ارتباط بین درک صحیح خداوند و روان شدن چرخ زندگی - صفحه 1
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/11/abasmanesh-1.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-11-15 05:22:082024-11-24 13:52:03ارتباط بین درک صحیح خداوند و روان شدن چرخ زندگیشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 23 آذر رو باعشق مینویسم
از جمعه های پر از درس و آگاهی من مینویسم
تو لایقشی
ببین طیبه ، با هر نشانه ام دارم بهت میگم که تو لیاقتشو داری
از اول آذر ماه ،که تعهدی شروع کردی ، داری به فایل های دوره 12 قدم گوش میدی و تا الان قدم اول رو چند باری گوش دادی و دو جلسه از قدم دوم رو تو این چند روز گوش دادی
با اینکه فعلا نرفتی تا درک هایی که داشتی در تمرینات فایل، رد پاتو بنویسی ، ولی از هر فایل که یه چیزی یاد گرفتی
شروع کردی به عمل کردن
حتی وقتی دیدی به یه سری از شنیده هات در فایل ها مقاومت شدید داری ،اول تا جایی که تونستی قدم برداشتی و در عمل انجام دادی
و الانوقتشه که از اول ، دوباره شروع کنی و آگاهی هایی که مقاومت شدید داری ، گوش بدی و فکر کنی که چه باورهایی داری و برای تک تکشون باورهای قوی ، با صدای خودت ضبط کنی و هر روز گوش بدی
اینکه داری عمل میکنی ، این لیاقتتو نشون میده به من (ربّ تو )،به تمام جهان هستی
اینکه وقتی تعهدت رو دیدم ، هر بار که اومدی نشانه ات رو در سایت ببینی و تصمیم رو به عهده من گذاشتی و هر بار گفتی تو بگو، چی برای من خوبه ؟
در حالی که قبلا هربار با خواسته ای میومدی نشانه ات رو ببینی
نمیگم این ناخوبه ، نه
خوبه
اتفاقا وقتی تو خواسته ای داری سبب میشه که بیشتر به من نزدیک بشی
اما تو داری انتخاب میکنی طیبه
از بین خوب و بی نهایت خوب
میخوای بی نهایت خوب رو انتخاب کنی
اینکه تو تصمیم گرفتی تا از اول آذر ماه سعی کنی بیشتر به من بسپری تصمیم گیری هات رو
اینکه میگیاول تو بگو
این یعنی دلت میخواد بیشتر تسلیمم باشی و من میبینم تلاشت رو
این یعنی لیاقت
این یعنی ارزشمندی
این یعنی داری رشد میکنی و تو مسیر تکاملت داری درست قدم برمیداری
اینکه آروم شدی و سعی داری به هر رفتار خودت دقت کنی و در عمل اصلاحشون کنی ، این یعنی تو لیاقتش رو داری
دقت کردی که چرا توی این 23 روز فقط در 90 درصد نشانه هات ، سریال زندگی در بهشت و سفر به دور آمریکارو نشونه دادم ؟؟؟
چون که قبلا بارها بهت گفتم ، که شروع کن به دیدن این سریال ها ، اما کمی توجهت کم بود
اما الان با عمل کردن های تو، میبینم که لیاقتش رو داری ، تو هم لیاقتش رو داری درچنین مکان هایی قدم برداری
برای همین از اول آذر ماه، هی دارم برای تو به شیوه های مختلف قسمت هایی از این سریال هارو نشونه میدم
دقت کردی چقدر راحت میتونی خودت رو در اون مکان ها تصور کنی؟؟؟
دقت کردی طیبه ؟؟؟
همه اینها کار ربّ و صاحب اختیارت هست
یادته که بارها تلاش میکردی تجسم کنی اما نمیشد ؟!
آره تو لایقشی طیبه
تو بودی که با قدم برداشتن و عمل کردن ، به من نشون دادی که حقته که کاری کنم که انقدر بتونی واضح ببینی که شگفت زده بشی
طیبه ، همین الان چند دقیقه پیش قبل اینکه بخوای بیای رد پاتو بنویسی رفتی نشونه ات رو دوباره ببینی
گفتی خدا چی برای من خوبه؟ تو بگو ؟
و من سریال سفر به دور آمریکا 179 رو به تو نشونه دادم
وقتی این رد پات رو نوشتی حتما ببینش
میخوام با این نشونه ها، بهت بگم که اگر روی باورهات کار کنی و هر روز تکرار کنی و به آموخته هات عمل کنی ، تصاعدی رشد خواهی کرد
این وعده رو بهت میدم
فقط کافیه که تو به تعهدی که دادی و سمت خودت رو وقتی میخوای انجام بدی، درست انجام بدی
آفرین طیبه
تو فقط به یاد بیار هر لحظه و به ذهنت یادآوری هارو بگو تا منطقی بشه که بفهمه، خدایی که قبلا، تو دل تاریکی شب مشتری شده برات
تو خلوت ترین جا هم مشتری میشه
اینو بارها به خودت بگو تا باورهات شکل بگیره
اینکه خدا قدرت تمام جهان هستی هست ، که خدا میتونه مشتری بشه برای تو و از زمین و از آسمون و از چپ و راست مثل گیاهی که از زمین ،از دل خاک میاد بیرون
همونجور برای تو هم مشتری بشه
پس به یاد بیار هر لحظه و به خودت با احساس خوب تکرار کن
میبینی که از وقتی تمرین ستاره قطبی رو انجام دادی چقدر سریع رخ میده
خدایا شکرت
به نام ربّ
نمیدونم چی شد اینا رو نوشتم
قبلش که خواستم بنویسم، گفتم خدا تو بگو چی بنویسم
واقعا نمیدونم چی بنویسم که نمیدونم چی شد نشانه امروزم تو دلم پر رنگ تر شد و من اومدم سایت و نشانه ام رو انتخاب کردم و دیدم سریال سفر به دور آمریکا 179 اومد خواستم ببینمش حس کردم باید برگردم و رد پامو بنویسم
همین که دیدم دوباره سریال سفر به دور امریکا اومد ،تنها جمله ای که به زبانم جاری شد تو ارزشمندی و لایقشی که در چنین مکان هایی قدم برداری طیبه
و اومدم و خود به خود شروع به نوشتن کردم و فقط اشک ریختم چقدر حس خوبی داشتم
خدایا شکرت
از امروزِ بی نهایت زیبا و بهشتی و بی نهایت درس بگم که چه درس هایی گرفتم
امروز دوباره با صدای الله اکبر اذان صبح بیدار شدم و به سرعت شروع کردم به صحبت کردن با خدا
و بازهم تک تک سلول های بدنم رو دیدمکه چقدر خوشحالن که بیدار شدن و قراره از قلبم از منشاء نور و عظمت خدا نوری به کل بدنم ارسال بشه که حامل بی نهایت کد سلامتی هست و قراره که به بی نهایت سلول های بدنم ملحق بشن و سلامتی به کل بدنم منتشر بشه
وای خدای من امروز صبح دوباره وقتی تمرینم رو نوشتم قشنگ میدیدمشون ،همین الانم کد های سلامتی رو میبینم
امروز که داشتم تو دفترم عکس کد سلامتی رو طراحی میکردم
قلب رو قرمز تصور کردم
ولی نه ، الان که داشتم مینوشتم قلب باید نورانی باشه
که دو تا مولکول کنارش ، آبیه و کد سوم که سلامتیه و سفید ،
وقتی با تک تک سلول های بدنم ترکیب شدن چنان رقصی بود که من از رقص و شادیشون میخندیدم و احساسم فوق العاده بود
و شروع کردم به نوشتن درخواست هام و بعد ، نمازم رو خوندم و بعدِ نماز اومدم سایت ، تا تمرین ستاره قطبیم رو مجدد بنویسم ، از یه قسمت هایی از نوشته هایی که تو دفترم نوشتم ،بنویسم
وقتی تو سایت داشتم مینوشتم یه صدایی بهم میگفت ننویس ،چرا مینویسی ؟ اگر نشد چی؟ اگر انقدر با اطمینان مینویسی
نشه چی میشه؟
یا الله
قلبم به تپش افتاد
از حیرت نمیدونم چیکار کنم ، فقط دارم با اشک مینویسم
وقتی الان داشتم مینوشتم اگر انقدر با اطمینان مینویسی ….
به یک باره نوشته ام که صبح تو سایت نوشتم، اومد جلو چشمم
و گریه کردم الان
چون من امروز کلا 675 به حسابم اومد
و من امروز نوشته بودم 650 کارت میکشن
یا الله
یا الله
الله اکبر
چیکار داری با من میکنی ربّ من
من وقتی داشتم مینوشتم که اون نجوا با کلی سوال سراغماومد ،تا نگرانم کنه و ننویسم
و تو سایت مکتوب نکنم ، حتی یه بار گفتم ننویس طیبه، اگر امروز فروش نداشته باشی ضایع میشیا ، که تو سایت نوشتی ،
انقدر با اطمینان عدد ننویس
و میخواستم به حرف ذهن گوش بدم و پاک کنم
اما آگاهانه تمرکز کردم و گفتم من مینویسم ، قرار نیست که طبق باورهای محدودی که من دارم انتظار داشته باشم تمام نوشته هام رخ بدن
ولی با این حال ،عدد 650 رو تو حسابم تصور کردم
من دارم سعی میکنم احساسم رو خوب نگه دارم و بنویسم و سمت خودمو درست انجام بدم تا خدا هم سمت خودشو که همیشه درست انجام میده برای من بتونه کار انجام بده
چون اگر من ، برای تغییر باورهام و صد البته عمل کردن و قدم برداشتن حرکت کنم ، خدا خیلی خوب کاراشو انجام میده
حتی من وقتی صبح تو دفترم نوشتم که میخوام پشت سرهم کارت بکشم ، تو تصورم با اینکه با احساس خوب مبلغ هایی رو تجسم کردم
مثلا یه بار 3500 یه بارم 5 میلیون تصور کردم
که الان که دارم یادم میارم اون لحظه رو ، من وقتی تجسم میکردم و سعی داشتم احساسمو به زور برای اون مبلغ خوب کنم
و اصلا حواسم نبود که من درمورد نقاشی تازه شروع کردم تکاملم رو
و درسته از فروش گل سرا مبلغ فروشم 10 تا13 میلیون بود
اما برای نقاشی نمیتونستم یهویی اون همه مبلغ رو مثلا 3 میلیون و 500 تجسم کنم
الان یادم اومد، من زمانی که به مدارس میرفتم و نقاشیامو میفروختم با قیمت کم، از 45 تا 180 فروش میرفتن ،روزانه 600 تمنی فروش داشتم و باورم به این بود که 600 تمنو میفروشم
درسته امروز از نقاشیام فروش نرفت و از راه دیگه از درصد مادرم و از فروش انار ها به حسابم 675 واریز شد ،اما نوشته ای که نوشتم رخ داد ،خلق شد
اما من باید روی باور های فروش نقاشیم کار کنم تا اینکه از نقاشیام تکاملم رو طی بکنم
و هنوز باورهام محدودن
نباید از درآمد نقاشیم که حدودا 200 هزار تومانه
به 3 میلیون و 500 و یا 5 میلیون فکر کنم
باید مبالغی رو بگم و بنویسم که قابل درک برای ذهنم باشه
وای خدای من الان متوجه یه چیزی هم شدم
کل فروش امروز من و مامانم 3 میلیون و 550 بود
چقدر این عددا درست بودن
فقط درآمد من 25 هزار تمن بیشتر شد
و درآمد کل فروش من و مادرم 50 هزار تمن بیشتر بود
یعنی برای هردومون 25 هزار تومان
این یعنی چی ؟؟
دقیقا نصف نصف
نمیدونم ، هنوز درکش نکردم ،ولی زمانش که برسه درکش بهم داده میشه
هنوز حیرت زده این عددم
650 تو تمرین ستاره قطبیم نوشتم توی سایت ،تو جلسه دوم قدم دوم
3 میلیون و 500 تو تجسمم دیدمش
پیام خیلی بزرگ برای من داره
اینکه تکامل رو رعایت کنم
اینکه ببین طیبه ، خدا چقدر قدرتمنده که میتونه کل روزت رو بسازه اونم اینجوری ،که بهت بگه من همه کار برات انجام میدم ، تو فقط آروم باش و ادامه بده
و قدرت خلق زندگیت رو به خودت دادم
آخه من امروز به چند تا از تمریناتی که از فایل ها یاد گرفتم ، عمل کردم
که در ادامه مینویسم
وقتی من تو سایت مکتوب کردم و کمی تا ساعت 8 خوابیدم و بعد حاضر شدیم و اسنپ گرفتیم و رفتیم جمعه بازار پل طبیعت
هفته پیش درک کرده بودم و تصمیم گرفته بودم که برم همون جای خلوت که دلم میخواست یاد بگیرم که خدا تو هر مکانی مشتری میشه برام
و من مدام چشمم به ورودی اصلی بازار نباشه و نگم فروش اونجا بیشتره که شرک محسوب میشه
من باید به اصل توجه کنم
همین
وقتی رفتیم و رسیدیم جمعه بازار، خیلی هوا عالی بود و من داشتم فایل جلسه اول قدم دوم رو گوش میدادم و سعی میکردم تجسم کنم
وقتی با مادرم، اول رفتیم دور زدیم کل بازار رو ، انقدر فراوانی بود از همه نظر ، که لباس و زیورآلات و گل بافتنی و عتیقه و خوراکی و همه چی فراوان بود
و خیلی جای خالی برای فروشنده ها بود، فروشنده ها هنوز نیومده بودن با مادرم کمی نشستیم و چون صبح بود، تازه فروشنده ها میچیدن وسیله هاشونو
مادرم گفته بود طیبه امروزو بیا باهم بچرخیم تو بازار و تو کارتخوان داری ،هر کس از من خرید کرد، کارت منم بکش
اولش گفتم باشه
بعد یه صندلی خالی دیدیم ،کنار میزای فروش نشستیم ، من یکم نشستم و به مادرم گفتم میرم بگردم و رفتم و به ورودی بازار که رسیدم
گفتم وایستم مثل هفته های قبل اینجا
اما تصمیم هفته پیشم ،به خاطرم اومد و خواستم برگردم به همون جای خلوت ،کوشک باغ هنر ، که هفته پیش اونجا بودیم
اما ذهنم مقاومت کرد و من تصمیم گرفتم برم جلو درمترو حقانی وایستم
و به خیال خودم گفتم قطار زود به زود میاد هرکس میاد بیرون وسایلامو میبینه میخره مثل هفته پیش
اما کاملا اشتباه فکر میکردم و مسیر رو اشتباه میرفتم و شرک میورزدیم
خودم متوجه بودم که نباید برم اونجا و میدونستم اشتباه میرم اما نتونستم خودمو کنترل کنم و رفتم
وقتی وایسادم تو قسمت ورودی مترو حقانی ، نقاشیامو با گردنبند و گوشواره های انار رو گذاشتم زمین
دیدم از هر دو طرف ورودیش چند تا گربه اومدن و نزدیکم شدن
هی به چشمام نگاه میکردن و میخواستن نزدیک بشن و بومیکشیدن
هی با خودم گفتم من که خوردنی ندارم فقط نون دارم
که دیشب مادرم تو فر درست کرده بود تا امروز با خودمون بیاریم
وقتی دیدم میخوان نزدیک کیف دستیم بشن ، تازه متوجه شدم من تو کیف دستیم توی یه ظرف کوچیک پنیر گذاشتم
نگو بوی اونو متوجه شدن و همه شون میخواستن نزدیک بشن که بهشون پنیر بدم و من نون دادم و نخوردن
چقدر داشتم اون لحظه عظمت خدا رو میدیدم
که چقدر بویای شون قوی هست که بو رو سریع حس میکنن
وقتی یکم وایسادم، دیدم یه پسر جوان ، که حدودا 18 یا 20 ساله میشه ، که همیشه تو ورودی مترو میبینمش که گیتار میزنه و میخونه و یه بار بهش جوانه گل سر دادم ، اومد و پایین پله ها کیف گیتارشو باز کرد و گیتارشو برداشت
و شروع کرد به نواختن
انقدر زیبا مینواخت که من ناخودآگاه تکون میخوردم سرجام
همیشه که میدیدمش ،با بی نهایت حسش فوق العاده و چشمامشو همیشه می بست و در حال خودش میخوند و گیتار میزد
انقدر با حس زیبا میخوند که متوجه اطرافش نمیشد
….
(همین الان که داشتم رد پامو مینوشتم ساعت 23:23 روز 23 آذر هست من متوجه صدای محمد رضا گلزار از تلویزیون خونه مون شدم ، که درمورد عشق میگفت
و گفت اگر به چیزی بیشتر وابسته و عاشق بشی و دوستش داشته باشی ازت گرفته میشه
که وقتی به حرفاش گوش میکردم به یادم اومد که استاد عباس منش میگفت وابستگی یعنی شرک
ما روح مجردیم
و نباید وابسته بشیم
باید آزادانه دوست داشته باشیم
و وقتی ادامه صحبت های گلزار رو که در برنامه مسابقه اش میگفت و داداش و مادرم نگاه میکردن ، نمیدونم چی شد که شنیدم
الان که دوباره دارم رد پامو از اول چک میکنم ساعت 21:50 روز 24 آذر هست
و الان که به این قسمت رسیدم
گفتم بذار ببینم جملات دقیقش چی بود، تو گوگل جستجو کردم و برنامه شو باز کردم
جملات دقیقش این بود :
یادتون باشه که عشق واقعی ، مربوط به خداست
فقط و فقط عشق واقعی مال خداست
خدا میگه، که هرچیزی رو بیشتر از من دوست داشته باشی ، ازت میگیرم
هر آن چه
یعنی
میگه من آدما رو در سر راه تو قرار میدم تا کیف کنی ،لذت ببری ، به هم عشق بورزید ،ولی یادت نره که هر آنچه که داری از منه و عشق واقعی مال منه
دیدید که اگر گاهی اوقات ،اگر تعادل رو رعایت نکنید در عشق ورزیدن ، اون عزیزی رو که دوست داشتید ،خدا ازتون گرفته
همیشه اینشکلیه
بیش از اندازه چیزی رو دوست داشته باشی ،خدا ازت میگیرتش
من یه شعری رو امروز دیدم ،دلم میخواد اینو براتون بخونم
حقیقتا دفه دوم سومم هست دارم میخونمش
با خودم گفتم من چرا این حرفشو یهویی شنیدم
من که محو نوشتن رد پام بودم و صدای اطراف رو نمیشنیدم
چی شد ؟ چه پیامی برای من داره
هم گوشامو تیز کردم
و هم شاخکامو، که پیامو دریافت کنم
چون مطمئن بودم یه پیامی برای من داره و یه حسایی داشتم از اینکه چرا این قسمت صحبت های گلزار رو شنیدم
وقتی شروع کرد به خوندن شعر، شعرش این بود
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب ، از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت: ای دیوانه ، لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق، یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.
وای خدای من
من فقط امروز دارم اشک میریزم
امروز تو بازار یه عهدی بستم و گفتم دیگه نمیخوامش، دیگه اون خواسته مو نمیخوام ،دادم به خودت من فقط تو رو میخوام
دقیقا این بیت شعر رو به زبون خودم به خدا گفتم
مرد این بازیچـــــــــــــه دیگر نیستم
این تو و لیــــــلای تو … من نیستم
داشتم فایل جلسه دوم قدم دوم رو که در مورد تجسم بود گوش میدادم
و درکی که داشتم این بود که درمورد یه خواسته ام باید دقت کنم و استاد میگفتن که مسیر رو اشتباه میرین اگر اینجوری تجسم کنین و صد در صد اشتباهه
و من تو اینیکسال ،درسته که رهاتر شده بودم و همیشه از خدا میخواستم رها بشم از این خواسته ام
چون از استاد تو فایلای رایگان شنیده بودم که نباید به یک چیز تاکید کنی که حتما اینو میخوام
مثلا برم فلان کشور و زندگی کنم و یا با فلان دختر یا پسر ازدواج کنم ،اما باز هم میگفتم من میخوامش و یاد گفته استاد که میگفت وقتی داشت خونه میخرید دوست داشت همون خونه رو بخره اما رها بود و میگفت اگر بشه خوشحال میشم و اگر نشه خیری هست در این
ولی کامل رها نشده بودم تو این یکسال و این چند ماه رو حس میکردم که باید گامل رها بشم ولی راهش رو بلد نبودم و از خدا کمک میخواستم
تا اینکه امروز حرفی از استاد در فایل شنیدم که گفت اشتباهه ،اگر این درخواست رو بکنید و مسیر رو کاملا اشتباه میرین
اینو که گفت من تو اون قسمت بازار که خلوت بود و فکر میکردم قشنگ درک کردم که دیگه الان وقتشه
باید از خواسته ام بگذرم
دلم میخواد رها بشم
به یک باره گفتم نمیخوامش ، دیگه نمیخوامش
و من بارها اون فایل رو تو بازار گوش دادم و گفتم نمیخوام دیگه دادم به خودت
من فقط تو رو میخوام
من دیگه فقط قصد پشت خواسته مو میخوام ازت
در صورتی که همین خواسته ام بود که سبب شد من تغییر رو شروع کنم
این خواسته ام بود که انقدر وابسته اش بودم که حاضر بودم هر کاری بکنم تا بدستش بیارم
اما الان بعد گذشت یکسال دیگه اون چسبیدن شدید و وابستگی رو نسبت به خواسته ام ندارم و دلم میخواد کامل رها بشم
انگار به قول استاد وقتی از ته دل بخوای تغییر کنی و قدم برداری خدا کمکت میکنه و محدودیت هاتو ازت میگیره ،یهویی میبینی چقدر راحت رها شدی که این باز هم تکاملیه
چون من از اولین روزهای تغییرم که مدام میخواستم خواسته ام رخ بده ،الان دیگه زیاد به اون شدت نیست
انگار هر روز که سعی کردم عمل کنم آروم تر شدم و امروز تو بازار به یک باره گفتم نمیخوامش
من قصد پشت خواسته مو میخوام
وقتی این صحبتامبا خدا بهمیادآوری شد که امروز تو بازار چی گفتم و این شعر رو از زبان گلزارتو تلویزیون ،از اتاقم، شنیدم
پیامشو گرفتم و فقط گفتم نمیخوامش ،نمیخوامش ،نمیخوامش
من فقط قصد پشت خواسته ام رو میخوام
که آگاهی و شادی و دوست داشتن و احترام و ارزشمندی و آزادی و عشق و رها بودنه و … هست رو میخوام
دیگه نمیخوام بگم همین خواسته ام باشه ولاغیر
دیگه دادمش به تو ربّ من
تو بگو ، تو بگی قشنگ تره ،تو برای من بخواه
که آخر شب با این پیام محمد رضا گلزار من به یک باره تصمیمم رو گرفتم
و حس کردم باید یه سری اقدامات عملی برای رها شدن کاملم انجام بدم ،هنوز یکم ترس دارم ،اما باید انجامش بدم
چون وقتی عمل کنم نشون میدم ایمانم رو
باید اون یه ذره اتصالی که بین من و خواسته ام هست و مدام دارم تجسم میکنم لحظه پایانی رو قطع کنم تا بتونم رها بشم
نمیدونم چجوری ؟ ولی از خدا میخوام شجاعت انجامش رو بهم بده که دیگه اقدام کنم و رها بشم )
وای خدای من الان 26 آذر ساعت 1:52شب هست
من دوباره اومدم نوشته ام رو بخونم و بعد تو سایت بذارم برای رد پای روز 23 آذر جمعه بازارم
اصلا خوابم نمیاد با اینکه امروز از صبح تا شب بیرون بودم
به این قسمت از شعر که رسیدم
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
به یکباره یاد فایل آقای الهی قمشه ای افتادم
که اسم فایلش قمار خانه عشق بود
سریع رفتم دوباره بعد چند وقت گوش بدم
و متوجه یه چیز شدم و فقط اشک ریختم
الهی قمشه ای میگفت که
هر کسی عاشق خدا شد ،خداوند عاشقش میشه
اگر محب شدی ،محبوب میشی
اگر دلت رو فدا کردی فکر نکن چیزی رو از دست دادی
میگفتن آقا در فلان جا قمارخانه ای هست گفتن چیکار میکنن اونجا ،گفت هیچی قمار میکنن پول در میارن
گفتم اون قمار نیست که ،قمار بچه هاست
گفت قمار جدی چیه
گفتم قمار جدی اینه که خودتو بذاری وسط
ببازی
در قمار خانه عشق برو
اون قمار خانه ها بچه بازیه
مال بچه هاست که چیزی به عقلشون نمیرسه
برو
به قمار خانه رفتم همه پاک باز دیدم
اگر همه چیز رو قمار کردی گفتی ،همه رو میدم به تو و باختی
اونوقت همه رو میدن به شما
دقیقا حرف استاد عباس منش
اینکه عاجز بودنمونو اعلام کنیم
همه رو برمیگردونن
اگر عاشق خدا شدی ،فکر نکن که همه چیزارو ازدست میدی
همه چیزارو بدست میاری
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان
هر چی زیبایی هست برای تو آفریدم
فقط میخوام که تو به من توجه بکنی
اگر هم لذتی میخوای ببری با من ببر
با غیر من نبر
وای خدای من تازه متوجه این حرفای الهی قمشه ای شدم
من یک سال پیش بارها این فایل رو گوش میدادم و میگفتم خدایا کمکم کن
این قسمت شعر رو به یک باره با فایل الهی قمشه ای درک کردم
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
که خدا تو قمارخانه عشق ،خودش عشقش رو باخته
خدا میدونسته که آخرش برمیگرده به خدا و خدا رو پیدا میکنه
وقتی دیده که مجنون عاشق لیلیه و به خدا توجه نمیکنه خدا اول خودش گذشته
تا مجنون با عشق زمینی به خدا برسه
خدایا شکرت به خاطر این درک هایی که بهم دادی تا کمکم کنی که بتونم به عمل برسونم )
ادامه رد پام رو بنویسم که پسر توپله های خروجی مترو گیتار زد و شروع به خوندن کرد
وقتی مسافرا از مترو میومدن بیرون و بهش پول میدادن ، و از پله ها میومدن بالا و به کارای من نگاه نمیکردن و میرفتن
بارها با خودم گفتم ، ببین برای اون پسر که میخونه و گیتار میزنه پول میدن
ولی وسیله های منو نمیخرن
اونم هنرمنده منم هندمندم
چرا برای هنر اون ارزش میذارن ولی برای هنر من نه؟؟؟؟؟؟؟؟
وای الان یه چیزی درک کردم
بهم گفته شد تو وقتی به خودت و نقاشیات ارزش قائل نیستی و همه اش میخوای تو جمعه بازار ،بری جاهایی که ازت پول جای روز رو نگیرن ، که پول روزش 300 هزار تومانه
چه انتظاری داری که مردم برای کارات ارزش قائل بشن و ازت خرید کنن
تو باید میرفتی جا میگرفتی و پول جای روز جمعه بازار که 300 تمنه رو میدادی تا فرکانس ارزشمندی نقاشیات رو به جهان هستی ارسال کنی تا من بتونم برای تو مشتری هایی رو بفرستم که نقاشی هات رو بخرن
در اصل مشتری بشم برای تو
تا تو ارزشمندیتو به من نشون ندی نمیتونم کمکی بیشتر از باورهات بهت بکنم
حتی با باور محدود خودت خواستی بری جای خلوت و به خیال خودت میخواستی که یاد بگیری که خدا بهت یاد بده ، که خدا همه جا مشتری میشه
نه طیبه ،اینجوری نیست
بیشتر به افکارت دقت کن
این افکارت بر اساس باورهای تو هست که رخ داده و فکر کردی میتونی تو جای خلوت بازار که هیچ پولی برای جای بازار ندادی و مدام نگران این هستی که نگهبانی بیاد و بگه خانم جمع کن و بگی خدا مشتری میشه ، حتی در خلوت ترین جای بازار
طیبه دقت کن
این دقیقا جواب توست
تو حتی امروز گفتی که من دیگه از هفته بعد نمیام جمعه بازار ،چرا گفتی نمیای؟؟؟؟
بهانه ات چی بود؟؟؟؟
غیر از اینکه بهانه ات این بود که پول جای کل روز رو که یه میز بهت میدن داخل بازار رو نمیخواستی بدی ؟؟؟؟ که فقط 300 تمن بود ؟؟؟؟؟؟
طیبه فکر کن
الان که داری مینویسی کمکت کردم ، متوجه افکارت بشی و درکش رو دادم
چون میبینم که داری تلاش میکنی، پس کمکت میکنم
و الان که متوجه شدی، از هفته بعد میری جمعه بازار ،اما با این تفاوت که
با پرداخت بها
با پرداخت 300 هزار تمن پول میز ، میری و ارزشمندی کارهات رو نشون میدی و میبینی که چجوری برای تو مشتری میشم ،چجوری ثروت فرانم رو بهت عطا میکنم
امروز با افکار محدود خودت ، رفتی جلو در ورودی مترو حقانی که اصلا هیچی فروش نداشتی و اونم باور محدود خودت بود
وگرنه من برات همه جا مشتری میشم ، این تویی که با رفتارهات و فرکانس ها و باورهات مانع دریافت ثروت میشی و من با آوردن اون پسر گیتار زن ،بهت نشونه دادم که فکر کنی و متوجه افکارت بشی
و انقدر پنهان بود این باورمحدودت که اگر نمینوشتی و به ریز ترین رفتارها و حرفایی که در طول روز زدی دقت نمیکردی متوجه نمیشدی
این خیلی خوبه که داری هر روز به رفتار هات ریز میشی تا یاد بگیری آفرینبه تو طیبه
حالا که فهمیدی ،از هفته بعد با ارزشمندی و پرداخت بها
هم لیاقتت رو نشون میدی و هم ارزشمندی خودت و کارهات رو نشون میدی تا منم بتونم که برات مشتری بشم
و دلیل فروش نرفتن نقاشی ها ت در اون جای خلوت کوشک باغ هنر ،همین بود
تو باید پرداخت کنی بهای جای یک روز تمام بازار رو و روی باورهات کار کنی تا ببینی من چجوری تو اون بازار به اون بزرگی برای تو مشتری میشم
و به یاد بیار تک تک روزهایی رو که برای تو به طرق مختلف مشتری شدم
وای خدای من نمیدونم این درکا از کجا میان ، صبر کن طیبه ، چرا ندونم ،خدا داره همه کارهامو انجام میده
به قول استاد عباس منش
وقتی قدم برمیداری و حرکت میکنی
خدا به فرشته هاش میگه ببینین این بنده منو
ببینین چقدر خوب داره عمل میکنه
حقشه که بیشتر بهش بدیم
حقشه که بی نهایت بهش بدیم
و من الان درک کردم که من وقتی در آخر روز رفتارهامو تحلیل میکنم و فکر میکنم و سعی دارم تا جایی که میتونم عمل کنم به آگاهی ها ،خدا درک هاشو بهم میده
درسته که هفته پیش درست درک نکردم و فکر کردم که جای خلوت اگر برم ،خدا اینو یادم میده که همه جا مشتری میشه برام
اما من اون هفته درمدار درک این نبودم که من خودم بودم که داشتم با دستای خودم فروش نرفتن کارهامو رقم میزدم
خودم بودم که احساس بی ارزشی رو با پرداخت نکردن پول روز جمعه بازار و با نگرفتن میز برای خودم ،خودم با دستای خودم به جهان هستی ثابت کردم که بی ارزشه کارام
وگرنه خدا کارشو خوب بلده انجام بده
این من بودم که چندین هفته حاضر نبودم برم جا بگیرم تو بازار و کل روز داخل بازار بفروشم
به هوای اینکه فکر میکردم ورودی بازار شلوغه و پر از مشتری و اگر داخل بازار برم و میز بگیرم مشتری کم میشه
و باز هم شرک
که اشتباه فکر میکردم و خداست که داره مشتری میشه برای من
حتی دو هفته پیش که سارای عزیزم از سایت عباس منش اومد و بیرون ورودی اصلی بازار خواستیم بفروشیم و نگهبان برگشت پیش سارا بهم گفت که
برای ما ارزش قائل نیستی برای خودت ارزش قائل باش
و این همه میگیم نیا ورودی بازار، حرف گوش بده و برو و هر هفته جا بگیر و راحت داخل بازار بفروش
وای خدای من
اون روز سارا جان گفت طیبه تو رو نمیدونم ، ولی بد جور به من برخورد ،من آخرین باریه که دارم میام ورودی بازار برای فروش
و من حرفشو جدی نگرفتم و گفتم نه بابا اینا بگن اشکالی نداره
اما من که خودمو میشناسم دو هفته پیش ته ته دلم میدونستم که یه پیامی داشت و این بود که خودتو داری بی ارزش میکنی
و واضح گفت
برای ما ارزش قائل نیستی برای خودت ارزش قائل باش
حتی سارا جان واضح بهم گفت که این بی ارزشی رو به جهان هستی میفرسته ولی من گوش ندادم
هر چی فکر میکنم میبینم اون روز یعنی دو هفته پیش در مدار دریافتش نبودم و الان که ظرفم بزرگتر شده خدا درکش رو بهم داد
ولی من مقاومت کردم تا اینکه بعد دو هفته خدا با جریان پسر گیتار زن توی مترو بهم این درسو داد
که تا وقتی خودت برای خودت ارزش قائل نباشی دیگران هم برای تو و هم برای نقاشی هات ارزشی قائل نخواهند شد
درسته فروش میرن اما کم ، در حد باورهای الانت
و اگر میخوای بی نهایت بشه فروشت، باید لیاقتت رو نشون بدی و ارزشمند بودنت رو با قدم هات نشون بدی
خدایا شکرت که این درس بزرگ رو بهم دادی
از صبح فکر میکردم، اما هیچ درکی نداشتم تا اینکه اتفاقات روزم رو نوشتم
وقتی من از بالای ورودی مترو میدیدم پسر داره میخونه، انقدر زیبا میخوند که شروع کرد به خوندن یه آهنگ شاد
دیدم یه دختر و پسر اومدن و با شنیدن اون آهنگ رقصیدن و پله هارو که میومدن بالا ،همدیگه رو بغل کردن و بوس کردن همدیگه رو و من با دیدن این لحظه پر از عشق، خیلی حالم خوب شد و خندیدم و تو دلم گفتم عشقتون افزون باد
و وقتی به بالای پله هارسیدن خواستن شروع به رقص ملایم دونفره روی پله هارو شروع کنن که دختر دستشو به کمر پسر و پسر دستشو به شونه دختر گذاشت و خواستن برقصن که یهو یه مرد اومد و دختر خندید و به من نگاه کرد و دوباره خندید و رفتن
همینجوری جمعیت میومد که دیدم یه دختر اومد پیشم ، با حالتی که انگار قبلا منو میشناخت انقدر راحت و صمیمی سلام داد ، گفت جمعه بازار نرفتی
منم بهش گفتم میز ندادن
و باید از صبح زود بیام
اونموقع باز خودمو خوب میشناسم حواسمبه افکارم بود
داشتم دروغ میگفتم، تو دلم گفتم چرا دروغ میگی ، تو اصلا پرسیدی که جا بود یا نه، که ببینی بهت جا میدن یا نه؟؟؟؟؟
صبح که یه عالمه جا بود، دروغ نگو
ولی بازم باور محدودم باعث شد مقاومت کنم و خودمو بی ارزش بدونم و بی ارزشیمو هم با فرکانسش به جهان هستی ارسال کنم
و دختر گفت ،میشه منم کنارت وایستم کارای منم انار هست
گردنبند انار
و بهش گفتم اشکالی نداره و تو دلم گفتم من کی باشم که بگم واینستا و اومد و پیشم وایساد و باهم صحبت میکردیم ، گفت از گرگان اومده برای نمایشگاه سوغات مصلی و اونجا بهش جا ندادن و اینجا اومده و بازم بهش جا ندادن و میخواست برگرده گرگان و وقتی صحبت میکرد جمعیت میومدن ودیدم به پسر گیتار زن، پول میدن ،من فقط از زانو به پایین بدن پسر رو و زمین رو میدیدم
و میدیدم که پول توی کیف گیتارش جمع میشد و چون ورودی مترو همیشه یه بادی با فشار قوی میاد ،پولاشو باد میبرد
من خندم میگرفت، به دختر گفتم ببین پولاشو باد میبره
این پسر همیشه با چشمای بسته آهنگ میخونه و جوری تو کارش محو میشه که متوجه اتفاقات اطرافش نمیشه تا وقتی که چشماشو باز کنه میبینه پولاش رفتن
و تو افکارم میگفتم ببین چقدر رهاست
یاد حرف استاد عباس منش میفتم که میگفت دنبال چیزی برین که عاشقشین و دوست دارین شب و روز کار کنین حتی اگر پولی بابتش بهتون ندن
اون دقیقا عشقتونه و باید کارتونو از طریق اون پیشرفت بدین و ثروت خلق کنین
هیچی براش مهم نبود ،جز عشقش گیتار زدن و بستن چشماش و خوندن
انقدر علاقه داره به کارش که حتی رفتن پولا که باد میبره رو متوجهش نیست
و داشتم فکر میکردم
که چه درسی برای من داره
که الان فکر میکنم من باید انقدر که اون پسر تمرکز داشت به روی کارش ، منم باید در این حد تمرکز بذارم رو نقاشی و طراحی
بعد دختری که کنارم بود گفت بریم بازار
گفتم باشه و وسایلامونو جمع کردیم و رفتیم
وقتی رسیدیم داخل بازار داشتیم میرفتیم پیش مادرم ، که یهویی دیدم دختر نیست
سریع قضاوتش کردم ، با خودم گفتم حتما نمیخواسته با من بیاد و خودش رفت بگرده تو بازار تا بفروشه
به این چیزا که فکر میکردم دقت کردم دیدم مشتری داره و به اناراش دارن نگاه میکنن
رفتم بهش گفتم من از پله ها بالا میرم و خرید کردن بیا بالا
همین که رفتم پیش مادرم وسیله هامو گذاشتم و دیدم یه گروه موسیقی که گیتار و تنبک و دف و سنتور داشتن 4 تا پسر به قدری حرفه ای هماهنگ کار میکردن که متعجب بودم
باز هم داشت تکرار میشد یه پیام
اینکه اگر تو هم تمرکزی روی نقاشی کار کنی و از نقاشی درآمد داشته باشی و باور هاتو قوی کنی
صد در صد بهت داده میشه
با خودم گفتم مگه میشه انقدر هماهنگ و اینا باید کنسرت اجرا کنن
خیلی زیبا بود
یکم گوش دادم و بعد دختر اومد و پیشمون نشست و من شروع کردم به گوش دادن جلسه دوم قدم دوم
نمیدونم یهویی چی شد
یه حسی بهم گفت برو گوش بده
گفتم آخه من که هنوز رد پایی تو فایلای قدم اول ننوشتم چرا برم قدم دوم
حس کردم که باید گوش بدم و چشم گفتم
و تا غروب فقط داشتم گوش میدادم
وهم زمان صدای موسیقی شاد و زیبایی که مینواختن خود خود بهشت بود
و من لذت میبردم ،دختری که پیشمون بود دو ساعتی نشست و گفت میره مصلی تا دوباره صحبت کنه که بهش جا بدن و بره تا سی ام کاراشو بفروشه
و با هم خداحافظی کردیم رفت
خیلی جالب بود وقتی صحبت میکرد گفت رشته دانشگاهش نقاشی و هنرهای تجسمی بوده
وقتی رفت ، من دوباره با دقت نشستم و فایلارو گوش دادم
مادرمم گل سراشو برداشته بود و رفته بود داخل بازار بچرخه و بفروشه
من مدام سعی میکردم تا تجسم کنم که آینه دستیام فروش رفتن
و مدام به اون 650 فکر میکردم و میدیدمش که تو حسابم اون عدد واریز شده
تا غروب هیچی از کارای من تو اون مکان خلوت کوشک باغ هنر فروش نرفت
من اصلا نگران نبودم
به خودم میگفتم طیبه میشه در دست اقدامه
ولی متوجه نبودم که من یه چیزو فراموش کرده بودم و بعد نوشتن رد پام فهمیدم که من بی ارزشی خودم و کارامو فرکانسشو فرستاده بودم و سبب شد که فروش نداشته باشم
و شرک هم داشتم
ولی سعی کردم خودمو آروم نگه دارم و خدارو شکر میکردم و از موسیقی لذت میبردم تا اینکه مسئول بازار اومد با یه پلیس
با خنده گفت اینجا نباید بشینیا
جمع کن صبح جمعه بیا بهت جا بدم
گفتم باشه مادرم بیاد جمع میکنیم
همینجور من داشتم به فایل گوش میدادم که رسیدم به اینکه باید قصد پشت خواسته تونو بگین و اگر بگین من فلان چیزو میخوام ، شمارو از مسیر دور میکنه
من این حرفو تو چند تا از فایلای رایگان و حتی نوشته ها و توضیحات مریم جان هم خونده بودم
ولی انگار امروز باید متوجهش میشدم چون در مدار دریافتش قرار گرفته بودم
و البته باید اینم اضافه کنم ،تا زمانی که من قدم برندارم و ایمانم رو نشون ندم هیچ اتفاقی نمیفته
همینو که شنیدم ،به یکباره گفتم نمیخوامش
دیگه خواسته مو که تجسمش کردم با جزئیات که گفتم حتما این باشه ، نمیخوام
دادمش به خودت ربّ من
من فقط تو رو میخوام
و اینو گفتم و مادرم که اومد و جمع کردیم و رفتیم، داشتم با خودم صحبت میکردم ، گفتم من منتظرم میدونم خدا مشتری میشه برای نقاشیام
که یهویی خودم جواب خودمو دادم و گفتم نه طیبه اشتباه نرو
خدا که عطا میکنه
تو مانع عطا کردنش شدی
فکر کن ببین چه افکاری داری
همینجور فکر میکردم و آروم بودم و تجسم میکردم و رفتم
یادم اومد نمازم مونده
به مادرم گفتم تو اینجا رو میزای خالی بچین
من برم و بیام
نزدیک غروب بود و خیلی از فروشنده ها از ساعت 3 جمع میکردن و میرفتن
و اکثر جاها از 4 به بعد خالی میشه
وقتی رفتم ،جلو ورودی بازار همه دستفروشایی که هر هفته میدیدمو دیدم
که همه کنار خیابون بساط کردن و از یکی پرسیدم گفت امروز کاری نداشتن
تو دلم گفتم کاش میومدم اینجا
و دوباره شرک ورزیدم
بعد دوباره با هر قدمی که میرفتم به دستفروشا سلام میدادم
یکی که یه بار براش کارت کشیدم و به من کیک ژله آبی داد بابت تشکر داده بود ، دیدمش و باهم صحبت کردیم ،بهش گفتم اگر بشه دیگه نمیام اگرم بخوام بیام ،نقاشیامو میارم
وقتی نمازمو خوندم گفتم خدایا منو ببخش میدونم که من مانع ورود ثروتم ،باید قدم بردارم و عمل کنم تو کمکم کن
وبرگشتم پیش مادرم
گفت یدونه گوشواره انارتو فروختم طیبه
من به قدری خوشحال بودم که فقط مثل دیوونه ها برای 50 هزار تمن میخندیدم
میگفتم میدونستم در دست اقدامه و سپاسگزاری میکردم
وقتی جمع کردیم بریم ورودی بازار یکی از فروشنده ها لحظه آخر داشت میرفت خونه اش
من حواسم نبود به فایل استاد گوش میدادم
دیدم یه خانم گفت اناراتو ببینم و گفت بین این انار و این موندم کدومو بردارم
دقیقا دستشو رو اناری گذاشت که من تجسمش کرده بودم و وقتی گفتم خودتون به سلیقه خودتون بردارید
انار کناریشو برداشت
خواست پولشو نقدی بده
گفت 100 بدم؟؟؟
گفتم نه واقعا جا نداره
گفت 110 آخرش
گفتم نه واقعا نمیشه
گفت بابا منم فروشنده ام یه تخفیفی بده که 120 داد و گفت 5 دیگه نمیدم
گفتم نمیشه ،شما 10 بدین من 5 برگردونم
از مادرم 5 گرفتم و بهش دادم و با خوشرویی ازش تشکر کردم و گفتم پر برکت باشین
من اون لحظه از خوشحالی داشتم پرواز میکردم
که امروز از صبح تا شب فروش نداشتم
ولی داخل بازار که رو میز گذاشتیم فروش رفت
این یعنی چی ؟؟؟
یعنی اینکه اگر بهاشو بپردازم خدا به من مشتری رو میاره
من باید ارزشمندیمو نشون بدم
وقتی میخواستیم برگردیم ،خواهرم اومد گفت داره بارون میباره و با پسرش رفتن و من و مامانم باهم رفتیم
وقتی رسیدیم مترو هنوز نرفته بودن باهم سوار شدیم
وای از اینجا من یه تجسمی کردم
متحیر شدم
یه ایستگاه بعد جا باز شد و نشستم و چشمامو بستم و انارارو رو پام گذاشتم یه لحظه تصویر این به چشمم نشون داده شد که الان مادرم صدام میکنه میگه طیبه مشتری داری
تا این تصویرو دیدم
دو سه ثانیه بعدش همین رخ داد
مامانم به دستام زد و گفت طیبه مشتری داری
دیدم یه دختر روبه روم نشسته بود گفت برای فروشه ؟
گفتم بله و ازم گرفت و 200 تمن ازم خرید کرد
یه ست و یه گوشواره خالی
وای من تو مترو که کارت میکشیدم فقط میخندیدم چقدر خوشحال بودم
تو دلم میگفتم ببین تو کل روز فروش نداشتی ولی خدا غروب برات مشتری شد تا نوشته های اول صبحت رو تایید کنه
وقتی رسیدیم و با بی آرتی برگشتیم خونه دیدم داداشمم تو بی آر تی بود و باهم پیاده شدیم
مثل همیشه رفتم به درخت توت سلام دادم و برگشتم
رفتیم خونه
امروز اولین روزی بود که شهر بازی کنار مرکز خریدمونو راه انداختن و هوا بارونی بود و بسیار پاک و زیبا
وقتی رسیدیم خونه من شروع کردم به حساب کردن فروش روزمون
من کلا 375 فروش داشتم از انارام
و مادرم 3 میلیون و 550
که بابت درصد فروش برای گل سرایی که پیش من گذاشته بود 300 به من داد
که کلا به حساب من 675 واریز شد
من اصلا حواسم نبود که چرا 675 به حسابم واریز شد
تا اینکه نوشتم و فکر کردم به اتفاقای روزم
و بهم گفته شد
که من تو تمرین ستاره قطبیم نوشته بودم 650 به حسابم واریز میشه
و شد
اما 25 اضافه تر
و من به فکر این بودم که 25 برای من یه پیام داره اما چیه پیامش؟؟؟
رهاش کردم گفتم به وقتش بهم گفته میشه
و ادامه دادم نوشته هامو
که از اول نوشتم و یکی یکی درک هایی که باید از کل روزم بهم گفته میشد رو متوجه میشدم
شب که دیر وقت شد 12:15دقیقه رفتم مسواک بزنم و بخوابم و ادامه رد پامو فردا بنویسم تا تکمیل بشه و بعد بذارم تو سایت
همین که مسواک میزدم یهویی شروع کردم به حرف زدن با خودم
گفتم طیبه نمیخوامش که نوشتی ، تو رد پات و گریه کردی کافی نیست
باید در عمل نشون بدی و نشون بدی که
مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.
مرد راه ربّ بودن یعنی چی
باید کامل دل بکنی و رها بشی از این خواسته ات
خودت خوب میدونی چه کارهایی باید انجام بدی
و قطع کنی به کل این شاخه های اضافه رو که مانع رشدت شدن
پس در عمل نشون بده ،
که نشون بدی کجای کاری
ایمانت رو الان باید نشون بدی
هر آنچه که توی گوشیت درمورد اون خواسته داری پاک کن که حتی تو پاورپوینتی که ساختی کلی عکس گذاشتی
و آخرین مرحله از رهایی
پس بگیر و بگذر از خواسته ات و پاک کن هر آنچه که باید از درین بورد آرزوهات پاک بشن
و فقط قصد پشت خواسته هات رو بنویس
وقتی برگشتم تا بخوابم دوباره شعر رو خوندم گریه کردم
سخته
به قول استاد ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است
من در کلام گفتم خواسته مو نمیخوامش
تو این یک سال بارها گفتم و در عمل نشون دادم و سبب آرامشم شد
اما این بار باید به کل بگذرم از خواسته ام قشنگ این پیام رو حس میکنم
ولی باید در اصل ، در عمل نشون بدم
و وقتی نشون دادم
خدا به وعده اش عمل میکنه
صد چو لیلا کشته در راهم میکنه
امروز در صحبت های تجسم استاد
من فهمیدم که آخرین قدمامو برای رهایی کامل خواسته ام باید بردارم
و از خدا کمک میخوام
وقتی نوشتم، تمرین ستاره قطبیم رو باز کردم و تیک هایی که پشت سر هم زدم رو با عشقی بیشتر سپاسگزاری کردم و تجسم کردم روی شونه های خدا هستم و خوابیدم و صبح با کلی عشق دقیقا دوباره موقع اذان بیدار شدم
اینجا مینویسم چون مربوط به امروز میشد و ادامه درکم از مبلغ فروشم هست که دیشب رهاش کردم وگفتم،
به وقتش بهم گفته میشه چرا 25 هزار تمن اضافه واریز شد به حسابم
(الان ساعت 5:48 روز 24 آذر هست
وقتی بیدار شدم و داشتم به این فکر میکردم و تجسم میکردم که از قلبم سپاهی از کد های سلامتی دارن حرکت میکنن
به یکباره دیدم و درک کردم که دلیل اینکه 25 هزار تومان اضافه بود از مبلغی که در تمرین ستاره قطبی نوشتم و دیشب نوشتم که عجیبه چرا 25 اضافه تر شده
که الان تو همین ساعت نورانی و عظیم خود به خود درکش بهم داده شد
و به قلبم این جمله جاری شد
تو که با ایمان قوی که داشتی تصمیم گرفتی تخفیف ندی و تخفیف ندادی
25 هزار تومان پاداش تو بود
وای خدای من
دیشب گفتم قضیه این 25 هزار تمن اضافه چیه ؟؟؟
الان قشنگ بهم گفت که پاداش کسانی که به اصل ، به خدا توکل کنن همینه که می افزاید
ظرف وجودش بزرگ و نعمت و ثروتش فراوان میشه
چه درس بزرگی بود این عدد و مقدار اضافه
قشنگداره بهم میگه که تو همه کارهات ، و تمام جنبه های زندگیت
اگر به اصل توجه کنی دائم ظرفت بزرگ میشه و برای دریافت نعمت و ثروت و عشق و شادی و سلامتی و آرامش و بهترین ها آماده میشی و بهت داده میشه
خدایا شکرت
کمکم کن تا سریع تر عمل کنم
و امروز یاد گرفتم که دیگه فقط چیزای خوب رو بنویسم در سایت حتی اینکه فقط از مشتری هایی بنویسم که به راحتی کارت میدن و خرید میکنن تا تعدادشون بیشتر و بیشتر بشه
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز اول آذر رو با عشق مینویسم
امروز صبح که بیدار شدم خدا با جاری کردن 3 آیه از 3 سوره نازعات ،لیل و الرحمن به من گفت که همیشه یادم باشه که متواضع باشم و یادآوری کنم به خودم که هیچی نیستم در مقابل خدا
و خوشحالم که این سوره هارو نشونه داد برای من
که تو فایل
توانایی کنترل ذهن – صفحه 73
نوشتم جریانشو
وقتی نوشتم مادرم گفت طیبه برو نون بخر و من حاضر شدم و رفتم
انقدر زیبا بود هوا و تقریبا درختای اطراف برگاشون ریخته بود چون بارون شدیدی بارید دیشب و هرچی برگ زیبا بود که قرار بود از درخت جدا بشه ،جدا شده بودن
وقتی سنگک گرفتم و برگشتم سریع وسایل رنگ روغنم رو گذاشتم و قلموهامو گذاشتم تا کارم رو شروع کنم
یه لحظه نگاه کردم از پنجره اتاقم به پارکینگی که درخت بید مجنون رو قطع کرده بودن و چند روز پیش من کلی برگاشو چیدم تا روش نقاشی بکشم
وقتی نگاه کردم دیدم نیست و نظافت چی های شهرداری اومده بودن برده بودن
یه لحظه گفتم ای کاش دیروز هم میرفتم برگ میچیدم ،سریع گفتم طیبه حتما اون مقدار برای نقاشیت کافی بوده پس افسوس نخور
و به کتابایی که پر بود از برگ درخت بید نگاه کردم و سپاسگزاری کردم از خدا و تمرین رنگ روغنم رو شروع کردم به کار کردن
امروز برای مادرم گل بافتم وقتای زنگ تفریح بعد تمرین رنگ روغنم
و چشمای قورباغه هارو چسبوندم که مادرم گفت طیبه پولاشو حساب کن که بهت بدم ،زمان گذاشتی چسبوندی برای من
و من صدایی که قبلا میشنیدم میگفت هیچ پولی نگیر در قبال کمک به مادرت که مادرت بارها کمکت کرده و الان نوبت تو هست رو نشنیدم و حس خیلی خوبی داشتم که دارم هم تو روند کارش کمک میکنم و هم در قبال کمکم مبلغی که به خانمایی که قلاب بافی انجام میدن ، پرداخت میکنیم ،برای من هم در نظر گرفت
من امروز از صبح تا شب داشتم فایل
ارتباط بین درک صحیح خداوند و روان شدن چرخ زندگی
رو گوش میدادم
و باز هم درک هایی داشتم
و سعی میکنم در عمل اجرا کنم
امروز حتی یه صدایی که دو هفته پیش میشنیدم که میگفت حق نداری گل سر بفروشی رو نشنیدم
یه حس خوبی داشتم که باز هم مادرم گفت و تصمیم گرفتیم که فردا من دو تا چوب لباسیارو که مثل دستفروشای مترو نمد دوختم و نقاشیامو آویزون کردم بهش با سنجاق اونا رو برمیدارم و تو دستم ظرف گل سرامو میذارم
و وقتی تو جمعه بازار مسیرش رو راه میرم میگیرم دستم و هم نقاشیامو میبینن و هم گل سرارو
و از فروش گل سرا تصمیم گرفتیم به ازای هر 50 تا فروش یه مبلغی که برای زحمت من هم باشه بردارم
و مادرم هم قبول کرد
هرچی فکر میکنم میبینم دیگه خبری از اون منع شدن ها نیست
آقای نارنجی ثانی راست میگفتن
طیبه عزیز ، همه ما هدایت میشیم ولی آیا براه درست ؟
نه ،بلکه هدایت میشیم به باورهامون ، به آنچه برای ذهنمون تثبیت شده.
من شده بارها با جملات دیگه از استاد این حرف رو شنیده بودم اما هیچ وقت درکی نداشتم و الان درک میکنم
که من طبق باورهام بود که اون روزا میشنیدم حق نداری از پول برداری و باید هدیه بدی به مادرت
یا کمک نکنی به مادرت حتی یه ذره کمکم نباید بکنی و بذاری خودش شروع کنه
یا اینکه فکر میکردم منم که میتونم به مادرم کمک کنم و خدارو ندیدم
یا اینکه هدیه بده چون مادرت بارها بهت کمک کرده و الان نوبت تو هست کمکش کنی
و یا اینکه دستمو به درختا میخواستم بزنم و مثل همیشه بگم خدایا شکرت و چقدر تو عظیمی ،میشنیدم که دست نزن به خواب رفتن و شب به درخت آب نده
که اونم طبق باورهای محدود خودم بود که فکر میکردم ار طرف خداست
طیبه عزیز ، همه ما هدایت میشیم ولی آیا براه درست ؟
نه ،بلکه هدایت میشیم به باورهامون ، به آنچه برای ذهنمون تثبیت شده.
این جمله رو باید بارها برای خودم بخونم و فکر کنم
حتی استاد هم در این فایل در دقیقه های اول که میگفتن اگر باورهای مناسبی نسبت به خدا داشته باشیم بیشتر بهره مند میشیم
و من سعی میکنم که این باورهارو تکرار کنم و دوباره باورهای قوی بنویسم و با صدای خودم ضبط کنم
استاد در ادامه که گفتن خدا برای شما فزونی میخواهد تازه فهمیدم که باورهای محدود من بود که فکر میکردم نباید پول رو برای خودم بردارم
یا اینکه خدا با هر بار نگاه کردن من به برگ درختا و لمس کردنم و شکر کردنم ظرف من رو رشد میده و خوشش میاد که من سپاسگزاری کنم و به برگ درختا دست بزنم و خدا رو یاد نکنم
نه اینکه بیاد بگه به درختا دست نزن حتی تو شب آب نده بهشون که سبب حال ناخوب در من بشه که نتونم سپاسگزاری کنم
انقدر خوشحالم که دیشب وقتی بیرون بودم دستمو گذاشتم رو برگ درخت کاج و قربون صدقه اش رفتم داشتم باهاش صحبت میکردم که دیدم دارم خداروشکر میکنم و انقدر حس و حالم خوب بود که دلم میخواست برگاشو بوس کنم
حتی دو روز پیش شب بود برمیگشتم خونه رفتم پیش درخت توتی که تو ایستگاه بی آر تی بود دستمو کشیدم به تنه درخت و حالشو پرسیدم انقدر حس خوبی گرفتم که خیلی حالم خوب بود
خیلی حس خوبی بود
خوشحالم از اینکه متوجه شدم و خدا هدایتم کرد تا بهم بفهمونه و درکم رو بیشتر کرد تا عمل کنم
و از اون روز تا جایی که تونستم سعی کردم بارفتارم ببینم چه باوری پشتش هست که حس میکنم از طرف خداست
البته امروز یه نشانه از خدا که از طریق یه دوست آگاه درسایت بهم گفت که مراقب باش کمال گرا نباشی و سخت نگیری
آسان بگیر تا آسان بشه مسیر تکاملت
و از خدا درخواست میکنم قلبم رو باز کنه برای هرچه بی نهایت هموار تر شدن مسیر تکاملم و راحت و آسان بگیرم
و پیش برم
امروز خدارو بی نهایت سپاسگزارم که تونستم قدم اول جلسه اول دوره 12 قدم رو که چکاب فرکانسی بود بنویسم و اجازه رفتن به جلسه دوم با انجام تمرین جلسه اول بهم داده شد
و خدارو بی نهایت سپاسگزارم که الان وقتش بود که من تکمیل کنم
از این به بعد سعی میکنم بیشتر قرآن بخونم
بیشتر فکر کنم در مورد آیات و بیشتر سعی کنم عمل کنم
برای تک تک دوستان و خانواده صمیمی سایت پر از آگاهی بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام
دوستتون دارم
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 29 آبان رو با عشق مینویسم
همه چیز به نفع من رخ میده
این که به نفعت شده خداروشکر اعسارت قبول شده
باید بری پیگیری کنی
در ادامه از اول صبحم همه چیز کاملا به هم پیوسته هست که مربوط میشن به این پیام اول
همه چیز به نفعت شده
همه چیز به نفعت شده طیبه
این دومین باری بود که وقتی عاجز بودنمو گفتم و به زبانم گفتم که هرچی تو خیر بگی همون بشه یهویی همه چی تغییر کرد
بازم میگم من وقتی متن ابلاغیه رو خوندم یه چیز دیگه بود ،یهویی متنش عوض شد
نمیدونم شاید من درکش نکردم اما هنوز متعجبم
امروز صبح که بیدار شدم ، تا برم پارک ترافیک تا آخرین جلسه دوچرخه سواریم رو با عشق بگذرونم و از این به بعد خیالم راحت بود که تو جاهای شلوغ میتونم با دوچرخه خودم بیرون برم ، وقتی بیدار شدم یه حسی داشتم که تعطیله و میرم و برمیگردم
آخه از دیشب رعد و برق شدید بود و بارون میبارید خدایا شکرت
و چون هفته پیش مسئولش گفت اگر بارون باشه تعطیل میشه ولی من خبری نداشتم از اطلاع رسانیشون و رفتم
وقتی برای صبحانه ام دو تا تخم مرغ آبپز خوردم و حاضر شدم و رفتم ، یه حس خوبی داشتم که میدیدم همه جا برگا رو زمین هست و بوی نم بارون و درختا و برگا میومد و خیلی حس خوبی داشتم و راه افتادم و تند تند رفتم تا 9:30 برسم
وقتی رفتم کل مسیر رو تو خود بهشت داشتم قدم برمیداشتم از رنگای زرد و سبز و قهوه ای و نارنجی و قرمز و همه رنگ روی برگای درخت بود و همه مدل ،انقدر زیبا و جذاب بودن که انگار بار اولم بود اون مسیر رو پیاده میرفتم
خیلی زیبا بود ، اولین بار بود درختای زیبا رو میدیدم که انقدر رنگارنگ و جذابن امسال اولین پاییز آگاهانه دیدن من به پاییز بود
وقتی رسیدم پارک ترافیک تعطیل بود و اولش گفتم کاش میگفتن نمیرفتم ،ولی بعد گفتم اشکالی نداره عوضش این همه زیبایی دیدم و کیف کردم از این هوای زیبا که سبب شد پیاده روی کنم و به زیبایی های خدا توجه کنم
تو راه کلی عکس گرفتم ، چند تا برگ چنار جمع کردم که برگا انقدر زیبا بودن که لذت میبردم و سپاسگزاری میکردم
همینجور که داشتم میرفتم ، هم رفتنی و هم برگشتنی که باید از زیر گذر اتوبان رد میشدم تا به محله مون برسم سر راهم یه عالمه حلزون بود
حلزونایی که سر مسیر پیاده رفتنم بودن و دیدمشون برداشتم و گذاشتم کنار تا کسی لهشون نکنه
وقتی به زمین نگاه میکردم بارون هم که دیشب شدید بارید تو تهران ، کلی همه جای شهر زییا شده بود
فقط یه بار نصف شب ، به صدای بارون بیدار شدم و خوابیدم
خدایا شکرت
حلزونا هم بیرون اومده بودن و بعد دیدم یکم جلو تر تو مسیرم یه حلزون داره میره ، برداشتمش و گذاشتم رو دستم
همیشه یه جوری میشدم اگر حلزون به دستم میخورد ولی اینبار انقدر راحت گذاشتم رو دستم ، دیدم بیرون اومد و شاخکاشو باز کرد و وقتی دید امن و امانه شروع کرد به حرکت کردن روی دستم
منم انقدر شگفت زده شده بودم که کلی عکس و فیلم از زیبایی هاش گرفتم و بعد گذاشتمش روی یه درخت و خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم
یکم جلو تر که رفتم یه سنگ قلب شکل دیدم برداشتمش خیلی حس خوبی داره وقتی خدا قلبشو که همیشه به شکل های مختلف بهم هدیه میده که امروز به شکل سنگ بود
خیلی وقتا هم به شکل ابر هدیه میده
وقتی رسیدم خونه مون به مادرم گفتم مامان باید برم دو نفر از خانما میان بهشون کاموا بدم و کامواهارو که جمع کردم ساعت11:30رفتم
به یکی از خانما تحویل دادم و خواهرم هم اومد و وقتی میخواستیم بریم خونه دیدم یه خانم مسن داشت نگاهم میکرد و صدام کرد گفت خانم شما قلاب بافی یاد میدین؟ گفتم نه
به خانما کار میدم برام میبافن
بعد بهم گفت که میشه منم قبول کنین براتون کار ببافم بلدم
که خواهرم گفت باشه بگو و آدرس گرفت و گفت با همسرم صحبت کنم خبر میدم
بعد که من رفتم به خانم دیگه کارای گل سر مادرمو تحویل بدم
و برگشتم به خواهرم زنگ زدم و باهم جلو در مدرسه حرف زدیم و به خانم دستفروشی که پارسال باهم مینشستیم جلو در مدرسه سلام دادم
گفت دختر تو کجایی دیگه نمیای جلو در مدرسه نقاشی بفروشی ،نمیبینمت دختر
گفتم دیگه نمیتونم بیام فعلا نقاشی کار میکنم فرصت نکردم
اونجا بود فهمیدم چقدر سریع گذشت اون روزا دقیقا اردیبهشت امسال بود تکاملم رفته رفته داشت طی میشد
بعد خانمی که کیک میفروخت جلو در مدرسه دیدم گفت
طیبه جان سلام
وقتی دیدمش گفتم عه شمایین
گفت آره منم همسایه خونه قبلیتون
جالب بود وقتی هفته پیش خواهرم کیک تر خریده بود وقتی داشتم میخوردم یاد همسایه مون افتادم گفتم یعنی اونم کار شیرینی پزی که چند سال پیش بهم گفت بهش علاقه داره تا کسب درآمد کنه رو شروع کرده ؟
نگو خودش بوده که کیکاشو جلو در مدرسه فروخته به خواهرم و وقتی گفتم خواهرمه گفت من این خواهرتو ندیده بودم
و بهش آرزوی خیر و برکت کردم
و به خواهرم گفتم بیا بریم درخت بید مجنون رو نشونت بدم ببین چقدر برگ داره ،دیشب از اون درخت برگ چیدم
اصلا قصد نداشتم برم دوباره برگ بچینم، درسته که گفتم اگر بشه امروزم برگ میچینم ولی کاملا هدایتی دوباره رفتم و کلی برگ چیدم خیلی زیبا بودن دیشب تو تاریکی برگ چیدم و امروز تو روشنایی
و همه میومدن و می رفتن و من بی توجه به آدما مشغول چیدن برگ از درخت بزرگی که قطع کرده بودن و هرچی میچیدم بازم برگ تولید میشد
خداروشکر بی نهایت گنج بود برای من
وقتی برگ چیدم و دوباره چند تا شاخه شو مثل دسته گل کردم و بردم خونه خیلی حس خوبی داشتم
از خدا و از درخت سپاسگزاری کردم
و رسیدم خونه
و با مادرم صحبت میکردیم گفت برای من که کار میکنی و وقت میذاری میری از خانما بافتنیارو تحویل میگیری بنویس تا پول همه رو یه جا بهت بدم
زمان میذاری میری میای هزینه شو هم بگیر
بعد بهش گفتم که همسایه خونه قبلیمون کار مورد علاقه شو شروع کرده
یه لحظه خندیدم گفتم ببین چند ماه پیش منم جلو در اون مدرسه داشتم نقاشی میفروختم
الان همسایه مونم داره تکاملشو طی میکنه و از یه نوع کیک شروع کرده ،کیک تر شکلاتی
که واقعا خوشمزه بود کارش عالی بود
و یه خانم هم کیک ساده میفروخت
و با خودم گفتم صد در صد اونم با تلاش و ذوقی که تو چشماش دیدم سریع پیشرفت میکنه
اینجا جلو مدرسه فکر نکنم بمونه
و بعد شروع کردم به شستن برگا و گذاشتم تو اتاقم تا یکی یکی دوباره خشک کنم و لای کتاب بذارم تا خشک بشن
تا بعد از ظهر داشتمکارمیکردم که دیدمپیام اومد از عدل ایران
و ابلاغیه بعد تقریبا دوماه اومد
همین که میخواستم ببینم خندیدم گفتم همه چیز به نفع من رخ میده
هیچ آگاهی درمورد متن ابلاغیه نداشتم
ولی متن رو که باز کردم با درک هایی که داشتم ، خلافش بود یعنی من گفتم همه چیز به نفع من رخ میده
اما چیزی که خوندم از متنش دیدم برعکس هست
تو رد پاهام نوشتم :
من 8 دی ماه پارسال که هنوز درکی از تکامل نداشتم و تازه با سایت عباس منش آشنا شده بودم و از 7 مهر داشتم فایلارو گوش میدادم
یه جورایی عجله داشتم و سبب شد با قرض تو یه نمایشگاه هنری که نقاشیارو تو الهیه به نمایش میذاشتن تو یه روز، منم برم شرکت کنم برای دوتا تابلوم
وچون تکاملم طی نشده بود به قول استاد با سر میخورین زمین
و من تو اون نمایشگاه که اولین نمایشگاه عمرم بود و حتی بلد نبودم چیکار باید بکنم قوانین رو نمیدونستم ، تابلومو در اثر سهل انگاری پاره کردن و اون روز با دست نوشته ای تعهد دادن که ترمیم میشه و به عنوان خسارت تابلوم به ترکیه و عمان ارسال میشه تا در نمایشگاه به نمایش بذارن و فروخته بشه
به خیال خودم خوشحال بودم که تابلوم میره خارج از ایران ولی نشد و من خیلی درس ها از این اتفاق یاد گرفتم و سبب رشدم شد
خلاصه که به وعده شون عمل نکردن و من هیچ کس رو نداشتم تا از حقم دفاع کنم
اون روزا تازه با سایت آشنا شده بودم و میگفتم طبق آیه ای که خدا به پیامبر گفته شما نجنگیدید در جنگ من جنگیدم …
منم به این درکم گفتم خدا تابلوی منو پاره کرده و این شرایط رخ داده تا من از این طریق تابلوهامو به خارج از کشور بفرستم
الان که دارم یادم میارم خندم میگیره
چقدر اون روزا هیچی نمیدونستم و چقدر امروز نسبت به اون روزم آگاه ترم
خدایا شکرت
و من هیچ درسی رو نگرفته بودم تا عمل کنم و هر هفته با جواب ندادن اونها من دلسرد تر میشدم و اطرافیانم منو میترسوندن که تابلوتو ترمیم نمیکنن
همه اینا گذشت و گذشت تا اینکه من تصمیم گرفتم شکایت کنم
حتی جوری شد که برادرم حاضر نبود کمکی بهم بکنه ومن اون روزا خیلی تنها بودم و تازه با خدا آشنا شده بودم و از زبان استاد عباس منش میشنیدم
تصمیم گرفتم از خدا کمک بخوام ،اون روزا به این فکر بودم که چجوری میشه به خدا ایمان داشت و از خدا خواستم کمکم کنه تا ایمانم رو نشونش بدم
و صبح روزی که میخواستم برم شکایت کنم هیچ پولی تو حسابم نداشتم
نزدیک 9 صبح بود دراز کشیده بودم سر جام به ساعت نگاه کردم و گفتم خدایا من چیکار کنم هیچ کس رو ندارم
پول ندارم چجوری برم شکایت کنم؟
و من نمیخوام برم ، چون پول ندارم، وکیل ندارم
تو وکیلم میشی که من برم؟
تو پولمو جور میکنی ؟؟
و ازش نشونه خواستم
درخواست کردم و پتو رو کشیدم روم و چشمامو بستم
یهویی شنیدم به قلبم جاری شد
انقدر واضح شنیدم که سریع بلند شدم
ولسوف یعتیک ربک فترضی
این آیه رو نشونه دریافت کردم و اون روز قدم برداشتم
خدا به طرز عجیبی پول شکایت رو که از اونموقع تا الان که چندین بار کارم عقب افتاد به طرق مختلف که با هر بار درسم رو گرفتم ، تو این ماجرا ایمانم رو بارها قوی کرد با تکرار این آیه و یا تکرار آیاتی که میگفت وکیل من هست
تا اینکه دو ماه پیش سر یک جریان ساده دوباره جریان شکایتم عقب افتاد و من درسم رو گرفتم که تو رد پاهام نوشتم
و امروز دیدم پیام اومد که ابلاغیه دارم و باید برم ببینم
وقتی قرار نهایی دادگاه رو باز کردم انقدر کلمات قلمبه سلمبه نوشته بود که هیچی نفهمیدم و فکر کردم منظورش اینه چون من نتونستم شاهد هارو ببرم و پول دادگاه که 3 میلیون و 500 بود رو ندارم
قاضی گفته که دیگه پرونده بسته میشه و با خودم کلی فکر کردم و مساله رو به اتمام رسوندم
توی دلم گفتم خدا ، چی شد ؟؟؟
تو که اولین روز به شکایت خواستم برم گفتی راضیت میکنم
چی شد الان همه چی تموم شد ؟ منو که راضی نکردی ؟
بعد جریان سیم کارت ایرانسلم که 15 مهر به نامم زده شد و همه چی تموم شده بود و وقتی عاجز بودنم رو به خدا گفتم به طرز شگفت انگیزی همه چیز به نفع من رخ داد
که جریانشو تو رد پام نوشتم
وقتی اینو یادم آوردم گفتم اصلا نمیخوام
مگه قرار نبود از ماجرای تابلوی پاره شده نقاشیم درس بگیرم ؟؟
درسامو گرفتم و سعی کردم عمل کنم
اگه الان تو میگی تموم شد ، باشه هرچی تو بگی
من چشم میگم
و ابلاغیه رو به پسر داییم که وکیل هست فرستادم
که اون بهم بگه که درست متوجه شدم که دیگه نمیتونم برم شکایت کنم یا نه
و گفتم هرچی تو بگی من گذشتم از حتی یه ذره درخواستی که نسبت به خسارت تابلوم داشتم
و به مادرم گفتم که مامان دیگه نمیتونم شکایتم رو ادامه بدم ولی خوشحالم درساشو گرفتم و از این به بعد آگاهانه تصمیم میگیرم ، سعیمو میکنم
و ازش گذشتم و به ادامه روزم پرداختم تا لذت ببرم از ادامه روز بهشتی من
بعد از ظهر داشتم به مداد رنگیام نگاه میکردم یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت وقتی به چیزی میرسین چند لحظه اولشو خوشحالین ولی خوشحالی و حال خوب باید درونی باشه و به هیچ چی وصل نباشه
گفتم ببین طیبه تو روزها به اینکه مداد رنگی فابر کاستل 60 رنگ بخری فکر میکردی ، اما الان به لطف خدا داریش و هر روز روی تخت گذاشتی و میبینیش
و درسته با هر بار دیدن میگم خدایا شکرت
ولی خوشحالی که قبلا عجله داشتم یا منتظر بودم مداد رنگی بخرم رو دیگه به اون حد نداشتم
اما یه سوال پرسیدم از خودم
طیبه تو الان از مسیر بیشتر لذت میبری ؟یا از رسیدن به خواسته هات ؟؟
فکر کردم به این سوال خودم
و انگار بیشتر دوست داشتم به قسمت اول پاسخ بدم
چون این روزا من دارم رشدم رو میبینم و از اینکه هر روز یه چیزی یاد میگیرم که جدیده یا سعی دارم باورهامو قوی کنم جذابیتش بیشتر از چیزاییه که مثلا من خونه بزرگ میخوام یا ماشین میخوام یا عشقی میخوام که هر دومون آگاه باشیم و شادی قصد پشتشو میخوام
درسته همه اینارو میخواما ، بازم میگم ماشین ،موتور ، عشق و عزیز دل آگاه و … میخوام ،استاد عباس منش میگفت که ما انسانیم و بالاخره اومدیم به این جهان هستی تا پیشرفت کنیم تا آگاه بشیم و هر چقدر بیشتر به خواسته هامون میرسیم بیشتر میخوایم و بیشتر به خدا نزدیک میشیم
و سبب گسترش جهان هستی میشیم
پس هر دورو باید بخوام
چون به پیشرفتم کمک میکنه
اما بیشتر این روزا میبینم اولی خیلی پر رنگ تر شده برام
در صورتی که تا یک سال پیش ، دومی نقش پر رنگی داشت تو خواسته هام
اینکه سعیمو میکنم ایمانم رو در عمل به خدا نشون بدم و به اصل دقت کنم
یادمه استاد تو فایل هدفگذاری که اواخر اسفند برای سال 1402 گذاشن میگفتن هدفت رو بذاری برای تغییر شخصیتت و به اصل توجه کنی
همه چی خودش میاد
پول ،عشق ،ثروت ،سلامتی و ارامش و شادی و…
و مداد رنگیام سبب شد جدا از سپاسگزاری مجدد یه چیزای جدید درک کنم
من تا غروب برگارو درست کردم و لای کتاب گذاشتم تا خشک بشن و به زودی نقاشی روش بکشم و بفروشم
چون دیروز دریافت کردم که روی نقاشیا طراحی طلا و جواهرات با طرح خودم که خدا الهام میکنه بهم ، بکشم و ببرم به طلافروشیا و اول از طلا فروشی سمت کلاس رنگ روغنم بفروشم که پایین پاساژ کلاس رنگ روغنم چند طبقه طلا فروشیه
و من سعی میکنم به سرعت قدم بردارم
بعد از ظهر رفتم خرید کردم و برگشتم خونه و دوباره برگارو شستم انقدر بی نهایت زیاد بودن که من با اینکه کلی برگ چیده بودم اما بازم بی نهایت برگ رو درخت بید مجنون مونده بود
نزدیک غروب تلویزیونو مادرم روشن کرده بود و قرآن میخوند من رفتم به مادرم چیزی بگم که چشمم افتاد به تلویزیون
آیه 88 سوره حجر
لَا تَمُدَّنَّ عَیۡنَیۡکَ إِلَىٰ مَا مَتَّعۡنَا بِهِۦٓ أَزۡوَٰجࣰا مِّنۡهُمۡ وَلَا تَحۡزَنۡ عَلَیۡهِمۡ وَٱخۡفِضۡ جَنَاحَکَ لِلۡمُؤۡمِنِینَ
توبه این ناقابل متاع دنیوى که به طایفه اى از مردم کافر دادیم البته چشم مدوز و بر اینان اندوه مخور و اهل ایمان را زیر پر و بال خود گیر
من فقط این تیکه اش به چشمم عین چراغ روشن شد
لا تحزن
اینو که خوندم سریع درک کردم که درمورد موضوع شکایتم و ابلاغیه ای که اومد هست و حرفایی که به خدا گفتم
و زود گوشیمو برداشتم و از تلویزیون نگاه کردم آیه 88سوره حجر
و به معنیش نگاه کردم
و اینو درک کردم که طیبه به مبلغ خسارت تابلوت که متاع اندک هست و اون دو نفر خانمی که خداگونه عمل نکردن و به تعهدشون عمل نکردن چشم ندوز و و ناراحت نشو
سعی کن با انسان هایی سر و کار داشته باشی که با ایمانهستن و در مدارهای بالاتر
من وقتی پیام این آیه رو دریافت کردم گفتم آره خدا راست میگه من چرا به پول خسارت تابلوم فکر میکنم
درسته که باید خسارت بگیرم
مگه تو اینمسیر کلی درک نکردم ؟ کلی درس یاد نگرفتم؟ و کلی رشد نکردم؟ پس این آیه به من میگه وقتی ابلاغیه اومده که فهمیدی تموم شده و جای اعتراض نیست دیگه ادامه نمیدی
و گفتم باشه چشم هرچی تو بگی
ولی کمکم کن ، بازم امید دارم بهت
حتی به مادرم گفتم ،مامان باید خودمببرم تابلومو ترمیم کنم
تا این حد پیش رفتم
که فکر کردم همه چیز درمورد شکایت من تموم شده و باید خودم ببرم تابلومو ترمیم کنم
الان ساعت 21:33هست
و من داشتم برگای بید مجنون رو که شستمشون ، با پارچه خشک میکردم
هیچ فکری نداشتم ، هیچ فکری ، فقط داشتم برگارو یکی یکی خشک میکردم
خیلی واضح و روان حس کردم
و این جمله رو درک کردم
جوانه
از جوانه که برای ایده گل سر بهت ثروت دادم
و شروع شد درآمد دوماه گذشته ات
که هر هفته جمعه رفتی و نزدیک 60 میلیون شد که من توی این دوماه به ساده ترین ایده ،به ساده ترین روش ، که کل دوماه 60 روزه ،بهت عطا کردم
من فقط از این 60 روز 8 روزش رو به جمعه بازار رفتم و اول فقط گل سر جوانه بود و هفته بعد تکاملی گل اضافه شد و بعد تکاملی گل سر جوجه و بعد تکاملی گل سر قورباغه و گل سر گل های مختلف و مینیون و آووکادو و انار و چیزای دیگه و فقط از یک جوانه شروع شد و به صورتی تکاملی هی اضافه شد
چی دارم درک میکنم خدای من
الان با چشمای پر اشک دارم مینویسم این درکم رو
یهویی الان خدا اینارو بهم فهموند
طیبه من بخوام بهت ثروت بدم از ساده ترین روش بهت ثروت میدم تا تکاملت رو طی کنی
یادمه دیروز میگفتم خدایا از برگا یعنی چجوری میشه من تابلوهای بزرگی که تو ایده شو بهم میدی بکشم و روزی تابلوهام در نمایشگاه های آمریکا و یا کشورهای دیگه و ایران به بالاترین قیمت فروش برسن ،
که استاد رنگ روغنم گفته از الان به فکر طرح هایی باشین که تصویر سازیش برای خودتون باشه و موضوعی باشه
و از آمریکا به من گفتن که هنرجوهات میتونن شرکت کنن
و تاکید میکرد که سعی کنین تمرین بیشتر داشته باشین و موضوع انتخاب کنین و شروع کنین تا سه سال بعد بتونین یه تابلو به آمریکا بفرستین همگی
چقدر داره مرحله به مرحله هدایتم میکنه
الان بهم فهموند
این برگا که برات سوال شده بود ،
جزئی از مسیر رسیدن به خواسته ات هست و در مسیر تکاملت لازمه انجامش بدی
پس انجامش بده
طیبه ، میبینی اول با جوانه گل سر قلاب بافی شده ، وارد زندگیت شدم تا باورهاتو درمورد خودم ، درمورد ثروت و خیلی چیزها قوی کنم
که سرمایه خیلی زیادی نمیخواست
اولین باری که من شروع کردم گل سر ببافم ، یادمه فکر کنم رفتم 300 هزار تمن کاموا خریدم و 10 تا یا 20 تا بود فکر کنم ، شروع کردم و هر هفته بیشتر و بیشتر شد و تنوعم هم بیشتر شد
و الان خدا با یادآوری این که هر دو با برگ شروع شد طیبه ،دقت کن ،تاکید کرد برای من
الان هم صفحه جدید و شروع مدارت از فروش نقاشی
درخت بید مجنون رو بر سر راه مسیرت قرار دادم تا از برگ های پهن و بزرگش استفاده کنی
و به آسان ترین و کم هزینه ترین شکل ممکن بهت ثروت عطا کنم
طیبه جان عزیز دلم دقت کن
از جوانه تا جوانه یه پیام داره برای تو
میخوام بهت یاد بدم ، تو هم مثل یه جوانه داری تکاملت رو طی میکنی و ریشه میزنی و باهر بار عمل کردن ریشه هات قوی میشن و باورهاتو قوی میکنی و شاخ و برگ هات بزرگ و بزرگ تر میشن
وبا هر بزرگ شدن تو، شاخه های اضافه که دیگه نیازی بهشون نداری یا ازت گرفته میشه تا سریع تر رشد کنی ، یا خودت تصمیم به جدا کردن شاخ و برگ های اضافه میکنی تا آگاهانه تصمیم به رشد بیشتر کنی
میبینی چقدر همه چیز ساده هست طیبه
درک من هم انقدر ساده هست و آسان باید بگیری تا بفهمی من رو
بهت قول و وعده اینو میدم که اگر مصمم و با تعهد 7 قدم از دوره 12 قدم رو که خریدی گوش بدی و عمل کنی زندگیت چنان تغییر میکنه که ، طیبه ی همین الانتم دیگه نمیشناسی
طیبه جان عمل کن ، اگر ببینم تلاشت برای عمل کردن بیشتر شده محدودیت هاتو ازت میگیرم و سرعت میگیره تکاملت ،ایمان داشته باش و حرکت کن
حتی یادت باشه ،حتی اگر ایده ای در این مسیر جواب نداد، تو به مسیر ادامه بده و قدم اول رو برداری ،قدم دوم و ایده های بعدی بهت گفته میشه
پس پر قدرت قدم بردار
22:39
من بعد اینکه تو گوگل درایو نوشتم ، دوباره رفتم تا برگارو خشک کنم
یه برگ رو دیدم و گفتم وای خدای من چقدر این برگ و چند تا برگ درخت بید شبیه پرای پرنده ها هستن
و یاد پر کبوتری افتادم که پارسال بچه بود و جلو در خونه مون مادرم دیده بودتش و آورد تا بهش غذا بدیم و بزرگش کنیم چون خیلی کوچیک بود و یکم از پراش دراومده بودن
حدود یک ماه خونه مون بود و انقدر بهش دونه دادیم و بزرگ شد و من هر روز میبردمش پشت بوم
الان خندم میگیره میومد میچسبوند خودشو به من و دلش نمیخواست تو پشت بوم بمونه منم هلش میدادمو باهاش حرف میزدم میگفتم تو پرنده ای باید پرواز کنی
چرا میترسی ؟؟؟
نگو من اون روزا تکامل رو نمیدونستم که تا زمانی که کامل پر و بالاش و دمش پر نداشته باشه نمیتونه پرواز کنه و هرچی تلاش بکنم بی فایده هست که بخوام بگم نترس
چون باید رشد کنه تا بتونه با رضایت و آگاهی خودش پرواز کنه
یادمه چون بچه بود با دیدن هر پرنده ای یا کلاغ یا حتی کبوتری که هم جنس خودش هست وحشت میکرد و سریع میومد وایمیستاد پیش من و انگار منو پناهگاه میدید و کسی که میتونم ازش محافظت کنم
یه غول بزرگ که میتونی از حمله کلاغ و پرنده های دیگه درامان باشی
یاد حرف استاد افتادم میگفت خدارو یه انسان خیلی خیلی بزرگ و غول پیکرد فرض کنین که به همه چی اشراف داره و میتونه شمارو به هرچی که میخواین برسونه و با هر قدمش میتونه همه چیز رو به سرعت طی کنه
چقدر قشنگ خدایا شکرت
یادمه انقدر با تعجب به آسمون و پرواز پرنده ها نگاه میکرد و تا یه پرنده با اوجی که گرفته بود میومد از نزدیک ما پرواز میکرد ،کبوتر میترسید و قلبش به تپش میفتاد و میپرید رو پای من
یادمه وقتی روز به روز شاهد بزرگ شدنش بودم و هر روز صبح بیدار میشدم و گندم میدادم بهش یه روز دیدم بال بال میزنه و اونموقع تو بالکنمون بود و بعد انتقالش دادم سمت راه پله مون که طبقه هشتمیم و اونجا با خاکای گلدونام براش خونه ساختم و بردم گذاشتمش اونجا تا دیگه اونجا ادامه روند بزرگ شدنشو طی کنه و یه پنجره دایره تو راه پله داشتیم که از اونجا بیرونو نگاه میکرد
من فردای اون روز یکم دیر بیدار شدم و وقتی رفتم درو باز کنم دیدم وایساده جلو در ورودی مون و روی پادری جلو در و منتظر بود من براش غذا ببرم چون هنوز کامل پر زدن رو بلد نبود و از بیرون رفتن وحشت داشت
تا اینکه یه روز دیدم هی بال بال میزنه و یادمه دستمو مثل پرنده ها باز میکردم و به خیال خودم میگفتم بال بزن و با حرکت دادن دستام اونم شروع میکرد بال زدن و یه چند باری یادش میدادم با اشاره دستم پرواز میکرد و میومد رو دستم مینشست
و اونموقع بود که فهمیدم که وقت پروازشه
بردمش پشت بوم روز اول فقط نگاه میکرد به اطراف
روز بعد باهم رفتیم و من نشستم و کبوتر روی پاهام نشسته بود یهویی دو تا قمری اومدن و تا اونارو دید پرواز کرد و با اونا رفت
یادمه یه بغضی کردم که گریم گرفت گفتم چقدر سریع رفت
اون لحظه ازش فیلم گرفتم
بعد دیگه گفتم باید میرفت و تو تا اینجا کمکش کردی تو بزرگ شدنش چون مادرش نبود ، از اینجا به بعدش دیگه دست خداست
بعد شب، داداشم که از سرکار اومد گفت کبوتر اینجاست تو که گفتی رفت ؟!
خوشحال شدم جالب بود مدیر ساختمونمون میگفت رفته بودم پشت بوم دیدم یه کبوتر آروم از در اومد تو فهمیدم همون کبوتره که بزرگ شده
و صبحش دوباره رفتم دیدم هی اینور اونور میپرید و میخواست بره ، در پشت بومو که باز کردم با من اومد بیرون و گذاشتمش رو سکوی دیوار پشت بوم، همینجور داشت نگاه میکرد منم فیلم میگرفتم
میدونستم که اگر بره دیگه رفته و دوست داشتم یه فیلم بگیرم و نگه دارم از پروازش در روز سوم که صبح حدود ساعت 7 بود
که دوتا کبوتر اومدن و از جلوش پرواز کردن و این پشت سرشون پرواز کرد و رفت
خیلی حس خوبی داشتم خیلی
من اون روز در پنجره راه پله رو باز کردم و شب دیدم برگشته تو راه پله و تا دوماه من دونه و گندم میذاشتم و میومد میخورد و میرفت تا اینکه مدیر ساختمونمون گفت همه جا کثیف شده و منم رفتم جمع کردم
و فکر کردم گفتم تو که خدا نیستی میگی من دونه بریزم براش به اینجا عادت کرده ، بعدشم نگران نباش خدا همه جا روزیشو میفرسته براش
و من با این درک هام پنجره راه پله رو برای همیشه بستم و گفتم خدایا ببخش که من میخواستم نگهش دارم و شرک داشتم
الان که فکر میکنم میبینم کبوتر وقتی بچه بود آگاه نبود از پرواز کردن و احساس خوب پرواز و اینکه چه لذت هایی برای اون خواهد داشت ، که خدا رو سپاسگزاری خواهد کرد
، و میترسید و وقتی تکامل رشدش رو طی کرد رفته رفته با بزرگ شدنش آگاه شد که چه خبره و از رسالتش آگاه شد که باید پرواز کنه و با همنوعانش از جهان هستی لذت ببره و پرواز کرد و رفت
وقتی من برگشتم یه پَرش افتاده بود و من اونو نگه داشتم تا به امروز که الان برگ درخت بید رو که دیدم دقیقا هم شکل اون پر کبوتر بود بلند شدم و کنارش گذاشتم چقدر دقیق هم شکل پر کبوتر بود
الله اکبر
الله اکبر
برگ درخت بید چقدر برای من درس داشت
اینو حس کردم که همه چیز در این جهان هستی به هم متصله یه سری مستندایی رو بهم یادآوری کرد که مثلا نشون میداد هویچ شبیه مردمک چشم انسانه یا چیزای دیگه موجود در طبیعت
خدا با این یادآوریا ، خواسته بهم بگه ببین چقدر بزرگ و با عظمتم ، هر لحظه بیشتر دقت کن به شگفتی های من تا بیشتر بزرگی من به تو یادآوری بشه
بعد که داشتم برگارو خشک میکردم یه برگ هم که تازه جدید رشد کرده بود رو هم خشک کردم و خیلی نازک و شکننده بود به خودم گفتم ببین این هم تکامله
اول نازک و شکننده هست و بعد به مرور زمان تکامل پیدا میکنه و ضد آب میشه که تو الان داری محکم میکشی رو پارچه نمیشکنه و ضخیمن برگای بزرگتر
این یادآوری درمورد تکامل به من داره یاد میده که منم مثل جوانه از هیچ شروع کردم به تکامل ، و دارم در این جهان هستی هر روز رشد میکنم با قدم برداشتن و عمل کردن
23:30
دارم با اشک مینویسم
اشکی که بند نمیاد و انقدر بلند گریه کردم که دراز کشیده بودم و پیام رو خوندم و همزمان داشتم به فایل استاد گوش میدادم و بلند شدم نشستم و گریه کردم
خدای من ،من داشتم به حرفای استاد گوش میدادم تو فایل
ارتباط بین درک صحیح خداوند و روان شدن چرخ زندگی
که رفتم ببینم پسر داییم در مورد ابلاغیه که بعد از ظهر بهش فرستادم تا ببینه چی نوشته بهم بگه و خودمو آماده کرده بودم که بگه طیبه دیگه روند شکایتت تموم شد
طبق درک هایی که از ابلاغیه متوجه شدم
الان رفتم ببینم چی نوشته پیامشو ببینم
دیدم نوشته سلام خوبی
اینکه به نفعت شده خداروشکر
الان میری همان شعبه قبلی پیگیر میشی
اعسارت قبول شده تمام
میری عدالت
وای چی داشتم میخوندم
من چند ساعت پیش گفتم دیگه هیچی نمیخوام، من درسایی که باید میگرفتم رو گرفتم ، درسته که من نزدیک غروب که ابلاغیه رو دیدم و خوندم و هیچی نفهمیدم ازش و از جملات سختی که درکش برام سخت بود خوندم و گفتم یعنی قاضی قبول نکرده که پرونده شکایت من از پاره کردن بوم نقاشیم ادامه دار بشه ؟؟؟
و هزاران فکری که داشتم اون لحظه
یه لحظه الان به خودم گفتم نکنه متن ابلاغیه رو خدا عوضش کرد ؟؟؟.چرا من وقتی خوندمش اینو درک کردم که همه چی تموم شد و نمیتونم شکایتم رو پیگیری مجدد کنم ؟!
وقتی بیشتر فکر میکنم ،نمیدونم شاید ولی این درکو میکنم که من درکم برعکس شده و خدا میخواسته ببینه از این ماجرا میگذرم یانه ؟؟
به خودم که یادآوری کردم چند ساعت قبلمو ، که خودمو آروم کردم و گفتم باشه خدا ،هرچی تو بگی
میدونم من بودم که پارسال تازه شروع کردم آگاهیارو شنیدن و رفته بودم به نمایشگاه نقاشی و اونجا نقاشیمو پاره کردن
و عدم تعهدشون به ترمیم و خسارت تابلوم سبب شد من برم شکایت کنم
و تو با آیه ولسوف یعتیک ربک فترضی بهم گفتی که برو خیالت راحت
من برات وکیل میشم
من برات همه کس میشم
و تو این مسیر کلی یاد گرفتم و میدونم که باورهای محدود من بود که سبب شد این جریان رخ بده
باشه چشم قبول میکنم
اشکالی نداره تموم شد ،ولی کلی درس یاد گرفتم و تو برای من کافی هستی که من دارم با شناختن تو رشد میکنم
ولی هنوز به تو امید دارم ربّ من
که میتونی به یک باره همه چی رو تغییر بدی
اینو چند ساعت پیش گفتم و گذشتم و به کارام رسیدم
و الان که دیدم پسر داییم گفت طیبه قبول شده گریه میکردم
مادرم یهویی اومد تو اتاق بهش گفتم جریانو
گفت چه خوب
بعد من انقدر خوشحال بودم که گریه میکردم از چی ؟؟
از اینکه خدا چقدر امروز منو شگفت زده کرده که دارم درک های جدیدی رو میفهمم
بازم میگم خدا متن ابلاغیه رو تغییر داد هنوز تو حیرتش موندم
خدایا شکرت
ان شاء الله شنبه قبل کلاسم میرم دادگاه تا بپرسم روندش چجوری باید پیش بره
خدای من بی نهایت ازت سپاسگزارم که این همه منو دوست داری و کمکم میکمی و هر لحظه هدایتم میکنی
ربّ من سپاسگزارم
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز28 آبان رو با عشق مینویسم
رها باش
به بی نهایت طریق نشانه رو بهت میدم
درسته درخواست نشانه کردی اما رها باش
امروز این پیام رو از خدا دریافت کردم
وقتی صبح بیدار شدم ، حاضر شدم تا برم نونوایی و خمیر و آرد و نون بخرم تا مادرم نون مخصوص خودمونو که همیشه درست میکنه ،درست کنه و دیشب چون داداشم برای من یه سری صدف آورد که یکی از همکاراش داده بود و فهمیده بود من کارای گل سر میبافم داده بود گفته بود به خواهرت بده تا هرچی دوست داشت با صدفا درست کنه ، صدفا همه سوراخ شده و حاضر بودن ، یعنی خدا همه اینا رو داشت برای من نشونه و ایده میداد ،من خودم صدف داشتم اما هیچ وقت نتونستم سوراخشون کنم چون با دستگاه داداشم امتحان کردیم صدفا میشکستن
و نشست و در مورد کارای مختلف میگفت ، به مادرم گفت میتونی نون بپزی و بری جلو در مدرسه بفروشی
خدای من الان دوباره یادم اومد اون روزا ،داداشی که قبلا نمیذاشت من کار کنم و میگفت ضعیفی از نظر بدنی و زود خسته میشی ،و دلش برای من میسوخت و میگفت من حقوق میارم و حقوق بابا هست ، الان داره پیشنهاد میده که مادرمم در کنار فروش گل سر یه کار جدید شروع کنه
چی داره رخ میده؟؟؟
من که همون طیبه ام با همون فیزیک بدنی چند سال پیش و تغییری نکردم ،اما از درون یه سری اتفاقا رخ داده ، که از نظر فیزیکی و قوت بدنم دیگه هیچ کس توجه نمیکنه و همه فرکانسایی که ارسال کردم داره کار خودشو میکنه که حتی قوت شده به تک تک سلول های بدنم و من قوی تر شدم از نظر جسمی
دستام قوی شدن چشمام که قبلا هی اذیت میشد با کمی به گوشی نگاه کردن ، قوی شدن جوری قوی شده که من رد پاهامو یه وقتایی میشه نزدیک سه ساعت میشینم مینویسم اما چشمم قوی و قوی تر میشه و هرآنچه که خدا به من زیباترین اعضای بدن رو عطا کرده قوی شدن
باچی قوی شدن ؟؟؟؟
با یه تغییر درونی
این من بودم که سال ها با افکارم و باورهام خودمو مریض میکردم و میگفتم نمیتونم نقاشی و کارای ریز انجام بدم چون مچ دستم ضعیفه و درد میکنه
و همینجورم میشد و مداممن دستمو میبستم و درد داشتم
الان که مچ دستم همون مچ دسته
چرا هیچ وقت درد نمیگیره ؟
حتی تو این یکسال قوی و قوی تر هم شده
خدا می افزاید یعنی این
من شروع کردم و خدا افزود
قدرت بدنم رو افزود
یادمه یه بار رفته بودیم پارک، چند وقت پیش ، عموم داشت منقل درست میکرد تا کباب درست کنن و با باد بزن باد میزد
اومد گفت دستام قوی شدن
ازش پرسیدم مگه چیکار کردی عمو
گفت طیبه این همیشه یادت باشه وقتی بدنت رو حرکت میدی بدنت قوی میشه وقتی من با باد بزن باد میزدم دستام به حرکت افتادن و عضله هام به فشار افتادن و تلاش میکنن که قوی تر عمل کنن و اینجوری میشه که قوی میشه عضلات انگشتام و کف دستم و بازو و ساعد و کل بدنم که به هم وصل هستن
و این باورو داشت که وقتی کار میکنی قوی تر میشی
راست میگه ، من از وقتی این یکسال رو تلاش کردم وقتی میرفتم نقاشیامو میبردم نمایشگاه بین المللی یا مترو ،جلو در مدرسه و پارک و جاهای دیگه میفروختم اوایل وسایلای سنگین سبب میشد دستم درد بگیره و شبا با درد دستام میخوابیدم
اما به مرور زمان دیگه هیچ دردی تو دستام حس نمیکردم و اون وسایلای سنگین و نقاشیایی که رو چوب و آینه دستی بودن و سنگین بودن ،دیگه خیلی کمتر سنگینی شو حس میکردم یه جورایی دستام قوی و قوی تر شده بودن
چه یادآوری قشنگی بود ،سپاسگزارم ربّ من که قوت شدی و به تمام سلول های بدنم قدرت بخشیدی
چقدر نظر داداشم نسبت به من یا مادرم تغییر کرده
انگار من از وقتی حرکت کردم یه فرکانس قوی بودن رو نه تنها به خانواده ام بلکه به اطرافیان و فامیل و غریبه ارسال کردم که همه رفتارشون با من به کل تغییر کرد
حتی مادربزرگم و عمو و زن عموم و دایی و خاله و …میگفتن طیبه تو ضعیفی و من پذیرفته بودم اما الان همه شون تحسین میکنن و ازم خرید کردن
چقدر من تغییرم رو نسبت به پارسال زیاد حس میکنم
زیاد میگم چون ،من یه دختر به شدت خجالتی و کم رو و زود جوش بودم که نمیتونست صحبت کنه و ارتباط برقرار کنه
منتظر بودم یکی بهم حرفی بزنه تا سریع عصبانی بشم
انقدر کم رو که چه برسه بره بیرون و ارتباطش با آدما خوب باشه
اما الان به همه سلام میدم
جوری شده که وقتی مشتری میاد میگه چنده؟
با خوشرویی و لبخند میگم سلام و از سلام دادن من حالشون خوب میشه و سلام میدن و حالمو میپرسن و لبخند به لبشون میاد
ولی دلم میخواد تو ارتباط برقرار کردن بیشتر پیشرفت داشته باشم چه با خانواده ام و دیگران بلکه با همه وخدا و خودم
خدایا قلبم رو باز کن تا بیشتر یاد بگیرم و بی نهایت تر عمل کنم
داداشم ادامه داد ، اگر هر روز خوب بفروشی جدا از فروش گل سرا میتونی فروش داشته باشی
مادرم هم گفته بود صبح بیدار شدم برم نون و آرد بخرم
و قرار بود ظهر با مادرم بریم بازار حسن آباد تا بهش نشون بدم که چه کاموایی باید بخره تا بعد خودش بره خرید کنه
و خودمم میخواستم برم 15 خرداد
دیروز داداشم یه عالمه که صدف آورد که همه شون سوراخ شده و حاضر بودن
و همکارش شنیده بود من چیزای زیادی میبرم میفروشم داده بود تا به من بده و وقتی دیشب آورد من داشتم فکر میکردم چی میشه از اینا درست کرد که یهویی خدا تصویر گوشواره و گردنبند شب یلدا رو بهم نشون داد و قشنگ دریافت کردم چطوری باید درست کنم
و میخواستم از بازار انار و حلقه گوشواره رو بخرم
اما من از صبح تا ظهر ساعت 2 تمرین رنگ روغنم رو کار کردم و مادرم هم مشغول درست کردن نون مخصوص خودش بود ،اما دیر حاضر شد و نرفت جلو در مدرسه و منصرف شد از فروشش
و خودمون خوردیمش
وقتی حاضر شدیم تا بریم بازار تو راه دیدم یه درخت خیلی خیلی بزرگ حدودا از نصفه هاش رو بریدن و درخت بید مجنون بود که بوی خیلی خیلی زیبایی داره
و هوا بارونی بود و انقدر حس خوبی داشتم که وقتی چشمم به درخت افتاد دیدم انقدر برگاش پهن و بزرگه که یهویی مثل جرقه بود
که میتونم برگاشو بردارم و روشون نقاشی بکشم و تابلو کنم و بفروشم
چون داشتیم میرفتیم بازار من نتونستم وایسم و برگاشو بچینم
بی نهایت روی درخت ، برگ بود
خود خود گنج بود برای من
وای وقتی بهش فکر میکنم میبینم خدا چقدر بی نهایت برگ خلق کرده
حتی وقتی به درخت قطع شده نگاه میکردم میگفتم ببین این چقدر برگ داره اگر من بیام برگاشو بکنم تموم شدنی نیست
و همیشه برگای درخت بید مجنون نازک و پهناش کمه تا جایی که من دیدم ،اما این درخت برگای خیلی پهنی داشت و جون میداد که خشک کنی و روش نقاشی بکشی
قبلنا از بچگی برگ خشک میکردم و روشون میخواستم نقاشی بکشم حتی چند سال پیش رو برگ نقاشی کشیدم و فروختمش
اما اینبار گفتم خدایا اگر این ایده رو بهم دادی و قراره انجامش بدم کمکم کن
و من الان میرم بازار نظافت چی شهرداری نیاد درختو ببره صبر کن من بیام برگاشو بردارم بعد
اینو گفتم و رفتیم بازار
کلی کاموا خریدیم و مادرم گفت طیبه من نمیتونم برای خریدش بیام میشه تو هرموقع کاموا خواستم بیای بگیری و من بهت هزینه خرید رفت و برگشتتو بدم؟
جالبه تا چند روز پیش من طبق درک نادرستی که داشتم ،تو رد پای روز 18 آبان با پیام دوست آگاه در سایت متوجه درک نادرستم شدم ، نوشتم و اون موقع فکر میکردم نباید هیچ کمکی به مادرم بکنم و اگر کمک کردم ازش هیچ پولی دریافت نکنم
اما الان برای کاری که قرار شده بود برای مادرم انجام بدم بهم گفت پولشو بهم میده و منم قبول کردم
وقتی رفتیم بازار 15 خرداد من کلی انار خریدم و برگشتیم
وقتی رسیدیم بارون خیلی زیبایی میبارید من از بی آر تی پیاده شدم
به مامانم گفتم چند لحظه صبر کن من برم به درخت توت سلام بدم و بیام
همین که رفتم دستمو به تنه درختش کشیدم و دیگه اون صدایی که بهم میگفت به درخت دست نزن رو نشنیدم و دستمو که کشیدم به درخت سپاسگزاری کردم و از حس کردن درختی که عظمت خداست حس فوق العاده ای داشتم
از آقای نارنجی ثانی سپاسگزارم و از خدای خوبم سپاسگزارم که از طریق ایشون بهم فهموند که خدا هیچ وقت به من نمیگه به درختا دست نزن ، حتی وقتی شب هست و یا تو دل زمستونه
اون باورهای محدود من بود که از بچگی شنبده بودم به درختا دست نزنید شبا به خواب میرن و یا اینکه تو زمستون به خواب زمستانی میرن
وای خدای من شکرت که درک کردم که تو هیچ وقت حس خوبی که از دیدن و لمس کردن جهان هستیت بهم میدی و من سپاسگزار تر میشم رو ، نمیگی که نباید دست بزنی
مگه میشه خدایی که خالق این همه زیبایی هست بگه به زیبایی ها دست نزن و با دست زدن بهشون سپاسگزاری نکن
خدای من ربّ من شکرت که این درک هارو به من عطا کردی
استاد عباس منش و آقای نارنجی ثانی راست میگن من با باورهای قبلیم که داشتم اونجوری درک میکردم که خدا بهم میگه به برگ درخت دست نزن خوابیده
تو همین فایل تازه من بعد گوش دادن چندین باره متوجه حرفای استاد شدم
یا خدا هبچ وقت نمیگه به مادرت کمک نکن
یا هیچی از اون پول رو برای خودت برندار و تمامشو به مادرت بده
و خیلی چیزهای دیگه که بهم فهموند تا از این به بعد بیشتر دقت کنم و باورهای پشتشو سعی کنم پیدا کنم
و فقط به حسم رجوع نکنم
به باور پشتش هم توجه کنم که ببینم آیا اصلا خدا اینو میخواد یا نه
و قرآن بخونم و قرآن بخونم و قرآن بخونم
و بعد رفتم ، انقدر شاد بودم که به درختای نزدیک درخت توت هم دستمو کشیدم و گفتم عشق به همه تون خدایا سپاسگزارم و وقتی رسیدم
دیدم درخت بیدی که بریده بودنش هنوز اونجا بود و منم سریع رفتم خونه و وسیله هامو گذاشتم و نایلون برداشتم تا برم برگ بچینم
از ساعت 8 تا 10 شب برگ میچیدم تو تاریکی و نور کم که تو پارکینگ نزدیک خونه مون کنار خیابون گذاشته بودنش
با هر بار برگارو که میچیدم ،میگفتم وای چرا تموم نمیشن
من فقط تازه یه شاخه شو چیدم و دو تا نایلون بزرگ شد ببین اگر زمان باشه من همه رو بچینم چقدر میشه
و هر بار سپاسگزاری میکردم
و وقتی چند شاخه بزرگ رو چیدم و خوشحال و خرم تو خیابون با خدا صحبت میکردم و میرفتم خونه
وقتی رسیدم شروع کردم به شستن برگا
الله اکبر
الله اکبر
لا اله الا الله
برگارو گذاشتم تو یه ظرف و آب و باز کردم
از تعجب میگفتم خدایا تو چقدر بزرگی، تو چقدر هوشمند ،همه چیز رو خلق کردی
تو این همه سال با اینکه برگ درخت بید مجنون رو دیده بودم اما نمیدونستم ضد آبه
وای هرچی آب میریخت رو برگا همه عین مروارید میشد و میریخت پایین ظرف و برگا روی آب وایمیستادن
من یه برگ رو گرفتم زیر آب هرچی آب بود اصلا رو برگ نمیشست و کاملا ضد آب
حیرت زده شدم چقدر خدا شگفتی داره و من تازه یکی از شگفتی هاشو داشتم میدیدم
وقتی همه رو شستم و خواستم با دستمال پاکشون کنم
داشتم فکر میکردم و میگفتم یعنی رو برگا چی بکشم ؟؟
و مشغول نگاه کردن به روی برگا بودم که دوباره حیرت زده شدم
همیشه به برگای درختای دیگه توجه داشتم و حتی برگ درخت بید رو بارها دستم گرفته بودم اما به این شگفتیش دقت نکرده بودم
یهویی یه برگ پهن که خوشرنگ بود و بین رگ برگاش قرمزی قشنگی داشت رو گرفتم جلوی نور چراغ اتاقم
و داشتم رگ برگاشو نگاه میکردم و میگفتم خدایا شکرت
که یهویی گفتم وای خدا حاشیه درست کردی برای برگ ؟؟؟؟
دیدین تو برگه هایی که موقع مدرسه تحقیقی مینوشتیم کاغذ با حاشیه طرح دار میگرفتیم
برگ درخت بید دقیقا اینجوری بود ، چقدر عظمت چقدر دقیق چیده بود و انگار یه چیدمانی که دور تا دور برگ حاشیه ای خورده که وقتی دقت کنی بهش ، مکث کنی
و به این همه عظمت فکر کنی
و پی میبری که هیچی هیچی نیستی
درسته من عاشق نقاشیم ولی از قدرتمندترین نقاش جهان هستی
ربّ و صاحب اختیارم هیچ وقت اینجوری به نقاشیاش با دقت نگاه نکرده بودم
البته به برگای دیگه چرا ، اما به این برگ درخت بید نه
و من باز سپاسگزاری کردم و مشغول خشک کردن و گرد و غبارای روشو گرفتن بودم و میذاشتم لای کتاب تا خشک بشه
که دوباره فکر کردم به این که روی این درختا چی میشه طراحی کرد و کار کرد؟؟؟
که حس کردم روشون میتونی طراحی طلا و جواهرات انجام بدی و ببری به طلا فروشیا بفروشی
بعد دوباره گفتم آره میتونم حتی از اینترنت طرح طلا پیدا کنم
اما دوباره حس کردم باید از طرحای خودت باشه
و خودت باید از کلاسی که پارسال رفتی یکم طراحیشو یاد گرفتی ،ایده خودت باشه ،حتی طرحی که میخوای روی برگ بکشی
مثلا یه انگشتر یا یه پلاک یا یه گردنبند
طرح باید طرح و ایده خودت باشه
و میدونم که اگر این برگا خشک بشن و من کار رو شروع کنم خدا صد در صد ایده طراحیشو بهم میده
و من فروش نقاشیامو با این ایده و آینه دستیا و زیر لیوانیام شروع میکنم و هر هفته دو روز که کلاس نقاشی میرم کارامو میبرم و خدا مشتری میشه برام و شروع میکنم باورهای قوی در مورد نقاشی میسازم
و میدونم که خدا تکاملم رو که درمورد باور فروش نقاشی به ساده ترین و طبیعی ترین شکل هست رو همه و همه رو بهم میگه
من کافیه قدم بردارم و بهش اعتماد کنم طبق تجربه های قبل که یکی یکی کارامو انجام داد و اعتمادم و ایمانم و باورم نسبت به روزهای قبل آگاهیم رو بیشتر کرد
پس وقتی اونا شدن
صد در صد از این به بعد خیلی اتفاقات نابی برای من رخ میده
و همینجور داشتم فکر میکردم تا اینکه گفتم خدا ؟؟؟ میشه یه نشونه بهم بدی که من بدونم از این فروش برگ چجوری میشه و درسته هیچی نمیدونم ولی یه نشونه بده تا آروم بشم
و من اومدم تو سایت و تو فکرخودم ، این بود، الان میرم تو قسمت نشانه روزم و از اونجا نشانه روزم رو میبینم
وقتی اومدم تو سایت دیدم یه تیک آبی بالای صفحه کنار اسمم هست اصلا اراده خودم دست خودم نبود سریع رفتم ببینم از دوستان برای من چی پاسخ دادن
و ته دلم گفتم الان خدا چی میخواد بهم بگه با پاسخ دوستان
و هیچفکری درمورد اینکه خدا به من نشونه بده که چند دقیقه پیش درخواست کردم که اون باعث شد بیام به سایت نداشتم
که وقتی پیام رو باز کردم و تا آخر خوندم
که در فایل درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 2 – صفحه 22 نوشته بودن
وقتی پیامشونو خوندم تموم شد
خوشحال شدم و خندیدم ، گفتم منم برای شما بهترین هارو از خدا میخوام و سپاسگزاری کردم در زبانم ولی گفتم بذار برگارو خشک کنم بعد جواب دوست آگاهم رو که برای من نوشته بنویسم
اما همین که خوندم و گوشیو زمین گذاشتم یه برگ برداشتم دستم تا خشک کنم
این جمله شون تکرار شد تو دلم
طیبه عزیز از خداوند برات رزق بی کران
مشتری های دس دلباز بخشنده مهربان و ثروتمند آرزو دارم
به امید روزی که نزدیک است و نمایشگاه بزنی و اونجا تابلوهای زیباتو به نمایش بذاری و شما رو در اون مکان ملاقات کنم میدونم که میشه
گریه کردم
گریه کردم گریه کردم
چون به یکباره درک کردم جواب خدا رو
که سبب شد بیام و سریع بنویسم
بهم گفت که تو کاراتو بکن طیبه ، من مثل همین رد پات که به من سپردی و درست درخواست کردی
رد پای روز 11 آبانم
اگر درست درخواست بکنی و ایده هایی برای نقاشی بهت میگم که ، کلی ثروت خلق کنی
و تابلوهاتو در بهترین نمایشگاه ها به فروش برسونی ، حتی درخواستت که میخواستی نقاشی هات تو نمایشگاه های نقاشی آمریکا به فروش برسه هم، عملی میشه ، فقط باید تکاملت رو طی بکنی و تاکید میکنم روی مهارت نقاشی تمرکز کنی
اما تو تکاملت رو طی کن و آرام آرام باش
و طیبه جان تو ادامه بده مطمئن باش میگم کجا بری ، برای فروش
دقیقا مثل این یک سال
اگر تعهدتو ببینم صد در صد بینهایت تر میشه این هدایت
باورهاتو هر روز قوی کن ادامه بده به تکرارشون
مطمئن باش میگم چه طرحی بکشی
مطمئن باش مثل همیشه هدایتت میکنم
درخواست درست خودت رو با قوی کردن باورهات بگو ، من موجودش میکنم
به شرط اینکه باورهاتو ادامه دار و مستمر قوی کنی و همیشه قدم برداری براش و عمل کنی
خدایا شکرت بی نهایت ازت سپاسگزاری میکنم چقدر تو خوبی ربّ من
مگه میشه این همه خوب باشی و بهت نگم ماچ ماچی
وقتی نوشته شونو ادامه دادم و خوندم نوشته بودن :
گفت اول جواب به این کامنت بی نهایت زیبا رو باید بدم ببین خدا چطوری هوای بندهاش داره الهی من قربون خدا برم
چقدر حس خوب گرفتم از این پیامشون
چقدر دقیق میچینه خدابرای من
حتی میدونه من قراره چند روز بعد درخواستی بکنم ،به بنده آگاهش میگه برو برای طیبه بنویس
و وقتی میاد روی سایت و من باید ببینمش که باید جوابم رو بگیرم چقدر خدا دقیقه
وای خدا چقدر دقیقه
میدونست من امروز تو این لحظه میگم یه نشونه بهم بده
البته بایدم بدونه خداست دیگه ، همه چی دست خودشه ،از تمام وجود من آگاهه مگه میشه ندونه
قدرت مند ترین نیروی جهان خدای من شکرت
امین زندی گفته:
28 آبان 1403 در 07:31
مدت عضویت: 818 روز
اینارو میگم تا به خودم بگم طیبه ببین
طیبه مزرعه لی گفته:
28 آبان 1403 در 22:58
مدت عضویت: 467 روز
وای خدای من الان متوجه یه چیزی شدم
بیشتر وقتا پیامایی که دریافت میکنم برای یک روز قبل هست و برای خود اون روز کمتر شده که استاد تایید کنن و من همون روز کمتر شده ببینم کسی برام پاسخ نوشته
ولی الان که دقت کردم دیدم درست آقای زندی دقیقا همون روز برای من پاسخ نوشتن و همون روز تایید شده
این یعنی چی طیبه ؟؟؟
این یعنی اینکه خدا داره به شکلی حساب شده و دقیق هدایتت میکنه تا رشد کنی
من امروز داشتم به فایل جدید گوش میدادم
میگفتم خدا من اجازه میدم
بازم اجازه میدم
اجازه میدم هدایتم کنی
میدونم قبلا اجازه دادم
اما اگر برای خیلی چیزها نتونستم این اجازه رو بدم ،الان میخوام برای همه چی اجازه بدم بهت
دلم میخواد هدایتم کنی
یه کاری کن ،من سعیمو میکنم که روی باورهام کار کنم چون از استاد شنیدم و دارم یاد میگیرم که باورهای منه که تو داری طبق باورهام به من پاسخ میدی
من از این به بعد سعیمو میکنم بیشتر عمل کنم تو همه جنبه ها و میدونم که من اگر سمت خودمو انجام بدم تو سمت خودتو همیشه خوب انجام میدی
ازت میخوام کمکم کنی تا من سمت خودمو خوب انجام بدم و باورامو قوی کنم تو همه جنبه ها
خدا جونم ربّ ماچ ماچی جان خودم عشق دلم خیلی دوستت دارم
دلم میخواد عمیقا اجازه بدم و میدونم الان هم اگر بگم شاید باورهایی دارم که مانع از اجازه دادن به تو میشه ولی اینو میدونم و باور دارم تا اینجا کلی بهم کمک کردی و این رو با اطمینان میدونم که کمکم میکنی
پس با عشق ادامه میدم و سعی میکنم عمل کنم
تا از نتایجم در همه جنبه ها بیام و بنویسم
ربّ من قلبم رو باز کن برای قوی کردن تمام باورهایی که در همه جنبه ها در وجودم هست خدای من بی نهایت سپاسگزارم
وقتی پیام رو برای دوست آگاهم در سایت نوشتم تا نصف شب حدود ساعت 2 بیدار بودم و داشتم برگای درخت بید مجنون رو لای کتابا میذاشتم
به خودم میگفتم ببین طیبه چی فکر میکردی چی شد
تو خواستی از نشانه ها از خدا نشونه بگیری ولی خدا هدایتت کرد به پاسخ دوست آگاه در سایت
خدایا شکرت
انقدر خوابم میومد که بارها گفتم بذار باقی شو فردا انجام میدم
ولی به نجوای ذهنم گوش ندادم
گفتم من باید انجامش بدم
و گفتم خدایا توانم رو بیشتر کن
و برگ هارو همه رو لای کتابا گذاشتم و خوشحال بودم از اینکه به وعده ام عمل کردم و کارم رو تا آخر انجام دادم
و همین که تموم شد جمع کردم و اومدم بخوابم
این روزا همین که سرمو رو بالش میذارم سریع میخوابم
در صورتی که قبلا هیچ وقت اینجوری نبودم و تا یک یا دو ساعت سر جام هزار تا فکر ناخوب از آینده از زندگی از همه چی داشتم و به سختی خوابم میبرد
خداروشکر میکنم الان خوابم بی نهایت آرام هست
شب ، قبل خواب به مادرم گفتم فردا میای باهم بریم پارک ترافیک دوچرخه سواریمو اونجا ببینی ؟ آخرین جلسه ام هست
گفت باشه ولی بعد گفت نمیتونم پیاده بیام نیم ساعت راهه و راهش یکم ناهمواره با اسنپ بریم که بعدش تصمیمش عوض شد و گفت نمیاد
امروز پر از درس بود و آگاهی خدایا ممنونم بی نهابت
خدایا شکرت
خدایا ازت درخواست میکنم نور بی نهایت زیبات رو به شکل آگاهی و زیبایی و عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و بهترین ها که خودت میدونی ،به زندگی تک تک اعضای خانواده صمیمی عباس منش و استاد و مریم جان و همکارانشون و تمام جهان هستی عطا کنی
آمین
خیلی دوستتون دارم با عشق
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 27 آبان رو با عشق مینویسم
بهت افتخار میکنم طیبه
این رو از طرف خدا یه تشویق گرفتم
با تاکید
امروز استاد رنگروغنم چند بار این جمله رو تکرار کرد
طیبه بهت افتخار میکنم
آفرین
بهت افتخار میکنم
انگار خدا داشت باهام صحبت میکرد که آفرین که داری کار میکنی و طراحیتو سعی داری پیشرفت بدی و مهارتتو بیشتر کنی
امروز صبح که بیدار شدم رفتم به خانمی که دیگه قرار بود برای مادرم ببافه تیکه های گل سرارو ، و مادرم گفت برو بهش چشم قورباغه یاد بده بهت دستمزد یاد دادنشو بدم
و انگار بعد از درک هایی که با پیام آقای نارنجی ثانی داشتم که بهم گفتن مثل فرعون عمل نکن
خدا هیچ وقت نگفته از کارهای خودت بگذر و کمک کن و هیچ پولی نگیر و خیلی صحبت های دیگه
دیدم مادرم بهم گفت که طیبه من که بلد نیستم قلاب بافی رو تو برو به اون خانم یاد بده ببافه من به تو پول یاد دادنشو بدم
اگر طیبه هفته پیش بودم میگفتم نه مامان پول نمیگیرم ازت و یه بار این فکر رو کردم که پول میگیرم اما طبق باورای محدودم حس میکردم کار درستی نیست من بخوام از مادرم پول بگیرم بابت آموزشش
تا اینکه وقتی صحبت های آقای نارنجی ثانی رو رو تا جایی که درک کردم سبب شد قبول کنم از مادرم که اگر خواست گل سر جدیدی رو به کاراش اضافه کنه تا فروشش زیاد بشه ،من برم به خانمایی که قلاب بافی انجام میدن یاد بدم و از مادرم هزینه یاد دادن رو بگیرم
و امروز صبح اول رفتم یاد دادم و از اونجا رفتم تجریش
وقتی رسیدم ، تو این فکر بودم که این هفته نقاشیامو کار کنم و ببرم تجریش و یکی یکی طلا فروشیا رو ببرم نشون بدم و بهشون بگم ازم خرید کنن
وقتی رسیدم استادای کل پاساژ دیگه منو شناختن انقدر رفتم برای هر هفته ورکشاپ رایگان
وقتی داشتم میرفتم سمت رستوران یکی از استادا گفت هنوز قفله در سالن 10:30 نشده هنوز
منم رفتم به استاد طراحی سلام دادم و یکم نشستم سر کلاس و20 دقیقه باهم صحبت کردیم و بهم گفت طیبه کار جدید شروع کردی به غیر از تمرین کلاسیت؟؟
گفتم نه و دلم میخواد شروع کنم ،الان که دیگه گل سر درست نمیکنم تمرکزمو میخوام بذارم تابلو با طرح خودم که تو دلم یادم بود که طرحارو خدا بهم الهام کرده بود چند ماه پیش و میخوام اونارو با رنگ روغن کار کنم
وقتی گفتم گفت تا میتونی رنگ روغن رو کار کن و هر روز طراحی کن
بعد که ساعت ده و نیم شد من رفتم و هنوز نچیده بودن طرح مدل زنده رو
یهویی دیدم یکی از استادا بربری دستش بود با خامه و ظرف پنیر و چای و عسل
و یه ظرف مسی با قندون
من فک کردم آورده صبحانه شو بخوره
که دیدم آورد رو میز چید و گفت این هفته اینا رو بکشید
و یه سمت هم یه صندلی چوبی گذاشت با کتاب و پارچ پر از گل و ظرف پر از قلمو
من تا یک ساعت نمیدونستم چیکار کنم
کدوم طرحو بکشم و فقط آروم نشستم و به طرح ها نگاه کردم
یه جورایی بلاتکلیف بودم اما ته دلم میخواستم صندلی و کتاب و گلارو بکشم اما چیدمانش به دلم نمینشست
و وقتی پیشنهاد دادم گل رو روی زمین بذارن مخالفت کردن و منم شروع به طراحی کردم
خداروشکر خیلی خیلی خوب بود از نظر خودم طراحی امروزم
چون با طراحی هفته پیشم داشتم مقایسه میکردم
وقتی ساعت 4 شد به مادرم زنگ زدم گفتم مامان اومده بودی تجریش برای فروش کی میری من الان میخوام کارمو تحویل بدم ،که گفت من برگشتم خونه و منم خودم نقاشیمو تحویل دادم و رفتم که به استادم نقاشیمو نشون بدم
وقتی رفتم استادم گفت خیلی خوب کار کردی و پشت سر هم گفت طیبه بهت افتخار میکنم
بهت افتخار میکنم خیلی داری پیشرفت میکنی
و داشتم خداحافظی میکردم یهویی گفت طیبه 350 که هفته پیش دادی به استاد طراحی رو بیا ببر
گفتم نه استاد من ازش اصول طراحیو کا تناسبات ایراد داشتم رو یاد گرفتم قرار بود یادم بده و یادم داد بهاشو باید پرداخت میکردم
دوباره استادم گفت نه باید بگیریش و داشت میرفت سر کلاسش گفت طیبه این هفته اومدی خواستی شهریه آذر ماه رو بدی 350 کم کن از شهریه
نمیدونم من مقاومت دارم تو این لطف و محبت استادم
و انقدر محبت داشته بهم که الان که فهمیدم بهای یادگیریمو باید پرداخت کنم حس میکنم نباید پول رو پس بگیرم
بالاخره استاد طراحی هم برای من از زمانش گذاشته و یاد داده از صبح تا غروب
نمیدونم ،از طرفی نباید سختش کنم ،چون از وقتی حرفای آقای نارنجی ثانی رو که تو سایت بهم گفتن رو یادم میارم گنگ میشم
خدایا قلبم رو برای دریافت باز کن نا مسیر رو هوار تر کنی برام
که وقتی یه کاری میکنم چه درکی داشتم درموردش آیا درست دارم عمل میکنم یا طبق باورای محدودم اون رفتار رو دارم
مثلا الان که استادم گفت از شهریه 350 کم کن باید به حرفش گوش بدم و محبتش رو از طرف خدا ببینم و سپاسگزاری کنم و یا باید بهای یادگیریمو پرداخت کنم؟؟؟
از خدا کمک میخوام که کمکم کنه قلبم رو باز کنه تا درک کنم هرآنچه که باید درک درست رو دریافت کنم
یا مثلا من قبلا دستمو که به درختا میزدم و سپاسگزاری میکردم و یه درخت توت هست که جریانشو تو رد پاهای قبلم نوشتم ،همیشه میرم بهش سلام میدم
جدیدا شبا تا اومدم به درختا دست بزنم حس کردم نمیتونم بهشون دست بزنم و استراحت میکنن و نباید با لمس کردن شاخ و برگ هاشون مانع استراحتشون بشم و اینو حس کردم که فصل سرما هست و به خواب زمستانی رفتن نباید دست بزنم به شاخ و برگاشون در شب
نمیدونم آقا این درکم درست هست یا نه
ولی امروز گفتم چرا باید دست نزنم ؟
برام سوال شد
وقتایی که دست میزدم به درختا همیشه حس خوب میگرفتم و سپاسگزاری میکردم ولی وقتی حس منع شدن از دست زدن به درختا میاد سراغم حس خوبی نمیگیرم
از خدا میخوام کمکم کنه تا از این لحظه به بعد درست درک کنم و قلبم رو برای درک صحیح از خدا و جهان هستی عطا کنه
وقتی برگشتم تو راه پیراشکی شکلاتی خریدم و با مترو برگشتم خونه شب که رسیدم به دونفر خانمی که کار جدید بافته بودن رفتم تحویل گرفتم و برگشتم خونه
مادرم گفت طیبه من نمیتونم برم بگیرم میشه تو بری و تحویل بگیری ازشون من بهت پول بدم که میری تحویل میگیری ؟؟؟
نمیدونم چی شد گفتم باشه خیلی راحت
حتی بهم پیشنهاد داد و البته وقتی اینو گفتم که مامان میتونم منم گل سراتو بفروشم کنار نقاشیام ودی ازت درصد بگیرم
که خودشم پیشنهادشو داد و گفت باشه جمعه باهم بریم ،من برم جای همیشگی که قبلا تو ماه های قبل برات آینه دستی میفروختم
تو هم برو جای خودت که قبلا گل سر میفروختی و هم آینه هاتو بفروش هم گل سرای منو
اما درصد فروشتو از تعدادی که فروختی بردار و باهم حساب کردیم و بهش درصد گفتم
نمیدونم یهویی شد این حرفا بین من و مادرم رد و بدل شد
وقتی از خودم پرسیدم آیا این کارت درست بود ؟
از خدا میخوام کمکم کنه
ولی از یه چیز که استاد عباس منش میگفت میتونم بفهمم کارم درست بوده
از احساسم
من درسته دیگه گل سر نمیبافم و درست نمیکنم و همه کاراشو مادرم انجام میده
اما برای فروشش مادرم گفت تو هم برام بفروش و درصد فروش بهن بدم
سعی میکنم حرفای آقای نارنجی ثانی رو که گفت خدایی نکن و مثل فرعون عمل نکن رو یادم بیارم و سعی نکنم که بگم من میتونم به فروش مادرم کمک کنم
ولی من میتونم اینجوری بگم که ،من میتونم دستی باشم از دستای خدا برای فروش بیشتر مادرم
قبل اینکه این پیشنهادو بدم به مادرم
ازش پرسیدم
مامان جمعه میری بازار کجا میشینی ؟گفت جای قبلمون
میدونم چرا سریع گفتم اونجا که فروش کمه ورودی اصلی بازار جمعیت زیاده اونجا برو
مامانم گفت دیدی که اونجا نمیذارن
بهم گفت طیبه خدا مشتری رو برام میفرسته
ولی این فکر رو هم کردم با خودم که درسته خدا مشتری رو میفرسته ولی وقتی تو سعی کنی بری یه چند قدم اینور تر و میدونی میشه که با کمک خدا فروشت به جای یک میلیون 10 میلیون باشه چرا فروش بیشتر رو از خدا نخوای ؟؟؟
و نخوای که تو رو هدایت کنه سمت جمعیت بیشتر
بعد پیشنهادمو دادم و گفتم من که با نقاشیام میرم جمعه بازار پیاده میگردم میخوای نصف گل سراتو بده هرچقدر فروختم دستمزد منم بده
که قبول کرد
و بعدش گفت هزینه یاد دادن امروزت و رفتنت که تحویل گرفتی کارارو هم حساب کن که پرداخت کنم
اواش نمیخواستم بگیرم مادرم گفت بالاخره تو این کارارو نکنی اگر یه نفر دیگه انجام بده پولشو میدم بهش چه بهتر که تو انجام بدی
و بعد قرارمون رو باهم گذاشتیم
وقتی این قرار رو گذاشتیم حس خوبی داشتم
گفتم هم میتونم در طول هفته نقاشی رنگکنم و ببرمبفروشم و هم میتونم از فروش گل سر برای مادرمدرصد فروش بگیرم
اما من باید دوباره و دوباره و دوباره فایل های جدید استاد رو گوش بدم و سریع شروع کنم دوره 12 قدم قدم اول رو که نصفه نوشتم ادامه بدم و عمل کنم به آگاهی هاش
.برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام
و ممنونم از تک تک دوستان که این روزا کلی بهمپیام دادین و کمکم کردین تو درک آگاهی ها که وقت با ارزشتونو گذاشتین و درمسیر هدایتم سهم داشتین و بی نهایت از تک تکتون سپاسگزارم
خیلی دوستتون دارم
ربّ من به خاطر داشتن چنین خانواده صمیمی و آگاهی و به خاطر داشتن استاد عباس منش و مریم جان بی نهایت ازت سپاسگزارم
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 25 آبان رو مینویسم
امروز صبح که بیدار شدم اولین جمعه ای بود که بعد از چند ماه مداوم رفتن به جمعه بازار ، نرفتم جمعه بازار
میتونستم برم ، اما نقاشی تمرین رنگ روغن کلاسیم عقب بود و باید کار میکردم
از طرفی هم دلم میخواست برم برای فروش نقاشیام ولی نرفتم و کارامو انجام دادم
وقتی اومدم سایت دیدم یه فایل جدید اومده رو سایت خیلی خوشحال شدم و خداروشکر کردم چون موضوع فایل قشنگ با من صحبت میکرد که طیبه این فایل برای تو هست و مرتبط بود با این چند روز من که افکار و خواسته هایی داشتم
وقتی گوش دادم و متوجه چند تا موضوع شدم شروع کردم به نوشتن و خیلی درس ها داشت برای من
و از خدا میخوام قلبم رو باز کنه تا بتونم به درس هایی که گرفتم عمل کنم
کل روز رو نجوای ذهنم هی میگفت، اگر الان گل سر میفروختی تا شب 10 میلیون یا بیشتر تو حسابت بود
و من سعی میکردم خودمو کنترل کنم
و از خدا کمک میخواستم
و به خودم یادآوری میکردم که اگر باورهای من درمورد فروش نقاشی قوی بشه ، صد در صد فروشم زیاد میشه
مادرم که تمام گل سراشو تا شب درست کرده بود و تا دیر وقت بیدار بود و داشت درست میکرد تا صبح ببره
صبح به من گفت میره و با خواهرم رفتن
منم نشستم تا بعد از ظهر تمرین رنگ روغنم رو کار کردم و بعد به دوستانی که در سایت پاسخ نوشته بودن برای من ،پاسخ نوشتم
پاسخ دوستان رو در سایت نوشتم ، که گفته بودن به زودی از نقاشی درآمدت بالا خواهد بود و نشونه بود برای من که طیبه خدا به وعده اش عمل میکنه کافیه که تو به وعده هات که عمل به قوانینه و اصل هست عمل کنی
و من انقدر خوشحال بودم از این همه همزمانی و قرار گرفتن در زمان مناسب که این پیام هارو دریافت کردم
چون بیشتر پیام هارو از 17 آبان ماه یک بار خونده بودم ولی فرصت نمیشد که جواب بدم و حتی وقتی خونده بودم اصلا هیچ درکی از پیام ها نداشتم که خدا یکی یکی در روز های مختلف پیامی که مرتبط بود با افکار و خواسته های اون روزم بهم نشون میداد و هدایت میشدم که بخونمشون و پاسخ دوستان رو بنویسم
و امروز خیلی واضح با این هماهنگی به من فهموند که رفتن به مدارهای بالاتر در راهه که باید عمل کنم برای فروش نقاشی هام و باورهای قوی بسازم
خداروبی نهایت سپاسگزارم
و در کل روز داشتم به حرف هایی که دوست آگاهمون آقای نارنجی ثانی در سایت بهم گفته بود فکر میکردم تا بفهمم حرفاشو و درک کنم تا عمل کنم
شب نیم ساعت قبل اومدن مادرم ،گفتم برم ظرفایی که از صبح مونده رو بشورم ،یهویی دیدم صدای آب میاد
وای خدای من
داداشم رفته بود ظرفارو میشست
انقدر خوشحال بودم خیلی خیلی خداروشکر کردم
خیلی حس خوبی داشتم
وقتی مادرم اومد رفتم بهش سلام بدم و نتونستن خوشحالی خودمو نگه دارم
سریع گفتم
مامان داداش ظرفارو شسته
خیلی ذوق داشتم که من تونستم به کارای خودم برسم
وقتی مادرم برگشت خونه و خواهرمم اومد
فروششون کم بود ،البته در مقایسه با فروش هفته قبل و فروش من
جالبه من به مادرم گفته بودم که مادر خودت بفروش و تنها برو و با خواهرم که هردوتون یه مدل گل سر دارین یه جا نشینین
یه وقت از گل سرای تو زیاد میخرن خواهرم ناراحت میشه
مادرم گفت نه ناراحت نمیشه خودش گفته که بیا باهم بشینیم و به همدیگه کمک کنیم
و وقتی شب اومدن ، خواهرم خودش گفت که مادر دیگه باهم نفروشیم از کارای تو میخرن و به کارای من نگاه نمیکنن
هی سعی میکردم هیچی نگم ،تلاش میکردم آروم باشم و کنترل کنم خودمو
و همزمان داشتم به حرف دوست آگاه سایت فکر میکردم
و فهمیده بودم که من درک های این چند روزم اشتباه بوده و پی بردم و سعی میکنم درک هایی که داشتم عمل کنم
جا داره از خدا به خاطر اپلیکیشنی که نصب کردم تشکر کنم
اپلیکیشن نصب کرده بودم که تمام تراکنش های فروش کارتخوانم رو نشون میداد
انقدر قشنگ بود که دیگه از این جمعه به مادرم گفتم به مشتریا رسیدشو بده و من از گوشیم تمام تراکنش هارو میبینم ..
خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم به خاطر این همه برنانه های نابی که کارهای ما رو آسون میکنن
شکرت
ان شاء الله هفته بعد خودم میرم برای فروش نقاشیام و شروع میکنم
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 25 آبان رو با عشق مینویسم
این جملات استاد سبب شد یه سری کارایی که تو این چند روز انجام دادم و افکارش رو در سرم داشتم ، بهم یادآوری بشه که در ادامه نوشتم چه درس هایی با این فایل یاد گرفتم
چقدر قشنگ انگار اول صبح که دیدمش از موضوع کلی فایل قشنگ درک کردم چی میخواد بهم بگه
که افکار این چند روزم بوده
وقتی که شما عجله داری یا خیلی استرس داری که زودتر باید این اتفاق بیفته یا زودتر باید به این خواسته ام برسم ،شما داری دور میشی
شما باید در جریان باشی که موقعی که ما دسترسی داریم به فرکانس خداوند ،موقعیهست که در آرامش باشیم
موقعی هست که نگرانی نداشته باشیم
موقعی که امید وار باشیم
چجوری میشه که ما این امید این آرامش رو در وجودمون ایجاد میکنیم
موقعی که ما باورهای خوبی نسبت به خداوند داشته باشیم
باور داشته باشیم که خداوند خواسته های مارو میدونه نیازنیست که فریاد بزنیم
نیاز نیست که گریه کنیم
نیاز نیست که صد بار بگیم
نیاز نیست که هی بخوایم به یادش بیاریم
اون خواسته های مارو میدونه
وقتی که شما یکخواسته ای در قلبت متولد میشه
حالا اون خواسته میخواد تو بحث روابط باشه ،مالی یا در زمینه سلامتی جسمانی یا شغلی باشه
هر خواسته ای که باشه
خداوند آگاهه به خواسته های ما
خداوند آگاهه به نیاز های ما
خداوند بهتر از خودمون میدونه که ما چه نیاز هایی داریم
و خداوند میخواهد که نیاز های مارو برطرف کند
چون به این شکل جهان گسترش پیدا میکنه
خداوند پشتیبان برطرف کردن نیازهاست
خداوند میلیاردها ساله که میاز های بندگان و موجودات رو داره برطرف میکنه
نگاه کنید به طبیعت ،کره زمین ،حیوانات ،گیاهان ،چطور داره نیاز ها برطرف میشه میلیاردها ساله که این سیستم داره کارش رو درست انجام میده
خداوند میخواهد این کار رو انجام بدهد
خداوند همواره در حال هدایت کردن ماست
خداوند میفرماید ما برخودمان مقرر کردیم که شما رو هدایت کنیم
وای این جملات چقدر ارزشمندن
منو یاد دو روز قبلم انداخت ، که از فایل ایمان به غیب دو روز پیش ،دوباره 107 آرزوم رو در دفتر زیبایی که گرفتم میخواستم بنویسم و در رد پام نوشتم که چه درک هایی داشتم
و چون پارسال یه بار 107 آرزو رو نوشته بودم ، از گوش دادن به فایلای رایگان ،الان که دوباره فایل های رایگان رو گوش میدم ،دیگه بیشترِ آرزوهام کاملا متفاوت شده بود بعد از یک سال
و دوباره خواستم بنویسم
و وقتی از 1 شروع کردم و به شماره 7 رسیدم
مثل همیشه همون خواسته ای که سبب تغییر من و پا گذاشتن در مسیر آگاهی شد رو از خدا درخواست کردم و خواستم بنویسم که دستم به نوشتن نرفت
یه اراده عظیمی دستمو حرکت نمیداد و من قشنگ حسش میکردم
و دریافت کردم و درک کردم تمام صحبت هایی رو که باید دریافت میکردم
و چقدر دقیق و به موقع بود این فایل که استاد درمورد درخواست صحبت میکردن و اینکه به خدا بسپریم تا کارهارو برای ما انجام بده
و نخوایم بجنگیم یا بچسبیم
و حتی به این اشاره کردن استاد عباس منش که
نیاز نیست که هی بخوایم به یادش بیاریم
و من دقیقا دو روز پیش این رو دریافت کردم که بهم گفته شد
و به من گفته شد که چرا میخوای هی تکرار کنی ، مگه یک بار این درخواستتو نگفتی و ننوشتی ؟
مطمئن باش که اگر رها باشی و تسلیم بشی به تو داده خواهد شد
اما تو هنوز کمی به خواسته ات چسبیدی و رهای رها نشدی
اما ، دوباره خواستم بنویسم، که باز هم نتونستم و حسش میکردم که باید ازش بگذری ، چون حرفای استاد عباس منش درمورد اون خواسته رو شنیده بودم و یادم بود که باید ، نه فقط اون ، بلکه همه خواسته ها م رو ازشون بگذرم و رها بشم و بگم اگر بشه خوشحال میشم و اگر نشه خیری هست و من به هر خیری که از خدا به من برسه محتاجم
مثل استاد که تو فایل های مختلف میگفتن که اگر خونه ای که میخواستم رو میگرفتم خوشحال بودم با اینکه میخواستم بخرمش اما رها بودم و اگر نمیشد ناراحت نمیشدم
و وقتی تسلیم بود ،خونه رو گرفته بود
فهمیدم از اون خواسته باید کامل بگذرم ،چون در وجودم هنوز بعد یکسال که خیلی نسبت بهش تسلیم تر شده بودم ،باز هم چسبیدن رو حس میکردم
و اینها رو درک میکردم که حتی اگر هم بنویسی ولی نگذری بهت داده نمیشه
باید بگذری تا به تو داده بشه
هزاران دفتر هم پر کنی ولی تسلیم خدا نباشی به تو داده نمیشه
و نگران این نباش که بگی اینجا نمینویسم یه وقت بهم داده نمیشه ، اینجوری نیست طیبه
تو درخواستتو گفتی و باید بگذری ازش و بسپری به علم و آگاهی خدا و در هردو صورت خیر هست برای تو ،اگر نگذری و بارها بنویسی هیچ اتفاقی رخ نمیده
الان که مینویسم یاد یه فایلی افتادم که از اینستاگرام میدیدم و یه آقایی که ثروتمند بود میگفت تصور کن خواسته هات رو و هرآنچه که میخوای باشی رو ببین با جزئیات کامل ، و چشماتو باز کن ، اگر الانت رو مثل اون لحظه که تصور کردی زندگی نکنی ،خودت خوب میدونی چی میگم
یعنی نظم نداشته باشی ، در اصلاح تغییر رفتارت و شخصیتت تلاشی نکنی و … به هیچ کدوم نخواهی رسید
در صورتی میرسی که همین الان شروع کنی مثل اون خواسته هات رفتار و عمل کنی
و مستمر و ادامه دار باشه این قدم برداشتن و عمل کردن
این جملات رو استادعباس منش بارها به شکل های مختلف گفتن و راست میگن که باید هی تکرار بشه تا به درکش برسی و سعی کنی عمل کنی
و این موضوع برای من یادآوری شد که ، طیبه به یادت بیار زمانی رو که برای به نام شدن اون سیم کارت که دوستت که 18 سال بود باهم دوست بودین و سیم کارت رو سال ها بهت داده بود و صاحب سیم کارت فوت کرده بود و طبق یک سری مسائل به یک باره مسدود شد و تو میخواستی به نام تو بشه وحتی باور ساختی که تو لیاقت داشتن اون سیم کارت رو داری
و دوستت که همیشه هر کاری برای تو انجام میداد به یک باره با ازدواج کردنش تغییر کرد که اون هم طبق باورهای محدود تو بود که باور داشتی هر کس ازدواج کنه دوستیش رو از بین میبره و البته خودت درخواست کرده بودی که ارتباطت رو با دوستت قطع کنی که جهان به درخواستت پاسخ داد
و تو سعی داشتی با تماس گرفتن پشت سرهم به دوستت بگی کار سیم کارت رو برای تو انجام بده
اما نمیشد و حتی جوابت رو هم نمیداد
اما یه چیز رو فراموش کرده بودی و سپردن به خدا بود و انگار داشتی برای بدست آوردن سیم کارت میجنگیدی
و وقتی دیگه دیدی همه چیز درمورد داشتن اون سیم کارت برای تو تموم شد و دوستی چندین ساله ات با دوستت به پایان رسید و هیچ اقدامی برای تو نکرد و وقتی نتونستی کاری انجام بدی و به عاجز بودن خودت اعتراف کردی
و گفتی اصلا نمیخوامش ،میرم یه سیم کارت دیگه میخرم و حتی به این پی بردی که شرک داشتی و از خدا طلب بخشش کردی و تصمیم گرفتی نتیجه رو به خدا واگذاری کنی
چجوری ورق برگشت و خدا اون سیم کارت رو که از نظر تو هیچ راهی برای به نام تو شدن نبود ،و از نظر خدمات ایرانسل هم هیچ کاری نمیشد کرد ، چقدر ساده و راحت به نامت زده شد
حتی این رو هم به یادت بیار که به کل ، فراموش کرده بودی باید دوباره بری خدمات ایرانسل تا سوال بپرسی که آیا میشه کاری انجام داد یا نه
و خدا چجوری بهت یادآوری کرد و گفت باید همین الان بری و همه چیز به نفع تو رخ خواهد داد و همین وعده خدا محقق شد
و به نفع تو به نام تو زده شد
و این ماجرا رو در مورد همه خواسته هات به یاد بیار و به خودت بگو که وقتی این خواسته ام رخ داد ،اگر تسلیم باشم به خواسته های دیگه ام هم میرسم
و اگر نرسیدم خیری هست و محتاج خیر ربّ و صاحب اختیارم هستم
اگر اجازه بدم خدا کار خودش رو انجام بده و من خودم قسمت خودم رو انجام بدم
که قسمت من اینه که
آرام باشم
ایمانم رو در عمل نشون بدم
توجهم به نکات مثبت باشه
کنترل کنم ورودی های ذهنم رو
سپاسگزارتر باشم
قدم بردارم و عمل کنم
و با اصل و قوانین خدا عمل کنم
و خیلی مولفه های دیگه
که سبب میشه خدا ببینه که تو داری تلاش میکنی و بگه موجود باش و موجود بشه
این رو به یادت بیار و از این خواسته ات هم باید بگذری
تا بهت داده بشه
و من چشم گفتم و قصد پشت خواسته ام رو برای خدا در دفترم نوشتم
که شادی و لذت بردن و خدا گونه رفتار کردن و آگاه بودن و عشق داشتن نسبت به خواسته ام و همه چیز رو که قصد پشتش هست رو نوشتم
انقدر خواسته و آرزوهای زیادی دارم که بیشتر از 107 میشه
و خوشحالم که بعد از یکسال خواسته های من بزرگ تر از خواسته هایی که پارسال نوشتم شده
و به خیلی از خواسته هایی که نوشته بودم رخ دادن و بی نهایت از خدا سپاسگزارم
خدایا شکرت
…..
تو دقیقه های آخر صحبت های استاد درمورد ترامپ که درموردش گفتن ،یاد خواسته چند روز پیشم افتادم
و فهمیدم که یکی از قصد های پشت خواسته ام دیده شدن بود
و با اینکه در دفترم نوشتم که خدایا میخوام نقاشیهام رو هر کس دید اولین جمله نام تو به زبانش جاری بشه
اما این افکار رو هم داشتم و اینکه این فکر رو داشتم که معروف بشم و با اینکه صحبت های ترامپ و ایلان ماسک و رونالدو رو گوش دادم و به خودم میگفتم صد در صد خداگونه رفتار کردن که به اینجا رسیدن
ولی الان با شنیدن صحبت های استاد عباس منش به فکر رفتم
به خودم گفتم چرا اون خواسته رو داشتی؟
درسته که وقتی خواسته ای رو خدا در دل هر کس جاری میکنه توانایی به حقیقت رسوندن و قدم برداشتنشم بهش میده
ولی چرا ؟؟
که تو رد پای اون روزت نوشتی من میخوام با ترامپ و ایلان ماسک و رونالدو مصاحبه کنم و نقاشیامو به بالاترین قیمت ازم بخرن
قصد پشت این خواسته ات چی بود طیبه ؟؟؟؟؟؟
یکم که فکر کردم متوجه شدم که قصد پشت این خواسته ام فقط و فقط خدا گونه نبوده
با اینکه نوشتم اولش ،که دلم میخواد نام تو بر زبان ها جاری بشه ،اما در کنارش افکار دیگه ای هم داشتم
که این دوتا در کنار هم نمیتونن باشن
من باید از مسیر لذت ببرم و برای پیشرفتم در نقاشی قدم بردارم و زمان بذارم تا پیشرفت کنم و بهای یادگیریمو پرداخت کنم تا بتونم رشد کنم
و جدا از درخواست باید عمل کنم و قدم های عملی بردارم
انگار این فایل رو خدا به من هدیه داد تا من متوجه این قصد پشت خواسته ام بشم وبه من بگه طیبه دقت کن و اصلاح کن درخواستت رو و یاد بگیر و درسش رو بگیر و قدم بردار
درسته مسیر رو داشتی اشتباه میرفتی و خواسته هاتو نوشتی اما من مراقب تو هستم و میدونم که تو منتظری تا هدایتت کنم
چون تو اجازه دادی به من که هدایتت کنم و من هر لحظه مراقب توام
و انقدر ارزشمندی برای من که من در هر لحظه کوچکترین رفتارهات رو اگر بلد نبودی درست راه رو بری سریع به تو خواهم گفت
مثل الان
مثل دیروز که بهت گفتم دیگه برای مادرت گل سری نباف و هیچ کمکی بهش نکن
و تو پیامم رو دریافت کردی و چشم گفتی و وقتی مادرت خواهش کرد امروز رو هم بهش کمک کنی ،گفتی نه خودت باید کار رو انجام بدی
مسیر تکاملت رو طی میکنی با درس هایی که یاد میگیری و من به تو یاد میدم
و از خدا میخوام یادم بیاره که بسپارم به خودش و اگر قرار باشه نقاشیامو انسان های ثروتمند بگیرن ، بذارم که خود خدا برای من انسان هارو بیاره و به بالاترین قیمت نقاشی هامو خرید کنن و به فکر این نباشم که معروف بشم و یا بجنگم و یا بچسبم به خواسته هام
درسته که استاد عباس منش میگفت خوبه که بخواین معروف بشین ولی بیشترش برای شما خوب نیست و به مرور زمان که تکاملتون طی بشه دیگه این خواسته کمتر و کمتر میشه که بخواین معروف بشین
و نخوام که تعیین و تکلیف کنم برای خدا
و بذارم که خدا کار خودشو انجام بده برای تمام خواسته هام
و من اجابتش کنم
چند روز پیش من تازه آیه 186 سوره بقره رو درک کردم
وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ ۖ أُجِیبُ دَعْوَهَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ ۖ فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی وَلْیُؤْمِنُوا بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ
و هنگامی که بندگان من درباره من از تو بپرسند پس همانا من نزدیکم اجابت میکنم درخواست دعا کننده را هنگامی که بخواند مرا ،پس باید اجابت کند مرا و باید ایمان بیاورد به من شاید آینان راه یابند
در رد پام کامل نوشتم درکم رو در فایل
live | چون قانون ساده است، عمل به آنرا جدّی نمی گیری – صفحه 14
این رو درک کردم به طور خلاصه اش رو مینویسم ولی با جزئیات ، درکم رو تو اون فایل نوشتم ، طبق جریاناتی که برای من رخ داد و در رد پاهام نوشتم خدا بهم فهموند که معنی اجابت کردن یعنی چی
من فهمیدم که جدا از اینکه استاد در ترجمه این آیه که میگفتن ایمان داشته باشین و خدا رو اجابت کنین ،من پارسال مدام از خودم میپرسیدم خدایا چجوری ایمان بیارم
اون روزا ایمانم خیلی درمدار پایینی بود
و تو این یک سال خدا نشونه هایی به من نشون داد که من اگر الانم رو با یکسال قبلم مقایسه کنم خیلی نسب به اون روز ایمانم بیشتر شده
و وقتی میبینم که انقدر تغییر کردم بیشتر علاقه مند میشم تا این مسیر پر از عشق رو ادامه بدم
و به قول استاد نتیجه آرامش ،ایمان به خداست
اگر میخوای ببینی که چقدر ایمان داری به آرامشی که با احساس خوب داری نگاه کن
بهم فهموند که
طیبه وقتی تو درخواستی میکنی جدا از ایمان داشتنت به اینکه من به تو اون درخواستت رو خواهم داد که یکی از مولفه های موجود شدن خواسته تو هست و ایمان داشته باشی و باور به این داشته باشی که من ،ربّ تو ،قدرتمند ترینم و تو رو به خواسته هات میرسونم
اما
باید یک سری کارهایی رو هم انجام بدی
بهم فهموند که اجابت کردن یعنی
تو وقتی درخواستی میکنی از ربّ و صاحب اختیارت ،باید به هدایت هایی که میکنه و نشانه ها و بی نهایت طریقی که حرفشو بهت میگه
و باید بگی چشم و عمل کنی در اون لحظه
بدون چون و چرا چشم بگی
و اجابت کنی
که در این آیه میگه
من درخواست دعا کننده رو اجابت میکنم و بعد میگه پس باید اجابت کند مرا
این برای من چند روز پیش اینو فهموند که
طیبه وقتی تو درخواستی میکنی و ایمان داری که کمکت میکنم ،و من دست به کار میشم تا کارهای تورو انجام بدم
و تو اجازه دادی که هدایتت کنم
و به تو ایده میدم یا میگم این کارو بکن یا این کار رو نکن و رفتارهات رو اصلاح کن
اگر تو من رو اجابت نکنی و چشم نگی به من
به سعادت راه نمیابی طیبه
و اون لحظات باید به من ایمانت رو نشون بدی
چون ایمان داشتن فقط کافی نیست
مثلا اونجایی که بهت گفتم طیبه کمک کن در کارهای خانه و همکاری کن و خودخواه نباش
اگر به گفته من چشم میگفتی و همکاری میکردی
رفتار خواهرت با تو تغییر نمیکرد
و به یادت بیار که وقتی خودت هم دائم در مقابل کسی کار میکنی و هیچ کمکی بهت نمیکنه ،چقدر از درون ناراحت و دلگیر میشی از کسی که ذره ای بهت کمک نمیکنه
پس تمام اون بحث های اون روز آینه رفتار خودت بود و بس
تو از من بارها درخواست کردی که رابطه بین خواهرت و تو خوب تر بشه
ایمان داری که کمکت میکنم ،اما اجابت نمیکنی وقتی به تو میگم فلان کار رو انجام بده تا ارتباطت با خواهرت اصلاح بشه تو توجهی نکردی و سبب سعادت تو نشد
و به سمت انسان هایی رفتی که در سوره حمد
صِرَٰطَ ٱلَّذِینَ أَنۡعَمۡتَ عَلَیۡهِمۡ غَیۡرِ ٱلۡمَغۡضُوبِ عَلَیۡهِمۡ وَلَا ٱلضَّآلِّینَ
راه آنان که به آنها انعام فرمودى، نه راه کسانى که بر آنها خشم فرمودى و نه گمراهان
هر روز داری در نماز میخونی و راه دوم رو انتخاب کردی
و من با پیام های خدا این رو درک کردم که خدا بهم گفت
طیبه امروز با این فایل جدید دوباره بهت تاکید میکنم این آیه رو بیشتر حواست باشه
و تحسینت میکنم چون وقتی پیام من رو دریافت کردی از طریق پاسخ به دیدگاهت در این سایت ، سعی کردی کنترل کنی ذهنت رو و آرام باشی و خودت رو سرزنش نکنی و
درس رو بگیری و عمل کنی
و در همه جنبه ها ،در کوچکترین رفتار و کارها و افکار و فرکانسها و همه و همه وقتی حس میکنی که آرامش داری و صدایی میشنوی یا نشانه هامو از بی نهایت طریق دریافت میکنی من دارم باهات صحبت میکنم که نتیجه احساسیش ،احساس خوبه و قلبت آروم میگیره
یا در درخواست های دیگه هم همین طور هست
اگر به اجابت کردن من چشم بگی خود به خود همه چیز رخ خواهد داد و نیازی به چسبیدن و جنگیدن نیست
وقتی ادامه صحبت های استاد رو گوش دادم ،که گفت ترامپ میجنگه به خودم گفتم طیبه از خدا درخواست کن ،
خدایا قلبم رو باز کن تا آرام باشم و تو برای من کارهارو انجام بدی و من اجابتت کنم و چشم بگم و قدم بردارم و عمل کنم و من به سادگی و راحتی در این مسیر تکاملم که پیش میرم ،مسیر رو برای من بی نهایت هموار تر کنی
ربّ من قلبم رو برای آگاه بودن و آگاهانه رفتارهامو دیدن رو ،باز کن و آگاهم کن از تک تک جزئیاتی که به من کمک میکنه تا من خودم رو بشناسم و رشد کنم و سعی کنم همیشه عمل کنم
درسته که استاد عباس منش میگفت دقیق بنویسید که چی میخواین و این کار رو چند بار تکرار کنین و در فایل ایمان به غیب گفتن که مصاحبه با پاپ و یا هر فردی که میخواین رو بنویسین کاملا دقیق
حس کردم که درخواستم درسته ، که من میخواستم با ترامپ و رونالدو و ایلان ماسک مصاحبه کنم و نقاشی هام رو ازم بخرن ، ولی قصد پشتش درست نبود و بعد چند روز خدا با این فایل بهم فهموند که قصد های پشت خواسته هاتو از من بخواه نه اون خواسته رو
مثلا اینجوری بخواه
خدایا قلبم رو باز کن برای پیشرفت در مهارت نقاشی و یاری ام کن در حرفه ای تر شدنم نسبت به هر روز قبلم و قرار بده من رو در مدار ثروت بی نهایت و سلامتی بی نهایت
و به من قلمی ببخش که تک تک نقاشی هام ،تک تک کارهایی که انجام میدم ،همه و همه با نام تو آغاز بشه و هرآن کس که نقاشی های من رو دید اول نام تو به زبانش جاری بشه
و به من نور ایمانی ببخش که آرام باشم برای دریافت تک تک ایده هایی که به من عطا میکنی و قدرتی عطا کن به بدنم ،به دست هام ،چشمام ،تک تک سلول های بدنم ،که با عشق نقاشی بکشم
و آرام باشم و به قلبم ایمانی ببخش که تسلیم تو باشم که همیشه یادم باشه تو در زمان و مکان مناسب ،نقاشی های من رو به بالاترین قیمت از من خرید میکنی
در اصل تویی که همه کارهارو انجام میدی
و قلبم رو باز کن تا هدایت هات رو دریافت کنم و برای قدم برداشتن حرکت کنم
ربّ من قلبم رو برای رها بودن ،تسلیم بودن و خدا گونه بودن و عمل کردن باز کن و راه رو برای من بی نهایت هموار کن
خدای من ربّ ماچ ماچی من از تو بی نهایت سپاسگزارم که امروز این فایل پر از عشق و آگاهی و درس هایی که از این فایل ناب گرفتم رو بهم هدیه دادی
ربّ من برای استاد عباس منش و خانم شایسته و همکارانشون و تک تک اعضای این سایت پر از آگاهی ،بی نهایت قلبشون رو باز کن برای ثروت ،شادی و آرامش و عشق و سلامتی و هرآنچه که خیر هست از طرف تو ،برای همه شون عطا کن
آمین
خیلی دوستتون دارم
خیلی دوستت دارم ربّ ماچ ماچی من که انقدر قشنگ هدایتم میکنی تا سعی کنم عمل کنم و ظرف وجودم رشد کنه و در مدارهای بالاتر راه پیدا کنم
شکرت
شکرت
بی نهایت شکرت
به نام ربّ
این روزا فقط دارم اشک میریزم از این همه دقت و چیدمان خدا
حتی تو پاسخ دوستان به من
قبلنا که اوایل مینوشتم رد پاهامو یه چند باری که پاسخ دوستان میومد مغرور میشدم که منم دارم کامنت مینویسم
ولی بعد که حتی تو این کامنت نوشتن هم تکاملمو دارم هر روز طی میکنم
الان دیگه با هر بار دیدن دایره آبی کنار اسمم سریع خوشحال میشم که خدا یه سری حرفا داشته که میخواد بهم بگه
و انقدر سعیمو میکنم تا شاخکامو تیز کنم
و از هیچ صحبت دوستی سعی کنم ناراحت نشم که اگر حرفی گفت مثلا مثل قبلنا نگم این حرفو چرا زد
با تک تک کامنت دوستان فکر میکنم میگم طیبه این پیام صد در صد برای تو حرف داره که خدا با بی نهایت دست هاش به تو داره پیامشو میرسونه
خوشحالم از این که حتی تو نوشتن رد پاهام و خوندن پاسخ های دوستان تکاملم رو دارم طی میکنم و قشنگ حس میکنم از این نتیجه
حالا نتیجه ام اینه که تا دایره آبی میبینم خوشحالم که خدا یه پیام دیگه داده به من از طریق دوستان نابی که در این سایت پر از عشق هستن و به حسشون پایخ دادن و برای من زمان ارزشمندشونو گذاشتن و نوشتن و خوندن رد پامو
سمانه جان دو جا تو نوشته هات عمیقا گریه کردم چون درک کردم پیام خدا رو
چقدر زیبا نوشتی برام
همون خدایی که گل سرهای جوانه و قورباغه و … رو برات میفروخت، برات مشتری میشد، برات درامد میشد، کارتخوانت رو فعال میکرد، همون خدا واسه نقاشی هاتم مشتری میشه.
مثل گل سرهات قیمت خوب میذاری، تخفیف هم نمیدی و فروش عالی خواهی داشت.
این روزا هر کس پیامی برای من گذاشته جملاتی شبیه به جگله ای که شما نوشتین نوشته
انگار یه جور تایید قوی هست برای من که آفرین شروع کن و دیگه زمانش رسیده
یه صفحه جدید که خودت عاشقش هستی طیبه
عاشق اینکه وقتی داری نقاشی میکشی بیشتر به من فکر میکنی و سعی داری حتی ریز ترین کارهاتم به من بسپری
ولی باید بیشتر آگاه باشم به رفتارام تا بتونم دریافت کنم این همه محبت خدا رو
اینجا خیلی گریه کردم
وقتی نوشته تونو خوندم گفتم ببین خدا داره چجوری بهت میفهمونه با پیام سمانه جان
که ببین طیبه من کنارتم و نشونه ها رو بهت میدم که از فروش نقاشی هات بی نهایت ثروت بهت داده خواهد شد
پس پر قدرت ادامه بده
و در آخر که نوشتین
گریم بیشتر شد
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
این آیه رو من این چند روزه که وقتی میرم از ایستگاه بی آرتی سوار بشم برم مترو و روبه روی مترو رو دیوار مددسه این آیه نوشته شده میخونم و میخندم و میگم تو با منی و از من محافظت میکنی
و ازش کلی درخواست میکنم به روش حضرت موسی و میگم قلبم رو باز کن برای درک آگاهی ها
سمانه جان بی نهایت ازت سپاسگزارم که باز هم برای من نوشتی
چقدر خوب که دوست هنرمندی در این سایت دارم که پر از حس خوبه و پر از آگاهی
نور خدا بی نهایت در زندگیتون به شکل عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و برای کار و محصولات هنری شما مشتری بی نهایت بشه
خیلی سپاسگزارم سمانه جان
به نام ربّ
سلام پروین جان
سپاسگزارم که برای من نوشتی
تا من متوجه یه موضوع بشم
آخر صحبت هات که نوشتی :
سبک کامنتهات من و یاد جودی ابت کارتون بابا لنگ دراز میندازه .
دختر شیرین سخن پرحرف خلاق دوست داشتنی مهربان باانگیزه
وقتی این حرفتونو خوندم راستش ناراحت شدم
از نوشتن جمله پر حرف و جوابی نداشتم بنویسم و نتونستم ازتون تشکر کنم
اما امروز به یکباره یاد صحبت شما افتادم و از خودم پرسیدم چرا طیبه؟
چرا ناراحت شدی از حرف پروین جان
متوجه باور محدودم شدم
که ار بچگی و البته استاد عباس منش میگفت که سعی کنید نکات مثبت رو ببینید
من اون روزی که پیامتونو خوندم تمرکزم رفت روی کلمه پر حرف
و سبب ناراحتیم شد
در صورتی که شما قبل و بعدش نوشتین که
دختر شیرین سخن پرحرف خلاق دوست داشتنی مهربان باانگیزه
5 بار تحسین کردین و البته پرحرف شاید از نظر من ناراحت کننده بود و طبق باور محدودم میدونم که سبب ناراحتیم شد
و سبب شد فکر کنم
به اینکه وقتی بچه بودم و 8 یا 9 سالم بود مدام سوال میپرسیدم از پدرم ،از خانواده
و انقدر سوالم زیاد بود درمورد همه چیز که تمومی نداشت
یه روز سوالی پرسیدم و مثل همیشه پدرم با آغوشی باز به من جواب رو میگفت و یاد میداد
اما تا اینکه روزی من سوال کردم و از چند نفر شنیدم تو چقدر زیاد سوال داری و حرف میزنی بسه دیگه
و من دیگه از پدرم و یا اطرافیانم سوال نپرسیدم
دیگه همه بچه ها دوران کودکی پر از سوال هست در فکرشون
اما سبب شد من دیگه حرف نزنم
وای خدای من
چی دارم درک میکنم از کامنت شما
چند هفته پیش یه نفر به من گفت دلیل این اتفاقی که برای سلامتیت رخ داده اینه که نتونستی حرف بزنی و ساکت موندی
و حتی من اون لحظه ساکت بودم و ازم سوال کرد درمورد سوالی که پرسیدی درمورد سلامتی آیا اون سوالت در درون خودت هست ؟؟؟
و مادرم گفت بگو دیگه طیبه خجالت نکش
و من نمیخواستم بگم
الان فهمیدم که چرا نمیخوام سوال بپرسم و یا چرا نمیخوام حرف بزنم و سعی در سکوت کردن دارم
اما از وقتی در این سایت پر از آگاهی اومدم ، یه اراده ای سبب میشه که من این صحبت هارو و این اتفاقات روزم رو ریز به ریز بنویسم و درک کنم و یاد بگیرم
و سعی کنم عمل کنم
چقدر به موقع بود پیام شما
تازه متوجه شدم از چه زمانی این موضوع در من شکل گرفته و سبب شده نتونم حرفمو به آدما بزنم و خجالت کشیدم که حتی سوالم رو بپرسم
تا جواب دریافت کنم
و این درس رو یاد گرفتم الان ،که بیشتر توجه کنم به نکات مثبت
اینکه شما این همه تحسین کردین به نکات مثبت توجه کنم
دوباره کامنتتونو الان خوندم
چقدر حس خوب داشت و من ندیدم این همه حس خوب پیامتونو
اینجا که نوشتین :
امیدوارم روزی بیام و دوتا از تابلوهای ارزشمندت رو از یه نمایشگاه درجه یک با قیمت خیلی بالا
بخرم یکی برای خودم یکی برای هدیه دادن به یک عزیزدل. بعد ببینم عههههههههه امضای طیبه پای نقاشیه :))
و چقدر من اون روز رو الان تصور کردم که داشتم امضاش میکردم امضای مخصوص ، باید یه امضای مخصوصم از همین الان داشته باشم
ممنونم که به من یادآوری کردین تا به فکر امضای مخصوص خودم باشم
و از الان پای تمام کارهام باشه
بی نهایت سپاسگزارم پروین جان زیبا
بی نهایت ثروت و شادی و سلامتی و آرامش و عشق باشه برای شما
به نام ربّ
سلام پروین جان
ازت ممنونم ،اتفاقا سپاسگزار توام که به من فهموندی کجای کارم ایراد داره ، با نوشته ات بهم یاد دادی که اون همه تحسین نوشته بودی و من ندیدمش و فقط به یه کلمه از نظر من و باورهای محدود من ،منفی بود اذیتم کرد
اتفاقا باید درسمو میگرفتم و گرفتم از تک تک صحبت های زیبات
دیگه بالاخره خودمو میشناسم ،نمیتونم فرار کنم از افکارم
باید سریع مچ ذهنمو بگیرم
نگو ببخش ،شما برای من پیامی دادی که سبب رشدم بشه و به سمت جلو حرکت کنم
خیلی هم الان خوشحالم و اون لحظه هم که فهمیدم سبب ناراحتیمو که از کجاست ،اونموقع هم خوشحال بودم که فهمیدم و درک کردم
و مهم ترین پیامش برای من
تمرکز به روی نکات مثبت بود در همه جنبه های زندگیم
یادمه استاد میگفت نه تحسین آدما خوشحالتون کنه نه حرفایی که سبب ناراحتیتون میشه
چون باید در هر دو صورت من فکر کنم ببینم چه کاری باید انجام بدم
مثلا وقتی تحسین میشم باید سریع به خودم بگم
طیبه تو هیچی نیستیا ، یه وفت فکر نکنی که تویی داری این کارارو به این زیبایی انجام میدی
همه اینها کار خداست و تو هیچی نیستی
این یادت باشه که هیچی نیستی
و تحسین ها سبب غرورت نشن
و وقتی چیزی ناراحتم میکنه از این سایت پر از آگاهی یاد گرفتم که فکر کنم به دلیل ناراحتیم و به قول استاد خودمو بشناسم و بپرسم که چرا ناراحت شدم
دلیلش چیه
و انقدر بپرسم سوالاتی رو که سبب بشه متوجه ناراحتی پشتش بشم و باور محدودش رو پیدا کنم و باور قوی براش بسازم و در عمل رفتارهامو اصلاح کنم
من اینا رو یاد گرفتم و هر رور تا جایی که میتونم سعیمو میکنم که دقت کنم
از شما هم بی نهایت سپاسگزارم پروین جان که در رشد من و مسیر تکاملم حامل پیام بودی برای من و از اینکه وقت ارزشمندت رو برای من گذاشتی و رد پامو خوندی و اومدی نوشتی و باز هم وقت ارزشمندت رو گذاشتی سپاسگزارم
بابت دعای بسیار زیبات سپاسگزارم
الهی به زودی رخ میده با عمل کردن من و قدم برداشتن هام و شما رو در نمایشگاه و گالری که نقاشی هام برای فروش به نمایش گذاشته میشه ، از نزدیک ملاقات کنم
راستی وقتی نوشتی میتونم رمان بنویسم ، یاد حرفای استاد و افکار چند وقت پیشم میفتادم
استاد میگفت که برای نوشتن کتاباش میرفت تو طبیعت چند روز و اونجا کتابشو مینوشت و به خدا میگفت من شروع میکنم تو نوشته های کتاب رو بگو
و وقتی من میشنیدم صحبت های استاد رو میگفتم منم یه وقتایی دوست داشتم کتاب بنویسم و اون روز این خواسته درمن شکل گرفت ولی زیاد بهش فکر کردم
وقتایی که رد پاهامو مینویسم یه وقتایی شده پرسیدم که یعنی میتونم منم کتاب بنویسم
اما نمیدونم چی
ولی حس میکنم باید رها باشم تا اگر خدا بخواد خودش هدایتم کنه چون خیلی چیزها باید یاد بگیرم تا بتونم کتابی بنویسم و خدا به من یاد بده
خیلی دوست دارم بنویسم
ولی هرچی خدا بگه و هدایتم کنه به مسیرش
اگر بشه خوشحال میشم و اگر نشه خیری هست صد در صد
الهی نور خدا به شکل شادی و ثروت و عشق و زیبایی و سلامتی آرامش بشه و جاری بشه در زندگی پر نورت
خیلی دوستت دارم پاره ای وجود خدا پروین جان