مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- خداوند به بی نهایت طریق در حال هدایت ماست؛
- وقتی به الهامات خود عمل می کنی، درها باز می شود؛
- تنها جریان حاکم بر هستی، جریان خیر و خوبی است اما اورهای محدودکننده ما، جلوی جاری ماندن این جریان در زندگی مان را گرفته اند؛
- رشد در هر حوزه ای را از منبعِ آن پیگیر باش و به دنبال واسطه نباش؛
- تمرکز خارپشتی روی هدف؛
- وقتی نشانه ای دریافت کردی، برای عمل آن، هرگز به دلت شکّ راه نده؛
منابع بیشتر:
«می خواهی جزو کدام گروه باشی؟»
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- دانلود با کیفیت HD496MB31 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 14 | باید پارو نزد…29MB31 دقیقه
سلام به استاد و خانم شایسته عزیز❤
و سلام به دوستان عزیز🌹
استاد من همیشه از ته دلم یادم از بچگی از خدا میخواستم با ادمی آشنا بشم که واقعیت ها رو از خدا برام بگه
همیشه این درخواست بود و همیشه خدا ادم هایی رو در مسیرم قرار میداد که بیشتر در مورد خدا آشنایی پیدا میکردم ولی همیشه یه مشکلی بود و روح من اینو میفهمید و دلم میخواست یه ادم بهتری پیدا کنم
استاد داستان زندگیم خیلی شاید با بقیه فرق داشته باشه من یه دختری بودم که از بچگی اونقدر تو سرم خورده بود که فهمیدم توی این هفت اسمون هیشکی بغییر خدا ندارم شاید باورتون نشه هر شب کارم گریه بود و نق زدن به خدا که چرا این بلا ها سر من میاد چرا من…. و از خدا متنفر شده بودم اونو مقصر تمام اون اتفاقات میدونستم تا اینکه خدایی که همیشه کنارم بود و هیچوقت تنهام نزاشته بود منو بسمت شما هدایت کرد و از اون موقع به بعد زندگیم عوض شد من خیلی زندگیم فرق داشت تا وقتی بچه بود بخاطر اینکه رنگ پوستم سبزه بود تحقیر میشدم و شده بودم عین یه جوجه اردک زشت که هر موقع میخواستن از زشتی ها صحبت کن از من صحبت میکردن هر چقدر تلاش میکردم توی چشم بقیه باشم نمیشد که نمیشد از بچگی یاد گرفتم باید تنها باشم و توی تنهایی هام همش خدا رو صدا زدم
بگذریم نمیخوام از تلخی ها بگم که خدا رو شکرررر تموم شدن ولی مشکلی که من داشتم این بود نمیتونستم تنهایی از خونه بیرون برم شاید هیشکی نتونه باور کنه ولی کل بدنم وقتی تنهایی دو قدم میرفتم بیرون میلرزید ترس تمام وجود من رو گرفته بود داشت نابودم میکرد من حتی از این میترسیدم تلفنی با ادم هایی که نمیشناسم صحبت کنم حتی با منشی دکتر حتی میترسیدم برم پیش روانشناس شاید درکش برای همه سخت باشه ولی واقعا لحظات سختی بود و نمیتونستم این مسئله رو به هیشکی بگم چون نمیخواستم مسخره بشم بیشتر از این اعتماد به نفسمو از دست بدم تا اینکه ازدواج کردم و اون موقع مجبور بودم کاری بکنم این فشار یدفعه ۱۰۰ درصد شد ولی بازم نمیتونستم ترس هامو کنار بزنم ولی باید تغییر میکردم
یادم یه شب کلی گریه کردم بحدی که چشام باز نمیشد و از خدا خواستم برام کاری کنه تا اینکه یکی از فایل های شما رو گوش دادم استاد باورتون نمیشه زندگیم تغییر کرد تصمیم گرفتم اولین قدم تنهایی بردارم وقتی برای اولین بار تا پارک سرکوچمون رفتم هیچوقت یادم نمیره کل بدنم میلرزید ولی گفتم باید برم و روی ترسم قدم بزارم و خدا رو شکر وقتی اون روز گذشت دنیام تغییر کرد اون ترس برام شده بود مثل یه بت بزرگ که وقتی اولین قدمو برداشتم اون بت شکست و یه مدت خیلی کوتاهی تونستم کلا از بین ببرمش و زندگیمو تغییر بدم و به لطف خدا الان عاشق خودم و زندگیمم کنار مردی زندگی میکنم که عاشقمه و هر روز این احساس دوستداشتن بهم منتقل میکنه😍😇
استاد داستان زندگیم و هدایتم خیلی طولانی و نمیشه همشو اینجا گفت
ولی میخوام از صمیم قلبم ازتو تشکر کنم با تمام وجود دوستتون دارم تا ابد مدیون شما هستم نمیدونم اگه شما نبودین و اگه اون فایلی که اون شب از شما گوش دادم نبود شاید به نجوای شیطان گوش داده بودم و زندگیمو تموم ..
ولی به لطف الله یکتا الان اینجام خیلی کار دارم برای آینده ام ولی الان میدونم من خالق زندگیمم من خیلی متوکل تر شدم خیلی با ایمان تر شدم خیلی احساسم خوب و الان در حال جذب چیزای بزرگتر و بهترم
بینهایت دوستتون دارم❤استاد خانم شایسته عزیز و دوستداشتنی از طرف من ببوس خیلی دوستشون دارم ❤😘🤗
شما فرستاده خدا هستین برای من❤
ترس نجوای شیطان و شیطان به انسان هیچ تسلطی نداره😍