روزشمارِ تحول زندگی من | فصل 1 - صفحه 54
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-75.gif
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2019-01-13 15:17:012022-02-28 08:12:28روزشمارِ تحول زندگی من | فصل 1شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
روز پنجم سفرنامه
سلام استاد وسلام دوستان همسفر
فایل و چندین بار دیدم همه ما دنبال تغییر بوده ایم تا این که در این نقطه از زمان ومکان به هم رسیدیم .اره تمامی مای که در این سایت عضو هستیم به اندازه ظرف وجود خود به دنبال تغییر بوده ایم
من زمان عضویت ام زیاده اما به اندازه ای که باید استفاده نکرده ام در این مدت ولی خوشبختانه این سفر نامه تاثیر خوبی در من گذاشت از روز اول به طور جدی رفتم سراغ درمان بیماری که سال هاست دارم و حوشبختانه هر روز بهتر وبهتر میشم واین که بعضی روز ها نتونستم به قول ام عمل کنم وسفر نامه را بنویسم این بیماری بود .
من تغییر رو شروع کردم و از درون ام شروع کردم .از رفتار و نگاه ام به اطراف از باور هایم نمیدانم چقدر میتونم موفق باشم ولی امید به رب الالمین میرم جلو امیدوارم در صراط مستقیم باشم وهر روز از هر نظر بهتر وبهتر شوم و این ارزو را برای تو هم راهم نیز دارم
سالم .خوشبخت شاد و ثروتمند باشید .یاحق
باسلام
ششمین برگ سفرنامه
تجربه ی من در رابطه با اجرای قانون تکامل در شغلم و شروع آن شغل بدون تجربه، بدون آگاهی، بدون سرمایه زیاد، بدون مشتری قبلی…..
سال 85 اوضاع نابه سامانی بر زندگیم حاکم بود واینقدر از خداوند کمک خواستم ویقین داشتم که بجای درستی هدایت خواهم شد، چون در اون سالها با کتاب قانون توانگری، نوشته ی کاترین پاندر وترجمه ی گیتی خوشدل کمی باورهایم تغییر کرده بود، البته اعتراف میکنم که من در آن کتاب به قانون تغییر باور ویا اینکه جهان به صورت فرکانسی کار میکند، اصلا بر نخوردم وشاید هم بود ومن درک نکردم وفقط یک جمله در ذهن وقلب من نقش بست که منتظر هرچه باشی برایت اتفاق می افتد وبه هرچه بیاندیشیم همان را جذب خواهیم کرد…..
خداوند یک آشنای قدیمی را سر راهم قراداد که توسط ایشون بهم پیشنهاد راه انداختن یک مغازه ی لوازم آرایشی را دادومن باوجود نداشتن هیچ آشنایی با این شغل وداشتن هیچ گونه سرمایه اولیه، قدم در این راه برداشتم، چون در دعاهایم خیلی از خداوند راه نجات از آن وضعیت عصف باررا خواسته بودم، ویقین داشتم این همان راه نجات است، وتوکل بخدا قدم برداشتم وپیشنهاد اون دوست قدیمی رو قبول کردم ورفتم تو یه جایی توی حومه ی تهران در مسیر جاده ساوه دنبال مغازه برای اجاره گشتم، چون به من الهام شد که درآنجا مغازه ی خوب با اجاره ی کم پیدا میشه وهمان روز اول در یک خیابان شلوغ یک مغازه ی نقلی ولی تر وتمیز پیدا کردم که یک ملیون پول پیش داشت وداروندار من کلا از فروش چند تکه طلا که داشتم، نیز یک ملیون نمیشد، وهمان را به عنوان بیانه دادم وقرار داد نوشتم وبقیه ی پول هم از طریق پدرم که الان فهمیدم دست خداوند بودند ایشون، جور شد…..
حالا باید به بازار میرفتم وجنس میخریدم،اما با کدوم پول، با کدوم اعتبار؟!
یک دست از دستان الهی همان آشنای قدیمی که انشالله هر جا هستند سربلند وسلامت باشند «آقای سعید مهدوی وخانم کشوری عزیز» برای من شدند اعتبار، برای من شدند راهنما، برای من شدند مشاور، سه روز تمام برای من از بازار جنس جور کردند، چک دادن، واسه آشنایی من با لوازم آرایشی، مارک خوب، جنس خوب، کلی موقع خرید بهم توضیح دادند…..
حالا جنس وخریدم ریختم تو مغازه، نه قفسه ای هست ونه میز کاری، منم که صفر صفرم، حالا ببین چطور آدم وقتی امیدش رو از همه قطع میکنه وچشمشو بخدا میدوزه، صفر صفر میشه صد صد، هزار هزار، کمک از جایی که فکرشو نکرده باشی، خلاصه یکی از آشناهای برادرم شنیده بود که من چنین مغازه ای دارم میزنم وایشون هم توکار نصب قفسه بودند، گفتند من نصابم واگر برای اونجا قفسه خریدین ندین به غریبه میام نصب میکنم، بهش گفتم من فعلا پول برای خرید قفسه ندارم وایشون هم گفتند نگران نباش من تو بازار قفسه اعتبار دارم، براتون خرج میکنم، اعتبارم وبرام قفسه خریدند ونصب هم که خودشون انجام دادن……
حالا مغازه آماده، با یک عالمه جنس که چیدم، خدای خوبم برام مشتری میفرستاد، میفرستاد، میفرستاد……
منی که از لوازم آرایشی خوب ورنگ مو و عطر و ادکلن وترکیب رنگ مو و…. هیچی نمیدونستم به مرور زمان دوستان آرایشگری پیدا کردم که بهم خیلی چیزهارو یاد دادند، مشتریهای خوبم که هر وقت میومدند مغازه هم از من خرید میکردند وتجربیات خوبشون رو در رابطه با مارکهای مختلف بهم میدادند، به مرور زمان در بازار هم آنقدر خوش حسابی کردم وآقای مهدوی وهمسرشو ن سفارش منو به بازار یا کردن که این خانم دوست ماست وخیلی خوش حسابه، که به لطف خدا، وبه اعتبار خدا، کلی ابرو واعتبار جمع کردم، بدون چک ودفتری بهم جنس میدادن…
خلاصه آنقدر پیش رفتم وتکاملم رو طی کردم که بعدش یه مغازه ی خیلی بزرگ گرفتم وچون اکثر مشتریان من آرایشگران بودند، یک مزون لباس عروس زدم وخلاصه خیلی درآمدم بالا بود، خیلی موفق وخیلی عالی….
این بود مسیر تکامل من بعداینکه از جایی که بودم واز هیچ، فقط شروع کردم وقدم برداشتم، بخدا توکل کردم و…..
در ادامه دیدگاه خودم در پنجمین برگ سفرنامه بگم که البته حتماً شما عشق وعلاقه ی خودتون رو در برگزاری سمینار وکسب وکار امروزتون شناسایی کردین واینقدر اشتیاق سوزان برای این کار وهدف وعلاقتون داشتین که جهان شما رو از کار قبلی که کلوپ بازیهای فکری و ورایانه ای بود به این مسیر هدایت کردوتمام باورهایی که در دیدگاه قبل گفتم به شرط علاقه وعشق سوزان در اون شغل جواب میداد که مطمئنا در کار کلوپ نبوده وایشون باید در جهت علایق وخواسته هاشون باید تغییر مسیر میدادند، امیدوارم بنده هم مثل شما دوستان هم فرکانسی، به درک درستی از این روز از سفر پر برکت که به جاده ی با صفای «از کی باید تغییر روشروع کنیم» وارد شده ایم،
رسیده باشم??
با سلام وعرض ارادت
چهارمین برگ سفرنامه
من در شروع سفرنامه، این فایل استاد رو چندین بار گوش کردم وهمچنین مقاله ی زیبای خانم شایسته را آنقدر خوندم که رفت توی ناخودآگاهم، آنقدر که توی هر شرایطی که باشم، هرچه قدر ناخواسته، سعی میکنم تمرکزم رو از اون شرایط بردارم وبه موضوعی توجه کنم که به حس خوبی برسم ونکته ی مثبتی ببینم ودرک کنم وبخاطرش شکرگزاری کنم، البته، همون موقعیکه تازه این آگاهی رو دریافته بودم، دقیقا توی فضای بیمارستان قرار گرفتم البته بخاطر درمان یکیاز بستگان، که هر طرف میچرخیدم، یه موضوع ناخواسته بود که حال منو بد کنه، دیدن صحنه های درد ورنج بیماران وکلافگیه همراهان اونها، کافی بود بخوام بهشون توجه کنم وناخواسته احساس منفی وبدی پیدا کنم وحتی به ناسپاسی برسم بخاطر این همه رنج و درد هم نوعانم….
ولی عزیزانم من چه به موقع با چنین آگاهی های قدرتمند ی مسلح شده بودم وتوانستم جلوی چنین توجه وجلوی بروز چنین احساسی رو بگیرم ومطمئنا جلوی اتفاقات ناخواسته ای که معلوم نبود کی وچطور در زندگی من ظاهر بشه و بخاطر ارسال چنین فرکانسهایی…… خدایا شکرت، استادجان مرسی، خانم شایسته جان مرسی
دراون شرایط ناخواسته فقط دنبال موضوعی بودم که نکته مثبت باشه وباعث شکرگزاری من بشه وخدا میدونه چقدر نکته ی مثبت دیدم وچقدر همونجا تو اون مدتی که یه صبح تا شب بود غرق در سپاسگزاری شدم که اینجا به چند تاش اشاره میکنم….
توی صف طولانیه داروخانه بیمارستان، حواسم به نظم داخل داروخانه بود که چقدر منظم همه ی داروها در قفسه ها چیده شده بودند وبخاطر این نظم، پرسنل این داروخانه ی خیلی شلوغ، با سرعت هر چه تمام مشغول پیچیدن نسخه ها بودن، «سپاسگزارم خدایا بخاطر نعمت نظم وهماهنگی که باعث تسهیل وتسریع امورمان شده»…
با دیدن پرستاران دلسوز وحرفه ای که به وضعیت درمان بیماران رسیدگی میکردند «خدایا سپاسگزارم بخاطر این هم علم وعشق ومحبت که توی وجود این پرستاران هست برای امداد به مردم»…
با دیدن یک کودک که در سالن انتظار با صورت مادر بیمارش بازی میکرد وباعث خنده ی مادرش میشد «خدایا شکرت که این بچه ها آنقدر آرامش به ما میدن با لذت بردن از بازیهاشون وحتی با بزرگتر شدن ورشدکردنشون ما لذت میبریم وتحمل اوضاع سختی که خودمون برای خودمون خلق کردیم رو راحتتر میکنند، مثل زنگ تفریحن تو مدرسه??»..
وحتی با نگاه کردن به لبخند مهربون یه پیرزن که چند دیقه همینطور خیره شده بود به من ولبخندنازی گوشه ی لبش داشت، گفتم خدا جونم مرسی، تواین شرایط یه چنین صحنه ای رو بهم نشون دادی که از دیدنش لذت ببرم…
کلا تو اون بیمارستان حواسم وتوجهم به پیشرفت بشر تو علم پزشکی بودوسپاسگزار بودم بخاطر این همه تجهیزات پزشکی که انسان در مراحل تکاملش، قادر به ساخت اونها برای کمک به درمان هم نوعان خودش شده ودوست داشتم بجای اصطلاح بیمارستان، بگم «درمانستان» مثل درمانگاه ویا «شفاءستان»
مثل شفاکده، که تمرکزم از بیماری به شفا ودرمان منعطف بشه……
جهان اینه است که هرچه بزاریم جلوش همون و نشون میده، پس هرچیز خوب که هست روبراش بفرستیم که ببینه،یه تصویر قشنگتر از تصاویر قبل رو نشونمون بده، پس هرلحظه، هرجا، در هر موقعیتی فقط خوبیها وخیرهاوزیباییها رومیبینم وتوجه میکنم به احساس عالی میرسم وحس فوقالعاده ی سپاسگزاری که همه رو میفرستم برای جهان ومنتظرم تا اونم مثل آیینه هرچی اتفاق که حاصلش سلامتی وثروت وعشق ومعنویت هست رو بهم نشون بده???
روز هشتم
با سلام و خدا قوت خدمت خانواده عباسمنش
این فایل که خیلی از صبح ها ی منو شکل میداد یه زمانی واقعا عالی و یه تلنگر ه همیشه وقتی گوشش میدم به خودم میام
ولی برداشت الان صد درصد متفاوته واسم این فایل رو الان این جور برداشت میکنم که بسه دیگه هر کاری کر دی بدون ایمان بسه هر چقدر شرک ورزیدی بسه باور های محدود کننده بلند شو حرکت کن و برو سمت شناخت خودت برو سمت شناخت خدا برو سمت تو حید وقتی اینا رو داشته باشی به هر هدفی میرسی انگیزه و شور اشتیاق میاد خودش و این حرکت توست که همه چیزو رقم میزنه ایمان به خودت خود واقعی که پاره ای از خدا هستی همه چیز رو خلق میکنی چون یه نیروی خدایی یه نیروی خالق رو درون خودت داری فقط باید پیداش کنی و هماهنگ بشی باهاش
سلام به دوستاندعزیزم.
روزچهارم سفرشگفت انگیزوفایل بسیارگرانبهای تمرکزبرنکات مثبت.
فوق العاده بوداستادواقعالذت بردم وپرازانرژی ودرس برای من بود.
خداروشکرمیکنم که همراه شماهستم.
سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم
سفرنامه روز نهم 13971124
امروز روز خیلی عالی برای من بود و خدا را خیلی سپاسگزارم که امروز به من این آگاهی را داد تا بدانم چگونه ذهن و روحم را یکی کنم با تحسین کردن زیبایی ها و ثروت های اطراف من حتی اگر مال من نباشد و از دید روح به زندگی کنم و به احساس یگانگی با منبع به من دست بدهد و من عطر خداوند را همه جا احساس میکنم و به هر چیزی نگاه میکنم خدا را می بینم و خدا برای من یعنی لبخند شادی ثروت و وقتی این لبخند رو در همه مخلوقاتش می بینم من هم لبخند میزنم و خیال من راحت می شود و این باور که خودم فکر میکنم و باور هایم را می سازم و محیط اطرافم را پدید میارم و همه چیز را راحت به دست می آورم و همیشه تو دنیای خودم هستم و افکارم را درست میکنم و مسائل بیرونی خود به خود درست میشود و همه چیز را خیلی ساده به دست می آورم و زمان زیادی را روی خودم سرمایه گذاری می کنم و واقعا خدا را شکر میکنم که داره منو آگاه میکنه و هدایتم میکنه امروز دیدگاه جدیدی کسب کردم که زندگی من مثل همون فیلمیه که از تو گوشیم نگاه میکنم و اگه خوشم میاد پاوسش میکنم و آنچه که دلم می خواهد را نگاه می کنم و کنترلش دست خودمه و در کل زندگی را خیلی راحت میگیرم و به هیچ چیز نمی چسبم و بابت همه چیز خیالم راحته و بخاطر همین احساسم خوبه و تنها چیزی که جدی میگیرم قوانین خدا و خودشه، و همیشه آرام و خونسرد ام و همه چی به راحتی اتفاق میفته و جهان همواره گسترش پیدا میکنه و این طبیعت و من این طبیعت را قبول دارم و طبیعی عمل میکنم و با طبیعت رشد میکنم خدایا سپاسگزارم بخاطر الهامات ام و ایمان دارم که فردای من از امروز بهتر خواهد بود پس فردای من از فردای من بهتر خواهد رابطه هام قشنگتر میشن ثروتم بیشتر میشن درآمدم از آسانترین راه ها هستند و خیلی حالم خوبه که راحت و آسوده و آزادم و همه چی براحتی و خود بخود اتفاق میفته و خیلی خیلی از زندگی ام راضی ام چون احساس یگانگی با خدا میکنم و خیلی شادم و روز بروز با انسانهای ثروتمند تر معاشرت داره بیشتر میشه چون من هم روز بروز دارم ثروتمند تر میشوم
ببخشید یادم رفت بگم بعدا که دوستان سابق در اون شرکت رو دیدم پرسیدم چه خبر گفتن هیچ اضافه کاری قطع شده چون تحریم شرایط شرکت خراب و اینکه دوباره بعد یه مدت دیگه دیدم گفتن شرکت تعدیل نیرو کرده
تعداد زیادی رو اخراج کرده بعد یه مدت دیگه همین تازگی دیدم یکی دیگشونو گفت ای بابا
از شنبه تا سه شنبه فقط کار هست اونم بدون اضافه کاری این در حالی که هر سری که به خانمم میگفتم میگفت حداقل میدونن یه حقوق بخور نمیری میاد و اینکه بیمه هستن
همش ترس همش دلخوشی به کم هی ی ی ی ی شاد باشید و ثروتمند در پناه ایزد منان
سلام خوشحالم که دوباره هستم در این مسیر
و این سفرنامه
روز دوم من هست و میخوام داستان زندگی خودم تو این زمینه رو بگم که ببینیم کسی به ما ظلم میکنه یا خودمون به خودمون
من قبل از آشنایی با استاد و این مباحث کلا چون در مسیر شناخت خدا بودم و کمی مذهبی تو کتم نمی رفت زور بشنوم الانشم اینجوریم خب من بعد خدمت تو شرکت تولید لوازم سوخت خودرو بودم تو بخش تزریقات درسمت اپراتور روزای اول خوشحال بودم که بلافاصله مشغول به کار شدم هرچی میگذشت خواسته بالادستیا بیشتر میشد فشارها شدیدتر
محدویت بیشتر مثلا حق استفاده از مرخصی ندارید
اگه گفتیم باید شبکار بمونید باید مطیع باشید
ساعت اضافه کاری قانونی نبود وبه طرق مختلف ازش میزدن مثلا اومدنی باید زودتر میومدیم که حساب نبود واینکه درمجموع ۴ ساعت ونیم بیشتر میمونیدیم اما ۲ ساعت و۴۵دقیقه اضافه کاری میدادن
بعدا شبا خواب داشتیم باحقوق بعدا گفتن خواب تعطیل پولشو میدیم که ندادن
گوشی ممنوع بود اگه میدیدن اخراج
روزی به بچه ها گفتم آقا بیاین از حقمون دفاع کنیم گفتن باشه اما تا گفتن اخراج میکنیم پاپس کشیدن اما من گفتم حق گرفتنی نه دادنی باشه نمیدن من میرم قبلش سپردم تا کار درست بشه که دوستم جور کرد شرایطی که اضافه کاری کامل حق شیفت کامل جمعه تعطیل اما اونجا جمعه هم کار بود اجباری اما حق شیفتم کم میدادن اما فضایی صمیمی تر بود نسبت به جای قبلی ۳روز با اصرارم که مریضم گرفتم و آزمایشی رفتم جای جدید و قبول کردم مشغول به کار شم اومدم و گفتم دیگه نمیخوام کار کنم اصرارکرد سرپرست که بمون قدیمی شدی گفتم نه جایی که حقمو کامل نمیدن و مجبورم میکنن دروغ بگم نیستم و رفتم و شرایط بهتری رو تجربه کردم گرچه اونجاهم نموندم بعد یکسال اومدم بیرون و رفتم سمت کاری که توش زمان مال خودم باشه توش راحت باشم و اگر هم قرار حرفی بشنومم حرف مشتریم باشه و اونجا بود که با استاد آشنا شدم و ادامه دادم اما اگه نتونستم موفق بشم فقط بخاطر سستی خودم بوده همین که به لطف خدا روز به روز اراده ام قویتر
میشه و باقدرت دارم پیش میرم و شکر خدا بهتر داره میشه و من خودم دارم حسش میکنم خیلی خیلی ممنونم بخاطر این فایلهای بی نظیر شما استاد عباس منش عزیز که دست خدا هستید برای مردم قطعا قران رو هم میخونم با فهم آیه به آیه از سوره های مختلف قرآن که راهنمای بزرگی برای ماست ممنون که خوندید امیدوارم به کار شما دوستانم هم بیاد این تجربه شاد باشید و ثروتمند در پناه ایزد منان ???
روز ۲۸ سفرنامه
واقعا چقدر درک این نگاه فراوانی مهم و ضروری هست حالا میفهمم هر جا توی زندگیم اتفاقی برام افتاده ناشی از ریشه های کمبود بوده
و برای خودم یه تمرین طراحی کردم هر چیزی که نگرانم کرد و توی دلم ترس انداخت یعنی یک باور محدود کننده و یک شرک خفی اون رو مینویسم و روش کار میکنم تا از وجودم پاکش کنم . بی نهایت عالی بود مخصوصا این دست نوشته خانم شایسته اون قسمتی که میگه اگر به فراوانی باور داشته باشی برای حفظ یک موقعیت شخص یا هر چیزی توی زندگی تلاش نمیکنی
وای خدای من این تعریف بی نظیر رو باید قاب کنم
خدایا در راه تغییر باورها بهم نیروی الهی بده چون من رویای رسیدن به بی نهایت هر چیزی که در این دنیا قرار دادی رو دارم
دوستت دارم خدای خوبم