پاسخ به سوالات تان درباره سریال زندگی در بهشت | قسمت 3

دیدگاه زیبا و تاثیرگزار یزدان عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:

هنوز فقط ۳ دقیقه از فایل گذشته بود که با این جمله فایل رو استاپ کردم!

پسرم رو فرستادم ایران، برای اینکه بیشتر قدر داشته‌هاش رو بدونه و سپاسگزارتر باشه!

چقدر این جمله تامل برانگیز بود! رد پای قانون در مورد “نحوه نگاه به جایگاه خانواده” رو میشه بیرون کشید.

همون تضادی که اخیرا به شدت منو تحت تاثیر قرار داد!

خداروشکر می‌کنم الآن که دارم این متن رو می‌نویسم، این تضاد تا حدود مناسبی حل شده و حالم خوبه خوبه!

تضاد با خانواده برای من، از اونجایی شروع شد که یهو از این طرف بوم افتادم!

مشکل ما همینه! یا از این طرف بوم می‌افتیم و یا از اون طرف بوم!

حالا این یعنی چی؟!

طبیعتا تا قبل از اینکه با قانون آشنا بشیم، یعنی از بچگی، فکر می‌کردیم خانواده موظف هستن هرآنچه که میخوایم رو برامون تهیه کنن. حتی خیلی از افراد با اینکه بالغ شدن اما کماکان به پدر تکیه دارن و همیشه از خانواده انتظار دارن که هزینه‌هاشون رو بده!

خب از وقتی با قانون آشنا شدم و فهمیدم که نباید روی هیچ کسی حساب باز کنیم، دیدگاه من تغییر کرد. خصوصا زمانی که افرادی رو دیدم با وجود تشکیل خانواده، هنوزم محتاج پدرشون هستن!

همه اینا باعث شد دیدگاه من نسبت به خانواده تغییر کنه و به هیچ وجه چشمم به دست خانواده نباشه.

تا اینجای کار ظاهرا مشکلی نیست و از نظر قانون خیلی هم درست و منطقی به حساب میاد.

اما امان از زمانی که ما قانون رو کج درک کنیم!

یعنی چی؟ یعنی از اون طرف بوم بیفتی و نخوای چیزی از خانوادت دریافت کنی! یعنی با اینکه هنوز زیر یک سقف باهاشون زندگی می‌کنی اما نخوای چیزی ازشون دریافت کنی! رفته رفته این باعث شد از بوم سقوط کنم و به یکی از بزرگترین ترمزهای مالی من تبدیل شده بود!

یعنی با این باور سر کار میرفتم که از خانوادم هیچی نگیرم و خودم از صفر بخوام زندگیم رو بسازم. شاید شمایی که داری این متن رو میخونی با خودت بگی این درسته! ولی نه!

دو سال تمام با این شاه ترمز سر کار رفتم. نه یک کار خاص! بلکه هزار و یک شغل مختلف در هزار جنبه‌ی متفاوت امتحان کردم و از آخر، دریغ از یک ریال! باورتون میشه! یعنی انگار دروازه‌ ورودی مالی رو بسته باشن! هیچی! حتی زمانی که برای یک مجموعه‌ای کار می‌کردم و طبق قانون باید از اون سرپرست مجموعه حقوق دریافت میکردم، به طرز عجیبی حقوق چندین ماه من رو ندادن! در صورتی که اون آقا اصلا چنین سابقه‌ی بدی نداشت و اتفاقا یک مرد فوق‌العاده‌ بود!

وقتی این اتفاق‌ها افتاد، ماه‌ها طول کشید تا با خودم فکر کردم و دوتا دوتا چهار تا کردم دیدم به طرز عجیبی دست به هرکاری میزنم، هیچ ورودی مالی برای من نداره! نه اینکه ورودیش کم باشه ها … نه! بلکه هیچ ورودی مثبتی نداشتم!

می‌دونستم پای یک ترمز بزرگ در میونه اما به این راحتی ها نمی‌شد تشخصیش داد!

تا اینکه اخیرا به تضاد بزرگی به خانواده برخوردم و خواستم ازشون جدا بشم اما … خداروشکر زود فهمیدم مسیر رو دارم اشتباه میرم!

یه لحظه با خودم فکر کردم و گفتم، در این شرایط این چه کاریه که من دارم انجام میدم؟! شرایط الان من چه فرقی داره با اون دختری که برای فرار از خانواده سریع شوهر میکنه اما از چاله به چاه میفته؟!

غیر از اینه که من دارم به هردری میزنم تا از خانواده جدا بشم؟!

غیر از اینه که دارم سعی میکنم با اقدامات فیزیکی، کار رو جلو ببرم؟!

غیر از اینه که احساس بدی رو دارم تجربه می‌کنم؟!

مگه قانون اصلی جهان نمی‌گفت، احساس بد، اتفاقات بد؟!

مگه قانون اصلی جهان نمی‌گفت زمانی که احساست از یه کاری خوبه، یعنی در مسیر درست هستی؟!

پس چی باعث میشه من بخوام این همه سختی رو متحمل بشم تا بخوام از خانواده فرار کنم؟!

کجای قانون گفته سختی بکش که من الان با این ساک سنگین دارم در شهر غریب قدم میزنم؟! بدون جا و مکان و بدون درامد!

فهمیدم مشکل اصلی اینجاست که ما حتی به منطق کارای استاد فکر نمی‌کنیم و فقط تقلید کورکورانه می‌کنیم! تقلید از اون حرکت استاد که از بندر عباس به تهران رفت در حالی که فقط یک ساک با خودش برده بود! فکر کردیم اون کار خاص استاد بود که باعث شد به اینجا برسه و ماهم تقلید می‌‌کنیم!

مدام با خودمون یه سری جملات اپیدمی رو تکرار می‌کنیم و فکر میککنیم داریم طبق قانون جلو میریم در صورتی که مسیر کاملا متضاد قانونه ولی ما حواسمون نیست! حواسمون نیست چون در اعماق این مسیر داریم جلو میریم و هیچ وقت نخواستیم از دید بالاتر و جامع تری به قضیه نگاه کنیم! از دید قانون کلی و اصلی جهان نه از دید تقلید کورکورانه و تکرار یه سری جملات شِبه قانون!

همونجا بود که در اوج خستگی رفتم ترمینال و بلیط خونه رو گرفتم. با شور و شوق به مامان اس ام اس دادم که دارم برمیگردم و داخل اتوبوس گرفتم خوابیدم. خوابیدم با حالت بچه‌ای که گم میشه و حسابی دلش هوای خونه رو کرده! هوای همون اتاق باصفایی که خانواده براش فراهم کرده بود! همون تخت راحتی که خانواده براش فراهم کرده بود. همون غذاهای خوش طعم و مزه‌ای که مامان براش می‌پخت و همون حموم گرم و روح نوازی که خانواده براش تهیه کرده بود!

دلم هوای تمام نعمت‌هایی رو کرد که تا قبل از اون ندیده بودم و شکرگزار نبودم!

با خودم می‌گفتم اینا نعمت نیست چون خدا نداده! چون در اوج گمراهی خودم فکر می‌کردم که خدا خودش باید پایین و بهم بگه من خدا هستم و این نعمت مال تو!

غافل از اینکه خداوند با دستان مقدسی که برات بسیج کرده بهت روزی میرسونه!

خانوادت دستانِ ارزشمند خدایی تو هستن که خودت، قبل از اینکه به دنیا بیای انتخابشون کردی تا در همین کانون، با توجه به شرایطی که تجربه میکنی به سمت خواسته‌هات حرکت کنی اما تو …

به جای شکرگزاری و سپاسگزاری کردن، هم از خداوند و هم از دستانش، با لگد همه رو پس میزنی و به خیال خودت داری طبق قانون پیش میری! طبق قانون نانوشته‌ی ذهنی که اشتباه درک کرده بود و نمیدانست!

این چه قانونی بود که تو لحظات رو با احساس بد سپری میکردی!

چه دیدگاه و باور نادرستی بود که با اون دیدگاه، چیزی جز عذاب و سختی از خانوادت نمیدیدی؟!

مگه قانون نمیگه زندگی تو، نتایج دیدگاه توعه؟!

مگه قانون نمیگه برخورد و رفتار خانوادت با تو، حاصل دیدگاه‌ها و باورهای توعه؟!

مگه قانون نمیگه هر تضادی، هر اتفاقی، ساخته خوده توعه و تو باید اول ذهنیتت رو تغییر بدی و بعد اقدام فیزیکی بکنی؟!

پس چی باعث شده بود این همه مدت به جای اینکه دیدگاه و باورت رو نسبت به خانوادت تغییر بدی، تلاش میکردی با اقدامات فیزیکی مختلف ازشون دور بشی تا به خیال خودت کار درست رو بکنی؟!

چرا یادت رفته قانون میگه اول تغییر باور بعد تغییر عملکرد؟!

پس چرا توقع داشتی این همه مدت با تغییر عملکردت بدون تغییر باورت، نتایجت تغییر کنه!؟

مگه قانون نمی‌گفت تو روی خودت کار کن و اطرافیانت در ۹۰ درصد مواقع با تو همراه میشن؟!

مگه قانون نمیگفت در ۱۰ درصد مواقع اگه اطرافیان باهات همراه نشن، خیلی راحت و ساده به جایی بهتر منتقل میشی ولی بدون سختی؟!

پس چرا داشتی به خودت این همه سختی می‌دادی؟!.

.

.

.

اینا همه حرف‌هایی بود که تو اتوبوس به خودم میزدم!

.

.

.

من اگه باور داشته باشم که خانواده‌عزیزم، همون شرایط و افرادی هستن که پیش از تولد انتخاب کردم تا با شرایط پیش روم (خواه تضاد و خواه کمک) رشد کنم، دیگه سعی نمی‌کنم ازشون فرار کنم.

من اگه باور داشته باشم که خانوادم، همون دستان مقدس خداوند هستن که انتخاب کرده بودم، دیگه مرتکب شرک نمیشم! با فراخ بال و بدون انتظار، با کمال میل تمام امکانات و نعماتی که در اختیارم قرار میدن رو دریافت میکنم و با کمال شکرگزاری از خداوند و خانوادم، اوج سپاسگزاری رو به جا میارم!

اینجوری تمام اون نعمات رو روزی خداوند میدونم که از سمت خانوادم داره بهم میده و این اصل قانونه!

مگه قانون نمی‌گفت برای شروع کردن فقط کافیه با هر آنچه که داری و اون شرایطی که داری شروع کنی؟! پس چی باعث میشه به اشتباه قانون رو درک کنی و با خودت بگی باید همه اینا رو که خانواده بهم داده نگیرم و خودماز صفر شروع کنم؟! کجای قانون گفته داشته‌هاتون رو پس بدین و از صفر مطلق شروع کنین؟!

حتی اگه بتونی همه داشته ها رو پس بدی و از صفر شروع کنی، میخوای چی رو ثابت کنی؟! تکلیف اون ۲۵ سالی که خانوادت بزرگت کردن، مراقبت بودن، هزینه‌هاتو دادن، درمانت کردن، سقف بالای سرت شدن چی میشه؟! میخوای اینا رو انکار کنی؟! نه! این راهش نیست!

تو باید باور کنی که خداوند از طریق خانوادت این ۲۵ سال بهت روزی رسانده. پس خانوادت در جایگاه خودشون خیلی محترم و ارزشمند هستن و به همون اندازه، نعماتی که خداوند از طریق خانوادت بهت داده ارزشمند و مقدس هستن چون…. نعمت خداست و از سمت خداست! پس شکر بگو و سپاسگزار تمام این نعمات مقدسی باش که خداوند از یک روزگی تا الآن بهت داده.

.

.

.

لحظه شماری میکردم اتوبوس سریع تر برسه.

بالاخره رسید و من سریع خودمون به خونه رسوندم و با آغوش گرم‌تر از همیشه خانوادم و لبخند خشنودی مادرم روبرو شدم.

من آرام تر از همیشه، با چشمانی پر و گلویی بغض کرده وارد اتاقم شدم.

اتاق نبود! اقیانوس نعمات خداوند بود! اون سقف اتاق، اون تخت نرم و راحت، اون رادیاتور گرم، اون فرش زیبا، اون کامپیوتر مجهز …

دلم م‌یخواست کنار همون رادیاتور، روی پتویی که کنارش پهن کرده بودم بشینم و عین مار چُمباتمه بزنم و سکوت کنم‌.

نمی‌دونستم گریه کنم از این همه مدت و مسیر اشتباهم یا بخندم از هدایت خداوندم.

فقط می‌دونستم که عاشق خونه و خونواده و مادرم شدم. عاشق تمام نعماتی که بوی خدا رو میدن. نشان از خداوند دارن و نوید روزی رسان بودن خداوند رو دارن.

حتی اگه بخوام دوباره سر کار برم، دیگه با اون هدف جدایی و اضطرار نیست!

چون میدونم من بورسیه خداوند هستم که از طریق خانوادم نیازهام برطرف بشه.

این بار، دنبال پول نمیرم! بلکه دنبال علاقه ای میرم که از انجام دادنش خسته نشم و لذت ببرم.

و پولی که به موقش از این طریق وارد زندگیم میشه رو صرف احساس خوبم میکنم تا ثروت رو حس کنم!

ثروت نه به معنای رقم بالای حساب بانک! بلکه به معنای لذت حقیقی و درونی از تک به تک رقم‌های پولی که دارم.

حال الان من عالیه و خوشحال خشنودم که با هدایت خداوندم، هم بزرگترین ترمز مالی رو تونستم بردارم‌ و هم عاشق خانوادم شدم و باهاشون به صلح رسیدم و هم احساس سپاسگزاری دارم از این داشته‌ها!

به‌همین خاطر بود که استاد گفتن‌ پسرم رو فرستادم ایران تا بیشتر سپاسگزار داشته‌هاش باشه

سهم من از فایل امروز، باز کردن این حرف تامل برانگیز استاد بود.

مابقی نکات با دوستان …

برای دیدن سایر قسمت‌های «سریال زندگی در بهشت»‌، کلیک کنید

توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

207 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سیده مینا سیدپور» در این صفحه: 1
  1. -
    سیده مینا سیدپور گفته:
    مدت عضویت: 1633 روز

    به نام خداوند بخشنده ی مهربان

    سلام به استادعزیزم وسلام به مریم بانوی مهربانم

    وسلام به تک تک دوستانم

    روز چهل و دوم روزشمارتوانایی تشخیص اصل ازفرع..

    کم پیش میاد وقتی میخوام فایلی رو ببینم اول برم کامنت برگزیده ویا کامنتهای دیگه رو بخونم و بعدبرم سراغ دیدن ویا شنیدن فایل، اما از اونجایی که خداوند هر لحظه وهمیشه در حال هدایت ما هست خصوصا وقتی ازش هدایت میخوای، هدایت شدم به خوندن دیدگاه برگزیده این فایل پراز آگاهی، وباخوندن دیدگاه یزدان عزیز انگار یه چراغی در ذهنم روشن شد، چراغی توی تاریکی ذهنم شروع کرد به روشن کردن اطراف تا بتونم بهتر ببینم وبهتر درک کنم، یه جورایی چند روز بود دنبال جواب سوالم میگشتم با خوندن این دیدگاه زیبا وتامل برانگیز، تا حدود زیادی به جواب رسیده بودم که گفتم حالا برم سراغ فایل ونشانه هارو دنبال کنم…

    نمی تونم بگم سرتاسر این فایل چقدر اگاهی بهمراه داره، ولی من وقتی رسیدم به اون سوال دوستمون که پرسیده بودند استاد اخرش با این مرغ وخروسها چیکار می کنید وشما هم هوشمندانه جواب دادید آخرش؟؟؟؟

    ما اصلا به آخرش فکر نمی کنیم!!

    چرا باید به آخرش فکر کنیم ما داریم از داشتنشون فعلا لذت می بریم…

    وگفتید زندگی در لحظه است ما چه بدونیم آخرش میخوایم چیکار کنیم وقتی داریم فعلا از وجودشون لذت می بریم!!

    واقعا چرا همش ما دنبال آخرش هستیم؟؟

    من دیگه حجت برام تموم شد با این جواب شما، وقتی دیدگاه تاثیرگزار یزدان عزیز و جواب وتوضیحات شما استادعزیزم رو کنار هم قرار دادم جوابم رو به خوبی گرفتم وهدایت شدم به اینکه ، همینی که الان هست، همینی که الان دارم، همین شرایط همین موقعییت همین روابط وهمین امکانات همشون هستند تا من بتونم در نهایت آرامش وامنیت اولا زندگی کنم وبعدشم برنامه خودم رو داشته باشم برای اهداف بعدیم، اصلا چرا باید الان یهویی اضطراب بگیرم وبترسم از آینده، از اینکه فرداها قراره چی بشه؟ یا اینکه حتما پاشم الان یه کار شاخی انجام بدم، یا بگم دیرشد! تموم شد! خوردند وبردند! یا هرچیزی شبیه این…

    اصلا زندگی همینه، سرسپرده بودن معنیش اینه وتسلیم بودن یعنی همین، اینکه بگی اوکی اونچه که امروز دارم ودرش هستم بازتاب فرکانسهای گذشتمه، اگه خوب یا بد خودم رقمش زدم، با خوبیهاش حال میکنم ولذت می برم و بدهاشو جزء تجربه هام به حساب میارم وازشون درس می گیرم که تکرارشون نکنم…

    ماها عادت کردیم تا وارد رابطه عاطفی می شیم دنبال اخر وعاقبتش هستیم، خب بابا تو لحظه شاد باش کنار طرف مقابلت وسعی کن بهترین خاطره هارو برای خودت وشخص مقابلت بسازی چیکار داری آخرش چی میشه؟ آخرش چی میخواد بشه یا به ازدواج دائم ختم میشه یا اگه فرکانسها اوکی نباشه از مسیر هم دور جدا میشین…

    تا ازدواج می کنی همه دنبال بچه دار شدنت هستند بچه میاری میخوان بدونند چطوری بزرگش میکنی واخر وعاقبت بچت چی میشه؟!!

    کار وکاسبی راه میندازی یا میری دنبال علاقت تو شوق دلخواهت حتی اگه کسی هم دنبال آخر وعاقبتش نباشه خودت میای توی ذهنت خودتو قضاوت میکنی و هی سوال پشت سوال که خب آخرش چی میشه؟ آخرش چقدر گیرم میاد؟

    آخرش کی بهتر میشم حرفه ای میشم اصلا آخرش کجا میشه؟ چطور میشه؟ چی پیش میاد؟؟

    اگه هر کدوم از ما می تونستیم یاد بگیریم با هر اونچه که فقط برای امروز در اختیارمون قرار گرفته از سلامتی و آدمها و روابط و شرایط و مکانها و مال واموال واصلا حتی این نفس کشیدن و جسممون واحساسمون تا بتونیم از زندگیمون لذت ببریم ودرست زندگی کنیم چقدر دنیامون قشنگ میشد..

    خودم رو میگما، طرف صحبتم با خودمه، درسته خیلی بهتر از گذشته شدم اما هنوز گاهی پیش میاد که فکر کردن به همینکه آخرش چی میشه، همین سوال ازخودم باعث میشه ترس بیاد سراغم، باعث میشه بخوام با عجله و دو دلی تصمیم بگیرم، باعث میشه نتونم تصمیم درستی بگیرم و با اضطراب ونگرانی کل شبانه روزم رو وگاهی چند روز رو سپری کنم…

    واقعا چرا نمی تونم همیشه توی لحظه زندگی کنم وشاد باشم در خوشیها ودر تضادها وبا روبرویی با اونها صبور و باایمان؟؟

    یکی از راههای قدرتمند که همیشه بهم جواب میده وقتایی که استرس وترس ونگرانی میاد سراغم، دیدن فایلهای سریال زندگی در بهشت هست…

    چون یادم میندازه که زندگی می تونه همینقدر ساد و دلنشین ولذت بخش باشه وپراز سپاسگزاری وامنیت وآرامش…

    بعداینکه فایلها رو می بینم انگار نه انگار که اون آدم سابقم، پا میشم شکر خدا شاد وخندون وپراز حس زندگی روزم رو سپری می کنم…

    الهی هزاران بار شکر الله مهربان به خاطر این مسیر روشن و زیبا، که توسط یه دوربین گوشی واینترنت کاری کرده دونفر اونسر دنیا زندگیشون برای من که اینور دنیام، بشه الگو وانگیزه وشوق زیستن ا

    انشالله هر لحظه وهمیشه در پناه امن خداوند باشید استاد ومریم جانم..

    بی صبرانه منتظر قسمتهای جدید سریال زندگی در بهشت هستم..

    روی ماهتون رو از دور می بوسم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای: