تقریبا همه ما این تجربه را داریم که بر اساس احساسات لحظه ای تصمیمات نامناسبی گرفته ایم و به دردسر افتاده ایم. بعنوان مثال:
از روی عصبانیت یا خشم حرف هایی به فرد مقابل در رابطه مان زده ایم که عواقب سنگینی به همراه داشته و تأثیر نامناسبی بر روابط مان گذاشته است
به خاطر یک بحث در روابط، تصمیمات نامناسبی گرفته ایم که بعدا پشیمان شده ایم؛
با بالارفتن دلار یا تغییر اوضاع اقتصادی، ترس بر ما حاکم شده و در حالت ترس، تصمیمات اقتصادی ای گرفته ایم که نتیجه اش چیزی جز ضرر مالی شدید نبوده است.
یا در لحظاتی که دلسوزی و ترحم بر ما غلبه کرده، قول هایی داده ایم که بعدا متوجه شدیم اجرای آنها در حد توان ما نیست یا ما را بسیار به زحمت می اندازد. در نتیجه نه تنها به آن فرد کمک نکرده ایم بلکه رابطه مان را هم خراب کرده ایم
یا به خاطر یک اتفاق، آنقدر هیجان زده شده ایم که کل پس اندازمان را بیهوده خرج کرده ایم؛
خوب سوال اصلی این است که: برای پیشگیری از تکرار این الگوها، چه راهکاری پیدا کنیم؟
جواب این است که: پیام های این فایل را در عمل اجرا کنیم.
پیام اول: آگاهی و رسیدن به خودشناسی:
اول از همه ما باید خودمان را بشناسیم. یعنی ببینیم در لحظه غلیان احساسات، چقدر بر نفس خود مسلط هستیم؟
چقدر تحت تأثیر احساسات لحظه ای، تصمیم می گیریم؟
برای رسیدن به این هدف، در بخش نظرات جلسه به این 3 مورد جواب دهید:
مورد 1:
درباره تجربیاتی بنویس که در شرایط احساسی شدید مثل خشم، عصبانیت، ترس، ترحم و … تصمیماتی گرفتی که عواقب ناخوشایند و سنگینی برای شما داشت؟
این ماجرا چه درسهایی به شما داد؟
راهکار شما برای پیشگیری از تکرار آن نتیجه ناخوشایند، چه بود؟
مورد 2:
درباره تجربیاتی بنویسید که در چنین شرایطی توانستید ذهن خود را کنترل کنید. یعنی تحت تأثیر آن احساسات لحظه ای، هیچ تصمیمی نگرفتید یا حرفی نزدید و بعدا چقدر شرایط به نفع شما پیش رفت. اما با چشم خود دیدید فرد دیگری در همان شرایط یکسان، نتوانست ذهن خود را کنترل کند و بر اساس آن احساسات تصمیماتی گرفت که بسیار از آنها ضربه خورد.
بنویسید در آن شرایط، چه راهکاری را برای کنترل ذهن در آن لحظه به کار بردید؟
پیام دوم: ” تصمیمات از پیش تعیین شده ” به منظور واکنش مناسب در لحظه غلیان احساسات:
الان که در شرایط آرامش ذهنی هستیم، باید لیستی از راهکارهای خوب را بدانیم تا در چنین شرایطی بتوانیم به آرامش ذهنی برسیم. لیست شما می تواند شامل چنین مواردی باشد:
نفس عمیق کشیدن: قبل از اینکه حرفی بزنی یا تصمیمی بگیری، مکث کن و نفس عمیق بکش. سعی کن روی تنفس خود تمرکز کنی. این کار اکسیژن بیشتری را وارد ریه ها می کند و به شما فرصت آرام شدن می دهد.
پیاده روی: به جای هر حرف یا واکنشی، از آن مکان بیرون بیا و کمی پیاده روی کن.
دوش آب سرد: اگر امکان پیاده روی نداری، سعی کن بلافاصله دوش آب سرد بگیری و به این وسیله از آن فرکانس ناخوشایند بیرون بیایی.
یک روز بیشتر صبر کردن: قبل از هر تصمیم یا واکنش، یک روز به خودت فرصت بده. سپس دوباره به ماجرا نگاه کن و ببین آیا باز هم می خواهی آن حرف را بزنی یا تصمیم را بگیری؟
همه ی این راهکارها به ما فرصت می دهد تا به آرامش برسیم و بتوانیم اوضاع را از دید وسیع تر ببینیم. در نتیجه تصمیمات عاقلانه تری بگیریم و به قول خداوند، جاهل نباشیم.
مورد 3:
با توجه به راهکارهای فوق، وقتی احساسات بر شما غلبه می کند، چه روشی می تواند ذهن شما را آرام کند؟
قبلا در این وضعیت، چه ایده هایی را اجرای می کردی؟
نکته: ما با پاسخ به این سوال، خود را آماده می کنیم تا اگر در چنین شرایطی قرار گرفتیم، آگاهانه بدانیم چطور باید ذهن خود را آرام کنیم.
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
قبل اینکه رد پای روزم رو بنویسم یه موضوع از دیروز رو یادم رفت تو رد پام بنویسم که الان بهم یادآوری شد
من دیروز که سر کلاس رنگ روغنم بودم هدیه خودکار کلیدی که برای بچه های کلاسمون گرفته بودم و هفته پیش بهشون دادم ،و دو نفر غیبت داشتن رو برده بودم برای یه نفر دادم و برای یه نفر دیگه رو نگه داشته بودم و یدونه هم اضافه مونده بود
یکی از بچه ها گفت طیبه از اون خودکار کلیدا بازم داری به من بدی ؟ پولشو بدم ؟ خودکار منو یه نفر گرفت ازم الان من ندارم ، گفتم آره دارم و یدونه شو بهش دادم
اون لحظه منتظر بودم پولشو بهم بده پولش 15 هزار تمن بیشتر نبود ، به خودم گفتم طیبه چرا اینجوری داری فکر میکنی تو که این خودکارارو برای هدیه دادن گرفته بودی چرا این یدونه رو میخوای پولشو بگیری
و ذهنم محدودیت ایجاد میکرد که سعی کردم کنترل کنم و جوابشو دادم که من برای هدیه گرفتم و چه اشکالی داره برای یه نفر دو بار هدیه بدم
و خاموش کردم ذهنم رو .
یکشنبه
نشانه من
عواقب تصمیمات احساسی
هنوز درک نکردم پیام این نشانه رو
تا حدودی آره درک کردم ولی پیام اصلیش رو نگرفتم
از خدا میخوام قلبم رو باز کنه برای دریافت آگاهی این فایل
امروز صبح بیدار شدم و دو تا تخم مرغ آب پز کردم و حاضر شدم تا برم ورکشاپ طراحی مدل زنده تو پاساژ کلاس رنگ روغنمون که برای تمام استادا هر هفته برگزار میشه
وقتی رسیدم پاساژ و رفتم به سالن ،دیدم کلی صندل چیدن و مراسم بود و پرسیدم گفتن امروز ورکشاپ نیست و فردا بیاین
وقتی برگشتم و به استاد طراحی گفتم که ورکشاپ مدل زنده نیست بهم گفت اشکالی نداره طیبه
مگه تو نمیخواستی بیای امروز طراحی کنی
بمون تو کلاس و برات مجسمه بدم و بشین بکش
منم نشستم
اولش نمیخواستمبمونم ولی گفتم خوبه بشینم و ایراد طراحیمو از استاد طراحی بپرسم
بهم گفت یکی از مجسمه هارو بکش و من دیدم نمیتونم هیچ کدومو بکشم و چون اصل طراحی رو بلد نبودم و نمیتونستم درست در بیارم طراحیامو با خودم گفتم بذار اون کچ بری که مجسمه سه تا برگ هست رو بکشم
ازم پرسید انتخاب کردی ؟
گفتم بله و این برگارو میخوام بکشم که گفت طیبه مطمئنی ؟
این برگا سخت تر از چهره هست
گفتم حالا شروع کنم ببینم چی میشه
وقتی شروع کردم هرکاری کردم درست در نیومد و استاد طراحی میومد و بالا سرم نگاه میکرد و میگفت تونستی؟؟؟
میگفتم نه و میرفت میگفت تو میتونی ولی اصلا یادم نمیداد
میرفت به هنرجوهای خودش یاد میداد
با اینکه روزای قبل هرموقع ازش سوال میپرسیدم ایراد کارامو میگفت ولی اینبار اصلا کاری نداشت
وقتی دیدم نمیتونم ، اومد پیشم و گفتم میشه امروزو بمونم سر کلاس و بهم اصل اولیه شو که بلد نبودم رو یاد بدی ؟
همینو که گفتم گفت بلند شو و نشست و شروع کرد به توضیح دادن
اصل اولیه طراحی :
نسبت ها رو باید رعایت کنی
یه گوشه رو در نظر بگیری و نسبت به یه گوشه گوشه بعدی قسمتی که میخوای رو طراحی کنی
و اصل اولیه طراحی اینه
یک نقطه تعین کننده باقی نقطه هاست
که تکمیل میکنه طرحت رو
یعنی در اصل اگر اون نقطه رو که اصل هست رو داشته باشی میتونی هر طرحی رو طراحی کنی
حتی مدل زنده رو
اینارو که گفت ،بزرگترین ایراد من در طراحی برطرف شد
و من یادم نگه داشتم و دوباره اون برگهای گچ بری رو شروع کردم اینبار به سرعت طراحیش تموم شد
چقدر سریع و آسان بود و من همیشه درجا میزدم تو طراحی
و نمیخواستم هزینه یادگیریشو بدم و یاد بگیرم
یه جورایی ذهن محدودم مانعم میشد که چرا باید پول بدی و یه ایراد فقط داری اونو رفع کنی
در صورتی که اون یک ایراد من اصل بود و من اگر به اون دقت میکردم طراحیم پیشرفت میکرد
خدای من
چی داشتم یاد میگرفتم
جدا از طراحی
این آموزش به من یادآوری کرد که اصل اولیه هر کاری خداست
و من اگر به اصل هر لحظه دقت کنم و یادآوری کنم و توحید رو در عمل به خدا نشون بدم ،صد در صد کارهام به سادگی رخ میدن
عین همین طراحی که وقتی اصل رو رعایت کردم و نقطه اصلی رو در تناسبات طراحی شروع کردم و نقاط بعدی رو نسبت به نقطه اصلی طراحی کردم خیلی ساده و به سرعت طراحیم به طرز شگفت انگیزی درست در اومد
من که نمیتونستم کار کنم الان درست در اومد
خدایا شکرت
من تا ظهر نشسته بودم و به مادرم زنگ زدم گفتم اومدین تجریش گل سر بفروشین؟؟؟؟
بهم گفت آره میخوام بیام سمت کلاس تو ناهار بگیرم
آخه من به مادرم تعریف کرده بودم که وقتی میرم ورکشاپ و از داخل یه رستوران رد میشیم و به سالن بزرگ میریم تا نقاشی بکشیم
هر هفته میبینم مردم غذا میخورن و به مادرم میگفتم که مامان کاش یه روز از اونجا غذا بگیریم
این حرفم یاد مامانم بود و بهمگفت میخوام بیام برات غذا بگیرم .
وقتی اومد بهش گفتم تو برو بگیر وقتی گرفتی من میام
دیدم مادرم زنگ زد گفت بیا و رفتم گفت 280 هست طیبه بذار یکی بخرم با هم بخوریم
من اون لحظه نمیدونم چی شد لج کردم
گفتم نمیخوام اینجا بخورم
و بعد متوجه شدم چرا لج کردم
من دوست نداشتم یدونه غذا رو دو نفری بخوریم و حس میکردم فقیرم و وقتی میدیدم همه دارن برای خودشون یه غذای جدا سفارش میدن و ثروتمندن ،و ما همیشه یه غذا میگرفتیم و دو نفری و یا سه نفری میخوردیم
و این منو اذیت کرد اون لحظه
در صورتی که نباید اذیت میشدم
و نباید حرف مردم برام اهمیتی داشت و فکر میکردم همه نگاهمون میکنن که میگن پول ندارن و یا دوست نداشتم از صندوق اونجا که من هر هفته میرم و میام و منو دیدن ،یدونه غذا بخریم و دونفری بشینیم و بخوریم
باید بیشتر فکر کنم به این رفتارم و باورهای محدودم رو پیدا کنم و اصلاحشون کنم
بعد که گرفتیم مادرم گفت که طیبه بریم با خواهرت سه تایی بخوریم ؟ البته خواهر زاده ات هم تو راهه داره میاد
وقتی اینو گفت ،گفتم اصلا نمیخورم
چرا وقتی میگی برات غذا بگیرم یدونه میخری و 4 نفری باید بخوریم
و اولش لج کردم و گفتم نمیخوام ببر خودتون بخورید
ولی تو اون لحظه قشنگ حس میکردم که تو وجودم یه حسی میگفت لج نکن ،این کارت درست نیست و مادرم تصمیم گرفت دو تایی بخوریم و به خواهرم که گل سر میفروخت نبریم
چند قدمی راه رفته بودیم که گفتم مامان برگرد و بریم با خواهرم بخوریم غذا رو
مامانم گفت چی شد یهو تصمیمت عوض شد !!!
نمیدونم ولی اینو میدونم که به اون حسی که بهم گفت لج نکن و برو با خواهرت و خواهر زاده ات هم سهیم شو غذا رو چشم گفتم و رفتیم
وقتی نشستیم نزدیک مترو و با خواهرم برنج و کباب رو خوردیم، خواهرم یه حرفی گفت
عجیب منو به فکر برد
برگشت گفت مامان واقعا ممنونم انقدر گرسنه بودم که داشتم ضعف میکردم و گفتم کاش یه چیزی بود میخوردم که دیدم شما غذا گرفتین
واقعا ممنونم
این حرفو که گفت ،گفتم چیکار داشتی میکردی طیبه ، چرا اون افکارو داشتی که نمیخواستی یه غذا رو با دو نفر سهیم باشی؟؟؟؟
میدونم یکی از باورای محدودم اینه که من فکر میکنم غذا کمه ،پول کمه ،پول ندارم ،و سخاوتمند و بخشنده نیستم
و میترسم اگر از سهم غذام به کسی بدم خودم گرسنه بمونم
در صورتی که طبق گفته استاد عباس منش میگفت برای بدن هیچ فرقی نمیکنه یه وعده غذا بخوری یا چند وعده یا اندازه کوچیک باشه یا بزرگ
باید سعی کنم این رفتارهام رو هم اصلاح بکنم
وقتی برگشتم سر کلاس مجسمه ای که برای من آورده بود رو شروع به طراحی کردم و خیلی به سرعت طراحیم پیشرفت داشت با اون نکته اصلی که بهم یاد داد
و من پشت سر هم زاویه مختلف از چهره مجسمه رو کشیدم
به استاد طراحی گفتم که این هفته که جمعه رفتم برای فروش میشینم و مجسمه های پل طبیعت رو میکشم
اونجا پر از مجسمه هست
و جون میده که بشینم و کار کنم
و داشتن صحبت میکردن به شاگردا گفت هفته پیش شوهر یکی از بچه ها اومد و بهش گفتیم بشین چهره ات رو هنرجوهام طراحی کنن و نشست و طراحیاشو هدیه دادن بهش
بعد وقتی اینارو میشنیدم تو دلم گفتم کاش استاد رنگ روغنم یه بار عکس من رو طراحی کنه و بشینم و طراحی کنه چهره ام رو
همیشه میبینم هر هفته یکی از همرجوهارو طراحی میکنه
خیلی دوست داشتم استادم یه بارم منو طراحی کنه و این درخواست رو از خدا کردم و رهاش کردم
وقتی ساعت 6 شد و خواستم برم پیش مادرم و خواهر و خواهر زاده ام ، استاد طراحی رو صدا کردم و گفتم شهریه همین جلسه که از صبح تا غروب نشستم چقدر میشه
بگو واریز کنم
یهویی گفت نمیخواد طیبه
گفتم نه من قرار بود بیام ایراد طراحیامو بهم بگی تا تو کلاس رنگ روغن اصلاح کنم کارمو
هرچی گفتم گفت نه و نگرفت
رفتم به استادم گفتم استاد شماره کارت استاد طراحی رو دارین ؟ گفت نه ندارم و گفتم نمیگیره شهریه امروزمو گفت طیبه خجالت بکش دلی این کارو برای تو انجام داده
گفتم نه استاد قرار بود من یه روز ازش یاد بگیرم و برای کلاس بمونم نمیتونم اینجوری قبول کنم
و بهش گفتم وقتی اومدم کلاس نقدی میارم
چون یاد گرفتم از استاد عباس منش که بهای چیزی رو که برای پیشرفتم کمک میکنه پرداخت کنم
و من واقعا امروز یه اصل اساسی از طراحی رو یاد گرفتم
و انقدر سریع طراحی میکردم که استاد طراحی میومد میگفت طیبه چقدر فرق کرد طراحیت
برگشت گفت شدی مجسمه کش حرفه ای
و تحسینم کرد
البته باز میدونم همه اینا کار خداست و داره کمکم میکنه
درسته از صبح میگفتم کاش ازم پول نگیره و من پولو نگه دارم برای شهریه کلاسم ولی حرف استاد عباس منش یادم اومد که باید بهای یادگیریت رو پرداخت کنی
و وقتی رفتم پیش مادرم دیدم مادرم و خواهرم دارن ذرت میخرن دیدم فروشنده گفت امروز تولد من هست ،پولشو نمیخوام
براتون کادوی تولد دادم
جالب بود همیشه برعکسه آدما به کسی که تولدشه هدیه میدن نه کسی که تولدشه
با اینکه من نخوردم ولی حواسم بود که لطف خداست و سپاسگزارش هستم
وقتی نشسته بودیم یه اتفاقی رخ داد که بهم گفته میشه اینجا ننویسم
فقط در این حد بنویسم که طبق احساس ترس اون لحظه ام نمیخواستم اون اتفاق رو از طرف خدا ببینم که برام فرستاده تا من قدمی بردارم برای سلامتی بیشتر
به خدا گفتم خدایا اگر قراره من این رخدادی که تو سر راهم گذاشتی رو در پیش بگیرم خودت هدایتم کن و اگر نباید انجام بدم برای سلامتی بیشتر خودت از من دور کن
و اومدم به سایت و نشانه ها رو دیدم گفتم نشانه ای بهم بده خدای من
و این فایل دقیقا مرتبط بود به این رخداد و تصمیمی که میخواستم بگیرم
و عنوان فایل این بود
عواقب تصمیمات احساسی
من در اون لحظه ترس داشتم از اون رخداد که هم خوشحالم کرده بود و هم حس ناخوبی دریافت کردم که نمیخواستم گوش بدم به اون حرفایی که شنیدم
و هنوز هیچ درکی پیدا نکردم از این اتفاق که چرا یهویی رخ داد و برای سلامتی بیشتر یک سری اطلاعاتی بهم داده شد که قبلا تا حدودی چند تا از اطلاعات رو انجام داده بودم و کمی تا قسمتی نتیجه گرفته بودم اما باز مقاومت داشتم نه برای اون اطلاعات ،برای موضوع مرتبط با اون لحظه مقاومت داشتم
و باید بیشتر بنویسم و بیشتر به این فایل گوش بدم تا وقتی زمانش برسه درک کنم که چرا خدا گفت تصمیمی برای این موضوع نگیر و از زبان استاد عباس منش بهم گفت که سعی کن تصمیمی نگیری و فعلا بهش فکر نکنی تا بهت درک فایلش گفته بشه
فعلا آرام باش و مسیر تکاملت رو طی بکن
و من فعلا اینو درک کردم که درمورد اتفاق امروز هیچ تصمیمی نگیرم
و اگر در روز های آینده درکش رو خدا بهم عطا کنه و اجازه داد بنویسم ،مینویسمش
خیلی خیلی سپاسگزارم از خدا که هر لحظه کمکم میکنه
برای تک تک دوستان بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 20 آبان رو با عشق مینویسم
قبل اینکه رد پای روزم رو بنویسم یه موضوع از دیروز رو یادم رفت تو رد پام بنویسم که الان بهم یادآوری شد
من دیروز که سر کلاس رنگ روغنم بودم هدیه خودکار کلیدی که برای بچه های کلاسمون گرفته بودم و هفته پیش بهشون دادم ،و دو نفر غیبت داشتن رو برده بودم برای یه نفر دادم و برای یه نفر دیگه رو نگه داشته بودم و یدونه هم اضافه مونده بود
یکی از بچه ها گفت طیبه از اون خودکار کلیدا بازم داری به من بدی ؟ پولشو بدم ؟ خودکار منو یه نفر گرفت ازم الان من ندارم ، گفتم آره دارم و یدونه شو بهش دادم
اون لحظه منتظر بودم پولشو بهم بده پولش 15 هزار تمن بیشتر نبود ، به خودم گفتم طیبه چرا اینجوری داری فکر میکنی تو که این خودکارارو برای هدیه دادن گرفته بودی چرا این یدونه رو میخوای پولشو بگیری
و ذهنم محدودیت ایجاد میکرد که سعی کردم کنترل کنم و جوابشو دادم که من برای هدیه گرفتم و چه اشکالی داره برای یه نفر دو بار هدیه بدم
و خاموش کردم ذهنم رو .
یکشنبه
نشانه من
عواقب تصمیمات احساسی
هنوز درک نکردم پیام این نشانه رو
تا حدودی آره درک کردم ولی پیام اصلیش رو نگرفتم
از خدا میخوام قلبم رو باز کنه برای دریافت آگاهی این فایل
امروز صبح بیدار شدم و دو تا تخم مرغ آب پز کردم و حاضر شدم تا برم ورکشاپ طراحی مدل زنده تو پاساژ کلاس رنگ روغنمون که برای تمام استادا هر هفته برگزار میشه
وقتی رسیدم پاساژ و رفتم به سالن ،دیدم کلی صندل چیدن و مراسم بود و پرسیدم گفتن امروز ورکشاپ نیست و فردا بیاین
وقتی برگشتم و به استاد طراحی گفتم که ورکشاپ مدل زنده نیست بهم گفت اشکالی نداره طیبه
مگه تو نمیخواستی بیای امروز طراحی کنی
بمون تو کلاس و برات مجسمه بدم و بشین بکش
منم نشستم
اولش نمیخواستمبمونم ولی گفتم خوبه بشینم و ایراد طراحیمو از استاد طراحی بپرسم
بهم گفت یکی از مجسمه هارو بکش و من دیدم نمیتونم هیچ کدومو بکشم و چون اصل طراحی رو بلد نبودم و نمیتونستم درست در بیارم طراحیامو با خودم گفتم بذار اون کچ بری که مجسمه سه تا برگ هست رو بکشم
ازم پرسید انتخاب کردی ؟
گفتم بله و این برگارو میخوام بکشم که گفت طیبه مطمئنی ؟
این برگا سخت تر از چهره هست
گفتم حالا شروع کنم ببینم چی میشه
وقتی شروع کردم هرکاری کردم درست در نیومد و استاد طراحی میومد و بالا سرم نگاه میکرد و میگفت تونستی؟؟؟
میگفتم نه و میرفت میگفت تو میتونی ولی اصلا یادم نمیداد
میرفت به هنرجوهای خودش یاد میداد
با اینکه روزای قبل هرموقع ازش سوال میپرسیدم ایراد کارامو میگفت ولی اینبار اصلا کاری نداشت
وقتی دیدم نمیتونم ، اومد پیشم و گفتم میشه امروزو بمونم سر کلاس و بهم اصل اولیه شو که بلد نبودم رو یاد بدی ؟
همینو که گفتم گفت بلند شو و نشست و شروع کرد به توضیح دادن
اصل اولیه طراحی :
نسبت ها رو باید رعایت کنی
یه گوشه رو در نظر بگیری و نسبت به یه گوشه گوشه بعدی قسمتی که میخوای رو طراحی کنی
و اصل اولیه طراحی اینه
یک نقطه تعین کننده باقی نقطه هاست
که تکمیل میکنه طرحت رو
یعنی در اصل اگر اون نقطه رو که اصل هست رو داشته باشی میتونی هر طرحی رو طراحی کنی
حتی مدل زنده رو
اینارو که گفت ،بزرگترین ایراد من در طراحی برطرف شد
و من یادم نگه داشتم و دوباره اون برگهای گچ بری رو شروع کردم اینبار به سرعت طراحیش تموم شد
چقدر سریع و آسان بود و من همیشه درجا میزدم تو طراحی
و نمیخواستم هزینه یادگیریشو بدم و یاد بگیرم
یه جورایی ذهن محدودم مانعم میشد که چرا باید پول بدی و یه ایراد فقط داری اونو رفع کنی
در صورتی که اون یک ایراد من اصل بود و من اگر به اون دقت میکردم طراحیم پیشرفت میکرد
خدای من
چی داشتم یاد میگرفتم
جدا از طراحی
این آموزش به من یادآوری کرد که اصل اولیه هر کاری خداست
و من اگر به اصل هر لحظه دقت کنم و یادآوری کنم و توحید رو در عمل به خدا نشون بدم ،صد در صد کارهام به سادگی رخ میدن
عین همین طراحی که وقتی اصل رو رعایت کردم و نقطه اصلی رو در تناسبات طراحی شروع کردم و نقاط بعدی رو نسبت به نقطه اصلی طراحی کردم خیلی ساده و به سرعت طراحیم به طرز شگفت انگیزی درست در اومد
من که نمیتونستم کار کنم الان درست در اومد
خدایا شکرت
من تا ظهر نشسته بودم و به مادرم زنگ زدم گفتم اومدین تجریش گل سر بفروشین؟؟؟؟
بهم گفت آره میخوام بیام سمت کلاس تو ناهار بگیرم
آخه من به مادرم تعریف کرده بودم که وقتی میرم ورکشاپ و از داخل یه رستوران رد میشیم و به سالن بزرگ میریم تا نقاشی بکشیم
هر هفته میبینم مردم غذا میخورن و به مادرم میگفتم که مامان کاش یه روز از اونجا غذا بگیریم
این حرفم یاد مامانم بود و بهمگفت میخوام بیام برات غذا بگیرم .
وقتی اومد بهش گفتم تو برو بگیر وقتی گرفتی من میام
دیدم مادرم زنگ زد گفت بیا و رفتم گفت 280 هست طیبه بذار یکی بخرم با هم بخوریم
من اون لحظه نمیدونم چی شد لج کردم
گفتم نمیخوام اینجا بخورم
و بعد متوجه شدم چرا لج کردم
من دوست نداشتم یدونه غذا رو دو نفری بخوریم و حس میکردم فقیرم و وقتی میدیدم همه دارن برای خودشون یه غذای جدا سفارش میدن و ثروتمندن ،و ما همیشه یه غذا میگرفتیم و دو نفری و یا سه نفری میخوردیم
و این منو اذیت کرد اون لحظه
در صورتی که نباید اذیت میشدم
و نباید حرف مردم برام اهمیتی داشت و فکر میکردم همه نگاهمون میکنن که میگن پول ندارن و یا دوست نداشتم از صندوق اونجا که من هر هفته میرم و میام و منو دیدن ،یدونه غذا بخریم و دونفری بشینیم و بخوریم
باید بیشتر فکر کنم به این رفتارم و باورهای محدودم رو پیدا کنم و اصلاحشون کنم
بعد که گرفتیم مادرم گفت که طیبه بریم با خواهرت سه تایی بخوریم ؟ البته خواهر زاده ات هم تو راهه داره میاد
وقتی اینو گفت ،گفتم اصلا نمیخورم
چرا وقتی میگی برات غذا بگیرم یدونه میخری و 4 نفری باید بخوریم
و اولش لج کردم و گفتم نمیخوام ببر خودتون بخورید
ولی تو اون لحظه قشنگ حس میکردم که تو وجودم یه حسی میگفت لج نکن ،این کارت درست نیست و مادرم تصمیم گرفت دو تایی بخوریم و به خواهرم که گل سر میفروخت نبریم
چند قدمی راه رفته بودیم که گفتم مامان برگرد و بریم با خواهرم بخوریم غذا رو
مامانم گفت چی شد یهو تصمیمت عوض شد !!!
نمیدونم ولی اینو میدونم که به اون حسی که بهم گفت لج نکن و برو با خواهرت و خواهر زاده ات هم سهیم شو غذا رو چشم گفتم و رفتیم
وقتی نشستیم نزدیک مترو و با خواهرم برنج و کباب رو خوردیم، خواهرم یه حرفی گفت
عجیب منو به فکر برد
برگشت گفت مامان واقعا ممنونم انقدر گرسنه بودم که داشتم ضعف میکردم و گفتم کاش یه چیزی بود میخوردم که دیدم شما غذا گرفتین
واقعا ممنونم
این حرفو که گفت ،گفتم چیکار داشتی میکردی طیبه ، چرا اون افکارو داشتی که نمیخواستی یه غذا رو با دو نفر سهیم باشی؟؟؟؟
میدونم یکی از باورای محدودم اینه که من فکر میکنم غذا کمه ،پول کمه ،پول ندارم ،و سخاوتمند و بخشنده نیستم
و میترسم اگر از سهم غذام به کسی بدم خودم گرسنه بمونم
در صورتی که طبق گفته استاد عباس منش میگفت برای بدن هیچ فرقی نمیکنه یه وعده غذا بخوری یا چند وعده یا اندازه کوچیک باشه یا بزرگ
باید سعی کنم این رفتارهام رو هم اصلاح بکنم
وقتی برگشتم سر کلاس مجسمه ای که برای من آورده بود رو شروع به طراحی کردم و خیلی به سرعت طراحیم پیشرفت داشت با اون نکته اصلی که بهم یاد داد
و من پشت سر هم زاویه مختلف از چهره مجسمه رو کشیدم
به استاد طراحی گفتم که این هفته که جمعه رفتم برای فروش میشینم و مجسمه های پل طبیعت رو میکشم
اونجا پر از مجسمه هست
و جون میده که بشینم و کار کنم
و داشتن صحبت میکردن به شاگردا گفت هفته پیش شوهر یکی از بچه ها اومد و بهش گفتیم بشین چهره ات رو هنرجوهام طراحی کنن و نشست و طراحیاشو هدیه دادن بهش
بعد وقتی اینارو میشنیدم تو دلم گفتم کاش استاد رنگ روغنم یه بار عکس من رو طراحی کنه و بشینم و طراحی کنه چهره ام رو
همیشه میبینم هر هفته یکی از همرجوهارو طراحی میکنه
خیلی دوست داشتم استادم یه بارم منو طراحی کنه و این درخواست رو از خدا کردم و رهاش کردم
وقتی ساعت 6 شد و خواستم برم پیش مادرم و خواهر و خواهر زاده ام ، استاد طراحی رو صدا کردم و گفتم شهریه همین جلسه که از صبح تا غروب نشستم چقدر میشه
بگو واریز کنم
یهویی گفت نمیخواد طیبه
گفتم نه من قرار بود بیام ایراد طراحیامو بهم بگی تا تو کلاس رنگ روغن اصلاح کنم کارمو
هرچی گفتم گفت نه و نگرفت
رفتم به استادم گفتم استاد شماره کارت استاد طراحی رو دارین ؟ گفت نه ندارم و گفتم نمیگیره شهریه امروزمو گفت طیبه خجالت بکش دلی این کارو برای تو انجام داده
گفتم نه استاد قرار بود من یه روز ازش یاد بگیرم و برای کلاس بمونم نمیتونم اینجوری قبول کنم
و بهش گفتم وقتی اومدم کلاس نقدی میارم
چون یاد گرفتم از استاد عباس منش که بهای چیزی رو که برای پیشرفتم کمک میکنه پرداخت کنم
و من واقعا امروز یه اصل اساسی از طراحی رو یاد گرفتم
و انقدر سریع طراحی میکردم که استاد طراحی میومد میگفت طیبه چقدر فرق کرد طراحیت
برگشت گفت شدی مجسمه کش حرفه ای
و تحسینم کرد
البته باز میدونم همه اینا کار خداست و داره کمکم میکنه
درسته از صبح میگفتم کاش ازم پول نگیره و من پولو نگه دارم برای شهریه کلاسم ولی حرف استاد عباس منش یادم اومد که باید بهای یادگیریت رو پرداخت کنی
و وقتی رفتم پیش مادرم دیدم مادرم و خواهرم دارن ذرت میخرن دیدم فروشنده گفت امروز تولد من هست ،پولشو نمیخوام
براتون کادوی تولد دادم
جالب بود همیشه برعکسه آدما به کسی که تولدشه هدیه میدن نه کسی که تولدشه
با اینکه من نخوردم ولی حواسم بود که لطف خداست و سپاسگزارش هستم
وقتی نشسته بودیم یه اتفاقی رخ داد که بهم گفته میشه اینجا ننویسم
فقط در این حد بنویسم که طبق احساس ترس اون لحظه ام نمیخواستم اون اتفاق رو از طرف خدا ببینم که برام فرستاده تا من قدمی بردارم برای سلامتی بیشتر
به خدا گفتم خدایا اگر قراره من این رخدادی که تو سر راهم گذاشتی رو در پیش بگیرم خودت هدایتم کن و اگر نباید انجام بدم برای سلامتی بیشتر خودت از من دور کن
و اومدم به سایت و نشانه ها رو دیدم گفتم نشانه ای بهم بده خدای من
و این فایل دقیقا مرتبط بود به این رخداد و تصمیمی که میخواستم بگیرم
و عنوان فایل این بود
عواقب تصمیمات احساسی
من در اون لحظه ترس داشتم از اون رخداد که هم خوشحالم کرده بود و هم حس ناخوبی دریافت کردم که نمیخواستم گوش بدم به اون حرفایی که شنیدم
و هنوز هیچ درکی پیدا نکردم از این اتفاق که چرا یهویی رخ داد و برای سلامتی بیشتر یک سری اطلاعاتی بهم داده شد که قبلا تا حدودی چند تا از اطلاعات رو انجام داده بودم و کمی تا قسمتی نتیجه گرفته بودم اما باز مقاومت داشتم نه برای اون اطلاعات ،برای موضوع مرتبط با اون لحظه مقاومت داشتم
و باید بیشتر بنویسم و بیشتر به این فایل گوش بدم تا وقتی زمانش برسه درک کنم که چرا خدا گفت تصمیمی برای این موضوع نگیر و از زبان استاد عباس منش بهم گفت که سعی کن تصمیمی نگیری و فعلا بهش فکر نکنی تا بهت درک فایلش گفته بشه
فعلا آرام باش و مسیر تکاملت رو طی بکن
و من فعلا اینو درک کردم که درمورد اتفاق امروز هیچ تصمیمی نگیرم
و اگر در روز های آینده درکش رو خدا بهم عطا کنه و اجازه داد بنویسم ،مینویسمش
خیلی خیلی سپاسگزارم از خدا که هر لحظه کمکم میکنه
برای تک تک دوستان بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام