روزشمارِ تحول زندگی من | فصل 1 - صفحه 2

4447 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «معصومه ملک زاده» در این صفحه: 49
  1. -
    معصومه ملک زاده گفته:
    مدت عضویت: 2116 روز

    ❤❤به نامِ خدایِ وهاب❤❤

    سلاااااااااام.سلاااااااااام.سلاااااااااااام.

    استادِ عزیزم الان میفهمم که چرا یه سِری اتفاقایِ تکراری برایِ من و خونوادم پیش میومد.الان میفهمم که واسه اینکه خبر بده رو سریع به یکی بدیم چقدررررر عجله داشتیم.و عینِ همون اتفاق یا شبیه به اون یکسره برامون پیش میومد.

    استاد ما یکماهه پیش توو یه خونه ای مستاجر بودیم،امروز که من داشتم به این فکر میکردم که واسه فایلِ روزِ دهم چی بنویسم،درِ خونمون رو مستاجرِ جدیدی که جایِ قبلیه ما ساکن شدن،درمون رو زد و من همسرم رو صدا زدم و ایشون رفتن جلویِ در.از حرفاشون متوجه شدم که این یکماهی که اومدن اونجا،پکیج و تلویزیونشون سوخته.و ادعا میکردن که خونه مشکل داره.اما من متوجه شدم که این خونواده یکسره از اتفاقاتِ بدشون حرف میرنن.در حالی که دو سالی که ما اونجا ساکن بودیم اتفاقِ این مُدلی نداشتیم.که این واسه من یه نشونه بود که بیام و دیدگاه بنویسم.

    استاد الان که دقت میکنم اتفاقایِ عجیب زیاد دیدم.هم توو خونواده ی خودم هم توو خوانواده ی اطرافیانم.مثلا چند روزه پیش خواهرِ همسرم تعریف میکردن که ۱۱ ساله که درختِ گردو کاشتن اما هنوز ثمر نداده،در حالی که همسایشون ۳ ساله که کاشته و درختاشون خداروشکر بار آورده.

    واقعا استادم ازت ممنونم که چشمم‌ رو باز کردی تا حقایق رو ببینم و چشم و گوش بسته اتفاقاتِ عجیب رو قبول نکنم.

    استادِ عزیزم و مریم جانِ شایسته،الان که دارم این دیدگاه رو تایپ میکنم،کنارِ پنجره نشستم و صدایِ اذانِ زیبایی توو آسمون و زمین پیچیده و حالِ قشنگی دارم و ناخودآگاه اشک میریزم و از نوشتنِ دیدگاهم کِیف میکنم.

    راستی یه چیزی،امروز باید دیدگاهِ روزِ دوازدهم رو می نوشتم اما نمیدونم چرا سایت مشکل داشت و ما هیچ کدوم نمیتونستیم واردِ سفرنامه بشیم.البته شاید حکمتی داشته…. مهم اینه که من الان اینجا هستم…بگذریم….

    استادِ جااااان با خوندنِ متنِ روزِ دهم به این فکر افتادم که حتما حضرتِ علی علیه السلام به خاطرِ اینکه میدونستن که صحبت کردن،قوی ترین ابزارِ خلقِ اتفاقاتِ زندگی ست روزه ی سکوت میگرفتن تا مبادا براشون ناخواسته ای اتفاق بیفته…یادِ حرفِ بابایِ نازنینم افتادم که میگفتن حرف زدن بلد نیستی،حرف نزدن که بلدی.

    واقعا درسته که بهترین و بدترین عضوِ بدن زبان هست.من خیلییییییی خیلییییییی زیااااااد از زبونم چوب خوردم.مثلا روزایِ اولی که با استاد آشنا شدم همه ش به اطرافیانم میگفتم که بیان مثلِ من فایل گوش کنن و …… اما خیلی اشتباه کردم…

    البته که خودم رو بازم طبقِ آموزه هایِ استاد در فایلِ اعتمادِ به نفس میبخشم و قول میدم که از روزِ قبل بیشتر مواظبِ زبونم باشم.

    استاد الان توو ذهنم واسه تکرار و تعریف کردنِ اتفاقاتِ بد و تکرارِ همون اتفاق یا شبیهه اون کلی مثال دارم که بنویسم مخصوصا از جامعه.امااااا قرار شد که فقط رویِ زیباییها تمرکز کنیم و از زیباییها حرف بزنیم.

    چه چیزی زیباتر از سخن گفتن از خدا و با خدا…

    چه چیزی زیباتر از سخن گفتن از عباس منش،حتی شده با خودم…

    چه چیزی زیباتر از سخن گفتن در موردِ خواسته هام…

    استادِ عزیزم،مریم جانم و هم کلاسی هایِ عزیزم،من انقدررررری کشیدم که حتی حاضرم واسه موفق شدنم حتی خیلی خیلی خیلی کم حرف بزنم.یا فقط شکرگزاری کنم یا فقط از خواسته هام بگم.خداروششششکر.

    در آخرِ مشقام توو کلاسِ عباس منشی ها توو روزِ دهم برایِ تک تکِ عزیزانم از اعماقِ وجودم،آروزیِ سلامتی.آرامش.آگاهی و ثروت میکنم.

    دوستدارِ شما معصومه

    💋💋💋💋💋

    ❤❤❤❤❤

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  2. -
    معصومه ملک زاده گفته:
    مدت عضویت: 2116 روز

    💋💋به نااااااااامِ خدااااااااایِ وهاااااااااب💋💋💋

    سلاااااااااااام……….سلاااااااااااام……..سلاااااااااااام

    استااااادِ عزیزم اینجایی که الان اومدیم اصلا چیزی به نامِ نت وجود نداره.پیشِ خودم میگفتم که اگه کسی بخواد بیاد توو سایت و از فایلها استفاده کنه باید چیکار کنه؟بعد یادِ حرفِ استادِ عزیزم افتادم که هر کس در هر جایی باشه و اگر توو مدار باشه حتما به سایت هدایت میشه.و بعد به خودم گفتم که خودِ من الان دویست و خورده ای روز هست که توو سایت هستم اما فقط الان ۹ روزه که دارم به طورِ جدی رو خودم کار میکنم،پس ربطی به بودنِ نت نداره،منکه همیشه نت داشتم و سایت هم بودم…..!!!!!!

    استاااااااد راستی تو دیدگاهام فراموش کردم که بگم اینجایی که اومدیم کجاست.استاد من خودم تبریزی هستم و همسرم اهلِ لرستان هست.و ما اومدیم به لرستان شهرِ شما😉😊

    استاد اینکه آدم بخواد همه ی توقع و انتظارش رو از رویِ دیگران برداره خیلی واقعا سخته و اینکه توو این فایل و همه ی فایلاتون آموزش میدین که همه چیز به خودمون بستگی داره و هیچکس رو مقصر ندونیم هم واقعا کارِ سختیه.امااااااا باااااااید شروع کرد….

    شادی رو در درونِ خودمون پیدا کنیم تا بتونیم در بیرون هم شادی رو داشته باشیم.

    استاد فرمودین که نباید زندگی رو جدی گرفت.دقیقا همینطوره.استااادِ جان من از وقتیکه بابا جونم خیلی خیلی راحت با خنده چشماش رو بست و رفففففت پیشِ خدا فهمیدم که نباید زندگی رو جدی گرفت.

    استاد شاید این تجربه ی امروزم ربطی به تمرینِ امروزم نداشته باشه،شاید هم داشته باشه. من همیشه از هر نووووع حیوونی میترسیدم،البته الان هم میترسم،اما امروز رو باورم نمیشه،از خدا کمک خواستم و تونستم به یک گاوِ بزرگِ شیرده دست بزنم و نوازشش کنم و یه تجربه ی عااالی که امروز کسب کردم اینه که تونستم شیرِ اون گاو رو بدوشم.واقعا خداروششششکر.خیلی خیلی کِیف کردم.البته الان که فکر میکنم میبینم که به مبحثِ امروز هم ارتباط،از این نظر که این ۹ روزه که من دارم به طورِ مرتب تمریناتم رو انجام میدم،هر روزش یه تولده برام.خداروشکر.

    راستی استاد امسال خونواده ی خودم و خونواده ی عموم واسه ی من ۲ بار تولد گرفتن و کلی هم کادو برام گرفتن.و ازشون خیلی ممنونم.از خدایِ مهربون ممنونم.از خدا به خاطرِ وجودِ عزیزانم.در حالیکه سالهایِ قبل شرایطش برام پیش نیومده بود.

    مریم جاااانِ عزیزم واقعا الان میفهمم که در صلح بودن با خودم یعنی چی.امروز که با همسرِ عزیزم داشتیم تو بازارِ شهرستانِ محلِ تولدش راه میرفتیم،من واقعا از تهِ قلبم برایِ همه ی مغازه دار ها آرزویِ برکت و فراوانی میکردم.تحسین میکردم.از باز شدن و احداث شدنِ پاساژهایِ بزرگ توو این جایِ کوچیک و دور از تهران کلی ذوق کردم و حالم واقعا بد نشد و اصلا احساسِ حسادت نداشتم.

    امروز زیبایی ها رو تحسین کردم.به نکاتِ مثبت توجه کردم.کلی ماشین هایِ زیبا و موردِ علاقه ی خودم و همسرم رو دیدم و تحسین کردم.خداروششششکر.

    امروز همه تونو از تهِ قلبم و با تمامِ وجودم دوست دارم.احساسم قلبیه و حتما به دلتون میشینه.

    ❤❤❤❤❤

    💋💋💋💋💋

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  3. -
    معصومه ملک زاده گفته:
    مدت عضویت: 2116 روز

    ❤💋به نااااااامِ خدااااااایِ وهااااااااب💋❤

    سلاااااااااااااااام.سلااااااااااااااااااااام.سلاااااااااااااااااام

    دقیقا همینطوره: بااااید سعی کنیم که خودمون رو در آینده و وقتیکه به خواسته ها و اهدافمون رسیدیم ببینیم.

    استاد خیلییییی به این جمله تون فکر کردم.همه ش به خودم میگم چراااااا یادم نمیاااااد که خواسته ها و اهدافم چیه.یادم اومد که اصلا من تا حالا به این چیزا فکر نکردم.انقدرررررر خودم رو کُشتم.خودم رو سرکوب کردم که هیچ هدفی یادم نمیاد.چی میخوام.اصلا چی رو دوست دارم.چه شغلی رو دوست دارم….. اما شاید من نباید به اون معنایی که قبلا فکر میکردم‌ یا دیگران فکر میکنن شغل داشته باشم.

    مریم جانِ عزیزم شما گفتین که: به اهدافی که بااااید محقق نمایی و قلبت آگنده از عششششق ساخته فکر کن.

    مریم جان الان شاید با این جمله تون متوجهِ هدفم شدم،شاید حداقل الان متوجه شدم. وقتی که حرف از کمک کردن به دیگران به میون میاد،قلبم آگنده از عشق میشه.من همیشه عااااشقِ این بودم که بتونم با کاری که دارم و با پول هایِ زیادی که دارم بتونم عزیزانی که مشتاقِ تغییر و درآمد هستن رو کمک کنم و براشون شغل ایجاد کنم.

    استااااااد یکی از تغییرها و قدم هایی که راسخ برایِ اهداف و خواسته هام برداشتم اینه که صبح ها با سایتِ عباس منش بیدار میشم و شبها به عشقِ سایتِ عباس منش میخوابم.

    استااااادِ جااااان من الان چند روزه که زنده هستم.قبلا واقعا به قولِ استاد مرده ای بودم که فقط نفس میکشه…..اما طبقِ آموزه هایِ استاد در فایل هایِ اعتمادِ به نفس خودم رو سرزنش نمیکنم و میبخشم و رها میشم از هرچی احساسِ گناهه.

    استاد،خونواده ای که الان میزبانِ ما هستن،اولا که از خدایِ مهربون اعماقِ قلبم براشون یه دنیاااااا شادی.سلامتی.آگاهی و بعد از آگاهی براشون ثروت آرزومندم.

    استاد،من هر وقت که این خونواده رو میدیدم همه ش حسِ ترحم و دلسوزی نسبت بهشون داشتم.اما اینبار شدن اهرمِ رنجِ من.و اهرمِ لذتم رو توو ذهن و قلبم طوری ساختم و تجسم کردم که خودم موفق شدم و تونستم براشون الگو باشم و کمکشون کنم.نه اینکه جزعی از اونها باشم و جدای از اونها باشم.

    همیشه در هر موردی باهاشون به بحث و گفتگو میشستم.اما اینبار سعی کردم که توجهم رو ببرم به سمتِ نکاتِ مثبت و خواسته هام.هر وقت که در موردِ اخبارِ روز یا هر چیزِ ناخواسته ای صحبت میکردن،من با یاریِ الله آگاهانه بحث رو عوض کردم یا سعی کردم که به بهانه ای از اون محیط خارج بشم.واقعا خداروششششششکر.

    استادِ عزیزم من امروز تمامِ مسئولیتِ زندگیم رو با خوب و بدش رو به عهده میگیرم.

    استادم من قول میدم که طبقِ فرمایشتون قدم هایِ کوچک اما متوالی بردارم.

    خدایا ازت میخوام که من رو به سمتِ ایمانِ واقعی هدایت کنی.

    ایمانم مانندِ اون کوهنوردی نباشه که فاصله ی خیلی کمی با امنیت داشت و ندایِ درونش بهش گفت که خودت رو رها کن اما اعتماد نکرد و یخ زد.و بعدها که پیداش کردن،همه تعجب کردن که چرا تو این ارتفاع یخ زده.هر چند که هیچ کدوم از اونها و من جایِ اون کوهنورد نیستیم که مشخص بشه که چه تصمیمی میگیریم.آیا ایمان داریم یا……؟

    استادِ عزیزم فرمودین که فقیر بودن و فقیر موندن خیلی راحته.اما من از خدا میخوام که با موفقیتم بتونم به خودم ثابت کنم که ثروتمند شدن راحته.

    در آخرِ مشقام و در روزِ هشتم از کلاسِ عباس منشی ها برایِ همه ی عزیزانم آرزویِ موفقیتِ هر روزه دارم و ایمان ایمان ایمان…….

    استادِ عزیزم و مریم جانِ شایسته ازتون خالصانه تشششششکر میکنم که دیدگاهم رو با عششششق میخونین.

    دوستدارِ شما معصومه

    😘😘😘

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  4. -
    معصومه ملک زاده گفته:
    مدت عضویت: 2116 روز

    💋💋💋به نااااااااامِ خدااااااااایِ وهاااااااااب💋💋💋

    سلاااااااااااام……….سلاااااااااااام……..سلاااااااااااام

    استااااادِ عزیزم اینجایی که الان اومدیم اصلا چیزی به نامِ نت وجود نداره.پیشِ خودم میگفتم که اگه کسی بخواد بیاد توو سایت و از فایلها استفاده کنه باید چیکار کنه؟بعد یادِ حرفِ استادِ عزیزم افتادم که هر کس در هر جایی باشه و اگر توو مدار باشه حتما به سایت هدایت میشه.و بعد به خودم گفتم که خودِ من الان دویست و خورده ای روز هست که توو سایت هستم اما فقط الان ۹ روزه که دارم به طورِ جدی رو خودم کار میکنم،پس ربطی به بودنِ نت نداره،منکه همیشه نت داشتم و سایت هم بودم…..!!!!!!

    استاد اینکه آدم بخواد همه ی توقع و انتظارش رو از رویِ دیگران برداره خیلی واقعا سخته و اینکه توو این فایل و همه ی فایلاتون آموزش میدین که همه چیز به خودمون بستگی داره و هیچکس رو مقصر ندونیم هم واقعا کارِ سختیه.امااااااا باااااااید شروع کرد….

    شادی رو در درونِ خودمون پیدا کنیم تا بتونیم در بیرون هم شادی رو داشته باشیم.

    استاد فرمودین که نباید زندگی رو جدی گرفت.دقیقا همینطوره.استااادِ جان من از وقتیکه بابا جونم خیلی خیلی راحت با خنده چشماش رو بست و رفففففت پیشِ خدا فهمیدم که نباید زندگی رو جدی گرفت.

    استاد شاید این تجربه ی امروزم ربطی به تمرینِ امروزم نداشته باشه،شاید هم داشته باشه. من همیشه از هر نووووع حیوونی میترسیدم،البته الان هم میترسم،اما امروز رو باورم نمیشه،از خدا کمک خواستم و تونستم به یک گاوِ بزرگِ شیرده دست بزنم و نوازشش کنم و یه تجربه ی عااالی که امروز کسب کردم اینه که تونستم شیرِ اون گاو رو بدوشم.واقعا خداروششششکر.خیلی خیلی کِیف کردم.البته الان که فکر میکنم میبینم که به مبحثِ امروز هم ارتباط،از این نظر که این ۹ روزه که من دارم به طورِ مرتب تمریناتم رو انجام میدم،هر روزش یه تولده برام.خداروشکر.

    راستی استاد امسال خونواده ی خودم و خونواده ی عموم واسه ی من ۲ بار تولد گرفتن و کلی هم کادو برام گرفتن.و ازشون خیلی ممنونم.از خدایِ مهربون ممنونم.از خدا به خاطرِ وجودِ عزیزانم.در حالیکه سالهایِ قبل شرایطش برام پیش نیومده بود.

    مریم جاااانِ عزیزم واقعا الان میفهمم که در صلح بودن با خودم یعنی چی.امروز که با همسرِ عزیزم داشتیم تو بازارِ شهرستانِ محلِ تولدش راه میرفتیم،من واقعا از تهِ قلبم برایِ همه ی مغازه دار ها آرزویِ برکت و فراوانی میکردم.تحسین میکردم.از باز شدن و احداث شدنِ پاساژهایِ بزرگ توو این جایِ کوچیک و دور از تهران کلی ذوق کردم و حالم واقعا بد نشد و اصلا احساسِ حسادت نداشتم.

    امروز زیبایی ها رو تحسین کردم.به نکاتِ مثبت توجه کردم.کلی ماشین هایِ زیبا و موردِ علاقه ی خودم و همسرم رو دیدم و تحسین کردم.خداروششششکر.

    امروز همه تونو از تهِ قلبم و با تمامِ وجودم دوست دارم.احساسم قلبیه و حتما به دلتون میشینه.

    ❤❤❤❤❤

    💋💋💋💋💋

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    معصومه ملک زاده گفته:
    مدت عضویت: 2116 روز

    ❤💋به نااااااامِ خدااااااایِ وهااااااااب💋❤

    سلاااااااااااااااام.سلااااااااااااااااااااام.سلاااااااااااااااااام

    دقیقا همینطوره: بااااید سعی کنیم که خودمون رو در آینده و وقتیکه به خواسته ها و اهدافمون رسیدیم ببینیم.

    استاد خیلییییی به این جمله تون فکر کردم.همه ش به خودم میگم چراااااا یادم نمیاااااد که خواسته ها و اهدافم چیه.یادم اومد که اصلا من تا حالا به این چیزا فکر نکردم.انقدرررررر خودم رو کُشتم.خودم رو سرکوب کردم که هیچ هدفی یادم نمیاد.چی میخوام.اصلا چی رو دوست دارم.چه شغلی رو دوست دارم….. اما شاید من نباید به اون معنایی که قبلا فکر میکردم‌ یا دیگران فکر میکنن شغل داشته باشم.

    مریم جانِ عزیزم شما گفتین که: به اهدافی که بااااید محقق نمایی و قلبت آگنده از عششششق ساخته فکر کن.

    مریم جان الان شاید با این جمله تون متوجهِ هدفم شدم،شاید حداقل الان متوجه شدم. وقتی که حرف از کمک کردن به دیگران به میون میاد،قلبم آگنده از عشق میشه.من همیشه عااااشقِ این بودم که بتونم با کاری که دارم و با پول هایِ زیادی که دارم بتونم عزیزانی که مشتاقِ تغییر و درآمد هستن رو کمک کنم و براشون شغل ایجاد کنم.

    استااااااد یکی از تغییرها و قدم هایی که راسخ برایِ اهداف و خواسته هام برداشتم اینه که صبح ها با سایتِ عباس منش بیدار میشم و شبها به عشقِ سایتِ عباس منش میخوابم.

    استااااادِ جااااان من الان چند روزه که زنده هستم.قبلا واقعا به قولِ استاد مرده ای بودم که فقط نفس میکشه…..اما طبقِ آموزه هایِ استاد در فایل هایِ اعتمادِ به نفس خودم رو سرزنش نمیکنم و میبخشم و رها میشم از هرچی احساسِ گناهه.

    استاد،خونواده ای که الان میزبانِ ما هستن،اولا که از خدایِ مهربون اعماقِ قلبم براشون یه دنیاااااا شادی.سلامتی.آگاهی و بعد از آگاهی براشون ثروت آرزومندم.

    استاد،من هر وقت که این خونواده رو میدیدم همه ش حسِ ترحم و دلسوزی نسبت بهشون داشتم.اما اینبار شدن اهرمِ رنجِ من.و اهرمِ لذتم رو توو ذهن و قلبم طوری ساختم و تجسم کردم که خودم موفق شدم و تونستم براشون الگو باشم و کمکشون کنم.نه اینکه جزعی از اونها باشم و جدای از اونها باشم.

    همیشه در هر موردی باهاشون به بحث و گفتگو میشستم.اما اینبار سعی کردم که توجهم رو ببرم به سمتِ نکاتِ مثبت و خواسته هام.هر وقت که در موردِ اخبارِ روز یا هر چیزِ ناخواسته ای صحبت میکردن،من با یاریِ الله آگاهانه بحث رو عوض کردم یا سعی کردم که به بهانه ای از اون محیط خارج بشم.واقعا خداروششششششکر.

    استادِ عزیزم من امروز تمامِ مسئولیتِ زندگیم رو با خوب و بدش رو به عهده میگیرم.

    استادم من قول میدم که طبقِ فرمایشتون قدم هایِ کوچک اما متوالی بردارم.

    خدایا ازت میخوام که من رو به سمتِ ایمانِ واقعی هدایت کنی.

    ایمانم مانندِ اون کوهنوردی نباشه که فاصله ی خیلی کمی با امنیت داشت و ندایِ درونش بهش گفت که خودت رو رها کن اما اعتماد نکرد و یخ زد.و بعدها که پیداش کردن،همه تعجب کردن که چرا تو این ارتفاع یخ زده.هر چند که هیچ کدوم از اونها و من جایِ اون کوهنورد نیستیم که مشخص بشه که چه تصمیمی میگیریم.آیا ایمان داریم یا……؟

    استادِ عزیزم فرمودین که فقیر بودن و فقیر موندن خیلی راحته.اما من از خدا میخوام که با موفقیتم بتونم به خودم ثابت کنم که ثروتمند شدن راحته.

    در آخرِ مشقام و در روزِ هشتم از کلاسِ عباس منشی ها برایِ همه ی عزیزانم آرزویِ موفقیتِ هر روزه دارم و ایمان ایمان ایمان…….

    استادِ عزیزم و مریم جانِ شایسته ازتون خالصانه تشششششکر میکنم که دیدگاهم رو با عششششق میخونین.

    دوستدارِ شما معصومه

    😘😘😘

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  6. -
    معصومه ملک زاده گفته:
    مدت عضویت: 2116 روز

    سلاااااااااااام.

    خدا جونم شششششکرت که اینبار هم مُهرِ تایید رو گرفتم و اینبار هم نمره ی قبولی گرفتم.

    بااازم به خودم و همه ی عزیزانِ هم فرکانسی و هم کلاسیم تبریک میگم.

    استادِ عزیزممممممم ممنونممممممم

    😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  7. -
    معصومه ملک زاده گفته:
    مدت عضویت: 2116 روز

    ❤به نامِ خدایِ وهاب❤❤

    سلاااااااااام.سلاااااااااام.سلاااااااااااام.

    استادِ عزیزم الان میفهمم که چرا یه سِری اتفاقایِ تکراری برایِ من و خونوادم پیش میومد.الان میفهمم که واسه اینکه خبر بده رو سریع به یکی بدیم چقدررررر عجله داشتیم.و عینِ همون اتفاق یا شبیه به اون یکسره برامون پیش میومد.

    استاد ما یکماهه پیش توو یه خونه ای مستاجر بودیم،امروز که من داشتم به این فکر میکردم که واسه فایلِ روزِ دهم چی بنویسم،درِ خونمون رو مستاجرِ جدیدی که جایِ قبلیه ما ساکن شدن،درمون رو زد و من همسرم رو صدا زدم و ایشون رفتن جلویِ در.از حرفاشون متوجه شدم که این یکماهی که اومدن اونجا،پکیج و تلویزیونشون سوخته.و ادعا میکردن که خونه مشکل داره.اما من متوجه شدم که این خونواده یکسره از اتفاقاتِ بدشون حرف میرنن.در حالی که دو سالی که ما اونجا ساکن بودیم اتفاقِ این مُدلی نداشتیم.که این واسه من یه نشونه بود که بیام و دیدگاه بنویسم.

    استاد الان که دقت میکنم اتفاقایِ عجیب زیاد دیدم.هم توو خونواده ی خودم هم توو خوانواده ی اطرافیانم.مثلا چند روزه پیش خواهرِ همسرم تعریف میکردن که ۱۱ ساله که درختِ گردو کاشتن اما هنوز ثمر نداده،در حالی که همسایشون ۳ ساله که کاشته و درختاشون خداروشکر بار آورده.

    واقعا استادم ازت ممنونم که چشمم‌ رو باز کردی تا حقایق رو ببینم و چشم و گوش بسته اتفاقاتِ عجیب رو قبول نکنم.

    استادِ عزیزم و مریم جانِ شایسته،الان که دارم این دیدگاه رو تایپ میکنم،کنارِ پنجره نشستم و صدایِ اذانِ زیبایی توو آسمون و زمین پیچیده و حالِ قشنگی دارم و ناخودآگاه اشک میریزم و از نوشتنِ دیدگاهم کِیف میکنم.

    راستی یه چیزی،امروز باید دیدگاهِ روزِ دوازدهم رو می نوشتم اما نمیدونم چرا سایت مشکل داشت و ما هیچ کدوم نمیتونستیم واردِ سفرنامه بشیم.البته شاید حکمتی داشته…. مهم اینه که من الان اینجا هستم…بگذریم….

    استادِ جااااان با خوندنِ متنِ روزِ دهم به این فکر افتادم که حتما حضرتِ علی علیه السلام به خاطرِ اینکه میدونستن که صحبت کردن،قوی ترین ابزارِ خلقِ اتفاقاتِ زندگی ست روزه ی سکوت میگرفتن تا مبادا براشون ناخواسته ای اتفاق بیفته…یادِ حرفِ بابایِ نازنینم افتادم که میگفتن حرف زدن بلد نیستی،حرف نزدن که بلدی.

    واقعا درسته که بهترین و بدترین عضوِ بدن زبان هست.من خیلییییییی خیلییییییی زیااااااد از زبونم چوب خوردم.مثلا روزایِ اولی که با استاد آشنا شدم همه ش به اطرافیانم میگفتم که بیان مثلِ من فایل گوش کنن و …… اما خیلی اشتباه کردم…

    البته که خودم رو بازم طبقِ آموزه هایِ استاد در فایلِ اعتمادِ به نفس میبخشم و قول میدم که از روزِ قبل بیشتر مواظبِ زبونم باشم.

    استاد الان توو ذهنم واسه تکرار و تعریف کردنِ اتفاقاتِ بد و تکرارِ همون اتفاق یا شبیهه اون کلی مثال دارم که بنویسم مخصوصا از جامعه.امااااا قرار شد که فقط رویِ زیباییها تمرکز کنیم و از زیباییها حرف بزنیم.

    چه چیزی زیباتر از سخن گفتن از خدا و با خدا…

    چه چیزی زیباتر از سخن گفتن از عباس منش،حتی شده با خودم…

    چه چیزی زیباتر از سخن گفتن در موردِ خواسته هام…

    استادِ عزیزم،مریم جانم و هم کلاسی هایِ عزیزم،من انقدررررری کشیدم که حتی حاضرم واسه موفق شدنم حتی خیلی خیلی خیلی کم حرف بزنم.یا فقط شکرگزاری کنم یا فقط از خواسته هام بگم.خداروششششکر.

    در آخرِ مشقام توو کلاسِ عباس منشی ها توو روزِ دهم برایِ تک تکِ عزیزانم از اعماقِ وجودم،آروزیِ سلامتی.آرامش.آگاهی و ثروت میکنم.

    دوستدارِ شما معصومه

    💋💋💋💋💋

    ❤❤❤❤❤

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  8. -
    معصومه ملک زاده گفته:
    مدت عضویت: 2116 روز

    ❤❤به نامِ خدایِ وهاب❤❤

    سلاااااااااام.سلاااااااااام.سلاااااااااااام.

    استادِ عزیزم الان میفهمم که چرا یه سِری اتفاقایِ تکراری برایِ من و خونوادم پیش میومد.الان میفهمم که واسه اینکه خبر بده رو سریع به یکی بدیم چقدررررر عجله داشتیم.و عینِ همون اتفاق یا شبیه به اون یکسره برامون پیش میومد.

    استاد ما یکماهه پیش توو یه خونه ای مستاجر بودیم،امروز که من داشتم به این فکر میکردم که واسه فایلِ روزِ دهم چی بنویسم،درِ خونمون رو مستاجرِ جدیدی که جایِ قبلیه ما ساکن شدن،درمون رو زد و من همسرم رو صدا زدم و ایشون رفتن جلویِ در.از حرفاشون متوجه شدم که این یکماهی که اومدن اونجا،پکیج و تلویزیونشون سوخته.و ادعا میکردن که خونه مشکل داره.اما من متوجه شدم که این خونواده یکسره از اتفاقاتِ بدشون حرف میرنن.در حالی که دو سالی که ما اونجا ساکن بودیم اتفاقِ این مُدلی نداشتیم.که این واسه من یه نشونه بود که بیام و دیدگاه بنویسم.

    استاد الان که دقت میکنم اتفاقایِ عجیب زیاد دیدم.هم توو خونواده ی خودم هم توو خوانواده ی اطرافیانم.مثلا چند روزه پیش خواهرِ همسرم تعریف میکردن که ۱۱ ساله که درختِ گردو کاشتن اما هنوز ثمر نداده،در حالی که همسایشون ۳ ساله که کاشته و درختاشون خداروشکر بار آورده.

    واقعا استادم ازت ممنونم که چشمم‌ رو باز کردی تا حقایق رو ببینم و چشم و گوش بسته اتفاقاتِ عجیب رو قبول نکنم.

    استادِ عزیزم و مریم جانِ شایسته،الان که دارم این دیدگاه رو تایپ میکنم،کنارِ پنجره نشستم و صدایِ اذانِ زیبایی توو آسمون و زمین پیچیده و حالِ قشنگی دارم و ناخودآگاه اشک میریزم و از نوشتنِ دیدگاهم کِیف میکنم.

    راستی یه چیزی،امروز باید دیدگاهِ روزِ دوازدهم رو می نوشتم اما نمیدونم چرا سایت مشکل داشت و ما هیچ کدوم نمیتونستیم واردِ سفرنامه بشیم.البته شاید حکمتی داشته…. مهم اینه که من الان اینجا هستم…بگذریم….

    استادِ جااااان با خوندنِ متنِ روزِ دهم به این فکر افتادم که حتما حضرتِ علی علیه السلام به خاطرِ اینکه میدونستن که صحبت کردن،قوی ترین ابزارِ خلقِ اتفاقاتِ زندگی ست روزه ی سکوت میگرفتن تا مبادا براشون ناخواسته ای اتفاق بیفته…یادِ حرفِ بابایِ نازنینم افتادم که میگفتن حرف زدن بلد نیستی،حرف نزدن که بلدی.

    واقعا درسته که بهترین و بدترین عضوِ بدن زبان هست.من خیلییییییی خیلییییییی زیااااااد از زبونم چوب خوردم.مثلا روزایِ اولی که با استاد آشنا شدم همه ش به اطرافیانم میگفتم که بیان مثلِ من فایل گوش کنن و …… اما خیلی اشتباه کردم…

    البته که خودم رو بازم طبقِ آموزه هایِ استاد در فایلِ اعتمادِ به نفس میبخشم و قول میدم که از روزِ قبل بیشتر مواظبِ زبونم باشم.

    استاد الان توو ذهنم واسه تکرار و تعریف کردنِ اتفاقاتِ بد و تکرارِ همون اتفاق یا شبیهه اون کلی مثال دارم که بنویسم مخصوصا از جامعه.امااااا قرار شد که فقط رویِ زیباییها تمرکز کنیم و از زیباییها حرف بزنیم.

    چه چیزی زیباتر از سخن گفتن از خدا و با خدا…

    چه چیزی زیباتر از سخن گفتن از عباس منش،حتی شده با خودم…

    چه چیزی زیباتر از سخن گفتن در موردِ خواسته هام…

    استادِ عزیزم،مریم جانم و هم کلاسی هایِ عزیزم،من انقدررررری کشیدم که حتی حاضرم واسه موفق شدنم حتی خیلی خیلی خیلی کم حرف بزنم.یا فقط شکرگزاری کنم یا فقط از خواسته هام بگم.البته که واقعا میدونم که کارِ خیلی سختیه اما ممکنه.خداروششششکر.

    در آخرِ مشقام توو کلاسِ عباس منشی ها توو روزِ دهم برایِ تک تکِ عزیزانم از اعماقِ وجودم،آروزیِ سلامتی.آرامش.آگاهی و ثروت میکنم.

    دوستدارِ شما معصومه

    💋💋💋💋💋

    ❤❤❤❤❤

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای: