می خواهی جزو کدام گروه باشی؟ - صفحه 51 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-20.gif
800
1020
گروه تحقیقاتی عباس منش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباس منش2015-08-14 09:38:012024-06-08 20:59:00می خواهی جزو کدام گروه باشی؟شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
باسلام
الان که دارم با شما صحبت میکنم حدود سه ماهه که با این سایت آشنا شدم که بسیاری از موارد تو زندگیم وتو ذهنم برام روشن شده به لطف خدا و دوستانی که بازم خداوند تو مسیر زندگیم قرار داد.سه سال پیش از شغلی که هشت سال توش بودم و فقط یه زندگی معمولی را باهاش اداره میکردم جدا شدم نه ماه بیکار بودم تو این مدت از نظر فکری بسیار سخت گذشت ولی امیدم به خداوند روز به روز بیشتر شد و ازش خواستم تا یه راه خوب نشونم بده در این مدت و قبلا بسیار مطالعه میکردم بیشتر مواقع وقتی نا امیدی وفکرهای منفی سراغم می اومد اول یاد خدا وبعد از اون مطالعه کتابهایی مثل ذهن برتر، راز،نگرش مثبت،گنج…… بهم انرژی میداد تا اینکه یه روز از همین روزهای خوب خداوندی یک حس خوب تو وجودم که به نظر من همون هدایت کننده هر انسانی از طرف مخلوقشه گفت پاشو حرکت کن منم رفتم دنباله یه حرکت خوب تا اینکه یه مغازه واسه خودم گرفتم با یه شغل جدید والان رو به پیشرفتم خدا را شکر .ودر آخر اینو بگم وقتی خداوند را باور کنی بدون تردید و ترس خداوند بدون هیچ توقعی تمام راهها وچیزهایی خوبش را بهتون هدیه میده. شاد و ثروتمند باشید
با سلام و احترام خدمت همه دوستان عزیز
من در اواخر شهریور ماه سال 90 به علت قبولی در دانشگاه تهران به شهر تهران آمدم و به عنوان دانشجو مشغول به تحصیل شدم. در اوایل اقامتم به علت اینکه از یک شهرستان (مشهد) به یکباره و بدون تجربه قبلی، وارد یک شهر جدید، اون هم تهران، شده بودم در معرض حالت ها و وقایع خاصی قرار گرفتم. حالت های به خصوصی از افسردگی ها، حوصله نداشتن ها، کلافه شدن ها و … . طوری که یادم میاد بسیاری از شب ها با دوستان خودم دور هم جمع می شدیم و از بدبختی دانشجوی شهرستان بودن، سخت گیری استادها، سخت بودن درس ها، طرز نمره دادن استاد ها و کلی چیزای دیگه با هم صحبت می کردیم. من قبل از آمدن به تهران در دبیرستان خودمون شاگرد اول بودم با نمره های فوق العاده و کسب رتبه های خیلی عالی. اما با آمدنم به تهران و قرار گرفتن در این شرایط آرام آرام روند رو به پایین من شروع شد. ترم اول، البته نه خیلی خراب، اما با زحمت و زجر فراوان پاس شد. من این روند نزولی و رو به پایین رو نه تنها در درس هام بلکه در بسیاری از جنبه های دیگه زندگیم هم حس می کردم، مثلا اعتماد به نفس من شدیدا دچار مشکل شده بود، طوری که به هیچ عنوان نمی تونستم با دیگران راحت ارتباط برقرار کنم، یا اگر هم رابطه ای برقرار می شد با هزار زور و زحمت و یا از طرف مقابل بود. به شدت از مواجهه با موقعیت ها یا افراد جدید می ترسیدم. دقیقا به خاطر دارم که همیشه در ردیف های آخر کلاس می نشستم تا پشت سرم آدم های کمتری باشند! و امان از اون لحظه ای که استاد از من می خواست که جواب سؤالی رو بدم یا بیام پای تخته، دیگه کارم تموم بود، دست و پام می لرزید، صدام دچار لرزش می شد، رنگ صورتم می پرید، گونه هام قرمز می شد و همیشه یک احساس تحقیر و کوچکی درونی من رو آزار می داد و با این حالت ها روز ها و ماه ها و ترم های مختلف سپری شد، تا اینکه در بدترین وضعیت ممکن در ترم 3 مجبور به حذف اضطراری یک درس اصلی شدم و دو تا از درسهام رو هم افتادم. اون موقع این بدترین اتفاق ممکنی بود که می تونست بیفته. سرافکندگی که در بین هم اتاقی ها داشتم، پدر و مادرم و واقعا پیج و مبهوت و ناراحت شده بودم. چند روزی خیلی ناراحت و عصبی بودم، هر فکری می کردم، با خودم می گفتم که اصلا ترک تحصیل کنم، ول کنم و … . چند روز بعد توی کتابخانه دانشگاه بودم که در حالی که در تفکرات واهی خودم غرق بودم، نمی دونم چی جست وجو کردم، که یک مجموعه فایل صوتی موفقیت پیدا کردم و دانلود کردم. انگار برام مثل یک نقطه نورانی در یک فضای کاملا تاریک بود. این یک نشونه بود. فایل های فوق العاده زیبا و تاثیر گذاری بود که می تونستم ازشون استفاده کنم و این بدترین اتفاق رو برای همیشه تموم کنم. اما آیا بدترین اتفاق ممکن بود و تموم شد؟ اگر بدترین اتفاق ممکن بود، من همون موقع نشانه رو در می یافتم و عوض می شدم، اما عوض نشدم. می تونستم چنان درس محکمی بگیرم که برای همیشه تغییر کنم و شرایط رو به نفع خودم و به شکل خیلی خوبی عوض کنم. اما نکته ای که وجود داره اینه که بعضی اوقات، باید سیلی های محکم تری از روزگار بخوریم تا عوض بشیم. اما سیلی محکم تر … . به همین شیوه، من ترم های بعدی رو هم با فلاکت و «زجر» پیش می بردم – دوستان وقتی می گم زجر یعنی من واقعا از خودم بی خبر بودم و از تواناییهام و چه در مورد درس خوندن و چه در مورد هر کار دیگه ای انگار باید خیلی اذیت می شدم تا اون کار به انجام برسه- ترم 4 ، بدک نبود، وضعیت خیلی خنثایی داشت، ترم 5 رو باز با حذف یک درس و چند درس لب مرز و با شانس زیاد گذروندم و توجه داشته باشید که چهارچوب فکری من محدود به یک سری افراد خاص، موقعیت های خاص، فیلم های خاص، آدم های خاص، بحث های خاص و … بود و انگار محیطی که برای خودم ساخته بودم به طرز شگفت آوری با اونچه که تجربه می کردم هم خونی داشت. تا اینکه در ترم 6 مشروط شدم. این بار دیگه واقعا تکون محکمی خوردم، اصلا باورم نمی شد که چنین اتفاقی افتاده، پیش خیلی ها آبروم رفت، پدرم تقریبا دیگه باهام کاری نداشت و دیگه واقعا شرایط عوض شد، همش از خودم می پرسیدم که آخه چرا؟ چرا این جوری؟ از این بدتر هم میشه؟
آیا من بازم تغییر کردم؟ می دونید دوستان حقیقت امر اینه که من می تونستم یک ترم دیگه هم با آرامش خاطر مشروط بشم، چون شرط اخراج از دانشگاه 3 ترم مشروطی پشت سر هم بود! حدس می زنید که چه اتفاقی افتاد؟ من در حالی که شرایط خودم رو تشدید می کردم و در کورسوی نا امیدی وحشتناکی قرار گرفته بودم، برای بار دوم در ترم 7 هم مشروط شدم و این موجب رسیدن من به خود خود دوراهی شد. دو راهی انتخاب. دوراهی که شاید خیلی ها تجربش کرده باشند. البته این دوراهی با بقیه دوراهی ها فرق داره، این جا در واقع شما یک انتخاب بیشتر ندارین! نه اینکه مجبور باشید، یعنی انتخاب دوم باعث تباهی همیشگی میشه. و اینجا نخستین باری بود که با همه وجودم مجبور به تغییر شدم. در واقع اون موقع جزء آدم های دسته دوم بودم و فقط و فقط زمانی که مجبور شدم، تغییر کردم (که البته جای شکرش باقیه، چون لااقل جزء دسته اول نبودم!). الآن ترم 8 رو با موفقیت به اتمام رسوندم و در حال ادامه مسیرم به شکل متفاوت و بهتری هستم.
اما بزرگترین درس رو همون موقع گرفتم: اینکه دیگه هیچ وقت اجازه نمی دم شرایط اونقدر خراب بشه تا مجبور به تغییر بشم. پس از این تجربیات به شکل های مختلف و با تصمیم قاطع پیگیر موفقیت و تغییر در زندگی شدم و خیلی از چیزها رو پس از رسیدن به یک سری از آگاهی ها تغییر دادم، از جمله آهنگ هایی که گوش می کردم، فیلم هایی که نگاه می کردم، آدم هایی که وقت هام رو باهاشون می گذروندم و از همه مهمتر بحث هایی که در خلوت و یا در جمع توشون شرکت می کردم رو برای همیشه تغییر دادم و یاد گرفتم که همیشه آگاهانه کانون توجه و تمرکز خودم رو به سمت آنچه که به نفع من هست متمایل کنم. همین مورد به تنهایی به من کمک شایانی کرد.
همانطور که گفتم، در جستجوی بهتر زندگی کردن رفتم و به مطالعه و تحقیق مشغول شدم. همانطور که می دونید، یکی از جنبه های زندگی سالم و سعادتمند، داشتن سلامت جسمانیه. در این مورد چی کار میشه کرد؟ به هر حال راه کارهای مختلفی وجود داره، مثل ورزش کردن، تغییر سبک تغذیه و یا ترک عادات بد مثل پرخوری، بد خوری یا سیگار کشیدن و … . در مدت زمانی که راجع به سلامت جسمانی بررسی می کردم، به یک مبحث در رابطه با تغییر نظام تغذیه برخورد کردم که نظرم رو خیلی به خودش جلب کرد و به طرز عجیبی راجه بهش مطالعه و پژوهش کردم و هر بار و هر روز ایمان من به اون روش بیشتر می شد. اما باز هم مسئله ای وجود داشت؟ من از لحاظ جسمانی، به لطف خداوند، در وضعیت خوبی به سر می بردم، پس چه لزومی داشت که نظام تغذیه خودم رو عوض کنم و از لذت خوردن پیتزا و هزار جور خوراکی ناسالم دیگه دست بکشم؟ یا چه لزومی داشت که به ورزش بپردازم در حالی که نه کمر درد داشتم و نه مشکل خاصی در جسمم؟ فقط یک دلیل وجود داشت و اون این بود که من فهمیده بودم آنچه در مسیر آدمیزاد قرار می گیره همیشه دارای دلیل واضح و روشنیه و زمانی که با اولین ظاهر شدن نشانه اون رو بقاپین برای همیشه به خودتون افتخار می کنین و لذت رو به معنای واقعی تجربه می کنین اما اگه به هر دلیلی از کنارش بگذرین، چند روز بعد، چند ماه بعد یا چند سال بعد به طرز دردآوری بابت ندیدن اون نشانه مجازات میشین و اون موقع، معمولا به اندازه کافی دیر شده و شاید نشه کار خیلی جدی راجع بهش انجام داد. به هر حال به محض اینکه این آگاهی به من داده شد، اون رو پذیرفتم و به کار بستم و برای سلامت جسمم و ارزشی که برای اون قائل بودم بلافاصله، دست به ایجاد تغییرات زیادی، به خصوص در سبک تغذیه خودم، شدم و برنامه های مختلفی برای ورزش و رسیدگی به جسمم طراحی کردم. و اکنون بعد از گذشت چند ماه از این تغییر واقعا احساس زیبای سلامتی رو دارم، احساسی که دیگه اصلا حاضر نیستم با هیچ چیز دیگه ای عوضش کنم. این یک نمونه بود که تصمیم گرفتم خودم رو با دیدن نشونه ها به سرعت وارد دسته چهارم کنم. همونطور که استاد عباس منش در فایل گفتن معمولا تعداد افرادی که کاملا آگاهانه دست به تغییر یا پذیرفتن شرایط جدید می کنن کمند، و این اصلا اتفاقی نیست چون تعداد آدمهای موفق و سالم و ثروتمند هم کمه و جالب اینجاست که وقتی از میان آدم های معمولی که بینشون هستید، تصمیم به تغییر می گیرید، با مخالفت ها و تمسخرهای خیلی زیادی روبرو می شید، که بازهم اتفاقی نیست چون مسخره کردن نشونه کوچک بودنه و درصد زیادی از آدم های دور و بر ما واقعا کوچکن. من خواستم این دوتا تجربه رو با شما دوستان در میون بگذارم.
در پایان هم برای همه شما عزیزان آرزوی سلامتی و ثروت و بزرگی دارم
در پناه خدا
با سلام مجدد
معذرت میخ.ام که 2 بار نظر میزارم اما به قدری هیجان زده ام که وقتی فایل دیدم و دانلود کردم و سوالی که حدود 5 ماه ذهن منو به خودش مشغول کرده بود امروز دریافت کردم
واقعا همش فکر میکردم چرا سال 93 برای من اینجوری بود چرا اینقدر شوک های متوالی و اتفاقات بد برام می افتاد اما فهمیدم اون ها همش به دلیل مقاومت من در مقابل تغییر بود از ساعت 5٫15 تا الان اصلا نمیدونید چ حالی هستم که جواب سوالم را بالاخره پیدا کردم واقعا از صمیم قلبم ازتون ممنونم آقای عباس منش واقعا خدا را شکر با این سایت آشنا شدم
من اتفاقات بی شماری برام تو سال 93 برام افتاد یعنی به دری کع کارد به استخوانم می رسید و مجبور بودم عوض بشم یعنی وقتی از سن 24 رفتم به سن 25 اساسی تغییر کردم.کسی باورش نمیشه سال قبل جوری بود برای من که نصف بیشتر روزهای سال من دقیق به یاد دارم
از کنار گذاشتن کاری که اوایل بسیار عالی بود اما شرایط جوری سخت شد که مجبور شدم کنار بذازم
یا این که سال گذشته ماردم سخت بیمار شد و من که تا اون موقع هیچ کاری از خرید یا کارهای جزیی انجام نمی دادم یکدفعه با حجم زیادی از مسئولیت های مختلف روبرو شدم
و بسیاری موارد دیگر
و خیلی موارد دیگر که واقعا قابل بیان نیست
امروز بهترین هدیه عمرم را از سایت شما دریافت کردم کلی کتاب موفقیت خوندم اما به جواب این سوال نمی رسیدم تا بالاخره اینجا دیدم/ببخشید کامتن طولانی شد
سلام.
من در نوجوانی به یک دختر علاقه مند شده بودم و اونو خیلی دوست داشتم و نمیدونم چطوری عاشق او شدم و هر روز به اون فکر میگردم و همش به فکر اون بودم و ترانه های غمگین گوش میدادم و به خاطر اون درسام تجدید میشدم و باید شهریور امتحان میدادم اوایل تونستم اونو به خودم نزدیگتر کنم و بعد از مدتی دیدم از من دور و دور تر میشود من اون موقع انواع دعا ها میکردم و انواع نماز ها میخواندم مثل نماز شب و نماز حاجات و 100 رکعت نماز و 100 مرتبه سوره های توحید و حمد و ایت الکرسی که خدا اونو به من برسونه ودعا توسل و جوشن کبیر و معراج و کمیل و سحر میخواندم ولی تاثیر نداشت بعد از مدتی فهمیدم که این دختر دختر خوب و سالمی نیست چون با غریبه ها و اقوام بسیار دور جت میکنه حتی توی سایت های اجتماعی منو اد نمیکنه که به او خیلی نزدیکم ولی اقوام بسیار دور و همسایه هاشو اد میکنه و عکس های خودشو نشونشون میده و من رفتم و با خودم خلوت کردم و با خودم گفتم شاید خدا به خاطر این دختره رو بهم نمیده که دختر بد و ناسالمه و خدا دوست نداره که من با گسی باشم که هر روز ناراحتم کنه و خدا دوست داره که یه دختر عالی و فوق العاده به من بده که تا اخر عمرم ازش لذت ببرم و من هم تصمیم گرفتم اونو فراموش کنم و برم سراغ یکی دیگه و چند ماه بعد توی دانشگاه با یه دختر با شخصیت و خوبی برخورد کردم و چند ماهی طول کشید تا تونستم طرفو به خودم جذب کنم و اخر سر تونستم با او دوست شم و اکنون با این دختر جدید دوستم و ازش هم رازیم و حتی زیبایی و شخصیتش هزاران برابر بهتر از اون دخترس و اون هم رفت سر بخت و عقد کرد و خوشبختانه قبل از این که شکست عشقی بخورم اونو فراموش کردم و تکش کردم و رفتم سراغ یکی دیگه وقتی با اون بودم هر کاری میکرد ناراحت و عصبی میشدم و قلبم میگرفت ولی خوشبختانه قبل از این که شکست عشقی بهم وارد بشه اونو ترک کردم و فراموشش کردم و حالا هم هر کاری که میکنه واسم اصلا مهم نیست و اهمیتی نداره و با این دختری که هستم حساس رضایت و خوشحالی و خوشبختی میکنم و خدا را هزاران بار شکر میگویم.
با سلام و عرض تشکر از زحمات استاد عباس منش
—-
1- تصمیم به جدایی از یک دوست (تغییر در زمان مناسب و به اختیار):
14 ساله بودم، دوستی در دوران تحصیل پیدا کردم، بعد گذشت یکی دو سال از دوستیمون متوجه شدم که این دوست، نمی تونه یک دوست خوبی برای من باشه، علی رقم علاقه و دل بستگی که به او داشتم، یک روز تصمیم گرفتم رودربایتس رو کنار گذاشتم و بهش گفتم، صادقانه هم گفتم (و البته که این گفتن برایم تلخ بود، لیکن تجربه ی خوبی بود) گفتم که دوستی با تو موجب منحرف شدن من میشه و این راهی را که تو دنبال می کنی باعث میشه خود تو هم از راه سعادت و خوشبختی جدابشی(در ابتدای سنین بلوغ و احساسات جنسی به دنبال انحرافات بود)، در نهایت از من نپذیرفت و من هم ارتباطم را با او بسیار کم کردم و در حد سلام علیک تقلیل دادم، اکنون با گذشت حدود 20 سال از این تصمیمم به موقع بسیار خوشحالم.
——————–
2- تغییر در شغل(تغییر به اجبار شرایط بیرونی):
بعد از اتمام دوره سربازی در یک نهاد دولتی بصورت قراردادی مشغول به کار شدم، دو سال گذشت شرایط کاری خوبی داشتم، شرایطی که خیلی ها آرزوی آن را داشتند، اما به دلیل تنش و درگیری ذهنی که با مافوقم داشتم، همیشه با اعصابی داغون و فکری ناراحت به خونه بر می گشتم (ایشان به لحاظ شخصیتی مشکلات روحی روانی داشت)، یک روز بعد از اینکه تلاش هایم برای تغییر او را بی ثمر دیدم، تصمیم گرفتم تغییر شغل دهم، قبل از اجرایی کردن تصمیمم موضوع را با خانواده و تعدادی از دوستانم طرح کردم و ازشون مشورت خواستم، 90 درصدشون مخالف تصمیم من بودند، ولی جمع بندی خودم اجرای آن تصمیم بود، نهایتاً بهترین راهکار خروج رو با مشورت 2 نفر اجرایی کردم، اکنون که به گذشته بر می گردم، می بینم که چه تصمیم خوب و درستی بود، اون روزها که در اون نهاد دولتی بودم، برای خودم فکر می کردم که شرایط خوبی دارم، در حالیکه وقتی از آن گذرکردم می بینم که این تصوری بوده که من برای خودم ایجاد کرده بودم، دید خودم را محدود کرده بودم، شرایط بسیار بهتر و بالاتری را بعد از آن بهش رسیدم.
——————–
3- تغییر در درآمد:
در دوره ای زندگی ام کسب و کاری داشتم با درآمدی معین. هر تلاشی در این کسب و کار حداکثر می توانست تا مرزی کوتاهی این درآمد را افزایش دهد. مدت ها در گیری ذهنی داشتم که چگونه می توانم میزان این درآمد را افزایش دهم. تا اینکه خرید یک کتاب در یک نمایشگاه کتاب، آشنایی با یک دوست جرقه ی یک سرمایه گذاری را در ذهنم ایجاد کرد به گونه ای که توانستم در کنار همان کاری که داشتم، یک سرمایه گذاری جدیدی را راه اندازی کنم، هنوز سوددهی این سرمایه گذاری بطور جدی آغاز نشده ولی آینده ای بسیار روشن، و خوبی را از آن می بینم.
درود بر گروه تحقیقاتی عباس منش و شما خواننده عزیز که در حال خواندن این متن می باشید. ممنونم از شما.
بنده جزو هر دو گروه بوده ام. هر موقع خودم را به خواب غفلت فرو بردم؛ به واسطه افکار، گفتار و عادات ناپسند، احساس پوچی و بدبختی و تنهایی هم به همراهش بوده است.
و هر موقع که دست از خود فریبی برداشتم و شروع به ترک عادات مخربم نمودم (یا به عبارتی قایقم را در رودخانه انداختم و دست از مقاومت برداشتم) احساسات و تجربه هایی را تجربه نمودم که برایم بی سابقه بود، لذت بخش بود، هم خودم شارژ میشدم هم اطرافیانم.
احساساتی را تجربه نمودم که باورم نمیشد. واژه ها شاید کمک نکنند؛ اما سعی می کنم که مفهوم را برسانم.
.به گونه ای احساس سبکباری می کردم. فوق العاده احساس ناب و ناشناخته ایست. واقعاً حس می کردم که در حال پرواز هستم. هر چند که جسمم روی زمین به کار خود مشغول بود. یک احساس شگفت انگیز است.
اما آن حال و هوا دقیقاً یک هفته ماندگار بود و بعدش به واسطه باورهای خودم که به طور ناخودآگاه در ذهنم جریان یافتند و نتایج ناخوشایندی برایم به ارمغان آوردند.
هنوز در حال مطالعه روی ذهن خودم هستم که چه کردم که به آن رسیدم، از آن فاصله گرفتم، چه کنم تا دوباره به آن برسم و همیشه آن گونه باشم.
که در این میان به شما و دیگر همکارانی درستکار همچون شما رسیدم.
من به خودم و به شما تبریک می گویم که در این فرکانس به همدیگر رسیدیم.
سلام خدمت استاد عباس منش عزیز و گروه خوبتون
حدودا اخر های سال 93 بود موقعیت خوبی بود. بسته تند خوانی و تقویت حافظه رو تهیه کردم و بهترین موقعیت برای تغییر در تحصیلم بود که اوضاع درسیمم اصلا جالب نبود ولی من این کار رو انجام ندادم و هی امروز فردا کردم تا اینکه سال 94 شد و قرار شد توی تعطیلات عید این کار رو بکنم ولی باز هم انجام ندادم و گذشت تا به موقع امتحان ها رسید تو این شرایت داداشمم که تازه اموزشی اش تموم شده بود و داشت مکان سربازیش انتخاب میشد دیگه مجبور شد مغازه اش رو از کاشان به شهر خودمون بیاره و منم برم مغازه (سیستم های کامپیوتری بود) بعد حدودا یه چهار تا امتحان هامو داده بودم راستی من سال سوم تجربی هستم و همه امتحان ها نهایی بود و بعد از امتحان می اومدم باید میرفتم مغازه و یه کم سخت شد تو این جریان هم یهو یکی اومد و یه چک دزدی به ما داد و منم از روی کم تجربه گی 2میلیون ضرر اول کار خوردیم و منی که این همه بسته خریده بودم و دنبال نمره بالا بودم کلا همه تصوراتم خراب شد یکی امتحان هارو نرفتم و سه تاشم تجدید شدم و اخرسرهم مجور به رفتن مغازه شدم تا لان کل تابستونم کوفتم شد و هیچ کاری انجام ندادم و حتی تجدیدی هامم نخوندم سال دیگم کنکور دارم یه جورایی یه سال عقب افتادم نمیدونم شاید این سختی ها برای تغییر نکردن من بوده باشه.
واقعا سایت عالی دارید امید وارم همیشه موافق.شاد.پیروز و ثروتمند باشید در دنیا و اخرت :)
درود و خدا قوت خدمت تیم عباس منش و همه ئوستان گرامی:
من همیشه سعی میکردم وقتی مسیله ای برام پیش میاد از کنارش راحت رد نشم و باهاش مواجه بشم و حلش کنم البته بعضی وقتها فکر میکردم غیر قابل حل شدنه و راه دیگه ای رو پیدا میکردم. همیشه از این گلایه داشتم که من باید یه کاری کنم نمیدونم شاید ندای درونی من بود که اینو میگفت ولی همیشه به نوع پوششها برخوردها رفتارها غذا خوردن ها و … خیلی بد انگیزه بودم میگفتن بقیه دارن برامون تصمیم میگیرن و ما رو به سمت جایی که میخان میبرن و با این دلایل دیدم اصلا من زورم نمیرسه ک بخوام کاری کنم پس دنیا پیروز شد ولی هیچگاه جلوش زانو نخواهم زد و من شدم مثل بقیه مورون (نام کتاب پاتمن) ولی از یه جایی دیگه کلا دلو زدم دریا رفتم و کردم او کارایی رو که باید میکردم و الان شاید اونقدر ثروتمند یا به قول مورون ها پولدرها نباشم ولی تونستم روح بزرگ خودمو کشف کنم و الان یه یقین میگم که با باورها جدید . سالم بعضی وقتها موجودی حساب بانکیمو اون قدر ک نیاز دارم پر میشه (من بیمار نمیشم خیلی کم) من چیزی بنام غر زدن دروغ و … را در وجودم کمرنگ کردم.
جواب سوالات:
چه تغییری را در زمان مناسب در زندگی خود ایجاد کردید؟
-زمانی که فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که باید از نظر معنوی رشد کنم و به فکر تعالی روحی ام باشم
چه زمانی جهان، با سختی و مشکلات فراوان، شما را مجبور به تغییر کرد؟
:)
زمانی که به مشکلات شدید مالی رسیدم، به این نتیجه رسیدم که باید باورهام رو در مورد پول و ثروت تغییر بدم و باورهایی که به سختی بهشون چسبیدم رو رها کنم. زمانی این فشار رو بیشتر حس کردم که موجودی بسیار کمی توی حسابم بود و حتی مجبور شدم که از آشنایان قرض کنم. و با اینکه توانایی های خیلی زیادی داشتم ، به جای اینکه انرژیم رو در جهت ارتقاء کیفیت زندگیم استفاده کنم، فقط به دنبال این بودم که خرج های خیلی ضروری و موارد بحرانی رو حل کنم. و این بحران ها برای من خیلی گرون تموم میشد. و اینجا بود که تصمیم قاطعانه ای برای تغییر شرایطم گرفتم.
ولی اگر بخوام خیلی صادقانه و رو راست بگم، هنوز هم درون خودم مقاومتی رو برای تغییر حس می کنم. با اینکه اون تجربیات رو داشتم. و در کل فکر می کنم آدمی هستم که تا دقیقه 90 به عدم تغییر مقاومت کنم. اما مثل اینکه الان به این خصوصیت ام آگاه شدم.
متشکرم بخاطر طرح این سوال خوب… :)
شاد، موفق و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.
باسلام
من 22 سالمه نزدیک به یک ساله که متاهل شدم
این چیزی که من میگم فکر میکنم توی اون برهه منو توی اون دسته از آدمایی قرار میده که جهان باعث میشه اونا تغییر کنن …
من دیپلمم رو که گرفتم رفتم سراغ کار حالا بگزریم ک اول توی یه دفتر ساختمانی بودم بعدش مباشر مشاور املاک بودم اما بعد از اون خودم مغازه زدم کاسبی راه انداختم اونم شغلی که دوستش داشتم …دو سه سالی اونجارو داشتم که تونستم به صورت مشارکتی یه مغازه بهتر هم بزنم …
دیگه همه فک میکردن که من دارم پول پارو میکنم و خودمو بستم و …..
اما با اینکه پولی که روزانه به دست من میرسید خیلی خوب بود اما چون دوتا مغازه بود و هر روز جنس میخواست هی پول من در گردش یود و چیزی واس خودم نمیموند … منم هی بدهی بالا میاوردم …
کرایه مغازه ها و قرعه کشیها و قسط وام من حدودا در ماه 1100000 میشد … یعنی من از کل در امدم از دوتا مغازه باید یک میلیون و صد کنار میزاشتم … یه روز نشستم حساب کردم دیدم نه من به اندازه تلاشم در میارم نه به استراحتم میرسم نه پولش واسم میمونه …الان دوتاشو جمع کردم و دارم با وسیله نقلیه کار میکنم و باورتون نمیشه که اولا میدونم ماهی فلان مبلغ تو حسابمه و واسه همش برنامه ریزی کردم حتی پس انداز …
الان هنوزم هرکس منو میبینه میگه تو دیوونه ای دوتا کاسبی رو جمع کردی یه ماشین خریدی با پولش خودتی انداختی تو دردسر … تو که بلد نیستی و ازین حرفا ….
اما اونا نمیدونن که من مهمترین مسئله استراحتمه … آرامشمه … زیاد بودن وقت آزادمه …
الان که این صدارو شنیدم پیش خودم گفتم اینم حتما تغییر بوده ازون دسته تغییراتی ک جهان منو وادار به تغییر کرده …
اینم بگم که الان درامدم دو برابر اون موقع شده و استراحتم باور کنید چند برابر شده … این وقت آزاد رو داشتم که تونستم با آرامش قدم های اول تغییر باور برای زندگی بهتر اول برای خودم و خانوادم بعد برای جامعه رو داشته باشم …