گفتگو با دوستان 54 | کینه و نفرت = تولید بیماری

نکته مهم:

این قسمت فقط در قالب فایل صوتی تهیه شده است.


مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • نتایج پایدار حاصل استقامت در مسیر درست است؛
  • حیاتی ترین نقطه ای که ذهن باید کنترل شود جایی است که: ذهن شما به خاطر یک ناخواسته، تمام نتیجه های قبلی را در نظرت بی ارزش جلوه می دهد؛
  • تا می توانی، سطح توقع ات را از آدمها پایی بیاور؛
  • “کینه و نفرت”، آبشخور تولید بیماری های جسمی است؛

منابع بیشتر

دوره احساس لیاقت


این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse  است.

آدرس  clubhouse استاد عباس منش:

https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh

برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل صوتی گفتگو با دوستان 54 | کینه و نفرت = تولید بیماری
    19MB
    20 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

335 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 2
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 711 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 5 شهریور رو باعشق در روز شمار 179 مینویسم

    دروغ نگو

    این هم یک جور دور شدن از مسیر و خداست

    حقیقت رو بگو

    من داشتم سوال میپرسیدم و نمیدونستم امروزمو چجوری بنویسم در رد پای روز 5 شهریور

    گفتم خدا تو به من بگو

    و از این روز زیبایی که داشتم

    اینو که گفتم

    با صدای واضح و بلند شنیدم دروغ نگو

    تو دروغ گفتی امروز

    و این کارت مانع از نزدیک شدن به من میشه و حتی خودت میدونستی کارت درست نیست ولی دروغ گفتی

    اصلاحش کن

    اول از این بگم بعد برم سراغ اتفاقای خوب روزم

    دلیل اینکه خدا بهم این حرفو گفت خوب میدونم منظورش چیه

    بعد اتفاقای روزم که بعد از ظهر رفتیم دوشنبه بازار شهرکمون ،با خواهرم رفتیم

    چون مادرم رفته خونه خواهرم به شهر دیگه ،من و خواهرم قرار گذاشتیم باهم بریم دوشنبه بازار و میوه و هندونه بخریم

    داداشم 300 تمن پول داده بود

    وای الان که نوشتم متوجه چند تا باور اشتباه شدم از این رفتارم و دروغی که گفتم

    من نمیخواستم پول رو خرج کنم و میخواستم نگه دارم برای خودم ،خواهرم گفت طیبه مامان هفته پیش دوتا هندونه بهم داده بود و گفت یخچالمون جا نداره هندونه مون تموم شد ازت میگیرم ببر بذار تو یخچالتون

    گفت دیگه نخر من میارم

    منم خوشحال شدم و فقط خیار و گوجه گرفتم

    و از این خوشحال بودم که پولش برای خودم میمونه

    وقتی اومدم خونه یادم رفت که باید دستمال کاغذی میگرفتم و وقتی داداشم اومد گفت دستمال کاغذی خریدی

    منم گفتم وای یادم رفت دیگه میوه خریدم یادم رفت

    و گفتم هندونه هم خریدم

    همون لحظه خدا بهم گفت که دروغ نگو ،چرا میگی هندونه خریدم درست نیست کارت

    ولی توجه نکردم

    و بهش گفتم پول تموم شد تا پولو برای خودم بردارم

    البته اینم بگم داداشم میدونه وقتی اضافه بمونه برمیداریم برای خودمون مثلا مامانم بهش گفته که یه روزایی اگر میوه داشتیم و نگرفتم،پولشو برمیدارم چیزای دیگه میخرم و داداشم گفته که اشکالی نداره

    ولی خب من باز این حس رو داشتم اون لحظه که چرا دروغ گفتی ،درسته داداشت میدونه ولی تو باید بهش میگفتی که هندونه نگرفتی

    و این رو تازه متوجه شدم که برمیگرده به یه باور اشتباه که من از بچگی از دخترای فامیل یا آشنا و غریبه شنیدم که نباید به مرد راستشو بگی که چقدر خرید کردی

    اگر بدونه چقدر خرید کردی و باقی پولت اضافه مونده باید پسش بدی و ازت میگیره پول رو

    و بگو خرجش کردم یا حتی بگو کم آوردم تا بازم بهت پول بده تا پس انداز کنی

    الان که فکر میکنم میبینم هیچ وقت اون پول پس انداز نمیشد و به چیزای الکی خرج میشد

    وای خدا چقدر دقیق و حساب شده هست که من داشتم فکر میکردم چی برای امروزم که رخ داده بنویسم و اصلا به این موضوع فکر نکردم که یهویی به دلم انداخت مثل یه جرقه

    که دروغ نگو برات خوب نیست

    و این درسی باشه برای من که یاد بگیرم دیگه همچین دروغایی رو نکم و شخصیتم رو اصلاح کنم

    و شب به داداشم گفتم فردا پول بفرست برم دستمال کاغذی بخرم

    و الان که متوجه شدم دیگه ازش پولی نمیگیرم و میرم از همون پول اضافه ای که مونده بود میخرم

    و خداروشکر میکنم که بهم میگه کجا اشتباه داری و باید جبران کنی و تصحیح کنی رفتارتو

    من از وقتی فهمیدم دروغ گفتن چه ضرر و زیانی برای خودم داره سعی کردم خیلی جاها دروغ نگم

    و خودم رو اصلاح کردم ولی این یه مورد انقدر پنهان بود که فکر نمیکردم انقدر مهم باشه

    مثلا من قبلا هرکس زنگ میزد از فامیلامون و میگفت مامانت کجاست ،اگر بیرون بود و نباید میگفتم که بیرونه به دروغ یه چیزی میگفتم یا کلی دروغای دیگه که از بچگی از اطرافیان شنیده بودم که میگفتن

    مثلا یکی زنگ زده بگو خوابیده

    یا یکی اومده دم در با کسی کار داره بگو خونه نیست

    یا اگر کسی گفت فلان روز بهت زنگ زدم چرا جواب ندادی الکی بگو ندیدم و کار داشتم در صورتی که دیده بودم زنگ زده و کلی دروغای دیگه

    ولی خداروشکر میکنم که خیلیاشون رفع شده و چند وقته که تلاش میکنم راستشو بگم حتی اگر به ضررم تموم بشه

    و خوشحالم از اینکه خدا این رو بهم گفت تا درمورد خرج کردن پول هم دروغ نگم

    و من متوجه این باور شدم که پول ندارم و پول کمه و پولی که داداشم یا مادرم بهم میدن رو باید کمتر خرج کنم و بیشتر برای خودم نگه دارم

    فکر کنم چند هفته پیش یک ماهی میشه که من کفش خریدم

    داداشم 1500 بهم داده بود تا کفش و چیزای دیگه بخرم ولی دادم به پول رنگ اونجا باز دروغ گفتم که لباس دیگه خریدم و دوباره ازش پول گرفتم 1500 تا کفش بخرم

    البته بعدش متوجه اشتباهم شدم و بهش گفتم که دادم رنگ خریدم و بعد که دوباره پول داد رفتم کفش بگیرم 750 شد که راستشو بهش گفتم که قیمتش این شد

    داداشم گفت 1500 بهت دادم چرا نرفتی یه کفش با دوام تر بخری ،بهش گفتم سخت پیدا میشد کفش برای همین اینو که دیدم خریدم

    دلیل اینکه کفش برای من سخت پیدا میشه اینه که استخوان بندی پام کشیده هست و به نسبت پاهای دیگه انگشتای پام چند سانت کشیده تره وقتی اینو متوجه شدم که دختر داییم بهم گفت چرا برای تو کفش پیدا نمیشه

    گفت پاهای هر دومون که یه سایزه

    بعد تصمیم گرفتیم پاهامونو کنار هم بذاریم دیدم بله پای من کشیده تر از پای دختر داییمه

    خلاصه وقتی راستشو گفتم به داداشم‌گفتم باقی پولم برمیدارم رنگ میگیرم و هیچ نگفت گفت باشه بردار

    من درمورد راست گفتن تمام سعیمو میکنم تا حقیقت هرچیزی رو بگم حتی اگر به ضررم باشه

    چون دوست دارم شخصیتم تغییر کنه ،نه اینکه یه روز رو خودم کار کنم و یه هفته هیچ کاری نکنم

    من دوست دارم تغییر کنم و خدا داره میبینه و بی نهایت کمکم میکنه وقتی میبینه که من تلاش میکنم

    و نشونه اش همین یادآوری الان بود که بهم گفت دیگه دروغ نگو

    و بی نهایت ازش سپاسگزارم

    من امروز از صبح که بیدار شدم میخواستم برم بازار که کاموا بگیرم و گیره سر تق تقی که بیام گیره ببافم و جمعه ببرم بازار بفروشم

    حس میکردم که عجله نکن اول بشین تمرین رنگ روغنت رو کار کن بعد اذان ظهر برو و گوش دادم و یکم کار کردم بعد رفتم

    تو راه هی میپرسیدم اول کجا برم حسن آباد یا پانزده خرداد

    که مسیرم اول شد حسن آباد رفتم کاموا خریدم و رفتم باقی وسایلای گیره سرو خریدم و برگشتم

    وقتی داشتم نمد میخریدم به مغازه دار گفتم میشه یه نایلون بزرگ بدین گفت گرونه ،لبخند زدم گفت چرا میخندی

    بعد دیدم بهم نایلون داد و گفت اشانتیون بهت میدم

    میدونستم که همه اش کار خداست

    وقتی داشتم با مترو برمیگشتم خیلی حس خوبی داشتم

    دیدم یه خانم اومد کنارم وایساد رو بروم که بود عجیب بهم نگاه میکرد دیدم که یهویی لبخند با عشق و زیبایی بهم زد و منم لبخند زدم

    خیلی جالبه

    این روزا یا من یا آدما با عشق وقتی به صورتاشون نگاه میکنم تو دلم سریع میگم زیبا رو ،عظمت خدا ، تو چقدر زیبایی و خداروشکر میکردم که این همه زیبایی میبینم و با عشق به آدما نگاه میکنم و اونا هم این عشقو دریافت میکنن از من

    و نشونه اش اینه که میبینم یهویی بهم با لبخند نگاه میکنن یا من لبخند میزنم و اونا هم لبخند میزنن

    چند باری که به آدما نگاه میکردم و تو دلم میگفتم با احساس فراوان عشق که واقعا تمام وجودم پر از عشق بود ،میگفتم زیبا رو عظمت خدا و انگار اونا این فرکانس رو سریع دریافت میکردن و لبخند میزدن

    خیلی حس خوبی بهم میده آدما به طرز شگفت انگیزی مهربان و با احترام و عالی شدن

    وقتی برگشتم خونه دوتا بستنی خریدم که برم دیدم برقامون رفته و نشستم تو حیاط مسجد و بستنیارو خوردم که آب نشن

    میخواستم یکیشم به خواهرم نگه دارم که آب میشد خودم خوردمشون

    وقتی خواهرم از سرکارش اومد من یک ساعت و نیم نشسته بودم و پایه گیره سرو میبافتم

    وقتی اومد یکم حرف زدیم و رفتیم دوشنبه بازار

    و جریان بعد دوشنبه بازارو اول حرفام نوشتم

    خدایا شکرت که انقدر مراقبمی تا رفتارامو تصحیح کنم و سعی میکنم هر روز در تغییر شخصیتم بیشتر و بیشتر تلاش کنم و عمل کنم و قدم بردارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 711 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    134. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا

    در مورد نتایج

    وقتی هر روز بیدار میشم و یادآوری میکنم به خودم میگم که ببین طیبه باید عمل کنی تا نتایج بیاد

    من طبق هدایتی که درک کردم دیروز دوبار برام تکرار شد نمایشگاه کتاب ،ظهر رفتم جلو مدرسه برای فروش نقاشیام و 120 فروش داشتم و برگشتم خونه و با مادرم و خواهر زاده ام رفتیم نمایشگاه کتاب که من بفروشم نقاشیامو

    من الان داشتم مینوشتم پس ذهنم یه چیزی گفتم جواب اومد که تو دنبال جایی هستی که بشینی هرجایی میتونی بشینی ،امروز که تو نمایشگاه کتاب رفتم هی میگفتم اینجا نه آدما نمیان یا میگفتم نه اونجا نمیذارن یا برم اجازه بگیرم

    و حس میکردم که چرا دنبال جایی که بشینی نقاشیاتو پهن کنی ، یه جا بشین

    بعد ما رفتیم سمت نشر کودکان و دیدم عروسک هست و کلی بچه یهویی دیگه نشستم و همین که وسایلامو رو زمین گذاشتم خدا باز طبق معمول همیشه برام لحظه اول نذاشت کامل وسایلامو بچینم مشتری آورد و یه کش مو خریدن و 10 هزار تمن شد

    بعد هی انگار میگفتم بد جایی نشستم کسی نمیبینه و از این حرفا

    بعد به خودم اومدم گفتم طیبه چی داری میگی ؟؟ بد جایی چیه کسی نمیبینه چیه

    چرا شرک میورزی

    قدرت دست خداست و خدا بخواد، مشتریو میاره سمت تو خودشه در اصل مشتری

    پس هی نگو و آروم باش

    و نشستم و از مراسم بچه ها لذت بردم و قبل اینکه وسایلامو پهن کنم از یه غرفه ای بادکنک و یه کیف دستی میدادن رفتم گرفتم باز کردم دیدم دفتر نقاشی و مداد رنگیه

    وای یعنی من انقد کیف کردم خندیدم گفتم خدایا شکرت خیلی خوب بود هدیه ات بعد رفتم دوباره بگیرم گفتم من یه بار گرفتم بازم بهم میدین خانمی که پخش میکرد دوتا بهم داد

    و یکی رو هم خواهرزاده ام رو گفتم برو بگیر و 4 تا دفتر نقاشی و مداد رنگی شد خیلی خوب بود و کیف کردم

    بعد نشسته بودیم مادرم گفت به خواهر زاده ام برو بستنی بگیر رفته بود یدونه اش رایگان بود و امروز فقط خدا بهمون هدیه داد

    درسته فقط 10 هزار تمن فروختم ولی خب کلی کیف کردیم و تو اون مکان بهشتی انقدر با دیدن فرشته های کوچیک کیف کردم بچه ها عین فرشته بودن

    امروز بهترین و خاص ترین و بهشتی ترین روز بود برام

    صبح که بیدار شدم میخواستم برم نون سنگک بگیرم ، گعتم خدا برم بگیرم یه حسی بهم گفت نه اول برو بشین طراحی کار کن بعد که نیم ساعت کار کردم

    رفتم نون بگیرم واقعا هوا عالی و زیبا بود

    برگشتنی که به شهرکمون برگشتیم دو تا بچه کوچیک که تازه راه میرفتن و پدر مادرشون براشون از این کفشایی که صدا میدن خریده بودن ،میدوییدن و چنان ذوق میکردن که من وایسادم نگاهشون کردم مادر دنبال یه بچه بود و بابا دنبال قل بعدی

    خیلی زیبا بود وقتی نگاهشون میکردم هی میگفتم فرشته ان و یه انرژی عجیب و خاصی تو سرم حس میکردم

    البته یه جریانی شد که من یکم درست رقتار نکردم با خواهر زاده ام ،و فکر میکردم و میگفتم اینجوری نشد طیبه

    تو بودی میگفتی خدایا میخوام ،خدا گونه باشه رفتارام پس الان چرا اینجوری رفتار کردی

    کی بود میگفت میخوام به منبه نور وصل بشم ؟؟؟؟

    با این کارات وصل نمیشی و نتیجه ای نمیگیری

    بعد گفتم تلاش کن درست رفتار کن و بعد که تلاشمو کردم و کل روز به خوبی بود

    برگشتنی دنبال یه فایل نقاشی میگشتم تو مترو یه لحظه یه فایل رو دیدم از اینستاگرام دانلود کرده بودم که درمورد سوره فاطر نوشته بود و یهویی گفتم خدا

    کدوم سوره رو بخونم ؟

    رفتم اپلیکیشن قرآنم رو باز کردم آیه 138 سوره بقره تو صفحه اول اپلیکیشن به عنوان نشانه بود

    صِبۡغَهَ ٱللَّهِ وَمَنۡ أَحۡسَنُ مِنَ ٱللَّهِ صِبۡغَهٗۖ وَنَحۡنُ لَهُۥ عَٰبِدُونَ

    رنگ خدا را و چه کسى رنگش نیکوتر از رنگ خداست ؟ و ما فقط پرستش کنندگان اوییم

    گفتم خدایا من چرا تو سوره بقره که از وقتی آگاه شدم این آیه رو ندیده بودم

    خوندم و فکر کردم

    بعد پرسیدم خدا الان کدوم سوره برای من مناسبه که بخوای با خوندنش بهم درس یاد بدی ؟

    یهویی 47 امین سوره قرآن گفته شد حس کردم که باید ببینم نمیدونستم کدوم سوره هست

    باز کردم دیدم سوره محمد

    وقتی خوندم اشک ریختم

    آیه 17

    وَٱلَّذِینَ ٱهۡتَدَوۡاْ زَادَهُمۡ هُدٗى وَءَاتَىٰهُمۡ تَقۡوَىٰهُمۡ

    و کسانى که هدایت یافته اند خدا بر هدایتشان افزوده و پرهیزکارى و تقوایشان را به آنان عطا کرده است؛

    این آیه رو خوندم تو بی آر تی بودم گریه کردم و بعد که میخوندم یه وقتاییم هم گریم میگرفت هم خنده ام انقد باهم بودن که از سپاسگزاری گریم میگرفت

    گفتم ببین طیبه تو اگر سعی کنی ایمانت رو بیشتر نشون بدی خدا قول داده وعده اش حقه که می افزاید

    خودشم افزودنش بی نهایته

    حتی خودش ،کنترل ذهنتم به یک باره با نشون دادن ایمانت و عمل کردن به یک باره خیلی از محدودیت هارو برطرف میکنه

    و هنینجور داشتم برای خودم تحلیلش میکردم

    وقتی رسیدم خونه با خواهرم و خواهر زاده ام رفتیم توت چیدیم تو دل شب ساعت 9 تو شهرکمون و کلی از میوه بهشتی خدا لذت بردیم

    و تاب بازی و سرسره بازیم رفتیم خیلی خوب بود

    و این بود رد پای 23 اردیبهشت من از بهشت خدا

    درسته امروز تو نمایشگاه کتاب مصلی فقط 10 هزار تمن فروختم ولی حتما یه خیریتی هست که خدا بهم میگه به زودی

    خدایا بی نهایت سپاسگزارتم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای: