گفتگو با دوستان 3 | تسلیم بودن در برابر هدایت - صفحه 20
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2021/03/abasmanesh-14.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2021-04-03 07:44:442024-04-19 22:45:58گفتگو با دوستان 3 | تسلیم بودن در برابر هدایتشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 10 خرداد رو مینویسم
من صبح مثل همیشه پر از عشق شروع کردم به نقاشی کشیدن و تمرینی که شنبه اگر خدا بخواد میبرم استادم ببینه
وقتی تمرینم تموم شد مادرم گفت کدو و بادمجون و سیب زمینی و پیاز میخواد برای ناهار حاضر کنه گفت من پوست بکنم تو هم سرخ کن گفتم باشه
وقتی داشتم سرخ میکردم مادرم گفت طیبه مثل چند روز پیش زیاد نریز که خمیر نشه ، و کم کم سرخ کن
وقتی یه سبد متوسط از مخلوط 4 تا رو تو سه مرحله سرخ کردم ، کاملا خشک و جدا از هم سرخ شدن
ولی برعکس چند روز پیش وقتی داشتم سرخ میکردم از تنبلی گفتم بذاره یه دفه همه شون تموم بشن
زود سرخ کنم و دیدم هرچی هم میزنم سرخ نمیشن و میچسبن به هم و آخرش به مادرم گفتم خودت درست کن باقیشو
من دیروز که دیدم داره سرخ میشه با مقدار کمی که ریختم تو تابه ، یهویی مثل چراغ برام روشن شد
انگار یه وقتایی که نه خیلی وقتا حتی وقتی برمیگردم به خودم میگم ببین طیبه از این درس بگیر حس میکنم باز خدا داره به زبونم جاری میکنه ،چون من که قبلا اصلا به این چیزا توجه نمیکردم
همه کار خداست که توجهمو جلب میکنه تا درس بگیرم
به خودم گفتم ببین طیبه ، الان تو بار اول زیاد خواستی همه رو با هم سرخ کنی و نتیجه چی شد ؟؟ له شدن و درست سرخ نشدن
اما الان شروع کردی به کم کم سرخ کردن و انقدر خوب سرخ شدن که کاملا از هم جدا بودن
نتیجه این درس برات چی بود ؟؟؟
و همون لحظه بهم گفته شد که
مثل حرفایی که از استاد عباس منش یاد گرفتی
که میگفت یک شبه پولدار نمیشید ،یک شبه باورهای اشتباهتون نمیره ، یک شبه نقاش نمیشید
و حتی مسیر تکامل یادآوری شد بهم که ، مسیر رو باید آروم و با حوصله و باعشق حرکت کنی و سریع نخوای به نتیجه برسی
من بار اول عشق نداشتم به کار آشپزی و سریع میخواستم سرخ کنم و غذا تموم بشه که نتیجه معلوم بود
ولی بار دوم گفتم خدا یه کاری کن من دارم سرخ میکنم تو که قدرت دستته زمان رو برای من نگه دار ، و اینجوری بود که با حوصله سرخ کردم
و حتی این یادم اومد که سرخ شدن این 4 تا نعمت خدا ، مثل این میمونه که آروم آروم شروع میکنن به تغییر ،حتی وقتی دارن سرخ میشن به دیگری آسیبی نمیرسونن
یهویی این آسیب نرسوندن بهم گفته شد که اینجا بنویسم
منظورم از آسبی اینه که:
وقتی بار اول با عجله و به سرعت میخواستم سرخ بشه و اصلا به هیچ چیزی فکر نمیکردم و این باعث شده بود که بدون فکر عمل کنم ، این باعث شد بچسبن به همدیگه و له بشن
مثل این میمونه که مثلا بخوام تو مهارتم نقاشی پیشرفت کنم و به هر قیمتی که شده تلاش کنم تا کارام بره خارج از کشور
و بدون فکر عمل کنم و بدون اینکه مهارتم رو افزایش بدم دست به کارهایی بزنم که در مدارش نیستم و نتیجه ام کاملا خراب میشه و ممکنه در این راه به دیگران آسیبی برسونم یا به خودم آسیب برسونم
چون من هنوز در مدارش نیستم که دریافتش کنم
ولی وقتی بار دوم با آرامش و مهم تر از همه، وقتی سرخ میکردم ،گفتم خدا تو کمکم کن و زمانم رو مدیریت کن ، و این باعث شد نتیجه خوب بشه و حتی عالی بشه
و بخوام برای نقاشی خودم مثال بزنم : مثل این میمونه که من با آرامش مسیر تکاملمو طی کنم و آروم آروم با تمرینات روزانه ام که مستمره ادامه بدم ، و به مرور زمان میبینم که نتیجه چقدر شگفت انگیز شده و مثل سرخ کردن 4 ماده غذایی که جدا از هم بودن و هیچ آسیبی به کسی وارد نمیشه حتی خود من
و من پیشرفت کردم در این صورت
یاد اوایل آشناییم با سایت افتادم که تو روزشمارا مینوشتم که من میخوام تابلومو قیمتشو 274 میلیون بذارم
اونموقع مهارت من برای نقاشی بالا نبود و در حد یادگیری های خودم بود
و میخواستم سریع به اون چیزی که میخوام برسم و سبب شد که قرض بگیرم و بدون فکر کردن نقاشیمو ببرم به نمایشگاهی که الهیه برگزار میشد و در نتیجه گفتن تابلوت پاره شده
و بعد ماجرای این تابلو و عجله من برای طی کردن مدارم سبب شد کلی درس از این ماجرا یاد بگیرم
و حتی انقدر خوشحالم که از این ماجرا هنوزم که هنوزه دارم یاد میگیرم که وقتی به تابلوی پاره شده ام نگاه میکنم دیگه هیچ احساس ناراحت کننده ای ندارم
چون درک کردم قضیه چی بود و همه اینها تکامل بود که من رعایت نکردم و طبق گفته استاد عباس منش نتیجه خراب شد طبق قانون خدا
که میگفت اگر هم یک شبه موفق بشین اون موفقیت پایدار نیست
ولی بعد با گذشت زمان که از دی ماه تا الان 5 ماه گذشته ،من شاهد پیشرفتم بودم و هستم هر روز
که من اول از همه با ایمان تر از اون روزم شدم
صبور تر شدم
صبور تر از این نظر که بیشتر سعی میکنم به خدا بسپرم و بذارم چگونگی رو خودش برای من انجام بده
بیشتر سعی میکنم آرامش داشته باشم تو این مسیر پر از عشق و لذت ببرم و الان فقط و فقط میخوام مهارتم رو بالا ببرم و حتی ایده هایی که از طرف خدا بهم الهام شده رو نوشتم تا وقتی مهارت نقاشیم پیشرفت کرد اونموقع کار انجام بدم که با کیفیت تر و با مهارت و پیشرفت باشه
و نتیجه اش فوق العاده
چقدر جالب ، هر چند وقت یه بار داشتم به این موضوع فکر میکردم و میخواستمبنویسم در موردش ولی نمیدونستم چجوری
خدا ، با سرخ کردن پیاز و سیب زمینی و کدو و بادمجان ، بهم یاد آوری کرد و گفت ببین عین سرخ کردنه ، و هر لحظه میتونی از همه چیز درس یاد بگیری و در عمل نشون بدی
که من در عمل چند روز پیش نشون دادم
این ماجرا دوباره تکرار شد برام ، فکر کنم البته اینجوری درک کردم که خدا خواسته ببینه که چجوری عمل میکنم
در روز شمار های قبلی نوشتم که استاد رنگ روغنم گفت که برای نمایشگاه اردیبهشت ماه یه مجسمه کار کنید اگر تونستید و اصلا اصراری نکرد ،چون ما تازه شروع کرده بودیمو گفت اگر تونستید
و من سه ماه فرصت داشتم و کاری نکردم وای سه هفته آخر شروع کردم و چون با عجله میخواستم مجسمه رو تموم کنم هی میدیدم طراحی رنگ روغن خراب تر و خراب تر میشه
و وقتی به یک باره خدا باز هم یادآوری کرد با جریان پاره شدن تابلو نقاشیم ، به خودم اومدم و گفتم نه دیگه ادامه نمیدم ،همونجا نصف کاره رها کردم و دیگه نمیخواستم تو نمایشگاهی که استادم گفته بود شرکت کنم
و به خودم گفتم ببین طیبه ، در اول شروعت برای مسیر ادامه دادن نقاشیت ، یک بار برات رخ داد تا درس بزرگی بشه برای ادامه مسیر پیشرفتت
و همیشه یادت باشه
عجله نکن تا تکاملت رو طی بکنی
نخواه که به هر قیمتی کار کنی که کیفیت کارت هم پایین و حتی بی ارزش بشه کارت
هفته پیش یکی از بچه ها تو کلاس از استاد پرسید که
شما شخصیتا انسان صبوری هستین یا عجول یا حد وسط تو نقاشی کشیدن ؟؟
جوابی که داد این بود
عجله کنم که چی بشه ؟؟؟؟
کیفیت مهمه
و بعد یکی از بچه ها گفت که :
داشتم به کار کردنتون فکر میکردم استاد
میگفتم چقدر با حوصله و آروم کار میکنید
استاد گفت حوصله از چی میاد ؟؟؟
یکی گفت آرامش
گفت نه حوصله از عشق میاد
گفت یه وقت میخوای یه کار رو انجام بدی که فقط انجام داده باشی
یه وقتی نه ، یه کاری رو میخوای به نحو احسنت انجام بدی
و بعد همون دختری که سوالو پرسید گفت برای این پرسیدم که من خیلی عجولم و از وقتی اومدم کلاس رنگ روغن شخصیت عجول بودنم تبدیل شده به صبوری تو نقاشی و حتی تو زندگی
دیگه عجله ای ندارم نقاشیم سریع تموم بشه صبور تر شدم
استادم گفت : آره صبور میشی
منم اول کار وقتی نقاشی رو میخواستم شروع کنم عجول بودم ،نقاشی به مرور زمان منو صبور کرد
و گفت کم کم تو وجود آدم عشق شکل میگیره ، بعد تو برای عشقت زمان میذاری ، اصلا سیستمت عوض میشه کلا
و بعد گفت
بچه ها شخصیتایی که برای الگو انتخاب میکنید خیلی مهمن
و من یاد حرفای استاد عباس منش میفتادم و انگار تکرار میشد اون آگاهی های فایلا تا من توجه کنم و فکر کنم
حتی من شنبه این هفته 5 خرداد خواستم حرفای استادمو بنویسم ولی یادم میرفت انگار الان زمانش بود که بنویسم
وقتی این حرفارو نوشتم ، یادم اومد که من خودمم چقدر عجول بودم وقتی تو این مسیر تازه شروع کردم و بعد وارد سایت خانواده عباس منش شدم
دلم میخواست به خیلی چیزا به سرعت برسم و چسبیده بودم بهشون ، عشق داشتم ،به نقاشی و خواسته هام ولی عجول بودم وحتی تلاش میکردم و از خدا درخواست میکردم و با فایلایی که گوش میدادم فکر میکردم رها شدم ولی تازه تازه حس میکنم که رهاتر شدم
چون دیگه اصلا به هیچ کدوم از اون چیزایی که هی فکر میکردم بهشون ،دیگه فکر نمیکنم
درسته خواسته هام هنوزم هستن ، و یه وقتایی بهشون فکر میکنم ولی وقتی فکر میکنم حسم خوبه و دیگه اون حس ناخوبی که قبلا داشتمو ندارم
دیگه الان هر روز که بیدار میشم میگم خدا تو بگو چیکار کنم و سعی میکنم بیشتر چشم بگم به حرفاش
سپیده خانم اول و وسط فایل به استاد گفت که
هدایت اینه که باهاش حرف میزنی میگی چیکار کنم و اون میگه و تو میگی چشم و سعی میکنی عمل کنی و حتی انقدر این حس بلند تره که حس میکنی داره باهات حرف میزنه
من تو این تقریبا دو سه هفته فکر کنم که تو روز شمار ها نوشتم ، دقیقا حرفای سپیده خانم رو با تمام وجودم حس کردم و یه روزایی میشد میپرسیدم خدا یه سوال دارم
تو الهام میکنی ولی آخه من قشنگ حس میکنم تو داری با من حرف میزنی ؟؟
حتی یه وقتایی انقدر بلند میشد این صدا که مثال بخوام بزنم
میگفت از این مسیر نرو ولی من گوش نمیدادم و میگفتم حتما خودم دارم تو دلم حرف میزنم و میدیدم این صدا بلند تر میشد مگه بهت نگفتم نرو از اون مسیر ؟؟؟
و من توجه نمیکردم و یادمه یه بار بعد این حرف شروع کردم به گفتن خدای من خدای من ای بهترین رب من دوستت دارم که گفتم
شنیدم نه تو منو دوست نداری اگر دوستم داشتی بارها بهت گفتم نرو از این مسیر نمیرفتی
و من اونجا به خودم اومدم دیدم واقعا من دارم با خدا حرف میزنم و زود مسیرمو تغییر دادم و وقتی رفتم گفت آفرین اگر ادامه بدی بیشتر ازت راضی میشم
تو این چند هفته انقدر از این اتفاقا افتاده که دیگه شکی ندارم که داره باهام حرف میزنه
این چند روزو وقتی میگفتم دوستت دارم ربّ من
تا من میخواستم بگم جمله ام تموم نشده میشنیدم منم دوستت دارم بنده من مخلوق من
خیلی حس خوبیه شنیدن این صدا
یه وقتایی درک میکنم بدون اینکه صدایی مثل صدای خودمو بشنوم و یه وقتایی مانعم میشه یعنی مثلا وقتی راه میرم خود به خود می ایستم و مسیرمو تغییر میدم بدون اینکه اراده ای از خودم داشته باشم یا اینکه صداشو بلند تر میشنوم
خداروشکر میکنم که با دیدن این فایلی که در روز شمار 145 بود و من تو این 8 ماه نشنیده بودمش و زمانش این روزا بود ، شنیدم
و بی نهایت از خدا سپاسگزارم
که هدایتم کرد تا این حرفارو بنویسم
باقی روزم که از 10 خرداد کلی هدایتم کرد رو تو یه دیدگاه دیگه مینویسم که طولانی تر نشه و رد پام بمونه که هر وقت خوندم یادم باشه که هر لحظه باهام حرف میزنه
به نام رب العالمین
روز 145 ام روزشمار من
سلام بر استاد عزیز
سلام بر دوستان عزیزم در این کلاپ هاوس
موضوع مهم هدایت که هر چی جلوتر میریم هرچی بیشتر درک میکنیم این مقوله هدایت پر رنگتر میشه.
طبق آموزه های من از استاد اینه که : ما وقتی پا به این کره گذاشته ایم میدانستیم برای چه چیزی آمده ایم اما همگی فراموش کرده ایم و مدت کوتاهی در کره خاکی اقامت داریم.
مثال استاد در مورد اقامت ما در این جهان مثل بالارفتن با آسانسور است .
ما همگی انرژی هستیم و بخشی از انرژی پاک و مقدس خدا هستیم و میتوانیم هر آنچه بخواهیم را خلق کنیم.
و اصلا خدا از ما خواسته که بیاییم و خلق کنیم .
چرا؟
بخاطر گسترش جهان
تضادهای ما که برای هرکسی متفاوته برای گسترده تر شدن این جهان است.
و ما بخاطر باورهای کهنه ای که با خودمون حمل کرده ایم یادمون رفته که ما با منبع اصلی در ارتباط هستیم.
و اگر به نقل کسانی که یک مرگ موقت داشته اند دقت کنیم همگی یه راهنما همراشون بوده که اونا انگار همیشه میشناختنش .
اون همیشه یه ندا بوده و همیشه همراه ما بوده و هست.
و ما هر چقدر پذیرای این ارتباط و همراهی باشیم بهتر بهره مند میشیم و بهتر هدایت میشیم.
حالا کی میتونیم صدای این ندا را درک کنیم ؟
وقتی سکوت کنیم . وقتی احساسمون را خوب کنیم . وقتی به نجواها اجازه ورود به ذهن را ندیم.
طبق آیات قرآنی هر وقت خدا با ما صحبت میکنه شیطان هم داره صحبت میکنه.
چه موقع ما ندای خدا را درک میکنیم ؟ وقتی حسمون خوبه وقتی حالمون خوبه . وقتی ترس و نگرانی نداریم.
پس نجواها همیشه هست و این دست ما است که صدای نجوا را ببندیم و ندای الله را دریافت کنیم.
مثل موج رادیو که درست تنظیم نشه . ببینید همیشه خش خش میکنه صدا خوب نمیاد و ممکنه چندتا صدا با هم مخلوط بشه . و ما اونموقع درست نمیشنویم .
وقتی موجمون و ارتعاشمون درست تنظیم بشه ندای قلبمون را میشنویم.
و چقدر خوشحالم استاد در این فایل برام توضبح دادند که این مقوله هم تکاملی است.
یعنی هر کسی نسبت به ارتعاش خودش هدایت میشه و دسترسی اون به هدایت به اندازه ظرفیتش هست.
و هرگز نمیشه درخواست هدایت کنی مثلا برای کار و من درآمد ماهانه ام صفر باشه و یکدفعه هدایت بشم به کاری با ماهی nمیلیون تومان.
نه نمیشه باید ظرفیت من هم تکاملی بزرگ بشه.
و توی همین سایت وقتی من ابتدای راه بودم اصلا و تقریبا هیچ یک از فایل ها را نمیفهمیدم.
فقط حرف های قشنگ بود و ذات من و درون من یادش میومد که انگار این کلام آشنا است. و به دلم مینشست.
من فقط گوش میکردم. مثل یک موزیک خوب که به دل میشینه .
و یواش یواش بعد چند ماه شروع به عمل کردن کردم.
اصلا نمیفهمیدم یعنی چی به نکات مثبت فکر کنید.
میگفتم یعنی چی؟ خوب بد هم وجود داره و من دارم میشنوم .
اصلا مگه میشه توی این دنیا در مورد بدی ها صحبت نکرد. چه آدم بی رگی من میشم اگه اینجوری پیش برم.
اما آرام آرام درک کردم که نه . منظور استاد اینه که اعراض کن.
در این جهان دو قطبی همیشه بد و خوب در کنار هم هستند. اصلا این جهان با همین تضادها شکل گرفته.
خودم درکم از این موضوع این شد که توی نقاشیم با سایه های تیره روشنایی ها نقش میبندند و زیبایی ها پدیدار میشه.
اگه تیرگی توی کار نیاد روشنایی معنا نداره.
و ارام ارام فهمیدم کنترل اینها دست خودمه . چقدر توجه میکنم به نا زیبایی ها .
خوب توجه من هست که داره ارتعاش منو میسازه.
چون وقتی توجه میکنم به هر چیزی ذهن من از اون پر میشه و جایی برای چیز دیگر نیست. اون توجه تبدیل میشه به فکر و فکر با تکرارش تبدیل میشه به باور.
و باور هم تیدیل میشه به فرکانس و ارتعاش . و جهان به ارتعاش من پاسخ میده.
این جهان اینقدر نظم داره و کاری به چیز دیگری نداره فقط فرکانس فقط ارتعاش.
و کلا ما موجوداتی فرکانسی هستیم .
و ارتعاش من میشه حقیقت زندگی من .
و این موضوع کاملا تکاملی برام پیش رفته.
و حالا درک هدایت هم همینطوره.
سوره حمد را زیاد میخونم و دارم تمرین میکنم که چقدر به این آیه عمل میکنم :
ایاک نعبد و ایاک نستعین
حالا هر چقدر به این آیه عمل کنم مسلما هدایت من دقیق تر میشه .
چرا؟
چون باور میکنم من هیچم و خدا همه چیزه
چون باور میکنم من چیزی نمیدونم و اون آگاهی کل است
و وقتی به این باور برسم که توحید را در عمل بیارم کم کم صدای قلبم را میشنوم
هر چقدر به ندای قلبم عمل کنم هدایت را راحت تر دریافت میکنم.
استاد عزیزم ممنونم اینقدر روان توضیح میدهید و اینقدر ساده میگویید و پیچیده نمیکنید تا هر کسی در هر شرایطی چیزی را درک کنه که در فرکانسش هست.
ممنونم از این روزشمار عالی
خدایا شکرت بخاطر این مسیر سبز
سپاسگزارم
دوستت دارم
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
145. چهارمین رد پای من برای روز شمار
روز دوشنبه 7 خرداد ،بعد از ظهر میخواستم شروع کنم به نقاشی که یهویی بهم گفته شد اول اتاقمو تمیز کنم که رنگا و کاغذا و کلی وسیله رو زمینه
بعد وقتی شروع کردم ، میخواستم جارو بکشم مادرم گفت کیسه جارو برقی پر شده باید ببریم بیرون تمیزش کنیم
اصلا من قصد بیرون رفتن نداشتم
از وقتی که صبحا میگم خدا خودت برای من بخواه ، و تو بگو چیکار باید بکنم ، قشنگ منو به روش های مختلف جای میبره که باید برم
یا جایی میفرسته که باید کار انجام بدم و قدم بعدی رو بهم میگه
وقتی رفتیم دوشنبه بازار محله مون هم بود ، منتظر بودم مادرم بیاد ، رفتم جلوی زیر لیوانی فروشی وایسادم و نگاه کردم میخواستم برگردم بیام که دیدم فروشنده اش صدام کرد گفت چوبایی که ازم گرفتی ، نقاشی کشیدی؟
گفتم بله و از گوشیم نشون دادم کارامو
بعد داشتم باهاش حرف میزدم که یهویی متوجه شدم همون خانمی که بار اول تو یک شنبه بازار دیدمش و سه بار اومد کارامو دید و بعد از اونجا خدا هدایتم کرد تا پیاده برم و وقتی سوار ون شهرکمون شدم دیدم همون خانم هست و بهم گفت برو پایگاه اسمتو بگو تا شاگرد بدن بهت و من عمل کردم به این ایده
و بار دوم وقتی ظهر میرفتم جلو در مدرسه تا نقاشیامو بفروشم دیدمش و باهام حرف زد و گفت برو فلان پایگاه و برو با مدارس حرف بزن مدارس غیر انتفاعی تا برای بچه ها سفارش نقاشی بگیری
بار سومم که دیروز 7 خرداد دیدمش
جلو دستفروشی چوبی که داشتم با فروشنده اش حرف میزدم ،و برگشتم و دیدم داره نگام میکنه و باهم حرف زدیم
مجدد بهم گفت میتونی بری سه شنبه بازار محله نزدیک خونتون و آدرسشو داد
من این ایده رو یه بار هم از زبون خانم دستفروشی شنیدم که بهم گفت برو سه شنبه بازار محله نزدیک خونمون و توجه نکرده بودم
وقتی بهم گفت گفتم خدای من چیکار داری با من میکنی
وقتی ایده ای بهم میدی و بهش عمل نمیکنم دوباره بهم یادآور میکنی
و همونجور که اون خانم داشت با من حرف میزد منم داشتم با خدا حرف میزدم تو دلم
بهم گفت که یه آدرسم بهت میدم تو همون محله هست چوباشو ارزون میده میتونی از اون بگیری
من تو دلم هی میگفتم خدا ،دلیل این تکرار که من هر بار این خانم رو میبینم و بهم میگه برو فلان جا چیه ؟؟؟
امروزم بهم گفت که برو سرای محله هارو هم اسمتو بگو برای آموزش
میدونم که همه اش کار خداست و میدونم که اینا رو گفتا تا عمل کنم و باید عمل کنم تا قدم بعدیم بهم بگه
خیلی حس خوبی دارم وقتی هدایتاشو میبینم ،وقتی میشنوم و حس میکنم
آرامش قلبی بهم میده که باعث میشه با اشتیاق تر ادامه بدم این مسیر رو
خدایا شکرت بی نهایت ازت سپاسگزارم
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
145. سومین دیدگاه من برای فایلی که بعد از چند ماه تازه دیدمش و میدونم که الان وقتش بود که بشنومش ،چون وقتی میشنیدم حرفای سپیده جان رو قشنگ تمام هدایت هایی که این چند وقته داره بیشتر و بیشتر میشه رو یادم میاوردم و
اونجایی که سپیده جان میگفت که میگه چی بخور ،چی نخور، یا کوچکترین کارهارو و تمام حرفایی که گفت
گفتم وای برای منم رخ داده
و تمامشون اومد جلو چشمم و وقتی داشتم گوش میدادم رفته بودم تا نمد بگیرم از مرکز خرید محله مون ، و بار اول تو راه پلی کردم و گوش دادم
و انقدر گوشامو تیز کردم و انقدر آروم میرفتم و گوش میدادم و یادآوری میکردم که حس فوق العاده پر از آرامش بهم میداد
درموردشون بخوام بنویسم طولانی میشه
اول درمورد امروز بنویسم و بعد که این فایل رو گوش میدادم یه هدایتی بهم شد تا مسیرمو عوض کردم و واقعا بعدش که فهمیدم چرا مسیرم عوض شد گفتم….
اول از صبحم شروع میکنم صبح روز 6 خرداد
من وقتی صبح، باز یهویی بیدار شدم ،دیدم ساعت 6 هست و خدا مثل اون روزی که قبلا برام تکرار شده بود امروز هم تکرار کرد
من و خواهرم دیشب باهم حرف زدیم قرار شد که بریم جلو در مدرسه صبح ساعت 6:30
تا وسیله هامونو بفروشیم
من خوابیدم و باز خدا ساعت 6 منو بیدار کرد و مثل یه بار قبل که رخ داده بود ، بلند شدم از خواب و حاضر شدم خواهرم اومد تا بریم
اینبار مدرسه خواهر زاده ام که تعطیل شده بود اونم با ما اومد تا برگشتنی صبحانه رو تو پارک بخوریم و نون بگیریم
داشتم میرفتم بیرون که چشمم به بادکنک افتاد که بادش کم شده بود و تو راه پله مون گذاشته بودیم ، گفتم ببرم بیرون یه جایی ببندمش هرکس دوست داشت برداره
بعد به یه شمشاد بستم و راه افتادیم و رفتیم مدرسه
تو راه دیدم جلوی یه درختی پر از شیشه هست ، گفتم چقدر شیشه ریز و درست حتما نمیخوان گذاشتن اینجا
خواستم بردارم گفتم برگشتنی برمیداریم میبرم شیشه بری برش میزنه به عنوان پالت برای رنگ روغنم استفاده میکنم
وقتی رسیدیم خواهرم 80 فروش داشت ولی من اصلا هیچی نفروختم
ولی میگفتم خدایا شکرت هرچی تو به من بدی ممنونم ازت و سپاسگزارم
برام جالب بود حسادتی که قبلا داشتم کم رنگ و کم رنگ تر شده بود وقتی هیچی نفروختم یه لحظه ذهنم باز شروع کرد که تو که هیچی نفروختی چرا صبح زود پاشدی اومدی مدرسه و الان خوابت هم میاد ، میموندی خونه میخوابیدی
و من سعی میکردم بگم چه ربطی داره ممکنه یه روز نفروشم این دلیل نمیشه که بگم چرا نفروختم ، عوضش اومدم با خواهرم بعد ساعت 8 میریم پارک کنار مدرسه و صبحانه میخوریم
درسته خوابم میومد ولی حس خوبی داشت، تو پارک دراز کشیدم رو نیمکت سنگی خیلی خوب بود به نور خورشید و درختا نگاه میکردم
اینبار که نقاشیامو مثل دستفروشای مترو آویز کرده بودم به جا لباسی و به نمد وصل کرده بودم ،گرفتم دستم و اصلا تو کیف دستی نذاشتم و خیلی راحت گرفتم دستم و با خودم بردم پارک و آویزون کردم به گوشه نیمکت
و داشتم میگفتم خدا خودت هرچی برای من خیر میدونی همون بشه
بعد تو راه که داشتیم میومدیم ،یهویی یادم اومد من چرا متر نیاوردم؟ قرار بود به مدرسه ای که مدیرش گفت بهم که بیا خودت متر بزن دیوارای مدرسه رو تا قیمت بدی به نقاشیش ،متر ببرم
گفتم باشه حتما خیریتی توش بوده که یادم نبود بیارم
فردا اگر خدا بخواد میبرم متر میکنم دیوارارو
بعد که برگشتیم خونه، دوباره حاضر شدم تا برم صالح آباد تا به خانمی که هدایتی خدا منو باهاش آشنا کرد تا بعد به دلم انداخت بهش صحبت کردن فارسی رو یاد بدم
وقتی میخواستم برم از دلم گذشت که گفته بود براش کتاب آموزش الفبا رو بگیرم چرا پرس و جو نکردم
همین که گفتم دیدم تلفنم زنگ خورد و همون خانم بود گفت کتاب خریدی برام ؟ گفتم نه و گفت اگه میشه بری بگیری و گفتم باشه میگیرم و مسیرم تغییر کرد به سمت میدان انقلاب
اصلا ذره ای تو فکرم نبود که برم اونجا ، ولی به این فکر کردم که برم هم کتاب بپرسم و هم بوم نقاشی بخرم با 200 هزار تمنی که داشتم
بعد پرسیدم خدا چیکار کنم تو بگو برم انقلاب یا برم صالح آباد و بگم که بعدا میگیرم کتابو
بعد گفتم برم کتاب بگیرم قول دادم بهش چشم به راهه
و هر بار به کسی قولی میدم یاد آیه هایی میفتم که چند روز یا چند وقت پیش بود خوندم که میگفت
هرموقع وعده ای دادین بهش عمل کنین و سعی کردم تا جایی که تونستم بهش عمل کنم
و بعد رفتم انقلاب تا دنبال کتاب بگردم
وقتی رسیدم تو فکر خودم بود از دری برم که اول از مغازه نزدیک در ورودی مترو بوم بخرم و بعد برم دنبال کتاب
ولی خدا جوری حواسمو به گوشیم جلب کرد که داشتم فایلا رو گوش میدادم و به جای اینکه از خروجی دانشگاه تهران برم بیرون از خروجی دیگه رفتم و مسیرم تغییر کرد
من اونموقع ندونستم چرا مسیرم تغییر کرد ولی وقتی به امروزم فکر میکردم متوجه شدم چرا تغییر کرد
من رفتم و یکی یکی از کتاب فروشیا پرسیدم ، از گوگل نگاه کردم آدرسو خیلی دور بود هی یه صدایی میگفت اول به شماره ای که تو گوگل هست زنگ بزن
الکی این همه راهو نرو به اون آدرس و من گوش نمیدادم و اون صدا بیشتر و بیشتر شد که مانع از رفتنم میشد و گفتم چشم و زنگ زدم ،گفتن کتاب رو نداریم و گفتم چه خوب شد گوش دادم و اول زنگ زدم
دیگه اون همه راهو نرفتم
بعد من پیاده رفتم تا بی آر تی ایستگاه دانشگاه تهران
نزدیک که شدم مشغول گشتن اون کتاب آموزشی بودم که از کنارم یه خانم مسن رد شد گفت دخترم ؟
ولی جوابشو ندادم باز ذهنم گفت برو حتما میخواد ازت پول بگیره جوابشو نده
ولی یه حسی هم میگفت چرا بی احترامی کردی به کمک نیاز داره چرا جوابشو ندادی ؟ قشنگ حس میکردم که کار اشتباهی کردم و رفتم وایسادم برگشتم نگاش کردم
دوباره اون حس گفت برگرد ببین چه کمکی نیاز داره ولی من وایسادم ببینم که چرا اون خانم وایساده و نمیره
که یهویی دیدم یکی از دست فروشا کیسه ای که دستش بود و برداشت و برد جلو در بانک گذاشت و برگشت از دستش گرفت برد تا دم در بانک تا بشینه ، نمیتونست راه بره به سختی راه میرفت
من پی به اشتباهم بردم گفتم خدایا ببخش منو با یه لحنی گفت دخترم که حس کردم نیاز به کمک داره ولی واینستادم بپرسم بگم بله با مک بودین ؟
همون حس گفت برگرد و ازش حلالیت بخواه و بگو که ببخشه که بی توجهی کردی
نگه ندار برای روز حساب رسیت
برگشتم و بهش گفتم ببخشید خانم منو صدا کردین توجه نکردم و رفتم حلالم کنین برگشت گفت هیچ کس توجه نمیکنه و گریه کرد اشک ریخت
اون لحظه گفتم خدایا منو ببخش ، میخواستی امتحانم کنی ، قشنگ حس میکردم که یه جور امتحان بود و بعدش متوجه شدم
بهم گفت که از کش موها و تخم مرغ رنگیا ازم میخری بچه ام بیمارستانه و گفتم آخه من پول ندارم 200 تمن بیشتر ندارم و میخوام برم کتاب بگیرم
و تو راه که نشد برم بوم بخرم گفتم اگر کتاب برای اون خانم پیدا کردم که بهش درس بدم با 200 تمنی که داشتم میگیرم براش ، گفت کمکم کن ازم خرید کن بعد حس کردم باید خرید کنم و گفتم خدایا منو ببخش
درسته 200 دارم فقط ولی اینو نه به خاطر اینکه نداره میدم به خاطر اینکه تو بهم دادی بهت میدم و من کی هستم بخوام بگم کمک کردم ، و گفتم خدایا حتما هدایتم کردی تا کمک کنم بهش
اون لحظه نجوای ذهنم میگفت تو فقط 200 داری چرا میخوای به اون خانم 150 بدی خودت میمونی ولی توجه نکردم و 150 دادم و برگشتم
وقتی فکر میکردم به همه این جریانا
به این نتیجه رسیدم
چند روز پیش من درخواست کردم که خدا بهم یاد بده خدا گونه بودن رو ،شهید بودن رو
و رفتارهای رئیس جمهور رو که تحلیل میکردم میگفتم چجوری کمک میکنه ؟؟ میگه حتی پول حقوقی که میگیرم رو پخش میکنم و کمکم میکنم
و این یادم اومد که خدا میخواسته امتحانم کنه ببینه منم میتونم با توجه کردنم به کسی که ازم کمک خواسته یاد بگیرم تا درسای شهید بودن و خداگونه بودن رو یاد بگیرم ؟؟؟
و یاد آیه های انفاق میفتادم
میگفتم خدا گفته اگر کسی کمک خواست کمکش کنین
بعد آیه ای که میگفت جوری نباشه که خودتونم به سختی بیفتین یادم اومد و یه دو دلی داشتم که آیا کمکم ددست بوده یا نه
و به نتیجه ای رسیدم و گفتم اصلا من کی باشم که بخوام کمک کنم هیچی که برای من نیست ، پس پول خدا رو به خودش برگردوندم
و دوباره گفتم طیبه ببین خدا این همه مسیرت رو پیچید
تو تو فکرت یه مسیر دیگه بود
از اول مسیرت تغییر کرد و حتی از در دیگه مترو اومدی بیرون این یعنی چی ؟؟؟ یعنی اینکه میخواسته بهت درس یاد بده
که هر کس از این به بعد صدات کرد با خوش رویی جواب بدی بهش و کمکش کنی حتی اگر کمک مالی نتونستی بکنی بشنوی که چی میگه نه اینکه بی تفاوت بشی و راهتو ادامه بدی
این خیلی برام سنگین بود خودمم گریه کردم گفتم خدایا میدونم میبخشی ، کمکم کن تا در عمل کردن سرعت بگیرم
بعد من که برگشتم دوباره به اون خانم نگاه کردم دیدم یه آقا کمکش کرد و بلندش کرد و نمیتونست راه بره
و دیگه رفتم و تو دلم هی میگفتم خدایا ببخش به خودم ظلم کردم
بعد چند بار که گفتم قشنگ شنیدم که گفته شد بخشیدمت نگران نباش به مسیرت ادامه بده و آرام باش و دیگه توجهت رو به من بده
و خوشحال شدم از اینکه درک کردم و به راهم ادامه دادم و رفتم صالح آباد
وقتی میرفتم منتظر اتوبوس بشم قرار بود دو تا اتوبوس دیگه عوض کنم تا برسم به صالح آباد ولی وقتی رسیدم ایستگاه اتوبوس به طرز شگفتانه ای اتوبوسی اومد که برای صالح آباد بود ، تعجب کردم گفتم اتوبوسا که از این مسیر نمیان چجوری شد یهو؟؟؟ و گفتم آره طیبه همه اینا کار خداست و واقعا حس فوق العاده ای به آدم میده
وقتی رسیدم مسجد قبلش تشنه ام بود گفتم کاش برم آب بردترم بخورم از مسجد همین که رسیدم دیدم دارن شربت میدن
خندیدم گفتم به به ممنونم خدا سپاسگزارم
و دو لیوان خوردم و بطری آبمو پر کردم از شربت
خیلی حس خوبی داشت وقتی خواستم و شد
و همه این کوچیک کوچیکا سبب میشه درمورد چیزای دیگه آروم تر بشم که اونا هم میشه باید باورامو تغییر بدم با تکرار
بعد که درس یاد دادم به خانمی که اومده بود و برگشتم خونه
تو راه برگشت چنان بارون با شکوهی بارید که فوق العاده بود
رسیدم خونه دیدم تو حیاط مسجدمون مراسم بود برای رئیس جمهور اونجا هم دقیقا شربت میدادن و خدا دو بار بهم شربت داد امروز
و درخواست کردم و عطا کرد
بعد برگشتم که خونه ، صبح رفتنی که با مترو میرفتم انقلاب ،یه دستفروش رو دیدم که وسیله هاشو به نمد با سنجاق وصل کرده بود ، پسیدم خدا من چیکار کنم که نقاشیام رو که با سنجاق وصل میکنم نایلوناشون که سنگینی میکنه پاره نشن و کنده بشن از سنجاق
یهویی توجهم جلب شد به مقواهایی که به نایلونا با منگنه وصل بود که بعد با سنجاق وصل میشد به نمد
بهم گفته شد تو هم میتونی به کارت این کارو انجام بدی و دیگه سنگینی چوبا باعث پاره شدن نایلونا نمیشا و کنده نمیشه
همین که رسیدم خونه شروع کردم به درست کردنشون
گفتم به مادرم برم نمد بخرم دیدم پول ندارم گفتم ازم جاکلیدی میخری برم نمد بگیرم بیام با جا لباسی درست کنم؟
گفت باشه و رفنم مغازه دار بهم تخفیف داد و برگشتم من از وقتی رفتم بیرون این فایل رو گذاشتم تو گوشم و تو راه انقدر آروم راه میرفتم که فقط بتونم با تمرگز گوش بدم به آگاهی هاش
بعد گفتم خدا میخوام پیاده برم و یکم راه برم و گوش بدم به فایل و نمیخواستم زود برم خونه ، هوای بعد بارون هم بود خیلی زیبا بود
حس کردم که اشکالی نداره و دوباره دیدم دارم میرم سمت تره بار محله مون ، همین که رفتم حس کردم باید بادمجون و کدو بخرم و زنگ زدم به مادرم گفتم مادر برای فردا دو تا از هر کدوم بخرم ناهار درست کنیم بخوریم؟؟؟ گفت باشه بگیر
وقتی گرفتم و داشتم برمیگشتم خونه از یه مسیر مسخواستم برم
حس کردم گفته شد نه از اینجا نه ، از راه مستقیم خونتون برو که ازجلو مدرسه بری ، برگرد و چشم گفتم و یه حس آرامشی داشتم گفتم حتما تو این مسیر چیز خاصی برای من هست
و همون لحظه حرفای استاد رو گوش میدادم که در مورد همین هدایت ها میگفت در جواب سپیده خانم
و پرسیدم یعنی تو این راه که گفته شد برم چق هست ؟ وقتی
رسیدن جلو در مدرسه دیدم یه خانم اومد پرسید شما از تره بار میاین؟؟؟
گفت باز هست ؟ اولش خواستم بگم بله ولی زود یادم اومد وقتی من خرید کردم و اومدم دیدم چراغ تره بار رو خاموش کردن و گفتم به اون خانمی که ازم پرسید
بهش گفتم حالا باز میخووین برین شاید هنوز نبسته باشه
گفت نه دیگه این همه راهو نمیتونم برم برمیگردم فردا میخرم
وقتی رفت گفتم چی شد ؟؟؟ خدا داشتی منو هدایت میکردی به این مسیر که جواب این خانم رو بدم ؟؟ اینکه منو سر راهش قرار بدی تا بیشتر از این راه نره ؟؟
خیلی حس خوبی داشت وقتی تحیلی میکنم و حس هایی که بهم میگه آره درسته قوت قلب بهم میده تا آروم تر بشم
امروز من پر بود از لحظه لحظه هدایت های خدا
وقتی هر روز مینویسم و یادآور میشم هرلحظه بیشتر و بیشتر میشه
یه وقتایی شده نجوای ذهنم میگه ننویس چرا مثلا مینویسی با جزئیات که چی بشه
ولی یه اراده ای بالاتر از این نجوا هست که منو میاره اینجا تا بنویسم ، و بارها شده دیر نکشتم ولی اومدم و نوشتم
و همه اینها هدایت خدای خوب و قشنگم هست
خدایا بی نهایت ازت سپاس گزارم و برای تک تک اعضای خانواده صمیمی عباس منش شادی و سلامتی و آرامش و عشق و زییایی و ثروت بی نهایت از خدا طلب میکنم
و سعادت در دنیا و آخرت برای همه مون باشه آمین
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
145. دومین رد پای من برای این فایل پر از آگاهی که وقتی رد پای اولم رو گذاشتم اصلا این فایل رو گوش نکرده بودم و بعد امروز دانلودش کردم و گوش دادم
فکر کنم باید به این فایل رو چندین بار گوش بدم انقدر پر از آگاهیه که هر بار به فکر میرم و با دقت بیشتر گوش میدم ، جالبه من اصلا این فایل رو نشنیده بودم
در مورد دیروزم بگم ، از دادگاه بگم که تو همین فایل رد پامو نوشتم و یادم رفته بود و بعد گفتم تو ویرایش مجدد بنویسم ولی دوباره یادم رفت و یک روز بعدش که بعد از غروب امروز دانلود کردم و گوش دادم فهمیدم که چرا یادم رفته بود
خدا نگه داشت تا بعد با شنیدن این فایل درک کنم که دقیقا در مورد موضوعش استاد حرف زدن
که گفتم ذهن ممکنه بگه که هدایت نبوده و بخواد گمراهت کنه و اتفاقات به ظاهر بد رو بگه هدایت خدا نبوده
حالا در مورد موضوعی بگم که یادم رفته بود بنویسم و الان گفته شد ،به یادم آورده شد تا بنویسم
من دیشب که داشتم رد پامو مینوشتم یه لحظه یادآور شد برام ولی بعد هرچی فکر کردم به کل فراموشم شد
وقتی داشتم حرفای خودمو دوباره میخوندم دیدم که یه چیزو ننوشتم که خدا یادآور کرد
دیروز که رسیدم دادگاه انقدر راحت بودم که خدا محدودیت هامو ازم گرفته بود و بار اول که شهودمو هفته پیش شنبه برده بودم ، که یکم دستام لرزید ولی خدا انقدر سریع آرومم کرد که به راحتی حرف زدم
ولی دیروز دیگه خیلی راحت بودم
رفتم ومسئول اتاقی که گفته بود بیار اینجا برگه نشر آگهی رو ،بردم و گفت مسئولش رفته نماز
یکم وایسادم دیدم ساعت 13 هست گفتم الان که نماز رو گذشته
ذهنم شروع کرد به گفتن اینکه، نکنه دروغ میگه
و من سعی داشتم که کنترل کنم خودمو شروع کردم با خدا حرف زدن و برگه هایی که دستم بودن تکون میدادم و زمزمه میکردم و حرف میزدم با خدا
باز نجوایی بهم گفت که چرا مثل دیوونه ها رفتار میکنی الان میگن دختر دیوونست و درموردت بد فکر میکنن آراسته باش
من این حرفارو که شنیدم یه لحظه دو دل بودم فکر کردم از خدا دریافت میکنم و سعی کردم آروم بشم که کسایی که اونجا بودن نگن دختر عقلشو از دست داده خود به خود حرف میزنه و برگه هارو تکون میده
ولی الان که بیشتر دقت کردم دیدم نجوای ذهن بوده ، چون خدا هیچ وقت نمیگه مردم چی میگن
این خودش شرک بوده که پنهانی بوده و مک فکر میکردم که خدا داره باهام حرف میزنه ، و بهم میگه آراسته باش
یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت :
شیطان جوری تزئین میکنه که فکر کنی حرف اون نیست و من دقیقا اونموقع با حرف آخر که شنیدم آراسته باش فکر کردم از طرف خداست ولی در اصل پنهانی بهم میگفت حرف در میارن میگن دیوونست و میخواست شرک بورزم و با خدا تو اون حالت حرف نزنم
من اینجوری درک کردم این موضوع رو
بعد دیدم نیومد رفتم از اتاق روبرویی که کارمندا بودن پرسیدم نماز خونه تون کجاست گفت زیر زمین و پرسیدم مگه یک ساعت از اذان نگذشته کارمندتون چرا هنوز نیومدن
گفت نمیدونیم و باید منتظر باشی
بعد سعی داشتم خودمو آروم کنم و میگفتم آروم باش میاد ،یه لحظه گفتم طیبه به خودت بیا ،چرا سعی داری فکر کنی دروغ میگن شاید دیر رفته نماز بخونه
و برگشتم و دیدم اومد و رفتم برگه هارو دادم و رفتم کلاس رنگ روغنم
این موضوع که بهم یادآوری شد
اینم یادآوری شد که از این به بعد بیشتر دقت کن که چی داری میشنوی
و بیشتر و سریعتر اون لحظه دقت کن
و یادت باشه که خدا همیشه به خوبی و آرامش حرفشو میگه و یه حس خوبی بهت دست میده این یادت باشه
هروقت دیدی که حرف مردم یا ترس یا حس کردی که دو دلی اینو برای خودت سریع تحلیل کن همون لحظه که بپرس از خودت آیا این که حس کردم برای چی بوده
و دقت کن
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
145. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا
رد پای روز 5 خرداد رو مینویسم تا یادم بمونه چقدر خدا مراقبم بوده هر لحظه و هدایتم کرده
من امروز صبح بیدار شدم و رفتم دفتر خدمات قضایی تا در مورد شکایتم که گفته بودن نشر آگهی بدم تا باقی کارام انجام بشه ، قدم برداشتم
سوار ون شدم تا برم یهویی شنیدم رادیو ماشین آهنگ میخوند و گفت تو قلبمی تو قلبتم
و خندیدم گفتم خدا خوب میدونی چجوری نشونه بهم بدی
و بهم بگی که چقدر دوستم داری
داشتم به خدا میگفتم که خدا من نمیدونم تو خودت بهم گفتی راضیم میکنی الان من تو این مدت که اومدم تا شکایت کنم و درسایی که قرار بود بگیرم و گرفتم و از تو هدایت ها رو دریافت کردم ، پس خیالم راحته
از این نظر راحته که بارها گفتی و لسوف یعتیک ربک فترضی
جدیدا هی این آیه رو برام تکرار کردی که و کفی باالله وکیلا
همینجور داشتم میگفتم و ازش میخواستم آرومم کنه
این روزا همه میگن کاری که شروع کردی به جایی نمیرسه ولی من هر بار تمام هدایت هایی که خدا بهم گفت و نشونه داد رو یادآور میکنم و میگم ببین از همون روز اول که دو دل بودم و نمیخواستم برم شکایت کنم
خدا به دلم جاری کرد ولسوف یعتیک ربک فترضی
و این آرامش قلبی بود برای من
و شروع کردم
همینجور داشتم یادآوری میکردم که گفتم خدا از قرآن بهم یه نشونه بده کدوم سوره رو باید بخونم
حس کردم سوره نباید بخونی و رفتم تو اپلیکیشن قرآن گوشیم و یهویی رو آیه ای زدم که هر روز یه آیه به عنوان نشانه تو اپلیکیشن نشون داده میشه
وقتی بازش کردم دیدم ترجمه اش طولانیه
آیه 40 سوره توبه بود
إِلَّا تَنصُرُوهُ فَقَدۡ نَصَرَهُ ٱللَّهُ إِذۡ أَخۡرَجَهُ ٱلَّذِینَ کَفَرُواْ ثَانِیَ ٱثۡنَیۡنِ إِذۡ هُمَا فِی ٱلۡغَارِ إِذۡ یَقُولُ لِصَٰحِبِهِۦ لَا تَحۡزَنۡ إِنَّ ٱللَّهَ مَعَنَاۖ فَأَنزَلَ ٱللَّهُ سَکِینَتَهُۥ عَلَیۡهِ وَأَیَّدَهُۥ بِجُنُودٖ لَّمۡ تَرَوۡهَا وَجَعَلَ کَلِمَهَ ٱلَّذِینَ کَفَرُواْ ٱلسُّفۡلَىٰۗ وَکَلِمَهُ ٱللَّهِ هِیَ ٱلۡعُلۡیَاۗ وَٱللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ
اگر پیامبر را یارى ندهید، یقیناً خدا او را یارى مى دهد؛ چنان که او را یارى داد هنگامى که کافران از مکه بیرونش کردند در حالى که یکى از دو تن بود، آن زمان هر دو در غار بودند، همان زمانى که به همراهش گفت: اندوه به خود راه مده خدا با ماست پس خدا آرامش خود را بر پیامبر نازل کرد، و او را با لشکریانى که شما ندیدید، نیرومند ساخت، و شعار کافران را پست تر قرار داد، و شعار خداست که شعار والاتر و برتر است؛ و خدا تواناى شکست ناپذیر و حکیم است
این آیه رو وقتی تو دفتر خدمات قضایی بودم دیدم و خود به خود خندیدم گفتم خدای من دقیقا وقتی که داشتم میگفتم تو بهم نشونه دادی تا بگی
بذار هرچی مردم میخوان بگن ،بگن
بذار هرچی نزدیکانت میگن ،بگن
من خودم تو رو یادی میکنم
من خودم برای تو وکیلم و کافی
خدا تو این چند وقته تو موضوع های مختلف که هر کدوم متفاوت بوده درخواستم برای هرکدوم دقیقا جوری برام خواسته که مثلا یه آیه بارها و بارها به شکل مختلف تکرار شده تا آرومم کنه و اینا باعث شده که آروم بشم و ایمانم رو در عمل سعی کنگ نشون بدم و نتیجه رو به خودش بسپرم
خیلی حس خوبی داشتم وقتی این آیه برام نشونه داده شد
بعد همین که رسیدم به خونه حاضر شدم و نقاشیام و برداشتم تا برم اول دادگاه تا برگه رو بدم و بعد برم کلاس رنگ روغنم که هر دو تو تجریش بودن
از در خونه که اومدم بیرون میخواستم از مسیری برم که سریع تر برسم تجریش تا به کلاسمم برشم بعد دادگاه
یه حسی بهم گفت نه از اون مسیر نرو گفتم چشم رفتم نشستم ایستگاه و دوباره گفتم اتوبوس نیومد برم با بی آر تی برم مترو
که داشتم راه میفتادم
مثل یه برق تو دلم رد شد که طیبه یادت رفته برگه هارو کا باید ببری دادگاه ، با خودت بیاری
و دوباره من خندیدم گفتم خدای من خوب بلدی چجوری سادم بندازی داشتی مانعم میشدی از رفتن به مسیر نزدیک تا بشینم و بعد یادآور بشی که طیبه برگرد خونه و برگه هارو بردار ..
رفتم و برگه هارو برداشتم و اومدم حس کردم که الان اجازه داری بری از اون مسیر نزدیک
و رفتم و وقتی رسیدم مترو ،نقاشیامم با خودم آورده بودم
نشستن و گفتم بسم الله الرحمن الرحیم و دو تا آویز درست کرده بودم و کارامو با سنجاق وصل کرده بودم به نمد از میله مترو آویز کردم و شروع کردم به حرف زدن
گفتم که خانما جاکلیدی دارم 10 تمن آینه دستی 100 و 60 تمنی هم دارم گردنبند 45 و زیر لیوانی 90 گفتم و برگشتم یه خانم دیدم که خندید و منم خندیدم
بعد گفتم اشکالی نداره همین که تونستم بگم خودش کلی پیشرفته برای من ،مهم نیست اگه بهم خندید
اون لحظه حس میکردم که خیلی پیشرفت داشتم و دائم یادم میاوردم که خدایا میدونم کارتو بود تو کمکم کردی تا حرف بزنم
و بعد تا تجریش نشسته بورم و رسید و رفتم بیرون بارم سنگین بود هم نقاشیم دستم بود هم بوم نقاشیم
پیاده رفتم تا دادگاه ،سربالایی بود نفس نفس میزدم ولی باخدا شروع کردم به حرف زدن
میگفتم خدایا شکرت کمکم کن بارم سنگینه ، بیا باهم حرف بزنیم وقتی داشتم میرفتم میگفتم خدای من کاش یکی میگفت کمکت کنم
همین که داشتم میرفتگ یهویی یه پسر که باز از چهره اش قضاوت کردم که شاید افغانستانی باشه گفت اگه سنگینه کمکتون کنم
و من تشکر کردم و گفتم ممنون مرسی
و رفتم حس کردم که صدایی بهم گفت
چرا نذاشتی کمکت کنه ، تو گفتی بارم سنگینه منم برات خواستم کمک کنم ولی خودت نخواستی و گفتی ممنون
در هر صورت من جواب درخواستتو دادم به اختیار خودت گفتی ممنون
بعد که رسیدم دادگاه رفتم و برگه رو تحویل دادم و وقت داده بودن برای 7 مرداد ماه
بعد برگشتم و رفتم کلاس رنگ روغنم
و شنیدم یکی از همکلاسی هام گفت یک هفته دیگه استاد زمان داده برای نقاشی مجسمه که قرار بود تو نمایشگاه گذاشته بشه
من گفتم که منصرف شدم ولی بهم گفت ادامه بده این یک هفته رو بتونی سعی کن برسون
و بعد که کلاسمون شروع شد و استاد کارارو دید کار منو گفت که درست تر کار کردم و فرم هاشو در آوردم برجستگی و فرورفتگی های چهره رو
بعد قبل اینکه استاد بیاد به بچه های کلاس تعریف میکردم که تو مترو گفتم و چند روز پیش جلو در مدرسه یه سفارش چهره گرفتم
بچه ها گفتن به استاد نشون بده و نشون دادم گفت خیلی عالی شده نقاشیت و تحسین کردن
اونموقع حواسم نبود یاد آور بشم که کار من نبوده و خدای من همه کار تو هست و هرچی دترم ازتو دارم
وقتی برگشتم خونه و داشتم رفتارامو تحلیل میکردم متوجه شدم
وقتی استادم داشت کار میکرد یه حرفی گفت و این بود که
بچه ها من کاری به رنگاتون ندارم که چجوری میسازید چون فعلا رنگ شناسی کار نکردید
ولی الان من به اصل کار نگاه میکنم که فرم هارو در بیارید و فرورفتگی و برجستگی های صورت رو بتونید در بیارید
یاد اصول و قوانین خدا افتادم که استاد عباس منش میگفت که اصل اینه
تمرکز به زیبایی ها
سپاسگزاری
نشون دادن ایمان به خدا با قدم برداشتن
احساس خوب اتفاقات خوب
و به خودم گفتم تو سعی کن فرم هارو یاد بگیری به مرور خود به خود باقی کارا حل میشه رنگ هارو هم یاد میگیری تیره روشنیاشو چجوری بذاری
کل کلاس رو سعی کردم دقت کنم به رنگ زدن استاد و حرکت دست و قلم
وقتی کلاس تموم شد و برگشتم تو مترو رفتم و نشستم دوباره گفتم بسم الله الرحمن الرحیم و نقاشیامو آویز کردم
وقتی جمعیت زیاد شد نگاه میکردن و میپرسیدن یا فقط نگاه میکردن
منم تو دلم میگفتم خدا من یه قدم برنداشتم میدونم ولی سعیمو کردم و توکل کردم به خودت و آویز کردم و حرف زدم
این خودش برام پیشرفت بزرگیه ، من قبلا نمیتونستم کارامو نشون بدم چه برسه به آویز کردنش و حرف زدن
همه و همه کار خداست
سر کلاس که به استادم گفتم امروز تونستم تو مترو حرف بزنم تحسین کرد گفت من کاری که تو کردی رو فکر نکنم بتونم انجام بدم واقعا سخته رفتن تو مترو و فروختن و حرف زدن
و من تا ایستگاهی که باید پیاده میشدم نشستم جمعیت زیلد بود ولی کارامو نگاه کردن دست زدن به نقاشیم از نزدیک دیدن پرسیدن
این خودش یه پیشرفت بزرگ بود برام
وقتی رسیدم خونه اردکی که گرفته بودیم رو با خواهر زاده ام بردیم چند دقیقه تو چمنا غذا خورد و برگشتیم خونه
هر بار که به اردک نگاه میکنم عظمت خدا رو یادآور میشم خیلی حس خوبی میده
به نام تنها فرمانروای کل کیهان خدای مهربانم خدای وهابم خدای رزاقم سپاسگزارم
سلام خدا جونم
سلام استاد عزیزم و مریم نازنینم
سلام دوستان هدایت یافته به راه راست به راه سعادت و خوشبختی و موفقیت
خدایا شکرت روز145
تسلیم بودن در برابر هدایت
خدایا شکرت واقعا این فایل های هدایت چه میکند با قلب ما
بخدا که حالم دگرگون شده برای چندمین بار که این فایل بینظییییر رو میشنوم ولی امروز خیلی واضح تر شده ام برای درکش
بخدا که ما هر لحظه در حال هدایت هستیم فقط باید اعتماد کنیم و صدای خدا را بهتر بشنویم
این چشمه همیشه داره میجوشد منم که باید در مدار درک این آگاهی های ناب باشم
بخدا استاد این روزها حتی میخوا برم بیرون برای لباس پوشیدن هم چند دقیقه قبل تر بهم میگه کدوم مانتو رو بپشوم یادم میاره یه چیزی بردارم سریع بهم میگه فلان چیز رو ببر
میخوام طرح بکشم روی ظرف ازش میپرسم حالا خودت بگو من نمیدووووونم من تسلیییممم من نشستم ذچرو صندلی بقیش با خودت دقیق بهم میگه خب حالا اول اینو بکش وقتی انجامش میدم میبینم خیلی عالی شده میگم دمت گرم کارت درسته حالا دور بعدی رو بگو حالا بگو اینجا چکار کنم حالا بگو دورش چی بزنم بخدا دقیق بهم میگه و طرح روی ظرف خیلی عالیتر میشه
و کریدیت همه کارهامو میدم بهش میگم من نیستم جان جانانم تویی که داری کارهامون مدیریت میکنی من هیچی نمیدونم
برای غذا درست کردن ازش میپرسم امروز طبق قانون سلامتی چی بخورم مثبت امروز بپزم یا کبابی درست کنم بعد گفته میشه میگم چی بزنم تا خوشمزه بشه برای خانواده که هر چی دوست دارن درست کنم بهم میگه
خدایا شکرت تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری میجویم مرا به راه راست به راه کسانی که به آنها نعمت داده ای هدایت کن نه کسانی که بر آنها غضب کرده ای و ن گمراهان
بخدا وقتی میخوام برم کلاس یا پیاده روی میگم حالا بگو از کجا برم برام مسیر درست رو روشن میکنم میرم یه پولی میبینم یه مکان زیبا یه گل پر از شکوفه های بهاری یه درخت زیبا بلند قامت رو بهم نشون میده یه بچه زیبا یه چیزی که حالم رو خوب کنه بهم میده وقتی که تسلیمم و میگم من نمیدونم خودت علمت بر تمام عالم محیط است پس بالا بهم بگو
خداوند هر لحظه هدایت مارا برخودش واجب کرده
همین چند روز پیش بهم یه ایده پولساز داد که بخدا من فقط یه زنگ زدم و اون ایده اومد تو خونم و به فروش رسید و من با پولش قدم اول دوازده قدم رو خریدم و فقط میگفتم خدایا شکرت خودت بودی بهم رسوندی در بهترین زمان و بهترین مکان و بهترین شرایط بهم رسوندی
پول بقیه دوره های عالی دیگه ای که یه روز آرزو داشتم از سایت خرید کنم و الان نصف دوره ها رو دارم هم کاملا هدایتی بهم رسونده و در کامنت های قبلم نوشتم که چقدر هوامو داشته و خیلی راحت و زیبا مرا به انسانهای عالی هدایت کرده که کارهام خیلی آسان و راحت و زیبا و عزتمندانه انجام شده خدایا شکرت
بخدا که وقتی اعتماد میکنم تمام زندگی ام میشود معجزه تمام اتفاقات زندگی ام بر اساس باورها و افکار و فرکانس های خودم بوجود می آید
خدایا شکرت که من همواره در بهترین زمان و بهترین مکان و بهترین شرایط در میان افراد درست و روابط درست قرار دارم
خدایا شکرت که هر آنچه دارم از آن توست
من بیتو هیچی نیستم حتی برای کارهای خونه هم ازش میپرسم جان جانانم چنان وقتم زمانم را پر برکت میکنه که بعضی روزها که خیلی فرکانسم بالاست حس میکنم امروزم از 24ساعت به 25ساعت اضافه تر شده
بخدا اصلا عضویتم در سایت هم هدایتی بوده که فقط خودش علمش میرسه من چطور اومدم بسایت
خدایا شکرت که همه کاره ام تویی و من هیچی نمیدانم
خدایا شکرت که امروز هم ایمانم قوی تر شد که بیشتر ازت بپرسم برای قدمهای یه ذره بزرگتر اقدام کنم چون ایمان دارم بر اساس تکاملم باور دارم که وقتی تا حالا شده از این به بعد هم باید بیشتر بخواهم و تکاملم را بهتر طی کنم و منتظر مجازات بیشتر در زندگی ام باشم
یعنی جوری برام باشه که دیگه بسه به روند طبیعی بقول سپیده عزیز دیگه معنای نگرانی رو نفهمم واقعا برای منم گاهی اوقات پیش میاد که نگرانی چه معنایی داره وقتی خدا همه کاره است وقتی گفته به مو میرسه ولی پاره نمیشه دیگه ترس و نگرانی بیمعناست . خب شده از دست آدم در میره و فراموش میکنیم ولی بلطف خداوند با احساسی که در درونمان قرار داده میفهمیم باید برگردیم به مسیر درست الهی دارم مسیر رو اشتباه میرم
یعنی خداوند اینقدر عاشق ماست که وقتی وارد جریان هدایت میشی و درک میکنی و وقتی فراموش کردی احساس رو گذاشته در درونمون که وقتی ترس و نگرانی میاد داره میگه عزیزم توجه کن به احساست اگه خوب نیست یعنی داری اشتباه میری سریع افسارسو میگیریم و بر میگردیم به مسیر سرسبز جنگلی
یه اعتراف کنم همین الان خودم نمیدونم چرا ولی حس کردم فرکانسم افتاده با اینکه همش داشتم به هدایت هایی که هر وقت پرسیده بودم و جواب بهم داده بود ولی کم حوصله بودم و اومدم شروع کردم به نوشتن تمرین ستاره قطبی و بخدا که چنان پر شدم که اومدم به کامنت نوشتن و اصلا خودش داره بهم میگه و من فقط انگشتم داره تایپ میکنه
خدایا شکرت که هر لحظه مرا بنده تر و تسلیم تر و افتاده تر کرده ای در برابر بزرگی و عظمت خودت من هیچی نیستم
خدا جونم کمکم کن تکاملم را با قدرت خودت طی کنم و هر لحظه متواضع تر باشم تا جریان هدایتت بر من جاری باشد
خدایا شکرت که شخصیتم داره رو به بهبود رشد میکنه و بهتر و آسانگیرتر شده
خدایا شکرت که در مسیر درست الهی هستم
خدایا شکرت که من تکه ای ارزشمند از وجود پاک پروردگارم هستم
خدایا شکرت که من لایتناهی هستم
خدایا شکرت که هر خیری از برسد من سخت نیازمند و فقیرم
خدایا شکرت که همه جوره هوامو داری
خدایا شکرت که مرا به راه راست هدایت کردی و خودت هم تا لحظه آخر عمر م دستم را محکم تر بگیر وبا خودت به هماهنگی و بندگی کردن هدایت کن
خدایا شکرت برای درخواست های که در لحظه بهم میدهی
خدایا شکرت برای خواب آرامی که بهم داده ای
خدایا شکرت که هر لحظه در معرض هدایت تو هستم و آرام و آسوده خاطر هستم
خدایا شکرت که در این مسیر زیبای الهی هدایت شدم و استمرار و تعهد و ثابت قدم تر مانده ام
خدایا شکرت که تمام اموراتم را به دستان قدرتمند تو سپرده ام
خدایا شکرت که امروز ندارم بالاتر رفته برای درک بهتر این گفته ها و مطمئن هستم چند وقت دیگه برگردم همین فایل را گوش بدهم چیزهایی میفهمم و درک میکنم که الان نکرده بودم
خدایا شکرت که درهای آگاهی را برایمان باز کردی
خدایا شکرت برای تکامل تمام ذراتت
خدایا صاحب کل کیهان تویی و همواره در حال هدایت همه موجودات جهان هستی
خدایا شکرت که جهان را مسخر من کرده ای
خدایا شکرت که من را نور جهان جهان کرده ای
خدایا شکرت که نور آسمانها و زمین تویی
هر آنچه میخواهم را با روی باز و عشق مطلق بهم میدهی
خدایا شکرت عاشقتم که عاشقانه عاشقمی
چه عشقی بالاتر از عشق خدا به بنده اش جان جانانم سپاسگزارم
در پناه الله یکتا شاد سلامت ثروتمند و سعادتمند باشید در دنیا و آخرت دوستون دارم الهام جون عزیز دردانه خداوند عالم
به نام الله هدایتگر
سلام دوستان
فایل روز145سفرنامه
هدایت الله
من هرروزبهترمتوجه میشم ودرک میکنم هدایت الله رو
این فایل روقبلاهم گوش دادم ولی الان چیزهایی جدبدی شنیدم ومتوجه شدم که مداروفرکانس من یک پله بالاتررفته برای درک قوانین الهی وهدایت خداوند
توموضوع هدایت هم بایدتکاملی جلورفت ومثل استادکه فرمودندمثلادرموضوع ثروت ایده هایی که باالهام میشه که درمدارفعلی الان من هست مثلااگرمن درامدماهیانه 20میلیون تومان ایده ای به من گفته میشه که یک پله بالاترهست والبته میتونیم باتسلیم بودن دربرابرالهامات خداوندخیلی سریع ترروندرشدمالی خودمون روطی کنیم
واجازه بدیم که خدادندماروهدایت کنه وبه پلن وبرنامه ریزی خداونداعتمادکنیم چون خداونداستادبرنامه ریزی هست
هدایت یعنی این که تودرهرلحظه داری هدایت میشی وخداونددرهرلحطه داره بهت پاسخ میده وتومیگی واوجواب تورومیده
هرچقدرهدایت الله روبیشترباورکنی نگرانی های تودرزندگیت کمتروکمترمیشه وبعدمیبینی هیچ ترسونگرانی نداری درتمام ابعادزندگیت
هدایت خداوندمعمولاظاهرخوبی داره امااگرتودرخواست هدایت کردی واتفاق ناجالبی رخ بده قطعابدون این اتفاق دراینده به نفع تورخ میده که الان نمبدونی وبایدبه غیب ایمان داشته باشی
چقدرمن عاشق فایل های هدایت هستم وهرچی هم گوش کنم سیرنمیشم چون اصل همینه اصل توحیده اصل هدایته اصل خداست
به میزانی که مدارانسان بالاترمیره هدایت خداوندروبهتردریافت میکنه ازلحاظ شنیدن وکبفیت الهامات الهی
خدایامن تسلیمم من نمیدونم من نمیدونم تومیدونی توهدایتم کن اجازه میدم که هدایتم کنی قلبم روبازترکن
وقتی درمسیردرست هستی وقتی احساست خوبه اوضاع هرروزبهتروبهترمیشه
خدایادوست دارم که واضح ترهدایت های تورابشونم ودرک کنم
خدایاازت ممنونم که من رودرمداردریافت این اگاهی این فایل زیباکه به اندازه یک دوره بودقراردادی
خدایاشکرت به خاطروجوداستادعباس منش که دستی ازدستان خداوندهستندکه من روبااین مسیرالهی اشناکردند
شادوموفق باشید
ردپای روز 145
روز شمار تحول زندگی من فصل پنجم
گفتگو با دوستان 3 | تسلیم بودن در برابر هدایت
به نام خداوند هدایتگرم که تمام راهها را با هدایت هایش برایم آسان و دلپذیر کرده است و اگر من کارم رو درست انجام بدم،خداوند کارش رو درست انجام میده!
اگر من در مدار درست و مناسب باشم نشونه ها و هدایت ها و الگوهای مناسب هم به من نشان داده خواهد شد تا بهترین شرایط و راه حل ها رو با هدایت های خداوند خلق کنم
درود و سلاممممم بینظیرترین استاد عزیزم و خانم شایسته ی نازنینم سپاسگذارم مرسی که هستید خدایاااا شکرت
و سلام به همه ی دوستان عزیز این سایت گوهر نشان
خدایاشکرت که بازهم به من فرصت دادی ومنو لایق دونستی تا ردپای دیگری ازخودم دراین جمع الهی وصمیمی و در فصل روز شمار تحول زندگی من داشته باشم .
امروز که این فایل رو گوش دادم بیشتر از همیشه مبحث هدایت رو درک کردم چون فهمیدم مدارم بالاتر رفته وهدایتها رو بهتر از قبل درک می کنم و قشنگتر دریافت میکنم نسبت به مداری که هستم هدایتهای خداوند رو دریافت میکنم.هدایت ها نسبت به مداری که درآن قرار داریم بهمون گفته میشه
بقول استاد عزیزم..
تو مسیر درست باشی اوضاع فقط بهتر و بهتر میشه
فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا
سپس فجور و تقوا (شر و خیر) را به او الهام کرده است (8سوره شمس)
این گفته ی استاد واقعا درسته اینکه هدایت ها نسبت به مداری که درآن قرار داریم بهت گفته میشه وقتی چیزی رو می پرسم فوری پاسخش بهم گفته میشه
یا وقتی چیزی رو پیدا نمی کنم اصلا نمیفههم چطوری به یک وسیله ای هدایت میشم و فوری این هدایت رو تحسین و تایید می کنم .
بارها شده می خواستم چیزی رو با بهترین شرایط بخرم و همش توی ذهنم سوال می کردم و بعدش دقیقا توسط شخصی یهویی به اون سمت هدایت شدم
توی همین سایت بارها و بارها بسمت آن فایل مورد نظرم بطور خیلی اتفاقی هدایت شدم ..
مثلا چند وقتی هستش که دور سرعت الهاماتم قوی شده به هر چی فکر می کنم خیلی سریع جواب میده مثلا چند روز پیش بطور خیلی اتفاقی همش فکر می کردم چراغ پیام رسان آبی رنگ کنار پروفایلم روشن شده بعدش با دقت که نگاه می کردم میدیدم که نخیر رررر روشن نشده ولی مثلا چند ساعت بعدش و یا صبح که بیدار میشم میام توی سایت میبینم بعععععله چراغش روشنه و این موضوع بارها و بارها برام تکرار شده یعنی دقیقا حسش می کنم ..
مثلا موقع نوشتن مطلب و موضوعی همش از خداوند کمک می خوام که خودش قلم دستم بشه و میگم خدایااا من نمیدونم چی بنویسم من یاری تو رو می خوام بعدش یهویی انگار قلبم باز میشه و سریع به نوشتن هدایت میشم
مثلا چند وقتی بود که یک باوری نامناسب در مورد کمبود زمان و وقت و انرژی داشتم و انگار حرف های دیگران بطور ناخودآگاه در من تاثیر گذاشته بود و کلا تمام برنامه هام بهم ریخته بود.. هر کاری می کردم که کارهامو کامل انجام بدم تا شب زودتر بخوام انگار یک جورایی همه ی کارام کش میومد و این خیلی منو اذییت می کرد تا اینکه مدام روی ذهنم کار کردم و از خداوند هدایت خواستم و بعدش فهمید که طبق صحبت های دیگران که میگفتن چقدر زود شب میشه .. و یا اینکه چقدر زود زود روزا میگذره . و یا اینکه هر چقدر کار می کنیم تموم نمیشه .. خلاصه از خداوند هدایت خواستم و فهمیدم که باید باورهامو تغییر بدم و یا بیشتر مواظب ورودی های ذهنی ام باشم و این باور رو تغییر دادم و هدایت شدم به اینکه خدایااا شکرت که کارام زود زود انجام میشه و واقعا هم داره کارام تند تند و زود انجام میشه و باید بیشتر روی این سرعت حرکت هام کار کنم و و یا اینکه من آنقدر وقت و زمان و انرژی لازم دارم که خیلی آسون کارهایم در زمان کوتاهی انجام شده ؟
خدایااا شکرت که تمام کارها و برنامه ها و امورات زندگی ام رو چیده مان و برنامه ریزی و هماهنگ کردی و امروز با موفقیت تمام کارهامو به اتمام رسوندم
اینکه هیچ رویایی دیگه رویا باقی نمی مونه
اینکه خدا رو شکر من زودتر از زمان حرکت میکنم و زودتر از آنچه که تصور می کنم به هدفم می رسم
خلاصه برای هر چیزی فقط کافیه سوال کنم نمیدونم چطوری اینقدر سریع به پاسخم هدایت میشم البته الان انگار دور موتور هدایت هام بیشتر شده همش دارم لحظه به لحظه هدایت ها رو میبینم و یا خبرهای خوبی می شنوم و یا نشونه های رو میبینم که قبلنا اینقدر آشکار نبود برام … هر چند میدونم که خداوند هر لحظه داره ما رو هم جهت با مدارمون هدایت می کنه ولی این چشم و گوش های بسته مون مانع از شنیده شدن و دیدن این نشونه ها و هدایت ها میشه ..
من برای اینکه صبحهای زود بیدار بشم هیچوقت ساعت کوک نکردم فقط شب کافیه بگم می خوام فلان ساعت بیدار بشم واقعا هم انگار دقیقا راس همون ساعت چشمان هوشیارانه باز میشه ..
به امید خدا دارم روی این موضوع کارمی کنم و می خوام باورهای قدرتمندی در مبحث هدایت بسازم تا همچنان بمسیر درست و مناسب و صحیح برای مدارهای بالاتری هدایت بشم
یک باور جدیدی رو دریافت کردم برای اینکه باور کنیم خداوند از جاهایی که من فکرش رو نمیکنم میتونه بهم روزی برسونه.کوچه ی بن بست هر چقدر هم بسته باشه ولی سقفی نداره
خدایاااااا شکرت ..سپاسگزارم ازین که منو هدایت کرده ای به گفتن آنچییزی که برای آگاهتر شدنم مناسبه
خدایااا خودت هدایتم کن و با من حرف بزن
با بهترینع بهترین هدایت هایت و صدای بلند الهام و شهود و خواب و رویا .. چشم و دل من رو روشن کن تا بتوانم نشانه های واضح و آشکار پر رنگ ترا ببینم و بشنوم و بفهمم و درک کنم و آگاه شوم و بی درنگ اطاعت کنم
خدایا شکرت که هدایت ما رو بعهده گرفتی و ای خدایی که به تنهایی برایم کافی هستی ممنون و سپاسگذارم
لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزِیدَنَّکُمْ
شکر نعمت به جای آرید شما رو میافزایم
صَدَّقَ بِالْحُسْنَىٰ ، فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْرَىٰ
اگر خوبیها رو به خوبی تصدیق کنید ، ما هم شما رو آسون میکنم برای آسونیها
خدایا تنها تو را می پرستم و تنها فقط و فقط از تو یاری می جوییم
IN GOD WE TRUST
به نام خدای مهربان
سلام به استاد عزیزم و مریم جان
استاد چقدر شما دلنشین صحبت میکنید در مورد خداوند و چقدر کلامتون در جسم و روح من نفوذ میکند
چقدر لذت میبرم از کلامتون،و چقدر غرق میشم به طوری که فقط صدای شماست که در ذهن من شنیده میشود.
چند وقتی بود که به سایت سر نمی زدم ،من بیشتر فایل های رایگان شمارو گوش داده بودم و نمیدونم چی شد که فاصله گرفتم از سایت و چند ماهی از اصل دور شدم و رفتم به سراغ فرع،اون موقع که در سایت بودم و روی خودم کار میکردم نتایجم فوقالعاده بود ولی زمانی که دور شدم اوضاع و شرایط واقعا برام غیر قابل تحمل شده بود ،دوباره داشتم کم تحمل میشدم ولی یه صدای توی ذهنم گفت برگرد به سایت
و این بار برگشتم و نمیدونید که چقدر اینبار بهتر میفهمم کلامتون رو،چقدر بهتر درک میکنم صدای خدارو که باهام حرف میزنه،چقدر لذت میبرم از تنهایی خودم با خدا،فکر میکنم کاش زودتر پیدا میکردم خدارو ،این حس آرامش رو،این حس تکیه گاه همیشگی رو
از شنیدن این فایل واقعا لذت بردم ،میدونی استاد توی فیلم یوسف پیامبر زلخیا وقتی جوان شد 40روز فقط با خدا حرف میزد،و من تونستم حالشو درک کنم ،درسته تازه کارم و خیلی جای کار دارم و یکم شلوغی های اطرافم منو اذیت میکنن و احساس میکنم صدای خدارو نمیشنوم ،ولی باید بیشتر کار کنم تا صدا برام بلند تر بشه،دلیل نوشتن این کامنت هم صدای درونم بود که گفت برو و بنویس و من اومدم و دارم مینویسم.
یک زمانی من آیه ای از قرآن رو برای پروفایلم گذاشته بودم که نوشته بود آیا خدا برای بنده اش کافی نیست ؟؟ولی اون زمان فکر میکردم مفهوم رو میفهمم و لی الان کاملا به این نتیجه رسیدم که واقعا خدا برای بنده اش کافیه،تمام مشکلات من و تمام کمبود هایی که تو زندگیم احساس میکردم دیگه برام وجود نداره چون که من به معنای واقعی حضورش رو کنارم حس میکنم