گفتگو با دوستان 3 |  تسلیم بودن در برابر هدایت

مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • هدایت چیست؟ تا کجا می تواند پیش برود؟ و تا چه حد می تواند دقیق باشد؟
  • نشانه هایی که تفکر در آنها می تواند نقش حیاتی “پیروی از هدایت در تجربه خوشبختی” را به ما بفهماند؛
  • مهم ترین باوری که “پیروی از هدایت” را تبدیل به مهم ترین اولویت زندگی فرد می کند؛
  • چه باوری باعث می شود هدایت را بر استدلال های عقل، اصلح بدانیم و تسلیم آن باشیم؟
  • “فرایند تکاملی درک هدایت” که منجر می شود به تسلیم بودن در برابر این جریان سازنده؛
  • آیا “هدایت خواستن” فقط درباره چیزهایی معنا دارد که نمی دانیم یا نمی توانیم؟! یا بهتر است درباره آنچه تخصص و مهارت داریم نیز از خداوند طلب هدایت کنیم؟
  • چگونه خود را در مدار دریافت هدایت ها قرار دهیم؛
  • “میزان تشخیص هدایت” بستگی به “میزان آمادگی فرد برای دریافت نعمت ها” دارد؛

منابع بیشتر:

دوره قانون آفرینش بخش 10 | بررسی آیات با ریشه “ش ی ء” و “ر و د” (درک تفاوت بین اراده و مشیت خداوند)


این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse  است.

آدرس  clubhouse استاد عباس منش:

https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh

برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

406 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «علی میرفخررجایی» در این صفحه: 3
  1. -
    علی میرفخررجایی گفته:
    مدت عضویت: 1512 روز

    به نام الله بخشنده و بخشایشگر

    می‌خوام مقدس ترین کامنتم تا به الان رو‌ به کمک خودش بنویسم

    ساعت 22:53 جمعه شب 1403/09/30

    اول گفتم برم وضو بگیرم بیام، بعد گفتم نه میرم یه دوش میگیرم میام ، دوش گرفتم اومدم مسواک زدم،عطر زدم، مام زدم، دیدم اتاقم نامرتبه مرتبش کردم،لباس تمیز پوشیدم ، چراغ اصلی رو خاموش کردم و یک چراغ کم نور روشن کردم،

    یه آهنگ هنگ درام فرکانس بالا از malte Martin گذاشتم

    همه این ها برای بود چون با ارزشمند ترین کامنتم و می‌خوام بگذارم

    استاد من دارم باهاش حرف میزنم هر روز هر لحظه

    همیشه دوست داشتم این جنس از هدایتی که تو این فایل شما و سپیده ازش حرف میزنید رو تجربه کنم

    اما هیچ وقت هم براش عجله ای نداشتم

    الان که بهش رسیدم خودش منو هدایت کرد به گوش کردن این فایل ،یعنی قشنگ گفت برو گوشش کن، خیلی وقت بود این فایلو گوش نکرده بودم اما صحبت های سپیده همیشه تو گوشم بود که می‌گفت استاد سعی هدایت در این حد کار می‌کنه که بهت بهت میگه الان اینو بخور اونو نخور این کارو بکن اون کارو نکن؟؟؟!!!

    من به این رسیدم و بدو بدو اومدم این فایلو گوش کردم

    رفتم کامنت هارو خوندم که برای اولین بار من کامنت های این قسمت رو می‌خوندم و به جرعت میگم حتی اگر همین 2 ماه پیش این فایل رو گوش میکردم و کامنتهاشو می‌خوندم بازم صحبت بچه هارو در نمیکردم،

    دوست دارم یه جوری بنویسم که حتی بچه هایی هم که تو مدار پایین تر هستن و ممکنه این مانتو بخونن به شکل یک خواسته در وجودشون شکل بگیره که اونها هم به این درک برسن

    من می‌فهمیدم که در حال هدایت هستم

    و خب استاد هم بارها گفته بودن خب من تو همه کارهام هدایت می‌خوام خب منم میگفتم آره دیگه منم دارم هدایت میشم ، حتی صحبت کردن خداوند از بی نهایت طریق رو یک مقدار درک کرده بودم و تجربش کردم بارها، اما صحبت کردن خداوند باهام رو نمی‌فهمیدم و درک نکرده بودم و حس میکردم تجربش نکردم،هر بار هم میخواستم امتحانش کنم یه صحبت هایی با خودم میکردم که به خودم میگفتم که اینکه خدا نیست این خودمم دارم جواب خودمو میدم و خیلی موقع ها هم که شاید خدا داشت جواب سوالم رو میداد یه چیزی می‌گفت که من جرعت انجام دادنش رو نداشتم میگفتم برو بابا دیوونه شدی،

    اما داستان از اینجا شروع شد

    خب تغییر کاملا واضح تو بحث روابط که دیده میشد و شکی هم توش نداشتم ،تو بحث مالی هم نتایج به اندازه ای که کار کردم رو خودم اومد

    خواسته هام اجابت میشدن،

    همین چند ماه پیش بود که یه حسی بهم گفت دیگه آموزش نده

    همین دوماه پیش بود که یه حسی بهم گفت حتی دیگه مبارزه هم نکن

    همین چند ماه پیش بود که به دعوت یکی از شاگردانم آخر هفته ها میرفتم کافشون و بازی مافیا انجام میدادم،قبل از رفتن قلبم مخالفت میکرد،اما گفتم میرم تجربش میکنم،

    دقیقا اعمالی در این بازی انجام میشه که مخالف قانونه

    قضاوت کردن

    دروغ گفتن

    قانع کردن دیگران

    که نتیجه‌ی تمومی این اعمال برای من احساس بد بود

    و بعد از چند جلسه رفتن یه حسی فریاااااد زد و گفت هرگز دیگه انجامش نده

    همین سه ماه پیش بود یه حسی بهم گفت مغازه رو ببند برو باشگاه استادت زندگی کن

    بدون مقاومت عمل کردم چون کااااملا واضح بود شفاف و این اولین تجربه ی آگاهانه ای بود که برای تصمیم گرفتن ازش پرسیدم و در حالتی که دراز کشیده بودم رو یکی از سقف های خانه های شهر ماسوله در مه زبای اونجا به من گفته شد و من غرق در احساس خوب شدم با این صحبت و تصمیم گرفته شد

    تازه فهمیدم چطوری تصمیمات اساسی زندگیمو بگیرم

    برگشتم و اقدام کردم با تموم ترسهاش و نگرانی در مورد نظر دیگران که البته به دلیل ایمانم میتونم بگم 1 درصد هم نبود، و همه چیز هم خودش جفت و جور شد راحت چون من راحت فکر میکردم و تو ذهنم چرتو پرت نساختم

    بعد از یک ماه

    یه حسی بهم گفت پاشو برو یه مدت جنوب

    دوست داشتم قبلا تو این تایم تحربش کرده بودم

    با یکی از دوستان هم فرکانسیم با دو میلیون پول پاشدم رفتیم جزیره هرمز

    از شروع این سفر آگاهانه داشتیم از قانون استفاده میکردیم،

    هدایت شدیم جزیره هرمز

    10 روز یه گوشه از جزیره کمپ زدیم

    دوست نداشتم تموم بشه

    چون یه چیزایی بهم گفته میشد که خودم مییییفهمیدم اینا الهامه اینا صحبت های خووودشن

    چون هرگز قبلا نبودن ،جوابا واضح بود در مورد رسالتم در مورد خواسته هام در مورد کارایی که باید انجام بدم،

    یه روز که من یه گوشه برای خودم افتاده بودم مهدی دوستم به گوشه ( یک جای بی نظیر ساحلی ،حضور دریا کوه خورشید و ماه )

    نزدیک غروب بود دراز کشیده بودم تو حالت بسیار ریلکس خیره به آسمون قشنگ داشتم باهاش صحبت میکردم می‌پرسیدم جواب میداد وااااضح شفاف

    یه جا دیدم آسمون داره عجیب غریب میشه دیدم رنگا دارن عوض میشن همین طوری که داشت اشک از چشمام میومد و غرق در احساس خوب بودم پرسیدم چی داره میشه؟ بهم میگفت هیچیییی فقط نظاره گر باش و قضاوت نکن لذت ببر زندگی همینه

    آسمون به حدی زیبا و خارق العاده شده بود و من میخ کوب به آسمون که هرچی تلاش کردم تموم بخورم مهدی رو صدا کنم بگم پسرررر آسمونو

    نتونستم فقط داشت بهم میگفت نظاره گر باش و لذت ببر،

    یک صدایی بلننننند بارها و بارها بهم گفت هرگز دیگه چیزی رو قضاوت نکن کسی رو قضاوت نکن

    می‌گفت فقط نظاره گر باش،

    همینطور که داشت اشک از چشم هام میومد سرمو چرخوندم دیدم دوتا موجود تو آب دارن باهم بازی میکنن فهمیدم یک دختر و پسر هستن

    ذهن قضاوت گرم رفت تا قضاوت کنه ،میکفت یعنی دارن چیکار میکنن باهم ؟ دخترو پسر؟! دوباره اون صدای بلند اومد و گفت هیییییس اصلا قضاوت نکن فقط نظاره گر باش

    این صدا بسیاااااار واضح و شفاف بود و به حدی در عمق وجودم نشست که ساعت ها بعد از اون احساس من در موردش فکر کردم و بابت همه ی قضاوت هایی. که دیگران رو میکردم حتی مهدی که دوستم بود همسفریم بود برادرم رو پدرو مادرم رو

    بابت همه ی قضاوت هام از خداوند طلب آمرزش و مغفرت کردم و حس کردم که پاک شدم حس کردم که لول آپ شدم اینقدر آروووووم و متواضع شده بودم که نمی‌تونستم ساعت ها صحبت کنم با زبون ایمو اشاره با مهدی صحبت میکردم،

    یک صدای بسیار بلندی هم که توی اون حسو حال داشتم داشت بهم میگفت که این دنیا بازیه همش بازیه و این بازیه توعه دوست داری چطور بازی کنی؟

    هر طور که دوست داری بازی کن میخوای رهبر بشی؟ رهبران میکنم می‌خوام کوچ بشی ؟ کوچت میکنم هرچی تو دستور بدی برات انجام میدم،

    وااااضح و شفاف،

    بعد از اون ساعت من فهمیدم که همینه خداوند خودشه داشت باهاش صحبت میکرد واضح و شفاف

    به دور از هیاهو و سرو صدا چون به غیر از من و مهدی کسی تا شعاع کیلومترها احتمالا دور ما نبود خودمون بودیم و خدای خودمون،

    دیگه عادت کرده بودیم به این کار

    فقط تایم هایی که میخواستیم غذا درست کنیم این کارو نمیکردیم،

    به محض این که کار نداشتیم برا خودمون یه گوشه کز میکردیم و خیره میشدم به دریا به آسمون به ماه بزرگی که جلوی چشمامون بود و نورش افتاده بود تو دریا و دریا رو روشن کرده بود،

    من میخواستم هرمز بمونم

    اما همون حس منو کشوند جزیره کیش،

    بعد از ده روز خلوت گزینی کولمونو جمع کردیم حرکت کردیم به سمت کیش،

    وقتی رسیدم کیش تقریبا 0 تومن تو کارتم داشتم

    تا رسیدم آگهی زدم تو دیوار که شاگرد بگیرم حداقل

    و بعدشم که یه جایی کاملا هدایتی رفتم سر کار که حداقل حتی خواب داشته باشم،

    مهدی دوستم فرداش با پرواز برگشت اما من هنوز حسم نمی‌گفت برگرد،

    دوماه جزیره بودم،

    کلییییی تجربه کلیییی خدارو دیدم ،دیگه روش ارتباط باهاشو یاد گرفته بودم،

    دفترم همیشه دستم بود، به محض اینکه شروع میکردم به نوشتن بهش وصل میشدم و می‌گفت و مینوشتم،

    بعد از تجربیات مختلف و شناختن بهتر خودم چند روزی بود که متوکل تر بودم و نگران رزقو روزیم دیگه نبودم خداوند هم به طرق مختلف پول به حسابم واریز میکرد،

    به یکی دیگه از ارزش های درونیم پی بردم و اون هم صداقت بود که سااااالها بود روش کار کرده بودم

    و هر جایی که حتی به بهانه های دلالی مجبور میشدم دروغ بگم با قلبم ناسازگار بود،

    و به خودم میومدم می‌دیدم حالم بده می‌فهمیدم که به این خاطر بوده ، سریع موضوع رو عوض میکردم،

    خلاصه چند روز آخر کارم این شده بود صبح پا میشدم کولمو با همون پتوی مسافرتی همراهم بر می داشتم و میرفتم لب ساحل بینظیر جنوب و تا خود غروب با خدا صحبت میکردم می‌پرسیدم جواب میداد و من سریع مینوشتم تصمیماتی که تو اون لحظات برای کارهای آیندم و مسیر آیندم میگفتم مینوشتم و کاملا می‌فهمیدم که خودش داره بهم میگه چون اولا قبل نبود همیچین چیزایی دوماه توش اصلا ترسو نگرانی نبود همش حس سپاسگذاری بود که من فقط اشک میریختم

    تموم تصمیماتی که اون لحظات می‌گرفتم رو مینوشتم ،یعنی قشنگ گفت که برگشتی باید این کارها و انجام بدی و من همشون رو فقط میومد مینوشتم ،

    در موردآینده کلی گفت نوشتم ، در مورد چیزهایی که خودم می‌خوام کلی با خودم صحبت کردم و خودمو سوال جواب میکردم تا به خودشناسی برسم و بنویسموشن،

    خلاصه که در این حد که نوشتم تا الان درکش کردم،

    یعنی الان غلقش تقریبا دستم اومده،

    آهان

    در ضمن من تاثیر غذارو کااااملا روی بدن توی این روز ها فهمیدم،

    یه حسی بعد از تقریبا دوهفته بودن تو جزیره بهم گفت روزه بگیر چون اصلا تمایل به خوردن نداشتم

    و از همون روز ها نقطه ی اتصال من به منبع بیشتر شد،

    وقتی میرفتم دم ساحل فقط با یک بطری آب و یه روزایی دونه سیب و مقدار کاهو هم با خودم مییردم،

    یعنی کامل فهمیده بودم که وقتی شکمم رو پر میکنم یا غذاهای حتی به ظاهر مفید مثل ارده شیره که من همیشه میخورم ،فهمیدم جسمم ذهنم انرژی سرف می‌کنه برای هضمش و واقعا میگم هرچی هم ذهنم میخواست منو بکشونه به سمت سوپری یه چیزی بخره اصلاااا دلم نمی‌خواست چون اینقدر اون حس پاکی و وصل بودن به خدا برای ارزش داشت که حاضر نبودم هیچی اون حس رو از من بگیره و

    اونجا بود که من قدرت شیوه ی تغذیه روی بدن رو فهمیدم،

    چون تو این مدت هم من تمرین نداشتم ،

    فهمیدم من قبلا خوب این همه غذاهای مختلف و به ظاهر مفید که میخوردم ده برابرش رو من تو باشگاه میسوزوندم و متوجه این تاثیر منفی غذاها روی بدنم نمیشدم،

    چون میسوزوندمشون بعدش هم حالم خوب بود احساس خوبی داشتم،

    اما چون تو این روز ها تمرین نمیکردم،کامل داشتم تاثیر مواد غذایی روی بدنم،و تمرکزم و دریافت الهامات رو متوجه میشدم،

    خلاصه طبق شناخت خودم و صحبت هایی که با خدای خودم داشتم قرار شد که برگردم تهران،

    با کلیییی تغییر در شخصیتم،کلی شجاع تر شدنم، کلیییی تجربیات جدید، کلییی تصمیماتی که باید میومدم و اجراییشون میکردم،

    به جرعت میتونم بگم که این سفر دو ماهو ده روزه منو کلییییی رشد داد،

    و مهم ترین دستاوردش هم همین شناخت بهتر الهامات و گفت و گو با خداوند بود برام که اینقدررررر براش خوشحالم که از وقتی برگشتم

    از بسکه دارم ازش استفاده میکنم ، بارها شده نشستم و فقط زااار زدم پیش خودم از خوشحالی از اینکه پیداش کردم،

    خلاصه برگشتم،

    روز اول گذشت، روز دوم دیدم گیجم نمی‌دونم باید چیکار کنم،

    به خودم اومدم گفتم علی؟ خدا ایییین همه کار گفته باید انجام بدی و تو دفتر نوشتیشون،

    به جرعت میتونم بگم که اگر من اون صحبت هارو نمینوشتم صد در صد از یادم می‌رفت و هرگز متعهد نبودم به انجامشون چون تموم تصمیماتی که نوشته بودم نیاز به شجاعت میخواست و باید شروع میکردم به یکی یکی انجام دادنشون،

    و اینجا بود که من فهمیدم چقدررررر تغییر کردم چقدر نظر دیگران برام کم اهمیت تر شده چقدر ترسهام کمتر شدن،

    چقدرررر اعتماد به نفسم در برخورد با آدم ها بیشتر شده،

    البته خب تموم این نتایج به خاطر گوش دادن مداوم به فایل ها و صحبت کردن با خودم بوده یعنی از تو هوا نیومده،

    خلاصه که با تموم ترسهاش تموم اقداماتی که نوشته بودم رو تا الان انجام دادم،

    تازه استااااد

    باورتون نمیشه

    من از وقتی برگشتم فقط تو اتاقمم، اصلا بیرون نمی‌رم فقط برای آب خوردن و غذا خوردن،

    که تازه وااااقعا دلم نمیخواد غذا بخورم دلم میخواد همیشه یه این حسه متصل باشم،چون به محض اینکه غذا وارد بدنم میشه تمرکز ذهن و جسمم می‌ره برای هضم غذا و اجازه نمیده و الهامات رو واضح و شفاف دریافت کنم،

    کلییییییی اقدام عملی انجام دادم،

    اصلا یه موقع هایی همینطور که تو اتاقم بودم و داشتم روی مطالبی که می‌خوام ارائه کنم کار میکردم یه هو پشت سر هم می‌گفت و من سریع دفترو برمیداشتم مینوشتم ، و بعد همون هارو تبدیل کردم به ویدئو برای ارائه،

    وای چی بگم بچه ها

    چطوری ذوق و شوقم رو بگم،

    فقط کافیه خودمو تو حالت ریلکسیشن قرار بدم و یه آهنگ فرکانس بالا بگذارم و نفس عمیق بکشم

    و شروع کنم سوال پرسیدن همینطوریییی پشت سر هم جواب ها میاد دقیقا انگار خودت داری جواب خودتو میدی حسش اینطوریه ولی درواقع خداوند داره پاسخ میده،

    اینقدر قشنگ جواب همه ی سوالهامو با مثال و منطق میده که اصلا میگم خدایا این حرفا کجااااا بوده قبلا؟؟؟

    یعنی واقعا حسو حالمو نمی‌خوام با هیچ چیزی عوض کنم،

    یعنی به محض اینکه یه کاری بهم میگه انجام بدم که نتیجشم احساس خوبه سریع دست به کار میشم و انجامش میدم حتی اگر خیلیییی بزرگ و ترسناک باشه ، یعنی می‌خوام بگم اینقدر تغییر کردم

    چون قبلا هم این گفته ها بهم میشد اما جرعت انجام دادنشو نداشتم و همش با دو دوتا چهارتایی ذهنم خرابش میکردم و اصلا حرکتی براش نمی‌کردم و شجاعت و اعتماد به نفس انجام دادنشو نداشتم،

    اما الان نمی‌دونم چم شده

    خیلییییییی قدرتمند شدم

    واقعا هرچی بهم بگه میگم چشم اصلا ترسی ندارم،

    وقتی هم دست به قلم میشم و می‌خوام یه چیزی بنویسم یه پیامی به کسی بدم اینقدر قشنگ کمکم می‌کنه بنویسم با احترام و زیبا که، اصلا باعث سوء تفاهم نمیشه که هیچ ،طرف با عشق قبول می‌کنه و پاسخ میده،

    یه سری جاها هم هنوز کله شغ بازی در میارم و از هوای نفسم پیروی میکنم، مثلا بارها بهم میگه دیگه به فلانی زنگ نزن یا پیام نده اما من دوباره برای اینکه مثلا بگم که نه بزار بازم تلاشم رو بکنم میام و دوباره اون کارو میکنم و از احساسم میفهمم که اشتباه کردم،

    این در مورد همین دیروز هم صدق میکنه،

    اما بعدش که دوباره با خودش خلوت کردم و الهامات رو دریافت کردم بهم گفت پا میشی و میری این پیام رو به فلانی میدی و دیگه از لحاظ ذهنی ذهنتو از روش کاملا بر میداری، به خدا به دقیقه نکشید، تا گفت گوشیمو برداشتم و پیاممو برای طرف فرستادم،و ذهنمم از روش برداشتم،

    ،

    من این چند روز بارهااااااا بارهاااااا بایت این راهنمای درونی گریه کردم و اشک شوق ریختم، و سپاسگذاری کردم،

    الا درخواستم از خداوند به شدت بالا رفته برای خرید دوره ی قانون سلامتی چون می‌خوام واقعا تکلیف خودمو در مورد خوراک معلوم کنم،

    به خدا اگر بدن نیاز نداشت اصلا غذا نمیخوردن اینقدر عااااشق این اتصاله شدم،که اصلا وقتی بهش وصل میشه همینطوری جوابا میاد الهامات میاد

    و این رو هم بگم که به لطف الله و هدایت هاش انگار دارم سر حتی خودم قرار میگیرم ،تو مسیری قرار گرفتم که دارم الهامات رو دریافت میکنم،

    البته که نجوای شیطان هم هست که نا امیدم کنه

    اما صدای امید بخش الله تو وجودم بلند تره

    در مورد هر چیزیییی ازش سوال میپرسم یا مثل گل می‌خوام صحبت کنم خودش صحبت هایی به زبونم میاره که بعدش میگم خدایا اینا کجا بوده قبلا؟!

    خب معلومه که اینا از طرف تو اومده،

    و

    دقیقا دارم اینو درک میکنم که خداوند از طریق قلب با ما صحبت می‌کنه و شیطان از طریق مغذ،

    و اگر چیزی به قلبت الهام شد که احساس خیلیییی خوبی هم بهت داد از طرف خداونده و اگر فکری تو ذهنت اومد که نتیجه ی احاسیسش احساس بد هست بدون که از طرف شیطانه،

    خدای مهربانم وااااقعا ازت ممنونم که کمکم کردی لپ مطلب رو بنویسم خیلی ازت ممنونم ،

    مرسی از همه ی بچه های سایت،

    حس میکنم این فایل و کامنتهاش برای افرادی هست که در مدار بالاتر هستن،

    خدایا صد هزار مرتبه شکرت،

    استاد جونم خیلی را ممنونم انشاالله خوش باشی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  2. -
    علی میرفخررجایی گفته:
    مدت عضویت: 1512 روز

    سلام الهام عزیزم امید وارم هر جا هستی حالت عالی باشه،و کامنت من هم به دستت برسه،

    واقعا دمت گرم دختر و ازت ممنونم این کامنت فوق العاده رو نوشتی،

    این کامنت مال سه سال پیش بوده

    این فایل هم مال 3 4 سال پیش بوده،

    یک جمله ای از استاد توی کامنتت برای من بولد شد و زنگی به صدا در آورد که دلیل تصمیماتتون رو بنویسید که هر بار خواستید به عقب برگردید بدونید که برای چی حرکت کردید

    و من همون موقع دفترمو برداشتم و یک سری اقداماتی که دوباره داشتم بهشون برمیگشتم رو برای خودم نوشتم که اصلا من برای چی حرکت کردم دلیل حرکت کردنم چی بود؟ چرا دوباره می‌خوام برم انجامشون بدم و اتفاقا با یک مقاومتی از رویه رو هستم که نفهمیدمش هنوز از طرف قلبمه یا ذهنمه؟

    اما فهمیدم از طرف ذهنمه،

    و من نتونستم در مورد اون موضوع فکرمو تغییر بدم نتونستم اهرم رنج و لذت رو درست تو ذهنم بسازم برای همین داشتم برمیگشتم به همون شیوه ی قبل،

    و وقتی شروع کردم به نوشتن تصمیماتی نوشته شد که قبلا هم وقتی توی همون موضوع بودم بهم الهام شده بود اما به خاطر کمبود عزت نفس و اعتماد به نفس و سخت کردن موضوع توی ذهنم انجامش نداده بودم، اما الان نوشتمش و رفت جزو برنامه های اصلیم،

    در مورد اینکه گفتی من واقعا باور دارم که خداوند حواسش به وسایل من هست،

    من هم یه جورایی تبدیل شده به باور قلبیم،

    و دو تا باور خیلی خوب در مورد وسایلم ساختم ، یکی اینکه اولا خداوند خودش تو قرآن گفته که با فرشته هاش از پشت سر و جلوی روی ما نگهبان ما هست فقط ما اینو باور نکردیم وگرنه خداوند کاملا واضح حواسش به ما هست و در مورد وسایل هم من همیشه به خودم میگم مگه من از راه نا صحیح اینارو به دست آوردم که کسی بخواد با من این کارو انجام بده؟

    و خدارو صد هزار مرتبه شکر همیشه اکرم یه چیزیم نبود خیالم راحته راحت میگم همینجاهاست پیدا میشه،و همیشم شده خدارو شکر، البته درمورد یه سری موارد خب ذهنم مقاومت داشت و هنوز هم داره یعنی ترس داره اما میتونم بگم شاید رسیده باشه با 0/5 درصد که اون هم در اکثر مواقع از پیش بر میام،

    یا اصلا یک درصد هم که بره، میگم حتما قراره جاش بهترش بیاد،

    ،

    در مورد مهاجرتت،

    آره واقعا ما اگر همون شخصیت رو با خودمون جا به جا کنیم هر کجای دنیا هم بریم همون چیزهایی که بهش بیشتر توجه میکردیم رو دنبال خودمون میبریم،

    جالبه من همیشه خیلی به این موضوع توجه میکردم که بابام همش تلویزیون رو‌ روشن میگذاره و میخوابه،

    رفته بودم کیش یه مدت بعد از یه مدت یکی به اتاق ما اظافه شد که تقریبا همین بابام بود، و دقیقا شب میخواست بخوابه گوشیشو روشن می‌گذاشت یعنی رو تلویزیون و می‌خوابید :))) که منم هدفون میگذاشتم تو گوشم یا تا خوابش میبرد گوشیشو خاموش میکردیم،

    دقیقا چیزهایی که همیشه بهشون توجه میکردم تو بحث روابط و بحث کاری دنبال خودم برده بودم،

    و کاملا متوجه شدم که خودم دارم خلقش میکنم،اگر دوست ندارم باید توجهمو از رو این موضوع بردارم،

    اما مثلا زیبایی

    هرکجا میرفتم زیبایی می‌دیدم تازه کیفیت زیبایی ها صد برابر شده بود و همش سپاسگذاری میکردم و می‌دیدم زیبایی های کیش رو،

    در مورد کارت و اینکه همه ی کارات عزت مردانه انجام میشد هم من هم این باور دارم که هرکجا میرم همه عاشقانه بهم کمک میکنن دوستم دارن و خداوند به بی نهایت طریق بهم کمک می‌کنه راه ها برام باز میشه فقط من باید قدم اولو ایده ی اولو با شرایط فعلیم بردارم خود مسیر به میگه بقیشو،

    در مورد مهاجرت چون من یک بار از اصفهان به تهران مهاجرت کردم ،

    من وااااقعا عاشق تهرانم اصلا وقتی به خوبیاش فکر میکنم اشک شوق میریزم،و دوست دارم کلیییی تجربش کنم با اینکه تو این سه سال کلی تجربش کردم،کلی شمالو تجربه کردم،

    اما انگار هنوز سیر نشدم دوست دارم در تموم جنبه ها تجربش کنم،

    و با سفر کردن به نقاط مختلف ایران هم بیشتر دارم به وضوح میرسم درمورد مکان و آب و هوایی که دوست دارم توش زندگی کنم تو مهاجرت بعدیم،

    و دارم شروع میکنم نوشتن که می‌خوام اینجوری باشه می‌خوام اونجوری باشه و دیگه بقیش به من ربطی ندارد کجا و کی باشه بقیش با خودشه رب هدایتگرم،

    خدارو شکر میکنم که بعد 3 سال گوش کردن به این فایل تازه هدایت شدم به کامنتت خیلی هدایتی و خوندم و لذت بردم،

    برم که می‌خوام در مورد خوشحالیم در مورد پیدا کردن نیروی هدایتکر درونم بنویسم،

    الهام جان انشاالله هرجا هستی حالت عالی باشه در پناه خدا شادو و موفق و پیروز باشی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    علی میرفخررجایی گفته:
    مدت عضویت: 1512 روز

    سلام فاطمه جان امید وارم حالت عالی باشه

    ممنونم بابت اینکه به حسن توجه کردی و نوشتی

    مرسی که خیلی قشنگ اصل وجودیمون رو به یادم آوردی

    دقیقا مثل بچه

    ترسی از چیزی ندارم از نظر دیگران از گفتن خواسته هاش از رفتارش

    و این همون خداست

    چقدر دوست دارم بچه باشم واقعا

    آخه خیلی بهم گفتن بزرگ باش و ادای آدم بزرگارپ در بیار زشته این بچه بازیا چیه

    آره منم خیلی بزرگ کردم خودمو و خیلی ادای آدم بزرگارپ مثلا در میارم

    آره واقعا تموم اون خصوصیات اخلاقی که گفتی به خاطر روح پامیه که در جسممون دمیده شده،

    آخ که چه چقدر مقدسه چقدر پاکه

    و تنهایی داره این پاکی رو به من برمیگردونه،

    دوستهای خوب دارن این ویژگی هارو به من بیشتر نشون میدن و به یادم میارن که اینها اصل وجود توعه

    در مورد جسم هم چه مثال خوبی زدی

    که ما از اول ماهیچه بودیم

    با ورودی های اشتباهه که از اصلمون دور میشیم

    آره در مورد کار مورد علاقمون هم

    دقیقا همونه که از بچگی خوب انجامش می‌دادیم و اگر سعی کنیم به یاد بیاریم خیلی خوب میتونیم پیداش کنیم

    و کسی که باور داره خودش داره زندگیش رو رقم میزنه حتی اگر 1 ثانیه هم در مسیر غیر مورد علاقش حرکت کنه داره به خودش و خدای درونش خیانت میکنه

    از طرف من کوچولوت رو هم ببوس،

    از خدا می‌خوام هدایتمون کنه واقعا کمکمون کنه باورش کنیم همین فقط به خدا بقیش حله،

    مرسی فاطمه جان که نوشتی

    مرسی

    در پناه رب العالمین باشیم همگی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: