گفتگو با دوستان 48 | "هدایت" و "تسلیم"

نکته مهم:

این قسمت فقط در قالب فایل صوتی تهیه شده است.


مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • توحید یعنی: باور کردن نیرویی که همواره در دسترس ماست و زندگی ما را رهبری می کند؛
  • شما وقتی هدایت می شوی که تسلیم این نیرو می شوی و اجازه می دهی؛
  • “هدایت”، با ” اجبار و مقاومت کردن” بیگانه است؛ 
  • هدایت، با “تسلیم و اجازه دادن”، همنشین است؛

این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse  است.

آدرس  clubhouse استاد عباس منش:

https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh

برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

213 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 4
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 693 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 3 خرداد رو با عشق مینویسم

    نمیدونم این چندمین باریه که من هدایت میشم به پارک پارادایسی تهران

    به پارکی که دقیقا شبیه به خونه پارادایس استاد عباس منش هست

    از روز تولدم 27 اسفند 1403 تا به الان 3 خرداد ماه ،چندین بار به این پارک هدایت شدم

    در صورتی که 10 ساله تهرانیم و مهاجرت کردیم به اینجا اما من فقط چند بار به این پارک رفته بودم و این حس رو دارم که از اول امسال و از وقتی دوره هم جهت با جریان خداوند رو خریدم که 27 بهمن 1403 بود ،به طرز عجیب و شگفتی که البته میشه گفت باورهام تغییر کرده که میشه از نتایج به وضوح دیدش

    چون من قبلا به اینجور جاها هدایت نمیشدم

    الان اصلا نمیدونم چندین بار در دو ماه ، رفتم پارک پارادایسی تهران و یا اینکه باغی رفتم که دقیقا خونه و نهر زیر خونه و درختایی داشت که بازم خیلی خیلی شبیه به خونه استاد عباس منش

    اینا یعنی چی ؟ یعنی من دارم در مدار دیدن این جاهای بهشتی قرار میگیرم و خیلی خیلی حس میکنم که مدارم در دیدن زیبایی های بیشتر تغییر کرده

    اینکه من این دوماه زیبایی های طبیعت بیشتری رو دیدم و لذت بردم ،خدایا شکرت

    امروز من و خواهر زاده ام رفتیم به پارک پارادایس دریاچه و خونه بزرگ تا بعد خواهرم هم بیاد و شب رو هم در پارک بمونیم و چراغانی جدیدش رو ببینیم ، که یه عالمه المان های جدید نصب کرده بودن رو ببینیم و برگردیم

    من و خواهر زاده ام که با هم رفتیم ، الان یه لحظه یاد چند ماه پیشم افتادم ،که دائم‌با خواهرم جنگ و دعوا داشتیم و یا رفتارهای خواهر و خواهر زاده ام به شدت اذیتم میکرد و دوست نداشتم ببینمشون. اما الان خیلی خیلی راحت و خیلی صمیمیت. احترام و دوست داشتنمون نسبت به هم بیشتر شده

    در چکاپ‌فرکانسی دوره 12 قدم نوشتم که در مورد ارتباطم با خواهرم میخوام تغییر کنم و الان از اول آذر ماه ،7 ماه گذشته و من نه تنها روابطم با خیلیا خوب شده ،حتی خیلی از ترس هامم از بین رفته و تبدیل به توحید در عمل شده

    اینکه من یاد گرفتم چجوری احترام بذارم ،اینکه من یاد گرفتم نمیتونم خواهر و یا خواهر زاده ام رو تغییر بدم و تمرکز کردم روی خودم و از اون روزا بود که رابطه من با خواهرم و خواهر زاده ام خیلی عالی شد و تا الان هر روزی که پیش میریم خیلی خیلی با احترام تر میشیم

    در اصل رابطه من با خودم اصلاح تر شده که من تونستم ارتباط بگیرم باهاشون

    خدا رو بی نهایت سپاسگزارم

    وقتی با خواهر زاده ام رفتیم انقدر دیگه خود به خود هی به زبونم جاری میشه که وای این درختو ببین چقدر زیباست یا یهویی میگم ربّ من سپاسگزارم و ذوق میکنم پیش هر کسی که بودم و جلوی این حس خوب و شادی رو از خودم نمیگیرم و هیچ وقت نشد که مثلا بخوام‌پیش خواهر و یا خواهر زاده ام آروم‌بگم این احساسمو و بلند گفتم خدایا شکرت به خاطر این همه زیبایی

    و انگار از وقتی که من فقط برای خودم کیف کردم. اونا هم خود به خود دارن زیبایی هارو نشونم میدن ،بدون اینکه من ذره ای بخوام مثل قبل مدام بهشون توضیح بدم که بیاین سپاسگزاری کنیم و یا با هم کار کنیم

    در اصل با دیدن سپاسگزاری من اونا خود به خود توجهشون میره به ریز ترین چیز ها

    مثلا از وقتی میریم تو مسیر ، خواهر زاده ام میگه خاله ببین درختابرگاشون چجوری تکون میخوره

    یا میگه ببین مورچه هارو

    یادمه یه بار من و خواهر زاده ام میرفتیم پارک‌، از لونه مورچه ها که داشتیم نزدیک میشدیم و رد بشیم ،یهویی دیدم و پریدم و پامو جوری گذاشتم که له نشن و اصلا به خواهر زاده ام نگفتم تو هم این‌کارو انجام بده

    یکم جلو تر که رفتیم بازم این کارو کردم و هیچی بهش نگفتم

    سومی رو که این کارو انجام دادم دیدم خواهر زاده ام عین من عمل کرد بدون اینکه من حرفی بهش بزنم

    و از اونموقع حتی وقتی من حواسم به زمین و جاهایی که مورچه زیاده نبوده. خواهر زاده ام گفته خاله خاله لونه مورچه بپر و یا میگه مراقب باش

    چقدر جذاله این حس و این متمرکز بودن روی خودت

    و وقتی تمرکز میذاری روی خودت نیازی نیست هیچ تلاشی برای تغییر دیگران بکنی

    من چند ماهیه که هر موقع دیدم یه رفتاری اذیتم میکنه و یا میگم کاش این رفتار رو از هر شخصی که میخوام‌ببینم. ببینم اولین چیزی که میگم به خودم ،اینه که

    طیبه تو خودت اول عمل کن و کاری به کار کسی نداشته باش

    طیبه اول تو به خودت احترام‌بذار و ببین دوست داری چجوری بهت احترام بذارن ،خودت هم همون احترامو بذار

    طیبه اینکه میخوای یه رفتاریو نبینی ،اول باید خودت یاد بگیری اون رفتارو نشون ندی

    مثلا یادمه بی احترامی خواهر زاده ام اذیتم میکرد ،اینکه پا نمیشد وقتی بزرگتر از خودش میومد

    اومدم با خودم‌صحبت کردم و گفتم طیبه تو به کوچیکتر و یا بزرگتر از خودت احترام میذاری؟ به خواهرت و خواهر زاده ات ؟؟؟

    وقتی به جواب رسیدم

    تصمیمم رو برای تمرین انجام دادم ،انقدر تکرار کردم که دیگه الان تا جایی که سعی و تلاش دارم خیلی با احترام‌صحبت میکنم و تشکر و قدردانی میکنم و البته اینم میدونم که این خداست که از بی نهایت دستانش به من محبت و احترام‌میذاره و من این احترامش رو وقتی دیدم‌که خودم‌تصمیم گرفتم‌انتخاب کنم این روش تغییر شخصیتم رو

    خداروشکر میکنم که هرچی داره پیش میره رابطه بین خواهر و خواهر زاده ام و همه انسان هایی که در اطرافم‌هستن خوب میشه و روی خداگونه انسان هارو میبینم و به قدری آرام هستن و روی آرامشون رو تجربه میکنم که بی نهایت حس خوبی بهم میده

    و این راه بی نهایته و من هر روز باید تمرین کنم و آگاهانه باشه

    وقتی میرفتیم ،قدم‌به قدم‌خواهر زاده ام به زیبایی ها توجه میکرد ،باهم صحبت میکردیم و یا من زیبایی میدیدم‌و یا خواهر زاده ام ،خدایا شکرت

    وقتی رسیدیم پارک ،و سمت دریاچه رفتیم ،اردکامونو دیدیم و کلی ماهیای بزرگ دیگه که خیلی خیلی زیبا بودن رو در دریاچه دیدیم و لذت بردیم ،انقدر من به خواهر زاده ام گفتم ببین خونه جدیدمونه خوشت میاد؟که این تکرار سبب شده خواهر زاده ام هی بهم میگه بریم خونه بهشتیمون به اردکا و ماهیامون غذا بدیم

    خیلی خیلی لذت بخشه دیدن این تغییرات فوق العاده

    ما رفتیم نشستیم رو به روی خونه پارادایسیمون تو پارک و تخم مرغ که برده بودم با چای خوردیم و ساعت که 6 شد دیگه رفتیم بگردیم

    وقتی میرفتیم ،خواهر زاده ام گفت خاله بریم سمت تپه ها غلت بزنیم ؟ گفتم باشه و باهم رفتیم یکم برای خواهرم توت چیدیم و نشستیم ،یهویی یه عالمه ابر و باد شدید وزید

    تاحالا پارک رو با اون شکل ندیده بودم که باد بوزه و درختاشو به اون شکل زییا ببینم که هرکدوم‌یه جور تکون میخوردن و من و خواهر زاده ام با دیدنشون ذوق میکردیم

    مثلا من میگفتم ببین درخت بید چجوری میرقصه با وزش باد و میگفتم بیا ما هم برقصیم مثل درختا و خواهر زاده ام مثل اونا خودشو تکون میداد و میخندیدیم یا اینکه به برگای درخت سپیدار نگاه میکردیم و به رنگای قشنگش توجه میکردیم

    و خواهر زاده ام به چمنا اشکاره میکرد که چجوری تکون میخورن و ذوق و حسش فوق العاده بود

    یا اینکه میگفتم خدا چقدر عظیمه که ابرارو بدون اینکه بباره به این سرعت حرکت میده

    ما دراز کشیدیم و به آسمون نگاه کردیم و یه وقتایی چند تا دونه قطره بارون میومد و ما هم از وزیدن باد لذت میبردیم

    تک تک لحظاتی که پارادایس بودیم ،لذت بردیم و کلاغا و پرستو ها و پرنده هایی که در مسیر باد پرواز میکردن رو میدیدیم و با هم صحبت میکردیم

    خدایا شکرت

    خوشحالم از اینکه رابطه خوبی با خواهر زاده ام دارم و به شدت توجهش میره به زیبایی ها و دقت میکنه

    وقتی تو پارک قدم میزدیم یه زاغک دیدیم که هی میرفت سمت گربه و با ترس به سمتش نزدیک میشد تا از چمنا غذا بخوره

    وایستادیم و نگاهشون کردیم

    زاغک هی به گربه نزدیک میشد و با ترسی که هی پرپر میزد و میترسید اما دوباره بهش نزدیک میشد

    با خودم‌گفتم ببین میدونه ممکنه یهویی حمله کنه و بخورتش و فاصله خیلی کمی داره ،اما داره تلاش میکنه و یه جورایی میخواست با ترسش رو به رو بشه و غذاشو از اون قسمت بخوره ،چون انقدر چمن زیاد و بی نهایت بود که این زاغک فقط میخواست از اونجا غذا بخوره

    نمیدونم اما حس میکردم داشت بهم میگفت ترسایی که بازم داری و میترسی رو پیدا کن و باهاشون روبه رو شو

    همین که جلو تر رفتیم آب چمنا رو باز کرده بودن و به خواهر زاده ام گفتم میای وایستیم جلو آب ؟؟

    بهش گفتم من وقتایی که صبح میرم مترو و آب چمنا باز میشه وایمیستم خیسم میکنه و کیف میکنم بعد میرم

    دیدم خوشحال شد و باهم‌رفتیم و تا زانو خیس شدیم‌و کلی کیف کردیم

    خیلی لذت بخش بود

    وقتی کنار تپه دراز کشیده بودیم و هوا کمی طوفانی شد ،3 تا پسر بچه خیلی خیلی زیبا و دوست داشتنی و پاره ای از وجود نورانی خدا اومدن و گفتن آقا پسر میای با ما فوتبال بازی کنی ؟.

    خواهر زاده ام رفت و منم از بازیشون کمی فیلم‌گرفتم و به وزش باد و حرکت درختا نگاه میکردم و به قدری لذت بخش بود که میگفتم چه خونه زیبایی ،چقدر بزرگه ،هر بار تو یه قسمتش داریم کیف میکنیم

    خدایا شکرت

    خیلی لحظات نابی بود و وقتی خواهرم اومد باهم بازم توت چیدیم و خواهرم هم‌مدام به زیبایی ها توجه میکرد و لذت میبرد و این رو که میدیدم خیلی سپاسگزاری میکردم که حتی خواهرم هم توجهش به زیبایی هاست

    خدایا شکرت

    وقتی برگشتیم و شب شده بود از المان هایی که چراغاشونو روشن کرده بودن عکس گرفتیم و خیلی لذت بخش بود

    تو راه دوباره همون عدد رو نشونه گرفتم از خدا

    479

    همون عدد 974 که یه موتوری رد شد و تاریخ رو دیدم

    از وقتی به این پارک بهشتی میایم و چندین بار هدایت شدم به اینجا این عدد رو بیشتر میبینم

    چون مادرم چند روزی شد که رفته خونه خواهرم ،منم دوره قانون سلامتی رو شروع کردم و دیگه شام نمیخورم و هرموقع گرسنه بودم غذا میخورم ،به فکر این بودم که برای داداشم چه غذایی درست کنم ، که یهویی خواهرم گفت از محله مون فلافل گرفتم برای خودمون و گفت برای شام داداش یه فلافل بگیرم ببر و انقدر خوشحال بودم که از خدا تشکر و سپاسگزاری کردم که حواسش بهم بود که شام داداشمم فراهم کرد بدون اینکه من به زحمت بیفتم

    من با اینکه کلی راه توی پارک بهشتی 112 هکتاری ،پیاده رفته بودم ،اما وقتی برگشتیم دوباره رفتم و پیاده روی کردم تو محله مون و خیلی خیلی احساس خوبی داشتم

    امروزم بی نهایت بهشتی بود و از خدا بابت این همه زیبایی سپاسگزارم که به من عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و نعمت عطا میکنه

    و از خدا میخوام برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و نعمت عطا کنه

    دوستتون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 693 روز

    به نام ربّ

    سلام‌با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 16 فروردین رو با عشق مینویسم

    امروز یه روز بسیار بسیار بهشتی بود

    بارون میبارید و ظهر رفتم بیرون و تو هوای بارونی قدم زدم و رفتم کنار همون دیواری که خدا اولین بار بهم هدیه داد و کار نقاشی دیواری رو شروع کردم

    رفتم و با خدا صحبت کردم و به دیوار نگاه کردم و سپاسگزاری کردم

    و بعد رفتم همون پارکی که نزدیک بلوار محله مون بود و کلی باخدا صحبت کردم و گریه کردم و خداروشکر کردم که میتونم این همه زیبایی رو ببینم

    برگ درختای زیتون تلخ رو دیدم که بی نهایت جوانه میزدن و به بی نهایت نعمت خدا فکر میکردم ،اینکه یه عالمه درخت و برگ هست تو این جهان هستی که نمیشه شمردشون

    با خودم گفتم خدایی که این همه نعمت بی نهایت داره و درختا و همه جهان هستی رو مدیریت میکنه. صد در صد منو هم مدیریت میکنه

    و صد در صد کمکم میکنه

    کافیه که من خودمو هم جهت کنم با خدا

    وقتی برگشتم خونه طراحی کردم و جواب جلسه 7 دوره هم جهت با جریان خداوند رو جواب دادم

    اما هرچی فکر کردم قسمت دو رو بنویسم به ذهنم نرسید ،باید بیشتر فکر کنم

    شب وقتی میخواستم بخوابم ، از پنجره اتاقم بیرونو نگاه کردم دیدم دوباره همون نوشته سوره تکویر آیه 29 رو که پایینش نوشته

    اگر خدا بخواهد غیر ممکن ،ممکن میشود

    دوباره از مسجد کنار خونه مون با پروژکتور به ساختمون روبه روش زدن عکسشو

    وقتی دیدمش قشنگ اینو درک کردم که برای دادگاه فردای من هست که این نشونه رو داده تا بگه مراقبتم طیبه با خیال راحت برو

    خدایا شکرت

    چون حدود دو هفته ای بود دیگه شبا تصویرشو نمینداختن روی دیوار

    اما از امشب دوباره همون نوشته و باور قوی

    که خدا غیر ممکن رو ممکن میکنه

    و این خود خود نشونه بود که وقتی دیدمش به قدری آروم شدم که کلی کیف میکردم

    خدایا شکرت

    و با آرامش خوابیدم تا فردای بهشتیم رو با عشق لذت ببرم

    خدای من بی نهایت سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 693 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 26 شهریور رو با عشق مینویسم

    وقتی تسلیم باشی بهت همه چی داده میشه ،همه خواسته هات

    و وقتی بذاری به عهده من خواسته هاتو بهت عطا میکنم

    این پیام پر رنگ امروز من بود ، از طرف خدا

    امروز قرار بود با فامیل نزدیکمون که از شنبه خونه ما بود بریم بازار پانزده خرداد و از اونجا بازار حسن آباد بریم تا کاموا بخریم و منم گل سرارو تا جمعه ببافم

    مثل دیروز داداشم قبل اینکه بره سر کارش مارو برد و رسوند به بازار پانزده خرداد ،و بی نهایت از خدا سپاسگزارم که همه کارهام به راحتی انجام میشن

    وقتی رسیدیم نمیدونم چرا یهویی مسیرمو تغییر دادم به فامیل نزدیکم گفتم که بیا ببرمت قسمت لوازم تحریری از اونجا برای نوه ات خواستی وسیله بخر

    وقتی رفتیم یه مغازه رو دیدیم یونی کورن و کرومی شخصیت کارتونی داشت و من این کارتونا رو اصلا ندیده بودم و تو بازار دیدم که همه بچه ها از این شخصیت کارتونی خوششون میاد

    رفتیم داخل مغازه البته فامیلم گفت که بریم ، چون میگفت این شخصیت کارتونی بین بچه ها خیلی محبوب شده و همه امسال همه دفترا و کیفاشون از این شخصیت کارتونیاست

    وقتی رفتیم داخل دیدم جاکلیدی و گردنبند ریز داره که کلی وسیله داشت از این چوبیای ریز که جدیدا مد شده و خیلی ارزون هم هستن به قیمت عمده

    اونجا بهم گفت که طیبه خیلی ارزونه بخر و ببر دم مدرسه ها بفروش ،چند تا برداشتم و اندازه 150 هزار تمن خرید کردم

    بعد رفتیم و کلی خرید کردیم و موقع اذان رفتیم مسجد بازار بعد نماز همیشه چای میدن ،رفتم و گرفتم و یکم استراحت کردیم و راه افتادیم و جالب اینجاست وقت ناهار که شد و از جلوی یه غذا فروشی رد میشدیم بهم گفت طیبه ناهار بگیرم بخوریم

    برام عجیب بود

    من قبلا بارها وقتی اومده بود تهران باهاش رفته بودم بازار و همیشه سعی داشت از خونه ناهار ببره یا بیرون هیچی نمیخورد با اینکه ثروت مند هستن و وضع مالیشون از ما خیلی خیلی بالاتره

    ولی داشتم از رفتاراش تعجب میکردم

    حتی با من هم با احترام صحبت میکرد

    وقتی گفت غذا بخریم تو دلم گفتم هیچی نگو بذار بخره

    خندم گرفت چی داشت رخ میداد

    وقتی هیچی نگفتم و خودش رفت خرید کرد و اومد و نشست تا غذامونو حاضر کنن ،گفت طیبه من به یه نتیجه ای رسیدم

    و اون اینه که باید برای بدنت خرج کنی و نذاری گرسنه بمونه تو اینجور جاها که کلی داری راه میری و خسته میشی

    بعد گفت من به این نتیجه رسیدم که اگر خرج کنی پولتو خیلی سریع جاش میاد و با اینکه کلی ثروت دارن اگر بخواد هر چیزی رو به راحتی میتونه بخره و از قبل مثلا موقع رفتن به جایی غذا نمیگرفتن الان به کل دیدش تغییر کرده بود

    و داشت به من میگفت که از وقتی پولامو خرج میکنم و به بدنم میرسم و به هر چیزی که میخوام پول میدم خیلی راحت دو برابرشو خدا بهم میرسونه

    چقدر داشت جالب میشد

    من فقط و فقط میگفتم خدایا چی داره رخ میده

    و این برام پر رنگ میشد که طیبه باوراتو تغییر دادی ،آدمای اطرافت هم تغییر میکنن و این یکی از نتایجشه که داری میبینی

    چون من تو باورایی که نوشته بودم و تکرار میکردم ،میگفتم که هستن انسان هایی که به سلامت بدنشون اهمیت میدن و ارزشمندی خودشون رو میدونن و من هم ارزشمندی خودم و بدنی که خدا بهم عطا کرده رو میدونم و به تک تک اعضای بدنم که با عشق دارن به بدنم خدمت میکنن من هم به بدنم عشق میورزم

    و خیلی باورای دیگه در جهت سلامت بدن و ارزشمندی خودم و دیگران

    و الان داشتم میدیدم که چقدر آدما دارن به سرعت در زندگیم تغییر میکنن

    حتی نگاهشون به نقاشیام و کاری که انجام میدم تغییر کرده و مدام تحسین میکنن و ازم خرید میکنن

    چقدر لذت بخشه این مسیر

    خیلی دوستش دارم

    خدارو بی نهایت سپاسگزارم که کمکم کرده و میکنه ، که کنترل کنم ورودی های ذهنم رو و از دیدن نتایج لذت ببرم

    وقتی ما ناهار خوردیم ،خواهر زاده ام خونه ما بود و تنها بود و زنگ زد گفت کی میاین من گرسنه ام شده ،بهش گفتم خودت یه چیزی درست کن و ناهارتو بخور ما دیر تر میایم

    چون 11 سالشه و مادرش یکم بیشتر مراقبت میکنه برای همین نمیدونست چیکار کنه

    وقتی ما رفتیم تا ادامه خریدامونو انجام بدیم من دنبال گیره تق تقی میگشتم که جایی که میرفتم اصلا نداشتن و کم بود فروششون و از یه مغازه دار پرسیدم گفت برو کوچه مروی و از پاساژ اونجا که کلی فروش خرج کاره تهیه کن

    میدونم که همه اینا کار خداست که داره قدم به قدم هدایتم میکنه

    قبلش من از یه مغازه 200 تا گیره تق تقی خریدم بهم گفت گیره هام کمی زنگ زده هستن میخوای ؟ گفتم باشه

    ولی یه حسی داشتم که بهم میگفت استاد عباس منش گفته که باید کارت با کیفیت باشه

    ولی خریدم و رفتم به آدرس کوچه مروی و از اونجا هم رنگ طلاییشو خریدم

    وقتی برگشتیم از زیر گذر مترو پانزده خرداد خواستیم بریم ،قبلش من میخواستم از زیر گذر ورودی بازار بریم ولی نمیدونم چی شد مسیرم تغییر کرد و از راه دیگه ورودی مترو رفتیم ،اونجا یه مغازه بود که کلی جاکلیدیای شخصیتای کارتونی رو میفروختن به قیمت خیلی خیلی ارزونتر

    فامیل نزدیکم وایساد تا خرید کنه

    منم کنار مغازه وایساده بودم که دیدم یه پسر دست فروش که فالاش دستش بود جاکلیدیا رو نگاه میکرد

    یکم بعد دیدم بهم گفت خاله اینو برام میخری من گفتم نه

    بعد گفت خاله اینو برام میخری ؟

    تو دلم گفتم خدا تو چی میگی براش بخرم؟

    گفتم بخرم براش و یه فالشو بردارم و ببینم که تو چه حرفی قراره بهم بگی ؟؟؟ مثل همیشه

    پیامتو بهم بگی از طریق نوشته که من درکش کنم ؟

    و بعد گفتم اگرم براش جاکلیدی بخرم برای تو و به خاطر تو میخرم نه اینکه برای چیز دیگه مثلا اینکه کمکش کنم و…

    اگر قرار باشه بخرم فقط و فقط برای تو هست ربّ من

    بعد چند باری سوال کردم که حس کردم گفت میتونی بخری

    حالا که گفتی برای ربّ

    اجازه داری

    و بعد از فروشنده خواستم تا بهش بده اون چیزی رو که میخواست و منم از فالاش هی ورق میزدم میگفتم خدا چه رنگی بردارم ،آخرش یه فال نارنجی رنگ، انتخاب کردم و گفتم خدا تو حرفتو از این طریق بهم بگو

    چیکار باید بکنم یا چی برای من خوبه

    وقتی فالو باز کردم دیدم نوشته اش دقیقا در رابطه با اولین خواسته ام بود که باعث شد من به مسیر آگاهی قدم بردارم و وقتی دیدم درمورد اونه خندیدم

    گفتم خدایا چیکار داری میکنی

    نوشته که خواسته تو هم مشتاقه تا بیاد و به تو برسه و داری خواسته تو

    یه حرفی هم نوشته بود که من قدم بردارم به سمت خواسته ام

    حس میکنم قدم برداشتن به سمتش منظورش اینه که باید یه سری کارارو بکنم که لایقش بشم

    و اینجوری درک کردم که باید بیشتر عاشق خودم باشم و بیشتر به همه جهان هستی عشق بورزم و مهم تر از همه به خدا عشق بورزم و خیلی چیزای دیگه از این نوشته فال درک کردم

    وقتی نوشته بود خواسته ات منتظره تا تو قدم برداری به سمتش

    فهمیدم که منظور خدا اینه که به غیر از عشق ورزیدن

    باید ورزشم بکنم

    باید لیاقتمو برای سلامتی و عشق و ثروت نشون بدم و هرآنچه که مربوط به خواسته ام میشه رو قدم بردارم براش

    ولی چون خواسته ام رو به خدا گفتم خودت باید بیاریش و من در زندگیم داشته باشمش ، بعد خوندن این فال گفتم خدا هرچی تو بگی من سعی خودمو برای بندگی میکنم و باقی کارا باتو

    جالب اینجاست که همیشه وقتی من فال میگرفتم از مترو خواسته هامو میاوردم جلو چشمم یا اینکه از دلم رد میشدن

    اینبار وقتی فال میگرفتم فقط و فقط به فکر این بودم که خدا چی میخواد بهم بگه و اصلا خواسته ام رو به یاد نیاوردم

    اینبار خدا بهم یادآوری کرد که بعد خوندنش حس کردم که خودش همه کارمو انجام میده و من فقط باید آروم باشم و به این مسیر پر از آگاهی ادامه بدم

    و خدا خودش خوب بلده چجوری عطا کنه خواسته ام رو

    بعد دیدم پسر فال فروش سریع جاکلیدیو گرفت و رفت

    و فروشنده که دید من دارم فالو میخونم گفت چطور بود فالت

    خندیدم گفتم خوب بود

    انگار خدا به دلم انداخت تا از این ورودی مترو بیایم و من این پیامشو دریافت کنم تا سبب آرامش بیشتر و بیشتر من بشه که من دارم همه چیز رو

    و یاد حرف استاد عباس منش میفتم که میگه برای اینکه به خواسته هات برسی آروم باش و لذت ببر

    وقتی لذت میبری از مسیر ،خود به خود خواسته هات ،با قدم هایی که برای لایق بودنشون برمیداری رخ میدن

    وای من چقدر این ماچ ماچی جانم ،ربّ بی نهایت ماچ ماچیمو دوست دارم

    الان که داشتم مینوشتم قشنگ یه صدایی گفت منم دوستت دارم

    چقدر کیف داره شنیدن این صدا

    چند روزیه وقتی دختر پسرای عاشقو میبینم یه حس فوق العاده سرشار از عشق رو دارم و سپاسگزاری میکنم

    وقتی برگشتیم خونه دیدم خواهر زاده ام ناهار درست کرده و با چنان ذوقی میگفت که من ناهار درست کردم ،من با یه لحنی گفتم من نمیخورم مریض شدم ،دیدم ناراحت شد

    اونموقع میشنیدم چرا اینجوری گفتی چی میشد بگی باشه میخورم ، و نجوای ذهنم میگفت معلوم نیست که چجوری درست کرده و تمیز درست کرده یا نه که باعث شد من دلگیر کنم خواهر زاده ام رو و بعد خودمم متوجه شدم کارم درست نبوده

    فامیل نزدیکمون شب شام دعوت بودن و ساعت 8 رفتن

    منم دیدم حالم خوب نیست و سرماخوردگیم نمیذاره که بافتنیارو ببافم ، گفتم من وقت برای تو ندارم سرماخوردگی

    بدن من یه داروخانه هست و سریع باید دست به کار بشه

    پس من تا جمعه باید 200 تا گل سر ببافم

    بعد به خدا گفتم ،خدا من چیکار کنم برم دکتر یا نرم

    که حس کردم آره میتونی بری

    تو این بین کسی خونه نبود و یه لحظه گفتم کاش مامان تو خونه بود باهاش میرفتم بعد گفتم داداشم بیاد بگم باهاش برم

    بعد یه لحظه به خودم اومدم گفتم تو نیازی به هیچ کس نداری طیبه

    تو اگرم هرجا بری ،با خدا میری

    و میشنیدم که پاشو باهم بریم

    و من حاضر شدم و رفتم

    تو راه همه اش میخندیدم میگفتم وای خدای من

    اولین باره که من با خدا میرم پیش دکتر سرماخوردگی

    که البته دکتر هم خود خداست

    و به خدا گفتم خدا هرچی لازمه که انجام بشه بنویسه

    که میشنیدم آمپول و سرم اصلا نیاز نیست

    و وقتی رفتم و داخل اتاق دکتر شدم و بعد از پرسیدن ، یه شربت غرغره و یه قطره بینی و یه ورق قرص داد و گفت کافیه همینا

    دقیقا همون صدایی که از قلبم شنیدم که تو راه میگفت همین کافیه و نیازی به آمپول و سرم نیست

    حس میکردم خیلی حالم بهتر شده و یه حس نشاط داشتم که فوق العاده بود

    وقتی رفتم داروهامو بخرم اونجا بود که بهم گفته شد

    طیبه ببین اینا که هر روز با مریضای سرماخوردگی رو برو میشن چرا مریض نمیشن ؟

    همه اینا برمیگرده به باورات

    باید باوراتو تغییر بدی درمورد اینکه بگی بدن من حاصل تکامل میلیون ها سال هست و مریض نمیشه و من با تکرار این باورهای قدرتمند کننده میتونم هر لحظه حالم رو خوب کنم و نتیجه رو زمانی میبینم که باورم قوی بشه

    پس یادت باشه که بدن تو یه داروخانه عظیمه که خیلی سریع با هر دم و باز دمی کد سلامتی رو در بدنت فعال میکنه و بدنت کاملا سلامت هست

    وقتی برگشتم خونه به خواهر زاده ام گفتم که یکم از برنجی که پختی به منم میدی

    خیلی خوشحال شد و وقتی خوردم خیلی خوشمزه بود

    و ازش تشکر کردم و انقدر ذوق میکرد بابت تشکرم که انگار دنیارو بهش دادی

    اونجا بود که متوجه شدم من باور محدود دارم درمورد غذا درست کردن دیگران که تمیز درست میکنن یا نه

    و باید سعی کنم اصلاحش کنم

    تا برای خودم هم رخ نده

    و بعد دارومو خوردم و خوابیدم

    و نشد رد پامو بنویسم

    و الان 27 شهریور ماه دارم مینویسم

    برای تک تکون بی نهایت شادی و سلامتی و آرامش و عشق و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 693 روز

    به نام ربّ

    سلام سمیه جان

    عید شما هم مبارک و به شادی

    چقدر با دیدن تبریک عید خوشحال شدم

    وقتی پیامتو دیدم صبح بود و تو مترو بودم و داشتم میرفتم تا کارامو انجام بدم

    خوندم پیامتو ولی فرصت نشد جواب بنویسم و الان که خونه هستم مینویسم با عشق

    بی نهایت ازت سپاسگزارم که وقت گذاشتی و رد پام رو خوندی و بی نهایت سپاسگزارم که وقت گذاشتی و برای من نوشتی و بابت تک تک تحسین هایی که کردی ممنونم ازت

    خداروشکر میکنم که نوشته هات رو دیدم و از اینکه بهم گفتی تا فایل های درمورد سلامتی رو گوش بدم ممنونم

    امروز یکم از فایل اولی که نوشتی رو گوش دادم و چشم بقیه فایل های قانون سلامتی رو که معرفی دوره هست رو گوش میدم

    منم با اینکه نتونستم هنوز دوره ای رو خرید کنم ولی خیلی دوست دارم اولی قانون سلامتی باشه ولی باز هرچی خدا بخواد هرموقع درمدار دریافت آگاهی های دوره ای قرار بگیرم خودش من رو هدایت کنه و هر دوره ای که برای من مناسب باشه رو تهیه کنم

    اتفاقا منم درکی که این مدت از فایلای رایگان سلامتی داشتم تصمیم گرفتم که تغذیه ام رو اصلاح کنم و خودم رو لایق دریافت دوره قانون سلامتی بکنم

    مثلا شروع کردم دیگه به کل هرچی کیک و بیسگوییت و شربت و چیپس و پفک که قبلا میخوردم دیگه نمیخورم

    از وقتی دیگه نمیخورم خیلی بهتر شده و حتی دیگه دلم نمیخواد بخورمشون

    هر موقع یه لحظه دلم میخواد سریع میگم طیبه بدنت ارزشمنده و خدا بهت امانت داده و باید بهش چیزای خوب برسونی تا اونم برات خوب و با عشق کار و فعالیت کنه

    و شروع کردم یه مدتیه که هر غذایی که قبلا میخوردم و سردی بود مزاجش

    الان همه مصلحات رو سعی میکنم با هم ترکیب کنم و بدنم در تعادل باشه و این برام لذت بخشه که برای لایق بودن قدم برداشتم و حرکت کردم

    من تازه تازه دارم یاد میگیرم که برای اینکه به خواسته هام برسم باید لیاقتمو نشون بدم

    اینکه مثلا سلامتی میخوام باید به خدا نشون بدم که بدنم برای من ارزشمنده و من براش قدم برداشتم تا اینکه سلامتی بیاد به وجودم

    اگر لایق بشم خودش میاد و تنها راحش قدم برداشتن من برای

    الهی که منم به زودی قانون سلامتی رو تهیه میکنم و خیلی ذوق دارم براش تا آگاهی هاش رو دریافت کنم و عمل کنم و قدم بردارم

    بی نهایت از تک تک جملاتی که برام نوشتین سپاسگزارم

    بی نهایت زیبایی و شادی و سلامتی و آرامش وعشق و ثروت باشه براتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: