اتفاقات مشابه، اما نتایج متفاوت - صفحه 21

634 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    حوا گفته:
    مدت عضویت: 1901 روز

    سلام استاد جان و سلام مریم جان عزیزم امیدوارم مثل همیشه شاد و سلامت و عاشق باشید میخوام در مورد تمرین این قسمت صحبت کنم از جایی شروع میکنم که سال 97 با اینکه خیلی همسرم رو دوست داشتم ازشون جدا شدم به خاطر یه سری مشکلات و اختلافات که پیش اومده بود ما از هم جدا شدیم بعد که خودمو جمع و جور کردم و با این موضوع کنار آمدم شروع کردم به درس خوندن اون موقع نه پولی داشتم نه حتی توانایی خرید کتاب داشتم نه حتی توانایی رفتن به کلاس و نه هیچ موسسه دیگه ای من این کار را شروع کرده بودم در واقع برای اینکه یادم بره چه اتفاقی برام افتاده و چه مشکلی توی زندگیم پیش اومده اما کم‌کم انقدر عاشق این درس خوندن شدم که با یه رتبه خوب تو یه دانشگاه خیلی خوب قبول شدم دانشگاه شروع کردم با رتبه بسیار عالی لیسانسم گرفتم شدم نفر اول دانشکده و از اون طرف هم تونستم برای ارشد بورسیه بگیرم یه اتفاق بسیار بد نتیجه یک اتفاق بسیار خوب . این چیزی بود که من همیشه آرزوش رو داشتم .من الان توی شرایطی هستم که دقیقاً دلم میخواست و دارم آماده میشم برای اینکه بتونم حتی بورسیه خارج از کشور را هم بگیرم چون خیلیا تونستن از بهترین دانشگاه های خارج از کشور پذیرش بگیرند پس من هم میتونم .

    همون موقع که من داشتم لیسانس می گرفتم ما توی یه شهر خیلی کوچیک توی خوزستان زندگی میکردیم اون موقع اختلافات خانوادگی و فامیلی برامون پیش اومد و متاسفانه اون طرف مقابل هم برای اینکه بتونه ما را اذیت کنه شروع کرد به اینکه هر چند وقت یک بار بیاد و به خونه ما تیراندازی می کرد. این اتفاق ظاهراً بسیار بد وبه قیمت جونمون داشت تموم میشد اول که این اتفاق افتاد خیلی سردرگم بودیم نمیدونستم چرا این اتفاق افتاده و کی پشت این قضیه است و خیلی پریشون شده بودیم اما چند روز بعد به راحتی خودمون را جمع و جور کردیم و با اینکه این تیراندازی کردن ها چندین بار اتفاق افتاد هر بار که می آمد به خانه ما تیراندازی می‌کردند تنها کاری که منو خواهرم می کردیم این بود که خداروشکر میکردیم که کسی آسیب ندیده ندیده و ما در پناه الله هستیم .مطمئن بودیم که خدا یه راهی پیدا میکنه و همونطور که تا حالا ما را نجات داده و به ما هیچ آسیبی نرسیده از این به بعد هم کنارمون خواهد بود . واقعا ظاهر این ماجرا خیلی بد بود و تو چند روز اول واقعا ما به هم ریخته بودیم اما با آموزه هایی که داشتیم با شرایطی که داشتیم میدونستم که اگر حالمون رو خوب نگه داریم اتفاقات خوبی برامون میوفته. وقتی که بارها و بارها به ما تیراندازی شد خانواده تصمیم گرفتن کلا از این شهر خارج بشیم. ما از این شهر کوچیک از یه خونه خیلی قدیمی از شرایط بسیار پایین به یک استان دیگه به یک شهر بسیار عالی خیلی تمیز با مردمان واقعاً مهربان آرام ، شهری که پر از امکانات پر از رفاه بود مهاجرت کردیم توی این شهر خواهرم رفت سر کار با حقوقی 3 برابر حقوقی که تو این شهر کوچک دریافت می‌کرد با امکانات و مزایا و سرویس رفت و برگشت علاوه بر همه اینها ما توی همون شهر صاحب خونه خیلی قشنگتر با امکانات خیلی بهتر و توی جای آروم تر با همسایه های بسیار عالی زندگی کردیم. بعد از گذشت همه این سال‌ها که خیلی هم زیاد نبود ،4 سال بیشتر نبود و خدایا شکرت برای اینکه ما تونستیم توی این چند سال که همه از اون پاندمیک می نالیدن و از اون اتفاقات بسیار بدی که توی زندگی هاشون افتادما تونستیم حالمون رو خوب نگه داریم به اتفاقات به یه شکل دیگه نگاه کنیم و الان که دارم برای شما این کامنت رو میزارم من دارم ترم دوم ارشدم رو میگذرونم در بهترین شرایط و دقیقا توی همون شرایطی که خودم همیشه دوست داشتم و آرزوش رو داشتم و خواهرم هم به کشور آلمان مهاجرت کردند و الانم در بهترین شرایط دارند زندگی مستقل و آزادانه خودشان را می گذرانند و همیشه خدا را شکر می کنم برای اینکه یه روزی این سایت به ما معرفی شد ما با شما آشنا شدیم .

    خدایا شکرت

    دوستتون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 36 رای:
    • -
      رضوان یوسفی گفته:
      مدت عضویت: 2223 روز

      به نام خدای مهربان

      سلام حوا جان

      از خواندن داستان زندگی ات خیلی لذت بردم ودرس گرفتم.

      درس استقامت و بردباری

      درس توکل و ایمان

      درس حال خوب=اتفاقات خوب

      درس از این بهتر هم هست

      درس کمبود ها را باور نکنم

      درس هیچ چیز غیر ممکنی وجود نداره

      درس هیچ کس قدرتی نداره

      درس هر چه خدا بخواهد همان می‌شود.

      مررررسی حوا جان و مررررررررررررررررسی از خواهرت که هجرت کرد.

      برایتان روزهایی طلایی تر، قشنگ تر،توحیدی تر، سعادتمند تر آرزومندم.

      در پناه حق

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  2. -
    فروغ جعفری گفته:
    مدت عضویت: 1460 روز

    به نام خداوند زیبایی ها

    سلام خدمت دوستان و استاد عزیز

    چند سال پیش حدود سال 95 آزمون استخدامی قبول شدم خیلی ذوق داشتم چون هم احساس توانمندی میکردم که از بین این همه آدم قبول شدم خلاصه مصاحبه انجام دادم بعد که نتیجه اومد من تو مصاحبه رد کردن چند دقیقه خیلی ناراحت شدم بعد به خودم گفتم ناراحت نباش حتمن خیری بود خدا چیز بهتری برات در نظر داره آروم شدم و برای شخصی که اون شغل بدست آورده آرزو خوشبختی و موفقیت کردم ، گذشت تا دوسال پیش به طور کامل معجزه آسا من بدون هیچ تلاشی استخدام که شدم هیچ تو شهر خودم فقط نیم ساعت فاصله داره که به راحتی رفت و آمد می کنم که از خدای عزیز سپاسگزارم به این اتفاقات که فکر می کنم خدا بهترین انتخاب به من هدیه کرد اگر همون سال 95 قبول میشم با کی زحمت روستاهایی دور میرفتم خیلی برام سخت میشه انتقالی … الان دلیل قبول نشدنم میفهمم خدا چیز بهتری برام میخواست

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
    • -
      ابوالحسن جعفری گفته:
      مدت عضویت: 1299 روز

      سلام دوست خوبم فروغ عزیز

      برای این موفقیت و نگاه خوبی به این اتفاق به ظاهر بد داشتی تحسینت میکنم

      قطعا خدا برای ههمون توی اتفاقات ناخواسته ای که برامون میوفته خیرتی داخلش نهفته که با گذشت زمان و با تلاش خودمون اشکار میشه

      برای شغلی که داری و اینقد راحته

      و خودت اسون بدست اوردی

      این یک نشونس که توی مسیر درستش اون شغل رو بدست اوردی

      تبریک میگم

      گاهی کامنتی هم مثل کامنت تو

      میتونه کوتاه ، مفید و پر باشه

      لذت بردم

      شادو موفق و پیروز باشی ️

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  3. -
    مریم اشکی گفته:
    مدت عضویت: 1567 روز

    بنام خداوندی ک هرلحظه درحال هدایت ماست

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام خدمت عزیزانم

    الان ک این کامنت رومینویسم تقریبا یکساعت ازرسیدن خبرفوت عموی عزیزم درسن 45 سالگی درسلامت کامل ب علت سکته میگذره دلیل اینکه سنشو وسلامتشونوشتم اینه ک بدونین دیگ دراین شرایط مرگ یه عزیز چقدرمیتونه سخت باشه اما اونقدر استادعزیزم مرگ رو برای ما قشنگ توضیح دادن ومعنی واقعی مردن رو یادمون دادن ک اصلا اون لحظه ک این خبرو بم گفتن حتی یه قطره اشکم نریختم وفقط لبخندزدم وتودلم گفتم مبارکت باشه عموجان این وصال رب

    حتی برادرم ک خونش همینجاست وباهم بندرعباس زندگی میکنیم بهم گفت بیابریم ولی من گفتم شمابرین چون دلیلی واسه رفتن نداشتم چون ازنظر منه جدید ن تنهااتفاق بدی نیوفتاده بلکه یه اتفاق شیرین افتاده چ چیزی لذت بخش تراز وصال یارابدی خدایاشکرت

    وقشنگی کارخدا برام همزمانی گوش دادن جلسه 1قدم دو جلسه قرانی قدم یک واین فایل درارتباط بامرگ عزیزان بود وچقدر قشنگ منوآماده شنیدن این اتفاق کرد وازشمااستاد عزیزم نهایت تشکررو دارم ک اینقدر دیدمارونسبت به مرگ زیباکردین

    چقدرعاشق این جمله شدم ازوقتی حقیقت مرگ روفهمیدم((انالله وانا الیه راجعون))

    درپناه الله یکتاشادوپیروزوموفق باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
    • -
      رضوان یوسفی گفته:
      مدت عضویت: 2223 روز

      انا لله و انا الیه راجعون

      سلام مریم جان

      تحسین ات میکنم بخاطر دیدگاه قشنگ ات

      و تحسین ات میکنم که میتونی بر نظر و عقیده ات پاینده باشی. من مشکلی که دارم هنوز نمی توان بگم نمیام مراسم، گرچند با مسئله مرگ مشکلم کمی حل شده.

      ولی این که راحت گفتی من نمیام واقعا شهامت و عزت نفس بالایی می‌خواهد. احسنت به شما. که حرف مردم برایتان بی اهمیت است.

      ان شاءالله عموی شما در جوار رحمت الهی در فردوس برین متنعم به نعمات الهی باشند. الهی آمین

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        مریم اشکی گفته:
        مدت عضویت: 1567 روز

        بنام خداوندی ک هرلحظه درحال هدایت ماست

        بسم الله الرحمن الرحیم

        سلام خواهرقشنگوعزیزم

        عکس پروفایلت روخیلی دوست دارم ایشالا یه روزی هممون درکناراستاد وخانم شایسته عزیزم درپرادایس زیبا ازنتایج فوق العادمون باهم صحبت میکنیم

        بخاطر داشتن دو دوره بی نهایت ارزشمند بهت تبریک میگم

        خداروشاکرم ک اززمانی ک یادم میاد این حرف ونظرمردم برام زیادبولد نبوده ینی تاحدی قابل قبول بوده وازیه جایی ب بعدم ک دیگ کلا توزندگیم کمرنگ شده(مخصوصا بعداز تمرین آگهی تبلیغاتی)جوری ک انگارنیست

        میدونی عزیزم ازیه جایی ب بعد فهمیدم ک اگرمیخوام تغییرکنم پیشرفت کنم بایدازیه جایی شروع کنم حتی اگ خیلی ساده وپیش پاافتاده باشه اونقدر ساده ک مثلا ذهنم بگه خب این چیه این کارمثلا چ تاثیری داره توعزت نفست درصورتی ک همه چیزازهمین کارای کوچیک وب ظاهر ساده شروع میشه وکم کم تکاملی و تساعدی درمارشد میکنه فقط بایدازیه جایی شروع کرد بدون تردید

        برات آرزوی بهترینهارودارم عزیزم ویه روزی کامنتی ازت میخونم ک نوشتی حرف مردم دیگ برات مهم نیست وبه راحتی نه میگی

        ازخدابرات خودش رومیخوام

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    حسین شجاعی گفته:
    مدت عضویت: 2496 روز

    درود بر شما استاد عزیز و خانم شایسته گرانقدر و همه دوستان عزیزمون در سایت

    در ابتدا چیزی که خیلی من را خوشحال می‌کنه سکوت و آرامش پارادایس هست که چقدر زیباست

    به همراه این تصویر با کیفیت و فضایی رویایی در دل طبیعت

    بهمراه دریاچه شفاف و آرامش بخش پارادایس

    و تحسین میکنم ساختن اندامی زیبا را که شما از پسش بر اومدید استاد عزیز و بهتون تبریک میگم

    در مورد مطالب این سایت اول بگم که خیلی خیلی جالب بود دیدن استارت این راکت که برای اولین بار بود که من با این وضوح و شفافیت تو بطن این کار رفتم و مشاهده کردم

    قبلاً فقط در حد شنیدن در اخبار بوده و هیچ اطلاعی هم از کارکرد و فرم این نوع اختراعات نداشتم

    ولی الان با شنیدن شماره معکوس و دیدن جزییات کنار تصویر ائم از سرعت راکت و همچنین ارتفاعی که گرفته و با دیدن ایلان ماسک در اون فضا و هیجانی که وجود داشت و همچنین ماموریتی که این راکت بر دوش داشت

    واقعا دیدن این صحنه ها برام رویایی بود که میتونم در بطن یکی از رویدادهایی باشم و ازش اطلاع داشته باشم که یکی از مهمترین اختراعات و اتفاقات زندگی بشریست

    جالب بود و بسیار حس زیبایی را تجربه کردم با دیدن این اتفاقات و اینکه من هم به علم روز آگاه شدم که اصلا هدف ساختن این نمونه راکت ها چی هست و فرم کارکردشون چطوره

    سپاسگزارم استاد عزیزم بابت به اشتراک گذاشتن این اتفاق جذاب و آگاهی بخش

    در مورد اینکه فرمودید نگاه ما به اتفاقات مشابه می‌تونه متفاوت باشه و در نهایت نتیجه های متفاوتی را تجربه کنیم باید خدمتتون عرض کنم که من شب عید سال 83 تصادف کردم و به ظاهر اتفاق وحشتناکی برام افتاد

    من با موتور بودم و با یک ماشین تصادف کردم و ساق پای چپم کاملا شکست و یه جورایی در شرف قطع شدن بود که خداوند لطف داشتند و فقط در همون شکستگی باقی موند و به اعصاب پام آسیب جدی وارد نشد

    در مورد جزئیاتش صحبت نمیکنم

    فقط همینقدر که صبحش ساعت 10 صبح سال تحویل سال 83 بود

    با دوستم دوتایی با موتور تو مرکز شهر اصفهان با اون ترافیک و شلوغی تصادف کردیم

    البته اینم بگم که چراغ قرمز را با تک چرخ زدن یعنی روی یک چرخ رد کردیم و منجر شد به این اتفاق به ظاهر وحشتناک برای من

    اول اینکه سپاسگزار خداوندم که به طور معجزه آسایی به سرم ضربه ای وارد نشد و به اصطلاح خدا رحم کرد که به دوستم هم آسیبی نرسید

    خودم هم همه بدنم سالم بود فقط پای چپم از ساق کاملا شکست و جدا شد

    من به بیمارستان منتقل شدم و ما بقی قضایا که دیگه رفتیم برای اتاق عمل و طول درمان

    زمانیکه من بعد از اتاق عمل در حال نیمه بیهوش بودم در بخش ریکاوری و بعد هم به اتاقی در بخش منتقل شدم یه اتفاقی تو عالم بیهوشی برام افتاد که دوست دارم تعریفش کنم و بعد از سالها مرور کردنش برای خودم دوباره درس زیادی داره

    من دقیقا سه چهار سالی بود که با دوستانم تو اون سن که حدودا نوجوانی بود از 15 سالگی تا 19 سالگی که تصادف کردم میتونم بگم واقعا کار مفیدی انجام نمی‌دادم

    همش بلاتکلیفی و الافی و وقت تلف کردن و به قول معروف ولگردی بود

    با موتور یا با تاکسی یا پیاده همش از اینور به اونور و بی هدف و سردرگوم

    همیشه هم از این وضعیت ناراضی بودم چون میدونستم نتیجه جالبی برام نداره و همیشه احساسم این بود که من بر خلاف رسالت و آرزوهام دارم حرکت میکنم

    این بیوگرافی را از خودم قبل از تصادف گفتم که برسیم به حال و احوال من در زمانیکه تصادف کردم

    البته این هم بگم خداروشکر من همیشه از لحاظ مواد و الکل و خیلی موارد دیگه پاک بودم و یک جوون سر و سنگین بودم ولی متاسفانه در مسیر نادرست با آدمهای نادرست

    قبل از اینکه این اتفاق برام بیفته چند روزی بیقرار بودم و آشفته و خیلی شاکی از خودم که چرا اینقدر الاف و بلاتکلیف شدم و چرا یه مسیر درستی را طی نمیکنم در زندگیم تا اینکه من تصادف کردم

    استاد عزیز خدا می‌دونه که من از لحظه ای که به خودم اومدم و متوجه شدم چه اتفاقی افتاده حال آرام و زیبایی داشتم

    انگار که خداوند وسط اون همه شلوغی و هیاهو و رفت و آمدها و اتفاقات بیهوده ترمزم را کشیده و بهم اجازه داده تا بتونم آروم باشم

    در ذهنم همش آرامش بود و سکوت و اینکه یه مدت فقط میتونم تنها باشم و از همه مواردی که دوستشون نداشتم فاصله بگیرم و از آدمهای اطرافم هم فاصله بگیرم که همین فاصله گرفتنها همش برای من خیر بود و سکوت و آرامش

    زمانیکه در حال بهوش اومدن بودم صحنه ای را در اون عالم دیدم که دراز کشیده ام تو یک تونل نورانی

    یک تونل مثل پارک آبی یا پارک بادی که از بالا دراز کشیده آدم سر میخوره تا برسه پایین

    همین حس را داشتم و با سرعت بالایی حرکت میکردم و همه اتفاقاتی که واقعا بر خلاف میلم برام می‌افتاد تو اون دو سه سال آخر را یه جورایی دیدم با سرعت بالا و همش حس بدی داشتم که آره این مسیر خوبی نیست که من دارم و همینطور به شکل یک حاله ای نیمه واضح وقایع زندگیمو که نباید بسمتشون میرفتم را دیدم تا یک جایی یه لحظه یادم هست که گفتم خدایا غلط کردم و متوجه شدم چکار کنم که بهوش اومدم

    حالا من این واقعه را در عالم بیهوشی حس کردم

    و بعد از بهوش اومدنم واقعا آرامش داشتم و یه حس خوشحالی که خداروشکر که من از این اتفاق به ظاهر بد این نتیجه خوب را گرفتم و با این اتفاق هم مدتی از دوستانم و هم از اون فضا فاصله میگیرم و بعد هم میتونم به مسیر درستی که خودم را لایقش می‌دونم هدایت بشم و حرکت کنم

    استاد عزیز همه اطرافیانم بالا سر من بودند و همه گریه و ناله و حسرت که با خودت چکار کردی

    خودتو بدبخت کردی

    یکی می‌گفت عیدت خراب شد

    یکی می‌گفت پاتو پیچ و پلاک کردن ، این پا دیگه پا نمیشه برات

    یکی می‌گفت از زندگیت عقب افتادگی

    یکی می‌گفت حیف تو بود

    خلاصه که این اتفاق برای همه دردناک بود و برای من لذت بخش

    فقط می‌خندیدم و میگفتم من یه چیزایی دیدم و فهمیدم و درسی گرفتم که اگر اون یکی پامم می‌شکست باز هم خوشحال بودم

    و برای برادر بزرگترم تعریف کردم که من مسیرم جالب نبود با این اتفاق من دیگه می‌دونم باید در چه مسیری حرکت کنم و این اتفاق برام عزیز و جالبه و نگران من نباشید

    برادرم هم خیلی خوشحال شد و کلی در موردش با هم صحبت کردیم

    و این شد که خداوند ترمز من را کشید و مسیر زندگی من کاملا عوض شد با اتفاقی به ظاهر دردناک ولی با دیدگاه متفاوت من

    و با ایمانی که به خداوند داشتم و اینکه خوشحال بودم که اگر خودم توانش را نداشتم یکجا استپ کنم و تغییر مسیر بدم ولی خدا و راهنمایی هست که این کار را برام انجامش میده طبق قوانینی که وضع کرده بر این عالم هستی

    با اینکه حدودا دو سال درمان من طول کشید

    یعنی 6 ماه هم در بیمارستان و هم در خونه بستری بودم و یکسال و نیم هم با عصا راه میرفتم

    که واقعا زمان زیادی بود ولی حال من همیشه خوب بود و همیشه از اون اتفاق به خوبی یاد میکنم

    در حالیکه می‌تونستم غر بزنم و شاکی باشم از خودم و خدا و اطرافیانم و از روزگار

    ولی من حالم خوب بود با دیدگاه زیبایی که به این اتفاق داشتم و ازش درس بزرگی گرفتم

    و سپاسگزار خداوندی هستم که همیشه حواسش به من هست

    استاد عزیزم از شما متشکرم بابت این فایل فوق العاده

    امید وارم حال دل همه دوستان خوش باشد و شاداب و پر از آرامش

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  5. -
    علی پورحسین گفته:
    مدت عضویت: 3595 روز

    سلام خدمت استاد عباس منش عزیز و خانم شایسته عزیز

    در مورد در مورد این موضوع می خواستم بگم که من کشف قوانین را خریده بودم و توی قسمت ششم داشتم گوش میدادم که شما در مورد تضادهای سنگین حرف میزدین و دو مثال از خودتون هم زدین که شما در این مواقع تضاد برای اینکه تمرکزتون رو از اون اتفاق به ظاهر بد بردارید چکار میکنید که گفته بودین یا میخوابم یا بازی کامپیوتری انجام میدم و خواسته بودین که ما هم مثال بزنیم که دیگه به چه شکلهایی میشه تمرکزمون رو از اتفاقات برداشت که منم فکر کردم که مثلا پیاده روی و یا موتور سواری یا رانندگی رو براتون مثال بزنم ولی راسیتش اون جلسه بهم نچسبید و احساس میکردم که شما زیادی دارین روی بزرگ بودن تضادها و اینکه اگه ما ذهنمون رو کنترل نکنیم میتونن ما رو داغون کنن تاکید میکنید ولی تو دفترم نوشتم که باید همچین مواقعی مثلا موتور سواری کنم یا پیاده روی اون روزی که میخواستم جلسه شش رو نگاه کنم پیش خودم گفتم هنوز زوده برو تمرینات قسمت های قبل رو انجام بده بعد بیا سراغ جلسه ششم ولی چون ذوق داشتم جلسه شش رو نگاه کردم باورتون نمیشه استاد فردای همون روز به چنان تضادی برخوردم که داشتم داغون میشدم

    من دوجا سرمایه گذاری کرده بودم فردای اون روز اون دونفر دیگه جواب تلفنمو نمیدادن و کار به فوش فوش کشی پیامکی رسید و من متطمئن شدم که پولم رو در هر دوجا باختم با اینکه قرار داد و سفته هم گرفته بودم و تا روز قبلش همه چی خوب بود وتنها چیزی که کمکم کرد من سر پا بمونم و از نظر ذهنی از هم نپاشم این بود که چطور من شب قبل جلسه ششم رو نگاه کردم و شما اینقدر تاکید میکردید به ورود تضاد در زندگیتون و اصلا من نمیتونستم اون تمریناتی که گفته بودم باید انجام بدم

    هنگام ورود تضاد در زندگیم، رو انجام بدم مثل پیاده روی و موتور سواری من حتی نمیتونستم راه برم دهنم خشک شده بود ولی بجای اینکه افسرده بشم متعجب بودم متعجب بودم از محتوای اون جلسه که چطور من در بهترین زمان ممکن اون جلسه رو گوش دادم و انگار اون جلسه فقط و فقط برای من بود بعد از دو روز که تونستم خودمو پیدا کنم شروع کردم به انجام تمرینات و پیدا کردن احساس خوب و اینکه الخیر و فی ما وقع گفتم این اتفاق اومد تا من رو محک بزنه و نوشتم که دوست دارم چه اتفاقی برام بیوفته و اینکه پول من از بین نمیره و بهم برگشت داده میشه بعد از یه هفته جای اولی که سرمایه گذاشتم بهم پیام داد که شماره حساب بده تمام پولم همراه دیر کردش رو برام فرستاد و من میدونستم اینها نتیجه فرکانس منه و بعد نوشتم جای دیگه ای که سرمایه گذاری کردم بهم زنگ میزنن و معذرت خواهی میکنن و برام تو ضیح میدن که چرا جواب تلفنم رو نمیدن کمتر از یک هفته بهم زنگ زدن و معذرت خواهی کردن و گفتن که رییس شرکت سکته کرده و به کما رفته و تازه از کما خارج شده و ما یه فرست میخواییم که به تعهداتمون عمل کنیم و من خوشحال و متعجب از اینکه قوانین چطور دارن کار میکنن و اینکه با اینکه من خودم چند مثال زدم برای برخورد با تضادها باید چ کارهایی بکنیم نتونستم اون کارها رو انجام بدم و فقط و فقط اون حالت تعجب من رو از حالت افسردگی نجات داد و اعتماد به شما و ممنونم از شما استاد گرامی که چقد خوب قوانین زندگی رو کشف کردین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
  6. -
    الهه السادات میرمحمدی گفته:
    مدت عضویت: 2293 روز

    بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِیمِ

    به نام تنها رب و فرمانروای جهان

    سلام به استاد عزیز و خانم شایسته وهمه ی عزیزان در هر جای این کره ی خاکی :)

    ••استاد چقدر این فایل، این حرفا این موضوع، همه چیز به موقع بود. و نشونه ی خدای مهربون بود برای ما که جواب مون رو از توی این فایل گرفتیم.خداروشکر

    استاد اول از همه چقدر اندام شما،تغییر چهره تون و افزایش انرژی بدنی تون رو تحسین کردم.که چقدر اندام زیبایی دارید و چقدر با انرژی هستید برای راه رفتن و صحبت کردن و تمرکز کردن همزمان.

    و از خانم شایسته ی عزیز هم تشکر کنم بابت فیلم گرفتنشون و همزمان راه رفتن که واقعا کار سختیه که ایشون به بهترین شکل این کار رو انجام دادن.

    ••یکی از اتفاقای به ظاهر بد در زندگی من فروش و خرید ماشین بود.ما تو آذر ماه سال1401 ماشین مون رو گذاشتیم تو اپلیکیشن دیوار برای فروش و انتظار داشتیم که یک یا دو روزه فروش بره یا دیگه نهایتا یه هفته ای، ولی اون جوری که ما میخواستیم پیش نرفت و ماشین مون فروش نمی رفت،افراد زنگ میزدن به همسرم یا میومدن ماشین رو میدیدن اما دیگه پیگیری نمی کردند. خب ما اولش ناراحت شدیم، حسمون خیلی بد شد و واقعا نمی دونستیم باید چیکار کنیم انگار چسبیده بودیم به فروش ماشین، تا اینکه حدود سه هفته گذشت، با همدیگه صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم که روی کار خودمون تمرکز کنیم و فروش ماشین روهم بسپریم به خدا و مطمئن باشیم که این اتفاق در بهترین زمان مناسب میوفته.

    ینی رهاش کردیم و گفتیم خب ما که اگهی مونو گذاشتیم هر کی ام ماشین رو بخواد زنگ میزنه و پیگیرش میشه.

    دقیقا فردای همون روز که باهم صحبت کردیم و فروش ماشینو سپردیم به خدا ،یه مشتری اومد و خییییلی راحت ماشین روخرید و همون روز هم ما یه اگهی دیدیم و فرداش رفتیم و ماهم اون ماشینی که میخواستیم رو خریدیم.ینی دقیقا تو یه روز این اتفاق افتاد و خدا نذاشت که ما حتی یه روز بی ماشین بمونیم.

    اما این کل ماجرا نبود، دقیقا چهار- پنج روز بعد از اینکه ما ماشینمون رو خریدیم قیمت های ماشین مخصوصا قیمت ماشین های خارجی چند برابر شد و ماشینی که ما با 340 میلیون خریدیم شد حدود 500 میلیون :) [ و الان که دارم این کامنت رو مینویسم قیمتش حدود 700 میلیون شده ]

    خداروشکر واقعا.ینی فقد توی چهار پنج روز اتفاق افتاد که ما اصن خودمونم باورمون نمیشد و همش بهم دیگه میگفتیم چطور اخه؟ چه جووری؟ و این کار و این زمانبندی فقد از خدا بر میومد و فقد خدا بود که میتونست این کار رو بکنه برامون و اون هم زمانی اتفاق افتاد که ما ذهن مون رو کنترل کردیم و زمانی که ماشینمون فروش نمی رفت مدام به خودمون یاداوری میکردیم که خیره، قطعا خیره و الخیر فی ما وقع. و همین جورم شد. الان ما یه ماشین خارجی دنده اتومات که نسبتا به روزه داریم که از امکاناتش هم خیلی راضی هستیم و از آذر ماه که این ماشینو گرفتیم هر وقت که میبینمش یا سوارشیم خداروشکر میکنیم بابت این نعمت، که از پسِ یه اتفاق به ظاهر بد(فروش نرفتن ماشینمون) به دستمون رسید.

    و واقعا خدارو شکر بابت این همه نعمت و قشنگی.

    ••اتفاق دیگه ای هم در مورد خونه مون بود.

    ما امسال بعد از ازدواج مون باید میومدیم و در قم زندگی میکردیم، چند باری که برای پیدا کردن خونه میومدیم قم از یه مجتمع تازه ساخت توو پردیسان قم خوشمون اومد و چقد اصرار کردیم چقد سختی کشیدیم چقد شرک ورزیدیم که تو اون مجتمع خونه پیدا کنیم اما هر کاری کردیم نشد البته اینم بگم که اون موقع انقد از قوانین اگاهی نداشتم، الانم خیلی دوست دارم از قوانین بیشتر بدونم و بیشتر استفاده کنم ،اما اون موقع واقعا منفی صفر بودم.خلاصه اونجا نشد و ماهم یه جورایی اونجا رو رها کردیم و گفتیم هرجا که خدا هدایتمون کنه همونجا خوبه.و دوباره اومدیم قم اما این دفعه با ایمان بیشتر، و یه خونه ای پیدا کردیم که بنظرم بهترین خونه ی توی قم هستش از نظر ویو امکانات معماری داخلی اش، راحتی اش، دسترسی به امکانات داخل شهر، این خونمون داخل شهره و به همه ی امکانات دسترسی داریم و نمی دونم خدارو چه جوری بابتش شکر کنم.

    •و الان که به عقب برمیگردم میبینم خداااااای من ،ما اگه تو اون مجتمع ساکن میشدیم کلی حالمون بد میشد چون اونجا خارج از شهر بود،امکانات خاصی هم اطرافش نبود و کلا جو اون منطقه اصلا شاد و راحت نبود و برعکس جو خیلی مذهبی و سنگینی حاکم بود اونجا و خدارو هزاران بار شکر که اونجا نرفتیم.

    جور نشدن اون خونه یه اتفاق به ظاهر بد بود که در دلش یه اتفاق قشنگ و شیرین داشت.

    در پناه خداوند باشید :)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  7. -
    مجید درودی گفته:
    مدت عضویت: 1521 روز

    درود به تمام دوستان عزیزم و هم فرکانسهای عالیم و استاد جان و خانم شایسته مهربونم

    این پست میزارم که به خودم یادآوری کنم کجا بودم و به کجا رسیدم

    بچها مسیر زندگیمو می‌خوام بهتون بگم بازی زندگی و

    اتفاقهای به ظاهر بد که پشتش برام اتفاق خوبی بوده

    من به مدت 10سال برای یک مغازه در مشهد چهاراه ازادشهر کار میکردم که از ظرف شویی و پیک موتوری استارت کارم زدم

    و حقوقم ساعتی 5هزار تومان

    بود

    مغازه که کار میکردم هر چند سال یک بار مدیرش عوض

    می شد و ما باید صاحب کار جدید و مدیر جدید قرار داد میبستیم

    خلاصه مدیر جدید آمد و به من گفت ساعت چقدر میگیرید شما آقا مجید منم گفتم از سال اول کاری ساعتی 500تومان می‌گرفتم الان بعد 10سال شده ساعتی 5هزار تومان

    مدیر جدید گفت من ساعتی2هزار تومان بیشتر به شما نمیتونم بدم منم گفتم بابا این مبلغ مال حقوق 6سال قبل من بوده ,خلاصه اون گفت بیشتر نمیتونم قرار داد ببندم

    منم بعد از ده سال از کارم آمدم بیرون آقا چه شبی بود اون شب

    سوار بر موتورم بودم و گریه میکردم و زجه میزدم

    تو سن نزدیک 30سالگی از کارم آمدم بیرون بعد ده سال مونده بودم

    چیکار کنم

    و تو کار خدام مونده بودم

    میگفتم خدایا من که آدم خوبی بودم

    من که به کسی آسیب نزدم و فقط دنبال ساختن آینده بودم

    من که داشتم رو خودم کار میکنم من که ورودهامو کنترل میکنم چرا این اتفاق واسه من افتاد

    خلاصه تا رسیدم خونه مجردیم مسیر 30دقیقیی

    واسم 10سال گذشت تو مسیر به خوبی‌های که تو اون مغازه کردم به مشتری‌های که با عشق خدمت میکردم به چند ماه مرخصی نگرفتنم فکر میکردم

    خلاصه من بیکار شدم و یک حسی بهم گفت مجید جای تودیگه مشهد نیست و برو شهرستان همون شب ساعت 11شب لوازممو جمع کردم و فردا صبح اول وقت رفتن نیشابور شهر (درود) من دست از پا درازتر بعد از ده سال رسیدم شهرستانمون

    راستی من به بدنسازی خیلی علاقه داشتم در مشهد 10سال باشگاه میرفتم همیشه تو باشگاه چشممو میبستیم و احساس میکردم تو باشگاه خودم هستم

    خلاصه رسیدم شهرستان و از یکی از دوستام که ازش 14میلیون تومان طلبکار بودم بعد از سه سال خودش بهم داد که باز خودش یک داستانه

    و تونستم تو سال 1395در شهرخودمون اولین باشگاه بدنسازی بزنم با 14میلیون استار باشگاه زده شد و با ورودی مالی که می امد

    تجهیزاتی جدید اضافه کردم که الان نزدیک 300میلیون شده

    الان که این پست میزارم نزدیک 7سال هست باشگاه دارم 4تا دیگه از شاگردان هم ماشاالله استاد شدن باشگاه زدن

    درآمدم اون زمان ماهی یک میلیون می شد الان نزدیک 20میلیون

    در ماه

    وسیله زیر پام اون سال موتور بود الان یک 206اس دی قشنگ که همیشه آرزو داشتم

    اون سال مجرد بودم الان یک همسر فوق‌العاده عالی و تو خونه زندگی میکنم که مبلمانشو تصور میکردم.

    خلاصه بچها قانون هست

    به خدا وجود داره

    گاهی دری بسته میشه ما خبر نداریم پشت اون در چه طوفانی بوده شاید خدا میخواد واسمون یک در زیبا تر باز کنه شاید میخواد ما رو به ارزوهامون برسونه باید اجازه بدیم خودش راهو نشونمون بده سپاس گزارم از اون مدیر جدید که من رو اخراج کرد که من به آرزوم که باشگاه بود برسم.

    من تو مسیر زندگی و بازی خودم همیشه هر لحظه میبینم نشونهاشون

    به قول استاد اولین نشونه آرامش هست که میاد

    امیدوارم شاد موفق و پیروز باشید جیبتون پر پول لبتون خندون عیدتونم مبارک

    امروز تاریخ 1402/02/03دیروزم تولد بود اینو می‌نویسم یادگاری که یادم نره کجا بودم و به کجا رسیدم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 24 رای:
    • -
      رضوان یوسفی گفته:
      مدت عضویت: 2223 روز

      به نام خدای مهربان

      سلام آقا مجید

      چه داستان زندگی جالبی داشت که کلی درس در اون نهفته بود.

      1_ درستکاری و صداقت در کار

      2_ احساس لیاقت

      3_ عمل به الهام الهی

      4_ توکل و اجرای ایده

      5_ قانون لایتغیر خداوند

      و…

      مبارکت باشه زندگی جدیدی که درست کردی.

      تولدت مباررررررک باشه.

      هنوز کلی جای پیشرفت داری آقا مجید، منتظر نتایج فوق العاده شما هستیم.

      در پناه حق روز به روز، شادتر،ثروتمند تر، سلامت تر، توحیدی تر، خوش اندام تر باشید.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  8. -
    معصومه عامری گفته:
    مدت عضویت: 1386 روز

    به نام الله یکتا

    سلام به استاد عزیزم ، سلام به مریم جون

    و سلام به دوست های نازنیم در این سایت بهشتی

    اول اینکه خدا رو صمیمانه سپاسگذارم که استاد عزیزم و مریم جون رو هدایت کرد که این فایل بهشتی رو ضبط کنید و دقیقا در زمان مناسبش به این فایل هدایت شم و روی سایت قرار بگیره…

    و تمام این ها باعث میشه که درست عمل کردن قانون در زندگیم برام اثبات شه

    دیشب برای من یک اتفاق به ظاهر نادلخواه رخ داد ، و من تصمیم گرفتم به خاطر یک سری دلایل یک ارتباطی رو تموم کنم.

    اما استاد خودم رو به یاد میارم در سال های قبل که چقدر تموم شدن یک ارتباط برام ترسناک بود

    ولی درکِ توحید و باورهایِ جدید من باعث شد که نتایجِ من هم متفاوت بشه

    من واقعا دیدگاه شما در روابط رو تحسین میکنم نه فقط در روابط بلکه در تمام حوضه هایِ زندگی و اصلا وقتی که وارد این سایت شدم همین دیدگاه ها و باورهای شما باعث شد که به شدت مجذوب قانون شم و این دیدگاه هایِ شما همون دیدگاهی بود که همیشه در قلبم درست بود و احساسم تاییدش میکرد اما ذهن منطقی و ورودی های غلط نمیذاشت که به این روش عمل کنم…

    وقتی که به این فکر کردم خب دیگه من و اون دوست عزیز نباید باهم ارتباطی داشته باشیم برام تعجب برانگیز بود که چقدر احساسم خوبه ، که چقدر منِ جدید رو دارم تحسین میکنم به خاطر شجاعتش ، چقدر اعتماد به نفس و عزت نفسم بالا رفته و چقدر توحیدی تر شدم

    و همین باورهایِ متفاوتِ جدید باعث دیدگاهِ متفاوت جدید و عملکرد و احساسِ متفاوت جدید در من شده بود

    من از وقتی که وارد این سایت شدم به یاد دارم که خیلی ترسِ از دست دادن در زندگیم داشتم اما الان به خاطر باورهای جدیدم واقعا این ترس برام خنده داره و محو شده تا حد زیادی در من

    خب خیلی دوست دارم راجع به باورهایی که بهم کمک کرده بنویسم

    میدونید وقتی ما باور داشته باشیم که

    ما آدم ها فقط به طور موقت در این دنیای مادی هستیم و رسالتِ ما در این دنیا لذت بردن و شادیه

    و درک کرده باشیم که ما به هر طریقی ممکنه یک روزی از هم جدا شیم چون ما آدم ها متعلق و وابسته به هم نیستیم و

    ما فقط از خدا هستیم و به سوی او باز میگردیم

    إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیهِ رَاجِعونَ

    این باور خودش شاه کلیدی میشه که باعثِ لذت بردن از در کنار هم بودن میشه و اگر زمانی هم از هم جدا شدیم این رو یک چیز طبیعی بدونیم

    استاد عزیزم بعد از اینکه با قانون آشنا شدم به خوبی متوجه تفاوت دیدگاه شما با اکثریت جامعه شدم

    و همین تفاوت باور و دیدگاه شماست که باعث تفاوت نتایج شما با اکثریت جامعه شده

    من قبل از آشنایی با قانون ورودی هایی که راجع به تموم شدن یک ارتباط دریافت کرده بودم از طریق تلویزیون و اطرافیان این بود که طرف تا سال ها درگیر اون رابطه بود و کلی بیماری و افسردگی گرفته بود به خاطر اون ارتباط و این باور در ذهن من شکل گرفته بود پس آدم خوب کسیه که وابسته باشه

    درحالی که بعد از آشنایی با قانون فهمیدم که وابستگی شرکه

    چون وقتی کسی وابسته میشه قدرت خوشبختی یا بدبختی زندگیش رو وابسته به یک عاملِ بیرونی میده

    و حالا خوب میفهمم که چرا خداوند مهربان شرک رو نمیبخشه

    چون شرک بدترین آسیب رو به ما میزنه…و باعث از دست دادن دنیامون و هم باعث از دست دادن آخرتمون میشه

    اما توحید یعنی قدرت رو فقط به خدایِ خودمون بدیم

    یعنی اینکه درک کنیم که منبع تمام خیر و خوبی هایِ دنیا خداونده

    پس من اگر عشق و محبتی دریافت کردم اون عشق از سمتِ خداونده نه از سمتِ اون بنده ، اون بنده فقط دستی از دستانِ خداست و حتی اگر اون فرد هم نباشه خداوند از بی نهایت روش به من عشق می ورزه

    این دیدگاه توحیدی باعث میشه که ما وابسته به ورود یک شخص خاص در زندگیمون نباشیم یا وابسته به موندن کسی در زندگیمون نباشیم

    چون شادیمون رو ، احساس خوشبختیمون رو گره نزدیم به یک عامل بیرونی

    اما یک موضوع دیگه هم که برام جالب بود این بود که این باور به من القا شده بود که تموم شدن ارتباط باید با تنفر از اون فرد همراه باشه

    در حالی که الان با باورهای جدیدم درک میکنم

    اولا این کلمه فراموش کردن هم خیلی خنده داره

    و اصلا نیازی نیست که ما بخوایم از هم تنفر پیدا کنیم تا هم رو فراموش کنیم

    منِ جدید اینطوریه که وجودش پر از عشقه نسبت به همه ی آدم ها و سپاسگذاره از خدا بابت آدم هایی که وارد زندگیش شدن و کلی اتفاقات خوب رو باهم تجربه کردن…

    من دوست عزیزم رو تحسین میکنم واقعا چون خدای مهربونم از طریق این فرد کلی من رو رشد داد

    و باعث شد شجاعتِ بودن در کار موردعلاقم رو پیدا کنم چون اون فرد یک الگوی خیلی خوب در این زمینه بود برام

    باعث شد که کلی انگیزه داشته باشم برای رشد شخصی

    و هزاران ورودی های مثبت و اگاهی هایی که از اون فرد یاد گرفتم و باعث رشدم شد

    و خداوند بود که در واقع از طریق دست نازنینش من رو رشد داد

    و حالا هم جدایی بی معناست از نظرم چون ما هیچوقت متعلق به هم نبودیم که بخوایم از هم جدا شیم

    ما در این دنیا در حال رشد آگاهی هستیم و اگر زمانی به خاطر فرکانس ها و مداری که در اون بودیم تصمیم به این گرفتیم که با کسی در این مسیر بشیم بعدا هم به راحتی میتونیم این مسیر رو خودمون یا با افراد دیگه ای بریم

    چون دیگه به هر دلیلی ممکنه از یک جا به بعد این رو درک کنیم که دیدگاه و عقاید ما باهم متفاوته یا به هردلیلی مناسب هم نیستیم

    اما در عین حال وجودمون شاد و سپاسگزاره از بودن لحظاتی که باهم بودیم

    و من خوشحالم بابت این اتفاق چون این موضوع باعث باز شدن دروازه ای از آگاهی ها به سمت من شد

    و این تضاد باعث شد که واقعا خودشناسیم بیشتر شه

    باورهام رو بهتر بشناسم و دقیقا خاصیت و خوبی تضاد ها هم همینه که خواسته های ما رو به خودمون نشون میدن

    چقدر خوبه واقعا که ما رجوع کنیم به دیدگاه هایی که به خاطر ورودی های قبلیمون در ذهنمون شکل گرفته

    و ببینیم اصلا اون دیدگاه درسته؟

    آیا اون دیدگاه طبق قانونه؟

    و سعی کنیم به اتفاقات معنایی رو بدیم که باعث رشد و پیشرفت بیشتر و احساس خوب بیشترمون بشه

    و در هراتفاقی بدونیم بی نهایت خیر و موفقیت برای ما هست

    الهی شکر که تونستم این کامنت رو برای شما دوستان خوبم بگذارم

    و خیلی خوشحالم از این بابت چون برای من شجاعتِ نوشتن همین کامنت و درک این آگاهی یک پیشرفت و موفقیت بزرگ محسوب میشه

    از خدای مهربونم لحظاتی لبریز از عطر عشق خودش رو براتون خواستارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  9. -
    سیدعلی موسوی ارشد گفته:
    مدت عضویت: 1551 روز

    بنام خداوند بخشنده مهربان

    الهی شکرت بخاطر این فایل زیبا

    اولا باید در ابتدا بگم واقعا افتخار کردم به پارادایس که اینقد بینظیر و زیباست واقعا انرژی بینظیری داره این پارادایس ما.

    دوما خیلی خیلی روحم به وجد اومد از دیدن این فایل و این همه پیشرفت که داره در عصر ما رخ میده و چقد خوش شانس هستم من که در زمانی در این جهان دارم زندگی میکنم و ماجراجویی میکنم که افرادی مثل ایلان ماسک و استاد عباس منش و لیونل مسی و……حضور دارند واقعا خوشحالم از این بابت.

    واقعا کنترل ذهن ایلان ماسک و گروهش فوق العاده هست و برای من خیلی تعجب برانگیز هست چونکه واقعا به حرف نیست این همه کنترل ذهن.

    دوستان عزیز به قول استاد افراد خیلی کمی از مردم جهان میتونن کنترل ذهن داشته باشن و به اتفاقات به دید مثبت نگاه کنن و این حرف استاد خیلی معنی داره.

    یه نمونه بگم بنده در حرفه خودم یادمه یه مدت پیش برای یکی از یخچالها موتور نصب کردم و متاسفانه بعد از یه مدت کوتاهی فکرکنم دو سه ساعت کار موتور از کار افتاد و سوخت.

    واقعا از شدت ناراحتی سرم گیج میرفت و داغون شدم(زمانی بود که زیاد روی خودم کار نکرده بودم) و چون نتونستم خودمو جمع کنم کلی اتفاق رگباری بد برام افتاد.

    اما خداروشکر با استفاده از دوره دوازده قدم وقتی کنترل ذهن قوی درخودم ایجاد کردم بلطف خدا نگاهم و دید خودم را نسبت به هر اتفاقی تغییر دادم.

    و جالبه همین یه مدت پیش بازهم موتور نو آکبند برای یکی از یخچالهام نصب کردم و بعد از تحویل به مشتری متاسفانه بعد از دو روز موتور از کار افتاد و در ابتدا حس ناامیدی در من شکل گرفت ولی بلافاصله بعد از 5 دقیقه گفتم هییییییچ اشکالی نداره و قطعا به صلاح من بوده و از آنجایی که ضمانت داده بودم به مشتریم رفتم یدونه موتور نو خریدم و موتور انداختم براش و چه اتفاقی افتاد؟!!!

    همون روز دوتا از مشکلات زندگیم خود بخود و راحت حل شد.

    و خبر خیلی خوبی بهم داده شد و پول خیلی خفنی دستم رسید که باعث شد ساخت فروشگاهم را همون روز استارت بزنم و گل سر سبد این اتفاقات این بود که چند روز پیش در تمرین ستاره قطبی از خدا هدیه میخواستم و جالبه یه حسی بهم گفت برو همون موتور که فکر می‌کنی سوخته را یکبار دیگه تست کن.

    باورم نمیشه وقتی دستگاه تست را آوردم و تست کردم دیدم موتور کاملا سالمه و اصلا باورم نمیشد چونکه قبلاً هم من تست کرده بودم ولی چرا الان سالمه؟!!!

    واقعا کنترل ذهن فوق العاده است و اگه بتونیم در این مورد جدی کارکنیم قطعا زندگیمون بهشت میشه.

    یه مورد دیگه این هست من یه مدتیه دلم میخواد در زمینه کاری خودم پیشرفت کنم و به درجات بالا برسم و عاشق این هستم در زمینه ساخت و راه اندازی سردخانه های ثابت م متحرک فعالیت کنم و هیییچ ایده ای هم نداشتم.

    با استفاده از دوره روانشناسی ثروت‌ 1 که استاد فرمودند زمینه هرچیزی که علاقه دارید را فراهم کنید و آموزشهای لازم را ببینید و بقیه کارها را بسپارید دست خدا خودش انجام میده.

    دوستان عزیز و استاد گل باورتون نمیشه تمام ابزارهای حرفه ای که برای نصب سردخانه لازم هست را خریدم و کلی فایل در یوتیوپ دیدم و کلا ذهنم را آماده کردم و کلی برگه عقد قرارداد با مشتری چاپ کردم و بعد از یکی دوماه خیلی راحت مثل آب خوردن یه مشتری درجه یک و عالی اومدن و اولین قرارداد ساخت سردخانه را اوکی کردیم و پیش پرداخت هم گرفتم و با اینکه هیییچ ایده ای ندارم ولی دلم میگه برو جلو نترس و جالبه مشتری بهم گفت من بجای 20روز کاری که در قرارداد نوشتیم به شما 50روز وقت میدم تا راحت و با دقت بسازیم.

    و با کنترل ذهنم خیلی از ترسها را تبدیل به ذوق شدید کردم که قراره از این فرصت کلی ایده یاد بگیرم و کلی مهارت کسب کنم.

    واقعا از اینکه در این مسیر زیبا هستم احساس خوشبختی بینهایت میکنم و ذوق دارم ذوق شدید.

    چقدر این زندگی با کنترل ذهن زیباست که فقط با تجربه کنترل ذهن میتونیم درک کنیم.

    الهی شکرت

    عاشقتونم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  10. -
    صدیقه شکیبا گفته:
    مدت عضویت: 1056 روز

    با سلام

    من میخوام تجربه خودمو در این مورد براتون تعریف کنم که همین چند ماه پیش برامون افتاد.

    دختر من که 23سالشه با پسری آشنا شده بود و قرار ازدواج گذاشته بودن.وقتی قرار شد خانواده پسره به طور رسمی بیان خاستگاری،شوهرم اجازه نداد و کاملا مخالف این ازدواج بود.و حتی با وساطت دیگران هم راضی به این وصلت نشد و حتی اجازه نداد برای یکبار هم بیان خونه.

    از اون طرف دخترم پافشاری میکرد برای ازدواج با این آقا پسر.و وقتی دیدن که شوهرم به هیچ عنوان راضی نمیشه تصمیم گرفتن فرار کنن.

    من خیلی با دخترم صحبت کردم تا اونو متوجه اشتباهی که داره انجام میده بکنم ولی دخترم به هیچ کدوم از حرفای من اهمیت نمیداد.کار من شده بود نصیحت کردن دخترم،صحبت کردن با شوهرم برای راضی کردنش و گریه کردن.خیلی گریه میکردم ولی بعد با خودم فکر کردم.مگه با گریه کردن و غصه خوردن من کاری درست میشه؟بسپار دست خدا

    اون بهتر میدونه راه درست کدومه و چیکار کنه.به خدا گفتم خدایا خودت بهتر میدونی مصلحت ما در چیه خودت اوضاع رو درست کن و نزار این وسط کسی ضربه روحی شدید بخوره.و این جملات آرامشی در من ایجاد کرد که وصف نشدنیه.اصلا انگار همون آدمی نبودم که از صبح تا شب اشک میریختم.بعد از این جریان هر وقت نجواهای ذهنی می اومد سراغم میگفتم الخیرو فی ماوقع.خداوند قادر مطلقه

    و نمیدونید بعدش این ماجرا طوری پیش رفت که دخترم و اون آقا پسر رابطشون سرد شد‌.بعد دخترم به من گفت که اون پسر مجبورش کرده بود و تحت فشارش گذاشته بود که باهم فرار کنن و دخترم میگفت من نمیخوام فرار کنم و نمیخوام بی ارزش برم خونه شوهر.و این ماجرا خیلی راحت بدون ناراحتی و معجزه وار تموم شد.

    واقعا این جملات الخیر فی ماوقع و خداوند قادر

    مطلقه خیلی معجزه ها میکنن و به من یکی که خیلی آرامش میدن.

    در پناه الله یکتا باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای: