عواقب تصمیمات احساسی - صفحه 9
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/05/abasmanesh-1.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-05-06 05:53:472023-05-08 07:32:32عواقب تصمیمات احساسیشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام به استاد عزیزم و مریم جان مهربان
با نام و یاد خداوند مهربان شروع به نوشتن میکنم و برایم مث این است که شروع به قدم زدن در دشت زیبایی میکنم که هر قسمتش با گلهای رنگی پر شده . استاد عزیزم قبلا گفتم الان هم میگم وقتی به قصد نوشتن کامنت و اشتراک گذاشتن تجربیاتم و خوندن تجربیات دوستای قشنگم میام تو سایت انگار بهترین روزها و لحظه های زندگیمه ، انگار که وارد این دشت زیبا شدم و هر لحظه برام زیبا تر میشه … صبح به عشق اینکه برم جاهای جدید برای بازاریابی محصولاتم از خواب بیدار شدم و دیدم که چند تا محصول جدید معرفی شده و دوباره به عشق بارگذاری این محصولات تو سایتم موندم خونه و داشتم لذت میبردم از این هدایت الهی که وسط کارهای سایتم دیدم شما فایل گذاشتین … استاد ناخودآگاه کاری که براش هیجان داشتم رو دوباره رها کردم و به دنبال زیبایی و لذت بیشتر فایلو نشستم نگاه کردم و الان کلا بیخیال محصولات شدم و دارم برات مینویسم . اینقدر اینجا قشنگه که هیچ کاری برام لذت بخش تر از این نیست در همین حین ذهن داره کار خودشو میکنه …میگه بلند شو برو پی کارت ، چیه اینجا نشستی اینا رو مینویسی ….حتی استاد جدیداً از سمت شما هم حرف میزنه میگه استاد گفته باید بری و تمرکزی کار کنی .. نباید انرژی ذهنت رو بذاری برای کار دیگه … منم بهش میگم بچه جون بشین سرجات من دیگه خوب تو رو میشناسم جنس حرفاتو میفهمم داری بهم حس بد میدی داری مضطربم میکنی … ولی اینجا این کار گشتن تو سایت خوندن کامنت ،نوشتن کامنت حالمو خوب میکنه … اگر میگی استاد باشه منم میگم استاد…. ولی استاد من برای تمام قانون هاش و حرفاش میگه احساس خوب =اتفاقات خوب . احساس بد =اتفاقات بد . الان احساس من خوبه با توی سایت بودن با نوشتن پس دیگه ساکت باش بذار بنویسم با عشق با لذت برای دوستان قشنگم برای استاد بزرگوارم ،برای مریم مهربانم بنویسم براشون از تجربیاتم .
اول از همه استاد تحسینتون کنم برای اندام زیباتون و لباس زیبایی که پوشیدین . تحسینتون کنم برای اینکه با بهبودگرایی های که توی سایت انجام دادید و این چندتا فایل آخر بسیار عالی تر شده از نظر محتوا و داره به من خیلی کمک میکنه که باگ هایی که دارم رو دربیارم ، شرایط زندگیم بهتر شده ، هدایت خداوند رو میفهمم و بهش عمل میکنم ، تجربیات دوستان عزیزم رو که میخونم بسیار لذت میبرم و میخونم و درس میگیرم و قانون برام اثبات میشه …. خیلی محتوا های سایت کاربردی شده خیلی عالی شده . برای همین یه انرژی منو هی میکشونه تو سایت که بفهمم و درکم رو بیشتر کنم .
توی فایل قبلی که عنوانش عادتی که برای همیشه زندگی شما را تغییر میدهد بود نوشتم از تجربه ام که دقیقاً برای این فایل شما بود ولی چون ممکنه دوستانم نخونده باشن براتون مینویسم دوباره از چندتا تجربه ام که سندی باشه هم برای خودم هم دوستانم بخونن و ازش درس و ایده بگیرن .
استاد اول تجربه هفته قبلمو میگم که بسیار بسیار تجربه عالی بود و منو بسیار درس داد که توی شرایط احساسی بد فرکانس چطوری داره کار میکنه .
من توی شرایطی بودم که یکی از نزدیکانم با یک تهمت بسیار بد میخواست منو توی جمع دوستانم خراب کنه چون من فردی هستم که روابط اجتماعی بالایی دارم و همیشه بگو بخند و تعامل بالایی دارم ولی چون این دوست ما ادم گوشه گیر و غیر اجتماعی هست میخواست با متهم کردن ویا کوچک کردن منو از اون جمع خارج کنه . خب وقتی دیدم که من متهم شدم به کاری که داشت آبروی منو میبرد و هیچ حرفی نداشتم برای رفع اتهام خشکم زد ،توی اون لحظه عصبی شدم و یکمی صدامو بردم بالا ولی هرچی میگفتم طرف مقابلم حرفایی میزد که منو محدود تر میکرد و دیدم اصلاً هیچ حرفی ندارم که دفاع کنم چون ماجرا جوری پیش میرفت که هیچ چیزی دیگه برای دفاع نداشتم در صورتی که من هیچکاری نکرده بودم و همش سوتفاهم بود . استاد اینقدر بار روانی روی من بود که داشتم خفه میشدم . توی یه جمع دوستانه جوری داشت آبروی من میرفت در مورد موضوعی که اصلا اتفاق نیفتاده و از هیچی یه کوهی درست شده بود وداشت منو له میکرد . اون لحظه رفتم توی اتاق و از شدت عصبانیت ناخوداگاه احساس کردم اگر گریه کنم این حجم فشار توی قلبم کم میشه و شروع کردم به گریه کردن . این درصورتی هست که من آدم سنگی هستم و به اصطلاح اصلا هیچی اشک منو درنمیاره . ولی اون لحظه آگاهانه گریه کردم که این حجم فشار توی قلبم و ذهنم کم بشه و همینطور هم شد . البته اینو بگم توی مدتی که گریه میکردم به این فکر نمیکردم که چیکار کنم ، آبروم رفت وغیره .. داشتم فکر میکردم و با خدا صحبت میکردم و میگفتم عزت از آن توست و تنها تو هستی که میتونی این سوتفاهم ها رو برطرف کنی و من عاجزم به درگاه تو . بعداز اینکه آروم تر شدم سریع بلندشدم لباسامو پوشیدم و رفتم پیاده روی ، توی مسیر که میرفتم داشتم فکر میکردم چی شد که این اتفاق افتاد و مطمئن بودم من یه جایی اشتباه کردم و باید بفهمم موضوع ریشه اش از کجاست تا اونو حل کنم . یک ساعتی راه رفتم و فکر کردم و فهمیدم به خاطر خیلی ترسها و فرار از مسئله یک سری کم کاری هایی کرده بودم که نتیجه اش به اینجا ختم شد البته اگر به ته قضیه نگاه میکردی میگفتی چه ربطی داره اولش به آخرش ولی من میفهمیدم ربطش چیه چون مث یه سلسله و زنجیره وار همه این اتفاقات به هم وصل شده بود و همش از باور کمالگرایی ،وترس میومد که اینا رو رقم زد . ولی خب دیگه اتفاق افتاده بود و من باید درسش رو میگرفتم .و بعدش گفتم خدایا من اشتباه کردم و تصمیم کرفتم که برم و صادقانه همه موضوع رو توضیح بدم و بقشو بسپارم به خدا و مسئولیت این اتفاق رو به عهده بگیرم . به محض برگشتم به خونه … دوستم منو برد توی آشپزخونه و بهم گفت من اشتباه کردم و قضاوت اشتباه در موردت کردم و ازم کلی عذرخواهی کرد. استاد من هاج و واج مونده بودم که چی شد ؟این آدمی که داشت منو متهم میکرد سرم داد میزد و آبروی منو میبرد حالا اومده عذرخواهی و درکنارش داره منو تحسین میکنه و داره بهم اعتبار میده که اتفاقا تو خیلی درست کاری ،من قضاوت اشتباه کردم ،من مقصرم که بدون تحقیق تو رو متهم کردم .و من همونجا دوباره ازشدت هیجان اشکم سرازیر شد که وقتی سپردم به مالک آسمان ها و زمین و گفتم که من محتاجم به هر خیری که از تو به من برسه و عزت از ان توست خداوند عزتی بهم داد که همه اطرافیانم راغب شدن که با من بیشتر وقت بگذرونن . تمجیدم میکردن ،میخواستن بیشتر باهاشون باشم . استاد نازنینم من کاری به اون تحسین ها نداشتم و اون تمجیدها احساس خاصی ایجاد نمیکرد ،من فقط متحیر و سپاسگذار الله بودم که چطوری ورق ماجرا رو برگردوند و چقدر من کوتاهی کردم درمورد این قدرت مطلق و جاهایی که خواستم خودم مشکل رو حل کنم در صورتی که قدرت مطلق رب العامین بهترین حل کننده مشکلاته در صورتی که بهش بها بدیم . نخوایم خودمون حلش کنیم … ما فقط باید به هدایت هاش عمل کنیم هدایت خداوند برای من این بود که حالتو بهتر کن به احساس بهتر برس گریه کن ،پیاده روی کن … ،درسش رو بگیر ، عزت نفست رو ترمیم کن ، احساس لیاقتت رو افزایش بده و یاد آوری کن در جهان تو هیچ کس نیست که بتونه عزتت رو ازت بگیره و یا عزت بهت بده اِلا الله . توی این ماجرا من این آیه قرآن رو درک کردم که عزت به تمامی از آن خداوند است و اوست پیروزمند فرزانه
استاد خیلی حالم خوبه … خیلی ازتون ممنونم که شما دارید اینقدر ماها رو به درستی اموزش وپروش میدید که استاد خودمون شدیم . قوانین رو طوری بیان میکنین که بتونیم توی لحظه به لحظه خودمون به صورت شخصی تمرین بسازیم و با شخصیت خودمون اونا رو اجرایی کنیم و رشد کنیم . من که به راحتی میتونم ریشه مسائلم رو پیدا کنم ولی توی عملکرد ضعیف ترم که دارم به لطف الله و تکاملی و به صورت بهبود گرایی نه کمالگرایی این ضعف رو حل میکنم . استاد من دوره حل مسائل رو ندارم ولی وقتی تک به تک مقاله های توی تلگرام و سایت رو در حوزه این محصول میخونم و تجربیات دوستانمو میخونم میفهمم این دوره چیه و چی میخواد بگه … من دارم با همین آگاهی های توی مقاله مشکلاتمو رفع میکنم چه برسه به اینکه محصول رو بخرم . استاد من لذت میبرم از مقاله ها ،،، از متن هایی که توی سایت تلگرام میگذارید و احتمالا زحمتشو خانوم شایسته جان دل میکشه و ازش بسیار بسیار تشکر میکنم . استاد نمیدونید چقدر آگاهی این مقاله ها به من کمک کرده . دفترها و سررسیدها پر کردم از نوشتنشون از آگاهی هاش … این مقاله ها دوره هست . این توضیحات محصولات خودش یه دوره هست … من که کلی از این اطلاعات استفاده میکنم و لذت میبرم و ازشون درس میگیرم .
استاد یه تجربه جذاب دیگه در حوزه روابط دارم که دوست دارم اونم بگم … البته فکر میکنم قبلا کامنت کرده بودم اما دلم میخواد دوباره بنویسم تا زیر این صفحه مربوطه ثبت بشه و دوستانم درسش رو بگیرن
توی رابطه عاطفی که داشتم اولش چون طرفمو نمیشناختم و خیلی احساس خاصی بهش نداشتم و فقط برای شناخت بیشتر راضی شدم که مدتی با هم رفت و آمد داشته باشیم تا بیشتر با خصوصیات هم آشنا بشیم و ببینم آیا میتونم احساسی بهش پیدا کنم یا نه . خب پیش رفتیم تا جایی که بسیار به هم علاقه مند شدیم و رابطه مون جدی شد . و این دوستم نسبت به من احساس مسئولیت پیدا کرد و اینو بازگو میکرد. خب این همه احساسات که به جریان افتاده بود داشت منو وابسته میکرد و میخواستم بیشتر باهاش باشم . و توی این حین برای دوستم مشکلاتی پیش اومد که نمیتونست پیش من باشه و گاهی حتی زنگ هم نمیزد و قضیه جوری پیش رفت که دو سه روز بهم زنگ نمیزد و هروقت من تماس میگرفتم میگفت عزیزم کار دارم و بهت زنگ میزنم .ولی یادش میرفت وکلا زنگ نمیزد . من دیگه ذاشتم خیلی اذیت میشدم والبته بگم که این فرکانس من بود که این ماجراها اتفاق می افتاد . چون احساس وابستگی پیدا کرده بودم جهان هم طوری بهم واکنش نشون میداد که من از این آدم دورتر بشم . خب اون موقع آگاهی های الانمو نداشتم و فقط ناراحت بودم و هر چی به سمتش میرفتم اون از من دور تر میشد و یه جورایی داشت عزت نفسمو می بلعید . توی این جور شرایط معمولاً اطرافیان هم میگفتن اگر دوست داشت بهت زنگ میزد ، حتما با کس دیگه ایی هست ، خلاصه هزار جور نقل قول که دل منو خالی تر میکرد . تا جایی که دیدم دیگه داره بهم برمیخوره و یه شب از عصبانیت گوشیمو خاموش کردم و پرت کردم به سمت دیوار و شروع کردم به اشک ریختن که من عزت نفسم داره تخریب میشه و خدایا تو کمکم کن و شروع کردم صحبت با خداوند اولش کلی غر زدم ولی هر چی پیش میرفت آروم تر میشدم و ایرادات خودمو میفهمیدم و میدونستم داره از کجا آب میخوره خلاصه اینقدر اشک میریختم که چرا نمیتونم ذهنمپ کنترل کنم و دیگه از یاد اون بابا خارج شدم و رفتم سراغ خودشناسی و همه حرفم با خدا این بود که میخوام آدم قوی بشم چیکار کنم چرا نمیتونم و …. اینقدر صحبت کردم که دیگه بیحال شدم و خوابم برد . صبح که بلند شدم دیدم طفلی گوشیم یه گوشه افتاده و خاموشه برداشتم و زدم به شارژ ولی یه حسی بهم گفت روشنش نکن .و فقط دفترمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن مشکلاتم و حرف زدم و بهم گفت و نوشتم ، راه حل پیدا کردم … همه اینا در حوزه خود شناسی بود ها …. نه اینکه برم با طرفم صحبت کنم اینچ بگم اونو بگم … نه فقط خودم ،ایرادات شخصیتی خودم . و اینقدر نوشتم و نوشتم و احساسم خوب شد و قدرت پیدا کردم و عاشق خودم شدم و خدا و چنان احساس صلحی در وجودم شکل گرفت که حد نداشت . توی همین حین و حال بودم که اون احساس با ذوق خنده بهم گفت دختر خوشگل چرا گوشیت خاموشه بلند شو برو روشن کن همه چیزو روشن کن مث خودت که روشنی … و با ذوق رفتم سمت گوشیم و روشنش کردم وهنوز صفحه گوشی در حال لود شدن بود دیدم دوستم داره زنگ میزنه … اول نمیخواستم جواب بدم چون دلم نمیخواست حالم بد بشه ولی اون احساس گفت جواب بده بذار زندگی جریان داشته باشه . منم گفتم چشم . جواب دادم و دیدم دوستم با حالت مستاصل میگه سلام خوبی عزیزم تو کجایی دلم هزار تا راه رفت و از این جور حرفا…. من متعجب از رفتارش گفتم مگه چی شده … گفت هیچی و نگرانت شدم وکلی ابراز علاقه که من عاشقتم و فقط تو رو میخوام و این حرفا که من متعجب چشام گرد شده بود چون این ادم چندین وقت بود از من خبر نمیگرفت حالا اینطوری زنگ زده و اینا رو میگه و میگفت اگر امشب نبینمت دق میکنم … همه کارا کنسل فقط برای تو من اینجوری بودم …..
چی شد خدایا دورت بگردم چقدر تفاوت .. اینا همش مال این بود که به تو وصل شدم و عالم و آدم رو رها مردم . … بماند که اون شب اومد و کلی بهمون خوش گذشت و حسابی جبران نبودن هاش رو کرد با توجهش ، خرج کردن ها و ابراز علاقه ، نویدی که میداد برای اینده وکلی احساس خوب و حرفایی میزد که تا حالا اصلا ازش نشنیده بودم .
استاد این تجربه جزو ماندگار ترین اتفاقات زندگیم شد که چطور این شرایط میتونه از زمین تا آسمون نتایجش عوض بشه فقط با کنترل ذهن .. کنترل ذهنی که توی شرایط احساسی بد بتونی نهیب به خودت بزنی من دارم چه فرکانسی میفرستم . من دارم چیکار میکنم . گاهی اشتباهی تو خودشناسی میگیم عههههه اشتباه از من بوده و میخواین بریم با کلام رفع اثر کنیم … ولی نه اینا همش گول خوردنه … فقط باید روی خودمون کار کنیم … درونمون … ذهنمون رو شخم بزنیم و عملکردمون و احساسمون رو تغییر بدیم . عملکردی که بر پایه احساسات خوب باشه . اگر عملکرد داره بهمون احساس کمبود ، ترس ، نگرانی ، خود کم بینی ، ضعف میده اینا میشه همون نقطه هایی که باید افسار ذهن رو بکشیم و مراقبش باشیم .
مورد بعدی هم در مورد کارم هست که کنترل ذهن واحساس لیاقت منو به سمتی کشوند که داشتم برای دعوا و اعتراض به سمت شرکتی که باهاشون کار میکردم میرفتم . این شرکت حق و حقوقات منو نداده بود و به اصولشون و قرارهامون عمل نکرده بود . توی خین پیاده روی که میکردم تا به محل مورد نظرم برسم داشتم میگفتم میرم اینو میگم و فلان خرفو میزنم که چرا به تعهداتتون پایبند نبودیم و دیگه باهاتون همکاری نمیکنم که قلبم داشت منو باز میداشت از این کار و بهم کفت تو اینقدر ارزشمندی که باید فقط احساس خودباوریت رو تقویت کنی و توی این پیاده روی طولانی که از قصد داشتم انجامش میدادم تا ذهنمو کنترل کنم به اینجا رسیدم که تو ارزشمندی و مدام خودمو عزت دادم و تعریف کردم و احساس لیاقت رو درخودم پرورش دادم . وقتی رسیدم و شروع کردیم به صحبت با صاحبان اون شرکت تولیدی .. یکدفعه صاحب اصلی بهم گفت خانم محمدی من ازت میخوام بیای اینجا و بشی مدیر کل مجموعه
من اینجوری شدم جاااااآآن ……. آره گفت شما اینقدر آدم پیکیر و حاذقی هستی که ما تو رو میخوایم به عنوان مدیر استخدام کنین با حقوقی که تقریبا 2/5برابر درآمدم بود . و من شوکه شدم ولی خودمو جمع کردم و قبول کردم . به همین راحتی به همین خوشمزگی …. داری میری دعوا.. داری میری قضیه رو فیصله بدی و تمومش کنی…بعد به خاطر ایجاد احساس لیاقت میشه مدیر…. بابا بیا برو همش دست تو … تو بیا برو بشین پشت میز ریاست ️ فوقع ما وقع و نفیسه خانم شد مدیر مجموعه ایی که 25 تا پرسنل داشت .. البته اینم بگم اولش کم بودن شاید 10تا12نفر اما من زیادشون کردم و گسترش دادم و بهبود دادم . و عالی بودم و لذت بردم چقدر اون تجربه به من درس های بزرگی داد . چقدر عالی بود چقدر الان که کسب و کار خودمو دارم داره بهم کمک میکنه . چقدر عالی هست چیدمان خداوند . چیدمان هایی که هیچ وقت تو نمیتونی بچینی سالها هم زمان بذاری نمیتونی حتی یک درصدش رو سرو سامون بدی . اما اون نیرو میاد میچینه … کی ؟؟؟؟ وقتی احساساتت رو کنترل کردی … کی؟؟؟؟؟ وقتی تونستی توی بدترین شرایط بهش ایمان بیاری و بهش وصل بشی ….. کی؟؟؟؟؟ وقتی همه چیز برات کوچیک شد و تسلیم درگاهش شدی ….
خدایا سپاسگذارم برای این فرصت که گشت و گذار کردم و لذت بردم از این دشت زیبا و چرخیدم و عاشقی کردم و ممنونم از استاد عزیزم که این سایتو برای ما پرادایس کرده. استاد پرادایس من اینجاست . اون پرادایسی که توش زندگی میکنی جایزه خداونده بهت که این پرادایس رو برای ما فراهم کردی .
براتون آرزو میکنم بهترین ها در این دنیا و آخرت نصیبتون بشه
دوست دار همتون نفیسه
سلام نفیسه جان دوست عزیزم آفرین واقعاتحسینت میکنم بخاطر این کنترل فوق العاده ذهنت چقدر خوب و عالی بود ممنونم که این آگاهی را با ما شر کردی امیدوارم من هم عملگرا باشم و همیشه مثل شما و دوستان بینظیر سایت خودم و هر روز یکم بهتر از روز قبلم کنم به امید موفقیت های بیشتر
سلامت، شاد و ثروتمند و سعادتمند باشی عزیزم
سلام بر استاد عزیزم
استاد این یکی از پاشنه آشیل های منه که وقتی ترس منو فرا میگیره یه تصمیم بدی میگیرم و باید تاوانش هم پس بدم
یک مثال خوب که باید همیشه تو ذهن من باشه اینه که وقتی یک مقدار پول تو حساب من زیاد میشه سریع احساسات میگه که باید خرجش کنی و بری حال کنی وومن وقتی میبینم که پول دارم میرم و همشو خرج میکنم
که این پاشنه آشیل رو من حدودا 2 هفته هست دارم کار میکنم و وقتی پولام بیشتر میشه همون باور احساسی میگه که باید خرج کنی و من بهش میگم که نه باید بتونی نگهش داری.
یک مثال دیکه این که چند سال پیش من در یک رابطه بودم و احساسی شدم و گفتم من میخام ازدواج کنم
البته این اتفاق نیفتاد ولی برای من حدودا 2 سال عواقب داشت
این مثال در مورد روابط همیشه تو ذهن منهست که احمد جان این تصمیمات احساسی رو نگیر.
برای من پیاده روی کردن بهتره چون خودم رو میشناسم و میدونم با پیاده روی کردن و آهنگ های خوب گوش دادن میتونم فکرم کنترل کنم و با خودم صحبت کنم و منطقی به قضیه فکر کنم.
امیدوارم در این پاشنه آشیل هر روز بهتر شم
سپاس از سایت عباسمنش
سلام ودرود به استاد عزیز وخانواده صمیمی سایت بزرگ عباسمنش دات کام
چقدر این فایل متناسب با شرایط فعلی من هست یعنی درواقع فایل های اخیردوره های استاد که خریدم حالا دوره دوازده قدم متناسب باشرایط فعلی من هست .من الان داخل یه تضادی هستم که مربوط به روابط هست ومن درحال کار کردن روی خودم هستم واگاه هستم که میخاد این تصاد خواسته ای رو به من نشون بده که متناسب با ان باورهای قوی بسازم وبدونم که اگه جلو نمیرم چه باورهای محدود کننده ای دارم .اما باز هم با این اگاهی که نباید توجهم روروی نخاسته بزارم باتلاش فراوان باالاخره ازدستم در رفت چندین بار که منجر شد من در شرایط احساسی حرفایی بزنم که الان پشیمون هستم ودیگه نمیشه پاکشون کردوحتی طرف من چند بار هست که هی بهم یاد اوری میکنه که تو چننین حرفی زدی وبازهم بحث ها شروع میشه.وبدتراز اون من گوشی که تازه خریده بودم وبسیار نیازش داشتم زدم خورد کردم وگوشی همسرم روهمینطور که من الان ازگوشی دختر کوچلوم دارم این کامنت رو مینویسم وبعد مجبور شدم که برای همسرم یک گوشی نو باهزینه بالا بخرم پولی که پس اندازم بود رو دادم بخاطر کنترل نکردن خودم در شرایط احساسی منفی تازه همسرم این گوشی که هم نو هست وهم مدل بالا تری داره روقبول نداره .ای کاش تونسته بودم در اون شرایط احساساتم رو کنترل کنم .درمورد احساسات مثبت هم وقتی دیدم دوستم ازبازار فارکس خوب پول درمیاره وبه من هم پیشنهاد دادودیدم که توی یک هفته سرمایش چهار برابرشده بااینک من هم علمشو داشتم تمام سرمایه وپس اندازم رو وارد کردم ونتنها سود نکردم تمام سرمایه ام رو ازدست دادم واعتماد به نفسمم له شد.اما به یاری الله یکتا وبا دیدن این فایل فوق العاده الان تصمیم دارم که دیگه خودم رو بشناسم ودرچنین شرایطی به خودم بگم امیر توالان هرتصمیمی بگیری صد درصد اشتباه وبا کمک تکنیک هایی که استادیاد دادن که فکر میکنم قدم زدن بهتر روی من جواب میده خودم رو ازاین تله نجات بدم .من متعهد میشم که دیگه باهمسرم بحث نکنم واز خداوند سپاسگزارم که وضع ازاین بدتر نشد خدارو صد هزار مرتبه شکر الان دارم فکرشو میکنم فقط خوبه که وضع بدتر نشد که نمیخام حتی اینجا بنویسمش الهی صدهزار مرتبه شکر سپاس ازشما استاد عزیز ودوستانی که زحمت کشیدید کامنت ورد پای بنده رو خوندید
به نام خالق زیبایی ها
در مورد تصمیم بر مبنای احساس ترس از کمبود یه مثال خیلی واضح که همه جا دارم میبینم و بارها در گذشته خودم دچار شدم همین خرید دلار یا شرکت در شرکت های هرمی هستش و من هر دو رو تجربه کردم البته نه دلار بلکه صف های طولانی خرید شکر و مواد غذایی که تو فروشگاه های دولتی میاوردن یا پلاستیک فروشیهایی که جنس نامرغوب با قیمت کم میدن و خیلی از ما فقط به این دلیل که امروز فقط هست و ارزون شاید از دست بدیم و فرصت پیش نیاد ناخودآگاه به صف کشیده میشیم و بدون اینکه فکر کنیم آیا لازم داریم ؟ایا کیفیت داره؟یا اینکه از خودم بپرسم بر چه اساسی آنقدر عجله برای خرج پولی که میتونی در مسیر بهتری خرج کنی فورا تمایل شدید به خرید داریم .
اینم یاد گرفتم آنچه رو که لازم دارم از بهترینش و فقط امروز مصرف روزم رو بخرم و نگران تمام شدن و کمبود نباشم چون بی نهایت فرصت هست
تشکر دوباره از عزیزان
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی شکرت که هدایتم که تا قدم بعدیم رو بردارم و این کامنت رو بذارم
سلام خدمت استاد عزیزم خدمت خانم شایسته محترم و دوستان عزیزم
امیدوارم که حال دلتون عالی باشه
درس های عملی و توضیحات این فایل ارزشمند
این درس رو واقعا من خیلی خوب توی زندگیم گرفتم که بر اساس غلیان احساساتم و در مواقعی که نمودار احساسات من به شدت سینوس کسینوسی میشه هیچ تصمیمی نگیرم هیچی هیچی
من هم مثل شما استاد عزیزم مدت هاست که از لحاظ احساسات منفی هیچ تصمیم اشتباهی نگرفتم و اینقدر هم از گذشته م فاصله گرفتم که واقعا واقعا هیچی یادم نمیاد از شخصیت گذشته م و تصمیماتم و کارهایی که از روی غلیان احساسات تصمیم گرفتم و انجامشون دادم و اشتباه بوده، فقط یکسری تصاویر خیلی کم نور و خاکستری و شبه مانند از گذشته م دارم
اما احساساتی که از روی احساس بسیار بسیار بسیار بسیار خوب و عالی بوده، تا همین چند وقت پیش بود که خداروشکر خیلی هاش فقط توی ذهنم میموند و بعدش که حالم برمیگشت و دوباره به حالت طبیعی خودم برمیگشتم( منظور از طبیعی، به معنی عادی بودن و اون احساس ناسپاسی جامعه نیست، منظورم اون احساس خوب متعادل هست) با خودم میگفتم نه واقعا اون احساس از روی یک غلیان احساسی خیلی خیلی خوب بوده که زودگذر بوده و اومده و رفته. این مورد توی این چند ساله توی من زیاد بوده و قشنگ هم میدونم از کجا بوده و از چه رفتار بیرونی و از چه نقطه ضعف شخصیتی درونی ای بوده
که اینجا با عشق خدمتتون ارائه میدم و صد در صد به همه ی ما خیلی خیلی کمک میکنه:
مورد اول
آخرین باری که من سر یک احساس خیلی خیلی عالی و خوب که یک دفعه اومد بالا توی درونم، من تصمیم گرفتم که آخر شب هم بود، یه ماشین اسنپ بگیرم و برم تو یه محله ی بسیار زیبا اما خیلی دور از خونه ما توی شهرمون و ساعت یازده شب هم بود و خب واقعا دیر وقت بود من بخوام اون موقع شب برم اونجا ولی اسنپ گرفتم تو همون حس و حال و پاشدم لباس پوشیدم و اتفاقی که افتاد این بود که قشنگ حس میکردم که داره سخت پیش میره همه چیز برای اینکه بخوام آماده بشم برم و قشنگ فهمیدم که خدا داره بهم میگه که نرو داری اشتباه میری، خلاصه من ماشین اومد و اینا رفتم سوار شدم و تا وسطای راه رفتم و اتفاقا هم اون راننده اسنپ خودش اعصاب نداشت و اصلا یه راننده ی دیگه سوار اون ماشین بود نه راننده ی اسنپ که ثبت نام کرده بود و از آشنایان اون راننده بود.
آقا من داشتم میرفتم تا قبل اینکه بخواد بره بیفته تو اتوبان خیلی خیلی حسم بد شد و به شدت حسم میگفت که نرو و برگرد، همونجا به راننده گفتم برگردیم و ایشون هم عصبانی شد ولی خب توی خودش ریخت ولی متوجه شدم و موقع برگشت هم حدود 20 درصد از پولی که پرداخت کرده بودم رو گفت بهتون برمیگردونم و این خیلی برام زور داشت و درد داشت، حالا مبلغش اونقدری نبود که بخواد اذیت کنه اما اینکه این درس رو گرفتم و اومدم خونه با همسر بهشتی قلبم، صحبت کردیم و گفتم که من باید امشب ریشه این موضوع رو بفهمم که چرا این ویژگی توی من هست و توی راه هم که داشتم برمیگشتم خیلی زود حال خودم رو خوب کردم و یاد اون بهایی که شما از مایکی سر شرط بندی گرفته بودین و درسی که بهش دادین افتادم یعنی خدا به ذهنم انداخت و گفتم که خدایا شکرت که بهای این درسم رو پرداخت کردم و این یعنی اینکه قراره این مورد دیگه از زندگی من بره بیرون و واقعا هم همینطور شده و فراموشش کردم و اومدم خونه
این ماجرا چه درس هایی به شما داد؟
چه راهکاری داشتین؟
یکی از کارهایی که من خیلی دوستش دارم، اینه که بیام ذهنم رو خالی بکنم روی کاغذ و از وقتی که این راه حل رو فهمیدم واقعا دیگه از هر مشاوره ای بی نیاز شدم،
هر اتفاقی میفته که ناخواسته منه یا میبینم یک اتفاقی نمیفته یا اینکه به یک ناخواسته ای توی بیرون برخورد میکنم فارغ از اینکه اون چی باشه، توی روابط باشه توی مالی سلامتی هرچیزی باشه، بلافاصله دفترم رو برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن و خالی کردن ذهنم و نجواهام و بهترین موقع و اون موقعیت ناااب و طلایی که من میرم نوشتن، زمانی هست که نجواها به شدت میان رو توی ذهنم و حالم بد میشه، همون موقع اصلا انگار پاسخ رو به من دادن و میگم آخ جون این هدایت خداست این لطف خداست که میخواد راه حل این مسئله رو بهم بگه و میرم میشینم با عشق مینویسم.
تو این مورد هم همین بود، با یک ذوق و شوق رفتم دفترم رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن که خدایا اصلا چرا اینطور میشه چرا این مورد توی من هست و احساساتم اینطوری یک دفعه خیز برمیداره و نوشتم و نوشتم
تا پاسخی که دریافت کردم این بود:
نیاز به توجه و جلب توجه از دیگران
خودت نبودن و از قالب خودت دراومدن
و آرامشی بود که در درونم نشست و ذهنم رو خاموش کرد و این نشتی رو بست (منظورم از اینکه بسته شد، یعنی درسش رو یاد گرفتم و اون بها رو هم پرداخت کرده بودم و آگاهانه خودم رو کنترل میکنم)
و دیدم این موارد که یک فردی توی یک سری موارد خیلی خیلی احساساتی رو تجربه میکنه که بیشتر از اطرافیانش هست، فقط بخاطر جلب توجه کردن و نیاز به تایید و جلب توجه گرفتن از دیگران هست، یعنی علاوه بر اینکه حال خودش خیلی خوبه، این اوکی هست، ولی یک مقدار زیادی از حال خوبش رو هم میخواد به مردم نشون بده که ببینید من چقدررر حالم خوبه یا من چقدر عصبانیم و توجه دیگران رو جلب بکنه از مردم
و توی موارد دیگه هم همینه و به همدیگه وصل هستند اینا،
یعنی فرد اگه دقت بکنه که تو این مثال خودم هستم، میبینم که من این مورد جلب توجه کردن رو تو جاهای دیگه هم دارم و توی همه ی این موارد هست، چه در مواقعی که تصمیمات از روی غلیان غیر منطقی احساساتش میگیره چه در مواقعی که داره جلب توجه میکنه،
اون فکر و تصویر مشترکی که توی ناخودآگاه فرد تکرار میشه این هست که توی ذهنش این تصویر میگذره که بقیه داره نگاهش میکنند و دارن بهش توجه میکنند و یک حس برجسته شدن در نگاه بقیه به اون فرد دست میده
این حاصل تعمق بسیار زیاد توی ذهنه و حاصل صفحه هااا نوشتن هست که به لطف خدا برام رخ داده
یعنی من تو اون حالت اصلا همچین حسی ندارم که بخوام بگم اره من از روی جلب توجه و آگاهانه رخ داده برام، ولی وقتی که میام موقعی که آرومم یا موقعی که از اون احساس میگذره، شروع میکنم به نوشتن و به وضوح رسیدن، خود خدا اصلا باهام صحبت میکنه بهم نشون میده اون تصاویری که توی ناخودآگاهم میگذره و میگم آره آره واقعا همینه، من میخواستم جلب توجه بکنم از دیگران و بقیه ببینند که من چقدر خوبم یا من چقدر عصبانی هستم و اون تصمیماتی هم که میگیرم از سر اینه که به بقیه اینو نشون بدم ببین من چقدر خوشحالم ببین من چقدر عصبانیم یا من چقدر ترسیدم یا هرچیز دیگه ای و حالا یا تشویق دیگران رو بگیرم یا احساس سرزنش و ترحم دیگران و اون احساس قربانی شدن رو از دیگران بگیرم
و این خودش رو کجا نشون میده، وقتی که از سر غلیانات یکسری تصیمیمات رو میگیرم،
توی موردی که میخوام جلب محبت یا تشویق از دیگران بکنم که اصلا جواب نمیده خخخ، یعنی اصلا کسی محلمم نمیذاره
توی موردی هم که میخوام جلب ترحم و قربانی شدن به خودم بدم اتفاقا خیلی پر و پیمون و بد رخ میده خخخ
یعنی جهان بهم ثابت میکنه که این راه پر کردن خلاهات نیست، اون عوامل بیرونی منبع جلب و دریافت محبت تو نیستند
مورد بعدی ای که باز به همین جلب توجه و برمیگرده که بالاتر گفتمش، همین خودم نبودم و از قالب خودم دراومدن هست؛
اصلا تنها دلیلی که یک فردی مثل من دچار این احساسات بیش از حد میشه، اینه که خودش نیست دیگه
مثل اون ضرب المثل معروف که فلانی اومد راه رفتن یکی دیگه رو یاد بگیره، راه رفتن خودش هم یادش رفت
یعنی چی این حرف؟!
کسی که راه رفتن خودش رو یادش بره یعنی چی؟
یعنی اینکه از حالت تعادل طبیعی خودش خارج میشه دیگه!!
یعنی من اگر یک حالت ثبات احساسی و یک حالت پایداری ای دارم تو درونم که اون فقط موقعی هست که خودم هستم، یعنی از قالب خودم در نمیام، فیلم بازی نمیکنم، اونموقع من مسلطم به خودم به ذهنم به رفتارهام چون خودمم چون خودمو میشناسم چون میدونم خودمو که الان چجوریم و رفتار درست چیه با توجه به شناختی که از خودم دارم،
چرا؟ چون خودمم دیگه
ولی وقتی من از قالب خودم درمیام، میشم یک آدم غریبه برای خودم که واقعا هیچی از خودم نمیشناسم و اصلا نمیدونم کجا چه رفتاری درسته چه حرفی درسته چه واکنشی درسته، چون این ادمی که هستم و خودم نیست، کاملا برای ذهنم غریبه ست و ذهنم یک حس گیجی و گنگی داره نسبت به این آدم و نه دوستش داره نه هیچی، مثل یک آدم غریبه میمونه برای ذهن و این واقعااا بزرگترین عذابیه که یک انسان میتونه باخودش حمل کنه!! که یک آدم غریبه باشه با خودش توی درونش و توی ذهنش.
اتفاقی که میفته اینه که توی شرایط متفاوت واکنش های خیلی تند و تیز و خطرناکی رو از خودش نشون میده، چون اصلا هیچی نمیدونه از اون آدم از اون فردی که داره نقشش رو بازی میکنه، مثل رانندگی توی یک ماشینی هست که اصلا برات کاملا غریبه ست و اصلا نمیدونی چجوری باید برونیش و اتفاقا هم باهاش میری میندازی تو جاده و خیابون، خب این خیلی خطرناکه و با اون ماشینی که قشنگ میشناسیش و مال خودته کاری نداری
وقتی این مورد رو فهمیدم واقعا برام جا افتاد
یعنی وقتی من خودم نیستم، واقعا کنترلی روی ذهنم و رفتارها و احساساتم ندارم، این یک واقعیته!
نشونه ش هم اینه که من جلوی بقیه هم خودم نیستم و از قالب خودم در میام و تو درونم یه حس خستگی و یه حس بد و کسلی بهم دست میده و اینو فقط خودم میفهمم
این مورد جلب توجه و اینا توی همه هست فقط کم و زیاد داره و باید بتونم کنترلش بکنم و به منافعش نگاه بکنم به اون آرامشم و هدفم از اینکار نگاه بکنم و بیشتر با قلبم یکی تر بشم و بیشتر باورش بکنم و اون رو منبع باورش بکنم و روح خودم رو هم از اون ببینم
در مورد سوال دوم
این رو باید بگم که از اون شب که این برام واضح شد، واقعا میگم یعنی به شدت خیلی خیلی زیاد کاهش پیدا کرد شاید بگم به نزدیک صفر رسید حتی، چون روی خودم عاالی کار کردم و میکنم به لطف خدا ولی این باگ و ترمز توی من بود که خیلی رشدم رو بهتر کرد
راهکاری که من دارم همین مورد رو به خودم یادآوری میکنم یعنی به یک وضوح خیلی عالی در موردش رسیدم که خیلی خوب میتونم خودم رو کنترل کنم
یعنی یه قسمتی دیگه از عزت نفسم خیلی بهتر شد و ساخته شد به لطف خدا
در مورد مورد سوم هم بخوام بگم،
توی مورد عصبانیت که من واقعااا هیچ ارتباطی به گذشته م ندارم و مدت هاست که خدا هدایتم کرده و واقعا عصبانیتی نبوده شاید بگم صفر بوده نمیگم نیست ولی خیلی کمه اصلا به چشم نمیاد
ولی در مورد احساس خوشحالی خیلی زیاد بوده توی من
من یک موردی دارم که فکر میکنم برای خیلی از بچه ها هم باشه، که یکسری رفتارها و مواقع و کارها هست که باعث میشه این غلیان احساسات توی من بالا بزنه و مثلا برای من گوش دادن به یکسری از آهنگ هاست، آهنگ های نامناسبی نیستا، نه اتفاقا آهنگ های خیلیی خیلی زیبایی هستند که به شدت احساس من رو درگیر میکنند و تقریبا تمام اون لحظات این جلب توجه ها و تصمیم گیری های نامناسب رخ میده توی ذهنم
کاری که من کردم اومدم این آهنگ ها رو به صفر رسوندم توی زندگیم و آگاهانه هر وقت میخوام گوش بدم که خیلی خیلی کم شده از لحظه لذت میبرم، یعنی نمیذارم ذهنم منو ببره تو یه اتفاق توی آینده یا گذشته یا اینکه ببینم توی ذهنم دارم جلب توجه میکنم از بقیه و بقیه دارن توی یک موردی به من توجه میکنند
یکی از این موارد هم تو لحظه نبودن و همش به آینده و گذشته فکر کردن هست که الان یادم اومد بگم و اتفاقا به نظر من راهکارهایی که استاد دادند، باعث میشه آدم بیاد توی لحظه، چون به نظرم این به آینده و گذشته رفتن و روی پیش فرضای ذهنی حساب باز کردنه که نشتی هست برای این غلیان احساسات و این هم باز به خودت بودن ربط داره دیگه، یعنی همشون به هم مرتبط هستند واقعا
چون اون احساس غلیان شده چه خوب یا چه بد؛ داره از یک حساب باز کردن روی غیر خدا یا خالی شدن پشتم از غیر خدایی که روش حساب کردم و نتایجی که توی آینده میخواد برای من رقم بزنه، چه خواسته چه ناخواسته، میگه
اگه اینو درکش کنم بهتر دیگه اون احساسات غلیان شده، به شدت کم میشه توی من چون تکیه م روی اون منبع هست و نگران نیستم از آینده که بخوام بترسم یا خیلی احساس عصبانیت یا از دست دادن داشته باشم که بخوام براش بترسم یا عصبانی بشم یا عجله بکنم،
چون میگم بی نهایته من هدایت و حمایت همیشگی اون رب العالمین رو دارم و روح من از اون پادشاه هست و نگران نیستم
یا اینکه از شدت خوشحالی زیاد هم رها میشم چون اینطور نیست که بگم یه چیزی نبوده و کم بوده و الان هست یا بعدا میخواد اتفاق بیفته، میگم آقا هست زیاد هم هست، و به این شکل نه روش حساب میکنم نه اینطوری تحت تاثیر زیاد قرار میگیرم، درسته خوشحال میشم شاد میشم و خیلی هم خوب بروز میدم، ولی این فرق داره با غلیان احساسات و نشونه ش اینه که من مسلط هستم به خودم
در مورد عصبانیت و ترس یکی از کارهایی که کمک میکنه به من برای اینکه بخوام ذهنم رو کنترل بکنم، اینه که میام روندی که تا الان طی شده رو میبینم، چون یکی از دلایل عصبانیت اینه که من فکر میکنم که داره خراب میشه یا دارم اشتباه میرم یا این اتفاق درست نیست، ولی وقتی میام می بینم مسیری که اومدم رو میتونم خیلی بهتر خودم رو کنترل بکنم و اون الخیر فی ماوقع رو درونش ببینم و آرام بشم و ادامه بدم
الهی شکرت ممنونم ازتون استاد عزیزم خانم شایسته عزیزم که این فایل فوق العاده رو برای ما آماده کردین و خیلی لذت بردم
خیلی دوستتون دارم استاد عزیزم خانم شایسته محترم و دوستای عزیزم
در پناه خدا
سلام و عرض ادب خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته بینظیر و همه دوستان گرامی
از کسانی که از من متنفرند سپاسگزارم؛
آنها مراقوی ترمیکنند،
از کسانی که مرادوست دارند ممنونم؛
آنهاقلب مرا بزرگ میکنند،
از کسانی که مرا ترک میکنند متشکرم؛
آنان به من می آموزندکه هیچ چیز تا ابدماندنی نیست،
من هر کاری رو نتونم انجام بدم خدایی این یه کار رو خوب میتونم انجام بدم،
البته هنوز جای کار دارم ولی از اول این صبور بودن که گاهی به تحمل هم میرسه رو خیلی تو وجودم دارم،
مثلا در مورد صحبت کردن من به هیچ عنوان وسط حرف کسی نمیپرم، حتی اگر طرف داره چرت و پرت میگه سعی میکنم حرفش رو قطع نکنم و اجازه بدم کامل حرفاش رو بزنه، ولی از همون موقع میره تو بلک لیستم،
صبر میکنم و این خیلی برام کارساز بوده،
یادمه با پدر همسر سابقم خیلی گیر و کش داشتیم،
تقریبا دو سال درگیر دادگاه و پاسگاه و زندان و گرفتاری بودم،
ولی خدا شاهده یکبار من به ایشون بی ادبی یا بی احترامی نکردم و بعد از اینکه کار ما با هم تمام شد بعد از یه مدت خودش اومد و ازم حلالیت طلبید و گفت من خیلی اذییت تو رو کردم و ای کاش یبار حداقل یه فحش بهم میدادی که من الان اینقدر درد نکشم، (مثل هاپو پشیمان بود)
یا یبار تو اتوبان اصفهان تصادف کردم و یه ماشین که مقصر هم بود اومد پایین و شروع کرد به فحش دادن و من فقط نگاش میکردم، بعد بهم حمله کرد، که مردم جلوش رو گرفتن، البته من درک میکردم که اون ماشینش داغون شده و من فقط یه خط به سپر ماشینم افتاده،(من ماشین سنگین داشتم) بعد از اینکه کارمون به پلیس و بیمه افتاد، اومد پیش من و اینقدر ازم عذر خواهی کرد که کم مونده بود دستم رو ببوسه چون خیلی بهم فحش داد
(اونم همچو هاپو پشیمان بود)
بچه که بودم یادمه یه حدیثی از امام علی شنیدم که میگفت من دوست داشتم گردنی مثل شتر میداشتم تا حرفی که میخوام بزنم تو این فاصله که از گردنم بالا میاد بسنجم که درسته یا نه،
من همون موقع اینو گرفتم که میثم جان خیلی وقتا اگر حرف نزنی هیچ کس نمیگه لالی،
من خیلی وقتا گرفتن حق و پاسخ دادن و این جور افکار رو بیخیال شدم و گذاشتم برای یه زمان دیگه،
وانصافا هم خیلی وقتا از این تصمیم خودم راضی بودم،
بقول استاد باید خودت رو خوب بشناسی تا فرق بین صبور بودن و احساس قربانی شدن و تحمل کردن رو بشناسی و تشخیص بدی که کجا آگاهانه و از روی قدرت داری صبر میکنی و کجا از روی ضعف و ترس داری تحمل میکنی و کجا رفتی تو مود قربانی شدن و بعدشم خود خوری میکنی،
بوده زمانهایی که منم عصبانی شدم ولی اینقدر کم بوده که قشنگ یادمه،
من موقع عصبانیت سعی میکنم موقعیت رو ترک کنم،
سعی میکنم شرایط اون آدم رو درک کنم،
خیلی وقتا ما بخاطر نوع رانندگی افراد عصبانی میشیم،
یا بخاطر رعایت نکردن حقوق اجتماعی مثل صف، مثل نظافت، مثل احترام به حقوق شهروندی، ممکنه که عصبانی بشیم،
اما من همیشه سعی کردم طرف مقابلم رو درک کنم و با خودم میگنم من جای ایشون نیستم و نمیدونم چرا این رفتار رو میکنه،
براش دعا میکنم و ازش اعراض میکنم،
و خوب که فکر میکنم میبینم خداییش مدتهاست که من درگیر شرایطی که من رو عصبانی کنه نشدم،
استاد، من از شما یاد گرفتم که انسان احساساتی روی آرامش و خوشبختی رو نمیبینه و این حس کنترل روی احساساتم خیلی درون من تقویت شد،
خیلی وقتا پیش اومده که طرف با توپ پر میاد سمت من حالا یا بخاطر جای پارک، یا یه سوتفاهم
بعد که دو کلمه باهام حرف میزنه اینقدر آتیشش میخوابه که واقعا شرمنده میشه،
من سعی میکنم چیزی رو تو دنیا سخت نگیرم،
اینکه همه چیز گذراست و هیچ چیز ماندگار نیست خیلی باعث میشه که من نچسبم و بگذرم،
چقدر تصمیمات عجولانه و در اوج عصبانیت باعث شده که افراد دستشون بد جور بند بشه و یه عمر پشیمانی رو دنبال خودشون بکشن، و اگر اندازه همه هاپوهای دنیام پشیمون باشن بازم چیزی تغییر نکنه،
امیدوارم که بتونم این مسیر رو با قدرت برم جلو و هر روز یه ورژن بهتر و آرومتری رو از خودم بسازم،
عاشقتونم
سلام استادعزیزم سلام مریم جانم.
اول از همه تحسین میکنم شمارو استاد با این اندام خوب و فوق العاده.و دوم تحسین میکنم این فضای عالی و سرسبز پرادایس خدای من واقعا بی نظیره این طبیعت خداوند.من یه بار فایل روصوتی گوش دادم یه بار هم تصویری از بس که هواسم میرفت پی طبیعت بی نظیر و اون هوای دل نشین.
خوب بریم سراغ فایل امروز.
استاد یادم میاد که گاهی به دوستام از سر خشم حرفی میزدم که بعد پشیمون میشدم.یا گاهی بادوستام به یه مغازه میرفتم و اونا که خرید میکردن منم تحت تاثیر قرار میگرفتم و کلی خرید میکردم که بعدمیفهمیدم این کار درست نبوده ومن تواون شرایط نباید خرید میکردم.
ولی از موقعی که ازدواج کردم چون شوهرم خیلی تحت تاثیر احساسات تصمیم گیری میکرد و من این موضوع رو خیلی زود فهمیدم دیگه خودم همیشه اگاهانه کنترل میکردم که درهر شرایطی مانند ایشون تصمیم نگیرم.چون هرموقع تصمیم میگرفت کلی به ضررمون تموم میشد.
شوهرم درطی این سالهاواقعا تصمیم هایی گرفته که بعد پشیمون شده .مثلا یه بار تحت تاثیر اطرافیان یهو بدون اینکه ما قصدمون فروختن ماشین باشه ماشینو میفروشه اونم با قیمت بسیار پایین و بعداز اون ما تا خیلی نتونسیتیم یه ماشین بخریم و مدام میگفت خیلی اشتباه کردم..
یا یه بار تحت احساس خوبی که داشت کلی مهمون دعوت میکنه که ما در اون شرایط اصلا توانایی برگزاری همچین مهمونی رو نداشتیم اما دیگه مجبور شدیم که با کلی قرض اون مهمونی رو برگزار کنیم بعداز اون مهمونی خودش فهمید که چقدر احساسی تصمیم گرفته.
یا روز هم سر مسئله ای با برادارش بحث پیش میاد و شوهرم از سر خشم حرفایی میزنه که اون لحظه نباید میزد و بعدکلی پشیمون شد.دیگه خودشم این موضوع رو خوب فهمیده و داره سعی میکنه در هرشرایطی تصمیم گیری نکنه.
استاد عزیزم و مریم جانم ممنون بابت این فایل به موقع وراهکارهایی که تواین فایل گفتین حتما کلی به ما کمک میکنن .من این فایل رو سریع دانلود کرده و برای شوهرم فرستادم تااونم ازش استفاده کنه .
خیلی خیلی دوستتون دارم
انشاالله همیشه سربلند و موفق تر باشید..
به نام پروردگار وهاب
سلام به استاد عزیز و دوست داشتنی و خانم شایسته عزیز
ووو دوستان ناب سایت
استاد چقدر زیباست پرادایس چقدر منظره فوق العاده ایی شده
بسیار تحسین میکنم اندام زیباتون رو
ووو بسیار تحسین میکنم این حد از آزادی مکانی زمانی و مالی تون رو
و بسیار تحسین میکنم خالق بودنتون رو
چقدر نعمت و فراوانی
براووونی زیبا
دریاچه زیبا
کلبه چوبی روی دریاچه
پیاده روی دور دریاچه
خدایا شکرت
،
من همیشه تو عصبانیت و خشم تصمیم میگرفتم ووو بیشترین آسیب رو هم خودم میخوردم جوری که همش به خودم میگفتم حسین باز تو خشم تصمیم گرفتیا
از وقتی وارد سایت شدم و رو خودم کار کردم بهتر شدم برای کم کردن خشمم یا تصمیم نگرفتن
من دوتا کار انجام میدم
1.پیاده رویی میکنم ووو عبارت تاکیدی میگم (دست خدا بالاتر از همه دستهاست ،،، خدایا حالمو خوب کن ،،،، خدایا من تسلیم توام ،،،، خدایا من محتاج توام )
2. جدیدا خودم ناخودآگاه میام تو سایت وووو کامنت میخونم که حالمو عالی میکنه ووو خیلی دوست دارمش
ولی خیلی کار دارم وووو بیشتر باید روی خودم کار کنم
استاد یه چی بگم
من خیلی از مسائل رو میدونم ولی همون مسایل رو وقتی شما میایید بیان میکنیم من تعهد فولادی میدم به خودم ووو انجامش میدم
به همین خاطر بیشتر عاشق شما شدم
چون میدونم شما دست خدایی
آن شا الله دست به خاک میزنی طلا بشه
آن شا الله به ثروت سلیمان نبی برسی
آن شا الله تنتون همیشه سلامت باشه
آن شا الله اتفاقات عالی هر لحظه براتون رخ بده
،،،
خیلی تحسینتون میکنم دلم میخواد میلیاردها بار بنویسم، بگم ، داد بزنم
آفرین سید حسین عباسمنش
آفرین موفق ترین استاد
آفرین مهربون ترین استاد
آفرین متعهد ترین استاد
آفرین که اینقدر حرفات مثل اکسیر میمونه گوش میدی درجا میره تو قلب و مثل دارو خوبت میکنه
عاشقتم دلم میخواد بغلت کنم دستها تو ببوسم
تو کاری کردی با زندگی من که هیچ کس جز خودم نمیدونه
ایستاده برات کف میزنم
در آخر از خدای خوبم خیلی ممنونم که منو با استاد و این سایت خوب آشنا کرد
چقدر حالم خوبه خدایا شکرت
روی دوش خدا با قدرت میریم جلو
درود فراوان به استادی که این فایل عالی رو ظبط کردید
ی تجربه بگم که ی شرایط احساسی فوق العاده شدید بودم که کنترلی روی اون نداشتم و هنوز فرکانس بالایی نداشتم نمیتونستم کنترل کنم ذهن رو که اول سکوت کردم تا اشتباه نکنم
بعد تو ngo که بودم ی دست داشتم تجربه شبیه منو داشت بهش زنگ زدم و مطرح کردم و اون هم میدونست چطور ارومم کنه فقط از تحربه خودش گفت و اصلا نگفت چکار کنم وکمی ارام شدم و فقط خلوت کردم پیاده روی کردم
و البته اون شخص کاملا بیطرف بود
و نمیرم هیچ گاه به مادر و اشنا مسایل رو بگم که اشتباه اندر اشتباه شود
و کفتم باید مثل خدا ستار العویوب باشم و به هیچ کس حرفی نزدم البته که سخت بود ولی تونستم خدا رو شکر با کنک الله و همون موقع هنوز با شما اشنا نبودم و دوست ی فایل از شما برام فرستاد از روابط و مرا کمی به جلو برد و از فرکانس کفتید و قبول کردم ولی خیلی بعدش با سایت شما از طریق دیگری با شما اشنا شدم
و احساس میکنم همون ستار العویوب شدن شما رو سر راه من قرار داد و زندگیمون دکرگون به سمت عالی رفت خدا یا شکرت
واقعا از راهنماییهای شما استادان عزیرم سپاسگزارم
و تجربه دیگر اعتیاد همسرم بود چندین سال پیش که سعی کردم صبور باشم فرصت بدم و فقط روی خودم کار کنم که به لطف الله همسرم پاک شد و الان هر دو تومسیر سایت شما هستیم و هر روز داریم درس میگیریم و
دست از تغییر هر کس برداشتیم و تو هر موقعیت سعی میکنم نقش و سهم خودم را پیدا کتم تا خسارت مجدد به خودم و دیگران نزنم اول سکوت دوش پیاده روی و اگر نتونستم کنترل کنم با دوستی مه تحربه داره مطرح میکنم چون هنوز شاید که نه حتما به لول استاد نرسیدم و از خداوند میخام هدایتم کنه به سمت صراط مستقیم و انعمت علیهم باشم که البته هستم
و از هدایت دور نشوم
واقعا از شما استاد عزیزم و نریم بانو مهربان کمال تشکر دارم بابت این فایل عالی
که با اینکه شما سالهاست از این فرمانس احساسی بیرون اومدید و شاید غریبه باشید با این تصمیمات اشتباه ولی هدایت شدید برای امثال ما که چقدر شاید اشتباه تصنیم بگیریم و حق به جانب باشیم
گاهی باید گفت شاید منم جای اون فرد بودم همون تصمیم رو میکرفتم
شاید طرف حالش خوب نبوده
شاید نا آگاهه
و تو تصمیمات وقتی میترسیم اشتباه میریم
پس حالمون روخوب میکنیم تا لاجرم هدایت شویم و مطمئنا حال خوب مساوی اتفاق خوب و یا هدایت شدن
صبر سکوت ارامش و بعد هدایت میاد
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
استاد اول بگم که این تریل دور دریاچه باطبیعت سرسبز اطرافش وباحضور گریس وببئیاتون تبدیل شده به یک فضای مناسب برای پیاده روی ولذت بردن اززندگی ،که آرزوی خیلی هاهست.انشاالله این فضای بهشتی همیشه برای شما وخانم شایسته موندگارباشه ولحظات شادی رو درکنارهم سپری کنید.
درمورد موضوع این فایل بگم شماهمیشه درمورد کنترل ذهن صحبت می کنید که تودوره 12قدم گفتید هرکی کنترل ذهنش رودر دست بگیره می تونه خالق زندگیش باشه
به نظر من یکی از ابزارهای ذهن برای خارج کردن ما ازمسیردرست احساسات بدهست یعنی وقتی ماتواحساس بدمیفتیم دیگه کنترل ازدست ماخارج میشه وهمین جور ذهن مانور میده وفکرهای بد ازکمبود ترس نگرانی برای ما میاره تاجایی که ماخودمون رو پیدا کنیم وافسارش روبدست بگیریم وگرنه می تونه مارو تاسرحد مرگ پیش ببره
من درگذشته
#یاتحت تاثیرحرف مردم قرار می گرفتم مثلاکسی می یومد مظلوم نمایی می کرد،زبون بازی می کرد و من سریع خام می شدم وحس ترحم من رو برانگیخته می کرد برای مثال دوستان می یومدن ازمن پول قرض می گرفتن وبعدپول روپس نمی دادن وبعدباکلی دعوا وناراحتی پول رو پس می دادن ودوباره بعدازمدتی که آب ازآسیاب می افتاد دوباره همین پروسه پول قرض دادنه ودعوا وناراحتی تکرار می شد تااینکه یک روز تصمیم گرفتم به کسی پول قرض ندم ودیدم اون کسایی که بهشون پول قرض می دادم وحالا بهشون قرض نمی دم به من حتی دهن کجی هم کردن
وبه این نتیجه رسیدم محبت بی جا باعث رنجش آدم میشه
#یا خیلی زوداز کوره در می رفتم مثلااگرکسی برخلاف ذهنیت من رفتاری نشون می داد عصبانی می شدم یابهش شک می کردم وفکر می کردم می خوادکلاه سرمن بگذاره یااگرکسی من رو نصیحت می کرد بهش بدبین می شدم ومخصوصادرمورد همسرم به خاطر اینکه همش تمرکزم روی نکات منفیش بود درمورد رفتارهاش عصبانی می شدم وسرزنشش می کردم وبه همین خاطر توخیلی موارد حتی زمانی که تصمیم درستی برای زندگیمون می گرفت وبه من مشاوره می داد من بااون تصمیم مخالفت می کردم ویه راه اشتباه رو می رفتم وکلی ضرر می کردم
ولی الان خدا روشکر دیدم بهش عوض شده وکلی مسئولیت های زندگی رو برعهده گرفته والان هردومون باانرژی کامل زندگیمون رو پیش می بریم وکلی پیشرفت کردیم
البته دراین مورد هم نتیجه گرفتم که خشم وعصبانیت های من ناشی ازکمبود عزت نفس من بوده
یکی از روش هایی که من برای آروم کردن خودم استفاده می کنم( وقتی در مورد یه موضوعی مثلا یه وسیله توخونه خراب میشه ومن رو بابت هزینش نگران می کنه)میام داشته هام رو می بینم وخدا روشکر می کنم که پولش رو خدابه من داده تاتعمیرش کنم واصلا می تونم یکی دیگه روبخرم جایگزینش کنم
وبرای پیشگیری ازخشم وعصبانیت توجه به زیبایی هاخیلی کمک می کنه مثلا من یه بچه دارم که خیلی اوقات خوابش به هم می ریزه یابهانه می گیره ونمی گذاره آدم به کارهاش برسه خیلی زمان هاحسم می خوادبدبشه که به فلان کارم نرسیدم فلان کارم عقب افتاد همش تقصیربچم هست دیشب نگذاشت من بخوابم امروز به فلان قرار کاریم نرسیدم ولی میام به شیرین زبونیهاش توجه می کنم به رفتارهای بچه گانش توجه می کنم به چهره معصومش نگاه می کنم وخودم روآروم می کنم