نامناسب نداشتیم و خداوند هدایتمون کرد و تقریبا آخرای این بیماری یعنی 6 ماه بعد از عقدمون با عشق و آرامش فامیلهای دو طرف رو دعوت کردیم و جشن عروسی رویایی خودمون رو توی تالار گرفتیم(زوج عباس منشی)

    و تمام اون مهمانهایی که دعوت کرده بودیم همشون اومدن و عشق گذاشتن و یک شب عالی رو کنار هم بودیم و یک عروسی عالی گرفتیم(خدایا عاشقتم)

    درسی که من از این بیماری گرفتم این بود که این اتفاق به ظاهر نامناسب که تمام دنیا رو درگیر خودش کرده بود برای ما شد بهترین بهترین روزها و اتفاق زندگیمون و همه اینها رو از خداوند بزرگ داریم که وقتی حالمون عالی شد تمام اتفاقات خوب برامون رقم خورد اون هم با عشق و آرامش.

    خداوند رو شاکر هستم که شما استاد عزیزم رو سر راه من قرار داد و زندگی من هر روز و هر روز عالی و عالی تر میشه و از شما ممنونم که با عشق تمام تجربیات و قانون زندگی رو به ما یاد میدید و سپاسگزار از سایت بی نظیرتون که من چند سال هست که با شما آشنا شدم فقط میام توی سایت و فقط و فقط به حرف‌های شما گوش میدم و لذت میبرم.با فایلها و محصولات شما من حالم عالی میشه و الان که دارم براتون مینویسم 180 درجه با اون شاهرخ چند سال پیش فرق دارم و واقعا یک آدم دیگه ای شدم و خوشحالم از اینکه استادی مثل شما دارم و از تمام بچه های هم مسیر خودم توی سایت سپاسگزارم و کلی هم از کامنتهای بچه ها که میخونم درس میگیرم و کلی توی زندگی همین کامنتها منو راهنمایی و هدایت میکنه

    خدایا عاشقتم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  5. -
    فرشته دارائی گفته:
    مدت عضویت: 804 روز

    سلام میکنم به استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز که بی نهایت زیاد دوسشون دارم

    و سلام به همه ی دوستان

    منم هم چند تجربه ی کوچیک از موضوعی که استاد گفتن دارم و خیلی تجربه از موضوع برعکسش یعنی

    اتفاقاتی افتاد که من نتونستم مدل دیگه ای نگاهش کنم و چقدر بدر شد،

    اما اینجام که درمورد اتفاقاتی صحبت کنم که تونستم ذهنمو کنترل کنم و اون اتفاق به ظاهر بد برام خیر شد.

    یک روز صبح زود با خواهرم قرار داشتم که باهم بریم و به کارای اداریمون برسیم اونروز من همش وسیله جا میزاشتم و باعث شد سه یا چهار بار برگردم خونه و باعث شد نیم ساعت تاخیر داشته باشم اما چون قبلش نان استاپ فایلارو گوش کرده بود یک اعتماد شیرینی نسبت به خدا دلم ایجاد شده بود که باعث شد بهم بگه حتما این تاخیر به خیره منه حتما اون جلو تر قرار بود اتفاقی بیوفته و خداوند داره از من حمایت میکنه و حس خوبی داشتم و بااااورتون نمیشه اونروز تبدیل شد به یکی از قشنگترین روزای زندگیم و پر از اتفاقای خوب بود و وقتی شب قبل خواب مکتوب کردم اتفاقای خوبی که بابتش سپاس گزارم صفحه پر شده بود و یاد اون فایل قدم 1میوفتادم که استاد میگف اونقدر اتفاق خوب برات میوفته که صفحه پر شده جا نیس دیگ بنوسم.

    دوستون دارم استاد بی نهایت زیاد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  6. -
    سید عظیم بساطیان گفته:
    مدت عضویت: 813 روز

    سلام ودرود فراوان بر استاد خوشتیپ و خوش فرم و درود دیگر بر خانم شایسته که واقعا شایسته اند و چقدر با عشق دوربین رو گرفتن و دارن فیلم میگیرن، بهتون خدا قوت میگم و خسته نباشید. افراد موفق همیشه مثل هم فکر میکنن. بعضی روزا درسته اتفاقات چیزی نیست که ما میخایم. درسته بعضی روزا سختن .همون روزهای سخت مارومیسازن. آقای ایلان ماسک گفتن آگه هوافضا از جای خودش بلند بشه و سر جاش منفجر نشه من به موفقیت رسیدم ایشون چه دید بزرگی داشتن و چقدر معنای موفقیت رو خوب فهمیدن. زمانی که استار شیپ منفجر شده گفته جداسازی درست انجام نشده .حساب کنید افراد موفق رو،روی حرفاشون هم دقت میکنن که جملات منفی بکار نبرن واینه ،عامل موفقیت شون .حالا اکه من بودم هزارتا نکنه ی منفی رو به خودم میگفتم که چرا اینجوری شد و آبرومون رفت برنامه لایو بوده و جلوی همه ضایع شدیم رو به خودم میگفتم ….ولی وقتی درست فکر میکنی و درست اندیشدن رو بلدی همه چیز تغییر میکنه … استاد در مورد شکست خوردن گفتن که بنده یک تضآد مالی برام اتفاق افتادو اومدم زیر صفر.وخیلی فکر میکردم که نمیشه و از کجا معلوم من موفق بشم و هزاران فکر دیگه … تا به این نتیجه رسیدم که چرا انرژیم رو صرف شکست میکنم چرا صرف موفقیت نمیکنم .من بیشتر از شکست آموختم تا از موفقیت. مگه استاد نمیگن آگه بدهکار نمیشدم روانشناسی ثروت 1 و 2 و 3 تولید نمی شود .موفقیت پاداش افراد شکست خورده است. که نا امید نمیشن و ادامه میدن .دوستان تلاش هیچ وقت بی نتیجه نیست. استاد در مورد پندمیک گفتن و چه بسیار افرادی من سراغ دارم ثروت ساختن و ازاین فرصت استفاده کردن و موفق شدن. فرصت همیشه یواشکی در میزنه و ماباید استفاده کنیم و اونو تبدیل به موفقیت کنیم .هیچ وقت سعی کنیم دچار روز مرگی نشیم و از بیکاری مون و وقت هامون استفاده کنیم. مگه میشه کسی بیکار باشه و بگه من هیچ کاری ندارم .ما باید به زندگی به مشکلات معنی بدیم و مثبت اندیشی کنیم. مثبت اندیشی به معنای ندیدن مشکل نیست. مثبت اندیشی به معنای خود رو گول زدن نیست. باید باور داشته باشید که برای هر مشکلی راهی هست راه رسیدن به خواسته هایتان با عزمی راسخ. و باور داشته باشید آگه نرسیده آخر دنیا نشده. و ادامه بدیم و خداوند ما رو هدایت می کنه و موفقیت نتیجه کار و تلاش ماست. ممنون که خوندیدو وقت گذاشتید عید فطر رو به همه تبریک میگم و از خداوند متعال خواستارم که به همتون سلامتی بده .درپناه خداوند باشید یاعلی (ع )

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  7. -
    آیدا زینتی گفته:
    مدت عضویت: 886 روز

    سلااام به استاد عزیییز امیدوارم که هم شما و هم مریم عزیز حالتون عالی باشه

    استاد چقد پرادایس قشنگ شده چقدر سرسبزه و چقدر لذت بخشه وقتی توی اون فضا قدم بزنیم

    خداروشکر میکنم بخاطر این همه زیبایی

    استاد اتفاقا داشتم با خودم میگفتم کاش استاد یه فایل رایگان مثل همین موضوعات بذاره توی سایت خیلی مشتاق بودم بازم چیزای جدید از شما یاد بگیرم

    خلاصه کهههه امروز صبح اومدم به سایت سرزدم دیدم بلهههه استاد مثل همیشه یه فایل جدید گذاشته بنامِ اتفاقات مشابه و نتایج متفاوت

    اول از همه نکته ی این فایل اینکه اتفاقات زندگی به خودی خود معنایی ندارن و این ماییم که بهشون معنت میدیم

    اتفاقا استاد توی فایل آخر دوره شیوه حل مسائل از یه زاویه ی دیگه هم به این موضوع نگاه کردین و خیلی قشنگ و مفصل توضیح دادین

    یه اتفاق خودش معنی نداره ماااایییممممم که تفسییرش میکنیم و تفسیر ما،بردااشت ما و یا دیدگاهی که توی ذهنمون میسازیم نتیجه رو مشخص میکنه….

    تجربه های خودم رو میگم تا بهتر این موضوع رو درک کنیم و این باور توی ذهنمون شکل بگیره که الخیر فی ما وقع؛

    1.یادم میاد قبل ازینکه وارد این شغل فوق العاده بشم شیش الی هفت ماه دنبال کار میگشتم اونم تو شرایطی که به شدت به پول احتیاج داشتم و روی خودم کار میکردم خیلی تغییرات ایجاد شده بود ولی هنوز سرکار نرفته بودم

    تقریبا شیش هفت ماه من هرروز یا چن روز در هفته دنبال کار میگشتم رزومه پر میکردم و میرفتم بعدی…

    استاد هررر کجا که میرفتم بهم میگفتن بهت اطلاع میدیم ولی هیییچ کجا حتی بمن زنگم نمیزدن که بگن آره یا نه و خب واقعا سخته واسه کسیکه بیکار بود به پول احتیاج داشت و منتظر حتی یه جواب نه”بود

    خلاصه تا شیش ماه همین طور گذشت و هیچ کس هیچ جوابی بمن نداد…

    بعد ازین همه مدت با خودم گفتم خدا قراره یه جای خیلی خوب برام آماده کنه خدا قراره پاداش این صبرم رو بده چون من هم دارم روی خودم کار میکنم هم حسم خوبه در کل امیدوارم و دلم روشنه که قراره اتفاقات بهتری بیفته

    واقعااا امیدوار بودم و مطمئن بودم موفق میشم

    یه روز رفتم یه جا رزومه پر کردم همچی خوب پیشرفت تا اینکه اون خانوم که مسئول اونجا بود گفت ما باهاتون تماس میگیریم که نتیجه چیه

    منم قبول کردم اینبار با خودم گفتم چه زنگ بزنه چه زنگ نزنه من مطمئنم اگر نشه جای بهتر هست و اصلا منتظر هیچ زنگی نبودم

    تا بالاخره تماس گرفتن و گفتن باید با مسئول اصلی مصاحبه داشته باشی منم قبول کردم

    من انقدری که از زنگ زدنه خوشحال بودم از هیچ چیزه دیگه ای ذوق نمیکردم و میگفتم خدااااایا شکرت یکی بمن زنگگگگ زد و مدام اینو برای خودم تعریف میکردم میگفتم چقدد خوووب یکی بمن زنگ زد

    خیلی خوشحال بودم رفتم مصاحبه و خب بازم نه شنیدم

    ولی حتی سرسوزن ناراحت نشدم که چرا بمن گفتن نه!! گفتم اوکی بازم خداروشکر زنگ زدن و این یه نشونست به نزدیک شدن خواسته ی من

    به خدا میگفتم خدا جونم نمیدونم چیکار کنم خودت درستش کن هر چی خیره برام…

    گذشت و من همچنان میرفتم و جاهای مختلف رزومه پر میکردم و این اشتیاق رو از فایلِ (دولت ها و ایجاد شغل؟واقعا؟) داشتم چون کلا دیدگاهم رو نسبت به بیکاری تغییر داد و واقعا بهم برخورد! و همین باعث شد حرکت کنم

    یه روز توی چنل کاریابی شهرمون یه آگهی دیدم و نمیدونم چیشد که زنگ زدم اصلا نمیدونم فقط یه حسی منو میکشوند سمتش

    زنگ زدم و گفتن باید حضوری بیایید و رزومه پر کنید من رفتم همه ی کاراشو انجام دادم و اونام بمن گفتن تا هفته ی آینده خبرشو بهم میدن و منم گفتم لطفا جواب چه نه بود چه آره بمن اطلاع بدید

    و اونام قبول کردن

    من روز پنج شنبه رفتم رزومه پر کردم و اونام قرار بود یکشنبه بمن زنگ بزنن، خلاصههه…

    یکشنبه زنگ نزدن… و منم گفتم اوکی بریم بعدی…

    یکم حسم بد شد چون واقعا نمیدونستم چیکار کنم دیگه… اونم بعد ازین همه مدت

    ولی خب سریع حسم رو خوب کردم و اونروز کلا توی خونه موندم و دنبال هییچ کاری نرفتم

    فقط با خودم میگفتم من تا یه شغل خوب پیدا نکنم ول نمیکنم من باااااید بتونم باید از پسش بربیام شده فردا باشه شده ده سال دیگه…

    تااآا اینکه فردای اونروز بمن زنگ زدن تازههه آخر وقت بود ساعت هفت شب

    و گفتن خوده مسئول خواسته تا شمارو حضوری ببینه

    خیلیم عاالی خداروشکر زنگ زدن :)

    اینارو تعریف کردم تا بعدش بگم پشت صحنه چه اتفاقاتی افتاده…

    رفتم صحبت کردم و برای یکماه آزمایشی کار کردن توی کتابفروشی تایید شدم

    خلاصه اونجا مشغول به کار شدم با یه همکار دیگه و گذشت….

    چند ماه گذشت و من خوشحااال و راضی

    تا اینکه دوباره به یه اتفاقی برخوردیم که ظاهرش جالب نبود و همییین اتفاق شروع تمام اتفاقات خوب و پیشرفتهای الان من هست

    اتفاق چی بود؟

    همکارم با مسئول کتابفروشی به مشکل برخورده بودن و بحث های مکرر داشتن و همچنین کتابفروشی فقط دیگه به یک همکار احتیاج داشت

    اشتباهات کاری چندین برابر زیاد شده بود

    چه حسابداریش چه خریدو فروشش

    و همکارم مقاومت داشت ازینکه من کارای مغازه رو انجام بدم و همش خودش میخواست کارا رو پیش ببره میگفت تو نمیتونی!!!!

    همرو انجام میداد ومنم داشت صبرم تموم میشد

    و تک شیفت شده بودم و حقوقم کاهش پیدا کرده بود

    نمیتونستم توانایی هام رو توی کار نشون بدم و استفاده کنم چون اصن اجازه نمیداد من کاری به اون صورت انجام بدم

    و اینکه عزت نفسم کم بود اون موقع و نمیتونستم حقم رو بگیرم (و اینها تمام تضاد هایی بود که بهشون برخورد کردم) و اینها با اینکه اذیتم کرد اما فشاری که بهم وارد شد انگیزه بهم داد که مگه من خالق نیستم؟؟؟؟ چرا دارم تحمل میکنم؟؟؟ مثل یه بممممب انرژی و اشتیاق درونم جمع شد

    و این موقع همزمان شد با فایلی که استاد توی آمریکا با بقیه شاگردا برگزار کردن و این نکته رو گفتن که آقاا شما یکماه خواسته هات رو بنویس یکماه چیه یک هفته هرروز تا معجزاتش رو ببینید

    منم شروع کردم به نوشتن خواسته هام توی کار

    خواسته هام چی بود؟

    _افزایش حقوق n میلیون تومان

    _خودم تمام مسئولیت کتابفروشی رو به عهده بگیرم

    _توی کارای مغازه مهارت بدست بیارم

    _از توانایی هام استفاده کنم و بتونم بهترین خودم رو ارائه بدم

    _هم برم باشگاه هم سرکارم

    تا دو هفته خواسته هامو نوشتم و رها کردم یک هفته بعدش معجزاتی رخ داد که خودمم هنوز موندم!

    همکارم یک روزه از کارش استعفا داد و رفت

    بعد از رفتنش مسئول کتابفروشی بمن گفت میدونستی همکارت با من تماس گرفت و گفت خانوم زینتیه که همش اشتباه میکنه میخواست کاری کنه شما اخراج بشی و خودش بمونه؟؟؟

    خلاصه شروع کرد به تعریف کردن که ما شیش ماه پیش ی همکار برامون اومد(نکته ای که اول بهش اشاره کردم که شیش ماه دنبال کار بودم و نمیشد)

    و این همکارمون کارش رو خوب انجام نمیداد و نمیدونستم چطور بگم بره ولی دیگ شما اومدی رزومه پر کردی ما شمارو تایید کردیم!

    حالا بعد از رفتن همکارم چه اتفاقاتی افتاد؟

    اشتباهات کاری به شدت کاهش پیدا کرد

    تمام مسئولیت کتابفروشی شد با خودم

    حقوقم افزایش پیدا کرد

    تونستم پتانسیل مهارت هام رو توی کار پیاده کنم

    تونستم باشگاهم رو شروع کنم با اینکه دو شیفت بودم اما اجازه دادن که من بعد از باشگاه بیام سرکار

    و عزت نفسم رو به شدت افزایش بدم همچنین مهارتهای ارتباطیم رو چون گاهی یک هفته کاامل فقط خودم تنهایی اونجارو مدیریت میکردم و نداشتن عزت نفسم باعث بروز اشتباهات خیلی بدی میشد

    و فشار زیادی بهم وارد میکرد

    و همین افزایش هنر ارتباطاتم و عزت نفسم مهارت فروشم رو به شدت افزایش داد

    خب نتیجه؟؟؟؟؟ برداشتی که من از اتفاقات داشتم برام کلی خیر و برکت داشت با اینکه میتونستم غر بزنم و حتی ازون کار بیام بیرون و تسلیم بشم!

    تفاوت اینجا مشخص شد کههه من اعتبار بدست اوردم و همکارم بخاطر دیدگاه منفی که نسبت به همه چیز داشت اعتبار کاریش رو از دست داد دو نتیجه کاملا مخالف هم!

    چون بخاطر عدم عزت نفسم همکارم یه جورایی داشت بهم زور میگفت و من خسته شده بودم ازینکه نه تنها توی کار بلکه خیلی جاها بهم زور بگن یا فک کنن کاری ازم برنمیاد

    من خیلی چیزا برای ارائه داشتم و دارم و گاهی نیازه تا صدت رو بزاری تا بفهمن چیزی بلدی خودتو انقدری قبول داشته باشی که موفق بشی….

    و الان هم با تضادی برخوردم که باعث شده جدی تصمیم بگیرم ازین تجربه ها استفاده کنم و کم کم کسب و کار شخصی خودم رو داشته باشم و مطمئنم میام و از نتایجش مینویسم

    عاشقتونم استااااااددددد و به شدت سپاسگزار

    راستی استاد دارم تمرینای جلسه آخر حل مسائلو انجام میدم به زودی از نتایج معجزه آسای اونم میگم براتوووون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  8. -
    Zahra گفته:
    مدت عضویت: 1752 روز

    به نام خدای هدایتگرمهربان

    سلام به استادعزیزم که هرروز خوشتیپ ترو

    زیباترمیشه وانگیزه ای میشه برای من برای خریددوره قانون سلامتی.

    سلام به مریم جانم که اینقدرخوب وعالی توضیح میده ومینویسه

    وسلام به همه دوستان عزیزم دراین سایت بهشتی وسپاسگزارم ازخوندن کامنت هایی عالی

    که می نویسن وبه هم دیگه کمک میکنن .

    راستش من اول می خواستم سوالی بپرسم درسایت به دلیل مسئله ای که واقعامسئله مهمی هم نبوده ولی ذهن من بزرگش کرده بود.

    بپرسم بعدباخودم مرورکردم دیدم خودم میدونم

    جواب سوال راومیدونم که بایدکنترل ذهن کنم وتمرکزکنم روی نکات مثبت وراه همین است وهرسوالی هم بپرسم جواب همین خواهدبود

    کنترل ذهن وسخت ترین کاراماشدنی .

    به قول استادکسی که میتونه زندگیش راکنترل کنه میتونه زندگیش راکنترل کنه وموفقیت استادهم به این دلیل است که توی شرایط به

    ظاهرسخت خوب ذهنش وکنترل کرده وپاداش

    گرفته.

    من درموردکنترل ذهن خیلی بایدروی خودم کارکنم وزیادمخصوصادرموردمسائل مالی .

    اگربخوام درموردکنترل ذهن بگم توی دوران

    پاندمیک که همه یجواریی درگیرش بودن ومیترسیدن ولی شکرخدامن ترسی نداشتم

    ومیگفتم 《گرنگهدارمن آنست که من میدانم،شیشه رادربقل سنگ نگه میدارد.》

    همسرم که ترس داشت خیلی شدیددرگیراین بیماری شدومن بدون ماسک به همسرم می رسیدم همه میگفتن چرااینکارروانجام میدی وتوهم درگیرمیشی ومن فقط میگفتم خدامراقبم هست واواقعاوقبلاایمان داشتم که خدامراقبمه ،بعدچندماه که تعطیلات عیدبود

    پدرم ومادرم وبرادرم به درگیرش شدن که رفتم

    ازسه تاشون پرستاری کردم و مادرم که بیشتر

    بوددرگیریش بردیم بیمارستان بستری کردیم .

    ومن کنارش بودم وپرستاریش وکردم واعتقاد

    داشتم که خدامراقبمه وبودونگهدارمن بود.

    یه مورددیگه رب انارپخته بودم یکی ازآشناهای مادرم ازم خریدکرده بودولی بعدش به مامانم گفته بودگرون داده جای دیگه ارزون تره من توی دلم گفتم اون کسی که مشتری می فرسته

    خداست اون کسی که روزی میده خداست واحساسم وخوب نگه داشتم وهمون آدم فرداصبحش دوباره ازم رب خواست وخریدکرد

    ومن گفتم خداوندقلب هارانرم میکنه.

    تنهاوتنهاوتنهاراه موفقیت وخوشبختی کنترل ذهن است زمانی که شرایط به ظاهرسخت است .

    اِن مع العسریسرا

    (قطعادردل هرسختی آسانی است.)

    اگرکه ذهنمون راکنترل کنیم پاداشهایی رادریافت

    میکنیم وازمیوه های شیرین لذت میبریم .

    وسوالی که می خواستم بپرسم این بودکه بیشترهزینه هام به پای خودم هست ودرآمدم کم است واصولاهمسرم خیلی بهم پول نمیده .

    وجواب این بودکه اول اینکه خودم این شرایط واتفاق راجذب کردم باباورهام

    دوم اینکه من نبایدوابسته به کسی باشم وباید

    روی خدای خودم حساب کنم وتوانایی هام وببرم بالاوخودم پول بسازم .

    سوم اینکه من ازاین تضادبایداهرمی بسازم برای ساختن ثروت ورشدکنم ضمن اینکه بدهکارهم هستم ومن نبایددرگیرتضادبشم خودم وبه رنج بندازم .

    بگذاریم که هرکوه طنینی فکند

    بگذاریم سه هرسوپیامی برسد

    بگشاییم کمی پنجره را

    بفرستیم که اندیشه هوایی بخورد

    وبه مهمانی عالم برود

    گاه عالم رادرخودبه ضیافت ببریم

    بگذاریم به آبادی عالم قدمی

    وبنوشیم زمیخانه عالم قدحی

    طعم احساس جهان رابچشیم

    وببخشیم به احساس جهان خاطره ای

    مابه افکارجهان درس دهیم

    زافکارجهان مشق کنیم

    وبه میراث بشر

    دین خودرابدهیم

    سهم خودراببریم

    خبری خوش باشیم

    خروسی باشیم

    که سحررابه جهان مژده دهیم

    درپناه الله مهربانی ها

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  9. -
    اعظم برزگری گفته:
    مدت عضویت: 1408 روز

    سلام و درود بی نهایت به استاد و مریم جان و همه ی هم فرکانسی های این سایت الهی…

    یاد آوری زیبای بود این فایل بسیار آگاهی دهنده که به یاد بیاریم و در شرایط به ظاهر سخت ازش عبور کنیم با توکل و احساس خوب

    یادمه اوایل آشناییم باسایت و از اینکه میخواستم پله ها رو با هم طی کنم بدون درک قانون تکامل از همسرم خواستم که هزینه ی یکی از محصولات رو فکر کنم دوازده قدم بود رو بپردازن و ایشون هم چون در این مدار نبودن و هیچ تجربه ای از خرید اینترنتی نداشتن بشدت مخالفت کردند و خط و نشون کامل کشیدن که من هیچ بهایی برای کتابی که در دست ندارم نمی پردازم و به معنی اینکه این اولین و آخرین باری باشه که این درخواست رو کردی و منم چون اوایل کارم بود بشدت ناراحت شدم و گفتم که اگه خدا منو تو این مسیر قرار داده پی چرا مخالفت کردن ایشون فکر میکردم با روی باز استقبال میکنن چند روزی به خاطر اینکه هنوز تازه وارد سایت شده بودم فکرم درگیر شد و گفتم خدا خودش به دلش میندازه (شرک)که بیاد خودش بگه که این پول اون محصول و برو بخرش و چند روزی گذشت و قهرهای منم هیچ کاری نکرد و هر روزی که به این موضوع فکر میکردم و ته دلم هم فقط همسرم رو بعنوان خریدار میدیم که توی گوشی اینیستا گردی میکردم که چند نمونه کیک خونگی دیدم که استقبال شده بود ازش و در نظر من خیلی هم خوب نبودند و من چون از اول به کار کیک و شیرینی علاقه داشتم و تقریبا همه ی کیک شیرینی های تمام مراسمات خودمون رو انجام میدادم یه لحظه خدا جرقه ای به ذهنم زد که تو هم میتونی و باشوق فراوان شب به همسرم گفتم و ایشون هم (به خاطر افسردگی و مصرف داروهای آرام بخش)خیلی راحت قبول کردن تا سرگرم بشم و یکم از اون فضا خارج بشم ومنم به کمک خدا شروع کردم از پخت کیک و شیرینی خانگی و تو تلگرام کانال زدم و چون همه ی آشنایان و دوستان تقریبا از دست پختم خورده بودن و منم گالری گوشیم همه ی عکس هایی که برای خودمون و تولدها کار کرده بودم رو داشتم خیلی خیلی زود با استقبال زیاد مواجه شد طوری که در سه روز اول شروع کار کانالم سفارش گرفتم و از شوق پرواز کردم و چون شهر ما شهر کوچیکی هست اکثرا همه همدیگر رو می شناسند و از قبل از سلیقه و تمیزی کارم باخبر بودن به لطف خدا توی ده روز پنج تا سفارش کیک گرفتم و طوری شد که منی که اصلا کلاس و دوره ای شرکت نکرده بودم همین طوری بدون کلاس و تجربه و با خامه کشی کج وکوله سفارش گرفتم و وقتی اولین ورودی به حسابم واریز شد عهد کردم که هروقت پول اولین قدم از دوازده قدم آماده شد اونو میخرم و باهمین شوق ادامه دادم و کار رو بزرگتر کردم(شیرینی،دسر،خاگینه،نون مغزدار،کیک عصرانه،کیک کافی شاپی و…)و بعده یه ماه تقریبا پول اولین قدم آماده شد به خداسرازپا نمی شناختم منی که تمام عمر 37ساله ام رو فقط مصرف کننده بودم و هیچ درآمدی نداشتم الان با کمترین امکانات و در خونه ی خودم در کنار همسر وفرزندانم با راحت ترین روش ممکن پول دربیارم و الان در این تاریخ 1402/2/2به لطف خدا ی مهربانم و استاد عزیزم که دستی مهربان از دستان قدرتمند خدای عزیزم هست و تقریبا یک و نیم سال از شروع کارم میگذره بعنوان یکی از بهترین کیک کارهای شهرم هستم و به خودم افتخار میکنم که یه مشکل(پول ندادن همسرم برای خرید محصول)من رو بزرگ وبزرگ تر کرد تا از توانایی های خودم کسب درآمد کنم و مستقل باشم.

    دومین تضادی که باعث رشدم در این یک و نیم سال شد اینه که بعده اینکه مشتری هام اضافه شدن و درخواست ها بیشتر شد تصمیم گرفتم تو کلاس های (خامه ی مدرن و کلاس فوندانت)شرکت کنم و مهارتم روبالا ببرم و کیفیت کارم بهتربشه و مشتری های زیادی داشته باشم رفتم و کلاس های مربوط به کارم رو ثبت نام کردم فردای اون روزی که میخواستم برم کلاس و صبح زود بود وتوی شهر خودمون نبود وبرای اینکه یک کلاس هشت ساعته بود تصمیم گرفتم ناهار فردا رو آماده کنم و برگشتنی دیگه بی ناهار نباشیم و شب زودپز رو تو خونه ی جدیدمون بار گذاشتم و تمام کارها رو کردم تا برای فردا آماده باشم و چون کلاس خصوصی شرکت کرده بودم به خاطر سفارشاتی که داشتم باید در اون تایم حاضر میشدم و در حال اتو کردن لباسام بودم و توی ذهنم به فردا فکر میکردم که صدای انفجاری رشته ی افکارم رو بهم ریخت و رفتم دیدم واویلا زود پز با تمام قورمه سبزی پخش آشپزخونه شده به خدا خیلی سخته تو این مواقع کنترل ذهن خیلی سخته!زانو زدم و به ترکیب رنگی که روی دیوار آشپزخونه زده بود فقط یه ربع نگاه کردم ولی مثل انیشتین نتونستم لذت ببرمهمسرمم خونه نبودن با دوتا بچه هام شروع کردیم به شستن و پاک کردن و هر چی بیشتر پاک کردیم بیشتر خراب کردیم و دیگه دست از کار کشیدم و کلا برنامه ی فردا از ذهنم پاک شد و گفتم هر چی خدا بخواد و همسرم اومدن وقتی خونه رو دیدن گفتن که اتفاقیه که افتاده و ببینیم چی میشه کرد من اون شب تا صبح نتونستم بخوابم و چون اوایل ورودم به سایت بود خیلی فکرم درگیر بود و فکر میکردم که این خواست خداست که من نرم نگو که همین شرایط رو هم خودم خلق کرده بودم و کلا از رفتن به کلاس منصرف شده بودم و چون خوابیدم خیلی آروم شدم و صبح با اینکه آشپزخونه کلا به هم ریخته بود و منم شب به همسرم گفته بودم که دیگه نمیخوام برم کلاس!صبح زود بلند شدم و گفتم یا از این مشکل به ظاهر عبور میکنم و باعث رشد خودم میشم و یا تا پایان عمرم قید این کار رو میزنم و وقتی به یاد آوردم که با پول کاری که انجام دادم تونستم قدم اول از دوازده قدم رو تهیه کنم و منم میخواستم بیشتره قدم ها و محصولات رو داشته باشم عزمم رو جزم کردم و بدون اینکه خونواده رو بیدار کنم رفتم سر کلاس و فکرمو جمع کردم واصلا به خونه ی بهم ریخته فکر نکردم و کل کلاس سراپا شوق یادگیری بودم و برگشتم و دیدم همسرم رنگ‌کار پیدا کردند و گفتن بعداز ظهر میان برای تعمیر و به خدا به قدری تمیز و زیبا تعمیر کردن که اصلا جای کوچکترین لکه ای نموند و منم با خیال راحت اون دو روزه بقیه رو هم رفتم و مهارت هام رو بالا بردم و اگه من اون روز نمی رفتم و اون اتفاق به ظاهر بد من رو مایوس میکرد الان به لطف خدا در چنین جایی نبودم که جز بهترین های شهرم باشم..‌

    خدا رو شکر هزاران هزار بار شکرش که هدایت میکنه ما رو

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  10. -
    مهری جزایری گفته:
    مدت عضویت: 834 روز

    به نام خداوند قانون مدار،سلام به استاد عزیزم ومریم جان،و همه دوستان گلم

    اول بگم سپاسگذار خداوندی هستم که از زبان بنده هاش با ما حرف میزنه،امروز وقتی فایله جدید رو باز کردم ناخداگاه ته دلم پر از شادی شد،چرا که به وضوح کامل جواب خداوند را در رابطه با آنچه که در ذهنم بود گرفتم،

    دیشب من به خاطر بیماری معده که دارم،ناگهان نصف شب بیماریم تشدید شد،و همسرم منو به اولین بیمارستان رسوند،در بین راه از درد به خودم میپیچیدم،ولی ته دلم یه چیزی میگفت در آخر همه چیز به نفع منه،و همون جمله استاد عزیز الخیر فی ما وقع،الان مصادفه با شروع سومین دوره عشق ومدت ،این دوره فووووووق العاده بی نظیر،خدایا شکرت

    بعد از 25 سال زندگی مشترک ،اولین بار بود که من در کنار همسرم با تمام وجود عشق،و محبت را دریافت کردم،این مردی که سرم رو شونه هاش بود تا الان کجا بود،چرا من نمیدیدمش،ودرد جسمم با اینکه خییلی زیاد بود،ولی با خودم میگفت خدای من میدونم این اتفاق برای هر دوی ما ،خوبه،در این اتفاق خیری نهفته،والان که دارم این مطالب را مینویسم ،انگار از نو متولد شدم الخیر فی ما وقع،هر چه از خداوند برسه خیره،البته این اتفاق ،به من گفت که باید خییییلی جدی بروی سلامتیم کار کنم،خییلی دوست دارم دوره قانون سلامتی را بخرم،انشالا بزودی میخرم،ولی قبل از اون ورزش را شروع میکنم،تغدیمو باید حتما رعایت کنم،میخام بهترین زندگی را بسازم،یه زندگی که از همه ابعاد عالی باشه خدایا شکرت

    ممنون استاد عزیزم،که ابزار خداوند بر زمین هستی،دیدن پرادایس ،با طیب چند رنگ از رنگهای سبز ،و آبی وزرد همون بهشته که نمیشه بگی چه رنگیه،براونی زیبا و واون بز بازیگوش،خدایا شکرت،دیدن استادی که خودشو را به بهترین اندام رسوند ،یعنی مدرک محکم برای اسباط اینکه هر انسان قطعه ای از خداوند ه،ومیتونه خلق کنه هر آنچه را که بخاد،

    همیشه در پناه خداوند شاد،سالم،ثروتمندوسعادتمند در دنیا و آخرت باشید،خدا نگهدار

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای: