معرفی دوره «هم جهت با جریان خداوند» - صفحه 3
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2025/02/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2025-02-15 05:40:572025-04-30 07:36:16معرفی دوره «هم جهت با جریان خداوند»شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
⭕️ما و قطرهای از اقیانوس⭕️
1️⃣ وقتی از همه بریدم، ولی خدا منو نزد
اون روز حس کردم مغزم داره منفجر میشه.
همه چی بههم ریخته بود. دو تا معامله پشت سر هم ضرر داده بودم و اونقدری پول توی حسابم مونده بود که فقط یه معاملهی کوچیک میشد زد.
همهچی میگفت: «ول کن، نمیتونی. این راهت نیست.»
نشستم لب پنجره. آسمون ابری بود. یه جور غصه توی هوام بود. اماتویِ دلِ من نه .
ولی نمیدونم چرا، دستمو گذاشتم رو سینهم و گفتم:
«خدایا، من دیگه از خودم هیچ انتظاری ندارم.
اگه هنوز منو لایق میدونی، خودت نشونم بده.»
همین یه جمله بود…
نه برنامهای داشتم، نه چیزی…..
فقط یه جور تسلیم از ته دل بود.
فرداش، یه ایده ساده به ذهنم رسید—یه چیز ابتدایی ولی درست همون چیزی بود که باعث شد ضرر رو جبران کنم.
نه بهخاطر تحلیل،
فقط چون انگار خدا یه چیزی انداخت توی قلبم.
اون روز فهمیدم:
وقتی از همه میبُری، خدا تو رو نمیبُره. فقط منتظره خودت کوتاه بیای.
2️⃣ معاملهای که با دعای عزیزخانم سود داد
مامانبزرگم همیشه قبل از اینکه از خونه برم بیرون، میگفت:
«الهی خدا به دلت بندازه چی درسته.»
یه روز که خیلی حس بدی داشتم و ذهنم آشفته بود، رفتم خونهشون.
دستش رو گرفتم و گفتم:
«عزیز ، برام دعا کن. یه معامله هست ولی نمیدونم برم یا نرم.»
سرشو آورد پایین و گفت:
«هر جا که خدا باشه، ترس نیست.»
شبش، نشستم پشت سیستم، اصلاً نه برنامهریزی خاصی داشتم، نه انرژی تحلیل.
فقط حس کردم باید وارد شم.
نه با منطق، با دل.
اون معامله همونقدر سود داد که انگار معجزه شده.
نه بهخاطر اینکه «تحلیلگر حرفهای» بودم.
بهخاطر اینکه دعای یه مادر ، منو وصل کرده بود به یه چیزی بالاتر. شده بود یه آلارم یادآوریکه محسن تو صاحب داری. تو عاشق داری. کسی که همه نمودارها و بازارهت که هیچ ، کل مَا فِیالسَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا تحت نظرشه !
اون شب، فهمیدم:
بعضی وقتا لازم نیست بدونی چی درسته. فقط کافیه به کسی وصل باشی که راه رو بلده.
3️⃣ ترسیدم، ولی رفتم
یه بار یه موقعیتی بود که دلم میخواست واردش بشم ولی از ضرر میترسیدم.
دستم روی موس بود، ولی انگار یه طناب نامرئی نگهم داشته بود.
بلند شدم، رفتم یه دور توی پارک زدم.
یه بچه رو دیدم که با چشم بسته از پلهها میپرید. باباش هم پایین پلهها، دستهاشو باز کرده بود.
همونلحظه تو دلم گفتم:
«آره خدایا.
منم اگه باور کنم تو دستهاتو باز کردی،
میپرم. حتی با چشم بسته.»
اومدم خونه. چشمهامو بستم،
یه نفس عمیق کشیدم
و وارد معامله شدم.
اون حس پریدن، همون لحظهی ورود،
یه حس عجیبی بود. نه از جنس هیجان یا استرس.
از جنس اعتماد بود.
و نتیجه؟
هرچی بود، مهم نبود.
چون برای اولینبار،
واقعاً پَر زده بودم…
و انگار خدا قبلش خودش پایین ایستاده بود و عاشقانه آعوشش رو بازکرده بود .
—————————————-
—————‐——‐—————–
⭕️⭕️⭕️
یه قطره، هرچقدر هم زلال، پاک و درخشان باشه، تا وقتی جدا از اقیانوس بمونه، کمکم تبخیر میشه، خشک میشه، یا تهنشین.
اما همین قطره، اگر به جریان اقیانوس وصل بشه، وارد حرکتی بیپایان میشه. میره به سمت طراوت، به سمت زندگی، به سمت نقشآفرینی.
زندگی ما هم همینطوره.
ما آدمها هم، بهتنهایی، با ذهن محدود و خواستنهای فردیمون، شاید بتونیم چند قدم برداریم. اما در نهایت، ذهنِ تنها، مثل همون قطرهی جدا شدهست؛
زود میترسه، زود خشک میشه، زود دلسرد میشه.
مخصوصاً وقتی بخواد همه چیز رو خودش بفهمه، خودش پیشبینی کنه، خودش مدیریت کنه، و خودش نجات بده.
اما وقتی وصل میشیم، ماجرا عوض میشه.
🟣 یعنی مثل قطرهای باشیم که میدونه تنهایی معنا نداره.
میدونه اصل کار، اون جریان بزرگتره؛
اقیانوس خدا، سیستم بینقص هدایت، قوانینی که خدا گذاشته و استاد عباسمنش سالهاست داره توضیحشون میده.
اینکه بدونی «خدا سیستم داره، و پارتیبازی نمیکنه» براساس قانوناش بری اتوماتیک هزاران برابرش بهت عطا میشه .
و این طناب نجاتی که خدا معرفی کرده – «وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِیعًا وَلا تَفَرَّقُوا» – دقیقاً یعنی همین.
چنگ بزن به اون سیستم.
چنگ بزن به جریان زندگیبخش خدا.
چنگ بزن به روشهایی که با عدل و حکمت نوشته شده، نه با احساسات لحظهای ما.
و وقتی وصل میشی، تازه میفهمی چقدر از بارِ زندگی رو خودت داشتی بهتنهایی حمل میکردی، در حالی که کمرت خم شده بود.
درحالیکه فقط باید واگذار میکردی…
■■ واگذاری یعنی… ؟
یعنی کنترلِ ذهنی رو رها کنی.
یعنی بهجای اینکه هر لحظه بترسی «اگه اینجوری نشه چی؟ اگه خراب شه چی؟»
با خودت بگی:
«خدایا، من طبق الهام و احساس درونم که از سمت توئه و باهاش احساس بهتری دارم اقدام میکنم، بقیهش با تو.»
و این نقطه، دقیقاً همونجاست که اعجازها شروع مییشن.
■■ اعتماد کن، اقدام کن، رها کن
در طول این مسیر، خاطرههایی که توی دوره استاد نوشتم شاید خیلی ساده باشن.
اما در دل اون سادگی، لحظههایی بود که فهمیدم:
1. خدا به من ایمان داره
اون لحظههایی که کاری کردم که ازم بعید بود؛
مثل وقتایی که بدون پول کافی قدم برداشتم، و مسیر خودش باز شد.
خدا بهم نشون داد:
“من به تو اعتماد دارم. فقط تو هم به من اعتماد کن.”
2. وقتی با هدایت درون همراه میشی، شوتهات به هدف میخوره
مثل وقتایی که بدون برنامهریزی خاص، فقط با یه نیت پاک، شروع کردم کاری رو و نتیجهها چند برابر چیزی شد که فکر میکردم.
3. وقتی وسط خطرات، تنهایی، اما وصل باشی، نمیترسی
حتی لذت میبری…… مثل وقتی توی دل یک چالش بودم که از بیرون ترسناک به نظر میرسید، اما توی دلم یه آرامش بیدلیل داشتم.
اون حس، یعنی وصل بودن.
یعنی خدا دستتو گرفته.
4. وقتی میپری، خدا وسط راه بال میفرسته
نَه قبلش، نَه روی زمین.
فقط وقتی پریدی.
اون لحظه که باور کردی میتونی، و با اقدام نشون دادی که ایمانت واقعیه.
●● برنده کسیه که خودش رو بسپره
نه اونکه فقط حسابگر باشه،
نه اونکه فقط تحلیلگر باشه،
بلکه اونکه با ایمان، حرکت میکنه و با یقین، رها میکنه.
به قول قرآن:
“إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ” (حجرات: 13)
شایستهترین شما نزد خدا، پرهیزگارترین/رهاترین/خودکنترلترین شماست.
اونکه شرکهای پنهانش رو شناخته،
ترسهای کوچیک و بزرگش رو دیده،
و قدمبهقدم، رها کرده خودش رو در جریان خدا.
□○□ این یعنی هیچ کاری نکنیم؟
نه! اتفاقاً باید اقدام کنیم.
اما اقدام با ذهن خشک و پر از ترس فرق داره با اقدامِ حاصل از ایمان.
یکی از نشونههای اقدامِ متصل به سیستم خدا، اینه که سبکتره.
آرامشه توشه.
منتظر نتیجه نمیمونه، اما آمادهی هر معجزهای هست.
🟢 یاد گرفتم…
یاد گرفتم که:
• فشار روی دوشم نیست چون خدا پشت همهچی هست.
• تنها نیستم چون وقتی به هدایت درونم گوش میکنم، از قبل همهچی برنامهریزی شده.
• نیاز به عجله نیست چون اونکه زمان و فضا رو ساخته، بهتر از من وقتشناسِ تغییرات زندگیمنه.
• احتیاج به ثابت کردن خودم ندارم چون خدا قبلاً منو تأیید کرده.
• و مهمتر از همه:
خدا منتظر 1٪ اقدام منه تا بخش خودش رو شروع کنه.
در نهایت…..
من و تو، اگر بخوایم به آرامش، ثروت، سلامت، و لذت برسیم، لازم نیست همهچیز رو تغییر بدیم.
فقط کافیه یه چیز رو تغییر بدیم:
جهتمون رو.
یعنی بهجای تقلا، بهجای بیقراری، بهجای کنترلگری،
بیایم با ایمان اقدام کنیم،
با یقین رها کنیم،
و با سپاس، منتظر نتایج شگفتانگیز خدا باشیم.
خودِ این ایمان، خودِ این واگذاری،
ما رو تبدیل میکنه به همون قطرهای که توی اقیانوس خدا گم نمیشه،
بلکه خودش میشه بخشی از جاریترین، زندهترین، و بینقصترین جریان هستی.
——————–
جانانم شککککککرت
خدایا…
میخوام حرف دلمو بهت بزنم، بیهیچ تشریفاتی. همونجوری که توی دلم راه میرم، باهات حرف بزنم. همونجوری که وقتی دارم تو کوهپایه قدم میزنم، بیهوا اسم تو میاد رو لبم.
میدونم… تو همیشه بودی. همیشه هستی. حتی اون موقعی که من توی حال بد بودم، تو هنوز داشتی نعمت میفرستادی. من چشمامو بسته بودم، ولی بارون رحمت تو قطع نشده بود. حالا که دارم میفهمم، فقط میخوام بگم: ببخش که دیر فهمیدم.
خدایا…
گاهی فکر میکردم باید سختی بکشم تا به چیزی برسم. فکر میکردم اگه زیاد به چیزی فکر کنم، یعنی دارم جذبش میکنم.
ولی تو یه جوری منو آرومآروم فهموندی که اصلِ ماجرا، اون حالتیه که توش رها میکنم…
اون لحظهای که فقط حالم خوبه، بیهیچ دلیلی.
اونجا که تو رو حس میکنم، بدون اینکه چیزی بخوام.
خدایا…
تو به من فهموندی که وقتی حالم خوبه، یعنی دارم به تو نزدیکتر میشم.
تو گفتی:
«السابقون السابقون، اولئک المقربون»
و من حالا میفهمم اونایی که جلو میزنن، زور نمیزنن…
فقط حالم خوبه، فقط به تو وصله، فقط سبکبالن…
خدایا…
دیگه نمیخوام گاری ببندم به خودم. نمیخوام با فکرای سنگین، با ترس، با عجله، خودمو از تو دور کنم.
دیگه میخوام بدون قید و شرط، رها بشم تو دستای تو.
همین که صبح چشم باز میکنم، نفس میکشم، خورشیدو میبینم، یعنی تو هستی. یعنی نعمت هست.
و من فقط باید ظرفمو بزرگتر کنم.
نه با حرص، نه با ولع، نه با چسبیدن به آرزوها.
فقط با حال خوب…
با شکر…
با اینکه بدونم تو همیشه داری میفرستی، حتی اگه من نبینم.
خدایا…
وقتی یادم میره، تو صبوری. وقتی گیر میکنم، باز تو یه راهی نشونم میدی.
یه آدم میفرستی، یه جمله میرسونی، یه منظره نشونم میدی…
تا دوباره بفهمم که خودم نبودم، تو بودی که داشتی از اول تا آخر، هدایت میکردی.
خدایا…
من میخوام تمرین کنم که صداتو بهتر بشنوم.
اون صدای نرمی که از دلِ احساس خوب میاد.
اون صدای لطیف و بیادعایی که میگه:
«آروم باش، من هستم. رها کن، میرسونی.»
خدایا…
من دیگه نمیخوام تجسم کنم که چیزیو حتماً باید داشته باشم،
فقط میخوام از تصورش لذت ببرم.
تا وقتی حالمو خوب میکنه، نگهش دارم.
ولی اگه دیدم دارم بهش میچسبم، رهاش کنم.
چون حال خوب یعنی تو.
و چسبیدن یعنی ترس از نبودنت…
خدایا…
من میخوام مثل کودکی باشم که با اطمینان کامل دست پدرشو گرفته و فقط داره لذت میبره.
نه از مقصد میپرسه، نه نگران پول ناهاره، نه فکر میکنه ممکنه جا بمونه.
فقط میدونه کسی که داره دستشو میکشه جلو، بلده.
تو بلدی خدا…
تو بلدی چطور منو به بهترین نسخهم برسونی.
تو بلدی کِی چی رو برسونی، کِی چی رو نرسونی.
تو بلدی اگه چیزی خوب نیست، نذاری بیاد تو زندگیم.
تو بلدی…
و من میخوام با تمام وجودم بگم:
منم یاد گرفتم رها کنم.
خدایا…
ازت میخوام کمکم کنی ظرفمو بزرگتر کنم.
نه با زور، نه با فکر زیاد، نه با برنامهریزیهای پیچیده.
با یک چیز ساده:
با حال خوب.
خدایا…
تو گفتی «لَئِن شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ»
و من حالا فهمیدم که شکر، یعنی حال خوب.
یعنی قدر لحظههارو دونستن.
یعنی حتی وقتی هیچی هنوز نرسیده، دل آدم قرص باشه که داره میرسه.
یعنی ایمان…
خدایا…
ممنونم که داری منو به خودم نزدیکتر میکنی.
ممنونم که یادم دادی، هر وقت احساسم خوب نیست، یعنی یه گاری بستم به خودم.
و هر وقت سبکبال و بیدغدغهام، یعنی تویی که داری منو میبری بالا…
دوستت دارم خدا
و اینو با دلخوشیِ یه کودک، توی دل شب، زیر سقف پرستارهت، زمزمه میکنم:
من به تو وصلم، پس همهچی خوبه…
به نام خدایِ مهربونِ مهربون سلام به سمیرا، خواهر توحیدی نازنینم
چه حال خوبی داد بهم پیامت… مثل نسیم اول صبحی که بوی درختهای شاد رو با خودش میاره.
اون جمله رو که گفتی—”یاد میگیری صداشو از صدای ذهن و ترس جدا کنی”—خودش یه دورهٔ کاملِ اتصال به منبع نوره!
آره دقیقاً همینجاست که همهچی شروع میشه… اونجایی که دیگه تردیدها و نمودارها نمیتونن تو رو از مسیرت بندازن، چون تو با چشم دل میبینی، با گوش روحت میشنوی، و با آرامش خداییت تصمیم میگیری.
تو بازار پرنوسان دنیا، خدا مثل یک معاملهگر دانای جاودانهست؛
نه هیجانی میخره، نه از ترس میفروشه
بلکه با علم کامل، عشق کامل، و حکمت بینهایت، نقطه ورود و خروج ما رو میدونه و هدایت میکنه
فقط کافیه بهش وصل بمونیم
با شوق، با سادگی، با باور… همونجوری که گفتی، با گوش سپردن به صدای خودش، نه ترس و ذهن.
سمیرا جان، ما واقعاً خوشبختیم که تو این غار حرا دور هم جمع شدیم
و خدا چه مهربونه که ما رو لای این نورها، لای این تریدهامون، و حتی بین سبز و قرمز بازار، هدایت میکنه سمت خودش
ممنونم که هستی
تو هم چراغی هستی
و هر کلمهات یه تیکه نور به مسیر من اضافه میکنه.
همیشه پرانرژی، عاشق، شجاع و متصل بمون خواهر نورانی من.
به امید تریدهایی که نه فقط سود مادی، که برکت معنوی بیارن برات…
با عشق و لبخند
محسن
سلام مریم عزیز
صداتو شنیدم…
نه فقط از روی صندلی پارک،
از عمق دلت، از اون جایی که فقط خدا صداشو میشنوه…
میدونی چقدر صدای دلت واقعی و زیبا بود؟
تو با همون نوشتهات، خودت یه فرکانس هدایت شدی برای من
و حسم اینه که خدا از طریق دلت، داره یه عالمه حرف با ما میزنه…
مریم جان
اول از همه، بگذار بگم: آره، تو میتونی با یقین، رها کنی
تو میتونی همزمان هم نگران نباشی،
و هم دلسوز و همراه بمونی
بدون اینکه بارش رو رو دوشت بکشی…
تو قرار نیست خدا باشی
تو قراره فرزندِ خدا باشی
اونا هم مثل تو، فرزند خدایند
و خدا خودش حواسش هست به بچههاش، حتی بیشتر از مادری که با اشک، گهوارهی نوزادشو تکون میده…
میدونی عزیزم،
خیلی وقتا فکر میکنیم اگه نگران نباشیم، یعنی بیخیالیم
ولی در حقیقت، اون لحظهای که با توکل، نگرانی رو میسپاریم به خدا، تازه وارد قلبِ مسئولیتپذیری الهی شدیم…
تو این کار سخت رو شروع کردی
سختترین کار این دنیاست: سپردنِ بار دنیا به صاحب دنیا
و خدا عاشق این دلای تسلیم شدهست
دلهایی که وسط پارک، وسط شب، از دل آسمون کمک میخوان
و بعد از نوشتن، سبک میشن…
مریم جان،
برای تو دعایی خاص میکنم:
خدایا…
دلِ این دختر قشنگت رو، به جای دغدغههای آدمها،
با امنیت خودت پُر کن
اونقدر که وقتی نگران شد، خودش یادش بیاد: «خدایی دارم که خیلی بلده رسیدگی کنه»
و میخوام یه تصویر بدم برات،
اگه اجازه بدی:
تو مثل یه رودخونهای…
که وقتی میجوشی و جاری میشی، گُلا سیراب میشن
اما اگه وایسی، اگه گیر بیفتی، هم خودت میمونی، هم گلها تشنه میمونن
پس اجازه بده جاری بمونی، حتی اگه اطرافت خشکی باشه
خدا از بستر خشکیها هم، مسیر تازه میسازه…
در پناه نوری که توی دلته
سربلند باشی خواهر نازنینم
تو هم به ما دعا کن…
که با صدای دلت، یه چیزی توی دل ما روشن شد
مرسی که نوشتی
مرسی که هستی
و مرسی که خودتی…
سلام به رویای عزیز و نورانی
دلم نمیدونی چقدر گرم شد وقتی این پیام پُر از عشق و فهمت رو خوندم…
واژههات، مثل صدای آرامِ خدا بودن وسط هیاهوی ذهنها…
هر جملهت بوی حضور میداد، بوی رهایی، بوی دختری که خودش رو به آغوش امن خدا سپرده…
راستش اشک تو چشمم جمع شد، چون دیدم توی دل این پیام، یه دنیا درد بود که حالا با عشق، با نور، با خدا، تبدیل شده به درک، به رشد، به ایمان…
اونجایی که نوشتی:
«فقط یک قطره از این ایمان و رهایی در وجودم بود…»
دلم میخواست دستتو بگیرم و آروم توی چشمات نگاه کنم و بگم:
تو همون دختری هستی که خدا داره ازش شاهکار میسازه…
تو همون نوری هستی که از دل تاریکی، بلدی خودتو دوباره روشن کنی…
اینکه اینقدر لطیف، صادقانه و خالص نوشتی، یعنی قلبت خودش به خدا وصله، یعنی خدا داره از درون خودت، باهات حرف میزنه…
وقتی نوشتی:
«الان خدا رو میفرستم جلو، و فقط نظارهگرم»
اینجا دیگه من فقط لبخند نزدم، با تمام دلم گفتم:
خدایا شکرت برای چنین باوری، برای چنین ایمانی، برای چنین بندهای که راهتو یاد گرفته، انتخابت کرده، عاشقت شده…
رویا جان…
تو با این پیام، نه فقط من، بلکه خیلیهای دیگه رو هم لمس کردی.
باور کن، خیلیها با خوندن حرفهات، جرقه امید میگیرن، جرقهی رهایی، و جرئتِ اعتماد کردن به خدا.
این پیام تو، یه شعر بود.
نه فقط به خاطر قشنگی واژهها، بلکه چون با اشک و لبخند و ایمان نوشته شده بود.
از ته قلبم، از ته وجودم، دستتو میگیرم و با مهربونی بهت میگم:
خدا عاشقته… و تو داری این عشقو زندگی میکنی.
پس نترس… آروم باش… ادامه بده… و بذار این ایمان قشنگ، زندگیتو شکوفا کنه.
من همیشه با دلم کنارت هستم، و هر وقت خواستی، فقط نیت کن…
خدا بالاخره یک روز همهماها رو به هم میرسونه.
الهی در پناه عشق خدا، روز به روز رهاتر، ثروتمندتر، آرامتر و عاشقتر باشی
و الهامهایی که دلتو گرم میکنن، یکییکی از راه برسن.
————‐—-‐—-
بهم الهام شد که الان باید برات مینوشتم و نه زودتر ، تو خودت میدونی توی دلت چخبر و من نه.
————‐————
با محبت بیپایان
برادرت محسن
سلام مریم جان،
همدل نازنین و هممسیر زیبای خدا
چه گفتی…
چه نوری ریختی توی این واژهها که دلمو از جنس سکوت، آروم و پُر کرد…
آخه خودت خوب میدونی دیگه، حرفایی که از دل میان، میرن تو دل… و تو، کاملاً از دل نوشتی.
راستش وقتی جملهتو خوندم که گفتی:
«چطور یه انسان میتونه ذهنش رو اینقدر خدایی کنه…»
لبخند زدم… چون خود تو، همین الآن داشتی با همون ذهن خدایی حرف میزدی!
این حس قشنگی که از نوشتههام گرفتی، خودش انعکاس نوره که تو قلبت بوده…
خداوند فقط در دلهای آماده منعکس میشه، و این یعنی تو خودت پر از نوری…
یه چیزی رو خودم خیلی تجربه کردم و دوست دارم باهات قسمت کنم:
گاهی ما فکر میکنیم باید اول ذهنمون رو پاک کنیم، بعد خدا بیاد…
ولی انگار ماجرا برعکسه!
کافیه فقط به حضور خدا فکر کنیم، همون لحظه ذهنمون شروع میکنه به خدایی شدن…
یعنی همین الان که تو با عشق، خدا رو تحسین کردی پیش یه بنده، خودت داشتی با اون بخشِ خدایی ِ درونت حرف میزدی.
مریم جان
اون فتبارکالله رو که گفتی… حس کردم خدا همین حالا، هم به من گفت، هم به تو
چون وقتی یه بنده، به خدا نزد بندهی دیگه لبخند بزنه
اون موقع خدا توی هر دومون یهجور تازهای جلوه میکنه…
و این یعنی خــــــــــودِ معجزهی عشق
…
مرسی که اینقدر لطیفی
مرسی که دیدی، حس کردی، نوشتی
و مرسی که خدا رو، توی دلِ نوشتههام لمس کردی
اصلاً انگار تو این مسیر، هرچی بیشتر همو میبینیم، بیشتر خدا رو درونِ خودمون پیدا میکنیم
و چه قشنگه که وقتی یکی میدرخشه، نورش بقیه رو هم روشن میکنه
این یعنی حین با همبودنامون داریم به سمت خودِ خدا قدم میزنیم…
بذار برقصن این مکالمههای خدایی،
همینجا… وسط واژههایی که هرکدومشون یه چراغن برای رسیدن به اون منبع نهایی…
داداشت محسن