گفتگو با دوستان 51 | شرایط دریافت هدایت خدا

مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • تعریف شهود: خداوند قطعاً طبق وعده اش، هدایت هایش را به سمت من ارسال می کند؛
  • زمانی هدایت های خداوند را دریافت می کنی که با کنترل ذهن و تغییر زاویه دید، خود را به احساس خوب می رسانی؛
  • وقتی در فرکانس “توجه به ناخواسته” و “احساس بد” هستی، “الهامات درونی” خود را غیر فعال می کنی؛
  • معجزه تفکر الخیر فی ما وقع؛

منابع بیشتر:

دوره قانون آفرینش | بخش هفتم


برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

301 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 3
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 714 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 4 و 5 اردیبهشت رو با عشق مینویسم

    حس میکنم دارم وارد بخش جدیدی از زندگی در مدار جدید میشم که قراره اتفاقات نابی برام رخ بده و بیام از نتایجم بنویسم

    اینکه خدا داره کمکم میکنه و یادم میده که چیکار باید بکنم

    هر روز ماچ ماچی لپ گنده من که از لپاش میکشم و پر از نوره خنده به لبم میاره

    چقدر دوست باحالیه خدا

    شکرت

    روز 5 اردیبهشت خیلی عجیب بود که در ادامه مینویسم که چقدر خدا واضح داشت میگفت قدم بعدیت اینه که باید جدی بری سراغ یادگیری نقاشی و طراحی تصویر سازی

    چون رد پای روز 4 اردیبهشتم خیلی طولانی نبود گفتم این دوروز رو باهم بنویسم

    من روز 4 ام اردیبهشت تمرین رنگ روغنم رو از صبح تا غروب انجام دادم و با تمرکز انجام دادم و یاد حرف آقای نقاش خداگونه میفتادم که بهم گفت هر کاری انجام میدی با جدیت و دقت انجام بده و طراحی و نقاشیات رو سرسری نگیر

    و من با این نگاه انجام دادم تمرینم رو و خیلی با آرامش داشتم کار میکردم و دقت و تمرکزم فوق العاده عالی بود

    بعد من هدایت شدم تا طرح هایی رو به سازمان زیبا سازی طراحی کنم که فراخوان داده بودن برای نقاشی دیواری

    و 5 تا طرح رو خدا هدایتی بهم گفت تا طراحی کنم

    و تصمیم گرفتم فرداش برم سر پروژه نقاشی و به آقای خداگونه طرح هامو نشون بدم

    رد پای روز 5 اردیبهشت

    امروز من خیلی عجیب بود ،انگار خدا داشت هلم میداد میگفت دیگه الان وقتشه یه تغییر اساس تر در زندگیت و تغییر مدارت رخ بده ،اما من هنوز نمیدونم چیکار کنم

    مینویسم امروزم رو چون میدونم وقتی مینویسم بهم گفته میشه خیلی از راه ها و درک ها و من سعی میکنم رها باشم تا گفته بشه

    امروز صبح روز جمعه بود و مادرم و خواهر و خواهرزاده ام مثل همیشه جمعه رفته بودن جمعه بازار پل طبیعت

    منم ساعت 6 بیدار شدم و فایل مراقبه فراوانی رو با عشق گوش دادم و ورزشم رو انجام دادم

    خدایا شکرت که تونستم کورتکس مغزم رو که مربوط به اراده انجام کارهاست رو فعال کنم و دارم هر روز کارهامو انجام میدم و اراده ام داره تقویت میشه

    من وقتی کمی کار کردم و رنگ روغن انجام دادم ،تصمیم گرفتم برم سر پروژه نقاشی که تو میدان ولیعصر بود و آقای نقاش خداگونه یک هفته بود که سر همون کار ،نقاشی انجام میدادن

    و میخواستم طرح های تصویر سازی که برای سایت سازمان زیبا سازی تهران برای فراخوان طرح نقاشی داده بودن و 5 تا طرح رو دیروز طراحی کردم و خدا ایده شو بهم داد نشون بدم به آقای نقاش خداگونه که این دیدگاه رو هم داشتم که دستی از دستان خداست و من میرم نقاشیامو نشونش میدم و کمک میخوام بابت راهنمایی و از خدا خواستم که از طریق دستانش به من بگه که چیکار باید بکنم

    من تا ساعت 1 کارامو انجام دادم و قبلش چون میخواستم برم توت بچینم و برای نقاشا هم ببرم ،ظرف برداشتم و رفتم بلوار محله مون تا از درختای توت ،توت بچینم

    حدود ساعت 2 بود ،من رفتم و به قدری توت ها زیاد بودن و فراوانی بود که یه ظرف پر کردم

    وقتی رفتم و تو مترو نشسته بودم ،دیدم ظرف توت داغ شده و خواستم درشو باز کنم که هوا بخوره یهویی دیدم یه عنکبوت میخواد بیاد بیرون

    ترسیدم

    حواسم بود که ترسیدنم من شرک بود سعی میکردم نترسم اما در ظرف رو بستم تا وقتی پیاده شدم ، در ظرف رو باز کنم و عنکبوت بره

    وقتی رسیدم بازم ترسیدم و از یه عنکبوت اندازه نصف کفش دوزک هم نمیشد ، ترسیدم ،باید سعی کنم بیشتر روی خودم کار کنم

    وقتی رسیدم سر کار نقاشیشون ، رفتم بالای ساختمون 7 طبقه و وقتی کلایمرو با دکمه ای که داشت کشیدن بالا ، و سلام دادم طرحامو نشون دادم به آقای نقاش خدا گونه و یه نقاش دیگه هم بود که قبل عید باهاشون کار کرده بودم

    وقتی طرحامو دید گفت خوبه اما به درد پوستر میخوره نه نقاشی دیواری

    و شروع کرد به صحبت کردن که حس کردم باید شاخکامو تیز کنم برای بهتر گوش دادن و شنیدن

    چون قبلش گفتم که ، خدا به من بگو چیکار باید بکنم و از اونجایی که قبلا مثلا رو ابرا و یا تو خواب طرح هایی رو دیده بودم و چون بلد نبودم چیزی که دیدم رو طراحی کنم ،این خواسته در من شکل گرفته بود که من میخوام یاد بگیرم

    و هدایت شدم سمت اینکه باید طراحیمو قوی کنم. اما نمیدونستم چجوری

    تا اینکه امسال با گوش دادن به فایلای دوره هم جهت با جریان خداوند یه سری اتفاقا که افتاد و من با این تیم نقاشی آشنا شدم ،از همون روز اول آقای نقاش خداگونه بهم گفت زمانت رو بذار پای چیزی که علاقه داری ادامه بدی

    حتی بعد ها که با بقیه نقاشا تیم هم صحبت کردم همه شون میگفتن خیلی دوست داشتیم تصویر ذهنی خودمونو کار کنیم اما نشد و همه شون یه جورایی ته ته دلشون این بود که کاش اون مسیر رو میرفتن و اثر خاص خودشونو خلق میکردن

    و یادمه یک هفته پیش آقای نقاش خداگونه گفت ،ببین من الان دارم نقاشی استاد فرشچیان رو که نقاشیاش ذهنی هست رو روی دیوار بزرگ کار میکنم ،اما آخرش اسم نقاش اصلی گفته میشه نه من ، که الان دارم به زیبایی و دقت بالا روی دیوار کار میکنم

    وقتی شروع کرد به صحبت کردن

    گفت خانم مزرعه لی اینجوری نمیشه ،تو باید ادامه بدی ،تنها راحت اینه که اصولی پیش بری و اینجوری سردرگم نشی که چیکار کنم و چند تا طرح بزنی بعد به جایی نرسی

    درست فکر کن و درست عمل کن و حرکت کن

    من دارم میبینم که تو علاقه مندی و یه سری ایده ها داری ،اما بلد نیستی اجرا کنی و تنها راحش قوی کردن طراحی و طراحی تصویر سازی ذهنی هست

    تو باید بری دانشگاه و یا یه استادی پیدا کنی که بهت بگه چیکار‌باید بکنی

    این دومین باری بود که گفت برو دانشگاه درس بخون و به صورت تاکیدی

    و بعد گفت نه به خاطر مدرکش ،چون درس خوندن در ایران اشتباه ترین کاری هست که انجام میدی و وقتی داشت میگفت یاد استاد عباس منش افتادم که میگفت به درس خوندن در دانشگاه هیچ اعتقادی ندارن ، اگه جمله شون درست یادم مونده باشه

    بعد گفت ،ببین تو در مسیر دانشگاه با استاد هایی روبه رو میشی که اگر الان بشینی و خودت کار کنی و حرکتی نکنی نمیتونی با کسی آشنا بشی و یاد بگیری ازش، باید حرکت کنی ، به این دلیل میگم بری دانشگاه و با استاد ها آشنا بشی و وقتی بهت میگن برو تمرین بیار موظف باشی که تمریناتت رو انجام بدی ، بهاشو بپردازی تا هر روز تمرین کنی و وقتی تمریناتت رو میبری سرکلاس ،مطمئن باش خدا استادایی سر راحت قرار میده که راهو نشونت میدن که باید چیکار کنی و یا اینکه چه مسیری رو بری

    مدرک دانشگاهش ارزشی نداره ولی ارزشمند ترین چیز برای تو یادگیری هست که میری و یاد میگیری

    تنها چیزی که خیلی بهت کمک میکنه اینه که با استادا صحبت میکنی و وقتی ازت تصویر ذهنی میخوان و تو میبری نشون میدی ،ایرادای کارتو میگن و یا یاد میگیری چیکار کنی خلاق تر فکر میکنی و راه میفتی

    که من گفتم دانشگاه رفتن سختمه

    یهویی دیدم تن صداشو بالا برد و گفت خانم مزرعه لی هیچ وقت از این کلمات استفاده نکن ،نگو سختمه،اگر کسی بخواد چیزی رو که دوست داره بهش برسه ،سخت و نمیشه و اما و اگر نداریم باید حرکت کنی

    باید بری جلو تا راه ها به روت باز بشه ،تا پیشرفت کنی

    تو مگه اینو نمیخوای ،خب بهت میگم راهش اینه باید یاد بگیری ،باید تمرین کنی

    و من مدام تو ذهنم میگفتم مساله شهریه های دانشگاه و شهریه استادیه که میخوام برم یاد بگیرم

    چون هفته پیش هم بهم گفت که برو دانشگاه و من یاد استادی افتادم که تو ورکشاپ‌بود و نقاشی هاش تجسمی بودن و خیلی خوب کار میکرد ، و این هفته که خواستم باهاش صحبت کنم تا بهم یاد بده ،باور کمبود و نداشتن پول سبب شد قدم برندارم

    اما امروز آقای نقاش خداگونه با حالت جدیتی که تن صداش رو بالاتر برد اونجا من گرفتم که خدا با تاکید بهم میگه حرکت کن و راه هارو به روت باز میکنم و نگران پول و شهریه هاش نباش

    به یادت بیار یک سال پیش هیچ پولی نداشتی و صفر صفر بودی و یه قلموی 80 هزار تمنی هم نداشتی ،ببین الان شهریه کلاسای هر ماهت 2 میلیون و 400 شده و من بهت کار نقاشی دیواری دادم ، و مطمئن باش که با حرکت کردنت و ایمانت رو نشون دادن، ثروت و فراوانی رو بهت عطا میکنم

    تو فقط هیچی نپرس و برو سراغ یادگیری

    اما اینجا یه مساله ای هم هست که من یاد حرف استاد عباس منش میفتم که میگفت ایده ای رو برو سمتش که میدونی میتونی انجامش بدی و با شرایط الانت میتونی پیش ببری

    چون من میخواستم با استادی که تصویر ذهنی انجام میداد صحبت کنم تا بهم تدریس کنه و تمرین بگه

    اما الان به صورت تاکیدی شنیدم از طریق دانشگاه ادامه بدم

    برای همین سردرگم شدم و نمیدونم چیکار کنم و البته که میدونم خدا راه رو برام هموار میکنه و همیشه ساده ترین راه هارو بهم نشون میده چون بی نهایت راه هست

    من باید سعی کنم آرامشم رو حفظ کنم و از لحظه ام لذت ببرم و شاخکام تیز باشه برای دریافت پیام های خدا تا خدا قدم بعدی رو بهم بگه

    الان من متوجه شدم که باید برم با همون استاد صحبت کنم تا هنرجوش بشم

    بعد درمورد دانشگاه پرس و جو کنم که برم رشته هنر بخونم که باز هم نمیدونم گرافیک یا نقاشی و یا چه چیزی باید بخونم

    وقتی داشتیم صحبت میکردیم آقای نقاشی که کنار آقای نقاش خداگونه بود گفت من یه شاگرد داشتم بهش یاد دادم که چجوری طراحی و تصویر سازی انجام بده ،که الان راه افتاده و برای جلد کتابای آمریکا طرح ،طراحی کرده و ازش به دلار خرید میکنن

    گفت شماهم باید راه بیفتی اینجوری نمیشه

    وقتی صحبت کردن و آفتاب بود و ساعت نزدیک 4 بعد از ظهر ،گفتم کار رو شروع نکنین من برم توت بشورم و نون آوردم براتون ،وقتی توتارو بردم بشورم سرایه دار ساختمون یه دختر هم داشت ازشون ظرف گرفتم و یکمم بهشون توت دادم

    وقتی برگشتم توت رو که خوردن خیلی توجهشون به نعمت و زیبایی توت بود و تحسین میکردن که چقدر خوشمزه هست و طعمش خوبه ، وباز هم درمورد نقاشی باهام صحبت کردن و تاکید کرد که برو دانشگاه

    خیلی حرفا گفتن که من خیلیاشون رو هرچی فکر کردم یادم نموند ،بعد گفتم حتما قرار بوده انقدر به یادم بمونه

    پس به خودم فشار نمیارم ،لازم باشه خدا بهم یادآوری میکنه

    وقتی دیگه خواستن برن سرکارشون منم برگشتم و تو مترو میخواستم برگردم خونه ‌که یهویی نمیدونم چی شد مسیرمو عوض کردم و رفتم حقانی تا برم پل طبیعت و جمعه بازارش و کنار مادر و خواهرم باشم و بعد برگردم

    وقتی رسیدم خود چند ماه پیشم رو در تک تک قسمت های مترو حقانی ،کنار مسیر مسجد خرمشهر،کنار صندلیا ،پیاده راه مسیر جمعه بازار میدیدم و یهویی دیدم من پشت سرهم دارم میگم

    شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت …..

    و میگفتم خدایا شکرت که از مدار دستفروشی به مدار نقاشی دیواری اومدم و الانم با نشونه هات داری بهم میگی برو درس بخون و نقاشی رو ادامه بده

    ساکت بودم و مسیری که میرفتم به قدری واضح تک تک اون روزام میومد جلو چشمم که فقط و فقط میگفتم شکرت

    چیز دیگه ای به زبونم جاری نمیشد

    فقط میگفتم شکرت

    وقتی رسیدم سمت در اصلی بازار دستفروشایی رو دیدم که داشتن مثل پارسال وسایلاشونو میفروختن

    اونجا بود که حس کردم چقدر تغییر کردم

    به یکی از دستفروشا سلام دادم که پارسال بهم کیک ژله ای داده بود گفت چرا دیگه نمیای

    وقتی رفتم پیش خواهرم و سلام دادم و رفتم پیش مادرم ،بهم زنگ زد و گفت طیبه برگرد پیش من اینجا دوتا دختر دستفروشن که نقاشی کار میکنن و تابلوهاشونو الهیه میفروشن بیا باهاشون صحبت کن که تو هم کاراتو بدی بهشون

    وقتی من برگشتم دوباره دستفروشی رو دیدم که ازم پرسید چرا دیگه نمیای و ما بین حرفاش گفت زبان یاد بگیر

    اشاره کرد به آلمانی گفت یاد بگیر برو آلمان

    و بعد گفت نمیخوای آلمانی یاد بگیری انگلیسی یاد بگیر به دردت میخوره

    حس میکنم اینم یه پیامی بود که شروع کنم

    اما نمیتونستم قبول کنم این همه مسیر رو چون باورهای محدودی داشتم که رفتن این همه مسیر برام سخت بود

    اما باید باورهامو تغییر بدم تا سبب حرکتم به سمت خواسته هام بشن

    وقتی رفتم‌پیش خواهرم سر صحبتو با دخترا باز کردم و چند تا سوال پرسیدم که گفت برو دانشگاه و درسشو بخون

    بعد یهویی بی مقدمه گفت باید عشق کنی باهاش ،اگه به فکر این باشی که چی میشه و چجوری درآمد داشته باشم از نقاشی و درگیر این باشی، باختی

    اول باید عشق کنی

    چقدر داشتم هدایت رو ریز به ریز از طرف خدا دریافت میکنم چون وقتی این حرفو شنیدم ،متوجه شدم که در افکارم اینه که میخوام سریع یاد بگیرم که درآمد داشته باشم ، درسته که استاد گفتن از طریق علاقه تون به درآمد برسید ،اما نگفته که تقلا کنید و هی به فکرش باشید

    و باید پیشرفت کنی در مهارتت ،به وقتش پول خودش میاد

    تکاملت رو باید طی کنی طیبه

    عجله نکن و از لحظه لحظه الانت باید لذت ببری

    توی این یک سال یاد گرفتی اما باید بیشتر تمرین کنی لذت بردن در لحظه و سپاسگزار داشته هات باشی

    همین که خدا بهت گفت قدم بعدی چیه ،تو قدم بردار تا قدم های بعدی بهت گفته بشه

    وقتی من برگشتم پیش مادرم ،یکم نشستم و مادرم چای خرید و خوردم خیلی چسبید ،خیلی لذت بخش بود

    دیدم یه آقایی که مجسمه میفروخت و داشت جمع میکرد گفت هرچی دوست دارین بردارین و مادرم خیلی برداشت و گفت هر هفته ،همینجوری میبخشه خیلی از کاراشو

    برام جالب بود که چقدر بخشنده هست و هر هفته داره میبخشه

    این یعنی باور فراوانی که داشت یادم‌میداد که تو هم میتونی ببخشی

    و یاد فایلای جلسات 8 و 9 و 10 میفتادم

    و با دیدنش باور فراوانی کم کم داره با نشونه هایی که میبینم شکل میگیره که در یک سری رفتارهام ،که این روزا داشتم متوجه میشم که مقاومتم درمورد یه سری چیزا شکسته شده

    وقتی تنهایی برگشتم خونه سردرگم بودم‌که چیکار باید بکنم

    اومدم سایت و نشانه ام رو انتخاب کردم سریال زندگی در بهشت قسمت 58 اومد

    این پیام رو دریافت کردم که زندگیم بهشت هست بهشتی تر هم میشه

    استاد با ماشین از چراغ قرمز رد میشد ،

    گفت کافیه حرکت کنیم چراغا برامون سبز میشه

    من امروز بارها از زبان آقای نقاش خدا گونه شنیدم که گفت حرکت کن و الان دوباره تکرار شد

    اینو که استاد گفت متوجه پیام خدا شدم که گفت تو حرکت کن و هرچی از زبون بی نهایت دستانم ،امروز بهت گفتم قدم بردار تا قدم های بعدی با چراغ های سبز بهت گفته میشه

    خدایا شکرت

    انقدر ریز هدایت میشم که بی نهایت سپاسگزارم ازت

    بابت امروز پر از عشقم ازت سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 714 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 16 اسفند رو با عشق مینویسم

    امروز من نرفتم سر کارِ نقاشی دیواری ، چون بهم گفته بود کارای جزئی مونده و باید خطاطی دیوارارو خودش پر کنه و من امروز موندم تو خونه

    صبح یه جریانی شد که به قدری سپاسگزار بودم که هی گفتم ببین خدا میدونست امروز قراره چی رخ بده که ،نقاش بهم گفت نیا سر کار

    من اگه امروز میرفتم باید برمیگشتم خونه و نمیشد

    من امروزم رو کارای خودمو انجام دادم و نزدیک غروب رفتم پیاده روی و بعد افطار ،از ایستگاه صلواتی لقمه گرفتم و چای برداشتم و مقل دو سه روز گذشته ،نشستم رو صندلی و با لذت خودم و رفتم خونه

    خیلی لذت بخش بود

    امروز من مختصر بود

    چون همون روز جزئیات رو ننوشتم تو گوگل درایوم ، الان اومدم بنویسم یادم نبود

    اما یه چیز رو خیلی خیلی خوب یادمه

    من این روز رو آگاهانه با خدا عشق و حال میکردم و لذت میبردم و کیف میکردم

    خدایا شکرت

    امروز فایل جدید دوره هم جهت با خداوند رو هم گوش دادم

    خیلی خیلی حس خوبی دارم این دوره رو خریدم

    بی نهایت سپاسگزارم ربّ من

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 714 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    خداروشکر میکنم که دارم فصل ششم از روز شمار تحول زندگی رو با عشق شروع میکنم

    151. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا

    رد پای روز 14 خرداد رو دارم مینویسم

    عظمت خدا

    تو وصل شو به خدا ،خودش خوب بلده چجوری محبوبت کنه

    جدیدا وقتی که شروع میکنم به نوشتن، یه وقتایی که فراموشم میشه که بگم خدا تو بگو من بنویسم ،و بعد حرفامو پاک میکنم تا منتظر بشم بگه بنویسم

    یهویی یه کلمه رو حس میکنم که باید اول بنویسم که مربوط به اون روزم بوده

    امروزم تاکید داشت که قدرت در دست ربّ هست و بس

    من صبح یهویی بیدار شدم دیدم ساعت 5 هست و چون رحلت امام بود، مثل هر سال از مسجدمون میبردن حرم

    من چند سالی بود نرفته بودم و حس بدی داشتم به این روز ، ولی اینبار چون نقاشیامو میفروشم جاهایی که شلوغه و جمعیت زیاده میرم ، گفتم میرم و صبح زود بیدار میشم

    از پنجره اتاقم هی به مسجد و اتوبوسا و آدمایی که داشتن جمع میشدن و صبحانه میدادن ، نگاه میکردم که هر وقت خواستن سوار اتوبوس بشن منم حاضر بشم و برم

    وقتی رفتم دیدم صبحانه میدن و به منم دادن و مسئول مسجد که منو دید گفت این وسیله ها چیه دستت گرفتی ؟ گفتم نقاشیامه میخوام ببرم بفروشمشون گفت یه روز بیار مسجد ما هم ببینیم گفتم چشم میارم و وقتی رفتم سوار اتوبوس بشم یه عالمه اتوبوس بود گفتم خدای من چقدر اتوبوس

    و حس خوبی بهم میداد

    برخلاف سالای قبل متوجه شدم چقدر نگاهم به همه چیز تغییر کرده و دنبال نکات مثبتی هستم که دارم بابتشون سپاسگزاری میکنم

    و میگفتم خدا عظمت تو هست این همه آدم بعد سال ها دارن میرن اونجا ،حالا به نیت های مختلف

    مثلا من خودم میرم اونجا نقاشیامو بفروشم

    و ایمانم رو هر لحظه سعی کنم بهت نشون بدم

    وقتی داشتیم به حرم نزدیک تر میشدیم بارها و بارها به زبونم جاری میشد عظمت و بزرگی توست خدای من

    تو راه با خانمی که کنارم نشسته بود حرف زدم درمورد نقاشیام

    پرسید و کارامو نشونش دادم

    من امروز که داشتم حرف میزدم متوجه یه موضوعی هم شدم که دیگه من چقدر راحت دارم حرف میزنم با آدما

    حتی سر صحبت رو خودم باز میکنم یه وقتایی

    و دیگه مثل قبل به قول خیلی از اطرافیانم لال نمیشم و چون ترک زبانم به خاطر گیر کردنی که داشتم و نمیخواستم حرف بزنم و ترجیح میدادم ساکت باشم و حرف نزنم و حتی انقدر خجالتی بودم که صحبت نمیکردم و نمیدونستم چی بگم

    ولی الان خیلی خیلی پیشرفت کردم با آدما حرف میزنم و خیلی راحت به چشماشون نگاه میکنم

    الان وقتی فکر میکنم خندم میگیره که من حتی نمیتونستم به چشم آدما نگاه کنم و حرفمو بگم حتی دست و پام میلرزید ، پلک چشمم تکون میخورد از شدت خجالت یا اینکه انقد خجالتی بودم که از نقاشیام نمیتونستم حرف بزنم و از نقاشیام حرف بزنم بگم که میتونم سفارش بگیرم

    خدارو بی نهایت سپاسگزارم که امروز متوجه شدم که اگر کمک های خدا نبود نمیتونستم نتیجه تلاشم رو ببینم و البته این مسیر ادامه داره و سعی میکنم بیشتر از قبل تلاش کنم برای ارتباط برقرار کردن با آدما و از لحظه ای که خواستم و حرکت کردم خدا به طرز شگفت انگیزی محدودیت هام رو به یک باره ازم گرفت

    و میدونم که باز هم باید تلاش کنم تا بیشتر از الان پیشرفت کنم

    تو راه من رفتم از یوتیوب نوشتم الهی قمشه ای و دیدم یه فایلی بود نوشته بود تجلی خدا

    من وقتی بچه بودم حدود 9 سالم بود، پدرم ،بارها و بارها میدیدم که به حرفای الهی قمشه ای گوش میده و به ما میگفت بیاین گوش بدین به حرفاش ،زندگیتون تغییر میکنه و من یادمه اونموقع انقدر اذیت میشدم از این اسرار پدرم و حتی وقتی میشستم تا گوش بدم سخنرانی دو ساعته اش رو خوابم میگرفت حتی گوش نمیدادم و پدرم انقدر با لذت گوش میداد

    و من دوست داشتم زود زمان بگذره و برم

    الان که فکر میکنم میبینم دقیقا حرفای استاد عباس منش که میگه به هیچ کس نگید در مورد آگاهی ها و اینکه اگر در مدارش نباشه به زور هم بخواین زندگیش رو تغییر بدین اصلا تغییر نمیکنه هیچ ، شایدم بدتر بشه

    و الان به خودم‌ میگم ، اونموقع در مدار دریافت آگاهی نبودم وقتی 9 سالم بود باید زمانش میرسید که خودم با تمام وجودم بخوام تغییر کنم

    ولی الان آگاهانه میرم و گوش میدم به صحبت های الهی قمشه ای

    حتی من قبل آگاهیم و ورود به سایت عباس منش حرفای الهی قمشه ای رو متوجه نمیشدم گوش میدادم میگفتم این چی میگه منظورش چیه ؟

    از وقتی به این سایت پر از آگاهی اومدم حتی اشعار حافظ رو سعدی رو درک میکنم و اشعار شاعرای دیگه رو

    الان میفهمم که همه چی مداره و باید مدارم تغییر کنه تا درک کنم آگاهی هارو

    و وقتی تجلی خدا رو گوش دادم متوجه یه سری چیز ها شدم و خوشحال بودم که درکش رو خدا بهم عطا کرده

    وقتی رسیدیم نیم ساعت تا حرم پیاده رفتیم از اتوبان بهشت زهرا و من هی میگفتم خدای من این همه اتوبوس برای رحلت امام اومدن و داشتم تحسین میکردم

    و میگفتم عظمت تو رو میبینم خدای من در این لحظه ، و بارنقاشیای سنگینی که صد در صدش به دوش خدا بود ،تو راه بغل کرده بودم ولی خدا کمکم کرد تا پیاده برم تا برسم

    تو راه خانما میگفتن که چی داری میبری و سنگینه خسته میشی و من میخندیدم و میگفتم نه خسته نمیشم

    درسته چند باری گفتم خدای من ، کمکم کن سنگینه ولی واقعا حس فوق العاده ای داشتم و توجهم به نکات مثبت بود

    وقتی رسیدم وسایلامو پهن کردم جلو حوض بزرگ سمت درب 3 و خدا برای من پشت سرهم مشتری شد و من با هر مشتری که میومد و خرید میکرد زود تو گوگل درایوم که یه پوشه باز کردم و با خدا حرفامو میگم و مینویسم رو نوشتم

    و سپاسگزاری کردم

    مادرم هم که کلی جاکلیدی خریده بود با پول خودش و به من داده بود تا بفروشم کنار کارام ، اول بیشتر از کارای مادرم میخریدن و یه بار ذهنم گفت ببین کارای نقاشی تو فروش نمیرن و جاکدیدیایی که مامانت گرفته فروش میره

    من اون لحظه سعی کردم آگاهانه جوابش رو بدم

    گفتم ببین اول اینکه من مطمئنم خدایی که همیشه برام مشتری شده این بارم برام مشتری میشه و نقاشیامو میخره ،پس آروم باش و نظاره گر باش ببین خدا چیکار میکنه

    بعد داشتم به آدما نگاه میکردم متوجه شدم یه باور محدودی دارم که داره پس ذهنم تکرار میشه و میگه که جلو در مدرسه فروش داشتی و زیاد میگرفتن ولی اینجور جاها که فروش نمیره و من مچ خودمو گرفتم و با خدا حرف زدم و درخواست کردم که خدا باوری بهم عطا کن که بدونم همه جا ،هرجایی که برم مشتری میشی برام و تویی که همه کارارو برام انجام میدی نه جای خاصی مثل مدرسه و بچه هاش یا جای دیگه

    و داشتم به خودم میگفتم که طیبه آروم باش و میگفتم خدایا باورم به تو اینه که میتونی چون بارها و بارها تو این مسیر آگاهی، بهم این باور رو دادی که تویی قدرتمند و تویی که همه چی عطا میکنی

    پس تو میتونی همه کارامو ازم بخری و نقاشیامو اینجا هم ازم بخری و مکان یا افراد خاصی نمیتونن ملاک باشن مهم فقط تویی و بس

    داشتم هی اینجوری حرف میزدم و میگفتم که ، یهویی حدود 10 تا بچه دور نقاشیامو گرفتن و دست یه پسر 10 هزارتمنی بود

    گفت خاله زیر لیوانیاتون چنده ؟؟؟؟

    گفتم 90 هزار تمن شروع کرد به شمردن و دیدم یه روحانی باهاشونه و اون لحظه اینو درک کردم و انگار بهم گفته شد که روحانی از بچه ها 10 تمنی جمع کرده و خواسته که ازم خرید کنن و زیر لیوانی گرفتن ، حتی وقتی گفتم کدوم طرح رو بدم گفت فرقی نمیکنه و پول رو شمرد و داد و رفتن

    خیلی خیلی بغضم گرفت ، گفتم خدای من میدونم کار تو بود که برای من مشتری شدی و نقاشیمو ازم خریدی و چشمام پر از اشک شد و نتونستم گریه مو نگه دارم و از این همه محبت خدا اشک نریزم و سپاسگزاری نکنم

    و وقتی داشتم اشک میریختم یه خانم اومد دو تا کش مو خرید و رفت

    و من به خودم میگفتم ببین طیبه خدا میتونه برای تو همه چیز بشه، میتونه همه کاراتو ازت بخره و درخواستمو مجدد بهش میگفتم که باوری بهم بده که همه جا نقاشیام فروش میره و ایمانم قوی بشه

    بعد یه مشتری اومد و گیره روسری خواست بهش دادم گفت میشه پودشو بعدا کارت به کارت کنیم ؟؟؟ شماره کارت بدی

    یه زن و شوهر بودن و پول نقد نداشتن

    5 هزار تمن میشد و گفتم باشه و قبول کردم و وقتی خواستن برن یهویی دیدم که بهم یه گیره روسری قرمز رنگ خوشگل داد بهم و گفت اینم بذارین تو وسیله هاتون بفروشین ، شماره کارتم ازم خواست گفتم نه دیگه اینو بهم دادین در عوض همون گیره روسری ، انقدر سپاسگزاری کرد انفدر سپاسگزاری کرد من تو دلم گفتم ببین طیبه گیره اون از نظر قیمت با ارزش تر از گیره ای بود که من بهش دادم

    ولی وقتی پولشو نخواستم و گفتم اشکالی نداره در عوض این گیره که بهم دادین باشه و پولشو نمیخواد ، بی نهایت خوشحال و سپاسگزاری کرد و درسی بهم داد که وقتی بنا رو بر اعتماد میذاری نتیجه فوق العاده ای داره

    حتی بیشتر از اون چیزی که بخشیدی بهت داده میشه

    و میگفتم این یادت باشه

    وقتی نشسته بودم کنار حوض همه رو میدیدم که از ایستگاه صلواتی آب هویچ میگیرن و میخورن و بوش انقد زیبا میومد که دلم میخواست منم برم بگیرم ولی وسایلم رو پهن کرده بودم و نمیشد برم

    بارها و بار ها برمیگشتم و ایستگاه صلواتی رو نگاه میکردم و بوی هویچ خیلی میومد و من که وایساده بودم زیر آفتاب وسیله هامو پهن کرده بودم ، خیلی گرم بود و تشنه بودم

    گفتم برم به مسئولش بگم بطری آبم رو با آب هویچ پر کنه ، رفتم و هی برمیگشتم به کارام نگاه میکردم ،گفتم که میشه اینو برام پر کنید گفت صف وایسا و بهش گفتم که نمیتونم وسیله میفروشم ،کارام رو زمینه و قبول نکرد و من برگشتم

    تو دلم گفتم خدایا میتونست قبول کنه ، ولی گفت نه، باشه حتما یه خیری هست که من نتونستم از هویچ بگیرم و بخورم ولی خدا بدجور بوش میاد ، اونموقع گرسنه هم بودم گفتم پس کاری کن گرسنگیم رفع بشه

    همینجور که داشتم باهاش حرف میزدم خود به خود گرسنگیم رفع شد

    تا ساعت 12:30 وایسادم و جمعیت که رفتن منم جمع کردم و رفتم مترو

    قبلا من که خجالت میکشیدم ،الان خیلی خیلی راحت شده برام که کارامو میگیرم دستم و بین اون همه جمعیت میرم داخل مترو و همه اینا کار خداست

    چون وقتی دید من یه قدم ریز برداشتم و کارامو آویز کردم تو مترو و قدم اولو برداشتم ، خدا همه محدودیتارو ازم گرفت و شجاع ترم کرد و در توحیدی تر شدنم کمکم کرد

    وقتی رسیدم خونه ،مادرم رفته بود مراسم یکی از بستگانش که فوت کرده بودن و با دایی و بقیه اومدن خونمون تا چای بخورن و برن

    یهویی داییم گفت من ازت میخرم و 100 هزار تمن هم داییم خرید کرد از جاکلیدیای مادرم و خودم 200 هم واریز کرد که قبلا ازم آینه سفارش داده بود

    قبلا داییم اصلا از این کارا نمیکرد ،همیشه میگفت رایگان باشه و پولشو به نقاشی نمیده

    ولی خودش ازم خرید کرد چندین بار تو امسال که تو روز شمارا نوشتم

    همه اینا رو وقتی میبینم میگم ، ببین چی تغییر کرد طیبه

    تو که همون طیبه ای

    داییت و بقیه فامیلا هم همینطور همون آدما هستن

    چی شد که الان پشت سرهم خرید میکنن

    همه اینا برمیگرده به دو تا چیز

    1 . ایمانت رو به خدا در عمل نشون دادن و حرکت کردن

    2. باور

    باور هات داره قدرتمند میشه که نتیجه رو میبینی پس ادامه بده

    بعد که رفتن من پولایی که تو حرم امام ازم خرید کرده بودن رو شمردم من 155 فروش داشتم و مادرم 210

    و کلا با خرید داییم 665 شد که برای من 450 بود

    و بی نهایت ازش سپاسگزارم

    شب که شد مادرم گفت بریم خونه خاله ام که اسباب کشی داشت و گفتم نمیدونم شاید نیام ، تو دلم یه حسی میگفت نه نرو

    بعد مادرم وقتی گفت بیا ،دوباره شنیدم باید بری باهاش

    و وقتی رفتیم، تو دلم گفتم خدای من شب تاریک و فردا روز روشن و آیاتی که درمورد شب و روز خونده بودم یادم اومد و داشتم فکر میکردم ،

    تو راه داشتم فیلمایی که دانلود کردم رو نگاه میکردم یه دفه دیدم فیلم تیکه ای که روش آهنگ بود و میگفت تو عید منی من بهار توام توجهمو جلب کرد

    رفتم گوگل نوشتم و دانلودش کردم

    ﻋﺎﺷﻘﺎن ﻋﺎﺷﻘﺎن ﺗﺎزه ﺑﻪ ﺗﺎزه از ﺑﻬﺎران ﭼﻪ ﺧﺒر

    از ﺑﻬﺎراز ﮔﻞ و ﺑﺎغ و ﺑﻮی ﺑﺎراﻧﭽﻪ ﺧﺒﺮ

    ﭼﺸﻢ اﮔﺮ از ﻏﻤﺖ ﺑﭙﻮﺷﻰ

    ﺳﺮ اﮔﺮ از ﺧﺰان ﺑﺮری

    ﺻﺪ ﻫﺰاران ﺟﻮاﻧﻪ دارم

    در ﻫﻮاﻳﻢ اﮔﺮ ﺑﺒﺎری

    ﻋﺎﺷﻘﺎن ﻋﺎﺷﻘﺎن ﺗﺎزه ﺑﻪ ﺗﺎزه از ﺑﻬﺎران ﭼﻪ ﺧﺒﺮ

    ازﺑﻬﺎراز ﮔﻞ و ﺑﺎغ و ﺑﻮی ﺑﺎراﻧ چه ﺧﺒﺮ

    ﺑﺨﻮان زﻳﺮ ﺑﺎران ﻛﻪ ﻳﺎر ﺗﻮام

    ﺗﻮ ﻋﻴﺪ ﻣﻨی من ﺑﻬﺎر ﺗﻮام

    اﮔﺮ ﺷﺐ ﺗﺒﺮ ﻣﻴﺰﻧﺪ ﻧﻴﻔﺘﺎده ام

    ﻛﻪ در ﺳﺎﻳﻪ ﺳﺎر ﺗﻮام

    ﺑﮕﻮ ﺑﺎ زﻣﻴﻦ و زﻣﺎن

    ﻛﻪ ﺗﺎ آﺧﺮﻳﻦ ﻧﻔﺲ ﺑﻰ ﻗﺮار ﺗﻮام

    تو در شب من جوانه‌ی نوری بیا که مرا نمانده صبوری به شعر شبانه به باغ زمانه “تو عطر بهاری” خوشا تو بخندی خوشا تو بخوانی خوشا تو بمانی

    وقتی گفت جوانه نوری ،یاد حرفم افتادم که داشتم به نور و تاریکی فکر میکردم

    وقتی به چیزی فکر میکنم خدا با یه نشونه باهام حرف میزنه خیلی حس خوبی داشت و فقط میخندیدم

    حس میکردم این شعر رو خدا داره به من میگه و این بی نهایت خوشحالم میکرد و تو ایستگاه بی آر تی بلند بلند این شعر رو تکرار میکردم با خواننده و هیچ کس نبود ایستگاه و من و مادرم و خواهر زاده ام بودیم

    و البته خدا هر لحظه همراهم هست

    وقتی رسیدیم و شام خوردیم انقدر خوشمزه بود غذا که تو دلم فقط سپاسگزاری میکردم ، وقتی تموم شد من طبق ملمول همیشه میرفتم دراز میکشیدم و خودمو به اون راه میزدم که نرم ظرفارو بشورم و خودشون ظرفارو بشورن ، ولی وقتی سفره رو جمع کردن

    یهویی شنیدم پاشو ، باید بری ظرفارو بشوری ، همه شون خسته ان و اسباب کشی کردن تو اینجا اومدی تا ظرفا رو بشوری و گفته شد که زود بلند شو و من سریع بلند شدم

    برام جالبه وفتی بیشتر فکر میکنم میبینم که قدیما هم این حس رو داشتم و میشنیدم که یه صدایی میگفت پاشو تو مهمونی کمک کن ولی توجه نمیکردم الان که فکر میکنم میبینم خدا قبل آگاهی هم باهام حرف میزده ولی من توجه نمیکردم

    و وقتی گفتم چشم و سریع بلند شدم و رفتم ظرفارو شستم

    خوشحالم از اینکه وقتی خدا بهم میگه فلان کارو انجام بده یعی میکنم سریع عمل کنم

    و وقتایی که میگم چشم ،حس فوق العاده ای دارم

    وقتی برگشتیم خونه از اینکه داشتم مینوشتم اتفاقات روزم رو و فکر میکردم ، و البته به تمام اون حرفایی که خدا میخواست بهم بگه فلان جا صحبت نکن و من گوش ندادم هم فکر کردم و همه رفتارم رو سعی کردم یادم بیارم ، شاید خیلیاشون یادم نمونده ولی میدونم انقدر خدای من بزرگه که مراقبمه و کمکم میکنه تا به یاد بیارم هر آنچه که باید به یاد بیارم و درس بگیرم و سعی کنم عمل کنم

    برای تک تکتون عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت از خدا میخوام

    و سعادت در دنیا و آخرت باشه برای همه مون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای: