تقریبا همه ما این تجربه را داریم که بر اساس احساسات لحظه ای تصمیمات نامناسبی گرفته ایم و به دردسر افتاده ایم. بعنوان مثال:
از روی عصبانیت یا خشم حرف هایی به فرد مقابل در رابطه مان زده ایم که عواقب سنگینی به همراه داشته و تأثیر نامناسبی بر روابط مان گذاشته است
به خاطر یک بحث در روابط، تصمیمات نامناسبی گرفته ایم که بعدا پشیمان شده ایم؛
با بالارفتن دلار یا تغییر اوضاع اقتصادی، ترس بر ما حاکم شده و در حالت ترس، تصمیمات اقتصادی ای گرفته ایم که نتیجه اش چیزی جز ضرر مالی شدید نبوده است.
یا در لحظاتی که دلسوزی و ترحم بر ما غلبه کرده، قول هایی داده ایم که بعدا متوجه شدیم اجرای آنها در حد توان ما نیست یا ما را بسیار به زحمت می اندازد. در نتیجه نه تنها به آن فرد کمک نکرده ایم بلکه رابطه مان را هم خراب کرده ایم
یا به خاطر یک اتفاق، آنقدر هیجان زده شده ایم که کل پس اندازمان را بیهوده خرج کرده ایم؛
خوب سوال اصلی این است که: برای پیشگیری از تکرار این الگوها، چه راهکاری پیدا کنیم؟
جواب این است که: پیام های این فایل را در عمل اجرا کنیم.
پیام اول: آگاهی و رسیدن به خودشناسی:
اول از همه ما باید خودمان را بشناسیم. یعنی ببینیم در لحظه غلیان احساسات، چقدر بر نفس خود مسلط هستیم؟
چقدر تحت تأثیر احساسات لحظه ای، تصمیم می گیریم؟
برای رسیدن به این هدف، در بخش نظرات جلسه به این 3 مورد جواب دهید:
مورد 1:
درباره تجربیاتی بنویس که در شرایط احساسی شدید مثل خشم، عصبانیت، ترس، ترحم و … تصمیماتی گرفتی که عواقب ناخوشایند و سنگینی برای شما داشت؟
این ماجرا چه درسهایی به شما داد؟
راهکار شما برای پیشگیری از تکرار آن نتیجه ناخوشایند، چه بود؟
مورد 2:
درباره تجربیاتی بنویسید که در چنین شرایطی توانستید ذهن خود را کنترل کنید. یعنی تحت تأثیر آن احساسات لحظه ای، هیچ تصمیمی نگرفتید یا حرفی نزدید و بعدا چقدر شرایط به نفع شما پیش رفت. اما با چشم خود دیدید فرد دیگری در همان شرایط یکسان، نتوانست ذهن خود را کنترل کند و بر اساس آن احساسات تصمیماتی گرفت که بسیار از آنها ضربه خورد.
بنویسید در آن شرایط، چه راهکاری را برای کنترل ذهن در آن لحظه به کار بردید؟
پیام دوم: ” تصمیمات از پیش تعیین شده ” به منظور واکنش مناسب در لحظه غلیان احساسات:
الان که در شرایط آرامش ذهنی هستیم، باید لیستی از راهکارهای خوب را بدانیم تا در چنین شرایطی بتوانیم به آرامش ذهنی برسیم. لیست شما می تواند شامل چنین مواردی باشد:
نفس عمیق کشیدن: قبل از اینکه حرفی بزنی یا تصمیمی بگیری، مکث کن و نفس عمیق بکش. سعی کن روی تنفس خود تمرکز کنی. این کار اکسیژن بیشتری را وارد ریه ها می کند و به شما فرصت آرام شدن می دهد.
پیاده روی: به جای هر حرف یا واکنشی، از آن مکان بیرون بیا و کمی پیاده روی کن.
دوش آب سرد: اگر امکان پیاده روی نداری، سعی کن بلافاصله دوش آب سرد بگیری و به این وسیله از آن فرکانس ناخوشایند بیرون بیایی.
یک روز بیشتر صبر کردن: قبل از هر تصمیم یا واکنش، یک روز به خودت فرصت بده. سپس دوباره به ماجرا نگاه کن و ببین آیا باز هم می خواهی آن حرف را بزنی یا تصمیم را بگیری؟
همه ی این راهکارها به ما فرصت می دهد تا به آرامش برسیم و بتوانیم اوضاع را از دید وسیع تر ببینیم. در نتیجه تصمیمات عاقلانه تری بگیریم و به قول خداوند، جاهل نباشیم.
مورد 3:
با توجه به راهکارهای فوق، وقتی احساسات بر شما غلبه می کند، چه روشی می تواند ذهن شما را آرام کند؟
قبلا در این وضعیت، چه ایده هایی را اجرای می کردی؟
نکته: ما با پاسخ به این سوال، خود را آماده می کنیم تا اگر در چنین شرایطی قرار گرفتیم، آگاهانه بدانیم چطور باید ذهن خود را آرام کنیم.
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
تجربه ای که در شرایط احساسی شدید مثل خشم، عصبانیت، ترس، ترحم و … تصمیماتی گرفتم که عواقب ناخوشایند و سنگینی برای من داشت؟
خیلی سال پیش من به یه پسری علاقه مند شدم و حس دوس داشتن تو دوران نوجوونی و فضای بسته گذشته به اضافه ی حس ترحم و اینکه فک میکردم میتونم این آدمو به راه درستی بکشونم باعث شد با تمام مخالفتای خانواده نامزد کنیم و نتیجش این شد که: ترک تحصیل کنم خانوادش به خصوص مادرش بسیار با من بد رفتار بود به خاطر پول یه پیشنهاد خلاف قبول کرد و رفت زندان_ من یه مدت حالم خیلی بد بود و نمی تونستم غذا بخورم و به روح و جسمم خیلی ضربه خورد اینقدر لاغر شده بودم که همه فکر میکردند معتادم منی که بوی دود سیگار بهم بخوره حالم بد میشه…
برام گرون تموم شده بود … خیلی زیاد … ورزشکار بودم… شاگرد اول بودم … خانوادم ازم حمایت میکردن… و من با احساساتم همه چیو خراب کردم.
به معنای واقعی دلم شکست و از خدا خواستم کمکم کنه چون با همه ی این مصیبتا وابسته بودم و شایدم میخواستم به زور بازم درستش کنم و بگم نه من اشتباه نکردم اما از ته دل از خدا کمک خواستم.
چه اتفاقایی افتاد بعد از اینکه اون موقع با خدا ارتباط گرفتم و آروم شدم؟
مامانش که از فرصتی استفاده میکرد تا یه چیزی به من بگه سکته کرد دیگه قدرت تکلم و عصبانیت از دست داد. خودش یه حکم سنگین گرفت موند تو زندان. خداوند خیانتاشو به من نشون داد تا قشنگ بفهمم نمیتونم کسی رو تغییر بدم. خواهرش همزمان با من عقد کرده بود دستی هم بر آتش داشت و هیزم تو آتیش من میریخت خودش دعواهاش با همسرش بالا گرفت و شوهرش تو دعواهای زن و شوهری نفت ریخت رو خودش و مرد و توی عقد هم یه بچه به یادگار گذاشت. دختر خواهرش که خیلی مشکلات ما براش جذاب بود و مسخره هم میکرد خودش تازه عروسی کرده بود و طلاق گرفت. (البته اینا ربطی به من نداشت مدار خود این آدما و نتایج اعمال و احساسات خشم و حسادت و بدخواهی برای دیگران از جمله من رو داشتن برداشت میکردن که من چکیده رو اینجا تونستم بنویسم یعنی وقتی از مشکلات کسی لذت میبریم خدا برامون دعوت نامه همون مشکلات رو می فرسته و وقتی از مدارشون خارج میشیم به هر نحوی اون آدما کنار میرن).
با این همه اتفاق بازم من ته دلم فکر میکردم میشه درستش کرد انگار برام سنگین بود بگم خطا کردم و برگردم از مسیرم اما همچنان ارتباطم رو با خدا داشتم
و دائم ازش کمک میخواستم
مرحله ی آخر این اتفاق افتاد که من خواب بابامو دبدم
ایشون تو پنج سالگی من تصادف و فوت کردن
خیلی شفاف به من گفت اشتباه کردم و این آدم منو از مسیرم دور میکنه بابام خیلی واضح به من گفت باهاش برم اون دنیا چون اگه بخوام با این آدم عروسی کنم و تشکیل خانواده بدم تمام زندگیم تباه میشه و باید رهاش کنم. من در تمام این سالها سه بار بیشتر خواب پدرمو ندیدم و هر سه بار بهم تقلب دادن که تو زندگیم چیکار کنم.
دیگه مطمئن شدم که ارتباطم با خدا واقعیه دست از اون احساسات سیاه وابستگی تغییر دادن و ناجی بودن برداشتم …
یه مدت فقط ورزش میکردم تا برگردم به شخصیت اصلیم. رفتم ورزش های مختلف یاد گرفتم.
بعد رفتم پیش دانشگاهیمو پاس کردم
چون خودم خودمو با ورزش نجات داده بودم رفتم دانشگاه آزاد علوم ورزش زیستی ثبت نام کردم
هم زمان کنکور ثبت نام کردم اما اصلا نخونده بودم، ترم یک دانشگاه آزاد شدم نفر اول. خیلی با خدا ارتباط گرفته بودم و آرامش داشتم. هر روز سرویس دانشگاه آزاد دم دانشگاه دولتی مارو پیاده میکرد و من شروع کردم به تصور کردن خودم تو اون دانشگاه… تو کلاسای یوگا تصویر سازی ذهنی رو یاد گرفته بودم اما اونجا به من ما نمیگفتند قانون چیه تکنیکی بود همه چیز..
یه روز گفتم خدایا تو معجزه ی اصلیو قبلا نشونم دادی من تو قعر سیاهی بودم و کلیم نشونه که نباید با اون آدم عروسی کنم اما بازم داشتم این کارو میکردم و تو بابامو برام فرستادی که بهم بگه آینده رابطمون جهنمه …
الان که این دانشگاه واسه تو آب خوردنه… نمی دونم چی شد روز کنکور رفتم اصلا یادم نیست … نخونده مجاز شدم دولتی … رفتم برای مرحله ی بعد کنکور عملی اون جا هم روز اول عادت ماهیانم بود حالم خیلی بد بود گفتم خدایا تا اینجا خودت اومدی بقیشم تو برو من نمی تونم نوبتم که شد اصلا نفهمیدم چیکار کردم وقتی آزمونم تموم شد داور گفت آفرین از صبح تا الان تو جز بهترینایی … بازم کنکور تئوریم خیلی خوب نبود به خودم امید نداشتم اما به خدا چرا روش حساب می کردم
بازم نمی دونم چی شد دانشگاهمو زدم رشت، نتایج اومد رفتم دیدم قبول شدم. اون سال رشت به طرز عجیبی ظرفیت بیشتر از همه جا داشت… اونجا معدلم بیست شد و بعد انتقالی گرفتم اومدم همون دانشگاه که تصور میکردم…
کارشناسی نفر اول شدم، ارشد نفر اول شدم و با ورزش به خیلیا کمک کردم
شاگردی داشتم که میخواست احساسی طلاق بگیره مجبورش نکردم فقط راهنمایی کردم زندگیشو ادامه داد و مشکلاتشون حل شد
شاگردی داشتم میخواست خود کشی کنه و نکرد..
کسی بود طلاق گرفته بود میخواست بی خیال زندگیش بشه نا امید بود برگشت به درس و کار و…
و خیلی موارد دیگه که اینجا جا نمیشه همشو بگم …
با همین پروسه و با همین ورزش خدا بهم لیاقت داد که به خیلیا کمک کنم اما متوجه بودم در کنار قدرت تاثیر گذاری خوبی که دارم یه جاهایی کار میلنگه، قدرت تاثیر گذاریم صد از صد اما یه رفتارهایی در من پسندیده نیست یا به قول استاد با روحم هماهنگ نیست، حفره های زیادی در خودم پیدا کردم … یکی دو تا استاد تجربه کردم و چندتایی هم نتیجه گرفتم اما بازم راضی نبودم حس میکردم که بدتر شد اوضاع و اینقدر میخوام دنبال دستاورد باشم که باید بین مادیات معنویات یکیو انتخاب کنم
و در مرحله ی بعدی با این سایت آشنا شدم و دیدم خودشه اینجا دیگه وجودم تیکه پاره نیست خدا و خواسته با همن :)
اولین روزا که اومدم تو سایت تو کامنتای قبلیمم گفتم که داداشم جونش به خطر افتاده بود به دلیل تشخیص اشتباه … من با اینکه فایل اولم بود از استاد گوش میدادم و رایگان هم بود احساساتی برخورد نکردم یعنی داشتم برای کنکور دکتری میخوندم و این پیش اومد آرامشمو حفظ کردم و همون طور که در کامنت قبلی گفتم ایشون خوب شد. کنکور رو هم رفتم دادم و جالبه برام من همیشه رو نمره و رتبه حساس بودم از اینم عبور کردم یعنی رتبم شد 46 و چون ظرفیت گرایش ما خیلی کمه این رتبه خیلی جالب نیست اما اصلا برام مهم نیست.
من نمره ی قبولی و رتبه قبولی اصلیم رو اونجایی گرفتم که آرامشم حفظ کردم و توکل صد در صد و برادرم درمان شد من رتبمو اونجایی گرفتم که از یه چیز فرعی به اسم رتبه و نمره عبور کردم و دیدم مثل همیشه اول نشدم و فرو نریختم و نا امید و احساساتی نشدم. و راستشو بگم خیلی چیزا اهمیت خودشو بعد از آشنایی با استاد و گوش دادن فایل ها از دست داده و همچنان هم در حال تغییرم….
الان به این فکر میکنم که من یه روزی قراره بمیرم پول طلا شغل نمره مدرک همسر و… هیچی رو نمی تونم با خودم ببرم اما شخصیت من روح من در موقعیت الف به یه چیزایی دسترسی داره و وقتی به موقعیت ب حرکت کنه و اون پول بیشتر جایگاه رابطه خوب و… برسه … و من یاد بگیرم چطوری خلق کنم چطوری توکل کنم چطوری لذت ببرم و وابسته نشم چطوری عاشق باشم و به آدما نچسبم چطوری باعث گسترش دنیا بشم اینا مهمن و من این روح رو که ورژن های تکاملی خودش رو در این جسم سوپر هوشمند تجربه کرده اینو بعد از مرگ هم دارم این مهمه! پس تا حدی اصل از فرع تفکیک شده برام و معیار موفقیت و پیشرفت معیار های قرار دادی و از پیش تعیین شده جامعه نیست.
در حال حاضر دوره های استاد و فایل های دانلودی یه پکیچ کاملی هست که دارم در کنار علم ورزشی که کسب کردم استفاده میکنم. و یه دفتر دارم پر از آیات توکل احساس قدرت میکنم هر بار دفترمو باز میکنم. هر روز دارم بیشتر درک میکنم توحید عملی یعنی چه.
از خداوند سپاسگزارم برای زندگی که به من هدیه داد
استاد عباس منش ممنونم که دست خدا شدین تا من تو زمانی که روی سیاره زمین زندگی میکنم بتونم بهتر از زمانم و قدرت روحم استفاده کنم. خیلی دوستتون دارم.
بله استاد واقعا بی نظیر هستن…. من خیلی ازشون دارم یاد میگیرم
خیلی خوشحالم الان افرادی که بهم پیشنهاد ازدواج میدن واقعا متفاوتن و هیچ ربطی به اون آدم ندارن.
حتی خواستگارایی که رد کردم خیلی از اون آدم بهتر بودن و همش به این دلیل که خودم تغییر کردم.
ایشون و خانوادش رو هم بخشیدم.
حتی خوشحال میشم بشنوم برگشته به مسیر درست.
با هر تضادی پیشرفت کردم و اگر برگردم به گذشته هیچی رو تغییر نمیدم.
یه بار استاد گفتن که یکم مسیرشون طولانی شد اما پخته شدن و با استادای دیگه تو این زمینه خیلی فرق دارن منم چنین حسی به خودم دارم روح من نیاز داشت یه سری تضاد هارو تجربه کنه… الان دارم از زندگیم و تغییراتم لذت میبرم، یه چیزایی رو درک میکنم که اگر به تضاد نمی خوردم عمرا میتونستم درک کنم.
سلام به استاد عزیزم و همه ی دوستان
تجربه ای که در شرایط احساسی شدید مثل خشم، عصبانیت، ترس، ترحم و … تصمیماتی گرفتم که عواقب ناخوشایند و سنگینی برای من داشت؟
خیلی سال پیش من به یه پسری علاقه مند شدم و حس دوس داشتن تو دوران نوجوونی و فضای بسته گذشته به اضافه ی حس ترحم و اینکه فک میکردم میتونم این آدمو به راه درستی بکشونم باعث شد با تمام مخالفتای خانواده نامزد کنیم و نتیجش این شد که: ترک تحصیل کنم خانوادش به خصوص مادرش بسیار با من بد رفتار بود به خاطر پول یه پیشنهاد خلاف قبول کرد و رفت زندان_ من یه مدت حالم خیلی بد بود و نمی تونستم غذا بخورم و به روح و جسمم خیلی ضربه خورد اینقدر لاغر شده بودم که همه فکر میکردند معتادم منی که بوی دود سیگار بهم بخوره حالم بد میشه…
برام گرون تموم شده بود … خیلی زیاد … ورزشکار بودم… شاگرد اول بودم … خانوادم ازم حمایت میکردن… و من با احساساتم همه چیو خراب کردم.
به معنای واقعی دلم شکست و از خدا خواستم کمکم کنه چون با همه ی این مصیبتا وابسته بودم و شایدم میخواستم به زور بازم درستش کنم و بگم نه من اشتباه نکردم اما از ته دل از خدا کمک خواستم.
چه اتفاقایی افتاد بعد از اینکه اون موقع با خدا ارتباط گرفتم و آروم شدم؟
مامانش که از فرصتی استفاده میکرد تا یه چیزی به من بگه سکته کرد دیگه قدرت تکلم و عصبانیت از دست داد. خودش یه حکم سنگین گرفت موند تو زندان. خداوند خیانتاشو به من نشون داد تا قشنگ بفهمم نمیتونم کسی رو تغییر بدم. خواهرش همزمان با من عقد کرده بود دستی هم بر آتش داشت و هیزم تو آتیش من میریخت خودش دعواهاش با همسرش بالا گرفت و شوهرش تو دعواهای زن و شوهری نفت ریخت رو خودش و مرد و توی عقد هم یه بچه به یادگار گذاشت. دختر خواهرش که خیلی مشکلات ما براش جذاب بود و مسخره هم میکرد خودش تازه عروسی کرده بود و طلاق گرفت. (البته اینا ربطی به من نداشت مدار خود این آدما و نتایج اعمال و احساسات خشم و حسادت و بدخواهی برای دیگران از جمله من رو داشتن برداشت میکردن که من چکیده رو اینجا تونستم بنویسم یعنی وقتی از مشکلات کسی لذت میبریم خدا برامون دعوت نامه همون مشکلات رو می فرسته و وقتی از مدارشون خارج میشیم به هر نحوی اون آدما کنار میرن).
با این همه اتفاق بازم من ته دلم فکر میکردم میشه درستش کرد انگار برام سنگین بود بگم خطا کردم و برگردم از مسیرم اما همچنان ارتباطم رو با خدا داشتم
و دائم ازش کمک میخواستم
مرحله ی آخر این اتفاق افتاد که من خواب بابامو دبدم
ایشون تو پنج سالگی من تصادف و فوت کردن
خیلی شفاف به من گفت اشتباه کردم و این آدم منو از مسیرم دور میکنه بابام خیلی واضح به من گفت باهاش برم اون دنیا چون اگه بخوام با این آدم عروسی کنم و تشکیل خانواده بدم تمام زندگیم تباه میشه و باید رهاش کنم. من در تمام این سالها سه بار بیشتر خواب پدرمو ندیدم و هر سه بار بهم تقلب دادن که تو زندگیم چیکار کنم.
دیگه مطمئن شدم که ارتباطم با خدا واقعیه دست از اون احساسات سیاه وابستگی تغییر دادن و ناجی بودن برداشتم …
یه مدت فقط ورزش میکردم تا برگردم به شخصیت اصلیم. رفتم ورزش های مختلف یاد گرفتم.
بعد رفتم پیش دانشگاهیمو پاس کردم
چون خودم خودمو با ورزش نجات داده بودم رفتم دانشگاه آزاد علوم ورزش زیستی ثبت نام کردم
هم زمان کنکور ثبت نام کردم اما اصلا نخونده بودم، ترم یک دانشگاه آزاد شدم نفر اول. خیلی با خدا ارتباط گرفته بودم و آرامش داشتم. هر روز سرویس دانشگاه آزاد دم دانشگاه دولتی مارو پیاده میکرد و من شروع کردم به تصور کردن خودم تو اون دانشگاه… تو کلاسای یوگا تصویر سازی ذهنی رو یاد گرفته بودم اما اونجا به من ما نمیگفتند قانون چیه تکنیکی بود همه چیز..
یه روز گفتم خدایا تو معجزه ی اصلیو قبلا نشونم دادی من تو قعر سیاهی بودم و کلیم نشونه که نباید با اون آدم عروسی کنم اما بازم داشتم این کارو میکردم و تو بابامو برام فرستادی که بهم بگه آینده رابطمون جهنمه …
الان که این دانشگاه واسه تو آب خوردنه… نمی دونم چی شد روز کنکور رفتم اصلا یادم نیست … نخونده مجاز شدم دولتی … رفتم برای مرحله ی بعد کنکور عملی اون جا هم روز اول عادت ماهیانم بود حالم خیلی بد بود گفتم خدایا تا اینجا خودت اومدی بقیشم تو برو من نمی تونم نوبتم که شد اصلا نفهمیدم چیکار کردم وقتی آزمونم تموم شد داور گفت آفرین از صبح تا الان تو جز بهترینایی … بازم کنکور تئوریم خیلی خوب نبود به خودم امید نداشتم اما به خدا چرا روش حساب می کردم
بازم نمی دونم چی شد دانشگاهمو زدم رشت، نتایج اومد رفتم دیدم قبول شدم. اون سال رشت به طرز عجیبی ظرفیت بیشتر از همه جا داشت… اونجا معدلم بیست شد و بعد انتقالی گرفتم اومدم همون دانشگاه که تصور میکردم…
کارشناسی نفر اول شدم، ارشد نفر اول شدم و با ورزش به خیلیا کمک کردم
شاگردی داشتم که میخواست احساسی طلاق بگیره مجبورش نکردم فقط راهنمایی کردم زندگیشو ادامه داد و مشکلاتشون حل شد
شاگردی داشتم میخواست خود کشی کنه و نکرد..
کسی بود طلاق گرفته بود میخواست بی خیال زندگیش بشه نا امید بود برگشت به درس و کار و…
و خیلی موارد دیگه که اینجا جا نمیشه همشو بگم …
با همین پروسه و با همین ورزش خدا بهم لیاقت داد که به خیلیا کمک کنم اما متوجه بودم در کنار قدرت تاثیر گذاری خوبی که دارم یه جاهایی کار میلنگه، قدرت تاثیر گذاریم صد از صد اما یه رفتارهایی در من پسندیده نیست یا به قول استاد با روحم هماهنگ نیست، حفره های زیادی در خودم پیدا کردم … یکی دو تا استاد تجربه کردم و چندتایی هم نتیجه گرفتم اما بازم راضی نبودم حس میکردم که بدتر شد اوضاع و اینقدر میخوام دنبال دستاورد باشم که باید بین مادیات معنویات یکیو انتخاب کنم
و در مرحله ی بعدی با این سایت آشنا شدم و دیدم خودشه اینجا دیگه وجودم تیکه پاره نیست خدا و خواسته با همن :)
اولین روزا که اومدم تو سایت تو کامنتای قبلیمم گفتم که داداشم جونش به خطر افتاده بود به دلیل تشخیص اشتباه … من با اینکه فایل اولم بود از استاد گوش میدادم و رایگان هم بود احساساتی برخورد نکردم یعنی داشتم برای کنکور دکتری میخوندم و این پیش اومد آرامشمو حفظ کردم و همون طور که در کامنت قبلی گفتم ایشون خوب شد. کنکور رو هم رفتم دادم و جالبه برام من همیشه رو نمره و رتبه حساس بودم از اینم عبور کردم یعنی رتبم شد 46 و چون ظرفیت گرایش ما خیلی کمه این رتبه خیلی جالب نیست اما اصلا برام مهم نیست.
من نمره ی قبولی و رتبه قبولی اصلیم رو اونجایی گرفتم که آرامشم حفظ کردم و توکل صد در صد و برادرم درمان شد من رتبمو اونجایی گرفتم که از یه چیز فرعی به اسم رتبه و نمره عبور کردم و دیدم مثل همیشه اول نشدم و فرو نریختم و نا امید و احساساتی نشدم. و راستشو بگم خیلی چیزا اهمیت خودشو بعد از آشنایی با استاد و گوش دادن فایل ها از دست داده و همچنان هم در حال تغییرم….
الان به این فکر میکنم که من یه روزی قراره بمیرم پول طلا شغل نمره مدرک همسر و… هیچی رو نمی تونم با خودم ببرم اما شخصیت من روح من در موقعیت الف به یه چیزایی دسترسی داره و وقتی به موقعیت ب حرکت کنه و اون پول بیشتر جایگاه رابطه خوب و… برسه … و من یاد بگیرم چطوری خلق کنم چطوری توکل کنم چطوری لذت ببرم و وابسته نشم چطوری عاشق باشم و به آدما نچسبم چطوری باعث گسترش دنیا بشم اینا مهمن و من این روح رو که ورژن های تکاملی خودش رو در این جسم سوپر هوشمند تجربه کرده اینو بعد از مرگ هم دارم این مهمه! پس تا حدی اصل از فرع تفکیک شده برام و معیار موفقیت و پیشرفت معیار های قرار دادی و از پیش تعیین شده جامعه نیست.
در حال حاضر دوره های استاد و فایل های دانلودی یه پکیچ کاملی هست که دارم در کنار علم ورزشی که کسب کردم استفاده میکنم. و یه دفتر دارم پر از آیات توکل احساس قدرت میکنم هر بار دفترمو باز میکنم. هر روز دارم بیشتر درک میکنم توحید عملی یعنی چه.
از خداوند سپاسگزارم برای زندگی که به من هدیه داد
استاد عباس منش ممنونم که دست خدا شدین تا من تو زمانی که روی سیاره زمین زندگی میکنم بتونم بهتر از زمانم و قدرت روحم استفاده کنم. خیلی دوستتون دارم.
سلام لیلا جان
بله استاد واقعا بی نظیر هستن…. من خیلی ازشون دارم یاد میگیرم
خیلی خوشحالم الان افرادی که بهم پیشنهاد ازدواج میدن واقعا متفاوتن و هیچ ربطی به اون آدم ندارن.
حتی خواستگارایی که رد کردم خیلی از اون آدم بهتر بودن و همش به این دلیل که خودم تغییر کردم.
ایشون و خانوادش رو هم بخشیدم.
حتی خوشحال میشم بشنوم برگشته به مسیر درست.
با هر تضادی پیشرفت کردم و اگر برگردم به گذشته هیچی رو تغییر نمیدم.
یه بار استاد گفتن که یکم مسیرشون طولانی شد اما پخته شدن و با استادای دیگه تو این زمینه خیلی فرق دارن منم چنین حسی به خودم دارم روح من نیاز داشت یه سری تضاد هارو تجربه کنه… الان دارم از زندگیم و تغییراتم لذت میبرم، یه چیزایی رو درک میکنم که اگر به تضاد نمی خوردم عمرا میتونستم درک کنم.
در پناه خدا شاد و سلامت باشی لیلای عزیزم