الگویی مناسب برای کسب و کار - صفحه 1
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/05/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-05-13 07:57:332024-05-13 09:37:42الگویی مناسب برای کسب و کارشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
4/4
نوروز 1043 کاملا متفاوت با نوروز 1402
ما امسال برای نوروز این امکان رو داشتیم که با ماشینی که در اختیارمون هست بریم جاهای تفریحی و کلی بچرخیم و لذت ببریم. اون قدر شرایمون بهتر شده که تونستیم سفره هفت سین پهن کنیم و عکس های خیلی قشنگی بگیریم. وقتی به نورز پارسال نگاه میکنم متوجه میشم که هیچکدوم از اینها رو نداشتیم و برای رفتن به جشنی که توی یک رستوران بود مجبور بودیم کارلیفت اجاره کنیم و آخر شب وقتی برگشتیم خونه فقط 150 درهم پول داشتیم. نوروز پارسال ما حتی اینترنت درست حسابی هم نداشتیم که با خانواده هامون صحبت کنیم اما حالا مدتهاست که به لطف و رحمت خداوند دسترسی نامحدود به اینترنت داریم.
محمد حالا به کسی کمک میکند که همیشه از او کمک میگرفت
وای وای وای ؛ این اتفاق اونقدر شیرین و دوست داشتنیه واسم که توانایی این رو دارم یک دفتر کامل در موردش بنویسم. چند شب پیش نوروز ( دوست ازبکستانی من – اسمش نوروز هست ) از من خواست که با ماشینم اون رو تا پاساژ پیش خونمون برسونم تا ماشینش رو که اونجا زده بود به شارژ بیاره. کل این داستان شاید فقط 10 دقیقه طول کشید و من نوروز رو رسوندم و برگشتم خونه اما برای من یک دنیا ارزش داشت. برای من یک دنیا شکرگزاری داشت. برای من یک عالمه اعتماد به نفس و عزت داشت. برای من یک شیرینی بی حد و حساب و یک اتفاق فوق العاده بود که توی تک تک لحظاتش رحمت و کرم خداوند رو میدیدم.
نوروز یکی از بهترین آدم های دنیاست. توی این مدتی که ما امارات زندگی میکنیم همیشه وهمه جا مثل یک برادر کنار ما بود. از مهمترین کمک های نوروز به ما این بود که اگر نیاز داشتیم با ماشین تا جایی بریم و اون موقع ها پول نداشتیم کرایه تاکسی بدیم و رفتن با اتوبوس و مترو هم ممکن نبود، نوروز همیشه به درخواست های ما پاسخ مثبت میداد و حتی خیل وقت ها خودش به ما یادآوری میکرد که هر موقع کاری داشتیم بهش بگیم. خیلی وقت ها ما به کمک نوروز تونستیم خیلی جاهایی که نیاز داشتیم بریم. اون همیشه در دسترس بود و هیچوقت دست رد به سینه ما نزد. خیلی وقت ها ما رو به رستوران دعوت میکرد و باعث میشد توی اون شرایطی که اوضاعمون سخت بود یه ذره حال و هوامون عوض بشه. من همیشه دوست داشتم که حتی اگر شده خیلی کوچیک محبت های این مرد بزرگ رو جبران کنم و اون شب خدای بزرگ من رو توی این موقعیت قرار داد که به آرزوی خودم برسم.
به راحتی آب خوردن اوکی شدن کارای تمدید خونه
برای کارای تمدید خونه باید یکسری هزینه ها رو پرداخت میکردم که باعث میشد دستم یک مقداری خالی بشه. یک روز که داشتم سرکار میرفتم توی ترافیک شروع کردم با خدا حرف زدن و ازش خواستم که با دستان قدرتمند خودش این موضوع رو واسم حل کنه. فکر من به سمت قرض کردن و دوباره پول و این چیزها رفته بود اما در کسری از ثانیه شش دانگ حواسم رو جمع کردم و با تمام وجودم از خدا خواستم که مثل همیشه با قدرت بی انتهای خودش این موضوع رو حل کنه.
از اونجایی که وعده های خداوند همیشه حق هست، از جایی که فکرش رو نمیکردم به من پول رسید. مدیر ما برای سال نو به ما عیدی داد و من با این پول عیدی تونستم به راحتی کارهای تمدید رو انجام بدم و کلی پول هم دست خودم تا آخر ماه باقی موند. حقا که تو وفادارترین هستی به وعده ای که میدهی. الحمدلله
حالا من توی موقعیتی هستم که میتونم انفاق کنم
از آرزوهای همیشگی من این بود که بتونم به بقیه کمک کنم منتها تازه دارم متوجه میشم که بخاطر باورهای اشتباه هیچوقت یا نتونستم کمک کنم یا اینکه اگر هم میشد، اون لذت و شیرینی رو واسم به ارمغان نمی آورد.
بعد از آشنایی با قوانین و مخصوصا بعد از اینکه استاد توی قانون آفرینش موضوع انفاق رو خیلی عالی توضیح داد، متوجه شدم که برای انفاق کردن اصلا چه باورهایی باید داشت.
چند شب قبل بود که با خانمم داشتیم در مورد آیات انفاق صحبت میکردیم و ویدیویی هم از شیخ محم حصان میدیدیم که از برکات انفاق طبق آیات خدا میگفت. از همون لحظه شور و شوق انفاق کردن توی وجودم بیشتر و بیشتر شد و خداروشکر با عیدی ای که مدیرم بهم داد تونستم یک مقداری انفاق کنم. این اتفاق درحالی رخ داد که من یک روزهایی فقط توانایی خرید کردن به اندازه 10 یا 15 درهم رو داشتم و نه بیشتر. امروز اما لطف و رحمت خدا به قدری توی زندگیم نازل شده که میتونم انفاق هم بکنم و برای خودم این کار رو تبدیل به یک امر ماهیانه همیشگی بکنم.
جواب انفاق به سرعت اومد؛ چون خدا سریع الحساب است
حتی یک روز کامل هم از انفاق من نگذشت که الله بلند مرتبه به شکل بی نهایت زیبایی رزق و روزی بیشتری رو اون هم به شکل ثابت و نه موقت وارد زندگی من کرد. من به خدا 200 درهم قرض دادم ( انفاق کردم طبق آیه مَنْ ذَا الَّذِی یُقْرِضُ اللَّهَ قَرْضًا حَسَنًا فَیُضَاعِفَهُ لَهُ أَضْعَافًا کَثِیرَهً وَاللَّهُ یَقْبِضُ وَیَبْسُطُ وَإِلَیْهِ تُرْجَعُونَ ) و اون هرماه 500 درهم هزینه کرایه کردن ماشین رو واسه من کاهش داد.
من دقیقا مثل آیات قرآن و البته با باورهای درستی که استاد به ما یاد داده انفاق کردم و خدا هم مثل همیشه وفادار بودن خودش رو به عهدش رو نشون داد.
فردای روزی که انفاق کردم یکی از همکارای یک شرکت دیگه از طریق همکار خودم یک ماشینی رو بهمون معرفی کرد که مدلش مثل ماشینی بود که من تا اون موقع کرایه میکردم هرماه. یعنی 2023؛ اما با این تفاوت که اجاره کردنش 500 درهم ارزون تر بود و من این ماشین رو برای خودم برداشتم و اینجوری هر ماه کلی توی هزینه هام صرفه جویی شد. جالبه که بعدش اون یکی همکارم هرچی تلاش کرد نتونست ماشینی با این قیمت برای خودش پیدا کنه و اونجا بود که من متوجه شدم پاداش های الهی به چه کسانی میرسه.
26 فروردین 1043
14 اپریل 2024
مدت هاست که نوشته هام رنگ و بوی قیاس به خودش گرفته. مقایسه ای بین محمد امروز و محمد گذشته. توی این مدت اون قدر رحمت و عشق خداوند خداوند توی زندگیم جاری شده که اصلا قابل قیاس با آدم یک سال خورده ای قبل نیستم و همین موضوع باعث میشه که مدام نکاتی توی ذهنم مرور بشه که بر خودم لازم و واجب میبینم شکر بهبود شرایط رو با نوشتن این متن ها به جا بیارم و چه حال خوشی بهم دست میده وقتی که مینوسیم. بریم سراغ تیتر ها
پارسال توی خونمون حبس بودیم
چند شب پیش با خانمم داشتیم صحبت میکردیم که یک لحظه یک نکته خیلی مهم رو بهم یادآوری کرد ( خداروشکر توی 90 درصد مواقع ما فقط در مورد پیشرفت ها وصحت قانون و خواسته های آینده مون حرف میزنیم )؛ گفت که : محمد یادته پیش سکوریتی خونمون مینشستیم و اتوبان رو نگاه میکردیم و حرف میزدیم ؟ گفتم آره یادمه؛ اما چرا این نکته مهمه ؟
نکته اینجاست که ما یکجورایی توی خونمون و اون محوطه حبس بودیم و توانایی خروج از اون جا رو نداشتیم. نه تنها توانایی اجاره کردن خودرو نداشتیم بلکه حتی 15 درهم نمیتونستیم هزینه تاکسی بدیم و تا پاساژ نزدیک خونمون بریم و قدم بزنیم اونجا. تنها تفریح ما از واحد پایین اومدن و قدم زدن توی محوطه خونمون و دوباره بالا رفتن بود. حالا اما شرایط به کلی عوض شده و ما مثل آب خوردن با ماشین که همیشه در اختیارمون هست هرجایی که دلمون بخواد میریم و هر ساعتی که دلمون بخواد برمیگردیم. ما از آدمهایی که یک زمانی توی خونه خودمون حبس بودیم تبدیل شدیم به آدم هایی که خیلی راحت هرجا دلمون بخواد میریم. دیگه نه نگرانی ای بابت تنظیم کردن تایم رفت آمدمون با اتوبوس و مترو داریم و نه ساعات طولانی رو با وسایل نقلیه عمومی صرف رفت و آمدمون میکنیم.
زیر درخت می ایستادی محمد؛ الان ببین خدا چه عزتی بهت داده
چند روز پیش موقع خروج از پارکینگ چشمم افتاد به یک مردی که از آفتاب به زیر سایه درخت پناه آورده بود و منتظر اومدن اتوبوس بود. چه صحنه فوق العاده ای برای بنده ای که دنبال شکار فرصتها جهت شکرگزاری است. چه صحنه ای فوق العاده تر از این برای محمد که شکرگزاری هاش رو چندین و چند برابر کنه ؟ محمد همین چند صباح قبل دقیقا زی همین درخت توی همین گرمای شدید منتظر اومدن اتوبوس می ایستاد. دقایق زیادی که حتی گاهی نزدیک به یک ساعت میشد، منتظر اومدن اتوبوس میموند. آفرین به محمد که توی همون لحظات و دقایق هندزفری توی گوشش بود تمام تلاشش رو میکرد که توی این مسیر جدیدی که واردش شده استوار بمونه و از اونجایی که وعده خدا همیشه حق هست، امروز محمد از توی پارکینگ خونه خودش کولر ماشینش رو روشن میکنه و هیچ نیازی به تحمل گرما و هیچ نیازی به ایستادن های طولانی نداره و همینطور هیچ نیازی به عوض کردن های چند خط برای رسیدن به مقصد خودش نمیبینه. رحمت خدا اینجوری توی زندگی محمد سرازیر شده. خدایا من عاشق دیدن این نکات و عاشق شکرگزاری بابتشون هستم و این متنها تماما شکرگزاری من بابت این نعمات عظیم هست. الحمدلله…
کافه و رستوران ؟ شوخی میکنی ؟
دور نیستن روزهایی که چیزی به اسم کافه و رستوران برای ما رویا بلکه فراتر از رویا بود. اگر فرصتی میشد و نوروز ما رو به رستوران دعوت میکرد کلی شکرگزار خدا میشدیم که باعث شده بود ما هم به رستوران بریم. به هیچ عنوان توانایی رفتن به کافه یا رستوران رو نداشتیم و برامون آرزو بود. امروز اما فقط توی همین هفته دو بار من و خانمم به رستوران های خیلی شیک و زیبا توی دبی و عجمان رفتیم و فوق العاده لذت بردیم و عکسهای قشنگ گرفتیم. به راحتی هزینه این رستوران ها رو پرداخت کردیم و لطف و رحمت خدا بی نهایت شامل حال ما شده که میتونیم تفریح کنیم و لذت ببریم. همه چیز به سمت عالی تر شدن رشد کرده و من عاشق ذکر کردن این نکات هستم.
پول چک اجاره خونه از قبل آماده س
یک زمانی تمام وجود من مملو از استرس و نگرانی میشد وقتی که گذر ایام ما رو به موعد پاس شدن چک های خونه میرسوند. هیچ ورودی مالی ای اون موقع ها نداشتیم و به همین دلیل توانایی پرداخت چک ها رو نداشتیم. اون موقه ها چک ها توسط یک عزیزی برامون پرداخت میشد که واقعا خدا اون رو برامون فرستاد که نجاتمون بده. این روزها اما پول چک از مدتها قبل توی حسابم آماده هست و این آماده بودن دیگه از طرف خودمه و نه شخص دیگه ای. همین چند وقت پیش هم به لطف و کرم خداوند تونستم قرارداد خونه رو تمدید کنم. الحمدلله…
داشتن اینترنت نامحدود و سهولت در پرداخت هزینه اون
همونطوری که قرآن میگه، انسان گاهی کفور میشه. ما انسان ها اگر رحمتها و گشایش های خداوند رو ذکر و مکتوب نکینم به راحتی قابلیت این رو داریم که فراموششون کنیم و این فراموش کردن باعث میشه که شکر این داشته ها رو بجا نیاریم. از مهمترین این داشته ها توی زندگی ما اینترنت نامحدود هست که چند ماهیه داریمش. اون اوایل برای یک اتصال ساده به اینترنت مجبور بودیم توی گرمای هوا بریم پایین توی محوطه و نیش پشه ها رو ساعت ها تحمل کنیم. یا اینکه مجبور بودیم پیاده تا پاساژ پیش خونمون بریم و چند ساعتی اینترنت داشته باشیم. اگر هم میتونستیم برای سیمکارت خودمون دیتا بخریم فقط توانایی خرید بسته های محدود که معمولا روزی 1 گیگ بود رو داشتیم؛ اما امروز چی ؟ مدتهاست که ما توی خونه خودمون زیر کولر روی تخت گرم و نرم و کنار لیوان چای خوش طعم، اینترنت نامحدود داریم و ازش لذت میبریم. مثل آماده بودن پول چک از قبل، پول قبض اینترنت هم همیشه از قبل آماده است و مثل آب خوردن به کمک خدای وهاب و بزرگ هزینه ش رو پرداخت میکنیم. من عاشق مرور کردن این نعمات خداوند هستم. الحمدلله…
13 اردیبهشت 1403
1 may 2024
به نام تو ؛ تو که هیچکس مثلت به عهدش وفادار نیست
جدیدا هر وقت که میام این دفتر رو باز میکنم پرم از حرفهایی که میخوام با تو بزم خدای بزرگم. پرم از شکرگزاری هایی که فقط اینجا میتونم با نوشتن اوج اونها رو به تو نشون بدم. تک تک این حروفی که یادداشت میکنم میلیون ها شکر و حمد و ثنای تو درونشون هست که از ته دلم بیرون میاد. همه چیز توی زندگی ما اونقدر بهتر شده که میتونم شب و روز فقط و فقط شکر تو رو بجای بیارم و از این کار لذت ببرم.
طبق روال روزهای گذشته بازم یکسری تیتر آماده کردم که نشون دهنده تغییر فوق العاده شرایط هست.
حالا من از لحاط اقتصادی یک پله جلوترم
بعد از اینکه توی این کشور کلی شغل عوض کردم و از کارهای بدنی سخت آروم آروم پیشرفت کردم و درآمدم پله پله بیشتر شد، بجایی رسیدم که شغل خیلی راحت و خوبی دارم که درآمدش چندین برابر اولین حقوقی بود که گرفتم. توی تمام مسیر شغلی ای که طی کردم پله پله بالا رفتم و همزمان هم کارم سبک تر میشد و هم درآمدم بیشتر.
توی چند روز گذشته علاوه بر درآمد ثابتی که هر ماه دارم، یک پیشنهاد کاری پاره وقت مترجمی واسم اومد که تونستم توی 6 روز به اندازه نصف درآمد یک ماه ورودی مالی داشته باشم و یک درب جدیدی از رسیدن رزق به من باز شد و تیکش خورده شد.
من حالا به جایی رسیدم به لطف خدا که علاوه بر حقوق ثابتم، از یک جای دیگه هم تونستم کسب درامد بکنم.
شغل خانمم
بعد از ماه های سختی که اوایل مهاجرتمون داشتیم، توکل به خدا و موندن توی مسیر قانون باعث شد که آروم آروم شرایط ما بهتر بشه. تا جایی که من از وضعیتی که توانایی تامین ابتداییات زندگیمون رو نداشتم به نقطه ای رسیدم که بعد از پرداخت کل هزینه های جاری، مقدار خیلی زیادی پول دستم باقی میمونه. خب از اونجایی که حرکت رو به رشد زندگی تا وقتی که توی مسیر باشیم ادامه دار هست و متوقف نمیشه، خانم من هم چند روزی هست که توی یک شغل خیلی خوب مشغول به کار شده و ما حالا دوتا ورودی مالی خیلی خوب در ماه داریم که شرایط رو واسمون خیلی خیلی خیلی بهتر میکنه و میتونیم کلی بیشتر لذت ببریم.
واقعا نیاز به داشتن یک چشم تیزبین نیست اگر که بخوایم یه دید اجمالی از گذشته تا امروز داشته باشیم تا متوجه بشیم چقدر خدای وهاب شرایط رو برای ما بهتر کرده. الحمدلله…
خرید طلا برای خانمم که همیشه آرزوم بود
یکی از آرزوهای من توی زندگیم همیشه این بود که برای خانمم بتونم یک هدیه خیلی خوب بگیرم. توی تمام سالهایی که کنار هم بودیم هیچوقت توانایی انجام دادنش رو نداشتم. بعد از مهاجرت به اینجا که دیگه اصلا فکر نمیکردم بتونم حالا حالاها واسش همچین کاری انجام بدم و پیش خودم میگفتم من توی ایران که مشکلاتم صد برابر کمتر از اینجا بود نتونستم همچین کاری بکنم اون وقت اینجا بتونم ؟ محاله!! غافل از اینکه خدای ما خدای همین نشدن هاییه که ما فکر میکنیم. بله؛ من کاری که از عهده انجام دادنش توی کشور خودم برنمیومدم، توی این کشور بعد از عبور کردن از پیچ و خم های سخت ابتدای مسیر انجامش دادم و اعتبار و کردیتش تمام و کمال برمیگرده به اون خدایی که کارش شدن کردن نشدنی های ذهن ماست. کارش کن فیکون کردن هست.
کلام پایانی
7 خرداد 1403
27 may 2024
دوستان عزیزم
امیدوارم که حوصله کرده باشید و تا اینجای نوشته من رسیده باشید. اگر که یکجاهایی توضیحات بیش از حد یا تکرارهایی توی متن دیدید بر بزرگی خودتون ببخشید و این رو بدونید که شوقی که درونم برای تایپ کردن این وقایع بود باعث میشد که حتی ریزترین چیزها رو بیان کنم؛ چه بسا که از گفتن خیلیاشون عبور کردم و به همین مقدار اکتفا کردم.
امروز وقتی سرم رو بر میگردونم و به یک سال و چند ماه قبل نگاه میکنم، خودم رو میبینم که هیچ شباهتی به انسان پارسال ندارم و شرایط برای من و زندگی ما به اندازه فاصله زمین تا آسمون تغییر کرده.
همه این بهبود و رشدی که توی زندگیمون رخ داده اعتبارش برای خدایی هست که یک سری قوانین رو برای ما معین کرده تا با استفاده از اونها بتونیم زندگی خودمون رو اون جوری که دلمون میخواد بسازیم. الحق و والانصاف خدا ذره ای توی وعده هاش ناعهدی نمیکنه و به قول خودش: چه کسی وفادارتر از خداوند به عهدش ؟
ما این روزها چیزهایی رو توی زندگیمون داریم و ازشون لذت میبریم که پارسال حتی توی رویا هم نمیتونستیم بهشون فکر کنیم اما استاد عباسمنش از همون روزهای اول به ما میگفت که به جاهایی میرسید که از رویای شما هم در حال حاضر بزرگتره و ما الان داریم اونو زندگی میکنیم.
اینکه هر ماه همه هزینه های ابتدایی زندگی رو داده باشیم و کلی پول هم واسمون باقی بمونه پارسال برای ما رویا بود. رویا.
پارسال من جلوی آیینه تمرین میکردم و فقط از خدا میخواستم که بتونم چک های خونه رو پاس کنم اما حالا کجا هستم.
به پارسال نگاه میکنم و میبینم که الله اونقدر ما رو رشد داده که ماهیانه یه مبلغی رو به دستور قرآن میتونیم زکات بدیم و به این فکر میکنم که چه بسا پارسال خودم مستحق همین زکات بودم.
چیز دیگه ای که من بینهایت ازش لذت میبرم این هست که روند رو به رشد این مسیر طبق آیات قران و آموزشهای استاد عباسمنش، انتهایی نداره و همه چیز از الانی که یک زمانی فراتر از رویاهامون بود هم میتونه بهتر و بهتر بشه و وقتی بهش فکر میکنم متوجه میشم که چرا که نه ؟؟؟ وقتی از اون شرایط سخت و طاقت فرسای پارسال الله بزرگ ما رو به اینجا رسونده، قطعا با ادامه دادن به این مسیر ما رو به شرایط بهتر و بهتر هم هدایت میکنه و چه چیزی از این لذتبخش تر که انسان بدونه با داشتن همچین باوری، محقق شدن آینده ی بهتر امری قطعی و صد در صدی هست.
من حالا دیگه به این یقین قلبی و ایمان راسخ و مثل کوه استوار رسیدم که وقتی خدا وعده داده، توی عملی شدنش هیچ شک و شبهه ای نداشته باشم؛ چون توی این سک سال خیلی خیلی خیلی زیاد این موضوع برای من ثابت شد؛ به همین دلیل من از الان برای آینده کلی ذوق و شور دارم. من کلی اهداف جدید دارم و کلی افکار جدید توی سرم هست که با رسیدن بهشون شرایط از اینی که الان هست صد برابر بهتر میشه و حتی به اندازه سر سوزن هم شک ندارم که در آینده اوضاع از الان هم شیرین تر میشه؛ چرا انقدر مطمئنم ؟ چون مسیر خوشبختی و پیشرفت وقتی که توی جاده قانون باشی، تمومی نداره…
استاد عباسمنش عزیز
همیشه آخر همچین نوشته هایی وقت تشکر و قدردانی میرسه؛ من واقعا شاید نتونم هیچوقت اون اوج سپاس و تشکری که توی قلبم هست رو به شما انتقال بدم اما میخوام این رو بدونید که زندگی من با آموزش های شما دگرگون شد. این شما و صدای شما و حرف های شما بود که انیس و مونس من شده بود. شما باعث شدید که من امروز الله رو نزدیکتر از رگ کردن به خودم داشته باشم. شما بودید که در سخت ترین روزها به ما امید میدادید و آموزش های شما بود که ما رو امیدوار نگه داشت.
از صمیم قلبم از شما تشکر میکنم و میخوام این رو بدونید که خیلی خیلی خیلی انسان بزرگی توی چشم من هستید.
خدا رو شاکرم که به من توفیق داد این متن طولانی رو در طول تقریبا یک هفته تایپ کنم. هدف من از بازگو کردن این مطالب اولا تکرار این رخدادهای مثبت برای خودم بود و در مرحله بعد میخواستم که با این کار به هر عزیزی که توی این مسیر تازه شروع کرده این اطمینان رو بدم که از جایی که هستی محکم به آموزش ها بچسب و این رو بدون که آسمون همه جا یک رنگه و قوانین توی تمام نقاط کره زمین یکجور کار میکنن.
به زودی باز هم میام و یک متن جدید از پیشرفت های جدیدی که توی زندگیم رخ داده واستون تایپ میکنم.
در پایان به قول استاد هرجا که هستید در پناه الله یکتا شاد، سالم، خوشبخت، ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید.
یا حق
3/4
بود و کار من هم شده بود شکرگزاری و احساس خوب داشتم. شاکر خدا بودم بابت 2 برابر شدن دستمزد روزانه م، شاکر خدا بودم برای سهولت توی رفت و آمدم، شاکر خدا بودم برای داشتن شغل و شاکر خدا بودم برای قوانینی که هر روز داشتن بیشتر خودشون رو نشون میدادن. نتیجه احساس خوبم توی روزهای آخر این دو هفته مشخص شد.
روزهای آخر آقا نوید شل و ول میومد دنبالم. یوقتایی صبح نمیومد و یوقتایی شب نمیتونست من رو برگردونه و همین موضوع باعث شده بود رفت و آمدم سخت بشه. ( الان که دارم تایپ میکنم و میبینم که چقدر راحت هر روز با ماشینی که در اختیارم هست میرم سرکار و برمیگردم و به کارای شخصی خودم هم میرسم دلم میخواد میلیارد بار خدا رو شکر کنم ). گاهی مجبور بودم سرکار بخوابم یا اینکه 3،4 ساعت با اتوبوس های مختلف به خونه برسم و همین تایم رو برای رفتن به سرکار دوباره بذارم و یجورایی دوباره اوضاع اذیت کننده شده بود. آقای زارع یک انسان خیلی خوب بود که من حس میکنم دستی از دستهای خدا شده بود واسه من بخاطر باورهای جدیدی که من ساخته بودم؛ یک روز به من پیشنهاد داد برای آقای اکبرلو کار کنم. اکبرلو دوست آقای زارع بود. آقای زارع در مورد من باهاش صحبت کرده بود و اکبرلو بهش گفته بود که بذار به من زنگ بزنه. یک شب بعد از اتمام کار توی انبار آقای زارع، آقا نوید نبودش و مجبور شدم که شب رو اونجا بخوابم. فرداش هم دوباره آقا نوید نبود و باز میخواستم شب رو اونجا بمونم که یهو دلم گرفت. شب قبل رو خونه نرفته بودم و موندن دوباره واقعا برام سخت بود. همونجا متوجه شدم که این یه نشونه س از سمت جهان برای تغییر. به آقای زارع گفتم تلفن اکبرلو رو بهم بده. بهش زنگ زدم و قرار شد که فرداش همدیگه رو ببینیم و صحبت کنیم. اون شب آخرین روز کاری من توی انبار آقای زارع بود از فرداش یه شروع جدید داشتم. فرداش همدیگه رو دیدیم و قرار شد که با همون حقوق کار توی انبار آقای زارع با اکبرلو کار کنم.
نکته استثنایی اما توی همون روز اول ملاقاتم با اکبرلو رخ داد و اونم این بود که ایشون برای رفت و آمدم به سرکار واسم یه موتور برقی خرید. این اتفاق برای من اندازه داشتن یک مرسدس بنز آخرین مدل خوشحال کننده بود چون از حالا به بعد میتونستم خودم به محل کار برم و مشکلم برای رفت و آمد حل شده بود. اون موتور برقی نهایت سرعتش 35 کیلومتر بر ساعت بود اما من باهاش خوشحال ترین آدم روی زمین بودم چون حالا دیگه پیاده نبودم و بازم یه مرحله اومده بودم جلوتر. حالا من یه وسیله زیر پام داشتم.
کار جدید من پیدا کردن قطعات الکترونیکی مثل لپتاب و یکسری چیزهای دیگه با قیمت مناسب برای آقای اکبرلو بود. بازار این قطعات نزدیک خونه خودم بود و با این موتور برقیه راحت میرفتم و میومدم. توی همون بازار هم یکی دوتا دوست پیدا کرده بودم که باتری موتورم رو پیششون شارژ میکردم تا موقع برگشت به خونه توی راه نمونم
این شغل جدید سومین شغل من توی فقط 35 روز بود و همین که من قدم اول رو برداشتم درب های بعدی باز شدن و به ترتیب هر شغل از شغل قبلی بهتر بود و مطمئن بودم که در آینده با ادامه دادن به همین مسیر و آموزش های استاد همه چیز بهتر و بهتر هم خواهد شد.
برداشته شدن کوهی از بدهکاری از روی دوشم
روز اولی که دوره کشف قوانین رو شروع کردیم، من توی چکاپ فرکانسی خودم نوشتم که از لحاظ مالی صفر هستم و حتی یک مبلغ خیلی زیادی به یک بنده خدایی بدهکارم که مدتش هم خیلی طولانی شده و از یک سال گذشته. هیچ ایده ای هم برای پرداخت اون بدهی نداشتم و هیچ درآمدی هم نداشتم. توی این ماه هایی که کشف قوانین رو دنبال میکردم مخصوصا بعد از درس 7، من خیلی توی حال وهوای خوبی بودم و نشونه ها رو میدیدم و تایید و تصدیق میکردم. بابت موتورم شکرگزاری میکردم و بابت شغلم خوشحال بودم. یک روز در عین ناباوری بابام بهم پیام داد و گفت زمینی که توی ایران داشتم فروش رفت. من چندین سال دنبال این بودم که اون زمین رو بفروشم اما فروش نمیرفت و همیشه تلاشهام بی نتیجه مونده بود تا اینکه یک روز با خودم صحبت کردم و گفتم که دیگه کاری به کار این زمین ندارم و فرض میکنم پولم رو دور ریختم. به دو هفته نکشید که بابام این پیام رو بهم داد و اصلا بدون اینکه من اطلاعی داشته باشم به یکی سپرده بود واسه این موضوع و زمین توی همین مدت کوتاه فروش رفت. با فروش این زمین تونستم 44 میلیون بدهکاریم رو پرداخت کنم و 25 میلیون هم به بابام کمک کنم که آرزوی همیشگی من بود. من هم مثل رضا عطار روشن که روز اول با فایل زندگی اون، این مسیر رو شروع کردم، حالا دیگه بدهیم رو پرداخت کرده بودم و توی مسیر پیشرفت قرار داشتم.
نترس و متوکل باقی بمون ( تایپ شده عینا از دفتر مقدس )
توی 2 ماه گذشته من سه جای مختلف مشغول به کار بودم. اول خانم قاسمی، بعد آقای زارع، بعد هم آقای اکبرلو. دو سه روز پیش با اکبرلو قطع همکاری کردم. اکبرلو احساس میکرد که من بهش دروغ میگم توی کار. احساس میکرد که من توی کار کم کاری میکنم. خیال میکرد که من آدم کار نکنی هستم یجورایی بهم اعتماد نداشت. کلا 28 روز با هم کار کردیم. من همه این رفتارهاش رو نشونه هایی از سمت خدا میدیدم که نهایتا منجر به قطع همکاری ما از طرف اون شد. بعد از قطع همکاری اولش خیلی بهم برخورد و دلم شکست؛ چون بهم چیزهایی نسبت داده شده بود که کیلومترها باهاشون فاصله داشتم؛ اما خیلی سریع به خودم اومدم و گفتم که راه درست اینه که متوکل باقی بمونم و از چیزی نترسم. همون روزا دقیقا رسیده بودم به اواخر کشف قوانین و اون روز دقیقا قبل از قطع همکاری فایلی رو گوش میدادم که استاد مثال بیکار شدن از کار رو میزد و میگفت :
2 نوع نگاه به این موضوع وجود داره. بعضیا حالشون رو بد نگه میدارن و بدتر سقوط میکنن. بعضیا هم به چشم یک فرصت بهش نگاه میکنن و سعی میکنن حالشون رو خوب نگه دارن. قطعا اتفاقات عالی برای دسته دوم میوفته.
منم دقیقا همون نگاه امیدوارانه رو داشتم و مدام به خودم میگفتم که این بیکار شدن سکوی پرتاب منه و باید ازش به نحو احسن استفاده کنم. نکته جالبتره بعدی هم این بود که دقیقا صبح روزی که قطع همکاری اتفاق افتاد، من 3 تا سکه خارجی جلوی انبار پیدا کردم و باز هم اونا رو واسه خودم نشونه هایی از سمت خدا دیدم برای بیشتر شدن درامد و رزقم. اونم دقیقا چند روز بعد از نوشتن تعهد جدیدم که توش گفته بودم میخوام سال آینده حداقل به 3 برابر رسیده باشه درآمدم. الحمدلله…
ورود به مرحله ای جدید از شغل ها
توی این مدت هر سه تا شغلی که داشم کارهایی بودن که نیاز به فعالیت های بدنی سنگین داشتن. مثلا توی کار داخل آشپزخونه هر روز از 7:30 صبح تا اواخر شب بلند کردن دیگ و ایستادن کنار شعله های آتش و شستن ظرف و این چیزا بود.
توی انبار آقای زارع هم کار سخت بود و چیزای خیلی سنگین که گاهی 70 یا 80 کیلو وزن داشتن رو مجبور بودیم توی اون گرمای طاقت فرسا بلند کنیم. یبار توی انبار به قدری هوا گرم و شرجی بود که جورابام توی کفش کاملا خیس شده بودن؛ مثل حالتی که انگار با کفش رفته باشم توی آب. همون لحظه شروع کردم از خودم فیلم گرفتن و توی فیلم که هنوزم دارمش شکر خدا رو گفتم و تصمیم گرفتم که این فیلم برای همیشه باقی بمونه چون مطمئن بودم آینده بهتر خواهد شد.
توی کار با اکبرلو هم با اینکه یه ذره حجم کار بدنی کمتر شده بود اما باز هم روزهایی بود که کار بدنی داشتم و خیلی از روزها هم زیر آفتاب داغ از این بازار به اون بازار میرفتم.
بعد از قطع همکاری با آقای اکبرلو 37 روز بیکار بودم. توی این مدت من قدم های خودم را برداشتم و بقیه رو سپردم به خدا. تنها ایده ای هم که به ذهنم اومده بود این بود که از همون بازارهایی که باهاشون آشنا شده بودم یک سری جنس ها با بودجه کمی که داشتم بخرم و آنلاین بفروشم که همین قدم رو هم برداشتم. مهمترین کار من توی این 37 روز اما کنترل ذهن و تقویت باورهام بود. توی این مدت تمام وقت خودم رو گذاشتم تا به بهترین شکل ممکن توی مسیر قانون باقی بمونم و از نجواهای شیطان دوری کنم و فقط صدای خدا رو بشنوم. توی این 37 روز به شکل دل نشینی ریلکس و خونسرد شده بودم و اصلا خیلی آروم بود قلبم. یه حسی بهم میگفت مطمئن باش که اتفاقات عالی قراره رخ بدن و اون حس همون خدای درون من بود. توی این مدت وقتی با خانمم صحبت میکردم همیشه بهش میگفتم که مطمئنم که بزودی اتفاقات عالی رخ میدن و من بوی اتفاقات خوب رو دارم حس میکنم. من ایمان و اطمینان داشتم به وقوع اتفاقات خوب چون مدتها بود که مدارم توی درک قوانین بالا رفته بود و اتفاقات خوب گذشته باعث شده بود که باورهام قوی تر بشن. اصلا به شکل فوق العاده زیبایی خونسرد بودم. راستش من ایمان و اطمینان داشتم چون صحت قانون خیلی وقت بود که واسم محرز شده بود و میدونستم که خدا به وعده خودش عمل میکنه؛ توی یکی از این روزها یک آگهی استخدام دیدم که یک شرکتی توی دبی نیاز به یک حسابدار داشتن برای دفترشون. خیلی اتفاقی آگهی استخدامشون رو دیدم و در کمال خونسردی و آرامش بهشون پیام دادم و کل پروسه استخدام و شروع به کار من 2 روز فقط طول کشید.
بعد از 3 شغل که همشون کارهای بدنی زیاد و سخت داشتن، حالا به شغلی رسیدم که پشت سیستم بودم و زیر کولر کار میکردم. صبحانه و ناهارم سر تایم آماده بود و خیلی راحت بودم. مسیر رفت و آمادم به این کار خیلی راحت بود و با ماشین دوستم میرفتیم و میومدیم. جالبه که توی دفتر مقدسم نوشته بودم که الان که شرایط خیلی خوبه باز هم مطمئنم که از این هم بهتر میشه.
باز هم قطع همکاری و باز هم امتحان الهی برای محمد
همکاری من با این شرکت هم فقط 14 روز طول کشید و باز هم بنا به دلایلی قطع همکاری رخ داد. این قطع همکاری نسبت به قطع همکاری ای که با اکبرلو داشتم یک مقدار واسم سخت تر بود چون حقیقتش تازه یه شغلی پیدا کرده بودم که دیگه به سختی شغلهای قبلی نبود. اما خب چکار میتونستم بکنم غیر از اینکه ذهنم رو کنترل کنم و به مسیری ادامه بدم که تا الانش پیشرفت بوده؟!
باز هم حدود 40 روز بیکار بودم؛ توی این مدت متوجه شدم که چرا خداوند من رو از این کار کشید بیرون. من موقع استخدام توی این شرکت یک اشتباه بزرگ کرده بودم و اون هم این بود که یه چک به مبلغ 300 هزار درهم بابت تضمین به اونها داده بودم. شک ندارم که این کارم اشتباه بود و من مباید زیر بار همچین شرطی میرفتم و مطمئنم که خداوند من رو خیلی سریع قبل از اینکه اونجا اتفقاق خاصی رخ بده بیرون کشید تا مبادا این چک دادن باعث به وجود اومدن مشکلی خیلی بزرگ واسم بشه اونم با این مبلغی که من توش قید کرده بودم و امضا زده بودم زیرش رو. الان خیلی خداروشکر میکنم که روز قطع همکاری چقدر راحت اون چک رو به من پس دادن و خیل راحت جدا شدم. اون چک واقعا یک اشتباه بزرگ از سمت من بود که خدا نجاتم داد.
از این جا به بعد دوباره عینا از روی دفتر مقدس تایپ میکنم واستون.
12 اسفند 1402
3 مارچ 2024
به مداری که حالا در آن هستی دقت کن محمد
باز هم این دفتر و باز هم مرور رحمات و نعمات خداوند. باز هم این دفتر و باز هم ثبت و ضبط برکات و خوش قولی های قدرتمند ترین قدرت دنیا. باز هم این دفتر و یادداشت آن چیزهایی که باید ثبت بشوند تا یادمون نره از کجا به کجا رسیده ایم و حواسمون باشه که خدای یکتا چطوری آرام آرام و پیوسته رحمتش رو به زندگی من نازل کرد؛ حواسمون باشه تا تایید کنیم و تصدیق کنیم عملکرد قانون رو. حواسمون باشه تا بررسی کنیم تغییر رو به رشد شرایط رو و شکرگزاری بیشتری بابتشون داشته باشیم. حواسمون باشه تا لذت ببریم از وفای به عهد خداوند و ذوق و شوق بیشتری بدست بیاریم برای ادامه دادن به این مسیر.
خب از آخرین باری که توی این دفتر نوشتم حدود 4 ماه میگذره. البته توی این 4 ماه توی اون یکی دفترم همیشه نعمت ها رو مرور میکردم و حال خوبم رو اونجا به ثبت میرسوندم اما امروز دلم خواست این 4 ماه اخیر رو به شکل ویژه ای تی این دفتری که اسمش رو مقدس گذاشتم ثبت کنم.
نوشته قبلی من توی این دفتر با ذکر مشغول بودنم به عنوان حسابدار تموم شده بود. استاد همیشه به ما یاد داده که چهره تضاد زشته اما این ما هستیم که میتونیم از تضاد به وجود اومده به نفع یا به ضرر خودمون استفاده کنیم. از اون جایی که تضاد 2 نوع قدرت داره، من بعد از اینکه از اون موقعیت حسابدار بودن اخراج شدم تصمیم گرفتم باز هم اون سمتی قرار بگیرم که سمت درست و سمت خواسته هام است. تصمیم گرفتم از این تضاد به نفع خودم استفاده کنم. الان که دارم این متن رو مینوسیم و یاد اون روز میوفتم، دارم متوجه میشم که خدا داشت با این کار میگفت که تو دیگه مدارت بالاتر رفته و نیازه که چند پله بالاتر بری. اون روز البته شاید به این شفافی به این نتیجه نرسیده بودم و خب شاید طبیعی باشه که اولش یه ذره ناراحت و شوکه شدم اما خب در اغلب زمان ها تصمیم گرفتم ذهن خودم رو کنترل کنم و در سمت درست قضیه قرار بگیرم.
چند دقیقه بعد از قطع همکاری اون شرکت با من، یک آگهی استخدام توی اینستگرام دیدم که برای یک شرکت اجاره خودرو بود. خب همون لحظه براشون CV ارسال کردم و سمت خودم رو انجام دادم. تا زمان تماس این شرکت حدود 30 تا 40 روز گذشت و من مثل تمام این مدتی که با آموزش های استاد همراه شدم، سعی کردم ذهن خودم رو کنترل کنم و از مسیر خارج نشم.
حالا من توی این شرکت مشغول به کار هستم.جالبه که اولش با قوق کمتر نسبت به شغل قبلی شروع به کار کردم ولی الان در عرض دو ماه حقوقم به یک عددی رسیده که یک زمانی حتی خوابش هم نمیتونستم ببینم. من الان تقریبا 7 برابر حقوقی رو میگیرم که روز اول کارم با خانم قاسمی میگرفتم. عددی که یک زمانی داشتنش واسم رویا بود اما حالا دارمش و باهاش دارم زندگی میکنم.
امروز خیلی دلم میخواد در مورد تغییر مدارها بنویسم. میخوام مدار امروز محمد رو با مدار گذشته ش مقایسه کنم تا بیشتر شکرگزار باشه و بیشتر صحت قوانین رو ببینه و بیشتر حمد خدا رو بگه؛ حمد خدایی که با قوانین ثابتش کاری کرده که ما خودمون خالق زندگی خودمون باشیم.
توی شروع متن امروز تصمیم داشتم داشتم 4 ماه گذشته رو مرور کنم اما حالا تصمیم دارم یک نگاه اجمالی به 1 سال اخیر بندازم؛ راستش چیزی واسم لذتبخش تر از این نیست که مدام مرور کنم و ببینم که چقدر الان مدارم بالاتر رفته
ماشین
من امروز به لطف الله ماهیانه یک نیسان سانی مدل 2023 کرایه میکنم. یک روز و دو روز و یک هفته و 10 روز نه؛ ماهیانه. یعنی این ماشین یک ماه کامل در اختیار من هست و هر ماه تمدیدش میکنم. داشتن همچین چیزی اون اوایل و تا همین چند ماه پیش برای من یک رویا بود. من توی رویا هم به سختی میتونستم ببینم که توانایی این رو پیدا میکنم که برای خودم ماشین اجاره کنم اونم ماهیانه و هر جا که دلم بخواد باهاش برم. توی همین لحظه داره یادم میاد که اون اوایل جلوی آیینه تمرین آیینه رو انجام میدادم و از خدا بابت دادن ماشین به من و راحت جا به جا شدنم شکرگزاری میکردم. الله اکبر.
اما پروسه رسیدن به این ماشین هم خیلی شیرین و زیبا بود که بیانگر پله پله بالا رفتن مدار و صحت قانون تکامل است. یک روزایی پیش خانم قاسمی برای رفتن به سرکار کلی داستان داشتم. برای چند روز موتوری اوکی شد که اونم بعد از چند روز کنسل کرد. بعد از اون خدا یه پله من رو برد بالاتر و با آقا نوید عزیز میرفتم سرکار آقای زارع. بعد از اون توی همکاریم با اکبرلو یک موتور برقی اومد زیر پام و من چند پله افتادم جلوتر چون حالا دیگه برای رفت و آمدم یک چیزی زیر پام بود. بعد از اون با دوستم میرفتم سرکار بعدی و اینکه الان رسیدم به تقطه ای که با ماشینی که خودم اجاره میکنم میرم سرکار. حتی ماشینی که اجاره میکنم هم پیشرفت کرده و از یک ماشین قدیمی مدل 2016 رسیدم به یک ماشین 2023 و خیلی تمیز که لذت میبرم از سوار شدنش. توی همین چند خطی که نوشتم خدای یکتا به من نشون داد که فقط برای یک موضوع مثل وسیله نقلیه، چقدر مدار من بالاتر رفته و چقدر حالا نسبت به قبل جای بهتری قرار دارم. اتفاقا همین دیشب وقتی با خانمم داشتیم ساعت 1 شب از رستوران برمیگشتیم در مورد این موضوع صحبت میکردیم که جا به جایی توی این کشور و نگران تایم نبودن یک زمانی واسه ما رویا بود. چون مجبور بودیم همیشه سرتایم مترو یا اتوبوس رفت و آمدمون رو تنظیم کنیم اما حالا با ماشینی که همیشه در اختیارمون هست هر جایی دلمون بخواد میریم و هر ساعتی دلمون بخواد برمیگردیم.
چندین برابر شدن درآمدم
توی اوج روزهای بیکاریم توی امارات یک روز یکی از دوستام به من گفت که حقوقش n تومن هست. همون لحظه من به خودم گفتم که یعنی میرسه من هم همچین حقوقی یک روز داشته باشم ؟ برای من داشتن همچین عددی فراتر از رویا بود. من اون روزها حاضر بودم جایی کار کنم که یک هشتم این حقوق رو بهم بدن اما حالا حقوق ماهیانه من خیلی بیشتر از اون عددی هست که دوستم بهم گفت. اولین شغلی که من توی امارات داشتم همون کار تو آشپزخونه بود و 1200 درهم حقوق میگرفتم اما حالا درآمدم چندین و چند برابر این عدد شده. من شک ندارم که از این هم شرایط بهتر میشه و ورودی مالی من از اینم بالاتر میره.
وسایل خونه
همین الان که این متن رو دارم مینوسیم روی صندلی کامپیوتر نشستم و دفترم روی میز کامپیوتر هست. داشتن همین 2 قلم برای من توی شروع زندگیمون توی امارات رویا بود اما حالا دارمشون. توی یک ماه گذشته خونه ما به شکل خیلی زیبایی پر شده. مایی که یک روزایی حتی قاشق و چنگال هم به اندازه کافی نداشتیم، حالا سرویس خواب داریم، میز غذاخوری داریم، یک مانیتور بزرگ و یک میز کامپیوتر بزگ داریم. با کمک الله تونستم واسه خودم لپتاب بخرم. خونمون الان برای پنجره هاش پرده داره که به زیباتر شدن خونه خیلی کمک کرده. قبلا ما توانایی خرید پرده هم نداشتیم چه برسه به اینکه بخوایم پک کاملش رو بخریم و هزینه نصبش رو بدیم.
دیدن فوتبال
آه آه آه آه ؛ تو چقدر بزرگی ای خدای من. من خوب یادمه که چه سختی هایی برای دیدن یک فوتبال ساده میکشیدم. مجبور بودم توی گرما و شرجی برم پایین توی محوطه خونمون روی صندلی های سنگی بدون تکیه گاه دو ساعت بشینم و به اینترنت محوطه اونجا کانکت بشم و بدنم پر بشه از نیش پشه کوره ها. الان من کجا؟ توی خونه خودم روی مبل لم میدم و توی مانیتور بزرگ خونه با آرامش کامل به کمک اینترنت نامحدودی که داریم فوتبال رو نگاه میکنم. نکته جالبتر اینکه همین دیروز من وارد یک مدار بالاتر شدم و تونستم اشتراک IPTV برای خودم بخرم و فوتبال ها رو از بین اسپورت که همیشه آرزوی داشتنشون رو داشتم ببینم. آره درسته من از اون وضعیت سخت برای دیدن یک فوتبال ساده رسیدم به این وضعیت آرام و لذت بخش. نکته اصلی اما اینجاست که من همون موقع هم خداروشکر میکردم بابت اینترنت محوطه خونمون و اینکه میتونستم حداقل به اون وصل بشم و فوتبالم رو ببینم.
یک سال اخیر تماما برای من پیشرفت بوده و بالا رفتن. هر جنبه ای از زندگیم رو که مرور میکنم توش چیزی جز پیشرفت و رحمت خداوند نمیبینم. همه چیز بهتر شده. همه چیز آسون تر شده. یخچال خونمون پرتر شده، جیبمون پر پول تر شده، تفریحاتمون بیشتر شده، دوستامون بیشتر شدن، درکمون از قوانین قوی تر شده، اتفاقات خوب تعدادشون توی زندگیمون بیشتر شده و فاصله رخ دادنشون کمتر شده.
چند صد برابر شدن اعتماد من به رب
وقتی یک سال گذشته رو مرور میکنم به یک نتیجه فوق العاده میرسم؛ تمام این اتفاقات ریز و درشت خوبی که توی این مدت برای ما افتاده اتوماتیک وار باعث شده که محمد امروز اعتمادش و ایمانش به رب به اندازه فاصله آسمان و زمین افزایش پیدا کنه.
حالا من دیگه توی یک مدار خیلی خیل بالاتر خدا رو حس میکنم و میشناسم. من دارم خدایی رو حس میکنم که تمام خواسته های من رو توی یک سال گذشته محقق کرده. خدایی رو میبینم که به زیبایی زندگی من رو به سمت پیشرفت هدایت کرد. طبق صحبت های استاد عباسمنش، مسیر موفقیت و پیشرفت تمامی نداره. زندگی هر آدمی میتونه تا بینهایت پیشرفت کنه و هیچ انتهایی برای اون وجود نداره. پس من که توی این یک سال این همه اتفاق عالی رو با کمک خدا تجربه کردم، ایمان و اعتماد 100٪ ی دارم که آینده از اینی که الان هست صد برابر روشن تره و بی نهایت ذوق و شوق دارم برای به وقوع پیوستن آینده ای که به قول استاد از قبل ساخته و محقق شده و من فقط باید بهش برسم.
5 فروردین 1043
24 مارچ 2024
باز هم من و باز هم دفتر مقدس. چند وقتیه که مدام به قبل خودم نگاه میکنم و توی زندگی فعلی خودم نکاتی رو میبینم که اتوماتیک وار باعث میشه ذهنم شروع کنه به مقایسه مثبت کردن. مقایسه ای که به طور واضح نشون میده که چقدر شرایط توی خیلی از زمینه ها بهتر و عالی تر شده و من امروز باز هم میخوام یکسری از این تغییرات مثبت رو ذکر کنم.
خدای من شاهد هست که توی هر کلمه ای که مینویسم، میلیاردها شکر و سپاس هست.
محمد تو موقعیتی هست امروز که برای دیگری کار جور میکنه
چند روز پیش سرکار، یکی از همکارای یه شرکت دیگه ازم پرسید که آیا کسی رو میشناسی با فلان مهارت ها که بیاد شرکت ما کار کنه ؟ من یه دوستی رو میشناختم و بهش زنگ زدم و این پیشنهاد رو بهش دادم.
نکته این قصه کجاست؟ نکته این بود که محمد جان ببین چقدر مدار فعلیت نسبت به قبل بالاتر رفته که از آدمی بیکار که در به در دنبال پیدا کردن شغل بود تبدیل شدی به کسی که با اعتماد به نفس بالا به دیگری زنگ میزنی و بهش پیشنهاد شغلی میدی.
حس این اتفاق اونقدر شیرین و لذت بخش بود واسم که چند روز مدام بهش فکر میکردم و توی موبایلم تیترش رو نوشته بودم تا مثل امروزی مفصل توی این دفتر مقدس در موردش بنویسم. همه این عزت و همه این اعتماد به نفس اعتبار و اصلش برای خداست. خدای وهابی که رحمتش بی پایان و قدرتش از همه بالاتره.
2/4
یادمه بعد از 3 روز کار، موقعی که اون 500 درهم رسید دستم باهاش سلفی گرفتم و به خودم قول دادم که تا همیشه این عکس رو نگهش دارم و قطعا تا همیشه نگهش خواهم داشت.
اتفاقات غیرمالی اما حال خوب کن هم کم واسمون رخ نمیداد. مثلا یبار برای خرید رفته بودیم فروشگاه و داشتیم مرغ انتخاب میکردیم که یه آقایی بهمون پیشنهاد داد از یه سری مرغ های دیگه برداریم که هم 600 گرم وزنشون بیشتر بود و هم اینکه قیمتشون مناسبتر بود. یا اینکه چند روزی به واسطه اومدن مادرم خانمم و برادر خانمم به اینجا، تونسته بودیم یه ماشین برای چند روز اجاره کنیم و باهاش بریم اینور اونور بچرخیم و از فضای توی خونه موندن خارج بشیم.
همین اتفاقات به ظاهر ساده، قلب ما رو بی نهایت امیدوار میکرد و چیزی که ما توش آروم آروم داشتیم به مهارت بالا میرسیدیم این بود که عادت کرده بودیم به دیدن و تایید کردن عملکرد قانون و صحه گذاشتن بر اون. به جرات میتونم بگم امروز که توی زندگیم چیزهای خیلی زیادی دارم همش رو مدیون شکرگزاری ای هستم که بابت همین چیزهایی کوچیک انجام میدادم و این عادت تبدیل به نقطه قوت زندگی من شد که هرچی جلوتر میرفتم توش مهارت بیشتری بدست میاوردم.
احساس خوب = اتفاقات خوب
یک روز استاد یک فایلی رو گذاشتن روی سایت با عنوان ” عادتی که زندگی شما رو برای همیشه تغییر میدهد” .
ما اون فایل رو دانلود کردیم و شروع کردیم به دیدن و محو زیبایی های ساحلی شدیم که استاد توی اون داشت قدم میزد و صحبت میکرد. ما واقعا محو زیبایی های اون ساحل شده بودیم و از دریچه موبایل کلی تحسین میکردیم اون همه زیبایی رو.
توی اون روزا ما برای چند روز تصمیم گرفته بودیم که ماشین اجاره کنیم و اون روزا ماشین زیر پامون بود. یه روز تصمیم گرفتیم که حداقل تا موقعی که ماشین دراختیارمون هست بریم ساحل و تفریح کنیم. راستش هیچ ایده ای هم برای ساحل مشخصی نداشتیم و همون روز بعد از صبحونه شروع کردیم به سرچ کردن و ساحل sunset beach دبی رو در نظر گرفتیم برای رفتن.
اون ساحل از خونه ما خیلی دور بود اما ما به هدایت خدا گوش دادیم و حرکت کردیم و رفتیم اونجا. زیبایی اون ساحل و رنگهای آبی و سبز دریا + شنهای داغ و خوشرنگ و از همه زیباتر ویو برج العرب همه و همه برای ساختن یک روز رویایی کافی و عالی بود و امروز که یک سال از اون روز میگذره هنوز مزه اون تفریح زیر زبون ما هست و یادش توی خاطرمونه.
نکات جالب اون روز این بود که ما توی روز یکشنبه به اون ساحل رفتیم و اون روز پارکینگ های اونجا رایگان بود. نکته خیلی مهم دیگه این بود که ما توی مسیر ماشینمون پنچر شد اما این اتفاق ذره ای توی حال ما تاثیری نداشت و اونقدر روی خودمون مسلط بودیم که همون پنچری رو یک امر خیر از سمت خدا میدیدیم و با کمال صبر لاستیک ماشین رو عوض کردیم و بعد از عوض کردن به مسیرمون ادامه دادیم و از زاویه ای به این قضیه نگاه کردیم که نه تنها روزمون رو خراب نکرد بلکه ایمانمون به خدا رو بیشتر کرد و خودمون رو از این آزمون سربلند بیرون آوردیم.
چگونگی به وجود آمدن دفتر مقدس
حالا 3 ماه است که ما به طوری جدی وارد مسیر قانون شدیم. بعد از گذشت 3 ماه ابتدایی نشونه هایی از قانون تکامل رو توی زندگیمون حس کردیم و متوجه شدیم که آروم آروم داره یکسری اتفاقاتی رخ میده که همشون برگرفته از قانون تکامل هستن و اگر واقعا انسان این ها رو یادداشت نکنه و بهشون توجه نداشته باشه، شیطان به راحتی وارد میشه و شروع به تلاش کردن میکنه برای خارج کردن فرد از مسیر. من دیگه متوجه شده بودم که یادداشت کردن و نت برداری کردن از این تغییرات حتی اگر کوچیک هم باشن، یک سلاح و سپر خیلی قوی در مقابل شیطان هست که میتونم خودم رو باهاش قوی نگه دارم و به مسیر درست خودم ادامه بدم. بخاطرهمین از همون روزهای اول یک دفتر مخصوص برای خودم خریدم و تصمیم گرفتم که تمام نکات و تغییراتی که توی زندگیم بعد از پا گذاشتن توی مسیر قانون رخ میده رو ثبت و ضبط کنم و اسم این دفتر هم گذشاتم .
الان تمام این مطالبی که دارم تایپ میکنم از دفتر مقدس بیرون میان و این دفتر شاهد و گواه همه چیز هست.
برگردیم به موضوع قانون تکامل؛ من و خانمم یک روز حین صحبت هامون به موضوع تکامل که تا این لحظه توی زندگیمون رخ داده بود اشاره کردیم و به وضح دیدیم که از لحظه قدم گذاشتنمون توی مسیر، آروم آروم یکسری اتفاقات بهتر برامون رخ دادن که بعضی از مثال هاش رو اینجا میخوام بزنم.
مثلا ما اون اوایل که به این کشور اومده بودیم فقط از حمل و نقل عمومی استفاده میکردیم که اتوبوس و مترو بود. اصلا جرات تاکسی سوار شدن رو نداشتیم. خیلی وقت ها خیلی از مسیرها رو پیاده میرفتیم و توی رفت و آمدمون تایم های خیلی زیادی صرف میشد. بعد از اونکه از هتل به خونه خودمون اومدیم شرایط یک درجه فقط بهتر شد و مثلا خانمم برای رفتن به همون کار پارت تایم کارلیفت میتونست بگیره و ماشین سوار شدنش صرفا فقط به رفت و آمد به سرکار منجر میشد و نه هیچ چیز دیگه ای. (خب ما دیگه خیلی حرفه ای شده بودیم و برای همین موضوع هم کلی شکرگزاری میکردیم ). یکی دو ماه اینجوری گذشت و ما عملا هیچ جایی با ماشین یا تاکسی نمیتونستیم بریم و اتوبوس و مترو همچنان برقرار بود و اگرم ماشینی بود، همون کارلیفتی بود که خانمم رو تا سالن میبرد برای کار. بعد از اون شرایط باز یک درجه تغییر کرد و دوتا مهمان خیلی عزیز برای یک هفته اومدن پیش ما و ما برای یک هفته ( با هزینه ای که خودشون کرده بودن البته ) تونستیم ماشین اجاره کنیم و توی اون 7 روز هرجایی که دلمون میخواست با ماشین میرفتیم. طعم شیرین ماشین داشتن چیزی بود که ما توی اون یک هفته با تمام وجود حسش کردیم و بابتش کلی شاکر بودیم.
ما متوجه شدیم که از پیاده روی های زیاد و جابجایی با اتوبوس و مترو رسیدیم به کارلیفت و از کارلیفت رسیدیم به اجاره کردن ماشین برای خودمون؛ پس مطمئن بودیم که در آینده هم اتفاقات خیلی بهتر هم برامون رخ خواهد داد.
یه مثال دیگه از قانون تکاملی که توی 3 ماه ابتدایی ورودمون به قانون باهاش مواجه شدیم اینکه اون روزهای اول قدرت خرید ما خیلی خیلی کم بود. هنوز هم بعد از گذشت 3 ماه خیلی بیشتر نشده بود اما یکسری تفاوتها به وجود اومده بود. اون روزای اول ما فقط میتونستیم شکم خودمون رو سیر کنیم اونم با چیزهای خیلی ساده؛ تا چند وقت شرایط به همین شکل پیش رفت اما ما قانون رو با ایمان راسخ به کار میگرفتیم و یه ذره یه ذره شرایط بهتر میشد. مثلا اون دوتا مهمانی که اومدن خونمون، واسمون کلی جنس آوردن با خودشون یا اینکه من به درامد رسیدم ( همون 500 درهمه )، خانمم یکی دوتا مشتری رد کرد و همه اینا باعث شدن یه ذره شرایط بهتر بشه و ما احساس بهتری پیدا کنیم. شاید از نگاه یک فردی که بیرون زندگی ما نشسته باشه این چیزها اونقدر بزرگ نباشن که بخوایم این شکلی بولدشون کنیم اما برای ما خیلی خیلی شیرین شده بود که همه این ها رو تایید و تصدیق کنیم و چه بسا هرچی جلوتر هم میرفتیم، توی این موضوع حرفه ای تر میشدیم و کار خدا هم اینجا این بود که به ما بیشتر وبیشتر هم میداد.
خواب هایی که نشانه بودند
یکی از اتفاقات جالب بعد از گذشت 3 ماه خواب هایی بود که من و خانمم دیدیم.
یک روز دیدم خانمم با کلی ذوق بهم میگه: محمد میدونی دیشب چه خوابی دیدم؟ گفتم چه خوابی ؟ گفت: یه صدایی توی خواب بهم میگفت شما هرچی که میخواید رو بنویسید و به ما دستور بدید؛ به ما امر کنید؛ دستور بدهید و امر کنید تا انجام شود؛ و نکته جالبتر اینکه روز قبل از این خواب استاد توی فصل 7 قانون آفرینش در مورد قدرت نوشتن میگفت.
خود من هم یک شب یک خواب جالب دیدم. توی خواب به یک موضوعی برخورد کرده بودم که یادم نیست دقیقا چه موضوعی بود اما نکته جالب این بود که برای حل کردن اون موضوع دنبال استفاده از قانون بودم و به روش آموزش های استاد میخواستم اون موضوع رو مدیریت کنم. بعد از بیداری یاد جمله استاد توی یکی از جلسات قانون آفرینش افتادم که میگفت: اگر دیدید که توی خواب هم دارید از این قانون استفاده میکنید، بدونید که خیلی خوب توی مسیر قرار گرفتید.
چقدر ما بزرگ شده ایم؛ چقدرما به خوبی عوض شده ایم
حالا رسیدیم به پنجمین ماهی که ما وارد فضای قانون شدیم. پنج ماه گذشته و من هنوز بیکارم و هنوز درگیر مشکلات شدید مالی هستیم اما خب توی جنبه های دیگه خیلی رشد کردیم و بزرگ شدیم. نمونه واضح این رشد کردن اتفاقی هست که الان میخوام تعریفش کنم. اصلا چه بهتر که کلمه به کلمه ش رو از روی دفتر مقدس براتون تایپ کنم.
امروز ماشینی که حدود 20 روز در اختیارمان بود را پس دادم. دلیلش این بود که فعلا توانایی پرداخت کرایه ش را نداریم. البته فعلا.
در این 20 روز ما به این ماشین عادت کرده بودیم. راستش پس دادن ماشین و بدون ماشین بودن آسان نیست اما میخواهم از چیز دیگری صحبت کنم.
هم من و هم خانمم امروز ذره ای احساس بد نداشتیم. ما امروز همه چیز را از زاویه ی شکرگزاری میدیدیم و نه کفر.
ما امروز همه چیز را از زاویه نزدیکی به منبع میدیدیم و نه دوری از آن. ما امروز تنها و تنها توجهمان را بر روی نکات مثبت قرار دادیم. حتی میتوانم بگویم که ما به طور غیر ارادی به سمت توجه به نکات مثبت و شکرگزاری کشش داشتیم و انگار که ذهن ما رام شده که افسارش به دستمان باشد و دیگر چموش نیست.
نکات مثبت امروز:
1. ما بجای ناراحت بودن خدای خودمان را بابت مدتی که ماشین در اختیارمون بود شکر گفتیم
2. شکرگزاری بابت مدتی که ماشین را داشتیم حال ما رو خوب نگه میداشتم و به خودمان اجازه ندادیم که گرفتار حال بد بشیم و مطمئن هستم که اتفاقات عالی در راه هست ( وقتی به ادامه زندگیم برسید که مربوط به چند ماه بعد از این قضایا میشه متوجه میشید که این اطمینانی که داشتم چقدر دقیق و قطعی بود )
3. ما دیگر انسان های قبل از قانون نیستیم و این دقیقا از رفتارهای ما در شرایط به ظاهر نامطلوب کاملا مشخص هست.
روح ما بزرگ شده. ما در همه حال شکرگزار و مومن هستیم. در همه حال توجهمان به نکات مثبت هست و آگاهانه خودمان را در مسیر و مدار خوب نگه میداریم. ما شجاع هستیم و این شجاعت از ایمانمان به پروردگار نشات میگیرد. خدا را شکر که ما اینگونه تغییر کرده ایم و تا این اندازه رشد کرده ایم.
خداراشکر که با وجود اینکه نداشتن ماشین سخته، ما چیزی جز شکرگزاری نداریم و به جایی رسیده ایم که حتی اگر چیزی در ظاهر سخت است، از درون همون چیز دنبال نکته ای برای شکرگزاری هستیم. خدا را شکر که ما حالا در یک سطح دیگری هستیم. خدا را شکر که ما حالا زندگی را از دریچه ی شکرگزاری میبینیم. کجاست آن محمد که همه اش غر زدن بود ؟ خدا را شکر که نه تنها در شرایط عادی اثری از او نیست، بلکه در شرایط سخت هم ذهنش را کنترل میکند و همه تلاش خودش را میکند که در مسیر قانون و منبع باشد. شکر خدایی را که ما را به سمت خودش هدایت کرد.
متن بالا عینا از روی دفتر مقدس تایپ شد.
بعد از اینکه ماشین رو تحویل دادیم روزهای سختی رو داشتیم میگذروندیم و بودجه مون رسیده بود به فقط 150 درهم که فقط میتونستیم باهاش چیزای خیلی خیلی ساده بخریم و بخوریم؛ نکته مهم اما این بود که ما حالا دیگه کمتر میترسیدیم و ایمانمون به خدا خیلی بیشتر شده بود. همین توکل و نترسیدن باعث میشد که فاصله رسیدن رزق ها کمتر بشه و مثلا از اون سالنی که خانمم باهاشون کار میکرد زود به زود بهش زنگ بزنن برای رفتن و مشتری زدن. خیلی وقت ها بودجه مون به پایینترین حالت های ممکن میرسید اما یهو از یه جایی یه رزقی میومد و باعث میشد یه ذره نفس راحت تری بکشیم.
تضاد ها خواسته ها رو مشخص میکنن
چند وقتی بود که برای اینکه تایم های خالی خودم رو پر کنم، میرفتم باشگاه و تمرین میکردم. این کار هم باعث میشد که بدنم اماده تر باشه و هم اینکه سرم رو با باشگاه گرم میکردم تا کمتر بیکار باشم. توی باشگاه با هندزفری معمولی خودم قانون آفرینش گوش میدادم. سیم های هندزفری خیلی توی دست و پاهام بودن موقع تمرین کردن و اذیت بودم. یه روز همینجوری توی ذهنم به خودم گفتم که ای کاش هنذفری بی سیم داشتم تا راحت تر به تمرینم میرسیدم.
یکی دو روز بعد موقع بیرون رفتن از خونه هرچی دنبال هندزفریم گشتم پیداش نکردم. از طرفی پول خرید هندزفری جدید هم نداشتم. یه لحظه به خودم گفتم ای بابا، توی این وضعیت حالا دیگه همون هندزفری هم ندارم چه برسه به هندزفری وایرلس.
به خانمم گفتم بده ایرپادهای گوشیتو تست کنم ببینم به گوشی من کانکت میشن؟ خانمم گفت یبار که قبلا تست کردیم و نشد؛ گفتم آره یادمه نشد. حالا ضرر که نداره، بذار یبار دیگه هم تست کنیم. تست کردیم و دیدیم که کانکت شد؛ توی اوج خوشحالی بودم که یادم اومد اون سری ایرپادها رو به گوشی قبلیم تست کرده بودم و کانکت نشده بودن و به این یکی گوشی اصلا تست نکرده بودم. همونجا بود که فهمیدم خدا برای چی اون هندزفری ها رو ازم گرفت. فهمیدم که اگر اون هندزفری ها گم نمیشدن من هیچوقت سراغ تست کردن ایرپادها نمیرفتم و به راحتی و آرامشی که حالا موقع تمرین کردن دارم نمیرسیدم. الان که دارم این متن رو مینویسم بهتر متوجه میشم که خداوند یه وقتایی چرا یه چیزایی رو ازم گرفت. در ادامه بازم از این مثال ها دارم که بهشون اشاره میکنم.
از اینجای قصه به بعد، سرعت رخ دادن اتفاقات خوب بیشتر و فاصله زمانی رخ دادن این اتفاقات کمتر میشه و درهای رحمت خداوند آنچنان به روی من باز میشن که آخر قصه متوجه میشید که من هیچ شباهتی به فرد ابتدای قصه ندارم.
قدم اول رو بردار محمد
از روز اولی که ما به امارات مهاجرت کرده بودیم، بیکاری بزرگترین مشکل من بود. نزدیک به 7 ماه بیکار بودم و اگر هم کاری میومد خیلی کوتاه مدت و موقتی بود. من واقعا توی تمام جنبه های زندگی حالم خوب شده بود اما توی موضوع اقتصادی هنوز درگیر شدیدترین فشارها و مشکلات بودم. بعد از دوره قانون آفرینش ما دوتا دوره دیگه هم خریدیم. دوره عزت نفس و دوره بی نظیر کشف قوانین زندگی.
ما دوره کشف قوانین رو شروع کردیم و و تمرینات ابتدایی این دوره در مورد پیدا کردن ترمزها بود. چون نباید در مورد محصولات اینجا زیاد توضیح بدم فقط به این نکته اشاره میکنم که من به وسیله آموزش های استاد در خصوص پیدا کردن ترمزها و چگونگی منطق ساختن برای حل اونا تونستم اولین شغل خودم توی این کشور رو پیدا کنم. به این شکل که یک روز یکی از دوستانی که قبلا برای کار بهش سپرده بودم و هیچ خبری ازش نشده بود، بهم زنگ زد و گفت که به فلان شماره زنگ بزن؛ آشپزخونه داره و نیروی کار میخواد. بهش زنگ زدم، یک خانم بود، قرار شد که از فردا برم سرکار.
موقع صحبت کردنم با خانم قاسمی صاحب اون آشپزخونه به تنها چیزی که فکر نکردم حقوق کم و تایم کاری زیاد اونجا بود. برای شروع اصلا واسم مهم نبود که حقوق این کار چقدر هست. اصلا واسم مهم نبود که کارش سنگین هست یا سبک. تنها چیزی که واسم مهم بود این بود که بالاخره از یه جایی شروع کنم و از این وضعیت بیکاری خارج بشم. شروع کردم به سرکار رفتن. هر روز از ساعت 7:30 صبح سرکار بودم تا 10 شب. کار بسیار سخت و سنگینی بود و تایم کاری هم بسیار طولانی. هوا به شدت گرم ( استاد و افرادی که بندرعباس زندگی کردن میدونن هوای امارات چطوریه ) و کار ما هم کنار شعله های آتش آشپزی بود. یک روز کولر محل کار هم مشکل پیدا کرد و ما داشتیم آشپزی میکردیم و اتفاقا آب شربمون هم تمام شده بود و توی یخچال آب نداشتیم؛ هوا به قدری گرم بود که زیر پام دقیقا مثل یک تشت آب جمع شده بود؛ جوری که انگار یکی شلنگ گرفته بود زیر پام از بس که عرق کرده بودم. واکنش من اما به همه این سختی ها شکرگزاری بود. مدام شکر خدا رو میگفتم و توی همه ی این لحظات یاد حرف استاد میوفتادم که میگفت : به هیچ عنوان نباید بیکار بود و باید کار کرد. همچنین خیلی خوشحال بودم که قدم اولم توی این کشور رو برداشتم و نسبت به وضعیت قبلیم که بیکاری بود یک پله جلوتر اومدم.
مدام یاد اون جمله معروف توی فیلم راز میوفتادم که : چراغ های ماشین توی تاریکی شب فقط 100 متر به تو نشون میدن اما تو به مسیر ادامه میدی چون میدونی با حرکت کردن ادامه مسیر هم پیدا میشه و من همش به خودم میگفتم این شغلی که الان واردش شدم همون حرکت کردنه هست که باید انجام میشد. یا مثلا یاد حرف استاد توی قانون آفرینش میوفتادم که میگفت : جهان هیچوقت همه مسیر رو به شما نشون نمیده و وقتی قدم اول رو برمیدارید قدم های بعدی یکی یکی نمایان میشن. حقوق من توی این کار روزی 50 درهم بود که میشد ماهی 1500 درهم. تازه 300 درهم هر ماه باید میدادم به اون موتوری ای که هر روز میومد دنبالم و شب هم برم میگردوند خونه. یعنی ته ماه واسم 1200 درهم میموند و باز هم کفاف کرایه خونه م رو نمیداد اما من باز هم شکرگزاری میکردم که حداقل الان این مبلغ رو ماهیانه دارم و قبلا همینم نداشتم. یاد حرفای استاد میوفتادم که میگفت اگر انسان این پیشرفت ها رو نبینه کفور میشه و خیلی مهمه که آدم یادش باشه از کجا به کجا رسیده. من هم با یادآوری روزهای بیکاریم مدام شکر خدا رو میگفتم که حالا دیگه بیکار نیستم و یک قدم جلوتر اومدم توی زندگیم.
از طرفی من نکات مثبت این شغل رو توی چشم خودم خیلی بزرگ میکردم؛ مثلا هر روز برای خونه خودمون غذا میاوردم واین خیلی به ما کمک میکرد که دیگه نیازی نبود مواد غذایی از بیرون تهیه کنیم. یا مثلا اونجا به من وای فای داده بودن و دسترسیم به اینترنت نامحدود و راحت شده بود. همچنین من استاد رو الگوی خودم قرار میدادم که میگفت روزهای اولی کارگریش توی بندرعباس برای اینکه اون کار سخت رو واسه خودش آسون کنه آهنگش گوش میداده موقع کار یا شبها که خنک تر بوده برای بررسی میرفته. من هم همین تکنیک رو پیاده کردم و از همون روز اول باب شوخی و خنده رو با خانم قاسمی باز کردم و تمام تلاش خودم رو کردم که فضای اونجا رو برای خودم صمیمی کنم و با این شیوه به خودم کمک کردم که کار آسونتر بشه. خلاصه اینکه شروع کرده بودم به سرکار رفتن و خیلی خوشحال بودم از قدم جدیدی که برداشته بودم.
نشانه های خداوند رو درک کن
توی این روزهایی که شروع به کار کرده بودم، یک پسری به اسم نعیم شده بود سرویس من و با موتور میومد دنبالم و شبها برمیگردوند من رو به خونه. خیلی راحت میرفتم و میومدم و تمرکزم فقط روی کار بود. چند روزی گذشت و نعیم گفت که دیگه نمیتونه دنبال من بیاد. حقوق نعیم رو صاحب کار من میداد و ما به سختی اون رو پیدا کرده بودیم؛ از طرفی اگر میخواستم هر روز با تاکسی رفت و آمد کنم عملا کل دستمزد ماهانه م میرفت برای تاکسی.
کنسل کردن نعیم خیلی اولش اذیتم کرد و حتی یادمه یک روز از بغض که چرا باید اینطوری بشه رفتم طبقه بالای آشپزخونه و توی تنهایی خودم بودم که ناخودآگاه بغضم ترکید…
حتی خانم قاسمی چندبار پیشنهاد داد که واسه دو سه هفته بریم خونه پسرش که نزدیک آشپزخونه بود مستقر بشیم تا ببینیم میتونیم کسی رو جایگزین نعیم پیدا کنیم ؟ من و خانمم اما اصلا دلمون به ای نکار نبود. مخصوصا خانمم. خلاصه با توجه به حقوق کمی که از این کار گیرم میومد و مشکلاتی که بابت رفت و آمد واسم به وجود اومده بود تصمیم گرفتیم که از ته دل از خدا بخوایم که واسه ما یک نشونه ی واضح نمایان کنه که چرا نعیم کنسل کرد و چرا رفت و آمد من به این کار اینقدر سخت شده؟
یادمه فرداش که رفتم سرکار کلی با خودم کلنجار رفتم و نهایتا به خانمم گفتم وسایلمون رو جمع و جور کنه و تصمیم گرفتیم برای چند هفته بریم خونه پسر خانم قاسمی که نزدیک آشپزخونه بود تا حداقل توی این مدت یه چاره ای پیدا کنیم. خانمم وسایل رو جمع کرد و قرار شد که همون شب بریم اونجا؛ معجزه و نقطه عطف اما اینجا رخ داد که عصر همون روز اون آشنامون که یکبار بابت سرکشی به کانتینر جنس هاش رفته بودم بالای سر کارش، دوباره بهم پیام داد و خبر اومدن کانتینر جدیدش رو بهم داد و ازم خواست که دوباره برم بالای سر کارش. روزی که به من پیام داد پنجشنبه بود و قرار شد که من جمعه و شنبه برم بالای سر بارش. شب خانم قاسمی اومد و بهش گفتم که جمعه و شنبه رو میخوام برم برای این کار و اونم با شرط بدون حقوق بودن با مرخصی 2 روزه م موافقت کرد. همین اتفاق باعث شد که رفتن ما به خونع پسر خانم قاسمی هم کنسل بشه. همون لحظه من از آقا نوید مدیر دفتر اون انبار با استفاده از قانون درخواست، درخواست کردم که برای این 2 روز توی مسیرش بیاد دنبالم و اونم قبول کرد چون خونه ش نزدیک خونه ما بود.
جمعه رفتیم انبار؛ شروع کردم به فیلم و عکس گرفتن از اجناس و فرستادن واسه اون آشنامون. اون روز خیلی کار زیادی انجام نشد. برای ناهار آقای زارع صاحب اون انبار من رو برد توی دفترش و مابین صحبت هامون متوجه شد شرایط سختم شد و فهمید که چقدر این روزا واسم سخت شده.
اون روز با آقای زارع برگشتم خونه و توی مسیر برگشت بهم پیشنهاد داد که از فردا بیام توی انبارشون کار کنم. اون لحظه من از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم. این باعث شده بود که من به طور همزمان هم از آقای زارع و هم از آشنامون حقوق بگیرم.
اینجا بود که من متوجه شدم دلیل سخت شدن رفت و آمدم به کار خانم قاسمی چی بوده؛ خدا داشته واسم چیز خیلی بهتری آماده میکرده. دستمزدم توی شغل جدید دقیقا 2 برابر شغل قبلی شد و رفت آمدم هم با آقا نوید انجام میشد.
چند نکته
1. مدت زمان همکاری من با خانم قاسمی فقط 14 روز بود و همین که من قدم اولم رو برداشتم شرایط جدید و شغل جدید واسم مهیا شد که این خیلی صریح و واضح صحت قانون رو واسم نمایان کرد که برداشتن قدم اول باعث روشن شدن صد متر اول میشه و همینطوری قدمهای بعدی نمایان میشن.
2. قبل از اینکه اون آشنامون بهم پیام بده من یک جا از ته دلم این دعا رو گفتم : اللهم اکفنی بحلالک عن حرامک و اغننی بفضلک عن من سواک. این دعا رو با تمام وجودم توی آشپرخونه خانم قاسمی گفتم و تمام وجودم باور داشت که تنها خداست که فرمانروای این جهانه و قدرت مطلقا دست اونه. شاکر خدا هستم که اینقدر دلنشین دعام رو مستجاب کرد.
3. قلب جایگاه خداست و اگر قلب با چیزی صاف نباشه اون چیز قطعا به صلاح نیست. ما قلبمون اصلا راضی به رفتن به خونه پسر خانم قاسمی نبود. خدا با مهیا کردن شغل جدید این فرصت رو به ما داد که تو خونه خودمون بمونیم.
4. هر مسیر سخت یک مسیر اشتباه است. این یکی از طلایی ترین جملات استاده. مسیر رفت و آمد من به آشپزخونه خانم قاسمی خیلی سخت و اذیت کننده شده بود و خداوند به بهترین شکل ممکن این مسیر رو واسم حذف کرد و یک مسیر جایگزین و یک شغل مناسب تر واسم مهیا کرد. حالا من خیل راحت هر روز با آقا نوید میرم و میام.
شکرگزاری کن تا ظرفت برای دریافت بزرگتر بشه
بریم برای ادامه قصه. توی انبار آقای زارع هم به شکل خیلی جالبی فقط 14 روز کار کردم. تمام این دو هفته رو با تمام وجودم خدا رو شکر میکردم و رخدادهای خوبی که توی زندگیم به وجود اومده بود رو تصدیق و تحسین میکردم که باعث میشد حال فوق العاده خوبی داشته باشم. توی اون روزا هم از آشنامون حقوق میگرفتم و هم از آقای زارع و خدا درب بزرگی از رزق رو به روم باز کرده
1/4
این متن احتمالا خیلی طولانی خواهد شد
با تمام وجودم کلمه به کلمه این متن رو میخوام تایپ کنم چون چاره ای جز ثبت عظمت خداوند و صحت این قوانین ندارم.
با من همراه باشید تا ببینید در عرض 1 سال چطور خداوند بنده رو از فرش به عرش میرسونه
اسم من محمد هست و فکر میکنم الان حدودا یک سال و سه ماه از عضویت من توی این سایت بی نظیر گذشته باشه. فاصله بین آشنایی من با استاد عباسمنش و عضویتم توی این سایت خیلی فاصله زیاد و طولانی ای بود. خیلی سالهای قبل ( فکر میکنم 96 شمسی ) خواهرم اسم استاد عباسمنش رو توی خونه ما بیان میکرد و از آموزش هاش میگفت اما خب ما هیچ کاری جز مسخره کردنش انجام نمیدادیم و اصلا یکی از سوژه های دورهمی هامون این بود که سر به سر خواهرم بذاریم بابت فضای جدیدی که توش وارد شده.
اون سالها یادمه خواهرم یه فایل صوتی از استاد به من داد و من چند دقیقه ای توی ماشین گوشش دادم. اون فایل در مورد باورها بود و اینکه هرکس نون باورش رو میخوره. حرف های اون فایل انصافا خیلی به دلم نشستن اما خب انگار اون موقع هنوز وقتش نبود که هدایت بشم. انگار که من جز اون دسته ای بودم که استاد میگه باید حسابی چک و لگد روزگار رو بخورن و خوب که آش و لاش شدن بعدش بیان توی مسیر.
خب سالهای بعدی گذشتن و من یه زندگی همیشه بخور نمیر داشتم و با خانمم همیشه منتظر رسیدن روزهایی بودیم که توی رویاها برای خودمون میساختیم. رسیدیم به سال 1401-2022 و تصمیم بزرگی که ما برای زندگیمون گرفتیم و اون هم چیزی نبود جز مهاجرت.
اواخر اون سال ما مهاجرت کردیم به امارات و اون قدم، شروع افتادن ما در شدیدترین مشکلات و سختی هایی بود که تا به امروز توی زندگیم دیدم و کشیدم.
الان که 15 ماه از بودن من توی این مسیر الهی میگذره خیلی دقیق و راحت میتونم متوجه بشم که اون همه گرفتاری ها و مشکلات و پولهای زیاد از دست دادنها و فقیر شدن هایی که توی ابتدای مهاجرتمون واسم رخ داد نتیجه چه فرکانسها و بودن توی چه مدارهایی بود.
خب الان باید قصه روزهای اول مهاجرتمون و وارد شدن من به دنیای آموزش های استاد عباسمنش رو تعریف کنم.
توی اون روزهای اول مهاجرت، ما به حجم خیلی زیادی از مشکلات برخورد کردیم و میتونم بگم 90٪ پولی که برای شروع زندگی به این کشور با خودمون آورده بودیم رو از دست دادیم. همینطور متوجه شدم که توی پروسه گرفتن ویزا از ما کلاهبرداری شد و کلی هم اونجا الکی پول از دست دادیم. خب الان میفهمم که همه این اتفاقات طبیعی بود چون من توی مدار خیلی بدی بودم. من آدمی بودم که 180 درجه با آدم امروزی متفاوت بود. محمد قبل از اینکه تصمیم بگیره وارد فضای آموزش های استاد عباسمنش بشه، آدمی بود که تمام روز نه تنها دنبال یک سم، بلکه دنبال سموم بود و تمام وقتش پر بود از توجه به چیزایی که اونو با سرعت بیشتری به سمت ناخواسته هاش هدایت میکرد.
من آدمی بودم که از این شبکه خبری به اون شبکه خبری میرفتم. از این کانال خبری به اون کانال خبری سوییچ میکردم و تمام شب و روز درگیر توجهات پوچ و بد و منفی بودم. قبل از ورود به این فضا من آدمی بودم که دنبال دوتا گوش بودم که سفره دلم رو واسش باز کنم و از بدبختی هام بگم غافل از اینکه همین کار باعث بدبختی های بیشترم میشد. من آدمی بودم که اصلا خودم میرفتم دنبال آدمایی میگشتم که کلی مشکلات دارن و فکر میکردم با نشستن پای حرفاشون و گوش دادن به درد و دلهاشون خیلی هم کار خوبی دارم انجام میدم. من آدمی بودم که همه چیز رو واسه خودم نشدنی میدونستم و هیچ امیدی به درست شدن اوضاع نداشتم و اونقدر توی زندگی مایوس و ناامید شده بودم که بارها و بارها به پدر و مادرم بابت اینکه منو به این دنیا آوردن شکایت میکردم.
سیگار خیلی میکشیدم و یک راننده تاکسی اینترنتی بودم که منتظر بودم مسافر توی ماشین از مشکلات حرف بزنه تا منم شروع کنم به حرف زدن و این کارا جزء روتین هر روزه من بود.
الان خوب میفهمم که توی چه مدار درب و داغونی بودم اون روزها و خودم رو توی دریایی از توجهات بد و منفی غرق کرده بودم.
روزهای اول مهاجرت ما توی هتل مستقر بودیم تا کارای مربوط به آماده شدن حساب بانکی و گرفتن دسته چک آماده بشه. اینجا توی امارات برای بستن قرارداد خونه باید به صاحب خونه بابت تضمین پرداخت اجاره چک بدید و از اونجایی که کلی این پروسه اوکی شدن حساب بانکی برای ما طولانی شده بود، خیلی از پولمون رو هم برای تمدید هتل از دست دادیم و هر روز بیشتر و بیشتر سقوط میکردیم.
یک روز بعد از اینکه از بانک به ما زنگ زدن و گفتن حساب بانکی ما اوکی نمیشه تصمیم گرفتم که بابت حل شدن این موضوع رشوه بدم و نهایتا همون یه ذره پولی هم که برامون مونده بود از دست دادیم و به معنای دقیق کلمه، سختی و مشکلات و گرفتاری رو با گوشت و پوست خونم حس میکردم. تازه وارد یه کشور جدید شده بودم و تقریبا تمام پولم رو از دست داده بودم و توی ایران هم دیگه چیزی نداشتم و من بودم و یک حال به شدت بد و بد و بد و بد…
روزی که از بانک برگشتم هتل و اون مبلغ رو برای حل شدن کارم داده بودم بدترین حال عمرم رو داشتم. به قدری حالم بد بود که رفتم داخل حمام و خیلی آروم بدون اینکه خانمم متوجه بشه شروع کردم به گریه کردن. از ته دلم و با سوز تمام گریه میکردم. آه که چه حال بدی بود اون روز.
بیرون که اومدم برخلاف تصورم، خانمم متوجه حالم شده بود؛ البته به روی خودش نیاورد و تنها کاری که کرد این بود که یک سوال از من بپرسه؛ یک سواله خیلی مهم و حیاتی که زندگی من از همون یک سوال شروع به تغییر کرد.
خانمم یه نگاهی بهم انداخت که شبیه نگاهی هست که مردم به انسان های مستاصل میکنن و با همون حالت ازم پرسید :
چرا برای گوش دادن به فایل های عباسمنش مقاومت میکنی ؟ ( استاد اون موقع هنوز به شما نمیگفتم استاد )
درون اون سواله چند کلمه ای کلی حرف بود؛ اینکه آخه بنده خدا تا کی میخوای مقاومت کنی ؟ تا کی میخوای زور بیخودی بزنی و هر روز بدتر اسیر مشکلات بشی ؟ تا کی میخوای قبول نکنی این حرف ها رو و فکر کنی که خودت علامه دهر هستی ؟
حال افتضاح من توی اون روز و این سبکی که خانمم ازم سوال رو پرسید، باعث شد که دستم به نشانه تسلیم بره بالا و یادمه که فقط یه جمله به خانمم گفتم: یه فایل ازش واسم بفرست ببینم چیه داستان. زندگی من به 2 قسمت کلی تقسیم میشه دوستان؛ این جمله و این درخواستی که از خانمم کردم آخرین حرفی بود که از دهن اون محمد سابق بیرون اومد. نمیخوام بگم که محمد قبلی یکدفعه و ناگهانی تغییر کرد. نه اصلا اینطور نیست. این حرف اصلا با قانون تکامل در تضاده و هیچکس یک شبه عوض نمیشه؛ اما میتونم این رو بگم که محمد 100٪ اسیره توجهات منفی و گرفتاره سموم بعد از اون درخواست از خانمش آروم و آروم و آروم شروع به تغییر کردن کرد. از اینجا به بعد داستان مربوط میشه به دوران جدید زندگی محمد که من اسمش رو گذاشتم >
تولد دوباره
فایلی که خانمم برای من فرستاد مربوط میشد به تجربه رضا یکی از بچه های سایتمون که اتفاقا هم استانی ما هم بود و شما میتونید توی قسمت داستان زندگیش رو ببینید و بشنوید.
اون لحظه ای که خانمم فایل رو واسم فرستاد من بدون هیچ مکسی همونطور که روی تخت دراز کشیده بودم فایل رو پلی کردم و شروع کردم به دیدن و گوش دادن.
فایل اول که تمام شد رفتم سراغ قسمت بعدی. بعدی هم تمام شد و رفتم سراغ بعدی. بعدی هم تمام شد و رفتم سراغ بعدی و همینطور یکی یکی جلو رفتم و بعد از شنیدن تجربه رضا متوجه شدم که من اصلا از بیخ و بن در مورد استاد عباسمنش اشتباه فکر میکردم. متوجه شدم که این چیزی که تو ذهن همه در مورد قانون جذب افتاده اصلا اون چیزی نیست که استاد میگه و موضوع قوانین خیلی وسیع تر از این حرفاست که من تازه مثه یه بچه ای بودم که برای اولین بار داره یه سری چیزها رو میشنوه و داره به تازگی با یکسری چیزها آشنا میشه.
خب شنیدن تجریه رضا اونقدر برام جالب و تکون دهنده بود که همون شب توی همون هتل از فرصت اینترنت اونجا استفاده کردم و تا جایی که حافظه گوشیم بهم اجازه میداد فایلهای رایگان استاد رو دانلود کردم و توی پوشه عباسمنش ذخیره کردم. وقتی که حافظه گوشیم پر شد کلی از فیلم های گوشیمو پاک کردم تا بتونم بازم دانلود کنم و به خودم اومدم دیدم از صفحه یک دانلودها رسیدم به صفحه آخر و همه فایلها رو دانلود کردم. حالا من بودم و یک موبایل و یک هندزفری؛ همین هندزفری ای که توی پروفایلم هست. از بس اون تولد دوباره رو دوست دارم که تصمیم گرفتم پروفایلم توی سایت استاد، عکسی باشه که دارم توش فایل های ایشون رو گوش میدم.
از همون شب به جرات میتونم بگم روزی 6 یا 7 ساعت من فایل گوش میدادم. فایل پشت فایل؛ انقدر فایل گوش میدادم که واقعا بعضی روزا گوشم از اینکه هندزفری مدت زیادی توش بود درد میگرفت اما این چیزا واسم اصلا مهم نبود چون این فایلها به شکل عجیب غریبی داشتن حالم رو دقیقه به دقیقه بهتر میکردن. احساس میکردم یه سری چیزها رو تازه دارم درک میکنم. انگار که این حرف ها قلبم رو آروم میکردن. یادمه توی اون شروع فایل گوش دادن ها مجموعه فایل های توحید عملی خیلی به دلم نشستن و اونجا بود که فهمیدم باور چیه ؟ خدا کیه ؟ نشونه تغییر در مسیر بودن چیه و همینجوری آروم آروم داشتم جلو میرفتم و مفاهیم تازه رو یاد میگرفتم.
شب با هندزفری میخوابیدم و صبح با هندزفری بیدار میشدم. توی اتوبوس وقتایی که دنبال کار میرفتم هندزفری توی گوشم بود و تمام مسیر رفت و برگشتم با گوش دادن به فایلهای رایگان میگذشت. خونه که میومدم سریع گوشیم رو شارژ میکردم که بتونم برم پایین توی محوظه خونمون ( همین پروفایلم ) راه برم و فایل گوش بدم. خود همین راه رفتن های زیاد کلی وزن من رو کاهش داد.
بعد از این فایل گوش دادن ها آروم آروم یاد گرفتم که شروع کنم به نوشتن شکرگزاری ها. گاهی با خودکار و کاغذ، گاهی توی نوت گوشی. آروم آروم اون محمدی که شبانه روز اخبار گوش میداد و از بی بی سی میرفت روی اینترنشنال و از اینترنشنال میرفت روی صدای آمریکا، تبدیل شد به آدمی که در طول روز هیچ چیزی جز زیبایی نمیدید و تمرکز و توجه خودش رو عامدانه گذاشته بود روی دیدن زیبایی ها. البته این رو هم بگم که خدا یجورایی خودش تلویزیون رو از زندگی ما قبل از اینکه ما بخوایم حذف کرد و وقتی از هتل رفتیم خونه خودمون، وسایل زیادی نداشتیم و فقط یخچال و تشک و لباسشویی و فرگاز داشتیم. همین.
همین حذف شدن تلویزیون خودش یه نکته خیلی خیلی خیلی خوب بود همون اول راه. روزهای اول شکرگزاری تعداد مواردی که مینوشتم نهایتا 10 تا میشد در کل روز. بعدش یه ذره یه ذره بیشتر شد؛ مثلا شد روزی 20 تا؛ دوباره بیشتر و بیشتر تا اینکه بعد از یکی دو هفته به جایی رسیدم که اونقدر چشمم زیبایی میدید و واسش شکرگزاری میکردم که تعداد شکرگزاری هام رسیده بود به روزی 60 تا 70 مورد. یادمه حتی بابت لبخندی که یک فرد دیگه توی اتوبوس بهم میزد شکرگزاری میکردم. بابت کولر اتوبوس شکرگزاری میکردم. بابت غذاهای ساده ای که میتونستیم بخوریم ( به سختی البته ) شکرگزاری میکردم. بابت بالشت زیر سرم شاکر بودم. بابت آبی که باهاش حمام میکردم و هرچیزی که در طول روز چشمم اون رو نعمت میدید، زبونم شکرش رو به جا میاورد و سریع توی نوت گوشیم واردش میکردم.
توی این مدت تنها چیزی که تغییر کرده بود حال من بود وگرنه از لحاظ شغلی هنوز بیکار بودم و از لحاظ مالی در تنگدست ترین روزهای عمرم زندگی میکردم. حال من اما خیلی خوب بود و قلبم خبر از اتفاقات خوب میداد؛ هرچند که توی اون ابتدا هنوز ترس و نگرانی شدیدی از وضعیت اون روزای زندگیم همراهم بود و تنها تفاوت این بود که این وسط یک مقداری امید و حال خوب توی این جسم نگران و مضطرب وارد شده بود و خبر خوب این بود که هرچی بیشتر روی خودم کار میکردم، امید و حال خوب بیشتری توی این جسم مخلوط میشد.
خب همه ما میدونیم که انسان ها برای بدست آوردن شرایط بهتر مهاجرت میکنن اما من به محض ورود به این کشور شرایطم خیلی خیلی خیلی بدتر از وضعیتم توی ایران شده بود و گاهی اوقات با اینکه میدونستم چقدر این آموزش ها میتونن مفید باشن و زندگیم رو تغییر بدن، ناراحت بودم از اینکه چرا توی ایران این مسیر رو شروع نکردم و حالا که تقریبا همه چیزم رو از دست دادم خیلی دیر شده برای آشنا شدن با این قوانین. اینا نجواهای شیطان بودن که میومدن سر راهم. خب طبیعی هم هست چون به قول استاد، همیشه همزمان ندای الله و نجوای شیطان وجود دارن و این ما هستیم که تصمیم میگیریم توجهمون رو روی کدوم بذاریم.
خب توی ذهن من یه جنگ شدید به وجود اومده بود و تمام وجودم سعی میکرد توجهش رو بذاری روی امید و ایمان و توکل و توجهی به دیرشدن ها و دیگه کار از کار گذشته ها و تو دیگه فرصتت رو از دست دادی هایی که به سمتم هجوم میاورد نداشته باشه. خب طبعا کار آسونی نداشتم اما سعی میکردم فقط تلاش خودم رو انجام بدم حتی اگر منجر به تغییرات کوچیک درونی بشه.
پایان فایلهای دانلودی و خرید اولین محصول
بعد از مدتها گوش دادن به فایلهای رایگان، توی وجودم یک عطش شدیدی برای تهیه محصولات به وجود اومده بود. از صمیم قلبم دلم میخواست یک محصول جدید تهیه کنم و خیلی دقیق تر وارد فضای آموزشی بشم. یه شب طبق معمول هر شب که قبل خواب فایل گوش میدادم، استاد از نتایجی گفت که خواهرشون به واسطه استفاده از دوره قانون آفرینش گرفته بود و اینکه از استاد خواسته بودن براشون کد تخفیف قائل بشن برای خرید این محصول. استاد میگفت که خیلی محترمانه به خواهرم گفتم که شما هم مثل همه اعضای سایت باید هزینه محصول رو کامل پرداخت کنید و تفاوتی بین شما و بقیه اعضا نیست.
اون لحظه یه جرقه بزرگ توی ذهنم شکل گرفت که محمد تو به جوابت رسیدی و باید همین دوره رو تهیه کنی. اما چطور ؟ من که پولی نداشتم برای تهیه ش؛ توی همین افکار بودم که یهو یادم اومد توی ایران از یه طریقی که خودمم فراموش کرده بودم ماهیانه 1 میلیون تومن به حسابم واریز میشه و چند ماهی بود که این پول جمع شده بود. فرداش از خواهرم خواستم که خیلی سریع با ایمیل و رمز من وارد سایت بشه و با همون پولهایی که جمع شدن فصل اول قانون آفرینش رو واسم بخره تا من بتونم از اینجا دانلودشون کنم. خوبیشم این بود که بعد از خرید فصل اول، تا یک ماه فرصت بود که فصل دوم رو با 40٪ تخفیف تهیه کرد و این خودش باعث میشد که من با همون پولهای کمی که توی حسابم داشتم و هرماه هم بهش اضافه میشد، یکی یکی فصل ها رو تهیه کنم.
قانون آفرینش رو شروع کردیم و من وارد یک دنیای جدید شده بودم. حالا من بودم و فایلهای قانون آفرینش. گوش دادن پشت گوش دادن. نوشتن پشت نوشتن. در طول روز تمام کار ما این بود که در مورد مطالب قانون آفرینش با هم حرف بزنیم و شوق و ذوق این رو داشتیم که صحت عملکرد آموزش هاش رو بررسی و تایید کنیم.
با ذوق و شوق زیاد تمرینات رو انجام میدادیم. بعضی وقتا توی انجام دادن تمرینات بودیم یهو یکی از خواسته ها محقق میشد. مثلا یادمه داشتم تمرین 107 آرزو رو انجام میدادم و چند روزی ازم زمان گرفت تا 107 تا رو تکمیل کنم؛ توی همین تکمیل کردن ها بود که خرید میز و صندلی برای خونمون که یکی از آرزوها بود محقق شد؛ به این شکل که خانمم به طور پاره وقت یک کاری پیدا کرد و یه رزقی وارد زندگی ما شد و از همون طریق ما تونستیم میز و صندلی برای خونمون بخریم.
گوش دادن به قانون آفرینش باعث شده بود که ما به صورت بنیادین خیلی از چیزها رو یاد بگیریم. مثلا فصل دوم که در مورد قانون درخواست هست، این ضعف بزرگ رو به ما نشون داد که اصولا در 99٪ مواقع اصلا درخواستی از خداوند و جهان نداریم و همون تمرین 107 آرزو باعث میشد که ما یاد بگیریم درخواست کنیم. من خودم به شخصه بعدها متوجه فایده این تمرین شدم و فهمیدم که آخه چطوری ما میتونیم چیزی رو دریافت کنیم بدون اینکه درخواستش رو از قبل داده باشیم ؟ چطوری میتونیم انتظار داشته باشیم که بدون اینکه درب بزنیم کسی برامون درب رو باز کنه ؟ ما تازه داشتیم میفهمیدیم که بابا آدم باید درخواست کنه و اگر درخواست نکنی جهان هیچی برای دادن به تو نداره. برای اینکه این تمرین درخواست کردن رو عملی کنم، از چیزای کوچیک کوچیک شروع کردم. مثلا اون اوایل یکبار رفتیم رستوران و بجای ران مرغ واسمون سینه آوردن؛ من اگر آدم قبلی بودم خیلی راحت این موضوع رو قبول میکردم و بیخیال عوض شدنش میشدم اما طبق آموزش هایی که استاد توی همین قانون آفرینش بهمون میداد رفتم و درخواست کردم و اونا هم خیلی راحت order ما رو عوض کردن. از همون جاها بود که من از درخواست های کوچیک کوچیک شروع کردم روی خودم کار کردن. استفاده از قانون درخواست باعث شده بود که آروم آروم توی وجود من تبدیل به یک مهارت بشه و شیوه زندگی من هم داشت با استفاده از این مهارت تغییر میکرد.
هنوز اما اتفاقات مالی ای برای من رخ نداده بود و چه بسا هنوز درگیر گرفتاری های شدید مالی بودیم اما این تغییرات درون من رخ داده بود که دیگه غر نمیزدم، گله و شکایت نمیکردم، شکرگزار بودم، امیدوار بودم، متوکل بودم به یک قدرتی که انگار تازه پیدا کرده بودم و … . همگی این تغییرات بسیار فوق العاده بودن و این ها چیزی نبودن که به سادگی میشد ازشون عبور کرد. ما خیلی زیاد تغییر کرده بودیم.
درآمد ما بسیار محدود و مربوط به کارهای پاره وقتی میشد که خانمم انجام میداد اما انصافا با همه وجود وقت میگذاشتیم و تمرینات رو انجام میدادیم. مثلا که موضوع فصل سوم قانون آفرینش بود رو انجام میدادیم. سناریو مینوشتیم. 107 آرزو رو تکمیل میکردیم. Dream Board درست میکردیم. تمام این کارها رو برای این انجام میدادیم که تمرکزمون روی چیزهایی باشه که میخوایم و از ناخواسته ها فاصله بگیریم. میدونم که شاید درست نباشه اینجا در مورد تمرینات محصولات بگم اما از استاد میخوام که منو ببخشه و این اجازه رو بده که از معجزات تمرین آینه بگم. برای من تمرین آینه تماما معجزه میکرد و چیزهایی که الان توی زندگیم دارم رو تقریبا همشون رو توی تمرین آینه ای که سال پیش انجام میدادم رو دارم. مثل ماشین که باهاش رفت و آمد راحت داشته باشم، مثل توانایی پرداخت کردن کرایه خونه، مثل داشتن شغل عالی و خیلی چیزهای دیگه.
یک هدیه پاداش بودن در مسیر
ماه رمضون شروع شده بود و پایین خونه ما حال و هوای رمضونی گرفته بود. هرشب میومدیم پایین و راه میرفتیم و از فضای اونجا لذت میبردیم. توی این مدت با یک دوست مصری به اسم احمد آشنا شده بودم که واقعا توی اون روزای سخت انیس و مونس من شده بود. یک شب وقتی داشتیم با هم حرف میزدیم متوجه شد که من توی خونه م تلویزیون ندارم. اتفاقا خانمم برای گوش دادن به یکسری CDهای آموزشی زبان، نیاز به مانیتوری داشت که دستگاه DVD ای که از ایران با خودمون آورده بودیم رو بهش وصل کنه و یک شب دیدم که احمد دوستم با یک تلویزیون اومده درب خونه ما و بهم میگه که این هدیه من به شماست.
این تلویزیون مهر تاییدی بود به صحت قوانین و اینکه وقتی توی مسیر شکرگزاری باشیم و حواسمون رو به زیبایی ها معطوف کنیم، جهان اینجوری پاداش دادنهای خودش رو شروع میکنه حتی اگر توی کشور غریب باشی و حتی اگر همچین رفتارهایی توی این کشورها عرف نباشه.
امشب خداوند خیلی واضح با ما حرف زد
یکی دو ماهی از مستقر شدنمون توی خونه جدید گذشته بود. نزدیک موعد پاس شدن اولین چک کرایه خونه شده بودیم و هیچ پولی برای پرداختش نداشتم. اوضاع خیلی خیلی سخت بود و ما حتی پول خرید مایحتاج روزانه مون رو هم درست حسابی نداشتیم و برای خوردن ناهار و شام نهایتا میتونستیم روزی 10 درهم هزینه کنیم؛ بعد اون وقت کرایه هرماه خونه ما چقدر بود ؟ 1910 درهم. خلاصه اینکه به موعد اولین چک نزدیک شده بودیم. یه شب من و خانمم که اونم همراه من توی این مسیر هست و عضو این سایت فوق العادس، داشتیم توی محوطه خونه مون پیاده روی میکردیم و بعد از چند دقیقه نشستیم. نشستیم و صحبتامون آروم آروم به سمت منفی و منفی و منفی…
تماما نا امید بودیم و داشتیم مدام حرفهایی میزدیم که حالمون رو هی بدتر و بدتر میکرد؛ با اینکه یکی دو ماهی بود که وارد فضای آموزش های استاد شده بودیم اما هنوز عمده وجود ما رو گذشته ی ما تشکیل میداد؛ ضمن اینکه ما هنوز غیر از حال خوب، اتفاق امیدوار کننده ای توی زندگیمون رخ نداده بود و هنوز توی همه جنبه های زندگی توی ضعف و ناتوانی بودیم. با سرعت خیلی زیادی داشتیم توی حرفهای ناامید کننده ی بیشتر غرق میشدیم که یهو یه دختر بچه چهار پنج ساله اومد سمت ما و گفت :
من میخوام این سکه رو به شما بدم.
من که حالم خیلی بد بود بهش گفتم : نمیخوام این سکه رو ممنون؛ اون دختر هم راهش رو گرفت و رفت. چند ثانیه بعد همزمان من و خانمم یه جرقه توی ذهنمون خورد که نکنه این یه نشونه س. دختر بچه رو سریع صدا زدم و گفتم بیاااااااا
اومد سمتم و بهش گفتم که من این سکه رو ازت قبول میکنم فقط میشه لطفا بهم بگی چرا بین این همه آدمی که اینجا نشسته، اومدی و این سکه رو به ما دادی؟ جوابش یه جمله کوتاه و بچگونه بود : برای اینکه میخواستم دختر خوبی باشم.
این جمله رو گفت و رفت. همونجا بود که من و خانمم آروم آروم دوزاریمون داشت میوفتاد که ای دل غافل این بچه از طرف خدا بود. این اومده بود با دوتا وظیفه خیلی مهم. اول اینکه یهو وارد حرفهای ما بشه و زنجیره ی حرفهای ناامید کننده و منفی ما رو قطع کنه و دوم اینکه بهترین نشونه ای که خدا میتونست برامون نمایان کنه رو واسمون بیاره. چه نشونه ای از سکه بهتر ؟
حرف های ما تماما در مورد بی پولی بود و خدا دقیقا با یک سکه با ما حرف زد. اون لحظه خدا رو ما با همه وجود حس کردیم که داشت بهمون میگفت این سکه رو بهتون میدم تا مطمئن بشید از آینده و صبور باشید تا همه چیز درست بشه.
اون شب ما اون سکه رو با خودمون آوردیم داخل خونه و چسبوندیم به تابلوی آرزوها یا همون دریم بورد؛ زیرش هم نوشتیم:
نشانه واضح خداوند از دستان دختر زیبا به نام کایلی.
نکته دیگه ای که باعث شد اون شب تا آخر عمر هیچوقت از ذهن ما فراموش نشه این بود که اونشب، شب قدر بود.
اون شب خدا در شبی که خودش اون رو از هزاران ماه با فضیلت تر دونسته، به ما بشارتی بزرگ داد. بشارتی خیلی خیلی بزرگ.
اولین درآمد من در این کشور
روزها پشت سرهم میگذشتن و ما امیدوار به بهبود شرایط بودیم. هنوز توانایی پرداخت ابتداییات زندگیمون رو نداشتیم و کرایه خونمون از طریق یک عزیزی که از دستان خدا بود برامون انجام شد. یه روزایی اونقدر شرایط برامون سخت میشد که حتی توان خرید آب شرب هم نداشتیم و مجبور بودیم آب شیر رو بجوشونیم و مصرف کنیم. راستش هدفم از بیان کردن این روزهای سخت فقط و فقط این هست که به وضوح لمس کنید که خداوند در آینده چطور شرایط رو برای ما دگرگون کرد و ما هم با رعایت قانون تکامل و در پیش گرفتن صبر، به خدا اجازه دادیم که کارها رو جلو ببره.
یک روز توی خونه نشسته بودم که یکی از آشناها زنگ زد و گفت که یک کانتینر جنس ارسال کرده دبی و از من خواست که برای پیگیری کارهای پکینگ و ارسالش به ایران برم بالای سر بار و کارهای لازم رو واسش انجام بدم. من از اینکه این پیشنهاد کاری حتی به طور موقت و پارت تایم واسم اومده بود تو پوست خودم نمیگنجیدم و بارها و بارها خدای خودم رو شکر کردم برای فراهم کردن این موقعیت و رزقی که قراره توی این روزای سخت بهم برسه. این رزق اونقدرها هم زیاد نبود و فقط 500 درهم بود اما برای من این چیزا مهم نبود. برای من مهم نبود که عددش چقدره. چیزی که من رو بینهایت خوشحال میکرد این بود که من یک قدم رو به جلو برداشته بودم و الان میتونستم بگم که به درامد رسیدم حتی پارت تایم و کم.
سلام و ادب و احترام به برادر عزیزم آقا اسدلله
خدا رو شاکرم بابت خوندن کامنت شما؛ خدا رو شاکرم بابت تاثیر قصه زندگیم روی شما.
خدا رو شاکرم بابت حال خوبی که از خوندن این قصه بدست آورید.
راستش خیلی وقت بود که دلم میخواست قصه زندگی یک سال گذشته م رو تایپ کنم توی و توی سایت بذارمش. همه این قصه رو توی دفتر مقدسم نوشته بودم اما فرصتی تا حالا پیش نیومده بود که تایپش کنم.
برای تایپ کردنش هم هیچ عجله ای نداشتم و خیلی آروم و با حوصله در طول یک هفته اونم با ذوق و شوق زیاد تایپش کردم.
این مسیر یک ساله یک مسیری بود که اولش خیلی خیلی خیلی سخت بود و تنها چیزی که باعث میشد ادامه بدیم، توجه به نداهای الله بود؛ توجه به رخدادهای کوچیک بود. همه این رخدادهای کوچیک رو ما با کلی ذوق برای خودمون بزرگ میکردیم و الان داریم متوجه میشیم که همین کار به ظاهر ساده چه نتایج بزرگی رو برامون به ارمغان آورده. بزرگترین نتیجه اش این بود که ما دچار تغییر شخصیت شدیم و این تغییر شخصیت باعث شد که همه چیز رو از جنبه ای ببینیم که نهایتا به نفع ما و توی مسیر خواسته هامون باشه. استاد توی قانون آفرینش میگه: بزرگترین قدرتی که هر شخص میتونه توی زندگیش به دست بیاره این هست که هرچیزی رو از زاویه ای نگاه کنه که حالش رو خوب میکنه؛ هرکس به این توانایی برسه دیگه کوه هم تکونش نمیده.
در مورد بزرگ شدن ظرف باید بگم که دقیقا همونطوری که خودت هم اشاره کردی من این موضوع رو توی زندگیم به وضوح لمس کردم. من دیدم که خدا چقدر قشنگ و با رعایت قانون تکامل من رو بزرگ کرد و سرعت این بزرگ شدن هم به خودم بستگی داشت که چقدر روی خودم کار کنم.
خیلی خوشحالم از اینکه میتونم این خبر خوب رو بهت بدم که همین دیشب یه پیشنهاد کاری پارت تایم جدید واسم اومد که ورودی مالی من در ماه رو باز هم افزایش داد؛ این ها همه از برکات بهره گیری از این قوانین هست و باز هم برام ثابت میکنه که مسیر پیشرفت و خوشبختی و سعادت انتهایی نداره.
یک دنیا ازت ممنونم و خیلی خوشبختم بابت آشنایی با تو برادر عزیزم.
سلام متین جان عزیز
بی نهایت ممنونم از توجهت به کامنتم.
نمیدونی چقدر واسم خوشحال کننده س که ازت میشنوم این کامنتم باعث شده یکسری از گره هات رو بشناسی و راه باز کردنشون رو یاد بگیری. اگر این کامنت من همین یک فایده رو داشته باشه من رسالت خودم رو انجام دادم و بی نهایت خدا رو بابتش سپاسگذارم.
دلم میخواد اونقدر توی این مسیر قوی و محکم باشی که یک روز من قصه زندگیت رو که سرشار از موفقیت و پیشرفت هست بخونم.
سلام به پدرام جان عزیز
منم از شما ممنونم بابت وقتی که گذاشتید و خوندید و این حال خوب رو به من منتقل کردید.
آره پردام جان؛ آدم خیلی راحت میتونه فراموش کنه. آدم خیلی راحت میتونه یادش بره که یک زمانی آرزوی دوچرخه داشتن رو داشته و حالا که ماشین زیر پاش هست شکرگزاری نمیکنه.
نوشتن داشته ها و تایید و تصدیق کردن رخدادها و مرور کردن گذشته و شکرگزاری بابت داشته ها، تبدیل شده بود به یک سلاح قوی برای من. با این سلاح هم حال خودم بهتر وبهتر میشد و هم اینکه پر قدرت جلوی شیطان می ایستادم و هنوزم می ایستم. ضمن اینکه هرچی حالم بهتر نگه داشته میشد، اتفاقات بهتر هم بیشتر رخ میداد.
شک ندارم که شما هم با بودن توی این مسیر به زودی از نتایجتون واسمون میگید.
ارادت
سلام سلام سلام
ممنونم واقعا از شما خواهر عزیزم بابت توجهی که به متنم داشتید. راستش عشق و ذوق بود که کار خودش رو کرد. عشق به خدایی بزرگ بود که باعث شد کلمه به کلمه رو تایپ کنم.
اینکه شما یا دوستان دیگه به من میگید از قصه زندگی من درس گرفتیم نهایت سعادت من هست که با نوشتن این متن تونستم رسالت خودم رو به گوش هر عزیزی که توی این مسیر هست برسونم.
من توی این کشور متوجه شدم که آسمون همه جا یک رنگ هست و قوانین همه جا یکسان عمل میکنن و کافیه که ما متعهدانه توی مسیر باشیم.
واقعا بعد از گذشت اون روزهای سخت و موندن توی مسیر طعم این روزها واقعا برام شیرین هست. چه بسا این شیرینی ها از همون ابتدا هم با رخ دادن اتفاقات کوچیک حس میشدن و این روزا خیلی بزرگ و بزرگ تر شدن.
بازم ممنونم از شما و امیدوارم همیشه در مسیر حق و قانون باشید.
سلام و عرض ادب به خانم مهدوی فر عزیز
هیچ چیزی برای من شیرین تر از این نیست که متن من رو خوندید و این متن تونسته نظر و توجه شما عزیزان رو در راه درک بهتر قوانین جلب کرده باشه.
خدا رو شاکرم بابت اینکه از کامنت من انرژی گرفتید و این انرژی به خود من چندین برابر برگشت و نتیجه ش هم اتفاق فوق العاده ای بود که همین دیشب برای من رخ داد و درب جدیدی از نعمات اقتصادی به روم باز شد.
بی نهایت ممنونم و خدا رو بابت این احساس عالی ای که از شما دوستانم میگیرم سپاسگذارم.
سلام سلام سلام
اینکه میگید دو روزه کامنت من رو میخوندی اونقدر واسم شیرین و لذتبخش هست که خدا رو بی نهایت بابتش شکر میکنم که این کامنت تونسته تاثیر خودش رو بذاره. من اونقدر توی وجودم ذوق داشتم برای تایپ کردن این قصه که متوجه نشدم چطوری توی یک هفته تمامش کردم.
هرچیزی که توی کامنتم گفتم واقعا از تمام وجودم تایپ میشد و تمام احساساتم رو باهاش در میون میگذاشتم.
ممنونم از اینکه وقت گذاشتید.
شک ندارم که همه ما با بودن بیشتر توی این مسیر موفقیت های بیشتر کسب میکنیم.