گفتگو با دوستان 3 | تسلیم بودن در برابر هدایت - صفحه 21
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2021/03/abasmanesh-14.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2021-04-03 07:44:442024-04-19 22:45:58گفتگو با دوستان 3 | تسلیم بودن در برابر هدایتشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته
خداوندا هدایتم کن به مسیرهای درست و انتخاب های شایسته و کمک کن مرا تا سرچشمه خیر باشم در هر لحظه، و انتخاب و عملم بهترین باشد در هرثانیه
از خداوند سپاسگزارم بابت این هدایت که به این فایل هدایت شدم.
استاد این فایل باعث شد که ایمانم و باورم قوی تر بشه تا بیشتر در این مسیر مصمم تر قدم بردارم.
استاد این آموزش های رایگانی که شما در اختیار همه قرار میدین باعث شده که زندگی هزاران نفر مثل من تغییر کرد.
خداوندا من رو هم هدایت کن تا بتونم ثروت های زیادی در زندگیم جاری باشه.
این دومین کامنت من بود که دارم می نویسم.
اینقدر گوش دادن به این فایل ها حس خوبی بهم میده که هر چقدر از حس و حالم عالی ام بگم کم گفتم.
خدایا هزار بار شکرت بابت همه نعمت هایی که به من عطا کردی
خدایا هزار بار شکرت بابت این همه دوستان و هم فرکانس هایی که در کنارشون حس خوبی میگیرم.
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت.
بنام الله یکتا که هرآنچه دارم از اوست
نمیدونم چطور قدردان شما استاد عزیز باشم که بشه گوشه ای از زحماتتون و انتقال این آگاهی های ناب رو جبران کرده باشم
ممنونم از تمامی دوستان توحیدی و آگاهم در محفل الهی ،بی نهایت لذتبخش خوندن کامنتهای دوستان فوق العاده من
هدایت تنها کلمه ای که هر بار به گوشم میخوره طعم شیرنی زیر زبونم حس میکنم و روح من انگار لذت میبره از این کلمه تا قبل از آشنایی با استاد عزیز هیچ وقت مفهوم هدایت رو اینطور درک نکرده بودم و مثل همه دوستان فکر میکردم هدایت مال از ما بهترونه و بندگان مقرب درگاه الهی
اما درک همین موضوع که ما خود خدایم و جدا از اون نیستیم و همه ما به یک اندازه به این آگاهی وصلیم معنی هدایت رو برام عوض کرد ،اوایلش هر ایده ای رو که خیلی خاص بود بهش میگفتم هدایت ولی همین نکته که حتی برای کوچکترین کارهامون هدایت میشیم باعث شد بیشتر با یکی بودنم از این انرژی مطمئن تر بشم و الان دیگه ذهنم رام شده حتی برای کوچکترین کارها از خداوند هدایت بطلبم و مثال خوبم دارم براش
من همیشه میرفتم باشگاه و علاوه بر فشار کاری همیشه سعی میکردم اندام فیتی داشته باشم و وزنه کار کنم،به همین دلیل در اکثر اوقات گرفتی عضلانی داشتم و فکر میکردم کاملا طبیعی و همه ورزشکارا اینطورین بخاطر فشار زیادی که وزنه بهمون وارد میکنه
این مسئله بیش از 10 سال با من همراه بود تا ایکنه شرایطی پیش اومد نشد مثل سابق برم باشگاه ولی همچنان گرفتگی زیادی داشتم و اصلا درک نمیکردم دلیلش چیه
شروع کردم به تحقیق در موردش و هر مرجعه ای که مربوط به این موضوع بود رو مطالعه کردم ،همشون میگفتن دلیلش کمبود کلسیم در بدن و همچنین منیزیم ،منم شروع کردم به مصرف کردن کلسیم و منیزیم ،گرفتگیم کمتر شد ولی حل نشد و بازم دیدم جواب نمیده
یه شب توی خواب بعد از یه روز کاری تقریبا شلوغ و در اوج لذت خواب گرفتگی من شدت گرفت بطوری که اشک منو درآورد و به سختی تونستم خلاص بشم و بخوابم ،بعد اون شب به صورت عاجزانه از خداوند هدایت خواستم که دلیل این موضوع بفهمم
صب وقتی بیدار شدم مشغول گشتن توی اینستاگرام بودم و پیجهای مربوط به کارمو دنبال میکردم و اتفاقی که افتاد یه پیج در مورد گرفتگی عضلات اومد بالا و شروع کرد به توضیح دادن و همون حرفهای قبلی تکرار کرد که کلسیم و منیزیم اگر در بدن نباشه باعث گرفتگی میشه و منم با نگاه اینکه خوب بابا اینو که خودمم میدونستم بهش غره شدم و فکر کردم که اینم مثل بقیه داره حرف مفت میزنه تا اینکه بعد از پایان این جملش گفت که چندتا دلیل وجود داره که کلسیم بدن از دست میره و باعث فقر کلسیم در بدن میشه وقتی اینو شنیدم چشمام قلمبه شد و فهمیدم که یه خبرهای هست و بدون شک هدایت الله که داره حرف میزنه
دلیل کمبود کلسیم
1.کافئین زیاد مصرف کردن (قهوه)
2.خوردن شکر و قند
و دقیقا در مورد من صدق میکرد این دو موضوع و جواب سوال 10 ساله منو داد ،منم از همون روز مصرف روزانه قهوه خودمو بسیار کم کردم و دیگه چیزی به اسم گرفتگی به معنای قبلی تجربه نکردم
این مثال خیلی واضحی برای ذهن من شده بود که حتی برای کوچکترین کارها از خدا هدایت بخوام چون اون همیشه آماده پاسخگوی به ماست
خدا رو بی نهایت سپاسگزارم برای درک این قوانین زیباش و وجود استاد عزیز و تمامی دوستانی که در این مسیر منو همراهی میکنن
روز 145 فصل پنجم روز شمار تحول زندگی من:
همزمان که داشتم روی جلسات قدم 7 کار میکردم
فصل پنجم روز شمار تحول زندگی من رو هم پیگیر بودم و روزانه یک فایل گوش میدادم و کامنت هم مینوشتم و جالب بود که یکی از جلسات قدم 7 در مورد هدایت بود و موضوع این فایل هم همینطور
و این همزمانی برام زیبا و جالب بود و پی بردم به این مفهوم که :هر چیز در جستن آنی آنی
مفهوم هدایت یک مبحث بسیار جدید بود برای من
و من این مفهوم و آگاهی مربوط بهش رو فقط از زبان استاد شنیدم و خیلی دارم رو خودم کار میکنم
که به این الهامات توجه کنم بهشون گوش کنم اما خیلی جای کار دارم
امروز بعد از ظهر هدایت شدم که برم بیرون و تو یه کافه مرکز شهر یه چیزی بخورم حتی ایده ای برای سفارش نداشتم فقط گشنم بود سر ایستگاه نشسته بودم و منتظر بودم اتوبوس بیاد که مکالمه تلفنی یک آقایی رو شنیدم که میگفت چون تعطیل و تاسوعاست اسنپ خیلی اوکی نیست مثل روزهای قبل برا برگشت و…
حسم بهم گفت با اتوبوس نرو مرکز شهر و همینجا تو محله خودت یه ساندویچ فلافل سفارش بده و تو پارک بخور و من به حسی که بهم الهام شد گوش دادم
و تو پارک هم با دو تا خانم 60 ساله کمی حرف زدم
و چقدر خوش برخورد بودن و از سرگذشت زندگی شون لذت بردم اون یک ساعت سرگرم شدم
به راحتی بدون حس نگرانی و در بهترین زمان و مکان ممکن و بعدش وقتی برگشتم خونه خواهرم برامون نذری آورده بود .
خداوند از طریق نشانه دستهایش و الهام درونی
با ما صحبت میکنه
من حتی گاهی ازش میپرسم چی بپوشم و قشنگ بهم میگه جواب هاشم گاهی منطق خاصی نداره
بعد از گذر زمان مشخص میشه که واقعا چقدر به نفعم بود.
پس خدای من ، من نمیدانم تو که از آشکار و نهان همه چیز و همه کس آگاهی خودت منو هدایت کن
تا شادتر ، ثروتمندتر، زیباتر، آسانتر،راحتتر و بهتر زندگی کنم و خواسته هام محقق بشه.
راضی ام به رضای تو
به نام خداوند مهربان و بخشنده
سلام به استاد عزیزم مریم جان عزیز و دوستان خوبم
روز 145
خدایا شکرت بابت یک روز و یک فرصت دیگر خدایا شکرت
هر زمان که من خودم را تسلیم خداوند کردم و خودم را به خداوند سپردم خیلی راحت کار هایم انجام شده
حالا که میبینم به خودم و خواسته زمانی خییلی راحت رسیدم که به هدایت خداوندم گوش کردم درست مثل چند روز پیش به من الهام شد که یک یخچال در مغازه داشتیم که خالی بود و همانجا خداوند بهم الهام کرد که با قالب های که در آن بود به بفروشم و من این کار را کردم و اصلا به چرایی آن فکر نکرده بودم و در چند اول فروشی کمی داشتم و ذهنم خییلی می خواست اذیتم کنه اما من فکر به آن نکردم و حالم را خوب کردم و در طی چند روز فروشاتم خییلی خوب بود و حتی کمبود قالب یخ کردم و همین کار ساده به من کمک کرد که درآمدم را افزایش بدم درست است که در حال حاضر درآمدم این مار کم بود اما این به من یاد آوزی است که عمل کردن به الهام ها چقدر می تواند مفید باشد فقط باید عمل کنم و زیادتر دو تا و چهار تا نکنم خدایا شکرت
و من نمیفهمم فقط به تو گوش میکنم به تو خودم را می سپارم یا ربم
تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم
الهی به امید تو
به نام خالق زیبایی ها
روز 145 ام
سلام به استاد عزیزم که باعث شد خدایی رو بشناسم که هر لحظه مارو هدایت میکنه و من عاشق این هدایت کردنشم که توی کوچکترین کارام کنارمه و هدایتم میکنه حتی تو آشپزی همین دیشب پیراشکی با پنیر درست کردم گفتم خدایا چرا مال من سفت میشه وقتی پخته میشه میخواستم شعله بالای فر رو روشن کنم یه حسی بهم گفت سینی رو یه ردیف بالاتر از جایی که همیشه میزاشتی بزار منم همینکارو کردم بعد دیدم آره این جای مناسبه دقیقا چون پیراشکی ها خیلی نرم شده بودن خدارو شکر کردم که توی کوچکترین کارام هدایتم میکنه اون چیزایی رو میدونه که ما نمیدونیم توی همه چیز تخصص داره کی بهتر از خداوند که زندگیمون رو بسپاریم به دستای خودش که هدایتمون کنه به مسیر درست الان به نشانه ها خیلی توجه میکنم چون خداوند با نشانه ها باهامون صحبت میکنه خدارو شکر میکنم بابت وجود خودش و مسیری که من رو هدایت کرد
امیدوارم زندگی همه تون غرق نور و عشق خداوند باشه
به نام خداوند هدایتگر مهربان
خدایا من هرآنچه که دارم از آن توست و از تو به من رسیده است
سلام و درود و سپاس بر استاد عباسمنش عزیز و سرکار خانم شایسته گرامی
خداوند را بابت فرصت زندگی کردن و داشتن روزی جدید و بودن در این سایت الهی شاکر و سپاسگزارم
روز 145
امروز هدایت شدم به سوره مبارک رعد و آیات ابتدایی این سوره فوقالعاده که خداوند انسان را دعوت میکند به تفکر کردن در آیات و نشانههایش:
آسمانها را بدون ستونهایی که آنها را ببینید برافراشت
خورشید و ماه را مسخر گردانید
زمین را گسترانیده و در آن کوهها و جویبارها قرار داده است، و از هرگونه ثمر و میوهای، جفت نر و مادهای در آن آفریده است.
شب را بر روز میپوشاند
در روی زمین، قطعاتی در کنار هم قرار دارد که با هم متفاوتند؛ و باغهایی از انگور و زراعت و نخلها، که گاه بر یک پایه میرویند و گاه بر دو پایه، همه آنها از یک آب سیراب میشوند و با این حال، بعضی از آنها را از جهت میوه بر دیگری برتری میدهیم
و در ادامه میفرماید: در اینها نشانههایی است برای گروهی که میاندیشند
و امروز استاد در این فایل از جنین تک سلولی که چگونه و با چه دقت و ظرافتی تبدیل به یک انسان کامل و بینقص میگردد
اللهاکبر از اینهمه عظمت و شکوه و جلال و قدرت پروردگار
اگر تفکر و تعقلی که خداوند انسانها را به آن دعوت کرده در هرگوشه و کنار این جهان باشد بهتر و عمیقتر میتوان درک کرد که یک هدایتی پشت تمام این اتفاقات و شگفتیهای جهان هست و یک نیروی برتر که مسلط و چیره است بر کل جهان هستی مشغول مدیریت و اداره کردن دقیق این اتفاقات میباشد
این هدایت بقدری دقیق و منظم و کاربلد است که در عرض 21 روز از یک تخممرغ و یک تکسلولی و بدون دخالت هرگونه نیروی خارجی، یک جوجه کامل و شبیه به مادر و پدرش متولد میشود
وقتی که در این آیات و نشانهها تفکر و تعقل میکنیم میفهمیم که این هدایت چقدر میتواند دقیق و قدرتمند باشد
خیلی وقتها با خودم در مورد درختان میوه فکر میکنم که چی میشه که از خاک یکسان و آب یکسان، اینهمه میوهها متنوع و با طعم و مزه و رنگ و بوی متفاوت بوجود میآید
یا عجیبتر اینکه از خاک و آب، میوه درخت زیتون که دارای روغن است بوجود میآید
آیا انسان با اینهمه پیشرفت خودش توانایی تولید روغن از خاک و آب را دارد؟ من که تاکنون مطلبی راجع به آن نخواندهام
پس این نیرو با این قدرت و عظمت، مسلما توانایی هدایت و اداره زندگی من که بنده او هستم و ادعای پوشیدن لباس فاخر بندگی را میکنم را دارد
او میتواند و قدرت این کار را دارد که من را و زندگی من را هدایت فرماید مهم باور کردن و اعتماد کردن و ایمان آوردن من به این نیرو و قدرت لایزال و لایتنهاهی است
در تمام امور وقتی من اعتماد میکنم به این هدایت و خودم را به این جریان میسپارم و عمل میکنم و عمل میکنم و عمل میکنم به الهامات قلبیام، این نیرو نیز دست بکار شده و مرا از بهترین و راحتترین مسیر به خواستههایم میرساند
روند دریافت هدایت تکاملی است و هربار میتواند بهتر و بهتر و دقیقتر و واضحتر بشود
من وقتی میتوانم از این هدایت بهرهمند بشوم که خودم را به این هدایت بسپارم و تسلیم باشم و در مقابل عظمت و شکوه پروردگار خاضع وخاشع باشم
هدایت خداوند با توجه به مدار فعلی من میباشد و من را از جایی که هستم یک پله رشد میدهد و بستگی به میزان آمادگی من برای دریافت نعمتهاست و مطابق با ظرف وجودی من میباشد
وقتی من در برابر هدایت خداوند تسلیم و مطیع محض باشم از زندگی و هر اتفاقی در مسیرم بیفتد لذت میبرم و در هر اتفاقی الخیر فیماوقع را میبینم
تمامی اعتبار این کامنت صرفا متعلق بخداوند است
سلام به استاد عزیز
سلام به دوستان خوب خودم
چقدر هدایت خداوند فوق العاده و عالی است
چقدر دستهای خدای من همیشه و در همه جا در کنار ما است و ما را به بهترین راه هدایت می کند
خداوند همیشه دوست دارد که ما را هدایت کند و به اهداف خودمان برساند
هر زمان که دل به هدایت خدای مهربان خودم بسپارم و از او کمک بخواهم او بی منت و به راحتی من را کمک می کند
چقدر روزهایی که صبح از خواب بیدار می شدم و در دفتر سپاسگذاری خودم برای روز خودم کارهایم را می نوشتم و پایان شب وقتی نگاه می کنم می بینم که همه کارهای من انجام شده است و این همان هدایت خدای من است که همیشه در زندگی من جاری است و خیلی اوقات من آنرا فراموش می کنم
در این میان من باید این را در نظر بگیرم که باید همیشه تسلیم باشم
چون و چرا و اگری در کار نباشد
این مهمترین درس برای من است
تسلیم بودن در برابر خدای خودم و اتفاقات خوب و بد را همگی نشانه بدانم و دل به او بسپارم
زبان به شکایت نگشایم و بدانم حتی در اتفاقات به ظاهر بد زندگی من هم خیر و نکته ای در آن وجود دارد
آنچه که در این فایل در حال یادگرفتن آن هستم هدایت خواستن از خدای مهربان است
همیشه از او کمک گرفتن است
همیشه از او خواستن است
آن خدای مهربان هم بی شک به راحتی و آسانی جواب من را می دهد و من را به جلو می برد
این بهترین و عالی ترین کاری است که می توانم همیشه در زندگی خودم داشته باشم
نکته جالب در این فایل برای من این بود که هدایت خواستن از خدای مهربان باید همیشگی و دایمی باشد و در همه امور زندگی خودم بتوانم از این هدایت و صحبت کردن و راهنمایی خواستن از او کمک بگیرم
این بزرگترین درس امروز برای من بود
سپاس از خدای مهربان خودم
سپاس از خدای فراوانی ها
درود خدا بر استاد گرانقدر و مریم جان نازنینم
وقتی این فایل رو گوش دادم ب 15 دقیقه نرسیده بود ک از شوق اشک میریختم و قلبم پر از آرامش شد.. داستان از اونجایی شروع شد ک من میخواستم مفهوم هدایت رو درک کنم و اصلا بدونم هدایت ینی چجوری اما نمیدونستم از چ راهی… چندهفته پیش تصمیم گرفتیم ک 19 همین ماه بریم سفر و میشه گفت همه چیو هم اوکی کردیم اما سه چهار روز پیش کف پام آسیب دید و من با این ک نقش بازی میکردم برای خودم ک همچین چیزی نیست اما در اصل عجله داشتم و هی میگفتم کی خوب میشه؟ ینی تا 19 خوبه؟(آخه از تیر ماه تا شهریور ب همسفرم گفتند ک مرخصی نمیدن و تا قبل از این فایل میگفتم نکنه واقعا نشه) نکنه ایندفعه هم مثل دفعه قبل نشه بریم؟ چرا خوب نشد؟ و…. اما اینها رو پس میزدم هر روز فکرمو جمع میکردم روی خودم کار میکردم و واقعا روی خودم تلاش میکردم کار کنم در طول روز آخرش شده یه ساعت این سوالا فکرا بهم دست میداد و خلاصه بهم میریختم احساس خفگی میکردم تا این ک دیشب از خدا خواستم حالمو خوب کنه و منو هم هدایت کنه جوری ک بتونم کمی هدایت رو درک کنم و آخره شب قبل خواب یه حسی بهم گفت برو تو سایت و سرچ کن تسلیم.. من اومدم سرچ کردم و بوووووم این فایل ک حتی با مثال سفر بود و اون لجبازی ک استاد گفت و این ک برای منی ک میخواستم خیلی قشنگ مفهوم هدایت رو توصیف میکرد خداااایااا اصلا قفل کردم چقدر ذوق کردم و اشک ریختم خداروشکر کردم از این ک هدایتم کرد ب این فایل تا هم آروم بشم هم درک کنم مفهوم رو و گفتم من هدفم لذت بردن و تجربه ی این سفره حالا دیگه تسلیم میشم( تا جایی ک الان در توان دارم) و ب خدا میسپارم و امیدوارم ک خدا برام رقم بزنه شاید باورتون نشه و اما امروز هم هدایت شدم ب بهتر شدن و خب پام خیلی حس بهتری بهم میده
موضوع بعدی ک با این تضاد بهش هدایت شدم احساس لیاقت و ارزشمندیه ک در این مورد هم فهمیدم پاشنه آشیلمه و باید بیشتر روش کار کنم
چقدر تضادی ک منو بهم ریخت درس ها بهم داد….. سپاس گذارم از خدای هدایتگر و مهربانم و سپاس از استاد و سپیده نازنین…
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
هدایت
و باز هم روز شمار 145 ، دوباره برگشتم چند روز عقب تر
من چند روزه که این فایل رو گوش میدم و هر بار یه چیزی از این فایل متوجه میشم
دوباره اومدم اینجا رد پامو بذارم
رد پای روز 12 خردادم رو مینویسم
من صبح زود میخواستم بیدار بشم تا تمرین رنگ روغنم رو یک بار دیگه کار کنم و نقاشیم بهتر بشه که ببرم سرکلاس ،چون خوب کار نکرده بودم راضی نبودم همونو ببرم استادم ببینه
وقتی کار کردم و تموم شد و حاضر شدم تا برم کلاس ، به مادرم گفته بودم نقاشیامو بیاره تجریش که بعد از کلاس ببرم مترو بفروشم
وقتی راه افتادم وَنِ شهرکمون به مترو ، اومد ، خواستم بدوام و سوار بشم شنیدم که با ون نرو مترو، از مسیر دیگه برو
گفتم خب الان اومد سوار بشم برم دیگه ! نمیخوام پیاده تا بی آر تی نرم و از مسیر نزدیکتر برم
باز شنیدم همون حس گفت نرو حتی ون که راه افتاد خواستم به راننده بگم وایسا که سوار بشم، راننده اصلا توجه نکرد و رفت
اونموقع بود که گفتم ببین طیبه ، تو اختیاری نداری مگه یادت رفته هر روز از خدا درخواست میکنی که اختیارت رو به دست خودش بگیره و خودش مسیر رو بهت بگه و تو سعی کنی بگی چشم
الان دو بار خواستی به میل خودت سوار ون بشی ولی نشد و بار سوم راننده نگاه نکرد و سریع رفت
پس این یعنی نباید از این راه بری و باید بری سوار بی آر تی بشی تا با مسیر نزدیکتر بری کلاس
من تخمه هم با خودم میبردم به استادم بدم و به شاگردای کلاس رنگ روغنمون
وقتی رسیدم مترو حس کردم که باید اول نمازمو بخونم بعد برم سوار قطار بشم
وقتی رفتم و نماز خوندم ، رفتم تجریش سرکلاسم استادم اومد گفت طیبه ببینم کارتو و تحسین کرد گفت خیلی خوب کار کردی
اونموقع فکر کنم تو دلم نگذشت که کار من نیست کار خداست و فکر کنم اعتبارش رو به خودم دادم و از تحسین استادم خوشحال شدم که خوب کار کردم
ولی الان که دارم مینویسم بهم یادآور شد که طیبه یادت باشه هر لحظه، که تو هیچی نیستی و خداست که کاراتو انجام میده
صبح وقتی داشتم شروع میکردم گفتم ، خدا دیگه خودت همه چی رو صاحبی خودت اراده دستمو به دستت بگیر و نقاشی رو کمکم کن و یادم بده و خوب بشه کارم
پس وقتی خدا خودش نقاشیتو انجام داده پس نمیتونی اعتبارشو به خودت بدی و بگی که من رنگش کردم و از تحسین استادت خوشحال بشی بگی من بودم
نه تو نبودی خدا بود
تو هیچی نیستی در مقابل خدا ، این همیشه یادت باشه
و از وقتی از استاد عباس منش یاد گرفتم تا سعی کنم متواضع باشم در مقابل خدا و همیشه یادم باشه که من هیچی نیستم در مقابلش ، ضعیف و ناتوانم و محتاج هر آنچه خیر که از خدا به من برسه
بعد که رفتم نشستم با هم کلاسیم حرف میزدیم ،استادم اومد، تیغ زدن به بوم رو که خراب کردیم رو یاد بده تا بگه چجوری رنگو برمیداره از رو بوم
وقتی خواستم برم سر کلاس، همکلاسیم برام روغن آورده بود ،که من هفته پیش تو گروه نقاشیمون درخواست کردم که اونم هدایتی بود ، چون حدود یک میلیون میشد و نمیتونستم بخرم میگفتم خدا چجوری بخرمش؟؟
یهویی گفته شد از بچه های کلاس میتونی اندازه 100 هزار تمن درخواست کنی برات بیارن و من گفته بودم اگر امکانش هست برای من یکی از بچه ها روغنِ رنگ روغن بیاره
و یه نفر آورده بود و هرچی گفتم پولشو نگرفت سپاسگزاری کردم و گفتم پس به جاش برات آینه دستی میارم
قبول نمیکرد ولی برای تشکر براش میبرم هفته بعد
خیلی حس خوبی داشتم که خدا ،انقدر آدمای خوب سر راهم قرار میده که واقعا ممنونم ازش
بعد من رنگ لازم داشتم با قلمو، رفتم بخرم پول نداشتم ، ولی
داداشم 1500 بهم داده بود کفش و روسری و شلوار بگیرم برای خودم
صبح یهویی گفتم من با نصف پولش رنگ روغن بگیرم و فقط کفش بخرم ،بعدا شلوار و روسری میگیرم
تلاش میکنم و میدونم که خدا بهم میگه چیکار کنم
بعد من قلمو گرفتم و رفتم سرکلاس ،وقتی استاد کار همه رو اومد ببینه گفت از همه بهتر طیبه کار کرده
ولی من اون لحظه دوباره تو دلم نگفتم خدا کار تو بود کار من نبود و یادم رفت، ولی میدونم که خدا انقدر مهربونه که الان یادم آورد تا بهم بگه یادت باشه که تو نیستی و رب تو هست و بس
قبل شروع کردن استادم ،برای نقاشی، گفتم استاد یه لحظه ، بعد تخمه هارو پخش کردم و به همه بچه ها دادم
بعد بچه ها پرسیدن استاد بیشترین نقاش از کدوم شهره تو ایران و استادم گفت از آذری زبان ها هست و معروف تریناشون که کارشون خوبه و بیشترینش از شهر طیبه اینا هست
من برام جالب بود، الان که مینویسم یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت خدا یه هدیه به همه داده و اون استعدادیه که برای هر کس گذاشته و علاقه شدیدی که به کاری دارن و با تمرین و استمرار میتونن موفق باشن و برای یه سری نقاط از شهر یا کشور اکثرا براشون یه هدیه مشترک داده و این برام جالب بود
وقتی کلاسم تموم رفتم از نقاشیای استادم عکس بگیرم و دو بار که از استادم خداحافظی کردم ،استادم تشکر کرد بابت تخمه ها
برای من مثل چراغ روشن شد
گفتم ببین طیبه این یه درسه برای تو که از آدما بیشتر سپاسگزاری کنی و یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت تا میتونید سپاسگزار آدما باشید ، مهم اینه تو دلتون بدونید که کار خداست ولی سپاسگزاریتونو از آرما بکنید و حتی بیشتر سپاسگزار باشید
بعد که برگشتم مادرم و خواهر زاده ام اومده بودن مترو تجریش ، از وقتی منو دیدن که فروش دارم و خوبه اونا هم مشتاق شدن و حرکت کردن
و خواهر زاده ام هم بهم میگفت خاله من دوست دارم موتور بخرم چیکار باید بکنم ؟
بهش گفتم تو هم میتونی اسباب بازیایی که استفاده نمیکنی رو بفروشی و پولاتو جمع کنی و موتور بخری
اونم فروش منو دیده بود با مادرم اومده بود مترو تا اسباب بازیاشو بفروشه
وقتی رسیدن پهن کردیم و وایسادم اول دو تا از اسباب بازیای خواهر زاده ام فروش رفت و بلافاصله بعدش یه دختر ازم آینه دستی خرید 60 تمن
یادم آوردم که خدا همیشه لحظات اول برام مشتری میشه
و بعد چند دقیقه اومدن گفتن جمع کنید و من دیگه اصلا مثل قبل ناراحت نمیشدم یا بخوام بترسم از مامورای نظارت
وایسادم پیش مامور و بدون ترس کارامو جمع کردم
و رفتم داخل مترو که کنار پله برقیا وایسم
وقتی رفتم نقاشیامو گذاشتم زمین کنار عابر بانک یه ماسک فروشی بود ، فروشنده اش یه آقای مسن بود اومد باهام حرف زد و رفت و نقاشیامو نگاه کرد
من داشتم با خدا حرف میزدم میگفتم خدا بهم میگی قدم بعدی کجا برم برای فروش ؟؟؟
تقریبا اون چیزایی که گفتی رو انجام دادم و البته چند تا شو عملی نکردم سعی میکنم قدم بردارم
و میگفتم خدا وقتشه که مدارم تغییر کنه و بالاتر حرکت کنم ؟؟ تلاشمو داری میبینی
و همینجور داشتم حرف میزدم
یکم بعدش دیدم فروشنده ماسک اومد دوباره گفت که چرا نمیری هتل هارو بگردی و کاراتو به خارجیایی که میرن هتل بفروشی ؟؟؟
تو دلم گفتم خدای من چیکار داری میکنی؟؟ این آقا روفرستادی تا جواب درخواستی که از تو کردم رو بهم بگه ؟که قدم بعدی هتل هست ؟؟؟
بعد گفتم خب خدا اینو دیگه باور دارم که هر لحظه داری هدایتم میکنی و منم سعی میکنم چشم بگم
و انجامش بدم
و اینم میدونم که وقتی تو این همه هدایتا رو میگی ، پس اسم هتل رو هم بهم میگی ، تو بگو کدوم هتل برم کارامو نشون بدم
اولش به خیال خودم گفتم برم هتل اسپیناس که چند ماه پیش برای نقاشیم رفته بودم و مصاحبه که نشد
ولی گفتم باشه صبر میکنم ببینم خدا کدوم هتل رو میگه تا برم
بعد یکی یکی میومدن کش مو میگرفتن و امروز 132 فروش داشتم
بعد دوباره اون آقای فروشنده ماسک اومد و هتل رو دوباره تکرار کرد گفت حتما برو گفتم چشم میرم
و بعد گفت چرا خودتون نمیاین برای فروشندگی ماسک تو مترو ؟؟؟؟
گفتم فرصت نمیکنم چون نقاشی میکشم و خودم میفروشم کارامو بعد بهم گفت که اگر کسی نیاز به کار داشت بهش بگو من معرفش باشم تا درصدی هم به من بدن
گفتم باشه و شرایطشو پرسیدم گفت بین 3/5 تا 4 میلیون پاره وقت از 7 صبح تا 1:30 و از 1:30 تا 8 شب
ولی اگر تمام وقت باشه 9 الی 10 میلیون
گفتم باشه یه نفر دنبال کار میگشت بهش میگم بیاد و میخواستم به خواهرم بگم
همینجور داشتم با خدا حرف میزدم گفتم خدا چه سوره ای بخونم؟ بهم گفته شد اونروز بهت گفتم سوره ابراهیم رو بخون نخوندی فقط خمون آیه که برات اومد توکل کن رو خوندی الان وقتشه بخون
داشتم قرآن رو میخوندم دیدم4 تا مامور مترو اومد و گفت خانم جمع کن و من بدون اینکه باز بترسم و بخوام نگران باشم آروم جمع کردم و تو دلم گفتم خب خدا تو بگو الان باید کجا برم؟؟؟؟
بعد که اومدم بیرون متوجه شدم که تو این چند وقت هر ماموری که گفته خانم جمع کن انقدر آروم و با احترام گفته که واقعا سپاسگزاری کردم بابتش از خدا
و داشتم میرفتم پیش مادرم و خواهر زاده ام که امام زاده صالح بودن ، تو دلم داشتم با خدا حرف میزدم گفتم خدا تو بگو کدوم هتل برم از بین این همه هتل ؟؟؟
همین که گفتم خدا کدوم هتل؟؟؟
گفتم هتلِ …. یهویی حس کردم بدون اراده خودم سرم چرخید سمت راستم و قشنگ اسم غدیر رو دیدم از بین اون همه نوشته ساختمون بیمارستان تجریش
فقط غدیر به چشمم دیده شد
و دوباره برگشتم تا ببینم کجاست دیدم اسم بیمارستانه
گفتم بله پس مشخص شد هتلی که باید برم غدیر هست اسمش
و به خودم گفتم ببین این یعنی هدایت
چرا؟ چون وقتی داشتی با خدا حرف میزدی و اسم هتل خواستی تا کاراتو ببری برای فروش سرت رو برگردوند تا خدا بهت اسم رو بگه
باز داشتم فکر میکردم ،به یه فایل تیکه ای از اینستاگرام که هدایتی گوش دادم استاد عباس منش میگفت که
وقتی باورش کنی همه کار برات انجام میده فقط باید باورهات درست باشه تا وقتی خواستی بشه
بگی موجود باش موجود بشه
تو دلم گفتم که خدا تو میتونی و میشه هر کاری رو انجام بدی ، وقتی همیشه ، تو برام مشتری لحظه اول شدی ، پس میتونی نقاشیامو یه جا ازم بخری
و میشه میدونم چون وقتی اینا شده پس اونم میشه
اگر باور من درست باشه و ایمانم به تو قوی باشه میشه و گفتم و رهاش کردم
بعد که رفتم پیش مادرم اینا وایسادیم و حدود 10 بود برگشتیم مترو تجریش تا برگردیم خونه
من متوجه یه پیشرفتم شدم
من که قبلا خجالت و ترس داشتم که در اصل شرک به خدا بود ، حتی کارامو نمیتونستم به دستم بگیرم و راه برم و بخوام بفروشم
ولی امروز قشنگ از آویز لباسا که درست کرده بودم دستم گرفتم و یه دستمم تمرین رنگروغنم و رفتم
از تجریش و بازارش تا مترو و واگن ها
حتی وقتی میخواستیم سوار مترو بشیم قطار داشت میرفت زود از در واگن آقایون سوار شدیم من خواستم از بین اون همه آقا که نشسته بودن رد بشم برم سمت واگن خانما بدون ذره ای ترس یا خجالت با افتخار نقاشیامو گرفته بودم دستم
وقتی رسیدم به ته واگن وایسادم جلو در تا ایستگاه بعد برم واگن خانما ، یهویی دیدم یه پسر زل زده به نقاشیام و به خودمم نگاه میکرد و خواهر زاده ام اومد و گفت که خاله بیا بشین گفتم نه میرم واگن خانما
وقتی میرفتم دیدم اون آقا با مادرم داشت حرف میزد کنجکاو شدم ببینم چی داره به مادرم میگه
وقتی رفتم واگن خانما یه نفر ازم قیمت پرسید و خیلی خوشحال بودم که بالاخره تونستم چالش مترو رو تا نصفه های راه بیام و حرکت کنم
بعد که پیاده شدیم پرسیدم مامان چی میگفت اون آقا
گفت که خواستگاری کرد از من ، تو رو
گفتم وا با یه بار دیدن !نه میشناسه وکلی سوالای دیگه تو ذهنم شکل گرفت و فقط به این فکر بودم که چه باور غلطی دارم که الان شاهد این ماجرا بودم و در ذهنم حس خوبی نداشتم
بعد گفت که گفتم نه ، برگشت گفت خیّر هست و دیده بود که کارامو میفروشم گفته بود که کمک میکنه و کار خیر میکنه و یه سری حرفای دیگه
به مامانم گفتم میگفتی اگر خیّری هرچی وسیله داریم ازم بخر
کل وسیله هام 3 میلیون میشد با یه نقاشی رنگ روغنم 6 میلیون
مادرم گفت به کل یادم رفت بهش بگم
خلاصه ما برگشتیم خونه، شماره شو به مامانم داده بود
مادرم گفت عکس کاراتو بفرست بهش و قیمتشونو بگو که اگر خرید بفرستی نقاشیاتو
من اولش حریص شدم و اون لحظه به خدا فکر نمیکردم و حس میکردم که فقط برای خودم میخوام و قشنگ حس میکردم نیتم در دورن خوب نیست و این نیت و داشتم که انگار فقط اون میتونه کمک کنه ولی بلافاصله گفتم ببین طیبه این آقا هم اگر کل وسیله هاتو بخره ، این نیست که داره بهت کمکم میکنه در اصل خداست که داره کمک میکنه
بعد گفتم خدایا منو ببخش تویی که بهم همه چی عطا میکنی نه کسی دیگه
و یاد درخواستم افتادم و وقتی از خدا درخواست کردم چند ساعت پیشش ،که خدا تو میتونی کل وسایلامو یه جا ازم خرید کنی وقتی این همه کار برام کردی پس اینم میتونی انجام بدی و گفتم و رهاش کردم
وقتی داشتم فکر میکردم به رفتارام،متوجه شدم که یه باور محدود دیگه هم داشتم ،که حس میکردم اون آقا دروغگو هست و دروغ گفته خیّر هست و میگفتم نباید باور کنیم حرفاشو
بعد یادم اومد از بچگی، همه اینو بهم میگفتن که نباید با کسی بیرون از خونه حرف بزنی و مراقب باشی حرف هیچ کس رو باور نکنی اگر گفت پول داره و از خودش تعریف کرد
خلاصه بعد متوجه شدم چند تا باور محدود دیگه دارم و سعی میکنم اول از همه این یادم باشه که همه چیز خداست و من هرجور که شکل بدم همونجور برای من رخ میده
پس چه بهتره که هر روز تکرار کنم جهان هستی پر است از انسان هایی که راستگو هستن و خداگونه و با ایمان که مثل خدا بخشنده هستن و پر از خیر و برکتن و سر راه من قرار میگیرن
و اگر به خدا وصل بشم همه انسان های درست سر راهم قرار میگیرن
وقتی رسیدیم خونه مادرم گفت عکس کاراتو میفرستی ؟؟،اولش گفتم آره ولی بعد گفتم نه
گفت چرا
گفتم من باید اول با خدا مشورت کنم ،بپرسم ازش، ببینم اجازه دارم بفروستم یا نه
اگر اجازه داد میفرستم اگر نه نمیفرستم
بعد تو دلمم داشتم با خدا حرف میزدم میگفتم خدا من نمیدونم تو بگو چیکار کنم ، ولی نه حس میکردم که انجام نده و نه انجام بده
مثل همیشه وقتی سوالی میپرسیدم و میشنیدم که مثلا آره یا نه
ولی الان جوابی نمیفهمیدم و حس کردم باید صبر کنم تا وقتش برسه و من از خدا میخوام که هرآنچه که خیر هست برای من بخواد نه اون چیزی که من میخوام
و اومدم و امروزم رو سپایگزارم که خدا هر لحظه هدایتگرم هست و بهم میگه چیکار کنم
واضح و ساده و راحت و به طبیعی ترین شکل ، جوابمو میده
برای تک تک اعضای خانواده صمیمی عباس منش عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
من ادامه رد پای روز 10 خرداد رو که در روز شمار 145 نوشتم و مینویسم که بهم گفته شد در قسمت روز 149 ننویسم و برگردم تا در روز شمار 145 بنویسم
وقتی من از سرخ کردن پیاز و سیب زمینی و کدو و بادمجان درس گرفتم وبهم یادآوری ها شد
یهویی تصمیم گرفتیم بریم نمایشگاه بین المللی تا نقاشیامو بفروشم ،خودم دوست داشتم برم میدان امام حسین چون مراسم بود برای رئیس جمهور و هفته قبل هم اونجا رفتیم
بعد من داشتم از خدا میپرسیدم خدا اجازه میدی برم میدان امام حسین؟؟؟
حس میکردم که نه برو نمایشگاه
و گفتم باشه
بعد یهویی دوباره گفته شد باشه اجازه داری بری میدان امام حسین
و من با مادر و خواهرم و خواهر زاده ام رفتیم تا خواهرمم کارای بافت خودشو بفروشه
از وقتی من شروع کردم و دیدن که ازم خرید میکنن مادر و خواهرمم مشتاق شدن و حتی مادرم با پول خودش تخمه میخره یا گیره سر میگیره و میده بهم تا بفروشم یه وقتایی هم خودش تو مراسما میاد همراهم
این خیلی برام حس خوبی داره که وقتی نتیجه منو دیدن که من میبرم و فروش دارم ،اونا هم علاقه مند شدن برای فروش و حرکت کردن
یاد حرفای استاد میفتم که میگفت بذارین نتایج حرف بزنن نه خودتون
و هرکس ببینه نتایجتونو خودش میاد ازت میپرسه یا یاد میگیره ازت
وقتی رفتیم مترو من سریع، قبل اینکه قطار بیاد سه تا آویزی که با نمد ساخته بودم و نقاشیامو بهش وصل کرده بودم از ساک در آوردم و گفتم خدا الان وقتشه که شروع کنم باقی کارا با تو
و گفتم اینبارم میشینم خدا ، نوشتم قیمتاشونو بلند حرف نمیزنم ولی ازت میخوام کمکم کنی و اراده حرف زدن بین جمعیت رو بهم بدی
من قدم برمیدارم کمکم کن
و وقتی سوار قطار شدیم آویزون کردم به میله و نشستم و خواهرمم همینطور
از خواهرم یه نفر دستبند خواسته بود ولی کارتخوان نداشت
تو راه من فقط با خدا حرف میزدم و میگفتم خدایا شکرت که تونستم حداقل قدمی بردارم و به ماه های قبلم فکر میکردم که حتی نمیتونستم نقاشیامو بیرون بیارم از نایلون
و این برای من پیشرفت بزرگی بود
یهویی بهم گفته شد که به خواهرم بگم
که یادته وسایلامونو گرفتیم دستمون و تو پارک راه رفتیم ؟ گفت آره و بعد گفتم خب اونجا هم پر از آدم بود اینجا هم پر از آدمه و چه فرقی داره همه شون یکین
ما به خودمون سخت کردیم
و گفتم خدایا کمکم کن میدونم که اگر این چالش رو پشت سر بذارم خیلی درای زیادی به روم باز میکنی و ایمانم رو نشونت بدم تو بی نهایت قدم برمیداری برام
درسته کسی نگرفت ولی نگاه کردن کارامو و این یه حس خوبی داشت که میتونم قدم بعدی رو بردارم
وقتی ما رسیدیم میدان امام حسین ، دیدم تمام نقاشایی که هفته پیش عکسایی از رئیس جمهور رو میکشیدن رو در حال تکمیلن و داره کاراشون تموم میشه رفتم یکی یکی کاراشونو نگاه کنم
بعد ازشون سوال پرسیدم که چه رنگی میزنن و موقع رنگ کردن دیوار چه کارایی لازمه که انجام بدم تا نقاشیم ماندگار بشه و گفت بعد آستر زدن شروع میکنی پرایمر میزنی به دیوار تا رنگ رو نخوره و ماندگاریش خوب باشه
من با حرف زدن ،با نقاشا خیلی چیزا یاد گرفتم و دیدن نقاشیاشون که با اکریلیک چهره آقای رئیسی رو میکشیدن رو بررسی میکردم برای خودم
و از دو نفرشون آدرس پیج کاریشونو گرفتم
و گفتم نقاشی دیواری هم انجام میدین گفتن بله و گفتم منم دوست دارم کار کنم بهم گفتن روی داربست میتونی بری تو ارتفاع بالا ؟؟؟ گفتم نه ولی اگه مدارس باشه میتونم
کارای منو هم دیدن که دستم بود و برای فروشه قیمت گرفتن ازم و تحسین کردن
جدیدا هر کس که باهاش رو برو میشم تحسین گر هستن و بسییار انسان های خوبی سر راهم قرار میگیرن
وقتی با یکی از نقاشا حرف زدم میگفت برو کار منو ببین طرف دیگه میدانه و بعد که رفتم دیدم فوق العاده بود کارش و برگشتم ازش تشکر کردم که وقت گذاشت و برای من توضیح داد و سپاسگزاری کردم
و برگشتم
از خدا سپاسگزاری کردم که اومدم اینجا تا یاد گرفتم و این تو فکرم بود که استاد عباس منش میگفت وقتی شما قدم برمیدارین سمت ایده ای که بهتون گفته میشه ، شاید فروش نداشته باشین ولی خیری در اون مسیر هست که بعدا متوجهش میشین
بعد رفتیم نشستیم و کم کم مراسم شروع شد تا آخر مراسم کارامونو آویزون کردیم به سبد خرید و میومدن نگاه میکردن
وسطای مراسم بود تو دلم گفتم خدا میخوام قرآن بخونم بهم میگی چه سوره ای رو بخونم ؟؟؟
هر چی پرسیدم و با خودم فکر میکردم میگفتم کدوم عدد ؟؟ فکر میکردم باز خدا با عددی بهم میگه سوره رو ولی اینجوری نشد
وقتی دیدمبهم گفته نمیشه ،به مراسم توجه کردم و بعد یه آقایی بود به بچه ها جایزه میداد منم رفتم گفتم به منم جایزه میدین گفت بله و دو تا ازش کاغذ گرفتم که یکی آیت الکرسی بود و یکی سلام بر مهدی
خیلی دوست داشتم آیت الکرسی رو زمینه اش آبی بود و خواهرم خواست بهش ندادم گعتم تو هم بلند شو برو مثل من از اون آقا درخواست کن تا بهت جایزه بده
وقتی نشسته بودم یه خانم اومد گفت اینا چیه وقتی دید گفت میشه آیت الکرسی رو بهم بدی ؟؟
اولش در لحظه خواستم بگم نه ولی زود یادم اومد که از خدا درخواست کردم که بهم یاد بده چجوری از این جهان مادی بگذرم
چجوری بخشنده بودنو یاد بگیرم
و یادم اومد که اگر میخوای به خدا نزدیک تر بشی باید در عمل نشون بدی
و من زود گفتم باشه کدومو میخواین آیت الکرسی رو برداشت و رفت
یکم بعدش دیدم دست همه پرچم یا ابا عبدالله الحسین هست تو دلم گفتم کاش مامان برای ما هم میگرفت و یهویی دیدم مامانم با دست پر پرچم اومد، سه تا پرچم گرفته بود
گذاشتم تو سبد خرید بعد دو تا پرچم دیگه آور که رنگش قهوه ای تیره بود
دوباره تو سبد گذاشتم و نشستم کنار نقاشیام
بعد دیدم یه خانم با بچه اش که حدود 5 سالش میشد گفت میشه از اون پرچما به دخترم بدین ؟ اولش گفتم آخه برای من نیست
یه حسی بهم گفت دروغ نگو
زود گفتم مادرم گرفته برامون گذاشته اینجا بعد باز همون حس بهم یادآور کرد بگذر ،این برای تو امتحانه
از چیزی که میخوای بگذر
و من رفتم دنبال همون خانم و گفتم بفرمایین و گفتم ببخشید که اول گفتم نمیدم چون مادرم گرفته بود برامون و گرفت و داد به دخترش و رفتن
داشتم فکر میکردم که من از این به بعد به طرق مختلف آزمایش میشم باید بیشتر دقت کنم و توجه کنم ، چون من از خدا درخواست کردم که کمکم کنه بگذرم از بهترین چیزها و چیزایی که عاشقانه دوستشون دارم
و بخشش رو یاد بگیرم بخششی که با این باور باشه که من هیچی ندارم و هرآنچه که کمک میکنم ،برای خداست و برای خودم بهتره و هیچم در مقابل خدا
و من مالک هیچ چیز نیستم که بخوام بگم برای من هست
بعد که یه برگه سلام بر مهدی دستم بود دیدم همون آقا دستش یه برگه هست بزرگ نوشته الله و داره جایزه میده به بچه ها
رفتم گفتم میشه اینو با الله عوض کنید گفت نه عوض نمیکنم ولی اینم جایزه میدم
من خوشحال شدم و الله رو که نگاه کردم پایینش نوشته بود
و علی الله فلیتوکل المتوکلین
خندیدم گفتم پس میخوای بگی یادت باشه به من توکل کن ، این آیاتی که چند روزه برام تکرار میکنی میخوای بگی که خیالت راحت همه جوره کار ساز توام
زود رفتم گوگل آیه رو نوشتم سوره ابراهیم بود آیه 12
خندیدم گفتم خدا پس معلوم شد باید کدوم سوره رو بخونم و وقتی ازت درخواست کردم و گفتی آروم باش بهت گفته میشه
راهش این بود
وقتی اینجوری خدا هدایتم میکنه بیشتر آروم میشم در مورد چگونگی ، چون هربار که مثلا به راه های مختلف هدایتم کرده بعد من فکر کردم از همون راه هاست ولی راهش فرق کرده و به این نتیجه رسیدم با این تکرار ها که طیبه چگونگی رو بیخیال باش
به هر حال و در هر صورتی خدا جوابت رو صد در صد میده تو فقط سعی کن خودت رو آماده دریافت کنی و رها باشی از نتیجه
وقتی آیه رو کامل خوندم
وَمَا لَنَآ أَلَّا نَتَوَکَّلَ عَلَى ٱللَّهِ وَقَدۡ هَدَىٰنَا سُبُلَنَاۚ وَلَنَصۡبِرَنَّ عَلَىٰ مَآ ءَاذَیۡتُمُونَاۚ وَعَلَى ٱللَّهِ فَلۡیَتَوَکَّلِ ٱلۡمُتَوَکِّلُونَ
و ما را چه عذر و بهانه اى است که بر خدا توکل نکنیم، در حالى که ما را به راه هاىِ مان هدایت کرد، و قطعاً بر آزارى که از ناحیه شما به ما مى رسد، شکیبایى مى ورزیم، پس باید توکل کنندگان فقط بر خدا توکل کنند
خیلی خوشحال شدم یاد تمام روزایی افتادم که به طرق مختلف توکل کردن رو بهم گفت و یادآوری کرد
تمام سوره رو نخوندم دوباره ولی سعی میکنم امروز 11 خرداد بخونمش ،میدونم که تمام آیات برام جدیدن با اینکه چند باری خوندم این سوره رو ولی میدونم که قراره درک جدیدی داشته باشم
بعد یه نفر اومد صحبت کنه باز آیه ای گفت از تکل کردن برخدا
خدا داشت باهام حرف میزد با تکرار این ها و من خوشحال تر میشدم که بهم امید و ایمان قلبی میده
وقتی من پرچم و آیت الکرسی رو که دوست داشتم داشته باشمشون دادم به دو نفر که خواستن بعدش که تو مراسم بودیم آیه ای خوندن و من یه تیکه شو تو گوگل نوشتم
فله خیر منها
کسانی که حسنه و کار نیکی انجام دهند پاداشی بهتر از آن خواهند داشت و آنها از وحشت در آن روز در امان خواهند بود» مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَهِ فَلَهُ خَیْرٌمِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ یَوْمَئِذٍ آمِنُونَ
سوره نمل آیه 89 بود
وقتی خوندم معنی شو یادآوری شد بهم گه اگر ببخشی این پاداش توست که هدایت شدی تا جواب خدا رو ببینی
الان آیه بعدشو خوندم به خودم گفتم پس چرا آیه بعدش گه نوشته و آنان که کار بد و زشت بیاورند …
نیومد برات طیبه
و این آیه اومد
اینا یعنی اینکه هدایت خداست و خدا لحظه به لحظه داره باهات حرف میزنه
این روزا فکر و ذکرم شده دقت کردن به این موضوعات که چجوری خدا باهام حرف میزنه
شده یه وقتایی یا بیشتر وقتا از مسیر خارج شدم ولی باز دوباره خدا کمکم کرده تا برگردم به مسیر پر از عشق خودش
دیروز برای من چندین آیه گفته شد به راه های مختلف
آیه 200 سوره آل عمران
آیه 23 سوره احزاب
خیلی حس خوبی داشتم بعد که مراسم داشت تموم میشد رفتیم رو موکتا نشستیم و پهن کردم نقاشیامو رو زمین یه دختر همون اول اومد و 35 ازم خرید کرد
امروز کلا 25 فروش داشتم و مادرم 20 فروش داشت و خواهرم 30
خیلی حس خوبی بود
خواهرمیهویی گفت درسته مثل روزای قبل فروش نداشتیم ولی اعتماد بنفسمون بیشتر شد با رفتن تو مترو یا اینکه اومدن به اینجا
و ما بعد اتمام مراسم برگشتیم خونه ، خیلی روز خاص و پر از درسی بود از خدا میخوام که کمکم کنه بیشتر عمل کنم به درسایی که میگیرم
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام و سعادت در دنیا و آخرت باشه برای همه مون