مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- “نشانه” تشخیص الهامات خداوند از نجواهای ذهن؛
- “قدرتِ” تسلیم شدن در برابر خدا؛
- شما چه زمانی دست از ادامه ی مقاومت بر می داری؛
- قدرت احساس خوب؛
- کدامیک را برای پیروی انتخاب کرده ای؟ “ذهن” یا “قلب”؟!
- راهکار مسائل، همواره گفته می شود اما فقط وقتی آماده شوی، جواب را می شنوی؛
- قدم اول برای آماده شدن: بپذیر ایراد از خودت بوده و بهبود آن ایراد را شروع کنی؛
- قدم دوم، تسلیم بودن در برابر هدایت های خداوند و بی چون و چرا عمل به آنها؛
منابع بیشتر:
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- دانلود با کیفیت HD769MB49 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 53 | تشخیص الهام از نجوا45MB49 دقیقه
سلام به استاد عزیزم و مریم جان شایسته و دوستان عزیزم
اصلا هیچ ذهنیتی ندارم که میخوام چی بنویسم فقط قلبم گفت بنویس و من گفتم باشه
هروقت از قلبم تبعیت کردم به نتیجه درستی رسیدم ولی امان از وقتی که میخوام با کمک عقلم به تنهایی راهی رو پیش ببرم، به هزار تا در بسته میخورم
خدایا به قلبم بتاب تا بتونم بنویسم
هیچی به ذهنم نمیرسه، ذهنم خالیه ولی نمیدونم چرا میگه بنویس
چند روز پیش خدا بهم گفت پاشو بریم پیاده روی، گفتم باشه کجا بریم؟ گفت باغملی گفتم اوکی
، توی مسیری که داشتم قدم میزدم تا باغملی، به خدا گفتم خدایا من این خواستگاری که اخیرا برام اومد فکر میکردم باهاش به نتیجه میرسم، چرا نرسیدم؟ کجای باورهای من ایراد داره؟ گفت باور بالا رفتن سن
دیدم اره همینطوره، گفتم خدایا من فکر میکنم تا 37_ 38 سالگی ازدواج نمیکنم، گفت چرا؟گفتم نمیدونم، گفت ذهنتو با منطق قانع کن، فکر میکنی تا اون سن چه اتفاقی میفته که الان نیفتاده؟گفتم هیچی گفت خب پس، دیگه چه دلیلی داری؟ هی با خودم حرف زدم دیدم واقعا دلیلی نداره که من تا اون موقع ازدواج نکنم، خیلی با خدا حرف زدم و بهم گفت عاطفه حرف منو باور میکنی؟ گفتم معلومه که باور میکنم، گفت پس باور کن که در بهترین زمان ازدواجت اتفاق میفته، و دیر هم نیست، سعی میکردم باور کنم، سعی میکردم بپذیرم ولی نجواها داشتن اذیت میکردن که از کجا میدونی این صدای خداست، خلاصه هی حرف زدم با خدا، بهم گفت مگه من توی قرآن بارها نگفتم شما رو جفت آفریدم؟ گفتم اره؟ گفت من دروغ میگم؟ گفتم نه، گفت پس چرا باور نمیکنی؟ گفتم نمیدونم. فکر میکنم بعدا اتفاق میفته، گفت فکر میکنی اونایی زود ازدواج کردن چکار کردن؟ فقط براشون عادی بود این قضیه، دنبال الگوهایی گشتم که زود ازدواج کرده بودن، دیدم اکثرشون کلا توی خانوادشون همه زود ازدواج میکنن خب برای اینا هم عادیه این قضیه ولی تو خانواده من، هم خانواده پدری هم مادری خیلی از دخترا بعد از سی سالگی ازدواج کردن و من به این باور رسیدم که ازدواج کردن کار سختیه، بازم با خدا حرف زدم، بهم گفت عاطفه ازدواج کردن خیلی طبیعیه، عین همین راه رفتن، مثل غذا خوردن، مثل نفس کشیدن، مثل حرف زدن، همینقدر راحت و طبیعی و آسونه، تو توی ذهنت سختش کردی، دیدم دقیقا همینطوره. خلاصه بعد از کلی حرف زدن یهو گفتم خب خدا من حتی فکر میکنم آدمایی که مناسب ازدواج با من باشن کمن، گفت زیادن، گفتم واقعا ازدواج طبیعیه؟ گفت اره من توی قرآن گفتم شما رو جفت آفریدم تا در کنار هم انس بگیرین؟ آیا من اشتباه گفتم؟ گفتم نه، گفت پس فکر میکنی چرا بعضیا با همسرشون مشکل دارن؟ گفتم بخاطر باورهاشون، گفت پس من اشتباه نگفتم، طبیعیش اینه که زن و شوهرا باهم انس داشته باشن و از بودن با هم لذت ببرن ولی بعضیا این شکلی نیستن چرا؟ چون خودشون جلوی این رابطه عالی رو گرفتن، دقیقا مثل تو که با باور کمبود و باورهای اشتباه دیگه ت جلوی ازدواج کردنتو گرفتی دیدم همینه دقیقا همینه، گفتم خدایا واقعا تو داری باهام حرف میزنی یا توهم زدم؟ گفت منم گفتم پس بهم نشونه بده گفت باشه، چند قدم که رفتم رسیدم باغملی( یه چهارراهه) یهو یه پسری از جلوم رد شد و بعد از چند دقیقه دیدم از پشت سر صدام زد، شروع کرد حرف زدن و اینکه میخواد باهام آشنا بشه. خیلی اصرار کرد و پسر برازنده ای هم بود، ولی خب من نپذیرفتم باهاش اشنا بشم ولی من اون نشونه ای که میخواستمو گرفتم و فهمیدم که خدای عزیزم لحظه به لحظه داره منو هدایت میکنه، اونشب احساس کردم که اون باورهای بتنی که سالها با خودم حمل میکردم شکستن و بعد از اون سعی میکنم با خودم مرتب این حرفا رو تکرار کنم تا باورهام عوض شه. خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت
نمیدونم چرا اینو اینجا گفتم ولی یه صدایی گفت بنویس منم نوشتم