موضوع گفتگو: چه زمانی تصمیم به تغییر می گیرید؟
مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- جهان روندی رو به حرکت دارد و هرگز سکونی در کار نیست؛
- تا زمانی که به دنبال بهبود هستی، با روند طبیعی و روانِ رشد، همراه هستی؛
- توانایی تشخیص نشانه ها و حرکت کردن در راستای آنها؛
منابع بیشتر:
«می خواهی جزو کدام گروه باشی؟»
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- دانلود با کیفیت HD207MB13 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 6 | برکت تصمیمات از پیش تعیین شده12MB13 دقیقه
به نام خدای مهربان🌹
سلام به استاد عزیز و خانم شایسته جان و دوستان عزیز سایت🪴
گفتگوی استاد عباس منش با دوستان
قسمت ۶
مصطفی:
من از ۱۰ سالگی تقریبا هدایت خدا شامل حالم شده و تقریباً تونستم تجسم سازی رو کار کنم و به خیلی از خواسته هام برسم، ولی از حدود ۲۱ سالگی با شما آشنا شدم یکی از تجربیاتی که من به دست آوردم توی این زمینه، مدت ها کار کردم برای یه خواستهای که حالا مثلاً یه فروشگاه داشته باشم، یه جایی رو بخرم، خیلی کار کردم، آموزش های شما رو دنبال میکردم و تونستم یه فروشگاهی رو بگیرم و در واقع همون لحظه احساس کردم که به تموم خواسته هام رسیدم و یه مقدار از اون شور و هیجانم کم شد که من دیگه به این خواسته رسیدم، دیگه اوکی هست، دیگه میتونم،
یه جورایی نشستم
و این که همین موضوع باعث شد که من از لحاظ مالی پیشرفت که نکردم هیچ، پسرفت هم کردم، یعنی مهم نیستش که واقعاً ما به چه هدفی میرسیم، ممکنه هدف بزرگی رو برسیم ولی همون موقع اگه بخواهیم ثابت بمونیم و روی خودمون کار نکنیم، نتایج دقیقاً برعکس میشه و برای من این اتفاق افتاد☹⚘
و یاد صحبتهای شما افتادم که باید همیشه حرکت بکنیم، نباید موقعی که به هدفی رسیدیم وایسیم
فکر کنیم که به نتیجه رسیدیم و موقعی که این فکر رو بکنیم دقیقاً به فرسایش خودت نزدیک میشی و این اتفاق برای من افتاد و دنیا منو مجبور کرد با اینکه حالا نتایج خوبی قبلاً گرفته بودم، ولی دنیا منو مجبور کرد که تغییر بکنم🌺
توی تجربیات قبلیم همچین اتفاقی نیفتاده بود که مجبور بشم، ولی توی این هدف بزرگی که به دست آورده بودم این اتفاق برای من افتاد و باعث شد که من یه تغییر بزرگی انجام بدم
تقریباً سه سال از اون ماجرا میگذره، تغییرم رو انجام دادم، تغییر قبلیم خیلی موفق بودم، و به همسرم گفتم من احساس میکنم که توی این موضوع الان ما به یه سقفی رسیدیم
ونیازه که ما یه تغییری رو ایجاد کنیم
توی این سطح نمونیم، احساس میکنم باید مدارمون تغییرکنه و از خدا خواستم که خدایا منو هدایت کن به سمت خواسته جدیدم، به سمت مرحله بعدیم، یه راهی رو جلوی پای من بزار که من وارد مدار دیگه بشم و موقعیت کاری دیگه ای رو تجربه کنم و همین امروز یه پیشنهاد کاری خوب شد به من و با همسرم در میون گذاشتم و گفتم ببین چقدر جالبه، سه روز چهار روز از این ماجرا میگذره که من به شما گفتم حس میکنم که باید این کار رو انجام بدیم، بیا بسپاریم به دست خدا و از اون بخواهیم که ما رو هدایت کنه به سمت مسیر بعدیمون
و یه موقعیت کاری عالی به من پیشنهاد شد که واردش بشم و این موضوعی که شما مطرح کردیدوصف حال من بود🌻⚜
استاد:
واقعاً خداوند داره همه مارو هدایت میکنه، چقدر حرف قشنگی زد مصطفی که گفت من به همسرم گفتم احساس میکنم ما به یه سقفی رسیدیم که دیگه باید برای اینکه بریم بالاتر، باید تغییر کنیم و بعدش این اتفاقات افتاد
واقعا همون جمله ای که وقتی که ما شروع میکنیم در باد موفقیت هامون خوابیدن، یعنی به یه جایی میرسیم
اِاِ چقدر خوب و دیگه حرکت نمیکنیم و دیگه تلاش نمیکنیم، اوضاع بدتر از قبل میشه یعنی اوضاع میتونه بدتر بشه وقتی که ما هیچ حرکتی برای پیشرفت کردن نکنیم🥀
به خاطر همین من خیلی این کانسپت آدمهایی که همیشه دنبال بهبودن، همیشه دنبال بهتر کردن هستن
نه فقط در مورد مسائل مالی
من هی دارم این موضوع رو گسترش میدم که هی ذهنمون تک بعدی نشه که فقط مسائل مالی باید بهبود پیدا کنه
مسائل مالی هست
مسائل کاری هست
مسائل روابط مون با دیگران هست
مسائل سلامت جسمانی مون هست
آرامش مون هست
همه اینها هست
ما توی همه این ابعاد میتونیم هی روی خودمون کار کنیم و بهتر و بهتر کنیم و تا وقتی که ما داریم هی روی خودمون کار میکنیم و داریم پیشرفت میکنیم و داریم بهبود میدیم و تغییر میدیم🌻⚜
من یه مثالش رو خودم زدم، اون موقعی که گفتم یکی از اولین کتاب هایی که من توی این حوزه موفقیت خوندم کتاب چه کسی پنیر مرا جابجا کرد بود
در واقع این کتاب رو یکی از دوستان هی معرفی میکرد و میگفت بیا بخون
اون موقع من کلوپ بازی های کامپیوتری داشتم، خیلی هم شرایط خوب بود، نمیدونم کیا تجربه کلوپ بازی های کامپیوتری رو دارن، ولی من شاید توی کل شهرمون، شهر قم، یکی از بهترین کلوب ها رو داشتم، با فضای سالم، بچه های خوب، کلی میخندیدیم، من نصف زمان هایی که توی مغازه کلوپ بازی های کامپیوتری بودم، نصف زمان ها بر روی زمین پخش بودم
یعنی اینقدر میخندیدیم از دست کارهای بچه ها، اینقدر فان بود، اینقدر خنده دار بود که حد و حساب نداشت😊
و میشستم از پشت تلویزیون، اونا داشتن بازی میکردن، اونا تلویزیون رو نگاه میکردن، ولی من چون پشت تلویزیون بودم داشتم صورت اونها رو میدیدم، ولی اونا حواسشون به من نبود، بعد این میمیک صورت شون که وقتی گل میزنن، یا وقتی بازی میکنن دهنشون کج میشد، دماغشون میرفت این وری، گوششون حرکت میکرد، من یکی از فان هام این بود که بشینم بچه ها که بازی میکن، وقتی میرن توی فضای بازی و دیگه حواسشون نیست که قیافه شون چه جوریه با هر اتفاقی، میمیک شون عوض میشه و صورتشون مچاله میشه و برمیگرده، من میشستم فقط نگاه میکردم و میخندیدم 🤗🌹
غیر از این که داشتم بازی هم میکردم، یعنی من عاشق بازی های کامپیوتری بودم، میشستم بازی میکردم، پول هم در میاوردم، با بچه ها هم میخندیم، دیگه از این بهتر که نیست
یعنی شما فرض کنید که یه جایی باشه که هم بازی کنی، هم پول در بیاری، هم دوستای خوبی داشته باشی، هم کلاً فان باشه از صبح تا شبش، این دیگه بهشته⚜
ولی من دیدم روندی که داره اتفاق میفته به سمتی داره میره که من دیگه اینجا چیزی یاد نمیگیرم، دیگه یواش یواش بازیه برام خیلی مهم نبود، قبلاً که سنم کمتر بود خیلی علاقه داشتم بازی های کامپیوتری، الان خیلی علاقه به بازی های کامپیوتری ندارم و یواش یواش داره شرایطی پیش میاد با توجه به گیر هایی که هربار اماکن میومد میداد که این بازی عکس زن توشه، این فلانه، این بهمانه🥴
و یواش یواش مغازه هایی مثل این داشت زیادتر میشد و منم علاقم رو داشتم از دست میدادم و روند جوری بود که من به خودم نگاه کردم بعد از اون کتاب پنیر دیدم که من یه پنیری گیرم اومده دارم الان میخورمش، ولی این پنیره داره کم میشه، منم حواسم نیست بهش که داره پنیره کم میشه
در واقع دارم میپوسم، درسته داره بهم خوش میگذره ولی یواش یواش ده سال بعد، ۲۰ سال بعد، اگه توی این مسیر بمونم اولاً که یه آدم چهل ساله شدم که هیچ مهارت دیگه ای بلد نیست به خاطر اینکه صبح تا شب فقط توی مغازه بوده، نشسته بازی کرده، دوما که این مغازه هم بالاخره داره این دستگاه ها ارزون تر میشه، هی مردم راحتتر میتونن بخرن، بعد که دیگه آنلاین شد
و کلوپ بازی های کامپیوتری جمع شد
و آنلاین توی خونه بازی میکردن🪴
و این قبل از اینکه اوضاع اونقدر بد بشه که مثلاً داراییم رو از دست بدم، شرایطم رو از دست بدم، تصمیم گرفتم که مهاجرت کنم به بندرعباس و برم توی مسیر جدیدی که جای پیشرفت داشته باشه، درسته که از صفر شروع کردم، ولی توی مسیری بود که جای پیشرفت داشت و از بهشت این کارو کردم، یعنی توی حالتی که همه دوستام هم تعجب کردن👏
این اون چیزیه که باعث شد که من سال ۱۳۸۰ موقعی که بیست سالم بود، من بلندشم مهاجرت کنم برم بندرعباس، ازدواج هم کرده بودم، اون موقع برم بندرعباس و از کارگری شروع کنم💖
در حالی که برای خودم مغازه داشتم، درامد داشتم و کلی اونجا اعتبار داشتیم و کلی دوستای خوب داشتیم،
برم توی شهر کاملاً غریب که هیچ کسی رو نمیشناسم و از صفر شروع کنم
این کتاب پنیر رو که خونده بودم در واقع اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که برم یه کار جدید رو شروع کنم، یه کاری که جای پیشرفت داشته باشه، یه کاری که بتونم توش رشد کنم، بتونم چیز یاد بگیرم، بهتر بشم و از همون کارگری من چند ماه بعدش طبق اون اتفاقاتی که افتاده و تعریف کردم شدم سوپروایزر
کلی تجربه بیشتر، کلی کار کردن با خارجی ها، کلی ارتباطات گسترده توی اسکله شهید رجایی توی کشتی سازی بندرعباس و بعد همینجوری پیش رفت و بعد دانشگاه و بعد دوباره توی دانشگاه به نقطه خیلی خوبی رسیده بودم، یه حقوق مناسبی از همون شرکت داشتم، یک عالمه دوباره دوست فوقالعاده بندری که مثلشون رو توی دنیا ندیده بودم داشتم⚘🤗
دوباره دیدم که اگه میخوام پیشرفت کنم تو این حالتی که بدون اینکه سرکار برم داشتم حقوق میگرفتم، یعنی دو سال بود که سرکار نمیرفتم به خاطر اینکه بار شرکتمون توی گمرک گیر کرده بود، دوسال من حقوق میگرفتم در حالی که ماهی یک دقیقه هم سرکار نمیرفتم، نهایتش این بود که ماهی یکبار برم سری به مخازن بزنم
تموم شد و رفت🙂♻️
داشتم حقوق میگرفتم، بیمه هم بودم، دانشگاه هم میرفتم، دوستام هم بودن، کارم هم بود، حقوقم هم بود، همه چی خوب بود، یعنی یه خونه جدید هم گرفته بودیم، اجاره کرده بودیم توی جای خیلی خیلی خوب و هم محلی های خوب و همسایه های خوب، همه چیز عالی🌻
ولی دیگه میدیدم که این پیشرفتی توش نیست، این دیگه از اینجا به بعد دیگه داره میفته توی روزمرگی زندگی و بعد دوباره یکسری علائق جدید پیدا کرده بودم، دوباره یک سری خواسته جدید پیدا کردم، یه شور و شوق جدید پیدا کردم و بعد دوباره میخواستم حرکت کنم و به سمت شور و شوقم و بعد ادامه دادم و ادامه دادم و نتیجش همین چیزی هست که دارید میبینید یعنی میخوام بگم که اون تیکه ای که ما تصمیم میگیریم که تغییر کنیم خیلی خیلی تیکه مهمیه توی زندگیمون👌
حالا اگه باهوش باشیم قبل از اینکه اوضاع خیلی سخت بشه، یعنی با دیدن نشانه ها مثل کسی میمونه که نگاه میکنه به آسمون حالا اون موقع هایی که مثلاً این سیستم های فورکست و پیش بینی آب و هوا نبوده، نگاه میکنه به آسمون و از دور میبینه که یه ابری باران زا، یه طوفانی یا یه گردبادی داره میاد و بعد آماده میکنه خودش رو
قبل از اینکه توی طوفان گیر کنه آماده میکنه اگه وسیله ای رو باید ببره جای امن
اگه باید بره توی غاری
یا باید سرپناهی پیدا کنه
خودش رو آماده میکنه با دیدن نشانه ها
با دیدن افزایش ناگهانی رطوبت هوا😊🌹
اگه خیلی باهوش باشیم این نشانه ها رو همیشه ما داریم دریافت میکنیم، ولی مشکل اینجاست که اغلب ماها، اغلب آدمها، تا وقتی که اون چکشه رو از خدا نخورن بیدار نمیشن وقتی بیدار میشن که اون چکشه رو میخورن
حالا من هی میخوام اون دوستانی که با ما هستن توی سایت عباس منش و توی این مسیر با هم حرکت میکنیم،من هی میخوام بهتر کنیم خودمون رو
هی با دیدن نشانه ها توی مسیر مختلف این تغییر رو هم انجام بدیم
حالا از تجربیات هم استفاده میکنیم
اون جاهایی که تغییر نکردیم و چک و لقد بدجور خوردیم
و جایی که تغییر کردیم و قبل از این که چک و لقد رو بخوریم تغییر کردیم
یا وقتی که چک و لقد رو خوردیم تغییر کردیم و نتایجی که گرفتیم🥴🪴😊
سپاسگزارم از شما استاد عزیز و خانم شایسته جان در پناه الله یکتا شاد، سالم، سلامت،ثروتمند و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید😊🌹🪴💖⚘💐🦋