قانون تغییر ناخواسته ها

در بخش نظرات این فایل درباره تجربیات خود در این دو شرایط بنویس:

1.آنجایی که بر علیه ناخواسته ها و نازیبایی های زندگی ات جنگیدی و اعتراض کردی تا آنها را از زندگی ات بیرون کنی. اما در نهایت- حتی آنجا که ظاهرا شما پیروز جنگ بودی، مسئله حل نشد بلکه  آن ناخواسته در شکل و قالب دیگری در تجربه زندگی ات گسترش پیدا کرد.

2. آنجایی که تصمیم گرفتی به جای جنگ با ناخواسته یا اعتراض به آن، آگاهانه ذهن خود را کنترل کنی و کانون توجه خود را بر آنچه معطوف کنی که می خواهی تجربه کنی. سپس به خاطر این جنس از توجه، جهان بدون هیچ تقلایی نه تنها آن ناخواسته ها از زندگی شما حذف کرد، بلکه شما را با خواسته ها و زیبایی های بیشتر احاطه کرد.


منابع بیشتر:

بررسی حجاب در قرآن

با هرچه بجنگی، آن را ماندگار تر می کنی

تمرکز بر بهبود آنچه می توانم

live با استاد عباس‌منش | قسمت 7

توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

701 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 1
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 710 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    121. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا

    لبخند لبخند لبخند پشت لبخند

    حس خوب ،پشت سر حس خوب

    ذوق پشت سر ذوق

    عشق عشق عشق

    من امروز فقط داشتم فکر میکردم خدایا چی کار داری با من میکنی هر بار عاشق ترت میشم با این کارات

    صبح من بیدار شدم 5 تا گردنبند نقاشی کشیدم تا ظهر ببرم دم مدرسه دخترا بفروشم با بقیه وسایلام

    تا ساعت 12 تموم کردم و بردم ، به خیال خودم میگفتم که خب ،بعد این مدرسه، برم مدرسه دخترونه که تو محله مون هست و ساعت 2 زنگشون میخوره

    و من تقریبا یکی دوماه بود هی میگفتم برم اون مدرسه و نمیشد یا صبحا خواب میموندم یا اصلا یه چیزی میشد و نمیرفتم اونجا

    امروز فهمیدم که کار خدا بوده که تنها نرم اونجا

    وقتی رفتم زنگ بچه ها خورد و اومدن بیرون خیلی به کارای جدیدم نگاه میکردن و ذوق میکردن آینه هارو نگاه میکردن و میگفتن فردا بیا پول بیاریم

    چون من کارت خوان نداشتم ،پول نقد میگرفتم ،

    گفتم من هفته بعد یک شنبه میام اونموقع بیاین خرید کنین

    یا اینکه خونمون رو گفتم بهشون که خواستن تا هفته بعد نمونن بیان دم در ازم بگیرن

    بعد تو دلم گفتم چرا مشتری نیومده؟؟؟ نکنه چیزی درونمه که نیومده ، خدا ، اگر کمی حسادت در دلم میبینی نسبت به اون خانمی که دست فروشه و باعث شده همون لحظه اول اول برام مشتری نیاری خدا کمکم کن حسادت نکنم و شروع کردم به یادآوری حرفای استاد عباس منش

    گفتم ببین جای حسادت نیست چون هر کس با توجه به باورهاش براش مشتری میاد با توجه به تلاشش

    پس حسادتت اگر ذره ای هم باشه بی مورده و رد میشه تو فقط روی باورهای خودت کار کن‌

    بعد من دوباره گفتم خدایا تو روزی همه رو میدی برای اون خانم و تمام کسانی که اطراف خیابون وسیله میفروختن دعا کردم تا پر روزی باشن

    و بعد یهویی دیدم یه دختر اومد

    و ازم خرید کرد 10 هزار تمن

    بعد وایسادم میومدن میگفتن کارت خوان میگفتم ندارم میگفتن فردا پول میاریم و میگفتم یک شنبه میام

    بعد باز گفتم خدا خب دیگه بچه ها رفتن مدرسه مادراشونم جلو مدرسه ان من دیگه جمع کنم

    یه حسی بهم گفت چرا جمع میکنی وایسا گفتم باشه یه نفرم اومد خرید کرد

    بعد گفتم خب دیگه برم اونیکی مدرسه یه حسی باز بهم گفت نمیخوای آینه بفروشی ؟؟ الان آینه میگیرن ازت

    وای من تو اون چند لحظه این صداهارو میشنیدم و توجه نکردم گفتم خب الان بچه ها رفتن تو مدرسه جمع کنم دیگه همین که جمع میکردم باز همون صدا گفت آینه میخرن

    من باز توجه نکردم و جمع کردم یهویی دیدم یه خانم اومد گفت آینه ها چند ،مادر یکی از بچه ها بود و حامله بود وایساد و دوباره آینه هارو از نایلون درآوردم نگاه کرد و خرید کرد پشت سرش یه مادر دیگه اومد دو تا کش مو با یه جاکلیدی گرفت

    خیلی حس خوبی داشت اون لحظه اصلا حواسم به اون گفتگو نبود که بهم گفت آینه میخرن جمع نکن

    بعد که رفتم و اومدم خونه متوجه شدم فقط داشتم میخندیدم میگفتم ببین خدا هی بهم گفت الان میخرن و اومدن خریدن

    حتی گفت آینه میخرن و خریدن

    بعد که همون خانم داشت آینه میخرید یه خانم پرسید آموزشم دارین گفتم بله شماره مو گرفت و گفتم تو مسجد برای بچه هاتون میتونید اسم بنویسید و من میام یاد میدم

    همه اینا کار خداست ، که وقتی من رفتم یک شنبه بازار نزدیک خونمون و گفتم میخوام ایمانم رو نشونت بدم خدا و اون روز فقط 20 تمن فروختم و بعد قدم بعدی بهم گفته شد ، اونجا جوری هدایتم کرد تا بیام و مسجد اسم بنویسم

    بعدشم که دقیقا فردای همون روز رفتم جلو مدرسه و تو سه روز و جمع وایسادنم اونجا 4 ساعت شد یک میلیون فروختم

    البته خدا فروخت

    بعد که جمع کردم گفتم خدایا دارم میرم همون مدرسه که بارها هی میخواستم برم نمیشد

    و دیگه طیبه قبل نیستم که این پا و اون پا کنم و نگران باشم که آیا میگیرن یا نه

    دیگه تنها چیزی که فکرشو میکنم اینه که من میخوام فقط ایمانم رو به خدا نشون بدم باقی رو خودش برام انجام میده مثل همیشه مثل روزای قبل که بهم نشون داده

    ، روزای قبل خواهر زاده ام میگفت خواستی بری اون مدرسه به منم بگو منم بیام که از کنار مدرسه توت هم بچینیم ولی هرچی به خواهرم زنگ زدم جواب نداد و تصمیم گرفتم تنها برم

    یهویی گفتم بذار به اون خانم دستفروش بگم ، اگر خواست باهم بریم اگرم نه خودم برم ، ولی گفتم نه بابا به اون چرا بگم خودم برم ولی الان که فکر میکنم اون نجوای ذهنم بود چون من بارها شنیدمش و یه جور حس حسادت بعد اون نجوا داشتم ولی گفتم نه چه اشکالی داره اونم بیاد و فروش داشته باشه روزی هر کس رو خدا میده من هیچی نیستم ،هیچی

    و بعد رفتم گفتم و با اون خانم رفتیم

    وقتی رسیدیم مدرسه جوری بود که روبروش زمین خالی بود و یه سمتشم اتوبان

    من تو دلم گفتم خب رفتیم جلو در مدرسه من میشینم اونور این خانم هم بشینه این یکی طرف

    ولی اینجوری نشد انگار خدا منو بدون اراده خودم هدایت میکرد به سمت دیگه

    قشنگ حس میکردم که اینجا نه ،بذار اون بشینه ،و نشستیم و وسایلامونو پهن کردیم

    درسته استاد گفته اتفاقات به ظاهر بد رو نگید ولی من از این اتفاق یه درس که نه ، چند تا درس یاد گرفتم میخوام بنویسمشون

    وقتی نشستیم مادر بچه مدرسه ای ها هم چند نفر جلو مدرسه بودن و ما هم نشستیم رو جدول و پشتمون به خیابون و زمین خالی کنار اتوبان بود

    یهویی نمیدونم چی شد شنیدم گوشیتو بده زود باش بعد نمیدونم چی شد اون خانم گوشیش افتاد زمین و پاشو گذاشت رو گوشیش گفت نمیدم

    یهویی دیدم دستش چاقو هست و میخواست بزنه اون لحظه یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت اگر یه نفر میگفت گوشیتو بده نمیدادم

    و با شجاعت روبرو میشدم

    همه اینا تو چند لحظه بهم یادآور شد

    و من یهویی بعد یادآوری این حرف نمیدونم یه شجاعتی تو وجودم بود که یهویی نایلون وسایلامو برداشتم و رفتم سمت پسر گفتم برو و بلند داد زدم آقا آقا که کسی بیاد و اون خانم دستفروش یه سنگ برداشت و پسر ترسید و فرار کرد

    برام عجیب بود خدا جوری بهم شجاعت داد که درسته یکمی ترس داشتم دروغ نباشه ،ولی اون شجاعت باعث شد برم سمتش و داد بزنم

    وقتی رفت فقط و فقط یه چیز میگفتم خدایا شکرت

    خدایا شکرت

    خدایا شکرت

    دوباره یادآوری شد برام ،که من هی بارها خواستم برم جای اون خانم بشینم ولی اون خانم زود وسایلاشو پهن کرد اونجا و من سمت راستش پهن کردم

    و اون صدایی که گفت اونجا نشین بیا اینور

    و من اینارو یادم انداختم و گفتم خدایا تو داشتی از من محافظت میکردی ، تو داشتی با این کارت منو حفظ میکردی ،

    بعد یاد دعام افتادم

    وقتی پهن کردیم‌گفتم خدا جونم من این خانم رو آوردم اینجا، وگرنه گفت نمیام و اومد، براش روزی بده وسیله هاش فروش بره ، اول گفتم اگر برای من فروش نرفت اشکالی نداره برای اون فروش بره

    ولی بعد زود گفتم نه خدا برای هردومون فروش بره خیر باشه برامون تو ثروت انقد زیاد داری به هر دومون عطا کن

    همینجور داشتم دعا میکردم

    که یادم اومد دعام که خواسته بودم از خدا که من گفتم بیاد تو کمکش کن

    نگو همه اینا کار خدا بوده که از من محافظت کنه

    اون خانم گفت ببین من اگر نمیومدم تو تنها میومدی، شاید بدتر از این میشد برات ، خدا بخیر کرد

    وقتی فکر کردم یاد حرفای استاد افتادم که میگفت هر لحظه شکر کنید حتی اگر اتفاق به ظاهر بد بود

    اینو نوشتم تا بگم وقتی به این فکر کردم که من رو خدا محافظت کرد انقدر حس عجیب و آرامش قلبی بهم اومده هر بار میگم خدایا شکرت تو از من مراقبت کردی هر لحظه تو میخواستی محافظت کنی از من

    و من تا شب اینو یادم میاوردم و فقط میخندیدم و اشک تو چشمام جمع میشد

    بعد که رسیدم خونه به مادرم گفتم 140 فروش داشتم و فردا خدا بخواد میرم یه مدرسه دیگه

    بعد رفتم به مادرم کمک کنم تا بره خرید کنه و باهم برگشتیم بعد از ظهر هم تمرین طراحی کردم و بعد مادرم دوباره رفت خرید یه حسی بهم گفت زنگ بزن بهش بگو بیام کمک

    زنگ زدم گفت آره وسیله زیاده بیا

    بعد که رفتم یهویی دلم شیرینی خواست گفتم خدایا شیرینی بگم مامانم بگیره، رفت شیرینی گرفت

    گفتم کاش چای بود میخوردم تو پارک با شیرینی

    گفتم مامان بیا بریم خونه رفتیم و گفتم چای میذاری بریم بیرون گفت بیا اول لباسارو ببر پشت بوم پهن کن بعد بیا بریم

    همین که رفتم پشت بوم گفته شد بیار اینجا خلوت تره اینجا خوبه گفتم چشم و رفتم پشت بوم و باز یادآوری کردم سپاسگزاری کردم بابت این روز بهشتی

    وقتی داشتم سومین شیرینی رو میخوردم

    درک کردم که نه دیگه نخورش نگه دار گفتم چشم و یهویی یکم بعد مادرم زنگ زد گفت بیا پایین داداشت شیرینی آورده

    یعنی من داشتم مثل دیوونه ها میخندیدم خیلی حس خوبی بود

    من شیرینی خواستم و خدا برام شیرینی آورد اونم از جایی که فکرشم نمیکردم

    امروز واقعا تو بهشت خدا کلی حس فوق العاده داشتم تو پشت بوم ساختمونمون هوای بهشتی و دیدن ستاره ها همه چیز عالی بود و دوست داشتنی

    و من خوشحالم که هر روز بیشتر و بیشتر خدا خیر و شرم رو بهم الهام میکنه و مراقبمه

    و هرچقدر بیشتر به حرفاش سعی میکنم گوش بدم بعد میبینم که خیر بوده برام

    انقدر داره زیاد تر میشه که داره عاشق ترم میکنه

    امروز کلی کیف کردم میگفتم دیدمتا،، ازم محافظت کردی و سپاسگزارم که از اون خانم هم محافظت کردی و گوشیش رو نبردن

    و من بارها از اون خانم حلالیت خواستم که ببخش من گفتم بیای اینجوری شد

    گفت تو از کجا بدونی اینجوری میشه ، تو دلم گفتم آره دقیقا ،خدا میخواسته از من محافظت کنه

    و خوشحالم از اینکه خدا هر لحظه مراقبمه

    خدایا بی نهایت سپاسگزارتم

    یه درس بزرگی هم یاد گرفتم که ، دوباره این حرف برام یادآور شد و گفتم بیشتر یاد بگیر ، اگر هر لحظه از خدا بخوای و بگی هیچی نمیدونم تو به من بگو چیکار کنم و خیر و شرت رو بخوای بهت الهام کنه

    ببین چقدر قشنگ کمکت میکنه

    چقدر قشنگ محافظت هست

    شاید اگر کمک نمیخواستی ازش هیچ کمکی نمیکرد برات چون درخواست نکردی

    و اینکه باورامو تغییر دادم و ازش خواستم که جور دیگه ای میشه و همه چی به نفع من میشه هر روز و هر لحظه که دارم قدم برمیدارم

    و تنها خداست قدرتمند و تنها خدا کافیه برام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: