گفتگو با دوستان 3 |  تسلیم بودن در برابر هدایت - صفحه 1

406 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 16
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 723 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 15 مرداد رو با عشق مینویسم

    نمیدونستم کجا بنویسم ،پرسیدم خدا کجا بنویسمش ، بعد حس کردم باید اینجا بنویسمش

    دوستت دارم بغلم کن

    این صدایی بود که امروز صبح ، وقتی نمازمو خوندم و دراز کشیدم و داشتم باخدا حرف میزدم ،شنیدم

    یه لحظه ،همینجوری داشتم به خدا فکر میکردم، شنیدم بغلم کن

    گفتم بغلت کنم؟؟؟؟؟

    گفت آره بغلم کن

    نمیدونم حس عجیبی داشت

    قبلا من میگفتم خدایا دلم میخواد بغلت کنم و میشنیدم که خب چرا معطلی میتونی خودتو بغل کنی که منم

    تو منی و من توام ، ما یکی هستیم برای اینکه بغلم کنی نیازی نیست کار خارق العاده ای بکنی ،به خودت عشق بورز و بغل کن که تو منی

    و من بغل میکردم خودمو و بعد دستامو بوس میکردم و سپاسگزاری میکردم و شکر میکردم و با بدنمم صحبت میکردم

    ولی اینبار متفاوت تر بود

    یهویی شنیدم بغلم کن

    خیلی حس خوبی داشت خندم گرفت سریع بدون اینکه منتظر باشم بگه خودتو بغل کن ، همین که شنیدم بغلم کن ، سریع دستامو به هم گره کردم و محکم گرفتم و خودمو بغل کردم

    خیلی حس خوبی داشت

    همین که خودمو بغل کردم و دستامو رها کردم بازم شنیدم بغلم کن و بازم بغل کردم خودمو

    و دوباره و دوباره این صدارو شنیدم و بغل کردم خودمو

    راستش وقتی دیدم هی تکرار میشه خندم گرفت یه لحظه از دلم گذشت پر رو شدیا

    ولی میدونم نباید میگفتم این حرفو ، ولی خب من و خدا که این حرفارو باهم نداریم ، از دوست هم دوست تریم باهم ، اصلا دو نفر نیستیم که یکی هستیم و یه نفر ، خیلی حس خوبی داشت

    یه لحظه حس ارزشمندی عمیق که اینبار خدا بهم گفت بغلم کن

    و انگار اصلا فرق داشت با همه چی

    الان که مینویسم اشک تو چشمام جمع میشه از شدت خوشحالی

    یه حس ارزشمندی و لیاقت عمیقی دارم ،نمیدونم از وقتی شروع کردم به تکرار ساخت باورهایی برای قدرتمند کردن احساس لیاقت و خودارزشمندی حسای عجیبی میاد سراغم که یهویی خندم میگیره و کیف میکنم

    یه شادی عمیق از ته دل بود برای من

    وقتی داشتم باهاش صحبت میکردم یهویی یاد حرف استاد عباس منش افتادم ، گفتم خب خدا ، من هیچی نمیدونم منو رو شونه هات بنشون و هرجا دلت خواست ببر

    میشه منو بنشونی رو شونه هات ؟؟؟

    و وقتی داشتم این حرفو میگفتم بارها تصورش کردم

    یادمه استاد عباس منش میگفت که خدا رو مثلا یه آدم خیلی قوی و قدرتمند که خیلی بزرگه و نیرومنده در نظر بگیرید که شما رو میخواد به بهترین جا برسونه و رو شونه هاش بشینین و از اون بالا میتونین رودخونه و جنگل و موانع و همه چیو ببینید و خدا قشنگ از همه اونا رد میشه

    منم داشتم تصور میکردم و این صحبتای استاد و به یاد میاوردم و یه لبخند رضایتی تو لبم بود

    و حتی حرکت کردنشم حس میکردم که رو شونه های خدا نشستم و منو به بهترین شکل و به بهترین جاها میبره

    و بعد نمیدونم یکم بعدش که حدود ساعت 4:30صبح بود خوابم برد

    ساعت 6 بیدار شدم و قرار بود بریم بهشت زهرا که سالگرد داییم بود که پارسال فوت کرده بود ،وقتی بیدار شدم رفتم نون بگیرم و پنیرم گرفتم ، داداشم هم قبل سرکار رفتنش مارو برد بهشت زهرا رسوند و خودش رفت سرکارش

    دو تا خاله هامم اومده بودن ،یه خاله ام با یه جعبه شیرینی اومده بود وقتی بازش کردن دیدم کیک یزدیه و چون همیشه اونا مخصوص میگن براشون میپزن و خیلی خوشمزه هستن ،و من خیلی دوست دارم گفتم وای کیک یزدی

    خیلی خوشحال شده بودم ،خاله ام گفت که میخوای همه شو بردار گفتم نه من چند تا اضافه برمیدارم که 7 تا برداشتم و 4 تا تو بهشت زهرا خوردم

    خیلی خوشمزه بود و واقعا خداروشکر میکنم که خیلی خیلی نعمت خوشمزه ای رو بهم عطا کرد

    وقتی نشستیم سر خاک داییم ، مامانم چای و همه چیز رو پهن کرد و گذاشت که صبحانه بخوریم

    وقتی داشتیم صحبت میکردیم گفتن مردن این آدما و از پارسال تا الان که یکسال شده نصف بیشتر از یه قطعه پر شده ، همه اش داشتم به عظمت خدا فکر میکردم

    هی میگفتم خدایا تو چقدر بزرگی یا میگفتم عظمت خداست

    نمیدونم تا حالا تو بهشت زهرا اینجوری نگفته بودم همیشه میگفتم آدما فوت کردن و حرفای دیگه میگفتم ولی اینبار حتی از دلم گذشت که اینا هیچ کدوم نمردن

    فقط لباس دنیایی و مادیو درآوردن و رفتن همین

    وقتی تو راه بودیم و میرفتیم بهشت زهرا از اون تیر برقای بزرگ دیدم کنار خیابون و دوباره یاد خدا افتادم ،گفتم وای ببین طیبه اصلا نمیتونی تصورشو بکنی انقدر خدا بزرگه که بخوای بشینی رو شونه های خدا قشنگ همه چیو میبینی و خیالت راحته

    حتی یه لحظه تصوی کهکشانم اومد جلو چشمم و اینجوری تصور کردم که همه چیو میشه دید حتی از ریز ترین ذره

    روز خیلی خیلی قشنگی بود و پر از حس ارزشمندی

    وقتی خواستیم برگردیم خونه مون با مترو برگشتیم ،من چند روزی بود میخواستم مانتو بگیرم و از اینستاگرام یه طرحشو دیده بودم خیلی دوست داشتم داشته باشمش

    و بپوشم

    همه چی یهویی شد وقتی نشسته بودم به خاله ام گفتم میشه گوشیتو بدی از گوگل برم سایتش ببینم از گوشی تو هم میشه خرید کرد یا نه ، گوشی خودم هر کاری میکنم نمیشه ثبتنام کرد تو سایت و خرید کرد

    وقتی گوشیشو بهم داد و من نگاه کردم و بعد ایستگاه خودمون پیاده شدیم ، و رفتیم خونه ،من تو راه به مامانم گفتم مامان میشه پول بدی من یه مانتو بخرم

    مامانم هیچی نگفت

    منم نمیخواستم اصراری بکنم گفتم اکر بشه میخرم اگرم نشد که هیچ

    چون قبلا چند هفته پیش یه مانتو اینترنتی خریدم آستیناش تنگ بود مچ دستمو اذیت میکرد اونو نپوشیدم و هدیه دادیم به یه نفر که مچ دستش کمی عضله ای باشه و اذیت نکنه

    وقتی رسیدیم سمت خونه مون مامانم گفت بیا 200 بردار و برو با باقی پول خودت سفارش بده

    خیلی خوشحال شدم

    وقتی رفتم عابر بانک وایسادم تا به کارتم 200 انتقال بدم هی صدایی میشنیدم که انتقال نده ،هی من داشتم مقاومت میکردم و هی خدا میگفت مگه بهت نمیگم انتقال نده

    بعد به حرفش گوش دادم و یاد صبح افتادم که من وقتی پنیر میگرفتم یه لحظه دیدم انقضای کارتم تموم شده و ار اپلیکیشن درخواست کارت جدید کردم و انگار کارتی که دستم بود رو مسدود کرده بودن

    و اگر من پول واریز میکردم نمیتونستم بردارم پولو

    انگار خدا قشنگ میگفت که انتقال نده و چون من یادم نبود که نمیشه برداشت و مسدود شده خدا اونجوری میخواست مانعم بشه و نذاره انتقال بدم

    بعد اومدم گفتم بذار ببینم میتونم از اپلیکیشن انتقال بدم به مادرم که دیدم نوشته کارت مسدود است و کارت جدید رو هم ارسال کردن

    اونموقع بود که فهمیدم خدا حتی تو خرید و انتقال پول هم هدایتشو میگه ، حتی اگر لازم باشه این صدا بلند و بلند تر بشه ،بلندش میکنه تا به حرفاش گوش بدم

    درسته میدونستم به همه چیز هدایت میرسونه ولی انقدر بلند تر و بلند تر میگفت انتقال نده که واقعا بعد اینکه متوجه شدم به خودم گفتم ببین اگر قرار باشه هدایتت کنه چقدر خوب هدایت میکنه

    پس چه بهتره که مقاومت نکنی و به حرفاش گوش بدی

    من بعد چند بار گفتنش که انتقال نده و بعد چشم گفتم و بعدش فهمیدم میخواست که من زود لباس رو سفارش بدم

    برای همین بود

    خیلی خیلی خوشحالم از اینکه هر لحظه بهم میگه چه کاری باید انجام بدم

    امروز هم مثل دیروز خیلی حس فوق العاده ارزشمندی و لیاقت داشتم و به صدای ضبط شده خودم که گوش میدادم خیلی لذت میبردم و از خدا سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 723 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 13 مرداد رو با عشق مینویسم

    حس کردم باید بیام اینجا دیدگاهم رو قرار بدم و با عشق چشم میگم

    در رودخانه ای که به سمت نور خدا میره و تصمیم گرفتی و پاروهاتو، حتی قایقتو انداختی تو دریای نور خدا

    پس به یاد بیار که تسلیم باش

    کافیه تسلیم هدایت خدا باشی و اجازه بدی که اتفاق بیفته

    رد پای روز 13 مردادم رو با عشق مینویسم

    این پیام امروز من از طرف خدا بود

    من که شب رو مثل هر روز با عشق شروع کردم به کار کردن تمرین رنگ روغنم ، مثل همیشه گفتم خدای من تو رنگ کن ،من هیچی نمیدونم و فقط باید بشینم تا تو رنگش کنی

    تا تو یادم بدی

    وقتی که نشستم و تا اذان صبح کار کردم ،داشتم فایلی که با صدای خودم برای ساختن باور قدرتمند کننده برای احساس لیاقت و ارزشمندی و عزت نفس نوشته بودم و ضبط کرده بودم ،گوش میدادم

    حدود 40 دقیقه شده بود ضبط صدای خودم

    من گفتم خدا ،من گوش میدم تو هم نقاشی رو خودت انجام بده

    اصلا متوجه نشدم که چجوری پیش رفت یهویی دیدم تموم شد و ساعت 3 شده و وسایلامو جمع کردم

    به خودم گفتم ببین طیبه تفاوت تو چی هست؟؟؟؟

    وقتی از خدا کمک نمیگیری و یه وقتایی یادت میره ازش کمک بخوای نمیتونی کار کنی، بلد نیستی و دلشوره و نگرانی و نجواهای ذهن میان سراغت که ناامیدت کنن ، ولی هر وقت ازش کمک خواستی گفتی بلد نیستم خودت کار کن ، چند ساعت نشستی روی صندلی و کار کردی بدون هیچ دردی در بدنت و یا بدون هیچ نگرانی فقط حواست به خدا بود و گوش دادن به فایلا

    و حتی وقتی از پای صندلی بلند شدی انگار ورزش کرده بودی و انقدر بدنم نرم بود که حس فوق العاده ای داشتم

    یه چیز جالبتر این که من چکد مدت هست که متوجه شدم کمرم به طرز عجیبی صاف صاف شده ، من قبلا صاف نمیشستم خم میشدم و یا یکم قسمت گردنم درد میکرد و استخوانش اذیت میکرد ،ولی الان اون استخوان صاف شده ،کمرم صاف شده راه رفتنم و نشستنم تغییر کرده

    وقتی میشینم پای نقاشی صاف میشینم و کار میکنم

    اینا رو به خودم گفتم و از خدا تشکر میکنم که هر لحظه کمکم میکنه

    وقتی که با خدا حرف زدم و خوابیدم و صبح 9 بیدار شدم

    چون شنبه بود و کلاس داشتم حاضر شدم و رفتم کلاس

    تو راه همه اش فایلی که با صدای خودم برای باور عزت نفس و احساس لیاقت ضبط کرده بودم گوش میدادم و واقعا انقدر حس خوبی داشتم و یه جورایی حس کردم رفتارمم متفاوت شده نسبت به خودم و جهان هستی حس ارزشمندی داشتم

    وقتی رسیدم سر کلاس و استادم اومد تا رنگ روغن رو شروع کنه اول یه کتاب نشونمون داد

    متن کتاب این بود کمدی الهی

    درمورد دوزخ و برزخ و بهشت بود و نقاشایی که با توجه به نوشته های نویسنده دانته آلیگیری ، نقاشی کشیده بودن و بیشتر نقاشی جهنم رو به تصویر کشیده بودن

    استادم گفت که برای اینکه هنرمند باشید باید تصویر سازیتون قوی باشه و از خودتون موضوع داشته باشین

    و توصیه کرد که کتاب رو تهیه کنیم و بخونیم تا در تصویر سازیمون کمک بکنه

    من مشتاق بودم که بخونمش و بعد وقتی گفت تو این کتاب امام علی رو در جهنم قرار داده یکم نظرم تغییر کرد که دو دل بودم بخونم این کتاب رو یا نه

    بچه های کلاس درمورد بهشت و جهنم صحبت کردن و یکم حرف زدیم درموردش ، بعد استاد گفت که کاری با بهشت و جهنم یا دیدگاه این فرد نداریم ، شما تصویر سازیتونو قوی کنید تا بتونید اثری خلق کنید که مثل نقاشان بزرگ در جهان برای خودتون اثر هنری داشته باشین که با تصورات خودتون بوده

    وقتی کلاس تموم شد دلم میخواست کتاب رو داشته باشم و بخونم ببینم که چه جور کتابیه ،تو راه میگفتم خدایا میتونم این کتابو داشته باشم ؟

    بعد که میخواستم برم ،سوار آسانشور شدم، دکمه رو زدم نشد و بعد یه خانم برای من این کارو انجام داد و من ازش با خوشرویی و حس خوب تشکر کردم

    جالب بود وقتی تشکر کردم اون خانم خوشحال شد

    اونجا بود که حس کردم حس ارزشمندی رو

    امروز چند تا نشونه دریافت کردم که نشون میداد ساختن باور عزت نفس و تکرارشون داره جواب میده

    امشب که قرار بود بریم خونه عموم ، من تو راه رفت از تجریش بد جور گرسنه بودم صبح فقط آب و عسل خورده بودم و خواستم برای خودم پیراشکی شکلاتی بخرم

    وقتی رفتم از پله برقی پایین تا سوار مترو بشم صدای خوندن و گیتار شنیدم خیلی صدای قشنگی داشت و کیف گیتارش پر بود از پولایی که مردم بهش داده بودن به خاطر خوندنش

    من اون لحظه خیلی حس خوبی گرفتم و دوست داشتم بهش پول بدم ولی پولی همراهم نبود و اولش گفتم دستبندی که دستمه رو بهش هدیه بدم ولی بعد گفتم نه و یه لحظه گفتم چیزی دارم که بهش بدم ؟

    داشتم فکر میکردم که چی تو کیفم دارم که یادم اومد پیراشکی خریدم ،برگشتم و بردم بدم بهش از صحبت کردنم سریع گفت ترکی گفتم بله و سریع ترکی باهام حرف زد و سپاسگزاری کرد

    برگشتم تا دوباره برای خودم بگیرم

    این جریان یه چیزی رو بهم نشون داد و اونم عزت نفس احساس لیاقت و نشونه هایی که باورایی که امروز شروع کردم به تکرارش رو دیدم

    من وقتی بار اول داشتم پیراشکی میخریدم تو دلم گفتم کاش پیراشکیاش تازه باشه یه لحظه از دلم رد شد که کاش تازه بپزنش و این و گفتم و اصلا فکر نکردم و خریدم و وقتی دادم به اون پسری که گیتار میزد و میخوند و برگشتم برای خودم گرفتم

    تو سینی یه عالمه پیراشکی بود و من گفتم حتما از اونا میده دیگه چون بار اول از سینی داد

    یهویی دیدم دختر فروشنده بعم پیراشکی داد گفت که تازه تازه هست همین الان از فر درش آوردم

    واقعا تعجب کردم و خوشحال بودم ، داغ و حتی شکلاتاش هم سرد نشده بود و گرم بود

    همون لحظه یاد اون حرفم که تو دلم گفتم افتادم ،که کاش پیراشکیاش تازه بود

    امروز وقتی احساس لیاقت و ارزشمندی رو تکرار کردم این اتفاقات افتاد ، فروشنده میتونست از سینی که قبلا پخته شده بهم پیراشکی بده ولی از فر درآورد و بهم داد

    و این یعنی این تکرار باورایی که نوشتم و دارم تکرار میکنم جواب میده پس با قدرت ادامه میدم

    من ارزشمندم و لیاقت دریافت همه چیز رو از خدا دارم

    و من واقعا حس ارزشمندی داشتم

    چون من گفتم که برای بدنم میخوام انرژی بدم و پیراشکی بگیرم که عین نون هست و خوشمزه

    خیلی حس خوبی داشتم تو کوچه ها که قدم میزدم تا برم برسم خوکه عموم ، پیراشکی رو خوردم خیلی لذت بخش بود و خوشمزه

    وقتی رفتم خونه عموم رسیدم ، شروع کردیم به صحبت کردن درمورد نقاشیام ،زن عموم پرسید که طیبه چیکار کردی و من درمورد کتابی که استادم معرفی کرده بود بهش گفتم و گفت من سه جلدشم دارم

    خوشحال شدم و تو دلم گفتم چقدر خوب من تو فکر بودم کتابو بخرم ولی زن عموم داره

    ولی بلافاصله گفت طیبه نخونی بهتره

    پرسیدم چرا

    گفت تو اون کتاب با توجه به الهاماتی که داشته ،نوشته و یه جورایی خدا رو زیر سوال برده و حتی قرآن رو

    حتی اماما رو تو جهنم دیده و …

    و گفت نمیدونم چرا استادت این کتابو برای تصویر سازی و یادگیری بهتون پیشنهاد داده

    با خوندن این کتاب باید بی طرفانه کتاب رو بخونی وگرنه گمراه میشی

    یاد حرفای استاد عباس منش افتادم که میگفت هر کتابی رو نباید بخونی و انگار من در مداری بودم که خدا نذاشت من برم سمت اون کتاب و آگاهم کرد

    بعد یکم باهم حرف زدیم گفت تو میخوای چه موضوعی رو انتخاب کنی و در موردش تصویر سازی کنی و نقاشی بکشی

    من نمیدونستم چجوری بگم ،گفتم در مورد خدا میخوام نقاشی بکشم ،پرسید خب خدا که موضوع دقیق نمیشه باید دقیق بگی درمورد چی خدا و جزئیات بگی یهویی به زبونم اومد در مورد هدایت خدا که هر لحظه هدایتم میکنه نه فقط من ،همه انسانهارو

    و شروع کردیم به صحبت کردن درموردش و من نقاشیایی که خدا بهم الهام کرده بود درمورد فرشته که به چشمم دیده بودم طرحشو رو ابرا، گفتم

    یکم که صحبت کردیم گفت طیبه تو مگه نمیگی الهام بگیری؟ چرا داری تعین تکلیف میکنی به خدا

    چرا داری هی دنبال دیدن فرشته یا دیدن شکلایی که در درختا به شکل قنوت و دعا هست میگردی

    دقیقا حرفای استاد عباس منش رو انگار در جمله بندی دیگه داشت بهم میگفت

    گفت که طیبه ببین تو یه جای شلوغ وایسادی و منتظری یکی رو ببینی و نمیتونی پیداش کنی

    تو باید رها بشی از اون جای شلوغ و بیای بیرون

    و از بیرون نظاره کنی اونجا رو

    تا ببینی

    و البته رها باشی تا ببینی

    گفت که تو وقتی از خدا خواستی ، اجازه بده خودش بهت طرحا رو بگه

    درگیر نشو نخواه که فقط به چشمت فرشته ببینی ،محدود نکن این الهامایی که بهت میشه

    شاید خدا بهت طرحای دیگه بده، ولی وقتی تو فکر و ذکرت بشه فرشته در اون حد میبینی و بخوای دنباله رو نقاشایی که اسم بردی و عکس جهنم و بهشت کشیدن رو بری بهت چیزی گفته نمیشه جز در اون حد

    و دریافت میکنی

    بذار خدا کار خودشو بکنه

    تو که داری ادامه میدی نقاشیو ،پس بذار خودش هر وقت زمانش شد بهت بگه

    اینارو که میگفت من به فکر رفتم

    گفتم خدا چی میخوای بهم بگی ،چی باید از این گفته ها بدونم و درس بگیرم

    بعد یهویی یاد اولین روزایی افتادم که خدا بهم طرح نقاشی داد ، اون روز واقعا هیچی نمیدونستم فقط درخواست کردم حتی در مورد طرحشم هیچ فکری نداشتم

    درسته بار اول ققنوس دیده بودم تو خواب و با نشانه های بعدش کشیدم ولی یه ذره هم تو فکرم ققنوس بود اما خیلی درگیر موضوعش نبودم ، فقط درخواست میکردم بهم نقاشی بگه و من بکشم

    و هدایتم کرد به پشت بوم تا ابرارو ببینم و بعدش هدایتم کرد سه تا تابلو با انگشتام بکشم

    یکی تازه تر از تازه

    یکی درخت پاکیزه

    و یکی هم تو شب قدر سجده امام علی و ضربت خوردنش رو کشیدم که بهم الهام کرد

    و دو تاشو تکمیل کردم و یکیش فقط مونده که شب قدر کشیدم هدایتی

    و درمورد همه هدایتا فکر کردم و به زن عموم گفتم آره وقتایی که خدا هدایتم کرد من رها بودم و گذاشته بودم که خودش هر طرحی که خواست رو بده

    حتی لحظه به لحظه اش رو هدایتم کرد که یه تابلومو که شب قدر کشیدم ، گفت با قلمو نکش با دستت بکش ،با دست راست با چهار انگشت

    همه اینا هدایتی بود

    و من با حرفای زن عموم متوجه شدم که من این چند وقته با حرفای استادم که گفته بنویسید و راجع به موضوعتون فکر کنید انگار من دوست داشتم فقط فرشته و بهشت و جهنم رو به تصویر بکشم و داشتم از اصل که خداست فاصله میگرفتم

    و خدا خیلی سریع بهم گفت از طریق زن عموم ، که تسلیم من باش که من طرح هارو به وقتش بهت میگم

    من خیلی به فکر رفتم و به رفتارام فکر میکردم

    وقتی شام خوردیم تموم شد گوشیمو باز کردم دیدم لایو هست از استاد عباس منش ،باز کردم دیدم با آقای عرشیانفر لایو مشترک گذاشتن و از جریانی که درمورد اون خونه تاریک میگفت دیدم و گفت که هدایت شد به اونجا میترسیده و ولی هدایت میگفت که برو و گوش بده ولی میترسیده و اما گوش داده به حرف خدا و رفته

    وقتی من از وسطای لایو باز کردم و گوش دادم آخرای صحبتا استاد عباس منش گفت که باید تسلیم باشی تا بهت گفته بشه

    انگار یه تاکید دوباره بود برای من که خدا هدایتم کرد به اینستاگرام تا لایو رو ببینم و بهم بگه تو نگران نباش من خودم هدایتت میکنم

    تو فقط و فقط تسلیم باش و در رودخانه ،پارو و قایقتو بنداز و خودت شناور باش تو رودخانه نور من که تو رو به دریای بی نهایت نورم میرسونم

    وقتی استاد تو لایو صحبت میکرد من بارها دستمو رو صورتم گذاشتم و گفتم خدای من تو چقدر خوبی که منو هدایت میکنی و راهو دقیق نشونم میدی خیلی حس خوبی داشتم و خوشحالم از اینکه بهم گفت مراقب باش راهتو کج نکنی

    بعد متوجه شدم که باید من مهارتمو که پیشرفت میدم در کنارش بنویسم و از خدا بخوام ،ولی درگیر موضوع نقاشی و اینکه دنبال دیدن شکل فرشته نباشم

    من 4 روز پیش توی پارک که بودیم یه فایل از الهی قمشه ای دیدم و دانلود کردم ، ولی انگار زمان گوش دادنش و فهمیدنش اونموقع نبود و امروز بود که گوش بدم و دقیقا درمورد الهام کردن طرح نقاشیم بود

    میگفت که

    به انیشتین گفتن که این تئوری ها و اندیشه ها رو از کجا میاره ؟

    گفته که

    اندیشه ها از پیش خدا میاد

    ما اینجا فقط جاشو پیدا میکنیم و کیفیت عرضه و بیانش رو تعین میکنیم

    نه تنها در علم ،در هنر هم همینطور بوده همه هنرمندان تراز اول عالم گفتن که

    اندیشه ها از پیش خدا میاد ، یعنی برق میزنه

    از موزارد گرفته تا آنری پوانکاره ،گفت من اصلا گاهی میرم تو صحرا میشینم

    و منتظر میمونم

    تئوری اینجوری نیست که من بشینم و هی فکر کنم البته فکر میکنم ولی بعد دیگه رها میکنم

    بعد ناگهان یه جایی برقی میزنه

    البته این برق تو ذهن ما نمیزنه برای اینکه مقدماتشو فراهم نکردیم

    برق میزنه و ناگهان یه چیزی رو حس میکنیم

    وقتی این گفته هارو شنیدم فکر کردم و یاد تک تک روزایی که خودم از خدا طرح نقاشی خواستم و رهاش کردم

    و خدا یهویی مثل یه برق که قشنگ حسش کردم بهم الهام کرد جزء به جزء نقاشیامو

    امروز یاد گرفتم که تسلیم باشم و در مسیری که هستم و قدم برمیدارم آروم باشم ،خدا به وقتش هر چی لازمه بهم میگه

    من باید اول مهارتمو در نقاشی پیش ببرم

    خوشحالم از اینکه خدا انسان های آگاهی رو سر راهم قرار میده تا هر لحظه دستی باشن از دستای خدا و از طریق خدا بهم بگن چی درسته و چی غلط

    و این هدایت به بی نهایت طریق بهم داده میشه

    و سپاسگزارم از خدا که نذاشت چند ساعت بگذره و بهم گفت که نیازی به خوندن اون کتاب نیست

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و سعادت در دنیا و آخرت میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 723 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    هدایت

    و باز هم روز شمار 145 ، دوباره برگشتم چند روز عقب تر

    من چند روزه که این فایل رو گوش میدم و هر بار یه چیزی از این فایل متوجه میشم

    دوباره اومدم اینجا رد پامو بذارم

    رد پای روز 12 خردادم رو مینویسم

    من صبح زود میخواستم بیدار بشم تا تمرین رنگ روغنم رو یک بار دیگه کار کنم و نقاشیم بهتر بشه که ببرم سرکلاس ،چون خوب کار نکرده بودم راضی نبودم همونو ببرم استادم ببینه

    وقتی کار کردم و تموم شد و حاضر شدم تا برم کلاس ، به مادرم گفته بودم نقاشیامو بیاره تجریش که بعد از کلاس ببرم مترو بفروشم

    وقتی راه افتادم وَنِ شهرکمون به مترو ، اومد ، خواستم بدوام و سوار بشم شنیدم که با ون نرو مترو، از مسیر دیگه برو

    گفتم خب الان اومد سوار بشم برم دیگه ! نمیخوام پیاده تا بی آر تی نرم و از مسیر نزدیکتر برم

    باز شنیدم همون حس گفت نرو حتی ون که راه افتاد خواستم به راننده بگم وایسا که سوار بشم، راننده اصلا توجه نکرد و رفت

    اونموقع بود که گفتم ببین طیبه ، تو اختیاری نداری مگه یادت رفته هر روز از خدا درخواست میکنی که اختیارت رو به دست خودش بگیره و خودش مسیر رو بهت بگه و تو سعی کنی بگی چشم

    الان دو بار خواستی به میل خودت سوار ون بشی ولی نشد و بار سوم راننده نگاه نکرد و سریع رفت

    پس این یعنی نباید از این راه بری و باید بری سوار بی آر تی بشی تا با مسیر نزدیک‌تر بری کلاس

    من تخمه هم با خودم میبردم به استادم بدم و به شاگردای کلاس رنگ روغنمون

    وقتی رسیدم مترو حس کردم که باید اول نمازمو بخونم بعد برم سوار قطار بشم

    وقتی رفتم و نماز خوندم ، رفتم تجریش سرکلاسم استادم اومد گفت طیبه ببینم کارتو و تحسین کرد گفت خیلی خوب کار کردی

    اونموقع فکر کنم تو دلم نگذشت که کار من نیست کار خداست و فکر کنم اعتبارش رو به خودم دادم و از تحسین استادم خوشحال شدم که خوب کار کردم

    ولی الان که دارم مینویسم بهم یادآور شد که طیبه یادت باشه هر لحظه، که تو هیچی نیستی و خداست که کاراتو انجام میده

    صبح وقتی داشتم شروع میکردم گفتم ، خدا دیگه خودت همه چی رو صاحبی خودت اراده دستمو به دستت بگیر و نقاشی رو کمکم کن و یادم بده و خوب بشه کارم

    پس وقتی خدا خودش نقاشیتو انجام داده پس نمیتونی اعتبارشو به خودت بدی و بگی که من رنگش کردم و از تحسین استادت خوشحال بشی بگی من بودم

    نه تو نبودی خدا بود

    تو هیچی نیستی در مقابل خدا ، این همیشه یادت باشه

    و از وقتی از استاد عباس منش یاد گرفتم تا سعی کنم متواضع باشم در مقابل خدا و همیشه یادم باشه که من هیچی نیستم در مقابلش ، ضعیف و ناتوانم و محتاج هر آنچه خیر که از خدا به من برسه

    بعد که رفتم نشستم با هم کلاسیم حرف میزدیم ،استادم اومد، تیغ زدن به بوم رو که خراب کردیم رو یاد بده تا بگه چجوری رنگو برمیداره از رو بوم

    وقتی خواستم برم سر کلاس، همکلاسیم برام روغن آورده بود ،که من هفته پیش تو گروه نقاشیمون درخواست کردم که اونم هدایتی بود ، چون حدود یک میلیون میشد و نمیتونستم بخرم میگفتم خدا چجوری بخرمش؟؟

    یهویی گفته شد از بچه های کلاس میتونی اندازه 100 هزار تمن درخواست کنی برات بیارن و من گفته بودم اگر امکانش هست برای من یکی از بچه ها روغنِ رنگ روغن بیاره

    و یه نفر آورده بود و هرچی گفتم پولشو نگرفت سپاسگزاری کردم و گفتم پس به جاش برات آینه دستی میارم

    قبول نمیکرد ولی برای تشکر براش میبرم هفته بعد

    خیلی حس خوبی داشتم که خدا ،انقدر آدمای خوب سر راهم قرار میده که واقعا ممنونم ازش

    بعد من رنگ لازم داشتم با قلمو، رفتم بخرم پول نداشتم ، ولی

    داداشم 1500 بهم داده بود کفش و روسری و شلوار بگیرم برای خودم

    صبح یهویی گفتم من با نصف پولش رنگ روغن بگیرم و فقط کفش بخرم ،بعدا شلوار و روسری میگیرم

    تلاش میکنم و میدونم که خدا بهم میگه چیکار کنم

    بعد من قلمو گرفتم و رفتم سرکلاس ،وقتی استاد کار همه رو اومد ببینه گفت از همه بهتر طیبه کار کرده

    ولی من اون لحظه دوباره تو دلم نگفتم خدا کار تو بود کار من نبود و یادم رفت، ولی میدونم که خدا انقدر مهربونه که الان یادم آورد تا بهم بگه یادت باشه که تو نیستی و رب تو هست و بس

    قبل شروع کردن استادم ،برای نقاشی، گفتم استاد یه لحظه ، بعد تخمه هارو پخش کردم و به همه بچه ها دادم

    بعد بچه ها پرسیدن استاد بیشترین نقاش از کدوم شهره تو ایران و استادم گفت از آذری زبان ها هست و معروف تریناشون که کارشون خوبه و بیشترینش از شهر طیبه اینا هست

    من برام جالب بود، الان که مینویسم یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت خدا یه هدیه به همه داده و اون استعدادیه که برای هر کس گذاشته و علاقه شدیدی که به کاری دارن و با تمرین و استمرار میتونن موفق باشن و برای یه سری نقاط از شهر یا کشور اکثرا براشون یه هدیه مشترک داده و این برام جالب بود

    وقتی کلاسم تموم رفتم از نقاشیای استادم عکس بگیرم و دو بار که از استادم خداحافظی کردم ،استادم تشکر کرد بابت تخمه ها

    برای من مثل چراغ روشن شد

    گفتم ببین طیبه این یه درسه برای تو که از آدما بیشتر سپاسگزاری کنی و یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت تا میتونید سپاسگزار آدما باشید ، مهم اینه تو دلتون بدونید که کار خداست ولی سپاسگزاریتونو از آرما بکنید و حتی بیشتر سپاسگزار باشید

    بعد که برگشتم مادرم و خواهر زاده ام اومده بودن مترو تجریش ، از وقتی منو دیدن که فروش دارم و خوبه اونا هم مشتاق شدن و حرکت کردن

    و خواهر زاده ام هم بهم میگفت خاله من دوست دارم موتور بخرم چیکار باید بکنم ؟

    بهش گفتم تو هم میتونی اسباب بازیایی که استفاده نمیکنی رو بفروشی و پولاتو جمع کنی و موتور بخری

    اونم فروش منو دیده بود با مادرم اومده بود مترو تا اسباب بازیاشو بفروشه

    وقتی رسیدن پهن کردیم و وایسادم اول دو تا از اسباب بازیای خواهر زاده ام فروش رفت و بلافاصله بعدش یه دختر ازم آینه دستی خرید 60 تمن

    یادم آوردم که خدا همیشه لحظات اول برام مشتری میشه

    و بعد چند دقیقه اومدن گفتن جمع کنید و من دیگه اصلا مثل قبل ناراحت نمیشدم یا بخوام بترسم از مامورای نظارت

    وایسادم پیش مامور و بدون ترس کارامو جمع کردم

    و رفتم داخل مترو که کنار پله برقیا وایسم

    وقتی رفتم نقاشیامو گذاشتم زمین کنار عابر بانک یه ماسک فروشی بود ، فروشنده اش یه آقای مسن بود اومد باهام حرف زد و رفت و نقاشیامو نگاه کرد

    من داشتم با خدا حرف میزدم میگفتم خدا بهم میگی قدم بعدی کجا برم برای فروش ؟؟؟

    تقریبا اون چیزایی که گفتی رو انجام دادم‌ و البته چند تا شو عملی نکردم سعی میکنم قدم بردارم

    و میگفتم خدا وقتشه که مدارم تغییر کنه و بالاتر حرکت کنم ؟؟ تلاشمو داری میبینی

    و همینجور داشتم حرف میزدم

    یکم بعدش دیدم فروشنده ماسک اومد دوباره گفت که چرا نمیری هتل هارو بگردی و کاراتو به خارجیایی که میرن هتل بفروشی ؟؟؟

    تو دلم گفتم خدای من چیکار داری میکنی؟؟ این آقا روفرستادی تا جواب درخواستی که از تو کردم رو بهم بگه ؟که قدم بعدی هتل هست ؟؟؟

    بعد گفتم خب خدا اینو دیگه باور دارم که هر لحظه داری هدایتم میکنی و منم سعی میکنم چشم بگم

    و انجامش بدم

    و اینم میدونم که وقتی تو این همه هدایتا رو میگی ، پس اسم هتل رو هم بهم میگی ، تو بگو کدوم هتل برم کارامو نشون بدم

    اولش به خیال خودم گفتم برم هتل اسپیناس که چند ماه پیش برای نقاشیم رفته بودم و مصاحبه که نشد

    ولی گفتم باشه صبر میکنم ببینم خدا کدوم هتل رو میگه تا برم

    بعد یکی یکی میومدن کش مو میگرفتن و امروز 132 فروش داشتم

    بعد دوباره اون آقای فروشنده ماسک اومد و هتل رو دوباره تکرار کرد گفت حتما برو گفتم چشم میرم

    و بعد گفت چرا خودتون نمیاین برای فروشندگی ماسک تو مترو ؟؟؟؟

    گفتم فرصت نمیکنم چون نقاشی میکشم و خودم میفروشم کارامو بعد بهم گفت که اگر کسی نیاز به کار داشت بهش بگو من معرفش باشم تا درصدی هم به من بدن

    گفتم باشه و شرایطشو پرسیدم گفت بین 3/5 تا 4 میلیون پاره وقت از 7 صبح تا 1:30 و از 1:30 تا 8 شب

    ولی اگر تمام وقت باشه 9 الی 10 میلیون

    گفتم باشه یه نفر دنبال کار میگشت بهش میگم بیاد و میخواستم به خواهرم بگم

    همینجور داشتم با خدا حرف میزدم گفتم خدا چه سوره ای بخونم؟ بهم گفته شد اونروز بهت گفتم سوره ابراهیم رو بخون نخوندی فقط خمون آیه که برات اومد توکل کن رو خوندی الان وقتشه بخون

    داشتم قرآن رو میخوندم دیدم4 تا مامور مترو اومد و گفت خانم جمع کن و من بدون اینکه باز بترسم و بخوام نگران باشم آروم جمع کردم و تو دلم گفتم خب خدا تو بگو الان باید کجا برم؟؟؟؟

    بعد که اومدم بیرون متوجه شدم که تو این چند وقت هر ماموری که گفته خانم جمع کن انقدر آروم و با احترام گفته که واقعا سپاسگزاری کردم بابتش از خدا

    و داشتم میرفتم پیش مادرم و خواهر زاده ام که امام زاده صالح بودن ، تو دلم داشتم با خدا حرف میزدم گفتم خدا تو بگو کدوم هتل برم از بین این همه هتل ؟؟؟

    همین که گفتم خدا کدوم هتل؟؟؟

    گفتم هتلِ …. یهویی حس کردم بدون اراده خودم سرم چرخید سمت راستم و قشنگ اسم غدیر رو دیدم از بین اون همه نوشته ساختمون بیمارستان تجریش

    فقط غدیر به چشمم دیده شد

    و دوباره برگشتم تا ببینم کجاست دیدم اسم بیمارستانه

    گفتم بله پس مشخص شد هتلی که باید برم غدیر هست اسمش

    و به خودم گفتم ببین این یعنی هدایت

    چرا؟ چون وقتی داشتی با خدا حرف میزدی و اسم هتل خواستی تا کاراتو ببری برای فروش سرت رو برگردوند تا خدا بهت اسم رو بگه

    باز داشتم فکر میکردم ،به یه فایل تیکه ای از اینستاگرام که هدایتی گوش دادم استاد عباس منش میگفت که

    وقتی باورش کنی همه کار برات انجام میده فقط باید باورهات درست باشه تا وقتی خواستی بشه

    بگی موجود باش موجود بشه

    تو دلم گفتم که خدا تو میتونی و میشه هر کاری رو انجام بدی ، وقتی همیشه ، تو برام مشتری لحظه اول شدی ، پس میتونی نقاشیامو یه جا ازم بخری

    و میشه میدونم چون وقتی اینا شده پس اونم میشه

    اگر باور من درست باشه و ایمانم به تو قوی باشه میشه و گفتم و رهاش کردم

    بعد که رفتم پیش مادرم اینا وایسادیم و حدود 10 بود برگشتیم مترو تجریش تا برگردیم خونه

    من متوجه یه پیشرفتم شدم

    من که قبلا خجالت و ترس داشتم که در اصل شرک به خدا بود ، حتی کارامو نمیتونستم به دستم بگیرم و راه برم و بخوام بفروشم

    ولی امروز قشنگ از آویز لباسا که درست کرده بودم دستم گرفتم و یه دستمم تمرین رنگ‌روغنم و رفتم

    از تجریش و بازارش تا مترو و واگن ها

    حتی وقتی میخواستیم سوار مترو بشیم قطار داشت میرفت زود از در واگن آقایون سوار شدیم من خواستم از بین اون همه آقا که نشسته بودن رد بشم برم سمت واگن خانما بدون ذره ای ترس یا خجالت با افتخار نقاشیامو گرفته بودم دستم

    وقتی رسیدم به ته واگن وایسادم جلو در تا ایستگاه بعد برم واگن خانما ، یهویی دیدم یه پسر زل زده به نقاشیام و به خودمم نگاه میکرد و خواهر زاده ام اومد و گفت که خاله بیا بشین گفتم نه میرم واگن خانما

    وقتی میرفتم دیدم اون آقا با مادرم داشت حرف میزد کنجکاو شدم ببینم چی داره به مادرم میگه

    وقتی رفتم واگن خانما یه نفر ازم قیمت پرسید و خیلی خوشحال بودم که بالاخره تونستم چالش مترو رو تا نصفه های راه بیام و حرکت کنم

    بعد که پیاده شدیم پرسیدم مامان چی میگفت اون آقا

    گفت که خواستگاری کرد از من ، تو رو

    گفتم وا با یه بار دیدن !نه میشناسه وکلی سوالای دیگه تو ذهنم شکل گرفت و فقط به این فکر بودم که چه باور غلطی دارم که الان شاهد این ماجرا بودم و در ذهنم حس خوبی نداشتم

    بعد گفت که گفتم نه ، برگشت گفت خیّر هست و دیده بود که کارامو میفروشم گفته بود که کمک میکنه و کار خیر میکنه و یه سری حرفای دیگه

    به مامانم گفتم میگفتی اگر خیّری هرچی وسیله داریم ازم بخر

    کل وسیله هام 3 میلیون میشد با یه نقاشی رنگ روغنم 6 میلیون

    مادرم گفت به کل یادم رفت بهش بگم

    خلاصه ما برگشتیم خونه، شماره شو به مامانم داده بود

    مادرم گفت عکس کاراتو بفرست بهش و قیمتشونو بگو که اگر خرید بفرستی نقاشیاتو

    من اولش حریص شدم و اون لحظه به خدا فکر نمیکردم و حس میکردم که فقط برای خودم میخوام و قشنگ حس میکردم نیتم در دورن خوب نیست و این نیت و داشتم که انگار فقط اون میتونه کمک کنه ولی بلافاصله گفتم ببین طیبه این آقا هم اگر کل وسیله هاتو بخره ، این نیست که داره بهت کمکم میکنه در اصل خداست که داره کمک میکنه

    بعد گفتم خدایا منو ببخش تویی که بهم همه چی عطا میکنی نه کسی دیگه

    و یاد درخواستم افتادم و وقتی از خدا درخواست کردم چند ساعت پیشش ،که خدا تو میتونی کل وسایلامو یه جا ازم خرید کنی وقتی این همه کار برام کردی پس اینم میتونی انجام بدی و گفتم و رهاش کردم

    وقتی داشتم فکر میکردم به رفتارام،متوجه شدم که یه باور محدود دیگه هم داشتم ،که حس میکردم اون آقا دروغگو هست و دروغ گفته خیّر هست و میگفتم نباید باور کنیم حرفاشو

    بعد یادم اومد از بچگی، همه اینو بهم میگفتن که نباید با کسی بیرون از خونه حرف بزنی و مراقب باشی حرف هیچ کس رو باور نکنی اگر گفت پول داره و از خودش تعریف کرد

    خلاصه بعد متوجه شدم چند تا باور محدود دیگه دارم و سعی میکنم اول از همه این یادم باشه که همه چیز خداست و من هرجور که شکل بدم همونجور برای من رخ میده

    پس چه بهتره که هر روز تکرار کنم جهان هستی پر است از انسان هایی که راستگو هستن و خداگونه و با ایمان که مثل خدا بخشنده هستن و پر از خیر و برکتن و سر راه من قرار میگیرن

    و اگر به خدا وصل بشم همه انسان های درست سر راهم قرار میگیرن

    وقتی رسیدیم خونه مادرم گفت عکس کاراتو میفرستی ؟؟،اولش گفتم آره ولی بعد گفتم نه

    گفت چرا

    گفتم من باید اول با خدا مشورت کنم ،بپرسم ازش، ببینم اجازه دارم بفروستم یا نه

    اگر اجازه داد میفرستم اگر نه نمیفرستم

    بعد تو دلمم داشتم با خدا حرف میزدم میگفتم خدا من نمیدونم تو بگو چیکار کنم ، ولی نه حس میکردم که انجام نده و نه انجام بده

    مثل همیشه وقتی سوالی میپرسیدم و میشنیدم که مثلا آره یا نه

    ولی الان جوابی نمیفهمیدم و حس کردم باید صبر کنم تا وقتش برسه و من از خدا میخوام که هرآنچه که خیر هست برای من بخواد نه اون چیزی که من میخوام

    و اومدم و امروزم رو سپایگزارم که خدا هر لحظه هدایتگرم هست و بهم میگه چیکار کنم

    واضح و ساده و راحت و به طبیعی ترین شکل ، جوابمو میده

    برای تک تک اعضای خانواده صمیمی عباس منش عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 723 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    من ادامه رد پای روز 10 خرداد رو که در روز شمار 145 نوشتم و مینویسم که بهم گفته شد در قسمت روز 149 ننویسم و برگردم تا در روز شمار 145 بنویسم

    وقتی من از سرخ کردن پیاز و سیب زمینی و کدو و بادمجان درس گرفتم وبهم یادآوری ها شد

    یهویی تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه بین المللی تا نقاشیامو بفروشم ،خودم دوست داشتم برم میدان امام حسین چون مراسم بود برای رئیس جمهور و هفته قبل هم اونجا رفتیم

    بعد من داشتم از خدا میپرسیدم خدا اجازه میدی برم میدان امام حسین؟؟؟

    حس میکردم که نه برو نمایشگاه

    و گفتم باشه

    بعد یهویی دوباره گفته شد باشه اجازه داری بری میدان امام حسین

    و من با مادر و خواهرم و خواهر زاده ام رفتیم تا خواهرمم کارای بافت خودشو بفروشه

    از وقتی من شروع کردم و دیدن که ازم خرید میکنن مادر و خواهرمم مشتاق شدن و حتی مادرم با پول خودش تخمه میخره یا گیره سر میگیره و میده بهم تا بفروشم یه وقتایی هم خودش تو مراسما میاد همراهم

    این خیلی برام حس خوبی داره که وقتی نتیجه منو دیدن که من میبرم و فروش دارم ،اونا هم علاقه مند شدن برای فروش و حرکت کردن

    یاد حرفای استاد میفتم که میگفت بذارین نتایج حرف بزنن نه خودتون

    و هرکس ببینه نتایجتونو خودش میاد ازت میپرسه یا یاد میگیره ازت

    وقتی رفتیم مترو من سریع، قبل اینکه قطار بیاد سه تا آویزی که با نمد ساخته بودم و نقاشیامو بهش وصل کرده بودم از ساک در آوردم و گفتم خدا الان وقتشه که شروع کنم باقی کارا با تو

    و گفتم اینبارم میشینم خدا ، نوشتم قیمتاشونو بلند حرف نمیزنم ولی ازت میخوام کمکم کنی و اراده حرف زدن بین جمعیت رو بهم بدی

    من قدم برمیدارم کمکم کن

    و وقتی سوار قطار شدیم آویزون کردم به میله و نشستم و خواهرمم همینطور

    از خواهرم یه نفر دستبند خواسته بود ولی کارتخوان نداشت

    تو راه من فقط با خدا حرف میزدم و میگفتم خدایا شکرت که تونستم حداقل قدمی بردارم و به ماه های قبلم فکر میکردم که حتی نمیتونستم نقاشیامو بیرون بیارم از نایلون

    و این برای من پیشرفت بزرگی بود

    یهویی بهم گفته شد که به خواهرم بگم

    که یادته وسایلامونو گرفتیم دستمون و تو پارک راه رفتیم ؟ گفت آره و بعد گفتم خب اونجا هم پر از آدم بود اینجا هم پر از آدمه و چه فرقی داره همه شون یکین

    ما به خودمون سخت کردیم

    و گفتم خدایا کمکم کن میدونم که اگر این چالش رو پشت سر بذارم خیلی درای زیادی به روم باز میکنی و ایمانم رو نشونت بدم تو بی نهایت قدم برمیداری برام

    درسته کسی نگرفت ولی نگاه کردن کارامو و این یه حس خوبی داشت که میتونم قدم بعدی رو بردارم

    وقتی ما رسیدیم میدان امام حسین ، دیدم تمام نقاشایی که هفته پیش عکسایی از رئیس جمهور رو میکشیدن رو در حال تکمیلن و داره کاراشون تموم میشه رفتم یکی یکی کاراشونو نگاه کنم

    بعد ازشون سوال پرسیدم که چه رنگی میزنن و موقع رنگ کردن دیوار چه کارایی لازمه که انجام بدم تا نقاشیم ماندگار بشه و گفت بعد آستر زدن شروع میکنی پرایمر میزنی به دیوار تا رنگ رو نخوره و ماندگاریش خوب باشه

    من با حرف زدن ،با نقاشا خیلی چیزا یاد گرفتم و دیدن نقاشیاشون که با اکریلیک چهره آقای رئیسی رو میکشیدن رو بررسی میکردم برای خودم

    و از دو نفرشون آدرس پیج کاریشونو گرفتم

    و گفتم نقاشی دیواری هم انجام میدین گفتن بله و گفتم منم دوست دارم کار کنم بهم گفتن روی داربست میتونی بری تو ارتفاع بالا ؟؟؟ گفتم نه ولی اگه مدارس باشه میتونم

    کارای منو هم دیدن که دستم بود و برای فروشه قیمت گرفتن ازم و تحسین کردن

    جدیدا هر کس که باهاش رو برو میشم تحسین گر هستن و بسییار انسان های خوبی سر راهم قرار میگیرن

    وقتی با یکی از نقاشا حرف زدم میگفت برو کار منو ببین طرف دیگه میدانه و بعد که رفتم دیدم فوق العاده بود کارش و برگشتم ازش تشکر کردم که وقت گذاشت و برای من توضیح داد و سپاسگزاری کردم

    و برگشتم

    از خدا سپاسگزاری کردم که اومدم اینجا تا یاد گرفتم و این تو فکرم بود که استاد عباس منش میگفت وقتی شما قدم برمیدارین سمت ایده ای که بهتون گفته میشه ، شاید فروش نداشته باشین ولی خیری در اون مسیر هست که بعدا متوجهش میشین

    بعد رفتیم نشستیم و کم کم مراسم شروع شد تا آخر مراسم کارامونو آویزون کردیم به سبد خرید و میومدن نگاه میکردن

    وسطای مراسم بود تو دلم گفتم خدا میخوام قرآن بخونم بهم میگی چه سوره ای رو بخونم ؟؟؟

    هر چی پرسیدم و با خودم فکر میکردم میگفتم کدوم عدد ؟؟ فکر میکردم باز خدا با عددی بهم میگه سوره رو ولی اینجوری نشد

    وقتی دیدم‌بهم گفته نمیشه ،به مراسم توجه کردم و بعد یه آقایی بود به بچه ها جایزه میداد منم رفتم گفتم به منم جایزه میدین گفت بله و دو تا ازش کاغذ گرفتم که یکی آیت الکرسی بود و یکی سلام بر مهدی

    خیلی دوست داشتم آیت الکرسی رو زمینه اش آبی بود و خواهرم خواست بهش ندادم گعتم تو هم بلند شو برو مثل من از اون آقا درخواست کن تا بهت جایزه بده

    وقتی نشسته بودم یه خانم اومد گفت اینا چیه وقتی دید گفت میشه آیت الکرسی رو بهم بدی ؟؟

    اولش در لحظه خواستم بگم نه ولی زود یادم اومد که از خدا درخواست کردم که بهم یاد بده چجوری از این جهان مادی بگذرم

    چجوری بخشنده بودنو یاد بگیرم

    و یادم اومد که اگر میخوای به خدا نزدیک تر بشی باید در عمل نشون بدی

    و من زود گفتم باشه کدومو میخواین آیت الکرسی رو برداشت و رفت

    یکم بعدش دیدم دست همه پرچم یا ابا عبدالله الحسین هست تو دلم گفتم کاش مامان برای ما هم میگرفت و یهویی دیدم مامانم با دست پر پرچم اومد، سه تا پرچم گرفته بود

    گذاشتم تو سبد خرید بعد دو تا پرچم دیگه آور که رنگش قهوه ای تیره بود

    دوباره تو سبد گذاشتم و نشستم کنار نقاشیام

    بعد دیدم یه خانم با بچه اش که حدود 5 سالش میشد گفت میشه از اون پرچما به دخترم بدین ؟ اولش گفتم آخه برای من نیست

    یه حسی بهم گفت دروغ نگو

    زود گفتم مادرم گرفته برامون گذاشته اینجا بعد باز همون حس بهم یادآور کرد بگذر ،این برای تو امتحانه

    از چیزی که میخوای بگذر

    و من رفتم دنبال همون خانم و گفتم بفرمایین و گفتم ببخشید که اول گفتم نمیدم چون مادرم گرفته بود برامون و گرفت و داد به دخترش و رفتن

    داشتم فکر میکردم که من از این به بعد به طرق مختلف آزمایش میشم باید بیشتر دقت کنم و توجه کنم ، چون من از خدا درخواست کردم که کمکم کنه بگذرم از بهترین چیزها و چیزایی که عاشقانه دوستشون دارم

    و بخشش رو یاد بگیرم بخششی که با این باور باشه که من هیچی ندارم و هرآنچه که کمک میکنم ،برای خداست و برای خودم بهتره و هیچم در مقابل خدا

    و من مالک هیچ چیز نیستم که بخوام بگم برای من هست

    بعد که یه برگه سلام بر مهدی دستم بود دیدم همون آقا دستش یه برگه هست بزرگ نوشته الله و داره جایزه میده به بچه ها

    رفتم گفتم میشه اینو با الله عوض کنید گفت نه عوض نمیکنم ولی اینم جایزه میدم

    من خوشحال شدم و الله رو که نگاه کردم پایینش نوشته بود

    و علی الله فلیتوکل المتوکلین

    خندیدم گفتم پس میخوای بگی یادت باشه به من توکل کن ، این آیاتی که چند روزه برام تکرار میکنی میخوای بگی که خیالت راحت همه جوره کار ساز توام

    زود رفتم گوگل آیه رو نوشتم سوره ابراهیم بود آیه 12

    خندیدم گفتم خدا پس معلوم شد باید کدوم سوره رو بخونم و وقتی ازت درخواست کردم و گفتی آروم باش بهت گفته میشه

    راهش این بود

    وقتی اینجوری خدا هدایتم میکنه بیشتر آروم میشم در مورد چگونگی ، چون هربار که مثلا به راه های مختلف هدایتم کرده بعد من فکر کردم از همون راه هاست ولی راهش فرق کرده و به این نتیجه رسیدم با این تکرار ها که طیبه چگونگی رو بیخیال باش

    به هر حال و در هر صورتی خدا جوابت رو صد در صد میده تو فقط سعی کن خودت رو آماده دریافت کنی و رها باشی از نتیجه

    وقتی آیه رو کامل خوندم

    وَمَا لَنَآ أَلَّا نَتَوَکَّلَ عَلَى ٱللَّهِ وَقَدۡ هَدَىٰنَا سُبُلَنَاۚ وَلَنَصۡبِرَنَّ عَلَىٰ مَآ ءَاذَیۡتُمُونَاۚ وَعَلَى ٱللَّهِ فَلۡیَتَوَکَّلِ ٱلۡمُتَوَکِّلُونَ

    و ما را چه عذر و بهانه اى است که بر خدا توکل نکنیم، در حالى که ما را به راه هاىِ مان هدایت کرد، و قطعاً بر آزارى که از ناحیه شما به ما مى رسد، شکیبایى مى ورزیم، پس باید توکل کنندگان فقط بر خدا توکل کنند

    خیلی خوشحال شدم یاد تمام روزایی افتادم که به طرق مختلف توکل کردن رو بهم گفت و یادآوری کرد

    تمام سوره رو نخوندم دوباره ولی سعی میکنم امروز 11 خرداد بخونمش ،میدونم که تمام آیات برام جدیدن با اینکه چند باری خوندم این سوره رو ولی میدونم که قراره درک جدیدی داشته باشم

    بعد یه نفر اومد صحبت کنه باز آیه ای گفت از تکل کردن برخدا

    خدا داشت باهام حرف میزد با تکرار این ها و من خوشحال تر میشدم که بهم امید و ایمان قلبی میده

    وقتی من پرچم و آیت الکرسی رو که دوست داشتم داشته باشمشون دادم به دو نفر که خواستن بعدش که تو مراسم بودیم آیه ای خوندن و من یه تیکه شو تو گوگل نوشتم

    فله خیر منها

    کسانی که حسنه و کار نیکی انجام دهند پاداشی بهتر از آن خواهند داشت و آنها از وحشت در آن روز در امان خواهند بود» مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ خَیْرٌمِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ یَوْمَئِذٍ آمِنُونَ

    سوره نمل آیه 89 بود

    وقتی خوندم معنی شو یادآوری شد بهم گه اگر ببخشی این پاداش توست که هدایت شدی تا جواب خدا رو ببینی

    الان آیه بعدشو خوندم به خودم گفتم پس چرا آیه بعدش گه نوشته و آنان که کار بد و زشت بیاورند …

    نیومد برات طیبه

    و این آیه اومد

    اینا یعنی اینکه هدایت خداست و خدا لحظه به لحظه داره باهات حرف میزنه

    این روزا فکر و ذکرم شده دقت کردن به این موضوعات که چجوری خدا باهام حرف میزنه

    شده یه وقتایی یا بیشتر وقتا از مسیر خارج شدم ولی باز دوباره خدا کمکم کرده تا برگردم به مسیر پر از عشق خودش

    دیروز برای من چندین آیه گفته شد به راه های مختلف

    آیه 200 سوره آل عمران

    آیه 23 سوره احزاب

    خیلی حس خوبی داشتم بعد که مراسم داشت تموم میشد رفتیم رو موکتا نشستیم و پهن کردم نقاشیامو رو زمین یه دختر همون اول اومد و 35 ازم خرید کرد

    امروز کلا 25 فروش داشتم و مادرم 20 فروش داشت و خواهرم 30

    خیلی حس خوبی بود

    خواهرم‌یهویی گفت درسته مثل روزای قبل فروش نداشتیم ولی اعتماد بنفسمون بیشتر شد با رفتن تو مترو یا اینکه اومدن به اینجا

    و ما بعد اتمام مراسم برگشتیم خونه ، خیلی روز خاص و پر از درسی بود از خدا میخوام که کمکم کنه بیشتر عمل کنم به درسایی که میگیرم

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام و سعادت در دنیا و آخرت باشه برای همه مون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  5. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 723 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 10 خرداد رو مینویسم

    من صبح مثل همیشه پر از عشق شروع کردم به نقاشی کشیدن و تمرینی که شنبه اگر خدا بخواد میبرم استادم ببینه

    وقتی تمرینم تموم شد مادرم گفت کدو و بادمجون و سیب زمینی و پیاز میخواد برای ناهار حاضر کنه گفت من پوست بکنم تو هم سرخ کن گفتم باشه

    وقتی داشتم سرخ میکردم مادرم گفت طیبه مثل چند روز پیش زیاد نریز که خمیر نشه ، و کم کم سرخ کن

    وقتی یه سبد متوسط از مخلوط 4 تا رو تو سه مرحله سرخ کردم ، کاملا خشک و جدا از هم سرخ شدن

    ولی برعکس چند روز پیش وقتی داشتم سرخ میکردم از تنبلی گفتم بذاره یه دفه همه شون تموم بشن

    زود سرخ کنم و دیدم هرچی هم میزنم سرخ نمیشن و میچسبن به هم و آخرش به مادرم گفتم خودت درست کن باقیشو

    من دیروز که دیدم داره سرخ میشه با مقدار کمی که ریختم تو تابه ، یهویی مثل چراغ برام روشن شد

    انگار یه وقتایی که نه خیلی وقتا حتی وقتی برمیگردم به خودم میگم ببین طیبه از این درس بگیر حس میکنم باز خدا داره به زبونم جاری میکنه ،چون من که قبلا اصلا به این چیزا توجه نمیکردم

    همه کار خداست که توجهمو جلب میکنه تا درس بگیرم

    به خودم گفتم ببین طیبه ، الان تو بار اول زیاد خواستی همه رو با هم سرخ کنی و نتیجه چی شد ؟؟ له شدن و درست سرخ نشدن

    اما الان شروع کردی به کم کم سرخ کردن و انقدر خوب سرخ شدن که کاملا از هم جدا بودن

    نتیجه این درس برات چی بود ؟؟؟

    و همون لحظه بهم گفته شد که

    مثل حرفایی که از استاد عباس منش یاد گرفتی

    که میگفت یک شبه پولدار نمیشید ،یک شبه باورهای اشتباهتون نمیره ، یک شبه نقاش نمیشید

    و حتی مسیر تکامل یادآوری شد بهم که ، مسیر رو باید آروم و با حوصله و باعشق حرکت کنی و سریع نخوای به نتیجه برسی

    من بار اول عشق نداشتم به کار آشپزی و سریع میخواستم سرخ کنم و غذا تموم بشه که نتیجه معلوم بود

    ولی بار دوم گفتم خدا یه کاری کن من دارم سرخ میکنم تو که قدرت دستته زمان رو برای من نگه دار ، و اینجوری بود که با حوصله سرخ کردم

    و حتی این یادم اومد که سرخ شدن این 4 تا نعمت خدا ، مثل این میمونه که آروم آروم شروع میکنن به تغییر ،حتی وقتی دارن سرخ میشن به دیگری آسیبی نمیرسونن

    یهویی این آسیب نرسوندن بهم گفته شد که اینجا بنویسم

    منظورم از آسبی اینه که:

    وقتی بار اول با عجله و به سرعت میخواستم سرخ بشه و اصلا به هیچ چیزی فکر نمیکردم و این باعث شده بود که بدون فکر عمل کنم ، این باعث شد بچسبن به همدیگه و له بشن

    مثل این میمونه که مثلا بخوام تو مهارتم نقاشی پیشرفت کنم و به هر قیمتی که شده تلاش کنم تا کارام بره خارج از کشور

    و بدون فکر عمل کنم و بدون اینکه مهارتم رو افزایش بدم دست به کارهایی بزنم که در مدارش نیستم و نتیجه ام کاملا خراب میشه و ممکنه در این راه به دیگران آسیبی برسونم یا به خودم آسیب برسونم

    چون من هنوز در مدارش نیستم که دریافتش کنم

    ولی وقتی بار دوم با آرامش و مهم تر از همه، وقتی سرخ میکردم ،گفتم خدا تو کمکم کن و زمانم رو مدیریت کن ، و این باعث شد نتیجه خوب بشه و حتی عالی بشه

    و بخوام برای نقاشی خودم مثال بزنم : مثل این میمونه که من با آرامش مسیر تکاملمو طی کنم و آروم آروم با تمرینات روزانه ام که مستمره ادامه بدم ، و به مرور زمان میبینم که نتیجه چقدر شگفت انگیز شده و مثل سرخ کردن 4 ماده غذایی که جدا از هم بودن و هیچ آسیبی به کسی وارد نمیشه حتی خود من

    و من پیشرفت کردم در این صورت

    یاد اوایل آشناییم با سایت افتادم که تو روزشمارا مینوشتم که من میخوام تابلومو قیمتشو 274 میلیون بذارم

    اونموقع مهارت من برای نقاشی بالا نبود و در حد یادگیری های خودم بود

    و میخواستم سریع به اون چیزی که میخوام برسم و سبب شد که قرض بگیرم و بدون فکر کردن نقاشیمو ببرم به نمایشگاهی که الهیه برگزار میشد و در نتیجه گفتن تابلوت پاره شده

    و بعد ماجرای این تابلو و عجله من برای طی کردن مدارم سبب شد کلی درس از این ماجرا یاد بگیرم

    و حتی انقدر خوشحالم که از این ماجرا هنوزم که هنوزه دارم یاد میگیرم که وقتی به تابلوی پاره شده ام نگاه میکنم دیگه هیچ احساس ناراحت کننده ای ندارم

    چون درک کردم قضیه چی بود و همه اینها تکامل بود که من رعایت نکردم و طبق گفته استاد عباس منش نتیجه خراب شد طبق قانون خدا

    که میگفت اگر هم یک شبه موفق بشین اون موفقیت پایدار نیست

    ولی بعد با گذشت زمان که از دی ماه تا الان 5 ماه گذشته ،من شاهد پیشرفتم بودم و هستم هر روز

    که من اول از همه با ایمان تر از اون روزم شدم

    صبور تر شدم

    صبور تر از این نظر که بیشتر سعی میکنم به خدا بسپرم و بذارم چگونگی رو خودش برای من انجام بده

    بیشتر سعی میکنم آرامش داشته باشم تو این مسیر پر از عشق و لذت ببرم و الان فقط و فقط میخوام مهارتم رو بالا ببرم و حتی ایده هایی که از طرف خدا بهم الهام شده رو نوشتم تا وقتی مهارت نقاشیم پیشرفت کرد اونموقع کار انجام بدم که با کیفیت تر و با مهارت و پیشرفت باشه

    و نتیجه اش فوق العاده

    چقدر جالب ، هر چند وقت یه بار داشتم به این موضوع فکر میکردم و میخواستم‌بنویسم در موردش ولی نمیدونستم چجوری

    خدا ، با سرخ کردن پیاز و سیب زمینی و کدو و بادمجان ، بهم یاد آوری کرد و گفت ببین عین سرخ کردنه ، و هر لحظه میتونی از همه چیز درس یاد بگیری و در عمل نشون بدی

    که من در عمل چند روز پیش نشون دادم

    این ماجرا دوباره تکرار شد برام ، فکر کنم البته اینجوری درک کردم که خدا خواسته ببینه که چجوری عمل میکنم

    در روز شمار های قبلی نوشتم که استاد رنگ روغنم گفت که برای نمایشگاه اردیبهشت ماه یه مجسمه کار کنید اگر تونستید و اصلا اصراری نکرد ،چون ما تازه شروع کرده بودیم‌و گفت اگر تونستید

    و من سه ماه فرصت داشتم و کاری نکردم وای سه هفته آخر شروع کردم و چون با عجله میخواستم مجسمه رو تموم کنم هی میدیدم طراحی رنگ روغن خراب تر و خراب تر میشه

    و وقتی به یک باره خدا باز هم یادآوری کرد با جریان پاره شدن تابلو نقاشیم ، به خودم اومدم و گفتم نه دیگه ادامه نمیدم ،همونجا نصف کاره رها کردم و دیگه نمیخواستم تو نمایشگاهی که استادم گفته بود شرکت کنم

    و به خودم گفتم ببین طیبه ، در اول شروعت برای مسیر ادامه دادن نقاشیت ، یک بار برات رخ داد تا درس بزرگی بشه برای ادامه مسیر پیشرفتت

    و همیشه یادت باشه

    عجله نکن تا تکاملت رو طی بکنی

    نخواه که به هر قیمتی کار کنی که کیفیت کارت هم پایین و حتی بی ارزش بشه کارت

    هفته پیش یکی از بچه ها تو کلاس از استاد پرسید که

    شما شخصیتا انسان صبوری هستین یا عجول یا حد وسط تو نقاشی کشیدن ؟؟

    جوابی که داد این بود

    عجله کنم که چی بشه ؟؟؟؟

    کیفیت مهمه

    و بعد یکی از بچه ها گفت که :

    داشتم به کار کردنتون فکر میکردم استاد

    میگفتم چقدر با حوصله و آروم کار میکنید

    استاد گفت حوصله از چی میاد ؟؟؟

    یکی گفت آرامش

    گفت نه حوصله از عشق میاد

    گفت یه وقت میخوای یه کار رو انجام بدی که فقط انجام داده باشی

    یه وقتی نه ، یه کاری رو میخوای به نحو احسنت انجام بدی

    و بعد همون دختری که سوالو پرسید گفت برای این پرسیدم که من خیلی عجولم و از وقتی اومدم کلاس رنگ روغن شخصیت عجول بودنم تبدیل شده به صبوری تو نقاشی و حتی تو زندگی

    دیگه عجله ای ندارم نقاشیم سریع تموم بشه صبور تر شدم

    استادم گفت : آره صبور میشی

    منم اول کار وقتی نقاشی رو میخواستم شروع کنم عجول بودم ،نقاشی به مرور زمان منو صبور کرد

    و گفت کم کم تو وجود آدم عشق شکل میگیره ، بعد تو برای عشقت زمان میذاری ، اصلا سیستمت عوض میشه کلا

    و بعد گفت

    بچه ها شخصیتایی که برای الگو انتخاب میکنید خیلی مهمن

    و من یاد حرفای استاد عباس منش میفتادم و انگار تکرار میشد اون آگاهی های فایلا تا من توجه کنم و فکر کنم

    حتی من شنبه این هفته 5 خرداد خواستم حرفای استادمو بنویسم ولی یادم میرفت انگار الان زمانش بود که بنویسم

    وقتی این حرفارو نوشتم ، یادم اومد که من خودمم چقدر عجول بودم وقتی تو این مسیر تازه شروع کردم و بعد وارد سایت خانواده عباس منش شدم

    دلم میخواست به خیلی چیزا به سرعت برسم و چسبیده بودم بهشون ، عشق داشتم ،به نقاشی و خواسته هام ولی عجول بودم وحتی تلاش میکردم و از خدا درخواست میکردم و با فایلایی که گوش میدادم فکر میکردم رها شدم ولی تازه تازه حس میکنم که رهاتر شدم

    چون دیگه اصلا به هیچ کدوم از اون چیزایی که هی فکر میکردم بهشون ،دیگه فکر نمیکنم

    درسته خواسته هام هنوزم هستن ، و یه وقتایی بهشون فکر میکنم ولی وقتی فکر میکنم حسم خوبه و دیگه اون حس ناخوبی که قبلا داشتمو ندارم

    دیگه الان هر روز که بیدار میشم میگم خدا تو بگو چیکار کنم و سعی میکنم بیشتر چشم بگم به حرفاش

    سپیده خانم اول و وسط فایل به استاد گفت که

    هدایت اینه که باهاش حرف میزنی میگی چیکار کنم و اون میگه و تو میگی چشم و سعی میکنی عمل کنی و حتی انقدر این حس بلند تره که حس میکنی داره باهات حرف میزنه

    من تو این تقریبا دو سه هفته فکر کنم که تو روز شمار ها نوشتم ، دقیقا حرفای سپیده خانم رو با تمام وجودم حس کردم و یه روزایی میشد میپرسیدم خدا یه سوال دارم

    تو الهام میکنی ولی آخه من قشنگ حس میکنم تو داری با من حرف میزنی ؟؟

    حتی یه وقتایی انقدر بلند میشد این صدا که مثال بخوام بزنم

    میگفت از این مسیر نرو ولی من گوش نمیدادم و میگفتم حتما خودم دارم تو دلم حرف میزنم و میدیدم این صدا بلند تر میشد مگه بهت نگفتم نرو از اون مسیر ؟؟؟

    و من توجه نمیکردم و یادمه یه بار بعد این حرف شروع کردم به گفتن خدای من خدای من ای بهترین رب من دوستت دارم که گفتم

    شنیدم نه تو منو دوست نداری اگر دوستم داشتی بارها بهت گفتم نرو از این مسیر نمیرفتی

    و من اونجا به خودم اومدم دیدم واقعا من دارم با خدا حرف میزنم و زود مسیرمو تغییر دادم و وقتی رفتم گفت آفرین اگر ادامه بدی بیشتر ازت راضی میشم

    تو این چند هفته انقدر از این اتفاقا افتاده که دیگه شکی ندارم که داره باهام حرف میزنه

    این چند روزو وقتی میگفتم دوستت دارم ربّ من

    تا من میخواستم بگم جمله ام تموم نشده میشنیدم منم دوستت دارم بنده من مخلوق من

    خیلی حس خوبیه شنیدن این صدا

    یه وقتایی درک میکنم بدون اینکه صدایی مثل صدای خودمو بشنوم و یه وقتایی مانعم میشه یعنی مثلا وقتی راه میرم خود به خود می ایستم و مسیرمو تغییر میدم بدون اینکه اراده ای از خودم داشته باشم یا اینکه صداشو بلند تر میشنوم

    خداروشکر میکنم که با دیدن این فایلی که در روز شمار 145 بود و من تو این 8 ماه نشنیده بودمش و زمانش این روزا بود ، شنیدم

    و بی نهایت از خدا سپاسگزارم

    که هدایتم کرد تا این حرفارو بنویسم

    باقی روزم که از 10 خرداد کلی هدایتم کرد رو تو یه دیدگاه دیگه مینویسم که طولانی تر نشه و رد پام بمونه که هر وقت خوندم یادم باشه که هر لحظه باهام حرف میزنه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  6. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 723 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    145. چهارمین رد پای من برای روز شمار

    روز دوشنبه 7 خرداد ،بعد از ظهر میخواستم شروع کنم به نقاشی که یهویی بهم گفته شد اول اتاقمو تمیز کنم که رنگا و کاغذا و کلی وسیله رو زمینه

    بعد وقتی شروع کردم ، میخواستم جارو بکشم مادرم گفت کیسه جارو برقی پر شده باید ببریم بیرون تمیزش کنیم

    اصلا من قصد بیرون رفتن نداشتم

    از وقتی که صبحا میگم خدا خودت برای من بخواه ، و تو بگو چیکار باید بکنم ، قشنگ منو به روش های مختلف جای میبره که باید برم

    یا جایی میفرسته که باید کار انجام بدم و قدم بعدی رو بهم میگه

    وقتی رفتیم دوشنبه بازار محله مون هم بود ، منتظر بودم مادرم بیاد ، رفتم جلوی زیر لیوانی فروشی وایسادم و نگاه کردم میخواستم برگردم بیام که دیدم فروشنده اش صدام کرد گفت چوبایی که ازم گرفتی ، نقاشی کشیدی؟

    گفتم بله و از گوشیم نشون دادم کارامو

    بعد داشتم باهاش حرف میزدم که یهویی متوجه شدم همون خانمی که بار اول تو یک شنبه بازار دیدمش و سه بار اومد کارامو دید و بعد از اونجا خدا هدایتم کرد تا پیاده برم و وقتی سوار ون شهرکمون شدم دیدم همون خانم هست و بهم گفت برو پایگاه اسمتو بگو تا شاگرد بدن بهت و من عمل کردم به این ایده

    و بار دوم وقتی ظهر میرفتم جلو در مدرسه تا نقاشیامو بفروشم دیدمش و باهام حرف زد و گفت برو فلان پایگاه و برو با مدارس حرف بزن مدارس غیر انتفاعی تا برای بچه ها سفارش نقاشی بگیری

    بار سومم که دیروز 7 خرداد دیدمش

    جلو دستفروشی چوبی که داشتم با فروشنده اش حرف میزدم ،و برگشتم و دیدم داره نگام میکنه و باهم حرف زدیم

    مجدد بهم گفت میتونی بری سه شنبه بازار محله نزدیک خونتون و آدرسشو داد

    من این ایده رو یه بار هم از زبون خانم دستفروشی شنیدم که بهم گفت برو سه شنبه بازار محله نزدیک خونمون و توجه نکرده بودم

    وقتی بهم گفت گفتم خدای من چیکار داری با من میکنی

    وقتی ایده ای بهم میدی و بهش عمل نمیکنم دوباره بهم یادآور میکنی

    و همونجور که اون خانم داشت با من حرف میزد منم داشتم با خدا حرف میزدم تو دلم

    بهم گفت که یه آدرسم بهت میدم تو همون محله هست چوباشو ارزون میده میتونی از اون بگیری

    من تو دلم هی میگفتم خدا ،دلیل این تکرار که من هر بار این خانم رو میبینم و بهم میگه برو فلان جا چیه ؟؟؟

    امروزم بهم گفت که برو سرای محله هارو هم اسمتو بگو برای آموزش

    میدونم که همه اش کار خداست و میدونم که اینا رو گفتا تا عمل کنم و باید عمل کنم تا قدم بعدیم بهم بگه

    خیلی حس خوبی دارم وقتی هدایتاشو میبینم ،وقتی میشنوم و حس میکنم

    آرامش قلبی بهم میده که باعث میشه با اشتیاق تر ادامه بدم این مسیر رو

    خدایا شکرت بی نهایت ازت سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  7. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 723 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    145. سومین دیدگاه من برای فایلی که بعد از چند ماه تازه دیدمش و میدونم که الان وقتش بود که بشنومش ،چون وقتی میشنیدم حرفای سپیده جان رو قشنگ تمام هدایت هایی که این چند وقته داره بیشتر و بیشتر میشه رو یادم میاوردم و

    اونجایی که سپیده جان میگفت که میگه چی بخور ،چی نخور، یا کوچکترین کارهارو و تمام حرفایی که گفت

    گفتم وای برای منم رخ داده

    و تمامشون اومد جلو چشمم و وقتی داشتم گوش میدادم رفته بودم تا نمد بگیرم از مرکز خرید محله مون ، و بار اول تو راه پلی کردم و گوش دادم

    و انقدر گوشامو تیز کردم و انقدر آروم میرفتم و گوش میدادم و یادآوری میکردم که حس فوق العاده پر از آرامش بهم میداد

    درموردشون بخوام بنویسم طولانی میشه

    اول درمورد امروز بنویسم و بعد که این فایل رو گوش میدادم یه هدایتی بهم شد تا مسیرمو عوض کردم و واقعا بعدش که فهمیدم چرا مسیرم عوض شد گفتم….

    اول از صبحم شروع میکنم صبح روز 6 خرداد

    من وقتی صبح، باز یهویی بیدار شدم ،دیدم ساعت 6 هست و خدا مثل اون روزی که قبلا برام تکرار شده بود امروز هم تکرار کرد

    من و خواهرم دیشب باهم حرف زدیم قرار شد که بریم جلو در مدرسه صبح ساعت 6:30

    تا وسیله هامونو بفروشیم

    من خوابیدم و باز خدا ساعت 6 منو بیدار کرد و مثل یه بار قبل که رخ داده بود ، بلند شدم از خواب و حاضر شدم خواهرم اومد تا بریم

    اینبار مدرسه خواهر زاده ام که تعطیل شده بود اونم با ما اومد تا برگشتنی صبحانه رو تو پارک بخوریم و نون بگیریم

    داشتم میرفتم بیرون که چشمم به بادکنک افتاد که بادش کم شده بود و تو راه پله مون گذاشته بودیم ، گفتم ببرم بیرون یه جایی ببندمش هرکس دوست داشت برداره

    بعد به یه شمشاد بستم و راه افتادیم و رفتیم مدرسه

    تو راه دیدم جلوی یه درختی پر از شیشه هست ، گفتم چقدر شیشه ریز و درست حتما نمیخوان گذاشتن اینجا

    خواستم بردارم گفتم برگشتنی برمیداریم میبرم شیشه بری برش میزنه به عنوان پالت برای رنگ روغنم استفاده میکنم

    وقتی رسیدیم خواهرم 80 فروش داشت ولی من اصلا هیچی نفروختم

    ولی میگفتم خدایا شکرت هرچی تو به من بدی ممنونم ازت و سپاسگزارم

    برام جالب بود حسادتی که قبلا داشتم کم رنگ و کم رنگ تر شده بود وقتی هیچی نفروختم یه لحظه ذهنم باز شروع کرد که تو که هیچی نفروختی چرا صبح زود پاشدی اومدی مدرسه و الان خوابت هم میاد ، میموندی خونه میخوابیدی

    و من سعی میکردم بگم چه ربطی داره ممکنه یه روز نفروشم این دلیل نمیشه که بگم چرا نفروختم ، عوضش اومدم با خواهرم بعد ساعت 8 میریم پارک کنار مدرسه و صبحانه میخوریم

    درسته خوابم میومد ولی حس خوبی داشت، تو پارک دراز کشیدم رو نیمکت سنگی خیلی خوب بود به نور خورشید و درختا نگاه میکردم

    اینبار که نقاشیامو مثل دستفروشای مترو آویز کرده بودم به جا لباسی و به نمد وصل کرده بودم ،گرفتم دستم و اصلا تو کیف دستی نذاشتم و خیلی راحت گرفتم دستم و با خودم بردم پارک و آویزون کردم به گوشه نیمکت

    و داشتم میگفتم خدا خودت هرچی برای من خیر میدونی همون بشه

    بعد تو راه که داشتیم میومدیم ،یهویی یادم اومد من چرا متر نیاوردم؟ قرار بود به مدرسه ای که مدیرش گفت بهم که بیا خودت متر بزن دیوارای مدرسه رو تا قیمت بدی به نقاشیش ،متر ببرم

    گفتم باشه حتما خیریتی توش بوده که یادم نبود بیارم

    فردا اگر خدا بخواد میبرم متر میکنم دیوارارو

    بعد که برگشتیم خونه، دوباره حاضر شدم تا برم صالح آباد تا به خانمی که هدایتی خدا منو باهاش آشنا کرد تا بعد به دلم انداخت بهش صحبت کردن فارسی رو یاد بدم

    وقتی میخواستم برم از دلم گذشت که گفته بود براش کتاب آموزش الفبا رو بگیرم چرا پرس و جو نکردم

    همین که گفتم دیدم تلفنم زنگ خورد و همون خانم بود گفت کتاب خریدی برام ؟ گفتم نه و گفت اگه میشه بری بگیری و گفتم باشه میگیرم و مسیرم تغییر کرد به سمت میدان انقلاب

    اصلا ذره ای تو فکرم نبود که برم اونجا ، ولی به این فکر کردم که برم هم کتاب بپرسم و هم بوم نقاشی بخرم با 200 هزار تمنی که داشتم

    بعد پرسیدم خدا چیکار کنم تو بگو برم انقلاب یا برم صالح آباد و بگم که بعدا میگیرم کتابو

    بعد گفتم برم کتاب بگیرم قول دادم بهش چشم به راهه

    و هر بار به کسی قولی میدم یاد آیه هایی میفتم که چند روز یا چند وقت پیش بود خوندم که میگفت

    هرموقع وعده ای دادین بهش عمل کنین و سعی کردم تا جایی که تونستم بهش عمل کنم

    و بعد رفتم انقلاب تا دنبال کتاب بگردم

    وقتی رسیدم تو فکر خودم بود از دری برم که اول از مغازه نزدیک در ورودی مترو بوم بخرم و بعد برم دنبال کتاب

    ولی خدا جوری حواسمو به گوشیم جلب کرد که داشتم فایلا رو گوش میدادم و به جای اینکه از خروجی دانشگاه تهران برم بیرون از خروجی دیگه رفتم و مسیرم تغییر کرد

    من اونموقع ندونستم چرا مسیرم تغییر کرد ولی وقتی به امروزم فکر میکردم متوجه شدم چرا تغییر کرد

    من رفتم و یکی یکی از کتاب فروشیا پرسیدم ، از گوگل نگاه کردم آدرسو خیلی دور بود هی یه صدایی میگفت اول به شماره ای که تو گوگل هست زنگ بزن

    الکی این همه راهو نرو به اون آدرس و من گوش نمیدادم و اون صدا بیشتر و بیشتر شد که مانع از رفتنم میشد و گفتم چشم و زنگ زدم ،گفتن کتاب رو نداریم و گفتم چه خوب شد گوش دادم و اول زنگ زدم

    دیگه اون همه راهو نرفتم

    بعد من پیاده رفتم تا بی آر تی ایستگاه دانشگاه تهران

    نزدیک که شدم مشغول گشتن اون کتاب آموزشی بودم که از کنارم یه خانم مسن رد شد گفت دخترم ؟

    ولی جوابشو ندادم باز ذهنم گفت برو حتما میخواد ازت پول بگیره جوابشو نده

    ولی یه حسی هم میگفت چرا بی احترامی کردی به کمک نیاز داره چرا جوابشو ندادی ؟ قشنگ حس میکردم که کار اشتباهی کردم و رفتم وایسادم برگشتم نگاش کردم

    دوباره اون حس گفت برگرد ببین چه کمکی نیاز داره ولی من وایسادم ببینم که چرا اون خانم وایساده و نمیره

    که یهویی دیدم یکی از دست فروشا کیسه ای که دستش بود و برداشت و برد جلو در بانک گذاشت و برگشت از دستش گرفت برد تا دم در بانک تا بشینه ، نمیتونست راه بره به سختی راه میرفت

    من پی به اشتباهم بردم گفتم خدایا ببخش منو با یه لحنی گفت دخترم که حس کردم نیاز به کمک داره ولی واینستادم بپرسم بگم بله با مک بودین ؟

    همون حس گفت برگرد و ازش حلالیت بخواه و بگو که ببخشه که بی توجهی کردی

    نگه ندار برای روز حساب رسیت

    برگشتم و بهش گفتم ببخشید خانم منو صدا کردین توجه نکردم و رفتم حلالم کنین برگشت گفت هیچ کس توجه نمیکنه و گریه کرد اشک ریخت

    اون لحظه گفتم خدایا منو ببخش ، میخواستی امتحانم کنی ، قشنگ حس میکردم که یه جور امتحان بود و بعدش متوجه شدم

    بهم گفت که از کش موها و تخم مرغ رنگیا ازم میخری بچه ام بیمارستانه و گفتم آخه من پول ندارم 200 تمن بیشتر ندارم و میخوام برم کتاب بگیرم

    و تو راه که نشد برم بوم بخرم گفتم اگر کتاب برای اون خانم پیدا کردم که بهش درس بدم با 200 تمنی که داشتم میگیرم براش ، گفت کمکم کن ازم خرید کن بعد حس کردم باید خرید کنم و گفتم خدایا منو ببخش

    درسته 200 دارم فقط ولی اینو نه به خاطر اینکه نداره میدم به خاطر اینکه تو بهم دادی بهت میدم و من کی هستم بخوام بگم کمک کردم ، و گفتم خدایا حتما هدایتم کردی تا کمک کنم بهش

    اون لحظه نجوای ذهنم میگفت تو فقط 200 داری چرا میخوای به اون خانم 150 بدی خودت میمونی ولی توجه نکردم و 150 دادم و برگشتم

    وقتی فکر میکردم به همه این جریانا

    به این نتیجه رسیدم

    چند روز پیش من درخواست کردم که خدا بهم یاد بده خدا گونه بودن رو ،شهید بودن رو

    و رفتارهای رئیس جمهور رو که تحلیل میکردم میگفتم چجوری کمک میکنه ؟؟ میگه حتی پول حقوقی که میگیرم رو پخش میکنم و کمکم میکنم

    و این یادم اومد که خدا میخواسته امتحانم کنه ببینه منم میتونم با توجه کردنم به کسی که ازم کمک خواسته یاد بگیرم تا درسای شهید بودن و خداگونه بودن رو یاد بگیرم ؟؟؟

    و یاد آیه های انفاق میفتادم

    میگفتم خدا گفته اگر کسی کمک خواست کمکش کنین

    بعد آیه ای که میگفت جوری نباشه که خودتونم به سختی بیفتین یادم اومد و یه دو دلی داشتم که آیا کمکم ددست بوده یا نه

    و به نتیجه ای رسیدم و گفتم اصلا من کی باشم که بخوام کمک کنم هیچی که برای من نیست ، پس پول خدا رو به خودش برگردوندم

    و دوباره گفتم طیبه ببین خدا این همه مسیرت رو پیچید

    تو تو فکرت یه مسیر دیگه بود

    از اول مسیرت تغییر کرد و حتی از در دیگه مترو اومدی بیرون این یعنی چی ؟؟؟ یعنی اینکه میخواسته بهت درس یاد بده

    که هر کس از این به بعد صدات کرد با خوش رویی جواب بدی بهش و کمکش کنی حتی اگر کمک مالی نتونستی بکنی بشنوی که چی میگه نه اینکه بی تفاوت بشی و راهتو ادامه بدی

    این خیلی برام سنگین بود خودمم گریه کردم گفتم خدایا میدونم میبخشی ، کمکم کن تا در عمل کردن سرعت بگیرم

    بعد من که برگشتم دوباره به اون خانم نگاه کردم دیدم یه آقا کمکش کرد و بلندش کرد و نمیتونست راه بره

    و دیگه رفتم و تو دلم هی میگفتم خدایا ببخش به خودم ظلم کردم

    بعد چند بار که گفتم قشنگ شنیدم که گفته شد بخشیدمت نگران نباش به مسیرت ادامه بده و آرام باش و دیگه توجهت رو به من بده

    و خوشحال شدم از اینکه درک کردم و به راهم ادامه دادم و رفتم صالح آباد

    وقتی میرفتم منتظر اتوبوس بشم قرار بود دو تا اتوبوس دیگه عوض کنم تا برسم به صالح آباد ولی وقتی رسیدم ایستگاه اتوبوس به طرز شگفتانه ای اتوبوسی اومد که برای صالح آباد بود ، تعجب کردم گفتم اتوبوسا که از این مسیر نمیان چجوری شد یهو؟؟؟ و گفتم آره طیبه همه اینا کار خداست و واقعا حس فوق العاده ای به آدم میده

    وقتی رسیدم مسجد قبلش تشنه ام بود گفتم کاش برم آب بردترم بخورم از مسجد همین که رسیدم دیدم دارن شربت میدن

    خندیدم گفتم به به ممنونم خدا سپاسگزارم

    و دو لیوان خوردم و بطری آبمو پر کردم از شربت

    خیلی حس خوبی داشت وقتی خواستم و شد

    و همه این کوچیک کوچیکا سبب میشه درمورد چیزای دیگه آروم تر بشم که اونا هم میشه باید باورامو تغییر بدم با تکرار

    بعد که درس یاد دادم به خانمی که اومده بود و برگشتم خونه

    تو راه برگشت چنان بارون با شکوهی بارید که فوق العاده بود

    رسیدم خونه دیدم تو حیاط مسجدمون مراسم بود برای رئیس جمهور اونجا هم دقیقا شربت میدادن و خدا دو بار بهم شربت داد امروز

    و درخواست کردم و عطا کرد

    بعد برگشتم که خونه ، صبح رفتنی که با مترو میرفتم انقلاب ،یه دستفروش رو دیدم که وسیله هاشو به نمد با سنجاق وصل کرده بود ، پسیدم خدا من چیکار کنم که نقاشیام رو که با سنجاق وصل میکنم نایلوناشون که سنگینی میکنه پاره نشن و کنده بشن از سنجاق

    یهویی توجهم جلب شد به مقواهایی که به نایلونا با منگنه وصل بود که بعد با سنجاق وصل میشد به نمد

    بهم گفته شد تو هم میتونی به کارت این کارو انجام بدی و دیگه سنگینی چوبا باعث پاره شدن نایلونا نمیشا و کنده نمیشه

    همین که رسیدم خونه شروع کردم به درست کردنشون

    گفتم به مادرم برم نمد بخرم دیدم پول ندارم گفتم ازم جاکلیدی میخری برم نمد بگیرم بیام با جا لباسی درست کنم؟

    گفت باشه و رفنم مغازه دار بهم تخفیف داد و برگشتم من از وقتی رفتم بیرون این فایل رو گذاشتم تو گوشم و تو راه انقدر آروم راه میرفتم که فقط بتونم با تمرگز گوش بدم به آگاهی هاش

    بعد گفتم خدا میخوام پیاده برم و یکم راه برم و گوش بدم به فایل و نمیخواستم زود برم خونه ، هوای بعد بارون هم بود خیلی زیبا بود

    حس کردم که اشکالی نداره و دوباره دیدم دارم میرم سمت تره بار محله مون ، همین که رفتم حس کردم باید بادمجون و کدو بخرم و زنگ زدم به مادرم گفتم مادر برای فردا دو تا از هر کدوم بخرم ناهار درست کنیم بخوریم؟؟؟ گفت باشه بگیر

    وقتی گرفتم و داشتم برمیگشتم خونه از یه مسیر مسخواستم برم

    حس کردم گفته شد نه از اینجا نه ، از راه مستقیم خونتون برو که ازجلو مدرسه بری ‌، برگرد و چشم گفتم و یه حس آرامشی داشتم گفتم حتما تو این مسیر چیز خاصی برای من هست

    و همون لحظه حرفای استاد رو گوش میدادم که در مورد همین هدایت ها میگفت در جواب سپیده خانم

    و پرسیدم یعنی تو این راه که گفته شد برم چق هست ؟ وقتی

    رسیدن جلو در مدرسه دیدم یه خانم اومد پرسید شما از تره بار میاین؟؟؟

    گفت باز هست ؟ اولش خواستم بگم بله ولی زود یادم اومد وقتی من خرید کردم و اومدم دیدم چراغ تره بار رو خاموش کردن و گفتم به اون خانمی که ازم پرسید

    بهش گفتم حالا باز میخووین برین شاید هنوز نبسته باشه

    گفت نه دیگه این همه راهو نمیتونم برم برمیگردم فردا میخرم

    وقتی رفت گفتم چی شد ؟؟؟ خدا داشتی منو هدایت میکردی به این مسیر که جواب این خانم رو بدم ؟؟ اینکه منو سر راهش قرار بدی تا بیشتر از این راه نره ؟؟

    خیلی حس خوبی داشت وقتی تحیلی میکنم و حس هایی که بهم میگه آره درسته قوت قلب بهم میده تا آروم تر بشم

    امروز من پر بود از لحظه لحظه هدایت های خدا

    وقتی هر روز مینویسم و یادآور میشم هرلحظه بیشتر و بیشتر میشه

    یه وقتایی شده نجوای ذهنم میگه ننویس چرا مثلا مینویسی با جزئیات که چی بشه

    ولی یه اراده ای بالاتر از این نجوا هست که منو میاره اینجا تا بنویسم ، و بارها شده دیر نکشتم ولی اومدم و نوشتم

    و همه اینها هدایت خدای خوب و قشنگم هست

    خدایا بی نهایت ازت سپاس گزارم و برای تک تک اعضای خانواده صمیمی عباس منش شادی و سلامتی و آرامش و عشق و زییایی و ثروت بی نهایت از خدا طلب میکنم

    و سعادت در دنیا و آخرت برای همه مون باشه آمین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  8. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 723 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    145. دومین رد پای من برای این فایل پر از آگاهی که وقتی رد پای اولم رو گذاشتم اصلا این فایل رو گوش نکرده بودم و بعد امروز دانلودش کردم و گوش دادم

    فکر کنم باید به این فایل رو چندین بار گوش بدم انقدر پر از آگاهیه که هر بار به فکر میرم و با دقت بیشتر گوش میدم ، جالبه من اصلا این فایل رو نشنیده بودم

    در مورد دیروزم بگم ، از دادگاه بگم که تو همین فایل رد پامو نوشتم و یادم رفته بود و بعد گفتم تو ویرایش مجدد بنویسم ولی دوباره یادم رفت و یک روز بعدش که بعد از غروب امروز دانلود کردم و گوش دادم فهمیدم که چرا یادم رفته بود

    خدا نگه داشت تا بعد با شنیدن این فایل درک کنم که دقیقا در مورد موضوعش استاد حرف زدن

    که گفتم ذهن ممکنه بگه که هدایت نبوده و بخواد گمراهت کنه و اتفاقات به ظاهر بد رو بگه هدایت خدا نبوده

    حالا در مورد موضوعی بگم که یادم رفته بود بنویسم و الان گفته شد ،به یادم آورده شد تا بنویسم

    من دیشب که داشتم رد پامو مینوشتم یه لحظه یادآور شد برام ولی بعد هرچی فکر کردم به کل فراموشم شد

    وقتی داشتم حرفای خودمو دوباره میخوندم دیدم که یه چیزو ننوشتم که خدا یادآور کرد

    دیروز که رسیدم دادگاه انقدر راحت بودم که خدا محدودیت هامو ازم گرفته بود و بار اول که شهودمو هفته پیش شنبه برده بودم ، که یکم دستام لرزید ولی خدا انقدر سریع آرومم کرد که به راحتی حرف زدم

    ولی دیروز دیگه خیلی راحت بودم

    رفتم ومسئول اتاقی که گفته بود بیار اینجا برگه نشر آگهی رو ،بردم و گفت مسئولش رفته نماز

    یکم وایسادم دیدم ساعت 13 هست گفتم الان که نماز رو گذشته

    ذهنم شروع کرد به گفتن اینکه، نکنه دروغ میگه

    و من سعی داشتم که کنترل کنم خودمو شروع کردم با خدا حرف زدن و برگه هایی که دستم بودن تکون میدادم و زمزمه میکردم و حرف میزدم با خدا

    باز نجوایی بهم گفت که چرا مثل دیوونه ها رفتار میکنی الان میگن دختر دیوونست و درموردت بد فکر میکنن آراسته باش

    من این حرفارو که شنیدم یه لحظه دو دل بودم فکر کردم از خدا دریافت میکنم و سعی کردم آروم بشم که کسایی که اونجا بودن نگن دختر عقلشو از دست داده خود به خود حرف میزنه و برگه هارو تکون میده

    ولی الان که بیشتر دقت کردم دیدم نجوای ذهن بوده ، چون خدا هیچ وقت نمیگه مردم چی میگن

    این خودش شرک بوده که پنهانی بوده و مک فکر میکردم که خدا داره باهام حرف میزنه ، و بهم میگه آراسته باش

    یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت :

    شیطان جوری تزئین میکنه که فکر کنی حرف اون نیست و من دقیقا اونموقع با حرف آخر که شنیدم آراسته باش فکر کردم از طرف خداست ولی در اصل پنهانی بهم میگفت حرف در میارن میگن دیوونست و میخواست شرک بورزم و با خدا تو اون حالت حرف نزنم

    من اینجوری درک کردم این موضوع رو

    بعد دیدم نیومد رفتم از اتاق روبرویی که کارمندا بودن پرسیدم نماز خونه تون کجاست گفت زیر زمین و پرسیدم مگه یک ساعت از اذان نگذشته کارمندتون چرا هنوز نیومدن

    گفت نمیدونیم و باید منتظر باشی

    بعد سعی داشتم خودمو آروم کنم و میگفتم آروم باش میاد ،یه لحظه گفتم طیبه به خودت بیا ،چرا سعی داری فکر کنی دروغ میگن شاید دیر رفته نماز بخونه

    و برگشتم و دیدم اومد و رفتم برگه هارو دادم و رفتم کلاس رنگ روغنم

    این موضوع که بهم یادآوری شد

    اینم یادآوری شد که از این به بعد بیشتر دقت کن که چی داری میشنوی

    و بیشتر و سریعتر اون لحظه دقت کن

    و یادت باشه که خدا همیشه به خوبی و آرامش حرفشو میگه و یه حس خوبی بهت دست میده این یادت باشه

    هروقت دیدی که حرف مردم یا ترس یا حس کردی که دو دلی اینو برای خودت سریع تحلیل کن همون لحظه که بپرس از خودت آیا این که حس کردم برای چی بوده

    و دقت کن

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  9. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 723 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    145. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا

    رد پای روز 5 خرداد رو مینویسم تا یادم بمونه چقدر خدا مراقبم بوده هر لحظه و هدایتم کرده

    من امروز صبح بیدار شدم و رفتم دفتر خدمات قضایی تا در مورد شکایتم که گفته بودن نشر آگهی بدم تا باقی کارام انجام بشه ، قدم برداشتم

    سوار ون شدم تا برم یهویی شنیدم رادیو ماشین آهنگ میخوند و گفت تو قلبمی تو قلبتم

    و خندیدم گفتم خدا خوب میدونی چجوری نشونه بهم بدی

    و بهم بگی که چقدر دوستم داری

    داشتم به خدا میگفتم که خدا من نمیدونم تو خودت بهم گفتی راضیم میکنی الان من تو این مدت که اومدم تا شکایت کنم و درسایی که قرار بود بگیرم و گرفتم و از تو هدایت ها رو دریافت کردم ، پس خیالم راحته

    از این نظر راحته که بارها گفتی و لسوف یعتیک ربک فترضی

    جدیدا هی این آیه رو برام تکرار کردی که و کفی باالله وکیلا

    همینجور داشتم میگفتم و ازش میخواستم آرومم کنه

    این روزا همه میگن کاری که شروع کردی به جایی نمیرسه ولی من هر بار تمام هدایت هایی که خدا بهم گفت و نشونه داد رو یادآور میکنم و میگم ببین از همون روز اول که دو دل بودم و نمیخواستم برم شکایت کنم

    خدا به دلم جاری کرد ولسوف یعتیک ربک فترضی

    و این آرامش قلبی بود برای من

    و شروع کردم

    همینجور داشتم یادآوری میکردم که گفتم خدا از قرآن بهم یه نشونه بده کدوم سوره رو باید بخونم

    حس کردم سوره نباید بخونی و رفتم تو اپلیکیشن قرآن گوشیم و یهویی رو آیه ای زدم که هر روز یه آیه به عنوان نشانه تو اپلیکیشن نشون داده میشه

    وقتی بازش کردم دیدم ترجمه اش طولانیه

    آیه 40 سوره توبه بود

    إِلَّا تَنصُرُوهُ فَقَدۡ نَصَرَهُ ٱللَّهُ إِذۡ أَخۡرَجَهُ ٱلَّذِینَ کَفَرُواْ ثَانِیَ ٱثۡنَیۡنِ إِذۡ هُمَا فِی ٱلۡغَارِ إِذۡ یَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَاۖ فَأَنزَلَ ٱللَّهُ سَکِینَتَهُۥ عَلَیۡهِ وَأَیَّدَهُۥ بِجُنُودٖ لَّمۡ تَرَوۡهَا وَجَعَلَ کَلِمَهَ ٱلَّذِینَ کَفَرُواْ ٱلسُّفۡلَىٰۗ وَکَلِمَهُ ٱللَّهِ هِیَ ٱلۡعُلۡیَاۗ وَٱللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ

    اگر پیامبر را یارى ندهید، یقیناً خدا او را یارى مى دهد؛ چنان که او را یارى داد هنگامى که کافران از مکه بیرونش کردند در حالى که یکى از دو تن بود، آن زمان هر دو در غار بودند، همان زمانى که به همراهش گفت: اندوه به خود راه مده خدا با ماست پس خدا آرامش خود را بر پیامبر نازل کرد، و او را با لشکریانى که شما ندیدید، نیرومند ساخت، و شعار کافران را پست تر قرار داد، و شعار خداست که شعار والاتر و برتر است؛ و خدا تواناى شکست ناپذیر و حکیم است

    این آیه رو وقتی تو دفتر خدمات قضایی بودم دیدم و خود به خود خندیدم گفتم خدای من دقیقا وقتی که داشتم میگفتم تو بهم نشونه دادی تا بگی

    بذار هرچی مردم میخوان بگن ،بگن

    بذار هرچی نزدیکانت میگن ،بگن

    من خودم تو رو یادی میکنم

    من خودم برای تو وکیلم و کافی

    خدا تو این چند وقته تو موضوع های مختلف که هر کدوم متفاوت بوده درخواستم برای هرکدوم دقیقا جوری برام خواسته که مثلا یه آیه بارها و بارها به شکل مختلف تکرار شده تا آرومم کنه و اینا باعث شده که آروم بشم و ایمانم رو در عمل سعی کنگ نشون بدم و نتیجه رو به خودش بسپرم

    خیلی حس خوبی داشتم وقتی این آیه برام نشونه داده شد

    بعد همین که رسیدم به خونه حاضر شدم و نقاشیام و برداشتم تا برم اول دادگاه تا برگه رو بدم و بعد برم کلاس رنگ روغنم که هر دو تو تجریش بودن

    از در خونه که اومدم بیرون میخواستم از مسیری برم که سریع تر برسم تجریش تا به کلاسمم برشم بعد دادگاه

    یه حسی بهم گفت نه از اون مسیر نرو گفتم چشم رفتم نشستم ایستگاه و دوباره گفتم اتوبوس نیومد برم با بی آر تی برم مترو

    که داشتم راه میفتادم

    مثل یه برق تو دلم رد شد که طیبه یادت رفته برگه هارو کا باید ببری دادگاه ، با خودت بیاری

    و دوباره من خندیدم گفتم خدای من خوب بلدی چجوری سادم بندازی داشتی مانعم میشدی از رفتن به مسیر نزدیک تا بشینم و بعد یادآور بشی که طیبه برگرد خونه و برگه هارو بردار ..

    رفتم و برگه هارو برداشتم و اومدم حس کردم که الان اجازه داری بری از اون مسیر نزدیک

    و رفتم و وقتی رسیدم مترو ،نقاشیامم با خودم آورده بودم

    نشستن و گفتم بسم الله الرحمن الرحیم و دو تا آویز درست کرده بودم و کارامو با سنجاق وصل کرده بودم به نمد از میله مترو آویز کردم و شروع کردم به حرف زدن

    گفتم که خانما جاکلیدی دارم 10 تمن آینه دستی 100 و 60 تمنی هم دارم گردنبند 45 و زیر لیوانی 90 گفتم و برگشتم یه خانم دیدم که خندید و منم خندیدم

    بعد گفتم اشکالی نداره همین که تونستم بگم خودش کلی پیشرفته برای من ،مهم نیست اگه بهم خندید

    اون لحظه حس میکردم که خیلی پیشرفت داشتم و دائم یادم میاوردم که خدایا میدونم کارتو بود تو کمکم کردی تا حرف بزنم

    و بعد تا تجریش نشسته بورم و رسید و رفتم بیرون بارم سنگین بود هم نقاشیم دستم بود هم بوم نقاشیم

    پیاده رفتم تا دادگاه ،سربالایی بود نفس نفس میزدم ولی باخدا شروع کردم به حرف زدن

    میگفتم خدایا شکرت کمکم کن بارم سنگینه ، بیا باهم حرف بزنیم وقتی داشتم میرفتم میگفتم خدای من کاش یکی میگفت کمکت کنم

    همین که داشتم میرفتگ یهویی یه پسر که باز از چهره اش قضاوت کردم که شاید افغانستانی باشه گفت اگه سنگینه کمکتون کنم

    و من تشکر کردم و گفتم ممنون مرسی

    و رفتم حس کردم که صدایی بهم گفت

    چرا نذاشتی کمکت کنه ، تو گفتی بارم سنگینه منم برات خواستم کمک کنم ولی خودت نخواستی و گفتی ممنون

    در هر صورت من جواب درخواستتو دادم به اختیار خودت گفتی ممنون

    بعد که رسیدم دادگاه رفتم و برگه رو تحویل دادم و وقت داده بودن برای 7 مرداد ماه

    بعد برگشتم و رفتم کلاس رنگ روغنم

    و شنیدم یکی از همکلاسی هام گفت یک هفته دیگه استاد زمان داده برای نقاشی مجسمه که قرار بود تو نمایشگاه گذاشته بشه

    من گفتم که منصرف شدم ولی بهم گفت ادامه بده این یک هفته رو بتونی سعی کن برسون

    و بعد که کلاسمون شروع شد و استاد کارارو دید کار منو گفت که درست تر کار کردم و فرم هاشو در آوردم برجستگی و فرورفتگی های چهره رو

    بعد قبل اینکه استاد بیاد به بچه های کلاس تعریف میکردم که تو مترو گفتم و چند روز پیش جلو در مدرسه یه سفارش چهره گرفتم

    بچه ها گفتن به استاد نشون بده و نشون دادم گفت خیلی عالی شده نقاشیت و تحسین کردن

    اونموقع حواسم نبود یاد آور بشم که کار من نبوده و خدای من همه کار تو هست و هرچی دترم ازتو دارم

    وقتی برگشتم خونه و داشتم رفتارامو تحلیل میکردم متوجه شدم

    وقتی استادم داشت کار میکرد یه حرفی گفت و این بود که

    بچه ها من کاری به رنگاتون ندارم که چجوری میسازید چون فعلا رنگ شناسی کار نکردید

    ولی الان من به اصل کار نگاه میکنم که فرم هارو در بیارید و فرورفتگی و برجستگی های صورت رو بتونید در بیارید

    یاد اصول و قوانین خدا افتادم که استاد عباس منش میگفت که اصل اینه

    تمرکز به زیبایی ها

    سپاسگزاری

    نشون دادن ایمان به خدا با قدم برداشتن

    احساس خوب اتفاقات خوب

    و به خودم گفتم تو سعی کن فرم هارو یاد بگیری به مرور خود به خود باقی کارا حل میشه رنگ هارو هم یاد میگیری تیره روشنیاشو چجوری بذاری

    کل کلاس رو سعی کردم دقت کنم به رنگ زدن استاد و حرکت دست و قلم

    وقتی کلاس تموم شد و برگشتم تو مترو رفتم و نشستم دوباره گفتم بسم الله الرحمن الرحیم و نقاشیامو آویز کردم

    وقتی جمعیت زیاد شد نگاه میکردن و میپرسیدن یا فقط نگاه میکردن

    منم تو دلم میگفتم خدا من یه قدم برنداشتم میدونم ولی سعیمو کردم و توکل کردم به خودت و آویز کردم و حرف زدم

    این خودش برام پیشرفت بزرگیه ، من قبلا نمیتونستم کارامو نشون بدم چه برسه به آویز کردنش و حرف زدن

    همه و همه کار خداست

    سر کلاس که به استادم گفتم امروز تونستم تو مترو حرف بزنم تحسین کرد گفت من کاری که تو کردی رو فکر نکنم بتونم انجام بدم واقعا سخته رفتن تو مترو و فروختن و حرف زدن

    و من تا ایستگاهی که باید پیاده میشدم نشستم جمعیت زیلد بود ولی کارامو نگاه کردن دست زدن به نقاشیم از نزدیک دیدن پرسیدن

    این خودش یه پیشرفت بزرگ بود برام

    وقتی رسیدم خونه اردکی که گرفته بودیم رو با خواهر زاده ام بردیم چند دقیقه تو چمنا غذا خورد و برگشتیم خونه

    هر بار که به اردک نگاه میکنم عظمت خدا رو یادآور میشم خیلی حس خوبی میده

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  10. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 723 روز

    به نام ربّ

    سلام زهرا جان

    سپاسگزارم که وقت ارزشمندت رو گذاشتی و دیدگاهی که نوشتم رو خوندی

    من اینجوری درک کردم :

    باورایی رو بنویسم که با صدای خودم ضبط کنم و هر روز گوش بدم و البته صدای خودمو که ضبط کردم با کلی ذوق و خنده و عشق ضبطش کردم

    و متوجه شدم که حتی باید باورهام رو که نوشتم مثلا من ارزشمندم این رو برای خودم توضیح بدم که در چه صورت من ارزشمند میشم و حس لیاقت دارم

    و چراش رو اینجوری میگم

    چون پاره ای از وجود خدا هستم و وقتی من از خدا هستم و هیچ مرزی بینمون نیست پس من به منبع ارزشمندی وصلم

    فقط در صورتی بیشتر به این منبع وصل میشم که بیشتر عمل کنم به آگاهی ها و قدم بردارم

    و به اندازه ای که قدم برمیدارم به همون اندازه هم ارزشمندی رو دریافت میکنم و منتقل میکنم به جهان هستی

    من وقتایی که تکرار میکنم این حرفارو تصور میکنم یه منبع نوره و خداست حتی نور رو انقدر تصور کردم که الان قشنگ میبینمش هر وقت بهش فکر میکنم

    و تو اون منبع همه چی رو میبینم عشق ،شادی ،سلامتی و آرامش و ثروت و حس ارزشمند بودن و لیاقت داشتن همه شون رو میبینم ،چون از خدا هستم و به خودم میگم ، مگه میشه از خدا باشی و لایق نباشی ،من لایق دریافت هر آنچه نعمت و زیبایی و از همه جنبه های زندگی فوق العاده هست رو دارم

    ولی باید قدم بردارم تا لیاقت پیدا کنم

    و نشون بدم که لایقشم

    لایق دریافت حس ارزشمندی

    حس عزت نفس

    لایق دریافت عشق و سلامتی و ثروت و…

    وقتی یکی از فایلای استادو گوش میدادم

    استاد میگفت برای اینکه به خواسته هات برسی باید لایقش بشی

    لایق بودن هم یه سری کارارو لازم داره که در عمل انجام بدی و قدم برداری و خدا ببینه که داری حرکت میکنی و نتیجه رو با توجه به ایمانی که نشون میدی ببینی

    من وقتی درک کردم این حرفارو و گفتم که من احساس لیاقت و ارزشمندی و عزت نفس رو میخوام درسته؟

    پس چه کارایی باید انجام بدم که لایقش بشم

    لایق ارزشمندی و عزت نفس

    وقتی بیشتر فکر کردم دیدم فقط گفتن جمله اینکه من لیاقت دارم ،من ارزشمندم و … کافی نیست

    باید قدم بردارم که به خدا نشون بدم لایقشم تا خدا هم بهم کمک کنه

    مهم ترین چیزی که بود این رو متوجه شدم و تا جایی که تونستم قدم برداشتم و این قدم برداشتن رو باید ادامه بدم

    مثلا منی که میخواستم حس ارزشمندی رو احساس کنم تصمیم گرفتم با آدما خوب صحبت کنم و به همه احترام بذارم و اول از همه در آدما در همه چیز خدا رو ببینم

    و از وقتی به آدما نگاه میکنم طبق گفته استاد عباس منش میگم پاره ای از وجود خداست و خدارو شکر میکنم

    و جاهایی که اشتباه از من بوده ،مغرور نشم و معذرت خواهی کنم

    یا اینکه دارم هر روز تمرین میکنم که ارتباطم رو با آدما و البته با خودم و خدا خوب کنم

    قدم دیگه ای که برداشتم هر ایده ای که خدا بهم میگه به طرق مختلف ، سعی میکنم انجامش بدم

    از وقتی این کارارو کردم و دارم سعیمو میکنم تا قدم بردارم انگار احساس لیاقت در من بیشتر شده

    مثلا وقتی خدا بهم گفت برو گیره سر بافتنی بباف و من انجامش دادم و رفتم جمعه بازار تا بفروشمشون

    خدا باقی کاراشو انجام داد برای من و من دیروز که 2میلیون و 340 فروش داشتم انقدر حس لیاقت داشتن ثروت در من بیشتر بود و حس ارزشمندی داشتم که حالم فوق العاده بود و انگار یه انرژی تو وجودم بیشتر شد که به خودم گفتم تو لایق ثروتی ،تو لایق مشتری هایی هستی که امروز همه به راحتی پول واریز میکردن و خیلی سریع ازت خرید میکردن

    میگفتم تو لیاقت دریافت همه چیز رو داری کافیه که قدم برداری تا بهت داده بشه

    انگار وقتی قدم برمیدارم خود به خود احساس لایق بودن در همه جنبه ها در من تقویت میشه

    یا مثلا من میخواستم ارزشمند باشم

    اول شروع کردم با خودم صحبت کردن و هر روز به خودم عشق میورزم و هر وقت تو آینه خودمو میبینم میگم ببین این تصویر زیبا یه صاحب داره و اونم خداست و تشکر میکنم و سپاسگزاری میکنم و سعی میکنم این عشقی که خدا بهم عطا کرده که هر روز داره حالم خوب و خوب تر میشه رو به آدما ،به جهان هستی منتقل کنم

    هر روز تلاش میکنم و سعیمو میکنم تا رفتارم و شخصیتم رو تغییر بدم

    شده یه روزایی نجوای ذهن نذاشته تا درست متمرکز باشم و ورودیامو کنترل کنم ولی خدا انقدر دقیقه که بهش گفتم تا دیدی دارم مسیرو اشتباه میرم سریع پس گردنی بهم بزن تا همون اول راه برگردم به مسیرت

    چون متوجه شدم تا شخصیتم تغییر نکنه لایق هیچ چیز نمیشم

    به نظرم سه تا چیز رو اول باید انجام داد که استادم همیشه تاکید میکنن

    یکی قدم برداشتن

    ایمانمو به خدا نشون دادن

    کار کردن هر روزه و تغییر دادن شخصیتم و باورهام

    ان شاء الله برات مفید باشه حرفایی که نوشتم ،که من اینارو سعی میکنم هر روز انجام بدم

    حتی یادمه وقتی شروع کردم با خدا حرف زدن رو، اولش میگفتم آخه مگه میشه شنید که خدا باهات صحبت میکنه من گفتم وقتی برای استاد عباس منش شده برای منم میشه

    امید داشتم که بشنوم

    و الان هرچقدر بیشتر سعیمو میکنم تا از خدا کمک بخوام و متواضع باشم در مقابلش بیشتر این حس ارزشمندی رو احساس میکنم و از درون واقعا پر میشم از عشق

    و حتی خیلی وقتا واضح صداشو میشنوم

    که دیگه نیازی از دریافت کردن عشق از بیرون رو ندارم

    و وقتی از آدما عشق رو به طرق مختلف دریافت میکنم زود به خودم یادآوری میکنم که ببین طیبه خدا داره بهت عشق میورزه و واقعا حس ارزشمندی بهم میده

    همه این حس های ارزشمندی که این روزا دارم ،فقط تو یه چیز میبینم

    اینکه برای دریافتش قدم برداشتم و خدا داره هر روز بیشتر و بیشترش میکنه

    در مورد همه جنبه های زندگیم ازش کمک میخوام همیشه، که یادم بده که چجوری باید لیاقتمو با عمل کردن به قوانینش و اصل که توحید هست در عمل ، ایمانم رو نشون بدم

    و سعی میکنم هی سوال بپرسم

    چون وقتی سوال میپرسم خیلی سریع خدا جوابمو میده

    جدیدا یاد گرفتم از فایلای استاد که درست سوال بپرسم

    مثلا بگم چه کاری باید انجام بدم تا سلامتی بیشتر رو دریافت کنم ؟

    الهی که بهترین ها باشه برات زهرا جان، کلی عشق و شادی و سلامتی وآرامش و ثروت باشه برات

    عشق باشه برات زهرا جانم دوستت دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: