چرا بعضی افراد بدشانس هستند؟ - صفحه 97
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-18.gif
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2015-06-24 21:44:182021-11-09 05:11:00چرا بعضی افراد بدشانس هستند؟شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام خدایی که مرا توانمند آفرید
روز دهم سفرنامه
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته مهربان و دوستان سایت عباسمنش
خدایی وقتی از سایت استاد چند روز دور میشیم و روی خودمون کار نمی کنیم از همه چی دور میشیم از کامنت گذاشتن از کامنت نوشتن از کامنت خوندن، از فایل گوش دادن، از معجزه هایی که وقتی روی خودمون کار می کنیم اتفاق می افته، از حس خوب، از حال خوب، از ایمان به خدا، از رها بودن، از فرکانس مثبت، از توجه به نکات مثبت، از از از از و…..
خدایا شکرت که استاد عباسمنش رو سر راهم قرار دادی
خدایا شکرت که عضو کوچکی از خانواده استاد عباسمنش هستم.
خدایا شکرت به خاطر این فایل قشنگ و زیبا
مونده بودم واقعا چی بگم و چی بنویسم، چند روز پیش که این فایل رو گوش میدادم ی اتفاقی افتاد با یکی از آشنایان چت می کردم که تو این صحبت ها و حرف زدنها با همدیگه دچار سوءتفاهماتی شدیم چه از جانب من چه از جانب طرف مقابل، هی ذهنم می گفت برو برای مامان تعریف کن بگو اینجوری شده و ناراحت بودم البته کمی ناراحت از موضوع پیش آمده، چندین بار رفتم که بگم اما به خودم قول دادم که با توجه به فایل زیبای استاد این اتفاقات به ظاهر بد رو تعریف نکنم خیلی از صبح تا شب با خودم کلنجار رفتم که تعریف نکنم چون همش فایل استاد و حرفاش یادم می اومدم و با خودم تکرار می کردم احساس بد و توجه به نکات بد مساوی با اتفاقات بد و خلاصه که روی تعهد ماندم و تعریف نکردم و نتیجه خوبی داشت که فرداش همون طرف زنگ زد و با هم صحبت کردیم و رفع سوءتفاهم شد خداروشکر و اصلا اون چیزی که فکر می کردیم نبود.
من همیشه سعی می کنم تلفنی صحبت کنم و کمتر پیام بدهم چون موقع پیام دادن تو ی منظوری داری طرف مقابل ی منظور دیگه برداشت می کنه و برعکس
بهترینها را از صمیم قلبم برایتان آرزومندم.
در پناه حضرت حق
سلام خدمت استاد عزیزم و دوستان گلم
اینجا میخوام خودم رو متعهد کنم ک من علیرضا نعمت الهی تعهد میدم هر اتفاقی به ظاهر بد واسم افتاد قول بدم به هیچ کس بازگو نکنم و رد بشم چون این ذهن همیشه دعوت میکنه ک اون اتفاق رو بیام تعریف کنم و نشتی بزرگی هست ک سعی کنم اینکار رو انجام ندم قبلا خیلی بیشتر بازگو میکردم الان خیلی کم شده و همین کم شده رو دیگه نگم چون با گفتن در موردش،اتفاقات از همون جنس رو به زندگیم دعوت میکنم
روزشمار تحول زندگی من فصل1 روزدهم
به نام خدای نور
سلام به استاد عزیزو خانم شایسته دوسداشتنی و دوستان عباس منشی.
خیلی جالبه من چند وقت پیش اگاهانه داشتم اتفاقات خوب رو برای اطرافیانم تعریف میکردم یعنی اتفاقاتی که دوسداشتم بیشتر و بیشتر اتفاق بیوفتن رو باخودم گفتم طبق قانون اگر من تمرکزم روی خواستم باشه و ازاون حرف بزنم بیشتر از اون خواستم وارد زندگیم میشه و اتفاقی که مثل معجزه رخ داده بود تو زندگیمو و کار کردن و مشتری هایی که داشتم رو برای اطرافیانم تعریف میکردم و نکات مثبت مدیر سالنی که باهاش همکاری میکنم رو واسه اطرافیانم تعریف میکردم و من اگاهانه اینکارو انجام میدادم و مدیر سالنی که باهاش همکاری میکنم واقعااا خانم محترم و باشخصیتی و اتفاقی فهمیدم ایشون هم از قانون خبر دارن ولی استادشون یه شخص دیگس ولی گفتن که فایل های استاد عباس منشم گوش میدن بعضی وقتا خلاصه وقتی فهمیدم خییلی برام جالب بود و کمی هم راجب این موضوع حرف زدیم باهم خداجونم من سپاسگذارم که به اون مدیر سالنی هدایت شدم که دقیقا مدنظرم بود خدایاشکررررت.
همه چیز توی زندگی من تغییر کرد من خییلی یهویی کار کردنم شروع شد با ادم خیلی محترمی اشنا شدم و همه چیز روون حرکت کرد دوتا مشتری داشتم مدیر سالن خییلی ازکارام راضی و دستی از دستان خداونده برای من انقدر که حواسش به کارم و هست و کمکم میکنه برای پیشرفت کردن توی کارم یهو به خودم اومدم گفتم عاطی تو الان دقیقااا جایی هستی که چند وقت پیش آرزوت بود چرا زیاد ذوقشو نداری؟چرا انگار عادی برات و میدونی همه اینا رقم میخورده و اصلا تعجب نکردی ازاین همه روون بودن و فقط سپاسگذار خداوند بودی؟چطوره که تو الان به یکی از آرزوهات رسیدی ولی اون ذوق و شوق زیااادی که تصور میکردی رو نداری؟دیشب به جوابش رسیدم خداوند از حرف های یکی از دوستام بهم جواب و داد من چون میدونستم همه چیز رقم میخوره و آرامش داشتم و حسم خوب بود و مطمئنننن بودم خداوند همه چیز و به بهترین شکل برام رقم میزنه و چند وقت پیش تنها کاری که داشتم کار کردن روی باورهام بوده ذهنم نجوا میداد که چقدر قراره رو باورهات کار کنی کی قراره همه چیز تغییر کنه سریع از خودم میپرسیدم من الان توی شرایطی که دارم برای رسیدن به هدفم چکار باید کنم؟یه صدایی از درون بهم میگفت صبرکن و کار کن روی خودت تاجایی که قدم اول بهم الهام شد خب الان پیج کاریتو بزن منم گفتم چشم اولین پست رو گذاشتم و همینطور به ترتیب پیش رفتم که الان پیج کاری من 15 تا پست داره که خداروشکر خیلی راضیم از محتوا و کیفیت پست هام.
الانم خیلی خیالم راحته چون من سپردم به خدا جوری که اون دوتا مشتری رو برام اورد بقیه مشتری ها رو هم برام میاره خدا خودش رزق و روزی و ثروت رو به کسب و کارم میاره من سپردم به خودش همه چیزو برام حل میکنه همه چیز روون پیش میره چون یبار برام پیش رفت یبار معجزه شد پس دوباره هم میشه من همیشه وقتی به خدا سپردم و ارووم بودم وارامش داشتم یه جوری همه چیز رو برام قشنگ چید که اصلا شاید من فکرشم نمیکردم انقدر خوب بخواد پیش بره خدایاشکرت خداجونم سپاسگذارممم.
کانون توجه من امروز روی نکات مثبت بود و وقتی ذهنم میخواست نجوا و احساس بد بده سریع به خودن میومدم و اگاهانه احساسم رو خوب میکردم و خیلی خوبه که روزم رو با سایت شروع کردم و انقدر حالم خوبه و احساسم خوبه چون چند روزی بود که کامنت ننوشته بودم و الان که نوشتم خیلی حالم بهترا انگار با نوشتن اون نکات مثبت زندگیم خیلی بیشتر به چشم میان خداجونم من سپاسگذارم که انقدر عاشقمی و به بهترین شکل هدایتم میکنی.
شاد،سلامت،موفق و ثروتمند باشید.
روزشمارتحول زندگی من روزدهم
من ادم درونگرایی هستم وهیچوقت نمیخوام که ازمشکلاتم برای کسی تعریف کنم غرورزیادی هم دارم ودوست ندارم کسی ازمشکلاتم بدونه
ولی متاسفانه همه چیزو توخودم میریزم به موضوع منفی خیلی فکرمیکنم ونمیتوتم ذهنمو کنترل کنم
درتلاشم اگاهانه ذهنموکنترل کنم میخوام ادم بیخیالی بشم اسون بگیرم همه چی رو
سلام
زمانی که تازه ازدواج کرده بودم همه چیز خیلی خوب بود از شرایط مالی بگیر تا روابطمون چه با همسرم چه با خانوادشون چه ایشون با خانواده ی من و انقدر همه چیز خوب پیش میرفت که هرروز خدا رو برای زندگی خوبم شکر میکردم. تا 2-3 سالی به همین منوال پیش رفت تا اینکه آروم آروم شرایط رو به بد شدن گذاشت. از لحاظ مالی اوضاعمون به هم ریخت، و هرچه میگذشت و میگفتیم خوب دیگه این ته تهشه و از این بدتر نمیشه باز از اون هم بدتر میشد! همسرم 2بار پشت سر هم ورشکست شد و خلاصه خیلی داغون. روابطمون با هم خوب بود اما با خانواده هامون خیلی به مشکل خورده بودیم. خونه ی هر کسی از خانواده ی ایشون یا من میرفتیم وقتی برمیگشتیم تا چند روز حالمون بد بود و رفتاراشون رو تجزیه و تحلیل میکردیم و به قول معروف 1من میرفتیم و 100 من برمیگشتیم خونه. اصلا مهمونی که دعوت میشدیم به جای اینکه خوشحال باشیم ناراحت میشدیم. یه جورایی حس میکردم وقتی مادر یا خواهرهای همسرم یه حرکتی میکنن یا یه حرف معمولی میزنن من باید این رو تو ذهنم نگه دارم که وقتی همسرم گفت مثلا بابات فلان حرف رو زد منم یه چیزی توی چنته داشته باشم که از خانواده ش بگم که مثلا باهم بی حساب بشیم!!! (الان که دارم اینا رو میگم تو ذهنم صدای آژیر خطر میاد که چه میکردیم با خودمون و زندگیمون!) و حس میکردم همسرم هم داره مثل من فکر میکنه یعنی از یه حرکت معمولی خانواده ی من داستان میسازه که در مقابل من کم نیاره.
خلاصه همین مسائل باعث شد ما کلا از خانواده هامون فاصله بگیریم و خیلی کم میرفتیم و میومدیم و همین باعث شد خوب کمتر در موردشون حرف بزنیم و حال زندگیمون هم بهتر شد. اما خوب خوب نشد. من از وقتی با استاد آشنا شدم خیلی توی همه ی شرایط زندگیم به قانون فکر میکنم ببینم مثلا فلان اتفاق نتیجه ی چی بوده یا مثلا چیکار کردیم که فلان شرایط پیش اومد، این فایل رو که دیدم خیلی سرمو بالا گرفتم و تو نظر خودم یه آدمی بودم که اصلااااا در مورد مسائل بد حرف نمیزنه و کلی به خودم بالیدم، اما یه باری که داشتم فکر میکردم که چی شد ما شرایط زندگیمون بد شد رسیدم به همین قانونی که استاد توی این فایل آموزش دادن. من خیلی در مورد حرکات و رفتارهای خانواده ی همسرم حرف میزدم و قضاوتشون میکردم. درسته فقط به همسرم میگفتم ولی بالاخره همونم تاثیر داره دیگه.
بعد از دریافت این الهام تصمیم گرفتم تا یه مدتی هر اتفاقی افتاد هیچی نگم و حتی اگه همسرم هم در مورد پدر و مادر من چیزی گفت من کم بیارم (چیزی که همیشه ازش وحشت داشتم) و حرفی برای گفتن نداشته باشم و ببینم نتیجه ش چی میشه و به عنوان تمرین خودم به همسرم پیشنهاد دادم که بریم خونه ی مادرشون اونم یه روزی که خواهر هاشون هم بودن.
از اونجایی که جهان اینجور موقع ها میخواد امتحانت کنه ببینه واقعا پای حرفت هستی یا نه هی تضادها رو میاره. خلاصه ما رفتیم و اونجا یه سری مسائل دوباره پیش اومد که جا داشت من بعد از برگشتن به خونه خودمو تیکه پاره کنم از شدت غیبت و قضاوت و این چیزا ولی طبق قولی که به خودم داده بودم هیچی نگفتم به همسرم و سعی کردم اصلا بهشون فکر هم نکنم نه اینکه بریزم تو خودم داغون بشم. به این قضیه مثل یه کیس تحقیقاتی نگاه کردم و رهاش کردم. با همین یه حرکت من اونم همین یه بار دفعه ی بعد که رفتیم خونه ی پدر من با وجود اینکه یه سری رفتارها از پدرم بروز کرد که حتی خودمم متوجه شدم و منتظر بودم برگردیم خونه و همسرم هی بگه ولی در کمال ناباوری دیدم هیچی نگفت چون کنجکاو شده بودم یه ذره شو به روش آوردم دیدم اصلا همسرم حتی متوجه رفتارای پدرمم نشده! خلاصه آقا ما همین روال رو دوباره پیش گرفتیم مثل اوایل ازدواجمون و الان چند وقته که کلا صحبت و غیبت در مورد عملکرد دیگران رو گذاشتیم کنار و به حدی موثر بوده توی همه ی شرایط زندگیمون که حد نداره و تصمیم دارم که بیشتر و بیشتر این ندیدن و نشنیدن دیگران رو پیش بگیرم چون وقتی که تازه ازدواج کرده بودیم و میگم شرایطمون خیلی خوب بود من نسبت به الانم خیلی بیشتر برداشت های مثبت میکردم. یعنی علاوه بر اینکه از حرکت دیگران برداشت منفی نمیکردم بلکه در مقابل یه کاری که کاملا هم مشخص بود نیت منفی هست باز من میگشتم یه چیز مثبت پیدا میکردم و اونو بازگو میکردم. باید برگردم باید برگردم و حتی بهتر از گذشته م بشم. واقعا هرکسی در هر جایی هست جای درستشه.
اینم یه ترمزی که به لطف این فایل پیدا شد و انشالله داره کم کم برطرف میشه.
استاد جان دوست داریم.
به نام خالق زیبایی ها
روز دهم سفرنامه
قبل از اینکه با قوانین آشنا بشم باور داشتم که بعضی آدما خوش شانسن بعضی هام بدشانسن
اما الان که قوانینو فهمیدم وقتی یه نفر میگه نمیدونم چرا اینقدر بدشانسم و همش مشکل پشت مشکل دلیلش رو میفهم از صبح تا شب داره درمورد مشکلاتش بیماریش با آب و تاب به هرکس میرسه تعریف میکنه جهانم میگه این عاشق مشکلاته بیشتر بهش بدم
خود منم قبلن اگه موضوع ناجالبی اتفاق میوفتاد برا بقیه تعریف میکردم ولی الان سعی میکنم آگاهانه توجه م رو بردارم و راجع به اون موضوع حرف نزنم یه چیزی یادم میاد میگم این چه کمکی
به پیشرفت بقیه میکنه سکوت کن بهتره
ما انسان خوش شانس و بدشانس نداریم
ما یسری افراد رو داریم که دارن به قوانین
به صورت آگاهانه یا نا آگاهانه عمل میکنن
یا عمل نمیکنن و نتیجه هم همون مشکلات و بدبختیهای که تجربه میکنن
من باید حواسمو جمع کنم که آگاهانه به چیزایی که دوست دارم خلق کنم فقط توجه کنم و صحبت کنم
و آگاهانه توجه م رو از روی ناخواسته ها و اتفاقاتی که دوست ندارم بردارم و فیلتر بزارم روی ورودی های ذهنم
عرض سلام و ادب خدمت استاد عزیز و دوستان خوبم.
فکر میکنم یکی از دلایل اینکه ما بهصورت روزمره از اتفاقات بد با اطرافیانمون حرف میزنیم، اینه که حرفی برای گفتن نداریم،مثلا برای خودم پیش اومده که رفتم سر کار و همکارم تعریفی کرده و من هم به زعم خودم برای احترام و اینکه منم چیزی گفته باشم و فقط سکوت نکرده باشم،شروع کردم به تعریف کردن یک ماجرا و معمولا هم این ماجراها ناراحتکننده بوده؛البته که بعد از آشنایی با قانون،رو خودم کار کردم که از این مسئله جلوگیری کنم.
دومین دلیل شاید این باشه که اتفاقات وحشتناک هیجان دارند!و خب تعریف کردن اونا هم هیجانانگیزه؛اما خب باید جلوی این مورد و وسوسه شدن برای تعریف کردن این قبیل اتفاقات رو هم بگیریم.
سومین دلیل به نظر من این هست که غالبا میخوایم با تعریف کردن مسائل ناراحت کننده، ترحم بخریم کل واضحه اگر اهل عمل به قانون باشیم،باید از این مورد هم جلوگیری کنیم تا در مدار منفی نباشیم و فرکانس و هسته اون مورد رو جذب نکنیم.
یکی از دلایلش هم میتونه نوع نگاه ما باشه؛به این صورت که در سفر یا حضر یا غیره بهجای توجه به اتفاقات خوب،به مسائل بد توجه میکنیم و به اصطلاح روی اونها زوم میکنیم و همین باعث میشه اتفاق خوبی برای تعریف کردن پیدا نکنیم.
سلام استاد عزیزم و مریم جونم
امیدوارم همیشع شاد و خوشحال باشد عاشقتونم
یادمه همیشه برای اینک موضوع جالبی داشته باشم سعی میکرد برای دوستم اتفاقات بدی ک برای خودم افتاده رو تعریف کنم یا اخبار بدی ک از شهرمون دارم رو براش تعریف کنم و خیلی با اب و تاب تعریف میکردم و خودم با تمام وجود حسشون میکردم و جالبه هر بار خبر های بیشتر و بیشتر بهم میرسید ک بگ
الان تمام سعی ام رو میکنم اصلا لام تا کام صحبت نکنم و گاهی با تمام وجود جلو خودمو میگیرم و خیلییی توی ذهنم نجوا میکنم ک بابا همین یکی رو تعریف کن دیگ نگو همین یکی تورو خدا
و منم درگیرم و گاهی موفق میشم و گاهی ن
و اون موقع هایی ک میگم عین چی خودخوری میکنم
الان خداروشکر توی این زمینه دیگ خیلییی پیشرفت خوبی داشتم
خدارو شکر
و من میبینم گاهی صحبت های افرادی ک بهم میرسن تکراری و تکراری هست و از حال بدشونه
خدارو شکر ک من عاقل و عاقل شدم و بازم میخوام ب خودم تعهد بدم حالا ک نمیگم برسونمش ب اینک حتی توی ذهنمم مرورش نکنم ک بگم
این تعهد رو همینجا استاد اول ب خودم و بعد ب شما میدم ک استاد من توی این رینگ زندگی هستین
من خودم رو ورزشکاری میدونم ک توی رینگ زندگی در حال مبارزع ام و شما استادمین
عاشقتونم
به نام خالق قدرتمند من
سلام استاد عزیزم و خانوم شایسته نازنین و تماامی همسفرانم
تحول زندگی من روز دهم
یه نکته ی خیلی ریز و خیلی حساس حالا ما بچه ها سایت چقدر خدامونو شکر کنیم بابت نکات این موضوع ها خیلیا نمیدونن و مدام تو سیکل منفی غرق میشن و هی میرن پایین داماد بزرگ ما دقیقا همین مدلیه من آگاهانه خیلی وقتا جای که اون هست خیلی خیلی کم میرم یا اصلا نمیرم دیگه درباره هیچ موضوعی باهاش هم کلام نمیشم خودمو از این بحث ها دور کردم فقط ایرپاد تو گوشمه خیلی اوقات که حتی نشنوم حرفاشونو با بقیه داماد کوچیکمونم شاگردش دزدی کرده با ابو تاب توضیح میداد همه ام گوش که چطور شده چی برده فقط من ایرپاد تو گوشم بود یا بارها درباره مالیات حرف میزنه بعدم همیشه میناله از مالیات خودش نمیدونه اما من قشنگ میبینم کانون توجه شو قانون رو که چقدر قشنگ داره بازتاب میده به زندگیشون
خدایا بی نهایت سپاسگذارتم
استاد نازنیم سپاسگذارم
خانوم شایسته عزیز سپاسگذارم
بنام خدای یکتا
سلام به استاد و مریم جون و دوستان همرفکانسی
روز شمار 10
خیلی فایل جالبی بود .برام اتفاق افتاده بود که خاطرات گذشته رو تعریف کنم اما تازه متوجه شدم که تو گفتن و تعریف کردن هم باید مواظب باشیم چون دنیا همیشه به ما گفته چشم وقتی داری خاطره ای با مضمون غم و ناراحتی تعریف میکنیم دنیا میگه چشم و باز هم از اون جنس خاطره وارد زندگیت میکنه
و جالب تر اینکه وقتی تعهد میدی که زاجع به چیزای منفی حرف نزنی برات اتفاقات منفی هم رقم نمیخوره چون انتظار ش نداری
اما یک سوال ذهن من مشغول کرده
اگر خاطره یا مشکلی که پایان خوشی داشته یا مثلا ریزش سنگ از کوه که به ماشین خورده اما ما اسیب ندیدم با آب و تاب و خنده و احساس خوب تعریفش کنیم ممکن باز هم از این نوع اتفاقات وارد زندگیمون کنه ؟؟؟؟
خوشحال میشم استاد عزیزم یا مریم بانو جوابمو بده
پیروز و موفق و شاد باشید