داستانی درباره هدایت الهی | قسمت 2 - صفحه 39
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-74.gif
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2020-08-28 07:48:252023-12-22 12:40:42داستانی درباره هدایت الهی | قسمت 2شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
بنام الله یکتا سلام بر عشق جانم
اگر من نمیشناختمتون و ندیده بودم موفقیت هاتون و به چشم خودم …باورم نمیشد این داستان گرفتن اقامتتون توی آمریکا رو
مگه میشه اینقدر راحت و در این مدت کوتاه اقامت گرفت؟!
بله که میشه….همه چیز باور ماست،،،همه چیز احساس خوب ماست…همه چیز نتیجه ی کنترل ذهن ماست…اگر فقط یکبار با گیر و گرفتارهای ظاهری،گول شیطان ذهن رو میخوردید و ناامید میشدید …چه بسا باید برمیگشتید ایران…من آیه (فان مع العسر یسری)رو توی این قسمت از زندگیتون به وضوح دیدم
میتونستید حرف شیطان رو بپذیرید و سنگ هایی که در ظاهر جلوی پاتون می افتاد رو مانع رفتن ببینید و مسیر رو سخت ببینید تا سختی ببینید..ا
ما زمانی که کارت اعتباریتون از کار افتاد یا زمانی که بدون ماشین مجبور شدید سفر کنید یا زمانی که مجبور شدید برای رفتن به سفارت به مکان دیگه ای برید شما وجه زیبای ماجرا رو دیدی و خوش گذروندید
به هر صورتی که بود حال و احساستون رو خوب نگه داشتید و اتفاقات خوبی هم براتون رقم خورد
الله اکبر از این جهان بانظم
چقدر میشه راحت زندگی کرد و ما متاسفانه با باورهای اشتباه خودمون لقمه رو دور سرمون میچرخونیم
خدایا ازتو هدایت میخوام تا به آسانی ها برسیم و خوشبختی رو بتونیم لمس کنیم در تک تک لحظه هامون
موفق باشید
باسلام خدمت استاد عزیز و خانم شایسته ی زیبا
روز 124 ام و تعهدمن!
کنترل ذهن در هر لحظه از زندگی
استاد واقعا بهتون افتخار میکنم و خیلی خوشحالم که دنباله روعه کسی هستم که در این حد،اولا صادقانه راجع مسائل صحبت میکنه و راجب ذهن نجواگر در زمانهایی که شروع میکنه به ترسوندن و از نشدن ها میگه،خیلی راحت تعریف میکنه و مثل خیلیا جوری وانمود نمیکنه که همه چیز عالی پیش رفته و ذهن استاد متفاوت از ما عمل کرده
بلکه نه تنها از نجواها میگه،از مقابله ها هم میگه ،شسته رفته و اصل داستان
جلسه دو قدم دو و روز شمار 124 و 123 برای من نشونه از چیه؟ هر سه فایل،که همزمان باهم گوش میدم فقط حرف از مهاجرته
و منی که نه اگاهم کجا،نه اگاهم کی،نه اگاهم چجوری
همونطور ک برای استاد عزیز و مریم شایسته ی عزیز،پیش رفته برای منم میره
وظیفه ی من،کاره من،فقط لذت بردن از زندگی و در لحظه بودن و کنترل ذهنه
فرکانسی ک از این حال،میفرستم ،منو میبره به همون جا و مداری که این مهاجرتو این راحتیو این نعمت هارو تجربه کنم
ذهن فقط کارش بزرگ کردنه سختیاس،واقعا چه ماشین حسابه بزرگو بدونه خطایی داریم ما که در لحظه میتونه بایه بالا پایین کردن چگونگیو وضعیتو گذشته و اینده و سختیو مگه میشه ها،نتیجه ای حاصل کنه به طولای یه عمر، که ادمها با حسرتا زندگی کننو برن
من دارم توی این بالا پایین کردنا،هی انگشتمو فشار میدم روی دکمه Ac ,معادلاتشو صفر میکنمو نمیذارم کارشو انجام بده
من قلبمو دوس دارم مثل کسی میمونه که بدون چرتکه،یه عددی میگه به مشتری و جفتشون راضین و حال میکنن
صدای قلبم پر از ارامشه پر از گرمیه پر از لطافته
پر از (برو خیرشو ببینیه)
من امروز متوجه شدم و نشونه دریافت کردم که کمتر به خواسته هام بچسبم و بیشتر برای داشته هام سپاسگذار باشم
این جمله،از زبون ابجی لیلا و همزمان کادو گرفتنم از سمیه که یک دفتر زیبا بود،منو به عمل وا داشت ک بیشتر از قبل شکر گزار باشم
مینویسم
شکر
سلام به استاد عزیزم و دوستان همراه در این مسیر زیبا
استاد چقدر زیبا از هدایت گفتید و چقدر کلامتون برای من که چندین ساله درکنارتون هستم و آموزش میبینم آگاهی بخش بود.
درمورد شهود و هدایت یاد تجربیات خودم افتادم و چقدر این خاطرات شیرین ولذت بخش در ذهنم مونده اینارو مینویسم تا به خودم یاداوری کنم من هم هدایت شدم و نتیجه هدایت چقدرررر شیرینه
استاد من دوره کارشناسی ارشد که میخوندم یه استاد راهنما داشتم از کانادا که ایشون بعد سال ها قرار بود بیان ایران و درمورد پروژه من با اساتید و دانشجوهای دکتری تو یه جلسه صحبت کنن .من زبان انگلیسی اصلن خوب نبود و تمام افراد اون جلسه تسلط عالی داشتن و من کلی ناراحت بودم وغصه میخوردم که این جلسه در مورد کار منه و من وقتی نتونم انگلیسی صحبت کنم چقدر تو جلسه خجالت میکشم و ضایع میشم .یک هفته تمام تا ایشون بیان ایراد هر لحظه به این فکر میکردم که چه جوری باچه بهانه ایی نرم اون جلسه رو اما نمیشد و یه بی احترامی بزرگ محسوب میشد تا اینکه گقتم میرم و هرچی باشه من همینم و خودمو پذیرفتم با شرایطی که داشتم(البته باز تو وجودم ترس بود)تا جلسه شروع شد و استاد اومدن درمورد من و پروژم صحبت کنن یهو بدون مقدمه بهم گفتن دخترم شما اصالتا کجایی هستی و من گفتم تبریزی وایشون با خنده گفتن خب همشهری هستیم که من خسته شدم از انگلیسی حرف زدن و میخوام فقط به یاد گذشته ام ترکی صحبت کنم من ترکی حرف میزنم تو برای بقیه ترجمه کن و من اون لحظه از شدت خوشحالی نزدیک بود گریه کنم گفتم خدایا تو چه کردی کسی که قرار بود بشینه توجلسه و هیییچی نفهمه الان شده مترجم بقیه این جز خواست تو هییییچ چیز دیگه ای نیس وبعد ایشون با مهربانی تمام گفتم من هروقت که برگشتم هم شما میتونی سوالاتت رو ازم بپرسی و کمکت میکنم.اون اتفاق و اون هدایت برای من چیزی جز معجزه نبود که سال هاس که تو ذهنمه و داستان های این چنینی بسیار هست که سعی میکنم تک تک برای یاداوری به خودم بنویسم و ردپا بذارم️
به نام خدای معجزه ها
سلام استاد عزیزم
سلام مریم قصه ها
و سلام به همه همراهان این مسیر
وای استاد چه کردی با این فایل با این حرفا با این نشانه و هدایت ها
استاد عزیزم چی شده که شما شدی ناجی زندگی من و امثال من
وای استاد تو ی حالی هستم اصلا وصف نشدنی
و چقدر عاشقانه این فایل رو با جون و دل گوش دادم
اره دقیقا میفهمم چی میگین شما
در حد مدار و فرکانسی که الان هستم قشنگ حس میکنم هدایت و حرفای خدارو
استاد منم دقیقا به ی نشانه ای برخوردم همش میگفتم خدایا چی داری بهم میگی؟
همش میگفتم خدایا مگه تو هم حرف میزنی با آدم؟
استاد تک تک کلماتی که شما میگفتی فقط میخواست اشک منو دربیاره
تمام این کلماتو من به خدا گفتم همش میگفتم چرا استاد هم مث من داشته با خدا حرف میزده
وای استاد
سلول به سلول تنم در حال سپاس گذاریه
اصلا چی شد من این فایل گوش دادم
برای ی خواسته ای گفتم برم ی نشانه بگیرم ببینم هدایت خدا چیه چرا من نمیفهمم
همینکه اومدم رو منو خانه زدم دیدم این پیام اومد که این فایل ران شده و سریع دیدم نوشته داستان هدایت
گفتم خودشه
باید همینو گوش بدم
خدایا هزار بار شکرت
خدایا هزار بار شکرت
خدایا هزار بار شکرت
این فایل میگفت ساناز دیدی هزار بار خدا بهت نشانه فرستاد؟
دیدی هزار بار هدایت کرد؟
دیدی به هر دری زدی فقط خدا گفت صبور باش و روی باورهات کار کن
پس تو دختر دنبال چی هستی؟
یعنی تا الان ندیدی هزار بار خدا معجزه کرد برات؟
ندیدی کجا بودی به کجا رسیدی؟
تمام اینارو خدا برات کن فیکون کرده
چته خب
مگه تا الان میتونستی کار کنی که الانم خدارو گذاشتی تو منگه ؟؟؟/
مگه یادت نمیاد حداقل 4 ماه قبلتو؟
مگه یادت نمیاد حتی ی صبحونه واسه خوردن نداشتی؟مگه یادت نمیاد تا خر خره غرق بدهی بودی؟
مگه یادت نمیاد همین هفته پیش فقط پول کفشت 5 میلیون شد؟
مگه یادت نمیاد فقط پول دوتا کرم صورتت 5 میلیون شد؟
اونم در صورتی که بدون هیچ تنگنای مالی از روی لذت خریدی؟
اصلا دختر چی شد که دوباره نجواهای ذهنی اومده تو کلت؟
مگه تو هر روز کلی با خدا حرف نمیزنی ؟چی شده دوباره شک افتاده به جونت؟هاااااا؟
خدایا شکرت بیدارم کردی
خدایا شکرت آگاهم کردی
خدایا شکرت دوباره دستمو گرفتی
خدایا شکرت دوباره چراغ راهم شدی
خدایا شکرت دوباره نشستن رو شونه های تو و لذت بردن از زندگی
خدایا شکرت دوباره تو دوباره من دوباره لذت زندگی
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
باسلام خدمت همه دوستان واستاد عزیز و خانم شایسته گل
خانم شایسته بابت سری پنجم فایل های تحول زندگی ممنون که باث شدی دوباره بتونم از فایل های رایگان کنار دوره ها استفاده کنم و واقعا گل گفتی که این فایل های رایگان مکمل دوره ها اینها باید کنار هم استفاده بشن ویه معجون فوق العاده است.
این فایل ها باز ایمانم رو بیشتر کرد جایی که گمراه شده بودم .
مسیری که سخت پیش میره یعنی مسیر اشتباهه .
اینکه تو اون شرایط آدم بتونه نگاه خوب داشته باشه واقعا کار خیلی بزرگیه. دمتون گرم.
خدایا ذهن قوی و ایمان قوی مثل استاد و خانم شایسته بهم بده.
خدایا شکرت
استادجونم سلام، خانم شایسته ی نازنینم سلام
سلام به همه ی عزیزانم در خانواده ی صمیمی استاد عباس منش
با نام و یاد الله یکتا سفرنامه ی خودم رو با عشق آغاز میکنم
نتایج من وقتی عوض میشه که باورهای بنیادین من عوض شه!
استاد جونم برامون از تکرار و تکرار و تکرار گفتین، من بارها و بارها فایل های محصولات رو گوش کردم، دقیقا تجربه کردم؛ همینه که میگین ذهن اولش خیلی خیلی مقاومت داره! اما کم کم شروع میکنه به رام شدن، من یه لیست ترس داشتم که مداوم توی صف انتظار بودن برای تبدیل شدن به یه توهم و بعد هم به یه تبسم؛ انتظار برای رسیدن به این جمله که؛ همین بود!!!! این همون ترمزیه که اینهمه وقت من رو متوقف کرده بود و من در جا میزدم…
و تازه وقتی به این نقطه میرسی، اونوقته که فرصت تجربه ی دو نوع احساس رو داری، یک) خاک بر سر بی عُرضت کنن که اینهمه سال عقب افتادی، دو) یافتم یااااافتم پس میشه اینجوری هم میشه زندگی کرد، میشه اینجوری هم به ترس ها نگاه کرد، میشه به ترس ها حمله کرد، میشه به خودم اجازه بدم بترسم اما یواش یواش هی بهش نشون بدم الهه توهمه، و اجازه بدم الهه به نقطه ای برسه که تبسم کنه..
از اونجایی که یاد گرفتم، ایمانی که عمل نیاره حرف مفته میخوام بنویسم از تکراره که با آدم چه کارا که نمیکنه! استاد جونم من و همسر جان عزیزم سال 1400 تصمیم گرفتیم بزنیم به دل جاده و اولین سفر مشترکمون رو تجربه کنیم، استااااد نگم براتون از اینکه چقد لذت بردیم و بهترین سفر عمرمون تا به امروز بود..
استااااد باورتون میشه ما هیچ هتلی رزرو نکردیم، و زدیم به دل جاده، مبدأ مشهد، مقصد ما نمیدونیم خدا باس هدایتمون کنه فقط میدونستیم که دوس داریم بریم سمت جنوب، استاد راه افتادیم با چه جمله ای؟!
با نام و یاد الله یکتا سفرمون رو آغاز میکنیم، خدایا درخواست میکنیم که ما رو در زمان مناسب در مکان و موقعیت مناسب قرار بده، خدایا ما به هر خیری که ازسمت تو به ما برسه محتاجیم، خدایا تو به ما بگو از کدوم مسیر بریم، کجا بمونیم، کجاها بریم و…
سفر ما آغاز شد، اولین موسیقی که پلی شد چی بوووود؟؟؟!!!! سفر یه شعره سفر یه قصه است سفر رهایی از فصل غصه است … استاد وقتی داشت این موسیقی پخش میشد این ذهن من مدام تصویر شما رو در حین رانندگی با اتوبوس لوکس RV میدید، عاشق اون لحظه هایی بودم که با دست راستتون ملودی مینواختین و کنار همنوایی با موسیقی به مریم جون میگفتین عاااااشقتم من..
و قشنگی این داستانه برام کجاست؟! که من خلقش کردم توی رابطم، عشق منم داشت با موسیقی میخوند، با دست راست ملودی میزد و میگفت عاااااشقتم من، استادتوی مسیر چقدر لذت بردیم، از پسته ی فیض آباد گرفته، تا انار بجستان، رفتیم و رفتیم و لذت بردیم از جاده و زیباییهاش، از وسعتی که توی لحظه هامون ایجاد شده بود.. استاد جونم غروب جاده رو نگم براتون، منی که عاشق طلوع و غروب زندگی در بهشت بودم، انگاری خدا اومده بود تا برای من تابلوی غروب رو در نهایت جذابیت به نمایش بزاره! خدای من عاشقتم
استاد جونم رسیدیم طبس، هیچ ایده ای نداشتیم کجا بریم، استاد ما هدایت شدیم به بهترین هتل شهر، با یه قیمت مناسب، و خدا میدونه که چقدر لذت بردیم و چقدر با همسرم از قانون گفتیم و لذت بردیم، استاد چقد من عاشق صحبتای خودم و همسرمم، بررسی بارها و بارهای قانون از زوایای مختلف باعشق، اصلاً نمیفهمیم چطور زمان میگذره!!! استاد جونم یه هدایتی به ما گفت برین باغ گلشن، مام گفتیم چشم، خدای من چقدر زیبا بود دیزاین و تلفیق درختها اونم از گونه های مختلف، من بار اولی بود که میرفتم باغ گلشن، داشتیم قدم میزدیم و صحبت میکردیم، یهویی سوپرااااایز، یه حوض جذاب با کلی غااااز و مرغابی، خدای من دیوانه شده بودم از دیدن این تصویر، استاد منی که خیلی وقتها نگران قضاوت دیگران بودم، فارغ از نگاه دیگران با این موجودات دوس داشتنی حرف میزدم، میخندیدم، با وجود اینکه میترسیدم از غاز اما رفتم نزدیک توی فاصله ای کمتر از چند سانتی متر، استاد جونم یه غازی لبه ی جوی آب وایساده بود و باصدای بلند انگاری کمک میخواست، دوستاش از توی آب بیرون اومده بودن، و از روی جوی پریده بودن و داشتن چمن های خوشمزه و خوش رنگ و لعاب رو دسته دسته میزدن بر بدن، استاد، غازه فقط وایساده بود و انگاری با حسرت فریاد میزد، همسرم در حال فیلم گرفتن بود، رفت پشت سرش، باورتون میشه پرید!!! آره پرید!!!! همون غاز درمونده و ناتوان پرید!!! استاد ناخودآگاهم گفت زییییینگ، الهه اهرم اینه این! با چه ذوقی منم پریدم تو سبزه ها، مثل ارشمیدس و داستان یافتم یافتم!! استاد به همسرم گفتم همینه! همینه! اهرم رنج و لذت همینه! میتونست غاز جان بایسته و فریاد بزنه و با یه ترس باز بزرگتر از قبلی مواجه بشه اما پرید و حالشو برد، دسته دسته اونم سبزه زد بر بدن…
استاد جونم ما شنیده بودیم طبس خرماهای خیلی خوبی داره، از یکی دو نفر پرسیدیم و قدم قدم هدایت شدیم به مرکز شهر، استاد جونم قرار من و همسرم این بود که اصل سفر رو بزاریم روی هدایت، اینجوری هر روز که میگذشت ما مصادیق بیشتری داشتیم برای ذهن منطقیمون که خدا هر لحظه داره ما رو هدایت میکنه! استاد ماشین رو گذاشتیم توی میدون اصلی شهر، و گفتیم خدایا هدایتمون کن! کمی رفتیم جلوتر یه احساسی به من گفت از این فروشگاه سوال کنین، منم همسری رو صدا زدم و گفتم عشقم از اینجا یه سوال بپرسیم، خلاصه یه فرکانس عجیبی داشت اون فروشگاه، همسرم رفت بپرسه، از فروشگاه اومد بیرون، گفت الا جان عجب انسان شریفی بود این آقا، چقدر متواضع، چقدر دوس داشتنی،…خلاصه اون دست پرمهر خدا گفته بودن همین مسیری که اومدین رو برگردید عقب و دو تا چهارراه برید بالاتر، ما هم گفتیم خدا گفته از اینور بریم، به روی چشم، بریم ببینیم چه خبره، مسیر رفته رو برگشتیم و پیاده عازم شدیم به سمت فروشگاه مورد نظر، استاااااد باورکردنی نبود شاید، اما برای ما به شدت باور پذیر بود، استاد ما از خداوند هدایت خواسته بودیم، و خداوند ما رو هدایت کرده بود به فروشگاهی تحت عنوان شهر خرما، بیش از 70 مدل خرما، حلوای خرما، اب نارنج اونم اب نارنجی که قبل از آبگیری هسته هاش گرفته شده بود و این آب نارنج ذره ای تلخی نداشت! خداای من آخه ما با کدوم اپلیکیشن و راهنمایی میتونستیم اون مغازه رو پیدا کنیم، مغازه ای که یه فروشنده ی متخصص داشت، اونم با یه روی گشاده، کسی که عاشق کارش بود، تازه میگفت هرچی با هر میزانی خواستین براتون میفرستم، خدای من، چقدر ما لذت بردیم از خرید کردن از شهر خرما، اون آقا توی شهرشون یه انسان ثروتمند خودساخته بود، و من ناتوانم از اینکه بتونم نامی جز هدایت برای این پروسه بزارم..
خدای من، استاد ما برگشتیم سمت ماشین، و استاااااد شیشه ی سمت من بااااااز بود، و گوشی هامون، چمدون هامون و کلی وسیله همه و همه در دسترس کامل، ما حداقل چهل پنجاه دیقه بود که رفته بودیم، بعد این تایم برگشتیم، شیشه کاملا باز، اما هیچ اتفاقی برای ماشین و تک تک وسایل گرانبهای توی ماشین نیفتاده بود!!!! خدای من اگه این خدا بهترین حامی و حافظ مانیست، پس من چی بزارم اسم این اتفاق رو، آیا چیزی جز اینه که ما در مداری بودیم که بایستی هرچه که داریم در امنیت کامل باشه! و آیا این چیزی جز رویاهایی که رویا نیستند بود!!!!
استادم جونم براتون بگه، دوباره زدیم به جاده، به ما گفته شد بریم شهر یزد، رسیدیم یزد، از کنار هتل الزهرا رد شدیم، همسرم با یه لبخند معناداری گفت الا جان بریم الزهرا، اما من از نشونه ها غافل شده بودم، محکم گفتم نه! رفتیم بافت قدیمی شهر یزد، دو ساعت تمام گشتیم و گشتیم، جایی که ما پسند میکردیم اتاق خالی نداشت و جایی هم که خالی داشت مورد پسند ما نبود، برگشتیم تو ماشین، گفتم خدایا من تسلیمم، همسرم گفت الهه جانم میخوای بریم الزهرا رو از نزدیک ببینیم، با یه درماندگی گفتم آره، خسته شده بودم اما یادم رفته بود که رها باشم، چون تو مشهد یه رستوران الزهرا بود که بی کیفیت و افتضاح بود، ذهن من به این هتل هم برچسب ناخوب زده بود، استااااد رفتیم داخل هتل، همون اول یه خانومی با روی گشاده خوشامدگویی کرد، و جالبه که اون هتل همه ی اتاقاش رزرو بود، و فقط یه اتاق دو تخته داشت که کنسل شده بود!!! خدای من! من رفتم، مقاومت کردم، گشتم و گشتم وبعد برگشتم سر نقطه ی اول، خدایا من به هر خیری که تو به من برسونی فقیرم!!! و ما مستقر شدیم، اینقدر این هتل تمیز و خوب بود و به ما احساس خوبی میدادکه تصمیم گرفتیم دو شب بمونیم، صبح که اعلام کردیم گفتن اتاق شما برای امشب رزرو شده، استاد ما تمام وسایلمون رو جمع کردیم و گذاشتیم تو یه اتاق مخصوص، تا وقتی برگشتیم به راحتی توی اتاق جدید مستقر بشیم، استاد باورتون میشه وقتی شب برگشتیم و کلید اتاق جدید رو گرفتیم، وَوو، یه اتاق نورگیرِ بزرگِ فوق العاده با چهارتا پنجره، رو به درختای زیبایی که هر برگش یه رنگ بود، خدای من، صحنه ای که میدیدم دیوانه کننده بود، من به شدت مشتاق دیدن این صحنه توی مهرماه بودم، اونم توی مناطقی مثل طرقبه شاندیز مشهد، مهرماه بنا به دلایلی نشد بریم، و وقتی رفتیم برگی به درختها نبود، و من توی آخرین روزهای پاییز، داشتم این صحنه رو توی شهر یزد درک میکردم!!! خدای من!!! من خلقش کردم!!! من دیوانه وار درختهای رنگ و وارنگ سریال سفر به دور آمریکا و زندگی در بهشت رو میدیدم و با اینکه زماانش گذشته بود، جهان منو آورده بود به یزد تا بتونم این طنازی و نقاشی بی نقص خدا رو توی برگها به تماشا بشینم و به وجد بیام!!! استادم از درختای نارنج و قدم قدم هدایت شدنامون به زیباییهای یزد که نگم براتون، از هدایت شدنامون به با کیفیت ترین رستوران های شهر، خدای من چقدر من تو این سفر لذت بردم، استااااد جونم اگه بخوام فقط یه مورد رو بگم آتشکده بود، اصلا یه آرامش عجیبی بود، موسیقی ای که پخش میشد، جملاتی که نوشته شده بود، و مردمانی که خودشون بودن، مهم نبود مذهب اونا چیه من توی این آدما انسانیت رو میدیدم، آرامش موج میزد، برای من تعهد و تمرکزشون روی خاموش نشدن آتیش جالب بود، اگه من برای عمل کردن به آگاهی هایی که دارم، چنین تعهدی داشته باشم، آیا بهشت رو همینجا، توی همین دنیا تجربه نمیکنم؟! خدای من چقدر زیبا، یه تکیه کلامی از یزدی های عزیز یاد گرفتم که خیلی برام جالب بود، چی چیه مگه!!! اونم با یه کشش شیرین صدا!! استاد خواستیم سوغات بخریم به هدایت گوش نکردیم، چون انسان فراموشکاره! دو تا فروشگاه انتخاب کردیم رفتیم اونم با کلی مسافت، اما یکی اونچیزی که ما میخواستیم نبود، اون یکی هم بسته بود!!! وای خدای من دست خالی برگشتیم هتل، روز بعد گفتیم خدایا ما تسلیمیم تو بگو کجا بریم!! هدایت شدیم به حاج خلیفه ی اصلی، چه سوغاتی های با کیفیتی خریدیم، لذت بردیم از خرید کردنمون، از اینکه پولمون رو جایی هزینه کردیم که برای کارشون عجیب ارزش قائل بودن، خدای من عجیب سپاسگزارم، استاد راست میگفتین توی ستاره ی قطبی، نشونه ی هدایت فرق داره اصلاً، قلبمون انگار فراخوان میزنه! خدای من، استاد جنس هدایت اینجور بود که قلبمون بااااز میشد، یه آرامش شیرین و دلنشین…
خدای من، چقدر من داشتم بزرگ و بزرگتر میشدم، استااااد من آگاهانه داشتم یکی یکی میرفتم توی ترس های ریز و درشتم، داشتم قدم به قدم اجازه میدادم تا هدایت بشم تا نخوام دست و پای بیخود بزنم، تا اعتماد کنم، به قول رُزای عزیزم توی گفتگو با دوستان
Just trust in God, Just trust in God
استاد جونم منی که محو زیبایی های باغ گلشن طبس بودم، باز هدایت شدم به یه جای زیباتر، باغ دولت آباد یزد، چقدر درختای نارنج رو دوس داشتم. اصلا انگاری ما زمانی سفر کرده بودیم که رستاخیز رنگ برگها بود، اما درختای نارنج همچنان سرسبز و راست قامت توی ردیف های منظمی، دلبری میکردن. استاد جونم داشتیم میرفتیم سمت مدرسه ضیائیه که سه تا دختر بچه ی ناز دبستانی نشسته بودن کنار هم، یهویی یکیشون رو کرد به من و گفت، چقده شما خوشگلیییین، اصلا من انتظارشو نداشتم، حالا خود اون دختر، نهایت موزونی و زیبایی، منم تو دوره عزت نفس یاد گرفته بودم نگم اصلنم اینطور نیست منم سپاسگزاری کردم و گفتم شمام خییییلی زیبا و جذابی عزیزم، چه احساس زلال و فوق العاده ای داشت مکالمه ی من و دختر کوچولو ، از زیباییهای بافت قدیمی و میدون امیر چخماق و خانه ی لاری ها و میدون ساعت و .. که بگذریم، دوس دارم یه جریان هدایت دیگه رو بگم براتون، استاد جونم یه مغازه ی سنتی بود که یه احساسی به من گفت برو داخل فروشگاه، اینقدر این مغازه عالی و سنتی و جذاب دیزاین شده بود که آدم دلش سیر نمیشد از نگاه کردن، یه خانوم جوان نازنینی هم داشت فیلم میگرفت از داخل فروشگاه، یهو وسط حرفاش به فروشنده گفت من نویسندم و کلی فالور دارم، شما رو حتما تگ میکنم، زیییییینگ، گفت نویسنده! من یکی از آرزوهام نویسندگیه استاد و قلم خوبی هم دارم، سریع گفتم ببین الهه جان، این خانوم نه شاخ داره نه دُم، فقط یه سری باورهای متفاوت داشته، اگه اون تونسته پس تو هم میتونی! به دو شرط ….
خلاصه استاد جونم اون خانوم زودتر از ما از فروشگاه خارج شد، ما همینجور آهسته آهسته داشتیم توی بافت قدیمی قدم میزدیم، نمیدونم چی شد که یهو مجدد رسیدیم به اون خانوم نازنین، بی مقدمه به ما گفتن شما رفتین نمایشگاه سوسمارا، مام گفتیم نه! گفت حتما برین فوق العادست. و با آرزوی نیک از ما فاصله گرفتن، استاااااد اون خانوم دست خدا شده بود تا قدم بعدی رو بگه به ما، وای استاد دقیقا شمام رفته بودین پیش الیگیتورها ، حالا فاصله ی زمانی با نمایشگاه چقده، پنج دیقه، همه نشونه ها میگفت بچه ها برین! مام رفتیم استاد جونم! آخ که استاد جونم در بدو ورود باس به ترسام غلبه میکردم! سگ ها و گربه های مجموعه که حول و حوش هشت تایی بودن همه آزاد بودنمن که قالب تهی کرده بودم از ترس، گفتم خدا گفته بریم، میریم، آب دهنمو قورت دادم و زدم به دل ترسام، رفتیم داخل، اونجا در اصل یه نمایشگاهی بود از خزندگان، از ایگوانا گرفته تا مار و رتیل، تا گونه های مختلف ماهی های عجیب، یه راهنما قدم به قدم برامون بیوگرافی تک تک اون خزنده ها رو گفت، اونجا بود که من برای اولین بار مار کبری دیدم، واکنشش، و بهتر بگم همه جور مار دیدم، منی که تا چند دیقه قبل چندشم میشد نگاه کنم حالا مشتاقانه سوال هم میپرسیدم ، راستی استاد جونم شاهین و جغدم دیدم اونجا، جغده یه جوری متعجب نگاه میکرد که انگاری اونم باورش نمیشد که الهه ی اونجا همون الهه ی یه ساعت پیشه، احساس میکردم داره برام شعر میخونه، حالا چی میخونه؟ تو پای در راه بنه و هیچ مپرس، خود راه بگویدت که چون باید کرد
استاد اونجا با یه ماهی آشنا شدیم که به نام اکسولوتل، استااااد این ماهی دو زیست بود، دست و پا داشت، و نکته ی مهم این بود که میتونست قسمت های آسیب دیده یا قطع شده ی بدن خودش رو( دم، پوست، قلب، جگر و کلیه) ترمیم کنه، و من اون لحظه یاد فایل اول دوره صلح با خود و فایل های سلامتی مربوط به آرامش در پرتوی آگاهی افتادم که بدن ما عجیب قدرت بازسازی خودش رو داره، و اولین نشونه های خارج شدنمون از مسیر با نشونه هایی از عدم سلامتی، خودشو نشون میده! خدایا شکرررت برای داشتن این آگاهی های ارزشمند، استاد جونم موقع خروج از نمایشگاه یه عکسی توجه من رو جلب کرد، آقایی که یه مار بزرگ قهوه ای با لکه های زرد، رو دوشش گذاشته بود، درست مثل یه شالگردن!! وَووو، همه چیز در تسخیره انسانه!!!
استاد جونم قدم بعدی که به ما گفته شده بود، این بود که عازم بشیم سمت شیراز، و ما حرکت کردیم به سمت شیراز، اونجام هدایت شدیم به یه هتل خوب، با این تفاوت که این هتل پارکینگ اختصاصی داشت، هتل های قبلی ما عالی بودن، ولی اینجا ما یه آپشن جدیدم داشتیم، پارکینگ! و ما این فرصت رو داشتیم که به راحتی مجدد همه چی رو با نگاه جدیدتر، بهینه تر از قبل بچینیم، خدای من، هیچ کدوم از این شهرها رو من تجربه نکرده بودم.روز آخر آذرماه بود، در آستانه ی شب یلدا، استااااد من عاشق دو نفره های خودمو عشقمم، عاشق حرفهامون، عاشق پیدا کردن ترمزامون، عاشق مراقبت از ورودی هامون، اگر من مشهد بودم کیفیت شب یلدام افول میکرد چون من هنوز به عزت نفسی نرسیده بودم که بتونم به یه سری دورهمی ها بگم نه، و چون ما رو خودمون کار کرده بودیم جهان ما رو آورده بود به یکی از زیباترین شهرهای کشورمون!!! شیراااااز !!! خدای من چقدر فرکانس دقیق کار میکنه، رویای من این بود که جایی باشم که خیلی بهم خوش بگذره و حالا من هدایت شده بودم به شیراز، استااااااد جونم ما مشهد زندگی میکنیم، اون حالتایی که من اونجا دیده بودم چقد متفاوت بود، من هیچ وقت تو مشهد ندیده بودم قدم قدم گل نرگس بفروشن و مردم هم با عشق گل نرگس بخرن، و حالا من متوسط هر بیست نفر، میدیدم یه نفر دسته گل نرگس به دست داره حرکت میکنه، یکی پیاده میشه میپره نرگس میخره، یکی راه میره نرگس بو میکنه، یکی با نگاه کردن به نرگس داره عشق بازی میکنه!! خدای من!! چقدر فرهنگ این شهر متفاوته! من این رقابت رو توی مشهد فقط توی یه چیز دیدم! توی خرید شمع! اونم شب شام غریبان! ملت همه سیاه پوش، گِل میمالن به سر و روشون، با اشک و آه و ناله، سرازیر میشن سمت حرم! اونم با یه لیست آرزو که امام رضا باس شفاعت کنه و واسطه ای بشه برای این دریافت ها!!! استاد من از شدت شاد بودن این مردم گاهی متعجب بودم!!! استاد خود من کسی هستم که سالها مثل همه ی اون آدمای شمع به دست عمل میکردم، خداااای من، من چقدر تغییر کردم!!! نفهمیدم کی من اینقدر تغییر کردم!! من هدایت خواسته بودم و با تمام وجودم بهاش رو هم پرداخته بودم و حالا میدیدم که چقدر جهان من عوض شده!!! منی که فکر میکردم گریستن و روضه رفتن و صف اول نماز جماعت بودن و دوره قران رفتنا اصله!!! حالا اصل زندگیم بر لذت بردنه!! چقد کمتر مردم رو قضاوت میکنم! وای من موهام دیده میشه اما نمیترسم برم جهنم!!! اون خدای غریبه برام شده یه رفیق، استاد یادتونه میگفتین ابراهیم بود و ابراهیم!!! من از رفتن آدما دیگه نمیترسم! وقتی هر روز که داره میگذره بیشتر دارم صدای رفیقمو میشنوم، عاشق اون جمله ی شمام که میگین وظیفه ی من بندگی کردنه و وظیفه ی اون خدایی کردنه!!! استادجونم من عاشق اون خدایی هستم که قانون رو با این دقت در اختیارم گذاشته، عاشق خدایی هستم که از رگ گردن به من نزدیک تره، عاشق اون خدایی هستم که همسری از جنس عشق کنارم قرار داد چرا که فرکانس من عشقه، استاااد نمیدونین من چقدر سپاسگزار خداوندم که چنین همسر ارزشمند و همسویی در کنار من قرار داد، استاااد جونم ما کنار هم، هر روز که میگذره بیشتر و بیشتر به خودمون عشق میورزیم و بیشتر و بیشتر داریم خودمون رو تجربه میکنیم!!! ما کنار هم نیومدیم تا دلخواسته هامونو برا هم دیکته کنیم، کنار همیم تا لذت مضاعف تری رو تجربه کنیم، هیچ کدوم از ما نیومده تا اون یکی رو خوشبخت کنه، هر کدوم از ما مسیر خودشو میره اما عجیب این مسیره آسفالته و همواره، دستامون گره خورده به هم سوت میزنیم و لذت میبریم، فانوس و ستاره قطبی از اون وجه مشترکای بین ماست که هربار شگفت زده ترمون میکنه!!!
استاد جوووونم یلدای 1400 من و عشقم دو تایی رفته بودیم حافظیه، آره استاد، حااااافظیه!!! آخ که چقدر مردم شاد بودن، همه از هم پیشی میگرفتن که برن حافظیه، استاد جونم چقدر من سپاسگزار شما هستم، همه چیز عالی بود، ولی من بیشتر از هر زمان دیگه ای سپاسگزار حضور شما و خانم شایسته ی نازنین و جسورم توی زندگیمون بودم، خدای من وقتی میدیدم که مردم با چشمان اشکبار فال میگرفتن، فقط یه چیز داشتم بگم خدایااااااا شکرررررررت، شکررررررت که قدرت خلق زندگی خودمو بهم دادی و من چقدر رها شدم از استخاره، فال، یا هرچیزی که بخواد آینده من رو پیش بینی کنه یا مسیر من رو تعیین کنه!!! استاد جووونم از وقتی با شما آشنا شدم خدایی رو دارم که باهام حرف میزنه، منو میشنوه، منو میبینه، قضاوتم نمیکنه و من رو همینجوری که هستم دیوانه وار دوس داره…
کافیه من ورودی هام رو کنترل کنم تا زندگی جذاب تری رو تجربه کنم. استاااااد دیگه من گدایی محبت نمیکنم، من درس ها آموختم از برکت دوره ی عزت نفس اثرگذار شما، دارم می آموزم که هر روز بیشتر و بهتر روی عزت نفسم کار کنم، استاد جونم کنار شما یاد گرفتم قوی باشم تا اینکه بخوام احساس گناه یا قربانی بودن رو تجربه کنم!! یاد گرفتم برای خودم ارزش قائل باشم، استاد جونم چقدر خوشحالم که در فرکانسی قرار گرفتم که با شما آشنا شدم و با سلول سلول وجودم ازتون سپاسگزارم…
استاد جونم حالا ما شیراز کجا رفتیم، باغ ارم، نگم براتون از انسانها موقر و دوس داشتنی توی پارک، داشتم عکس میگرفتم یه آقای فوق العاده اتوکشیده، مرتب و شیک پووش دیدم ایستاده، تا من عکسمو به راحتی بگیرم، استااااد یاد اون فایلی افتادم که خانم شایسته داشتن عکس و فیلم میگرفتن و مردم منتظر میشدن تا کارشون تموم شه! یعنی همینجا با همین شرایط فعلی من داشتم تجربش میکردم!!! خدای من این یعنی ما تغییر کرده بودیم چرا که انسانهای دوس داشتنی تر و متفاوت تری رو هر بار میدیدیم! استااااد زیبایی انتهایی نداره، منی که تا روز قبلش دیوانه ی باغ گلشن طبس و باغ دولت آباد یزد شده بودم، دیگه نمیتونستم از سروهای باغ ارم و زیباییهای خیره کننده ی عفیف آباد بگذرم، خدایا شکرت برای این همه زیبایی و فراوانی، استاد جونم از شیراز هدایت شدیم به بندر چارک، اختلاف ارتفاع از سطح دریا رو تازه داشتم تجربه میکردم، دیوانه ی گردنه ها و عظمت تجلی یافته توی طبیعت بودم، استااااد فراوانی مووووج میزد، گردنه ها رو طی میکردیم اونم با چی، با صدای شیرین ودلنشین شما (گفتگو با دوستان قسمت 37) ، وای خدای من، من عاااااشق اون بغضی بودم که از شدت شوق احساسش میکردم، همزمانی دیدن طبیعتی فوق العاده جذاب، با شنیدن صدای دلنشین استادجونم و همسفری با همسفری بینظیر، همسفری که نه تنها عاشق خودشه که عاشقانه به من هم عشق میورزه!!! استااااد هرچقدر ما میومدیم توی مسیر این سفر، مداوم خداوند با غروبای فوق العاده ما رو شگفت زده میکرد، اما استاد بگم براتون از بندر چارک، ساعات اولیه ی شب، ما رسیدیم بندر چارک، خدای من، چنان احساس ناامنی من رو فراگرفت که نگو و نپرس، ما تصمیم گرفته بودیم شب چارک بمونیم و صبح ماشین رو بزاریم چارک و بریم کیش، اما این احساس ناامنی داشت منو عجیب اذیت میکرد، تنها مکانی که برا موندن بود رو رفتیم دیدیم، افتضاح بود، و هی این احساس ناامنیِ داشت فشار بیشتری میاورد، اینقدر زیاد شد که از همسرم درخواست کردم شبانه بریم کیش، حالا ما هیچ فرش قرمزی برامون پهن نشده بود، خدای من یه احساسی میگفت الهه امشب برین! و من احساسمو به همسرم گفتم و عشقمم با سعه ی صدر پذیرفت، تمام این مسیر برای ما ناشناخته بود، و ما توی تک تک این لحظه ها توی دل ناشناخته هامون حرکت کرده بودیم، و الان وقت این بود که ایمانمون رو دوباره اثبات کنیم، استاد من نمیتونستم خودم رو آروم کنم، همسرم رفت و پیگیر لندی گراف شد، ما نه تنها تصمیم گرفتیم که شب نمونیم که ماشین رو هم ببریم، خدای من ما اونشب مدارک رو دادیم و قرار شد تا سی دیقه دیگه کارامون انجام شه، خدای من، توی این تایم هدایت شدیم به یه مغازه که یه سری نون های سنتی محلی پخته میشد، یه مادربزرگی که نشسته بود و داشت نون محلی میپخت و هنرنمایی میکرد، و ما هم شام نخورده بودیم، استااد من اینقدر ناآروم بودم که نمیتونستم هیچی بخورم و کلا به هم ریخته بودم، خدای من، استااااااد من عاشق بچه هام و عجیب کودک درونم فعال میشه، و اون مادر بزرگ یه نوه ی شیرین به اسم فاطمه داشت، یه دختر حدودا پنج ساله با یه لباس محلی قرمز با یه لبخند شیرین، و خداوند از طریق این دختر چقدر من رو آروم کرد، جهان به کمکم اومد تا فرکانسم رو مدیریت کنم، اینقدر این دختر قربون صدقه ی من شد، دستای من رو میگرفت میبوسید برام شیرین زبونی میکرد، این دختر دست خدا شد تا من به آرامش بیشتری برسم، خدای من چطور من میتونم سپاسگزار تو باشم، سپاسگزار تغییر حالم از جهنمی که خودم داشتم میساختمش به بهشتی که تو با منی و اعتماد بی قید و شرط بهت …
استاد جونم ما رفتیم مدارک رو گرفتیم و به لطف الله یکتا رفتیم که سوار لندی گراف بشیم، باورتون نمیشه استاد، وقتی سوار شدیم، دقیقا ماشین ما گوشه ی سمت راست لندی گراف قرار گرفت، و من به راحتی پیاده شدم و به راحتی کنار ماشین ایستادم و به دریا نگاه میکردم، و این درحالی بود که تقریبا هشتاد درصد ماشین هایی که توی لندی گراف بودن، امکان پیاده شدن نداشتن و اگرم پیاده میشدن به سختی باید خودشون رو میرسوندن به کناره ها!!! استاد جونم من از جاده ی دو طرفه میترسیدم، از مسیرهایی که نود وپنج درصد ماشین هایی که توش عبور میکردن کامیون بودن میترسیدم، از تردد توی جاده اونم شب اونم بیابون وحشت داشتم و از شب دریا هم به شدت میترسیدم و توی این سفر همه رو تجربه کردم، استاااااد باورتون میشه من از همه ی این ترس ها گذر کردم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد، ترمزی که دو سال و نیم تمام باعث شده بود، سفرمون رو به تعویق بندازه!!! خدای من شکرررررت، استاد جونم مرررسی برای دوره ی ارزشمند کشف قوانین..
استاد جونم من پیاده شدم از ماشین و داشتم تلاش میکردم تا به صلح برسم با ترسم، یه جورایی داشتم ورودی های قشنگ تری به ذهنم میدادم تا به ترسم غلبه کنم، در همین حین ملوان لندی گراف اومد تا طناب رو جمع کنه، و من پام رو طناب بود، پاهام از ترس منقبض شده بود، همسرمم کنارم بود، گفت میترسی، منم گفتم آره، خلاصه یه فتح بابی شد برای صحبت ملوان و همسرم، استااااااد جونم این ملوان اسمش محمد علی بود، دستی شد از دستان پر مهر خدا، کلی با همسرم صحبت کردن، استااااد میدونین محمد علی به همسرم چی گفته بود؟! این آخرین لندی گرافه که داره میره سمت کیش، و تا سه روز آینده دریا طوفانیه، و لندی گرافی از چارک نمیره کیش، خدای من سپاسگزارم برای قطب نمای درونم، ( یعنی اگر ما اونشب میموندیم، نمیتونستیم لذت سفر به کیش رو تجربه کنیم و ما خیلی دوس داشتیم که حتما کیش رو تجربه کنیم) استاد جونم لابه لای دیالوگ ها به مکان استقرار هم اشاره شده بود که آقا محمد علی گفته بود یکی از اقوام ما کیشه، اینم شمارش، دوس داشتی باهاش تماس بگیر، ما هیچ پلنی نداشتیم برای کیش، وقتی ما سوار لندی گراف شدیم، دوست صمیمی همسرم تماس گرفته بود و اشاره کرده بود که منطقه ی میرمهنا بافت بسیار خوبیه برای اسکان، و استااااااد میدونین چی جالبه، فامیل آقا محمدعلی هم سوئیتش کجاست؟! میرمهنا، خدای من، من چی میتونم بگم برای این نشانه ها، استاد جونم انسانها به طرز عجیبی در طی این سفر میخواستن به ما کمک کنن، عشق بورزن و صادقانه هر کاری که از دستشون برمیومد برای ما انجام بدن، استاد من بارها و بارها این جمله ی تاکیدی رو نوشته بودم که؛ جهان سرشار از مردمان بینظیر، فوق العاده، دوس داشتنی، مهربان، صادق و نازنینی است که از هر جهت به من کمک میکنند… و حالا توی این سفر داشتم نتیجه ی تکرار و تکرار رو میدیدم، میدیدم که این باور به طرز معجزه آسایی انسانهای فوق العاده ای در مسیر حرکت ما، کنارمون با عشق میچید!! خدایااااا شکررررت…
استاااااد، عشقم با (فامیل آقامحمدعلی) آقای صادق پور تماس گرفتن و هماهنگی های لازم رو انجام دادن، خدای من ما ساعت یک شب رسیدیم کیش، استاد باورتون میشه آقای صادق پور در کمتر از پنج دیقه خودشو رسوند، کلید سوئیت رو با کلی خوشامدگویی و حس خوب به ما داد، بدون دریافت هیچ مدرک و سندی، بدون دریافت حتی یه دونه یه ریالی از ما، خدای من شکرت، چقدر انسانهای خوب زیادن، بماند که آقای محمد علی مجدد با همسرم تماس گرفتن و پیگیر بودن که مستقر شدیم یا نه و خلاصه ما به راحت ترین شکل ممکن مستقر شدیم، با کلی حس خوب، با تمامی امکانات، توی یه محله ی فوق العاده زیبا، که هر چقدر بگم از زیبایی و تمیزیش کم گفتم، خدای من در رو باز میکردی بیای بیرون یه درخت با کلی گل های کاغذی صورتی بهت سلام عاشقانه میداد، خدای من آخه دیگه چجور میخوای ما رو سوپرایز کنی..
استادجونم ما که توی فایل های شما با طلوع آشنا شده بودیم، ساعت 6 صبح زدیم بیرون، حالا کجا؟!!! ساااااحل، طلوع، مرغای دریایی، سکوت، زلالی آب، خدای من شکرررررت، چقدر طلوع زیباست …
استاد جونم چقدر ما به ساحل شرقی که اتفاقأ جون میداد برای دیدن طلوع نزدیک بودیم، و استاد جان از شما یادگرفتم که هیچ چیزی در این جهان اتفاقی نیست !!!! خلاصه استاد جونم ما دنبال یه ادکلن برند برای خواهرم بودیم، اتفاقا آقای صادق پورهم صبح روز اول تماس گرفتن که اگر دوس داشتین بیاین بازار، ما اینجا یه سری فروشگاه هم داریم، خدای من دقیقا تخصص عطر و ادکلن، خلاصه رفتیم و با عشق ازشون با یه تخفیف خوب خرید کردیمالبته نه یکی که سه تا ادکلن مارک ، دوباره همین آقای صادق پور ما رو با یه دوست دیگه ای آشنا کرد، برای تجربه ی بهتر تفریحات کیش، دوستان به ما گفته بودن رفتین کیش حتما کلبه ی وحشت و سافاری رو تجربه کنین، حالا پیشنهاد اون دوست عزیز چی بود، پارک دلفین، جُنگ، پاراسل و غواصی، استااااد توی دوره ی کشف قوانین شما غواصی میکردین و این خواسته برای ما هم شکل گرفته بود، ولی استاااااد من به شدت از آب میترسیدم، من کسی بودم که شنا هم بلد نبودم، وحالا باید انتخاب میکردم، گفتم باشه میریم تجربش میکنیم، خدای من از شدت ترس دستاام داشت میلرزید، بلیط ها رو خریدیم و حالا نجواها من رو رها نمی کرد، ترس همه وجودم رو گرفته بود ولی گفتم حالا بزار وقتش بشه بعد بررسیش میکنیم آقاجان تهش نمیری دیگه و….
استاد جونم برنامه ی اول پارک دلفین بود، وارد پارک دلفین شدیم، و اصلا من بغض کرده بودم، هرچه این سفر جلوتر میرفت من باید بیشتر به ترس هام غلبه میکردم، باید به ذهنم نشون میدادم که ترس ها، توهمی بیش نیستن، استاااااد من قبلنم اومده بودم پارک دلفین اما داستانی مبنی بر غلبه بر ترس نداشت!!! یا خود خدا، اولین آیتم یه ایگوانا که تو چشات نگاه میکرد و تو باید دستتو میزاشتی روی پشتش و منتظر میشدی تا چند تا عکس بگیرن!! و استاااااد من موفق شدم به ترسم غلبه کنم و دستم رو بزارم روی ایگوانا و همسرمم دستشو گذاشت روی دست من و دیگه خووووب به ترسم غلبه کردم، آیتم دوم گذاشتن یه عقاب روی دست، گفتم اشکالی نداره، میرم و تجربش میکنم، استاااااااد من رفتم و روی دستم گذاشتم،( یاد لحظه ای افتادم که خانم شایسته ی جسورم الیگیتور رو اولین نفر دستشون گرفتن، خدای من چه الگویی داشتم من برا ذهنم، که ساکت بشینه و فقط نگاه کنه)، آیتم بعدی گرفتن عکس با اسب مشکی، خدای من برم نرم؟! میییییرم! اگر من تونستم روی دستم عقاب بزارم و ایگوانا رو چند دقیقه لمس کنم پس به ترسم از اسب هم میتونم غلبه کنم. و خلاصه رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به نقطه ای که باید مار میزاشتیم روی دوشمون، خدایا دیگه گونه هام داشت میسوخت، ولی باز برا خودم الگو گذاشتم و انجامش دادم، اگه من همونیم که تونستم به ترس از ایگوانا، عقاب و اسب غلبه کنم پس اینم میتونم، و استااااااد جونم من انجامش دادم، مار ناقلا هم نامردی نکرد، حسابی تکون خورد، غضروفای دمش زیر انگشتام داشت جابه جا میشد و من حسااااابی لمسش کردم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد، استاد جونم منی که عقاب رو دستم گذاشته بودم دیگه ماکائو های آبی طلایی ترسی نداشتن، باورم نمیشد من همون الهه ی ترسو هستم!!! نازنازی و ترسووو!!! چقد سفر من رو بزرگتر کرده بود!!! خودمم باورم نمیشد اما واقعا من خودم بودم که داشتم بارها و بارها و بارها غلبه به ترسم و متولد شدن یه الهه ی قوی تر رو تجربه میکردم!!
و با چه دقت و ظرافتی خداوند این برنامه رو چیده بود، من توی یزد رفتم به اون نمایشگاه، فهمیدم که ایگوانا و یه سری از مارها هیچ خطری نداره، و حتی دیدن تصویر اون آقا، مار به دوش!!! و حالا من خلقش کرده بودم، خدایا شکرت که فرکانس با چنین دقتی عمل میکنه، استاد جونم توی بهترین نقطه ی ممکن مستقر شدیم برای دیدن برنامه ی دلفین ها و من مداام یاد جمله ی شما بودم و با همسرم تکرار میکردیم که آسمانها و زمین مسخر انسانه!!! یاد اون کلیپ نهنگ های قاتل و دوره ی دوازده قدم و طبیعی بودن رفتار سلیمان، و اون وجه دوس داشتنی خانم شایسته ی عزیزم موقع صحبت کردن از سخّر..
و همه ی این پروسه ی پارک دلفین اومده بود تا من رو قوی تر کنه! و من هم به حق چه جسورانه به ترسام حمله کردم، خدایا شکرت برای تجربه ی این الهه ی قوی تر…
استاد جونم، جونم براتون بگه که بعد پارک دلفین، رفتیم جُنگ، تا برگشتیم حول و حوش ساعت 3 صبح شده بود، حالا ما فردا باید ساعت 9 صبح میرفتیم برا غواصی و پاراسل، خلاصه استاد جونم، جونم براتون بگه، ما صبح خواب افتادیم، ساعت چند بیدار شدیم، ساعت 11، خدای من، گفتیم الخیر فی ما وقع، رفتیم ساحل برا غواصی و پاراسل، یعنی استااااد من عاشق این همزمانی های خداوندم، باورتون میشه استاد، گفتن از صبح دریا ناآروم بوده، کسی رو برا غواصی نبردن!!! ناگفته نماند که منی که شنا هم بلد نبودم، حالا میخواستم برم غواصی، احساس میکردم هر لحظه ممکنه پاهام خالی کنه، ولی به قول میکائیل عزیز تو سفر به دور آمریکا، هر آنچه مرا نکشد، قوی ترم خواهد ساخت، به محض رسیدن ما، اسامی خانوما رو خوندن و گفتن بیان برا غواصی، استاد جونم منم دل رو زدم به دریا و رفتم، سوار قایق شدیم و ناخدا ما رو رسوند به منطقه غواصی، نفر اول و نفر دوم رفتن تو آب، یه جوری نفر دوم ترسیده بود، که من داشتم قالب تهی میکردم، ولی باز گفتم نه، بزار فرصت این تجربه رو از خودم نگیرم، استااااد نگم براتون، برعکس نشستم لب قایق و با تجهیزات سنگین، آقای ناخدا ما رو انداخت تو آب، منی که تپش قلب داشتم، یعنی استاااد حس میکردم ضربانم 200 داره میزنه، خلاصه دستمو از طناب بغل قایق گرفتم و یک دل که نه صد دل، به ناخدا التماس که آقا جان من رو بکش بالا، من اصلا نمیخوام برم، از ما اصرار و از ایشونم انکار، میگفت بیای بالا دیگه نمیتونی بری داخل، خلاصه هی گفت نفس گیری رو تمرین کن، سرتو ببر زیر آب، منم چسبیده به قایق، چندباری این کارو انجام دادم، که مربی که نفرات قبلی رو برده بود، اومد، دست منو گرفت و اشاره کرد بریم، منم دل رو سپردم به خدا، رفتم به دنیای زیر آب، اعتراف میکنم که نتونستم اونجوری که باید و شاید توی لحظه باشم، ولی خوب جالب اینجا بود که همون چند دقیقه که پایین بودم، چقدر احساس سبکی کردم، مثل آدمی شده بودم که با خودش زمزمه میکنه، باید پارو نزد وا داد، باید دل رو به دریا داد، خودش میبردت هر جا دلش خواست، به هرجا رفت، بدون ساحل همونجاست، استاد جونم چه عظمتی بود زیرآب، جالب اینجا بود، که همون موقع ها، ما شاهد فایل های آموزشی غواصی شما بودیم و ما باتوجه آگاهانه به فایل ها، هدایت شده بودیم به غواصی، خلاصه استاد جونم مربی بعد حول و حوش ده دقیقه زیر آب بودن، منو آورد کنار قایق و نفرات بعدی رو با خودش برد، جونم براتون بگه، من دیگه ترسم ریخته بود و شیر شده بودم، حاضر نبودم برم داخل قایق، همون بغل قایق هی سرمو میبردم زیر آب و لذت میبردم، اینقدر این کارم برا همه عجیب بود، که بقیه ی دوستان تو قایق میخندیدن و میگفتن نه به اون نرفتن و نه به الان که نمیاااای بالا دختر، خلاصه استاد جونم غواصی رو هم تجربه کردم، اومدم بالا، دیدم به به، همسری جان تو قایقی با فاصله ی خیلی کم از ماست، و تازه آقایون رو آوردن برا غواصی، خلاصه با شجاعت تمام، مثل یه پیروز میدان، برای همسری جانم دست تکون دادم، بماند که عزیزدلم بعدا گفت که خیلی دل نگرونت بودم و وقتی دیدم دست تکون دادی، قلبم باز شد…
استاد جونم گفته بودم دیر رسیدیم ولی الخیر فی ما وقع، در بهترین زمان رسیدیم و بدون پرت زمانی، رفتیم غواصی، از غواصی برگشتیم و بعدم رفتیم پاراسل، و از اونجایی که همه قبل غواصی پاراسل رو رفته بودن، برا ما قایق شده بود vip، ناخدام که دست خدا شده بود، انگار اومده بود، تا به ما نشون بده که جهان به شجاعان پاسخ میده، خدای من، الهه جون نانازی و ترسو، حالا اومده پاراسل، قایق میرفت و ما هی بیشتر و بیشتر ارتفاع میگرفتیم، خلاصه منی که تجربه ی غواصی رو پشت سر گذاشته بودم، اینبار بهتر به خودم مسلط شده بودم، استااااد یهو به خودم اومدم میدونین چی دیدم، یه تصویر فوق العاده از جزیره، که میکس شده بود با غروب آفتاب، آره استاد جونم، ما که پیوسته تحسین میکردیم چشم نوازی غروب زیبا رو، اینبار بر فراز دریا، در کنار جزیره ی زیبای کیش میهمان خان رحمت الهی شده بودیم و غروب عجیب توی نگاه ما طنازی می کرد، راستش استاد جونم، ما برناممون این بود که غروب کشتی یونانی رو بریم ولی خدا سوپرایزمون کرد، مگه ما میتوانستیم با عقل محدود خودمون چنین همزمانی دلنشینی رو رقم بزنیم، یه بغض شیرین توی گلوم نشسته بود، اشک تو چشام حلقه زده بود، و اون بالا احساس میکردم، درست تو بغل خداییم، و این حس بینظیر بوداستاد جانم بینظیر، وقتی اومدیم پایین تو قایق، آقای ناخدا هم حسابی با قایق سرعتی و فوق العاده زیباش، با یه موسیقی فوق العاده زیبا، ما رو توی دریا چرخوند. ( من قایق موتوری دوست نداشتم سوار شم و حالا خداوند با یک قایق بزرگ مهمونمون کرده بود به تجربه ی لذتی بی حساب از دریای زیبا )…
خدا جونم من به هر خیری که از سمت تو به من برسه محتاجم، خدایا من تسلیمم، من نمیدونم، تو به من بگو، تو مسیرها رو برام باز کن؛ استاد جان جانانم، این هم گوشه ای از جریان هدایت سفرما در سال 1400، و من عاشق این جنس هدایتم..
الیس الله بکاف عبده..
بنام الله مهربان
سلام به الهه عزیز وارزشمند
خدارا هزاران هزار بار شاکر وسپاسگزارم که به کامنتت بی نظیرت هدایت شدم الهه جان چه حس وحال قشنگی داشت کامنتت چقدر لذت بردم از تجربه های قشنگت وتحسینت کردم که بر ترسهات غلبه کردی وجسوتر وشجاع تر شدی تمام تجربه هایی که نوشتید من هم دوست دارم تجربه کنم ومن دقیقا مثل الهه قبل از سفر این ترسها را دارم ولی شدی برام الگو که به آنچه دوست دارم میتونم برسم وتجربه کنم من عاشق دنیای زیر آب وغواصی ام ولی همیشه یه ترس ناشناخته داشتم واین تجربه تو سبب شد منم بخوام پارو ترسم بزارم وآن را تجربه کنم ولذت ببرم
ازت سپاسگزارم دوست خوبم که رد پای به این زیبایی رابا ما به اشتراک گذاشتی
بهترین ها سهم قلب مهربانت
وجودت سرشار از عشق ونور الهی
زندگی قشنگت پرشود از عشق وثروت وسلامتی وشادی
یاحق
ب نام خداوند بخشنده مهربان
درود برشما استاد عزیزم، مریم بانوی مهربان و همراهان ارجمند و خوش فرکانس
خدایا شکرت برای هدایت امشبم ب دیدن این دو فایل ارزشمند، خدایا شکرت ک لایق دریافت این همه آگاهی ارزشمند بودم امشب.
چقدر خوش رزق روزی بودم از لحاظ دریافت آگاهی، خدایا بینهایت شکرت
استاد خیلی لذت بردم، با عشق و باتمام وجودم دیدم و درک کردم و لذذذت بردم.تمام مدت لبخند پیروز مندانه مهمون صورتم بوده و هنوزم هست، جوری لمس کردم این داستان هدایتی مهاجرت شمارو ک انگار برای خودم بوده و الان داره از زبون شیرین و شیوای شما یادآوری میشه برام.
حس فوق العاده ای دارم، الهی الحمد الله، الان ک دقت میکنم ماهم تو زندگیمون داستان های هدایتی بیشماری داشتیم.
داستان مهاجرت ما بعد 22 سال، و نقل مکانمون، 3سال و نیم پیش، ک اوج کرونا بود ی شب من و نسرین جان خواهرم و برادرزاده هام، ک منزل ما بودند اومدیم برای دیدن خونه، هدایت شدیم ب بام کرج و دیدن خیابونهای بینهایت زیبا، قدم زدن و حس فوق العاده عالی و تصویر سازی و صحبت درمورد زندگی در این خیابونها، اونروزها برادرم بیمارستان بستری بود بخاطر کرونا و همسرش هم خونه عموشون قرنطینه بودند و دخترهای برادرم خونه ما بودند. برای اینکه حال و هاشون عوص شه با خودمون آوردیم اینجا، اونشب کلی لذت بردیم و صحبت کردیم و شما این خیابون باشید و ما اون خیابون شبها پیاده بیاییم دیدن هم و بریم پیاده روی و…
این درصورتی بود ک ما قصد جابجایی داشتیم، اما برادرم ن.
ازاون شب 40 روز گذشت، و در بیخبری تمام، اول برادرم اسباب کشی کرد ب خونه جدید و فرداش ما، خیییییلی ذوق داشتیم برای تصویر سازی هایی ک برای خونه و محله داشتیم، و شکر خدا ک زیبا ترین و عالی ترین اتفاقها برامون رخ داده تو این مدت، و کلی رشد داشتیم از هرلحاظ و همواره در مسیر هدایت الهی هستیم، و از خدا میخوام چشمهای تیز بین تر و گوشهایی شنوا تر برای دیدن و شنیدن هدایت های توحیدی ب ما عطا کنه. الهی بینهایت شکرت
کلی لذت بردم از صحبتهاتون استاد، الهی همیشه دلتون شاد و تنتون سلامت و همواره درمسیر درست باشید و سرلوحه زندگی ما.
ایام ب کام
سلام به همه عزیزان و استاد خودم و مریم جانم
این دوتا فایل سرشااااار از آگاهی بود و تازه من بعد دوره 12 قدم انگار سطح آگاهی و سطح دریافتم از فایل ها خیلی بیشتر شده
دوست داشتم منم یکی از داستان های هدایت زندگیم رو براتون بگم استاد عزیزم
من دو سال پیش که فارغ التحصیل شدم ، بابام پیشنهاد داد به جای اینکه بخوای بری جایی کار کنی برو مطب خودت رو استارت بزن و با اینکه اولش مقاوت داشتم و میترسیدم ازش ولی یه حرف بابام خیلی خوب یادمه که گفت تو قدم اول رو بردار و برو دنبال مطب بگرد برا اجاره بقیشو خدا برات درست میکنه . و من تنهای شروع کردم به گشتن و پرسیدن از تک تک ساختمان پزشکان که واحد خالی دارن یا نه و هر جا میرفتم نمیشد و چند روز همینطوری گذشت ولی خب اصلا نامید نبودم . تا اینکه یه شب داشتم خواهرمو میرسوندم خونشون بعد کنار خونشون یه داروخونه بود گفت فاطیما داروخونه وایسا من یه دارو بگیرم همینجوری منتظرم بودم خواهرم از داروخونه بیاد یهو نگام افتاد به ساختمان و دیدم اصلا اینجا یه ساختمان پزشکان خیلییی خفن هست که اصلا من تا حالا ندیده بودمش . بعد بهخواهرم گفتم ببین داروخونه شماره مدیر ساختمانو داره که از قضا داشت! فردا صبحش من زنگ زدم و همونجا یک واحد خیلییی قشنگ اجاره کردمو کارو شروع کردم . همینقدر قشنگ خدا هدایتم کرد . من اون موقعا اصلا قانونو نمیدونستم حتی با سایت هم اشنا نبودم ولی واقعا هدایت بود .
من از اون به بعد هرکاری که میخواستم بکنم همش این هدایتو برا خودم یاداوری کردم .
در ادامه همین داستان ، الان بعد از دوسال من یک خواسته ای داشتم از خدا که منو هدایت کنه به یک مطبی که بزرگتر باشه و بتونم کارمو گسترش بدم .
اولش همه خیلی مخالفت کردن و میگفتن نه دیوونگیه دیگه جا پیدا نمیکنی و همینم از دست میدی و همه جا خیلی قیمتا بالاس ولی من یادم بود که خدا چجوری دفعه قبل هدایتم کرد پس این دفعه هم میکنه
بعد از چند وقت گشتن یه آگهی دیدم که حسم بهش خیلی خوب بود و قیمتشم خیلی مناسب بود تماس گرفتم و گفت شب بیاین ببینین وقتی که رفتیم جلو ساختمان تماس گرفتیم که ما رسیدیم ولی گفتن مطبم اجاره رفته دیگه! من تو اون لحظه اصلا احساسم بد نشد و گفتم قطعا خدا یه پلن دیگه داره برام و سپرمش به خودش . دو روز بعد خود اون صاحب ملک بهم زنگ زد و گفت اون نفر قبلی کنسل کرده شما میخواین مطبو ؟ منم رفتم دیدم و خیلب راحت قرارداد بستم و …
خداروهزاران مرتبه شکر
بنام خدای مهربان سلام پرانرژی ب استاد ومریم جان ودیگر دوستان این فایل هدایت چندین بار گوش کردم چون در مدارش نیستم چیزی ازش متوجه نمیشم یا شاید خیلی بادی ب هر جهت زندگی کردم معنی ومفهومش را در عمل درک نمیکنم ولی سعی وتلاش میکنم بفهمم وعمل ایمان دارم ایمان بدون عمل حرف مفت من هم یک عباس منشی هستم در زمان مناسب ومکان مناسب با توکل ب خدا واحساس خوب حتما اتفاقات خوب را خواهم دید خدایا تو راسپاس استاد ازت سپاسگزارم دوستان همفرکانسی خوش بدرخشید رحیمی
به نام رب یگانه فرمانروای کیهان کسی که قدرت آسمان ها و زمین در دستان اوست.
دروود و سلام بر مرد خدا بر استاد نازنینم بر کسی که شنیدن صداتون دیدن صورتتون و دیدن نامتون یاد خدا رو تو دلم زنده میکنه.
دروود خدا بر شما مرد خدا.الحق که رسالتتون رو انجام دادید.
استااد عشقم اصلا نمیدونم چی بگم چه طور بگم از کجا بگم و چطور قدردانیمو از شما بیان کنم.فقط از پروردگارم بابت داشتنتون توی زندگیم با تمام وجودم سپااااسگزارم و از خود پروردگارم میخوام که این حس زیبای قدردانیم از شما رو به قلب پاکتون برسونه.
یعنی استاد جان نمیدوونم از کجا بگم از رد پاهای خدا توی زندگیم و هدایت های لحظه به لحظش از مراقبت دایمیش از من . معجزات و شگفتی های هر روزه ی زندگیم …..
از ایمانی که ساختم از مسیری که رفتم از توکلی که بهش کردم از معجزات و نعمت های لحظه به لحظش از سریع الاجابه بودنش از رفاقتش دوستیش همراهیش عشقش زیباییش شوخ طبعیش انرژیش از کجااااش بگم نمیدووونم.
اگه بخوام بیام از خدامو زندگیمو مسیرمو و رابطم با رب العالمین بگم به خودش قسم باید روزی 100 تا کامنت بگذارم.همش به خودم میگم برم اینو برای استادم تعریف کنم بعد معجزه بعدی میاد میگم اینمم پس اضافه کنم بعدی میاااد و انقدر حجم زیبایی ها نعمت ها و هدایت های پروردگارم زیاده که میبینم نمیتووونم استاد جانم.
الهی که به حد کرم خودش به زندگیتون نور و لذت و شادی و سلامتی و ثروت بباره که خدای من رو بهم شناسوندین.فقط خودشه که میتونه از جانب من حس قدردانیم از شما رو بهتون برسونه و هدیه بهتون بده.خدای من استادم رو به یمن کلام پاکش که از قلبش میاد و بر زبانش جاری میشه به لطف تو مورد لطف و رحمت و نعمت بیشترت قرار بده.
نمیدونم از کجا بگم واقعا.از خدا میخوام بهم بگه چیا رو بیشتر زوم کنم چون واقعا از حد توانم خارجه گفتن خیلی چیزا.
خووب بریم به حدودا سال 96 97 که تازه با شما آشنا شدم.
از یک رابطه ای که مناسب مسیر من نبود به لطف خدا به هر ضرب و زوری بود اومده بودم بیرون.
یه رابطه ی عاشقانه ی درجه یک رو تجربه کردم بعدش اما به علت شرک به علت وابستگی خیلیی شیک و فانتزی براحتی تموم شده بود.
سعی میکردم خودمو سر پا نگه دارم.به خیالم هم رابطم با خدارو داشتم هم اینکه ازش شاکیم بودم و باهاشم قهر میکردم و گاها به صورت شگفت انگیزی تو صحبتام حتی به خدا احساس گناه میدادم یعنی در واقع احساس قربانی بودن خودم رو فریاد میزدم.
یه انسان بی نظیر اما مغرور بودم که فک میکردم اعتماد به نفس و عزت نفسه منه.
با لیسانس حسابداری و فوق لیسانس روانشناسی و دیپلم زبان انگلیسی و آرزوهای بزرگم در عین اینکه قابلیت پول ساختن حتی به اندازه یک ریال رو نداشتم روزگار به سر میبردم.
خیلی خوش بیان و خوش سخن بودم خوش قد و بالا پر انرژی شوخ طبع خانواده ی عاالی پدر و مادر عزیز و بزرگوار برادرانی بی نظیر که بابتشون از پروردگارم سپاسگزارم همیشه اما در مسیر رشد و بالندگی و خداشناسیم همین افراد شدن دست های خدا که منو به من بشناسونن منو با ترس هام مواجه کنن منو با شرک های درونیم آشنا کنن و هولم بدن که بت های درونمو بشکونم با تعارضاتی که برام میساختن.
استاد جان شاید بخاطر همین ترس های درونیمه که گاها از نوشتن خودداری کردم چون از بچگی بخاطر شرایط خانوادگیم تو چشم بودم و دیگه ازینکه تو چشم باشم شناخته بشم میترسیدم و فراری بودم.ازینکه قضاوت بشم ازینکه بخاطر خانوادم من جوری باشم که نماینده ی اونها باشم و نتونم خوب پرزنتشون کنم و در یک کلام خودم نباشم فراری بودم.
دوس داشتم برای خودم زندگی کنم و شما باعث اون جسارت و قدرت در من شدید و من یاااد گرفتم که برای خودم زندگی کنم با خودم با خود واقعیم با خدای درونم آشتی کنم و قدرت رو از هر چیزیییی به غیر از اون بگیرم و برای خودم زندگی کنم و با هشیاری و هوشمندی و زیرکی و ذکاوتم حدودمو خط قرمزامو مشخص کنم و اجازه ورود و حتی دونستن هر کسی از میزان و حس و حال زندگیمو خودم مشخص کنم.
وقتی اینجور شد دیدم براحتی میتونم مدیریت کنم کی دورم باشه کی نباشه کیو ببینم کیو نبینم یاد گرفتم نترسم نظر بقیه برام مهم نباشه زشت و زیبایی رو خودم تعیین کنم از کنترل های والدینم و دادن احساس گناهاشون نترسم و برای خودم زندگی کنم.
این هاااا همه تو یه بستری داشتن پایه ریزی میشدن که استااد جان شما در زمانی که من دیگه تو در و دیوار بودم و دیگه بریده بودم و با تمام وجووودم برای سوالام جواب میخواستم خدا شما رو از طریق دستان الهیش تو راه من گذاشت.
استاد جان نمیدووونید که چه انقلابی تو زندگیه من به راه افتاد.قبلا هم بهتون گفته بودم من در عین لاهیک شدنمو بی خدایی خدارو فریاد میزدم و عصبانی از اتفاقات زندگیم شااکی میگفتم خوب من اینجوری فک میکنم منطقش اینه پس چرا به من اینجوری گفتی خدااا.چرا باید من اینجا باشم تو این زمان باشم تو این کشور باشم با این آدما باشم؟
شاکی که چرا گفتی تو نمیفهمی قرآن چی میگه باید متخصصش بیاد تفسیرش کنه بهت بگه اصل چیه؟برا چی میگی که امامان حتی اگه میخواستنم نمیتونستن گناه کنن و پاکن و واسطه ان بین و من و شما و اونارو واسطه قرار بدین تا با من حرف بزنین.استاد میدونی اینو به جز رفیق نااابم (همسرم) که هدیه ی خداست به من الان به دومین نفری که دارم میگم شمایین و من درونا از حضرت علی و حضرت فاطمه و امامان بدم میومد.میگفتم مثلا هنر کردن که میخواستن خطا هم کنن نمیتونستن خیلیییی مرد میدون بودن تو شرایط منه انسان معمولی با باز بودن دستشون پاک میموندن.(اما اینا سخنان خداوند عالم نبود این ها باورهای شرک آلود مذهبیون بود که به خورد روح و روان پاکم داده بودن)
استاد این در حالی بود زمان مدرسه چون صدایه خوبی داشتم توی تمااام مراسم های مهم مدرسه هر روز سر صف قرآن میخوندم و گاها با اون شرایط خانوادگی سوالای ذهنیمو که بلند به کسی میگفتم با چشمای گرد شده مواجه میشدم که یعنی چطور از عقوبت خدا نمیترسه و چطور جرات میکنه به زبون بیاره.هزاران سوال تو ذهنم بود هزاران پاسخ تو ذهنم بود و این ها ندای خدای درونم بود و من نمیدونستم وسط این گیج و منگی چیکار کنم.
با شما آشنا شدم و من مثل کودکیییییی سر خوووش غرق لذت از آگاهی های نااااب خدا از طریق شماااا که بر قلبم مینشست شده بودم.
استااادم شب و روووزم به شما گره خورده بود.استاد هنوز سایتتون این شکلیم نبووود که.من تو گوشیم که پر از موزیکای خفن خاصه سلیقه ی متفاوت و بی نظیر من بود که هر جا پلی میکردم همه میگفتن وای اینو برام بفرست و من هنری در رقص و هماهنگی بی نظیر بدنی برای رقصیدن داشتم که با اون موزیکا میرقصیدم و جالبه خیلی جاها مراسما ازم میخواستن برقصم و دیگه دستم نمیزدن چون مبهوت هماهنگی و زیبایی حرکات موزون بدن من میشدن و آخرش مییییزدن اون دست قشنگه رووو :)))))) همه رو پاااک کردم و گوشیه من فقط فایلای شما بود.
اینجوری فایل های دانلودی تقسیم بندی نبودن و من اسمشون رو روی کاغذ همشونو مینوشتم که چیزی از قلم نیفته و با فایلای گوشیم چک میکردم.هنوز کامنت ها قابلیت ریپلای زدن هم نداشتن :)))))))))
خووب یادمه اون روزا که سایت معلق شده بود.استاد شما حالتون بهم ریخته بود اما با کنترل ذهن مدیریتش کردید اماااا نمیدونم میدونییید که به ماها چی گذشششت؟؟؟؟؟؟ من کلا در حال چک کردن سایت بودم اون چند روز :))))))))))) و وقتی سایت اومد بالا انگاری دنیا رو به من دادن.
استاااااد من که خودمم توان پولسازی نداشتم مغرورم که بودم به راحتیم که پول بیشتر درخواست نمیکردم از والدینم که حالا بگم من گوشیه بهتر میخوام یا پول بیشتر میخوام که حتی بخوام حجم اینترنت بیشتر بگیرم فایلاتونو صوتی دانلود میکردم.البته که به لطف خدای عشقم خودمو بهتر شناختم که من باااید در عین گوش کردن فایل یه کار دیگه بکنم اصن نشستن برای من سخته و این فایلای صوتی مثل گنجی بودن برای من.
وااای خداای من.
استااد جان به لطف هدایت های خدا از طریق مامانم که میخواستم بشینم فقط خودمو برای کنکور دکتری روانشناسی آماده کنم اول رفتم تو یه مدرسه که مثلا معلم حق التدریسی بشم که دو هفته بیشتر نرفتم بعد رفتم تو یک شرکت حسابداری کارآموز شدم و داستان های اونجا رو براتون گفتم و اونجا دیگه حضور شما و آگاهی های ناب خدا که از طریق شما بر قلب من جاری میشد تو اوج خودش بود.من تازه با عزت نفس واقعی آشنا شده بودم.کارمو انجام میدادم و هنسفری به گوووش فایل های شما رو گوش میکردم.خوب میفهمیدم که چه گنجی دارم.
همون اوایل بود یعنی حتی فکر کنم قبل از رفتنم به بزرگترین شرکت حسابداری برای کارآموزی بودش که فایل چگونه درآمد خود را سه برابر کنیم رو گوش کردم.با خودم گفتم آخه خدا جون قربونت برم صفر در هر چیزی ضرب شه میشه صفر من چیو ازت بخوام که برام سه برابر کنی؟ :)))))))))
ولی گفتم ایرادی نداره هزینه هامو مینویسم ببینم چی میشه یه نوشتنه دیگه.تمام هزینه هامو نوشتم از هزینه کلاس ورزشم کلاس گیتارم هفته ای یه بار رستوران رفتن کافه رفتنم و ماهی یبار محصولات مراقبتی پوستی خریدنمو لباس خریدنم.گفتم خووب من اینا که دارن الان برآورده میشن من میخوام که خودم این نیازهامو رفع کنم و همینطور این پوله این درآمده سه برابر بشه.به عدده نگاه میکردم ذووق میکردم.
اما به اینکه من بسازمش فکر میکردم دلم میلرزید که نمیشه.تازه فهمیدم انقد ادعای هنر و قابلیتم میشه اما نتونستم ازش پول بسازم.
خیلییی باورهای ثروت سازم مشکل داشتن.هیچ زمان پدرم نذاشته بود احساس کمبودی کنم و بابتش از خداوند سپاسگزارم و همیشه در رفاه بودم و بیشتر از نیازم داشتم.اما اون لذت ساختنش رو هیچ وقت درک نکرده بودم.به همین خاطر این فاز قناعت و درخواست نکردنه زیاد خیلی در من شدید بود البته به زعم خودم.ترکیب با باورهای اشتباه مذهبی دیگه کلا بلاک شده بودم.
بعد ازون فایل اگه اشتباه نکنم فردا شبش دوستم بهم زنگ زد که برای تدریس زبان برم در یک خانه بازی به بچه ها آموزش بدم.این برام خیلی نشونه قوی بود.اقدام کردم و جالبه که با حقوق اولم یکمم گذاشتم روش برا مامانم تلفن بیسیمی خریدم چون تلفن بی سیممون خراب شده بود که مامانم هم کاراشو کنه و راحت با تلفن حرف بزنه و راه بره :))))))
جالبه که حقوق اولمو انقدر باورهای لیاقتم مشکل داشتن و با پول آشتی نبودم که برای خودم چیزی نخریدم برای مامانم خریدم و این ها رو کم کم فهمیدم.ماه دومشم یه پول گذاشتم روش خانواده رو بردم رستوران :)))))))))))
روز اولی که وارد شرکت حسابداری شدم دیدم دیواراش پر از عکسای دیدنی جاهای خاص ایران و دنیاست و متوجه شدم رییس شرکتمون علاوه بر کار حسابداری سعی داره به عشقش که سفر کردن هست و داشتن آژانس مسافرتیه هم بپردازه.همونجا گفتم این یه حکمتی داره.راحتتر با کار کارآموزیه حسابداری درون مکان کنار اومدم.
در مورد شگفتی ها و تجربه های کارم تو اون موسسه بارها گفتم براتون و به طور خلاصه بخوام بگم اینه که به سرعت به خاطر اینکه از شما یاد گرفته بودم که صدم رو بذارم در عین گوش کردن به کلام خدا که از زبان شما جاری میشد با سرعت نور تو حرفه ای شدن در زمینه حسابداری هم با اینکه علاقم نبود اما با استعداد ریاضیاتم همخوانی داشت رشد میکردم به طرزی که بعد از 3 ماه در مقایسه با سایر کارآموزایی که بیش از دو سال درونجا بودن با مهارتی که کسب کرده بودم با عزت نفس به رییس شرکت پشنهاد دادم که من رو به جایی برای کار معرفی کنن و ایشون در کمال نابوری از من خواستن که پیش خودشون بمونم.اون روز که طبق هم زمانی های پروردگار عالم یکی از نیروهای ثابت شرکت میخواست بره و من قرار شد اونجا و جای اون بمونم و این پیشنهاد کاری به هیچ کس از دیگر کاراموزان که بیشتر از منم اونجا بودن داده نشد و من خوب فهمیدم که این لطف خداست به من از طریق اون بندش و لاغیر.جالبه که تو اون شرکت فقط 6 نفر نیروی ثابت بودن و افرادی بودن که منتظر بودن عضو ثابت شن اما اونی که به سرعت بعد از سه ماه کارآموزی نیروی ثابت شد من بودم.
البته به حدی سرعت رشد و یادگیریم به لطف خدا بالا بود و در همه ی زمینه ها اینطوریم که با توجه به فقط یه جمله ی شما که من در هر کاری وارد شم صدمو میذارم تونسته بودم از تمام پتانسیلم استفاده کنم و بهم ثابت شد که وقتی بهم میگفتن تو خیلی با استعدادی و با این درخواست رییس شرکت برام ثابت شد و بیشتر خودمو باور کردم.
استاد میدونید چی به رییس شرکت گفتم؟ بهشون گفتم به نظرم حوزه ی وظیفه و کار ایشون سخت باشه ولی با شناختی که از خودم دارم تمام تلاشمو میکنم که به بهترین وجه این کارو انجام بدم و ایشون هم گفتن با شناختی که از شما بدست آوردم مطمینم که از پسش بر میایین.
جالبه که بعدها بخاطر کیفیت کارم به راحتی به ساز تایم های کاریه نامنظم من میرقصیدن چون نتیجه عالی بود و من داشتم آزادی زمانی رو هم تجربه میکردم.
دیگه از رفتارهای عالی دیگران با من از عزت نفس بوست شدم از عزت و اعتباری که خدا بهم بخشیده بود و برکتی که به حقوق اندکم داده بود نگم براتون.بله من به درآمد رسیدم کمتر از زمان یک سال که شما گفتید بنویسم و بهش متعهد بشم به اندازه ی هزینه هام. :))))))))
استاد با حقوق کارآموزیه حسابداریم قبل از ثابت شدنم تو شرکت که نمیدونستم برای کارآموزیم حقوق میدن :) ازونجایی که گفتم منم مثل استاد بهای هر چیزیو میپردازم چند کتاب از شما رو تهییه کردم که مخم از حجم اگاهی هاشون سوت کشید.جالبه زمانی که توی اینستا شمارو فالو کردم بلافاصله پیج هایی درخواست فالو کردن من رو داشتن که محصولات شمارو حتی رایگان در اختیارم قرار میدادن اما من کانفرمشون نکردم و اونجا به خودم بالیدم.
من شب و روزم فایلای شما بود.خاطرم هس که برای عید و خونه تکونی هنسفری به گوش فقط فایلاتونو گوش میکردم و به همراه نیروی کمکی مامانم تو حیاط یخچال میشستم :))))))))
این دیگه شد روتین من.فایلای شما به همراه کار به همراه صبحونه به همراه ورزش به همراه جارو کردن ظرف شستن تو مسیر کار روی ضبط ماشین و اینا چیزی بود که من نمیتونستم جلوش رو بگیرم.فاندامنتال افکارم و باورهام درست میشد و براحتی با توجه به قوانین میتونستم خودمو مادیفای کنم و انگار به صلاحی مصلح بودم که همه چیز رو برای من آسون میکرد به آگاهی هایی رسیده بودم که جواب هر چیز رو داشتم.
بعد محصول عزت نفس رو خریدم که اونم هدایتی بود.همون لحظه که اطرافیانم دایم دغدغشون خرید لباس و همراه با مد بودن بود من دغدغم اصلاح باورام بود.اتفاقا از همه هم خوشتیپ تر بودم.چون من مدل لباسامو خودم انتخاب میکردم و به یک خیاط ماهر هدایت شده بودم که در کمترین زمان پارچه لباسای مد نظرمو انتخاب میکردم یعنی میگم کم شاید نهایتا 15 مین و میرفتم مدلمو میدادم و برام میدوخت.خاطرمه اکثر اوقات میگفت نهههه این قشنگ نیست و اگر منه سابق بود میگفتم ااااا خووب نییییست؟چه مدلی الان مده یا بورسه؟اما میگفتم نه همینو برام بدوز و بعدش وقتی برای تحویل میرفتم حیرت زده از نتیجه میشد و میگفت خیلیا لباستونو دیدن و خواستن مثلش براشون بدوزم.تو هر چیزی این سرمایه گذاری رو خودم رو و نتیجش رو میدیدم.
در حین کار حسابداری آموزش زبانم میدادم باشگاهم میرفتم کلاس گیتارمم میرفتم برای کنکور دکتری هم میخوندم.
بعضی وقتا فکر میکردم کارام زیادن اما کیفیت ندارن یعنی کیمیت و تایمم همیشه پر بود اما کیفیته نبود.بعد تو یکی از فایلاتون شنیدم تمرکز روی هدف مهمه و پراکندگی و وقت گذاشتن روی چندتا کار نتیجه هر کار رو تقسیم به تعداد کارهاتون نمیکنه چه بسا که نه به کار اصلیتون میرسین و بازدهیش کم میشه و همینطور همه فقط شاید 5 درصد رشد کنن.
اونجا بود که تدریس زبان رو با اینکه کلی اصرار داشتن که من بمونم و منو از دست ندن کنار گذاشتم.اییینم بگم که روزای اول جلوی بچه های 6 7 ساله به خودم میومدم میدیدم از ترس اینکه نکنه اشتباه تدریس کنم بدنم یخ میکرد صدام میلرزید و حتی از قضاوت اون فسقلیا میترسیدم.اما انقدر رشد کردم که بعدها فهمیدم اینا همه هدایت های خداوند بود برای رشدم تکاملم باور کردن خودم و نتیجه قدم گذاشتنم بود و نه هیییچ چیز دیگه ای.
خوووب میفهمم وقتی میگین قدم بردارین عمل کنین یعنی چی.آره وجه هایی از خودمو میدیدم تو قدم برداشتن هام که اگر اون قدم هارو برنمیداشتم اون وجه های ضعیفم رو نمیشناختم که بخوام درمانشون کنم و اصلاحشون کنم و قویشون کنم که بشن ابزار قویه شخصیت من که در مسیر زندگیم هر زمان بهشون نیاز داشتم بتونم ازشون استفاده کنم.
استاد جانم گفتنی ها زیاده و نشستن یک جا برای من سخت :)))))) فکر کنم باید براتون ویدیو بگیرم و بفرستم.
بقیشو بعدا به تفصیل میگم براتون که از خوندنشون لذت ببرید و میدونم که حسابی کیف میکنید.
تیتر وار بگم که کارم زمانش کم شد در یک اتفاق معجزه وار که من با کنترل ذهنم و توکلم و اتکا به خدا همون حقوق رو دریافت میکردم اما از لحاظ تایمی یک دهم زمان قبل رو کار میکردم.
بعد فهمیدم که دوس ندارم روانشناسی رو ادامه بدم و میخوام بخاطر عشقم به سفر تورلیدر بشم و اونجا بود که حکمت بودنم تو اون شرکت حسابداری رو فهمیدم.
میخواستم به کیش مهاجرت کنم و با همکاری با رییس شرکتم 6 ماه کیش و 6 ماه شیراز باشم و مسافرای آژانس ایشون رو به سفر ببرم و درصدی باهاشون کار کنم.فکر کردن به این شغل حتی الان هم منو به وجد میاره.
همین باعث شد دیگه از کار حسابداری بیام بیرون به طور کلی و تمرکزی تر روی خودم کار کنم و بفهمم من عااشقه سفرم و یادم بیاد که من آرزوم بوده که مهاجرت کنم و حالا وقته عمله وقته قدم گذاشتن تو ترسامه و وقته طی کردنه مسیر تکاملیمه از مهاجرت از شهر خودم به شهرای دیگه تو کشور خودم.
این کار به صورت معلق دراومد چون که کرونا شد.
اما همون شخصی که گفتم بخاطر شرکم رابطمون تموم شده بود به صورت معجزه وار از طریق خدا به سمت من هدایت شد و انگار قلبم گواه اومدنش رو میداد البته کهههه یاد گرفته بودم الویت من رابطم با خدایه منه.انگار به یک جراحی روانی نیاز داشتم و خدا چه عاشقانه مارو از هم دور کرده بود تا آماده شیم برای یک رابطه ی الهی.
ازون سال ها بیایم در زمان اکنون یعنی در اوایل دی ماه و اواخر سال 2023.
من الان با همون شخصی که به علت شرکم و وابستگیم رابطم باهاش تموم شد به طرز معجزه آسایی و با عزت ازدواج کردم در بهترین حالتش که دیگه یاد گرفته بودم الویتم رابطم با خدای منه و چقدر جالبه که این جنس عشقی که الان تجربش میکنم کجا و اون عشقی که اون زمان به زعم خودم عاشق بودمو تجربه کردم کجا.
بلههههه ما این عشق رو با ازدواجمون به سبک و سیاق خودمون رقم زدیم که قبلا در مورد جزیاتش براتون گفتم.
از نحوه ی مهاجرتتون به آمریکا گفتین و جالبه که این فایل رو من سال های پیش هم گوش کرده بودم ولی الان چون خودمم مهاجرت کردم و همینجور هدایت ها رو دریافت کردم و عمل کردم یه درک دیگه ازین آگاهی ها بهم داد.(جالبه یکی از دلایل مهاجرتم این بود که میتونم شغلی که عاشقشم رو یعنی تور لیدری رو اینجا بهش برسم.میدونید شغلم که الان این نیست امااا این موتور محرکه ی من بود و خوب الان درک میکنم نشونه های خدارو و علت رخ دادنشون رو)
( استاد جان اینم لینک نحوه رسیدنمون به استانبول و گرفتن خونمون به شکل معجزه آسا با توکل به رب العالمینه.دوس داشتید مجددا بخونیدش abasmanesh.com )
آره استاد درست میگید هر چی بیشتر باور کنیم حرفاتونو بیشتر متوجه الهامات و هدایت های خدا میشیم.
استاد چقدرررررررر شما بی نظیرید که انقدر حضور دارید هر لحظه در پیشگاه رب العالمین.من ازتون هر لحظه حضور رو یاد گرفتم.هر لحظه آماده بودن برای دریافت الهامات پروردگار از دیدن تمیز کننده و استنباط صحیح که این اومده که چیزی به من بگه تا هدایت های شگف انگیز پروردگار برای مهاجرتتون.
واااقعا به خدای احد و واحد انگار هر روز بیشتر میفهمم وقتی میگین قدرت رو به خودش بدین یعنی چی.وقتی میگین خدای درست رو برای خودتون بسازین یعنی چی.من خیلی از حرفاتونو تازه میفهمم.یعنی میدونید انگاری آگاهیه به یه پختگی میرسه اینجوریه.آره به قول شما درک قوانین هم تکامل میخواد.به قول شما پیامبرم تو مسیر دریافت الهامات تکاملش رو طی کرد.از مقایسه ی آیه های قران در جز سی و سوره های بزرگ بقره و آل عمران در سال های آخر بعثت میشه اینو فهمید.
من خیلی به داشتنتون میبالم.
وااای استاد انقدر حرف دارم براتون از نتایجم که نمیدونم از کجاش بگم.
زمانی که هنوز مجرد بودم و کرمان بودم و مهاجرت نکرده بودم یکی از شغل های لاکچری رو صرافی میدیدم.خصوصا چون همیشه دوس داشتم مسافرت کنم مهاجرت کنم و بماند صحبت های شما در مورد مهاجرت که چقدر من رو تحت تاثیر قرار داد که نهایتا درخواستم مورد اجابت قرار گرفت براااحتییییییییی.داشتم میگفتم فکر میکردم آره چقدر صرافا شغلشون خفنه.من مغزم عاشق ریاضیات و ازون طرف عاشق هنر و نویسندگی و کشف ماهیت روابط انسانی و مسایل روانشناسیه.به همین خاطر تو هر زمینه ای دستی بر اثر دارم :)))))))))))))))) به لطف خدا استاد جانم با هدایت هاش الان صرافی رو یاد گرفتم و براحتی خوردن آب به صورت کره گونههههه با نرخی فوق العاده ارزها رو بهم تبدیل میکنم انتقال میدم که اصن باید ببینید.
برنامشو نوشتم فرمولارو وارد کردم قیمتارو در صدم ثانیه در میارم میذارم تو فرمولم سیستم نرخ نهایی با احتساب سودمون رو براحت ترین حالت ممکن برام حساب میکنه.
میدونییید یبار برای اسکوتر سواری به خانم شایسته گفته بودید با اینکه میترسید اما خودتون برین تو دلش و گفتید بچه ها تکامل رو اشتباه برداشت نکنید که باید حتما طول بکشه خودتون اقدام کنید و با انتخاب های درست به تکاملتون سرعت ببخشید.
وااای استاد جان این حرفتون منو عمقی تحت تاثیر قرار داد.من عامدانه تو دل مسااایلم اما از روی اصول بدون عجله با درک قانون تکامل اما با سرعت و با کیفیت.خلااااصه اینجور بگم براتون صرافی الان یک کاار آسونه برامون.استاد جان پولاتونو خواستین انتقال بدین من در خدمتم.به هرکجااای دنیا با نرخی فوق العاده در کمترین زمان ممکن :)))))))))))))))))))))
(جالبه که الان حکمت ورودم به کار حسابداری رو میفهمم.الان اون حرفه شده ابزار من درین مسیر)
برای کار دیگه ای هم که بعدا براتون میگم الان حدود 2 ساله دارم روش کار میکنم و خبرای خوبشو به زودی بهتون میدم.
استاد جانم دوووستون دارم.مریم جانه شایسته دوستون دارم.شما از مسیر لذت بردن رو به من آموختید.
در پناه رب فرمانروای کیهان کسی که قدرت آسمانها و زمین در دستان اوست باشید.
به نام خداوند مهربان
سلام نگین خانم
کامنت زیبای شما را که مانند داستانی جذاب بود خواندیم و لذت بردیم البته اگر قوانین را به لطف آموزه های استاد نمی دانستیم به این راحتی اتفاقات زندگی شما را باور نمی کردیم، هر چند که معجزات خداوند همواره عقل از سر انسان می پراند. تمام جملات شما را کلمه به کلمه احساس کردیم چون کلام خدا و استاد بود و از نتایجی که بدست آوردید خیلی خوشحال شدیم. با این سرعتی که پیشرفت می کنید ماشاالله فکر کنیم به زودی به ایالت فلوریدا و در کنار استاد و خانم شایسته باشید و به همراه همسرتان ساعاتی را به شادی کنار یکدیگر به لطف خدای مهربان سپری کنید و جای همه ما را هم که عاشق این دو بزرگوار هستیم خالی کنید. برایتان سلامتی، شادی و ثروت را آرزو داریم.
خدایا شکرت
درود و سلام بر شما عزیزان دل.
درود و سلام بر شما دوستان الهی ارزشمندم.چقدر عکس پروفایلتون زیبا و دلنشینه.
سپااسگزار خداوندم که اینچنین دوستان ارزشمندی رو برای من قرار داده که انقدر زیبا برام کامنت میگذارند و منو به ادامه مسیر مشتاق تر میکنند.
چقدر پیام شما برای من زیبااااست.سپاسگزارتونم که با نگاه زیباتون داستان من رو خوندید و عاشقانه پیغام خداوند رو برای من آوردید.
خدااای من چقدر جالبه برام که گفتید اگر با قوانین آشنا نبودید فکر میکردید داستان زندگیم غیر واقعیه.میدونید خیلیییی برام ارزشمندهههه.آخه ورود نعمت ها انقدر براحتی و عادی شدن توی زندگیم برای من که فکر میکردم خوب همینه دیگه و روال همینه غافل ازینکه مگه قبلا اینطوری بود؟
البته که الان هم جاهایی یه وقتایی رسیدن به خواسته هام طول میکشه اما دیگه دلیلش رو میدونم که گیر از طرف خودمه و دنبال حلش بیرون از خودم نمیگردم.
انگار خداوند خواست از طریق شما بهم باز یادآور شه که نعمت های زیااادی رو دارم و تجربه کردم و قدرشونو بدووونم و عجله نکنمممم و بیشتر سپاسگزارش باشم البته که برای حال خوب خوودم.
سپاااسگزارتونم برای این جمله ی پر از نور و آگاهیتون برای من.
خدااای من دیدن استااااد.خیلییی ازتون سپاسگزارم واقعا با این سخن زیباتون که انقدر سرعت پیشرفتم زیاد بوده که به زودی استاد و خانم شایسته رو خواهم دید دیگه منو غرق شادی کردید.
خیلیی دوست دارم استاد جان و بانو شایسته رو ببینم اما همیشه پیش خودم میگفتم نه هنوووز درخواستش رو ندارم.دوس دارم دسته پر تر باشم.آخه مگه چی بدست آوردم که بخوام وقتی استاد رو دیدم بهشون بگم.
با تمام وجودم ازتون سپاااسگزارم.شما براستی نکات ارزشمندی رو با کامنت سراسر الهیتون برام به ارمغان آوردید.
من خیلییی ثروتمندم که دوستانی دارم پیغام رسانانی دارم از سمت خدا که انقدر زیبا تحسینم میکنن و انقدر زیبا برام یادآور میشن که نه خووب بندگی کردی و همینطور داشتن خواسته های جدید رو برام رقم میزنن.
خیلییییی ازتون سپاسگزام.
من هم براتون از رب العالمین کسی که قدرت آسمان ها و زمین در دستان اوست سلامتی شادی لب خندون تن سالم و جیب پر پول میخوام.