گفتگو با دوستان 57 | به هیچ چیز باج نده

نکته مهم:

این قسمت فقط در قالب فایل صوتی تهیه شده است.


مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:

  • سمت خودت را انجام بده؛
  • معجزه “بازسازی احساس لیاقت درونی”؛
  • معجزه “ورود به دل ترس ها”؛
  • چرخه ای نابود کننده به نام “راضی نگه داشتن دیگران”؛

منابع بیشتر

دوره احساس لیاقت


این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse  است.

آدرس  clubhouse استاد عباس منش:

https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh

برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه‌، کلیک کنید

توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

105 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «فروغ ریاحی فر» در این صفحه: 1
  1. -
    فروغ ریاحی فر گفته:
    مدت عضویت: 1573 روز

    به نام خدایی که هر لحظه هادی و حامی من هست

    عجب همزمانی بین شرایط الان من و این فایل هست و من چقدر باشنیدن حرفهای لیلا جان از شدت اشتراک‌های که با ایشون داشتم اشک ریختم و خوشحال شدم که چقدر حرفهای ایشون از اعماق وجود من هست و چقدر جالبه که من لیلا جان رو با تمام وجودم اینقدر درک کردم .

    من ازوقتی وارد دوره های شما استاد شدم و سبک زندگی شما و سبک زندگی خانم شایسته و روابط زناشویی شما رو دیدم با تمام وجودم زنهای قوی و مستقل رو و روابط زیبای دو نفر رو تحسین کردم برای همین من همیشه هم در اطرافیانم و هم خانم شایسته ی نازنین رو با تمام وجودم تشویق کردم خصوصا آن زمانی که ایشون در پرادایس تنها بود و اینقدر زیبا و مستقل با حال خوب زندگی میکرد و به راحتی زندگی در کشور غریب در دل جنگل رو اداره میکرد برای من جالب و بینظیر بود و واقعا برای من خانم شایسته یه الگو بودن و هستند و همیشه از خدا میخواستم به قول استاد اگر زنم اما یک زن قوی باشم و اما باید بگم من در زندگیم به لطف خدایبه همسر بینظیر دارم که همیشه اون رو دستی اردستان خداوند میدانم که میخواد خدا ازطریق ایشون به من نعمت و ارامش،وثروت و سلامتی بیشتری بده ولی خوب شرایط زندگیم طوری هست که ما همیشه در کنار هم و با هم یک زندگی مسالمت آمیز و زیبایی داشتیم و داریم و تا حدودی هم باید بدون دروغ بگم همیشه مورد حمایت همسرم بودم و ایشون همه جوره در خدمت من بودند و هستند که تمام کارهای منزل مثل خرید کردن و …. رو انجام میدن و من اصلا درگیر این کارها در زندگی نیستم و ایشون با همچین حالتی در کنار من هستند و من همیشه ازاین حالت ایشون راضی بودم تا زمانی که وارد سایت شدم و شخصیت و روابط شما و خانم شایسته رو دیدم و دلم به شخصیت جدید میخواست که مستقل تر و قویتر و با اعتماد به نفس تر وشجاع تر …. باشم و باید بگم

    شرایط طوری جلو رفت که جهان با من هماهنگ شد و من رو به خواستم رسوند مثلا من خیلی وقت هست رانندگی بلد هستم اما چون همیشه همسرم در کنارم هستن به جز یه جای کوتاه و نزدیک و یه جای امن و ساده و اونم در شرایطی که واقعا نیاز باشه دیگه با ماشین جایی نرفتم اما به خاطر همین بیماری که سرویس مدارس نبود و همسرم هر کاری کرد که سرویس مدرسه ی بچه ها رو جور کنه ، نشد و گیرش نیومد من مجبور شدم هر دو فرزندم رو با یه حالت اجباری اما ته دلم خوشحال بودم(چون در دورهاتون می‌دیدم میگفتین برین در دل ناشناخته ها یا مثل ابوموسی نباشید و یا ….) و میگفتم بزار منم یه حرکت جدید کنم وشروع کردم دخترم و پسرم رو مدرسه بردن در صبح زود چون مدرسه ی دخترم از منزل ما بسیار دور بود در منطقه ای دور از ما بود اما من می‌بردم طوری که مادرم و پدرم بارها میگفتن این کار رو نکن خطرناکه اونجا تنهایی نرو با ماشین با تمام این حرفها من میرفتم وهیچ اتفاق خاصی هم خدا رو شکر برای من نیفتاد یا منی که جای شلوغ محال ممکن بود با ماشین برم پسرم رو با مدیریت زمان بعد از دخترم. به مدرسه در جایی بسیار شلوغ بر عکس مدرسه دخترم که مرکزشهر بود می‌بردم که همش ترافیک و شلوغی بود ورانندگی در اون زمان کار هر کسی نبود در دلم خودم رو تحسین میکردم و یکم حسم به خودم بهتر شد و این رو هم بگم سعی میکردم در طول مسیر با حال خوب به مناظر و سرسبزی اطرافم و آسمان زیبا نگاه کنم و کارم رو انجام بدم و اما نکته ی جالبش این هست که من به علت یه کاری که برای همسرم پیش اومد ایشون به یه سفری رفتن که تا حالا در طول این بیست سال زندگی مشترک سابقه نداشته ما بیشتر ازبک روز از هم جدا بشیم اما به خاطر اینکه دخترم فصل امتحاناتش هست نشد ما با ایشون همراه بشیم و هر چند همسرم دوست داشت با هم بریم اما نشد و ایشون به تنهایی رفتن و من با دو فرزندم به مدت هفت روز ی هست از ایشون جدا زندگی میکنیم و ایشون هم در تهران به‌دنبال کار شخصی خودشون هستن که به محض اینکه کارشون انجام بشه برخواهندگشت و اما در این مدت تجربه های بی نظیری داشتم مثلا به طرز عجیبی همسرم از من خواست که ایشون رو به راه آهن که در شهر کوچکی که به شهر ما چسبیده هست ببرم و اما من اولش مقاومت کردم و به ایشون گفتم که دیگه نه این یه کار رو نمیکنم و برام سخت هست چون تا حالا داخل شهر به زور رانندگی کرده. بودم و اما خیلی زود گفتم چرا نه ؟؟؟چون مدتها هست که توانایی خودم رو دیده بودم و باور کرده بودم که میتونم و گفتم کار سختی نیست اما ذهنم مدام مخالفت می‌کرد که نه نمیشه بری آخه این کار تو نیست ولی من دیگه فرق کرده بودم و پا بر روی ترسم گذاشتم و این کار رو کردم و بازم زمانی که خانوادم متوجه شدند کلی اظهار نگرانی کردند که کارت درست نبوده جای نا امنی به تنهایی رفتی اما من میدونستم دارم چیکار میکنم و به حرف هیچ کس گوش ندادم و اما اینکه اطرافیانم و حتی همسرم از من خواسته بودند که هیچوقت ظهر یا آخر وقت با ماشین به تنهایی حایی نری چون در کشور ناامنی و دزدی و …زیاد هست و منم گوش

    میدادم اما ته دلم باور نمی‌کردم و میگفتم هر کس در مدار خودش در این دنیا زندگی می‌کنه اگر مدارک درست باشه هرگز این اتفاق ها رو تجربه نخواهم کرد تا اینکه فردا دخترم اومد گفت ساعت سه ظهر من کلاس تقویتی دارم باید برم مدرسه اونم در اون مکان دور از ما که گفتم و اما بازم گفتم باید حرکت کنم و رفتم و دخترم رو بردم و اومدم و هیچ اتفاقی نیفتاد .

    و مورد دیگه اینکه دو شب پیش پسرم از داخل خواب حالش بد شد و همش بالا می آورد و کمی بد حال شده بود و من اولش،گفتم خدایا حالا ساعت چهار صبح به کی زنگ بزنم و کجا ببرمش دوباره گفتم این چه کاری تو خودت باید به تنهایی از پس همچین مشکل بر بیایی وچی کار کسی داری خلاصه من سریع یه درمانگاه شبانه روزی نزدیک خونه در اینترنت سرچ کردم و به تنهایی رفتم و در صبح واقعا زود حدود ۶صبح که تا حالا سابقه نداشت از خونه برم بیرون با توکل به خداوند اما رفتم و دارو خریدم و بدون هیچ‌ مشکلی برگشتم و یا اینکه اگر بخوام هنوزم بگم من دیروز مجبور بودم در مراسم عزاداری عزیزی در بهشت آباد شهرم شرکت کنم که واقعا با ماشین رفتن و جای پارک پیدا کردن در بهشت آباد کار سختی بود هم احتمال تصادف و هم احتمال جای پارک پیدا نکردن و مشکلات دیگه بود و من برای به لحظه میخواستم به بقیه ی خانوادم زنگ بزنم و بگم اگر جای خالی دارین منم بیام و دیگه خودم با ماشین نرم اما این کار رو ‌‌‌‌‌نکردم و نه تنها خودم بلکه خواهرمم با خودم بردم و بسیار راحت و عالی به اونجا رفتم و جای پارک پیدا کردم و در مراسم شرکت کردم و اما باید از غلبه بر ترسهام یه مورد بسیار مهم دیگه که بگم این هست که منی که در گذشته امکان نداشت به تنهایی در خانه ویلایی باشم و ترس شدید از تنهایی داشتم حالا از همون شب اول حتی بدون ذره ای احساس ترس و‌نگرانی با دو فرزندم در خانه می‌خوابم و اصلا نه تنها هیچ ترسی ندارم بلکه ارامش عمیقی در وجودم و در خانه حس میکنم و به راحتی می‌خوابم و این ها با گذشته ی خودم قابل مقایسه نیست و هر چقدر خانوادم زنگ میزنن و همش اظهار نگرانی میکنن که باید بیایی اینجا و تنها نباش خطرناکه من اصلا گوش نمیدم و میگم راحتم ترسی هم ندارم .

    و یه مورد دیگه در مورد عزت نفس باید بگم خیابان ما باریک هست و اگر کسی جلوی خونه ی

    ما پارک کنه بیرون آوردن یا داخل بردن ماشین برای من سخت میشه ولی خب انجام میشه و اما من هر وقت در این مدت که همسرم نیست این مشکل باشه خیلی راحت میرم زنگ هر خونه ای که ماشینش پارک باشه میزنم و میگم لطفاً جابه جا کنید تا من بتونم کارم رو انجام بدم و جالبه که اونها هم با روی باز میپذیرن و کلی عذر خواهی میکنن و سریع ماشینشون رو جابه جا میکنن و خلاصه لیلا جانم منم مثل شما به خیلی

    ازترسهام در همین یک هفته غلبه کردم هم تنهاییی خوابیدن هم تنهایی با دو بچه زندگی کردن رو دارم تجربه میکنم اونم در کمال آرامش و شادی درونی و حال خوب که خیلی برام ارزشمند هست من در گذشته اگر همسرم نبود دیگه حتی برای خودم یه چایی دم نمی‌کردم و میگفتم بابا دیگه نمی‌خوام چه اهمیتی داره برای خودم درست کنم حوصله ندارم اما با عزت نفس که پیدا کردم بهترین چایی رو که باید با هل و زعفرون و گل محمدی برای خودم درست میکنم و میخورم .

    باید بگم تمام درخواست‌های فرزندانم رو در این مدت سعی کردم بدون پاسخ نزارم و مثل یه خانم قوی رفتار کنم مثلا بچه هام دوست داشتن برن فست فودی با عشق وآرامش به تنهایی با ماشین خودم رفتم و با مادرم و خواهرم قرار گذاشتم اونجا همدیگه رو ببینیم و اونها رو هم در فست فودی دیدم یا اینکه دخترم چند شب پیش دلش میخواست با ماشین داخل شهر چرخی بزنیم اما همه گفتن این کار رو نکنید ما نگران میشیم اما من خیلی راحت گفتم با ترس که ه نمیشه زندگی کرد من احساس خفگی میکنم ازاین همه محدودیت که از ترس های اطرافیانم میاد پس با باورهای درست خودم که خدا با من هست بر تمام اون ترسها غلبه کردم و هر آنچه که حالم رو خوب میکنه در این مدت انجام دادم و از جاهای متعارف که خیلی خلوت نبود با بچه هام چرخی زدیم و اومدیم خونه و خلاصه هر روز با برنامه ریزی که دارم هم خرید خونه میکنم و هم بچه ها رو مدرسه میبرم هم ناهار های عالی درست میکنم و هم کلاس زبان میرم و هر جایی که باید برم میرم و …. خلاصه تمام اینها باعث شد از خودم بیشتر راضی باشم و لذت ببرم و احساس غرور کنم و باعث حیرت تمام اطرافیانم شدم و اما من می‌دونم منشأ تمام این رفتارهای من فقط به خاطر وجود داشتن چنین استادی همچون عباس منش و همچون خانم شایسته ی نازنین هست و عاشق این جمله ی استاد در فایل شدم که گفتن من نباید به چیزی باج بدم من نباید اسیر موضوعی باشم و خود من باید هنوزم روی این موضوع کار کنم و جلوی نشستی انرژی خودم رو بگیرم چون من کسی بودم که در گذشته حرف مردم بسیار برام مهم بوده و بسیار ترسو بودم و بسیار وابسته به همسرم بودم و اما الان من هیچ ربطی به گذشته ی من نداره و من با تمام وجودم عاشق خودم که یک زن خانه دار هستم شدم و دارم سعی میکنم خودم رو همینطور که هستم بپذیرم و به خودم عشق بدم و این رو هم بگم من مدتی هست به خاطر یه سری اهدافم دارم روی زبانم کار میکنم و اون رو تقویت میکنم و اگر گذشته بود میگفتم نه بابا حالا که چی برم کلاس زبان ، من که به راحتی یاد نمیگریم سخته نمی‌خوام ؛اما حالا به لطف خدا با شناختن خودم و تمام توانایی هام که فرد توانمندی هستم شروع به یادگیری زبان هم کردم و واقعا دوست دارم که پیشرفت کنم و یه زن قوی و به روز و مستقل باشم چون قانون جهان این هست که آدم های ضعیف زودتر از بین می‌رن .

    من نمیدونم چقدر نتایجم برای بقیه و استاد ارزشمند هست ولی واقعا خودم از خودم تا الان راضی هستم پس در مسیر میمانم تا به اوج خودم برسم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 34 رای: