نکته مهم:
این قسمت فقط در قالب فایل صوتی تهیه شده است.
مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- سمت خودت را انجام بده؛
- معجزه “بازسازی احساس لیاقت درونی”؛
- معجزه “ورود به دل ترس ها”؛
- چرخه ای نابود کننده به نام “راضی نگه داشتن دیگران”؛
منابع بیشتر
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 57 | به هیچ چیز باج نده28MB28 دقیقه
به نام خداوند بخشاینده و مهربان
دو روز پیش روز اول کاریم در یک شرکت جدید بود. هم خوشحال هم مضطرب بودم. وقتی در جایگاه خودم قرار گرفتم در همون ساعات اولیه ی کارم شاهد برخوردهای بسیار بد صحبتهای بسیار تند مدیر و کارکنان با یکدیگر بودم. حتی صحبتهای عادی شون هم با لحن بسیار تند و خشن گفته می شد. چهره ای اون روز از محل کارم دیدم صدوهشتاد درجه با چیزی که روز مصاحبه دیده بودم فرق داشت. منیکه بسیار محترمانه با آدمها صحبت میکنم کاملا خودم رو از اون جمع جدا دیدم و دیدم اصلا متعلق به اونجا نیستم. درونم آشوبی برپا شد. من با کلی کارکردن روی خودم و با کمک فایلهای استاد به آرامش خوبی رسیده و بودم و کلی از بیماریهام که بدلیل ناراحتی و حرص خوردن بود درمان شده بود و بعد از کلی بیکاری الان صاحب شغلی شده بودم که برام مثل روز روشن بود که من رو به وضعیت نگران قبلیم بر می گردونه. بااینکه روز اولم بود مدیر با من هم با لحن تندی صحبت میکرد. جالب اینجا بود که مدیر جدیدم چه از لحاظ ظاهر چه رفتار کپی برابر اصل مدیر قبلیم بود که از اون هم خاطره ی خوبی نداشتم و متوجه شدم ناخواسته م رو خلق کردم.متوجه شدم اینقدر نفرتم نسبت به مدیر سابقم در اعماق وجودم قویه که به سمت شخصی دقیقا با همون خصوصیات هدایت شدم. یعنی حتی قد و هیکلشون هم مثل هم بود. تو ذهنم فکرای زیادی اومد به مادرم چی بگم به خواهرام چی بگم الان همه فکر میکنن من آدم تنبلی هستم. از اون طرف کلی پول آزمایشات قبل کار رو و کلی هزینه ی رفت و آمد مصاحبه هام به این شرکت دور از شهر رو داده بودم. اینها کلی ترمز بود که در مورد حرفِ دیگران داشتم. تو ذهنم خدارو هم محکوم میکردم چون روز مصاحبه از خداوند هدایت خواسته بودم. با توجه به حرفهای رزا با استاد با کلی امید به خداوند گفته بودم تسلیم توام من نمیدونم تو برام تعیین کن که چه تصمیمی بگیرم و بعد از مصاحبه بسیار خوشحال بودم و مدیر اثر خوبی روم گذاشته بود و اون لحظه جو شرکت بسیار آروم بود و هر کسی به کار خودش مشغول بود و من مطمئن شدم این همون شغل دلخواهمه ولی الان در اولین روز کاریم شاهدِ چیزی کاملا برعکس بودم. بعد از اتمام کارم اینقدر حالم بد بود و نمیدونستم چیکار کنم که پیاده رفتم قبرستون و در اون فضای وسیع در کنار قبرها زار زار با صدای بلند و راحت گریه کردم. راه میرفتم و گریه میکردم. انگار تمام آرزوهامو بربادرفته میدیدم. شاید یک ساعت راه رفتم تا آروم شدم و به خودم اومدم. با خودم گفتم باید تصمیم بگیرم و به حرف دیگران اهمیتی ندم. اگر بخوام بخاطر حرف دیگران تو این شرکت بمونم بیماری ها و عذاب هاش نصیب من میشه نه مردم. پس باید قوی باشم و فقط و فقط به خودم و صلاح خودم فکر کنم همون موقع تصمیم گرفتم اون روز آخرین روز کارم تو اون شرکت باشه و دیگه نرم. مدیر بهم گفته بود دو سه روز فکراتو بکن. اولش میخواستم دو سه روز برم بعدش بگم نمیام تا یه موقع فکر نکنه من انسان ضعیفی هستم. ولی دیدم بازم دارم به حرف بقیه اهمیت میدم. قاطع شدم تصمیممو گرفتم. هر فکری میخوان بکنن چه اهمیتی داره من نیاز به چند روز فکر کردن ندارم همین الان برام همه چیز روشنه. دیگه نمیرم. بااینکه قرارداد امضا کرده بودم و سفته داده بودم ولی باید به فکر خودم میبودم. من لایق بهترینها هستم. وقتی خونه رفتم برخلاف تصورم هم مادرم هم خواهرام با شنیدن تصمیمم ازم حمایت کردن. ولی تو ذهنم همش با خدا درگیر بودم که اگه این کار مناسبم نبود پس چرا روز مصاحبه اونطوری هدایتم کرد. دو روز حتی برنامه ی روزشمار تحولم رو که 96 روز بدون توقف انجامش داده بودم کنار گذاشتم. بعد کلی فکر به این نتیجه رسیدم که من باید به چشم خودم میدیدم که دیگه دوره ی کارمندی من تموم شده. من ایده ی کسب و کاری که اینقدر در شروعش تعلل کردم شروع کنم. منیکه فایلهای استاد رو میبینم و میدونم میتونم به هر آنچه میخوام برسم این شرکت و امثال این دیگه راضیم نمیکنه و واقعا هم همینطور بود وقتی پشت میزم در شرکت نشسته بودم تو ذهنم همکارا و حتی اون مدیر مورد تحسینم نبودن. به این فکر میکردم من میتونم کارفرما باشم چرا خودمو تو این محیط محدود کردم و حتی قبلِ دیدن برخوردهای بدشون تو ذهنم میدونستم مدت زیادی اونجا نمیمونم و این شغلها برام کوچیک شده. بعد یک روز وقفه, دیشب نشونه م رو گرفتم و یکی از برنامه های سفر به دور آمریکای استاد اومد و آخرای فایل استاد فرمودن” هر چی پیش بیاد به نفع منه” این جوابِ من بود درسته. واقعا اگر در مسیر درست باشم هر چی پیش بیاد به نفع منه. و من دوباره به خودم اومدم. خودم رو جمع و جور کردم. وقتی تو قبرستون گریه میکردم وسط گریه هام به خودم میگفتم من باید همه رو ببخشم مدیر سابقم و هر کسی که تهِ ذهنم دلخوری ای ازش دارم تا به سمت آدمهای محترم و آروم و مهربون هدایت بشم و امروز شروع کردم. تمامی خصوصیات خوبِ دو مدیر و یک همکار سابقم رو نوشتم و واقعا از تهِ دل حس کردم دوستشون دارم. چقدر خصوصیاتِ خوب داشتن که من ندیده بودم. حتی همین مدیری که دو روز پیش باهام تند صحبت کرده بود هم کلی خصوصیات خوب داره که میخوام تمرکزمو بذارم روش. و امروز این فایلِ گفتگوی استاد با دوستان رو دیدم که استاد و لیلای عزیز, همش در مورد بی توجهی به حرفهای دیگران صحبت کردند که تائید تصمیم من بود. دوباره برمیگردم به روزشمارِ تحولم و ایندفعه بهتر, خودم رو می سازم تا لذت و آرامش و ثروتِ حلال خداوند رو تجربه کنم. ممنونم استاد عزیزم و خانم شایسته ی عزیزم و لیلای عزیز. بسیار استفاده کردم از سخنانِ نابتون. شاد و سلامت باشید🍀🍀🍀🍀🍀💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖🍀🍀🍀🍀🍀🍀
زهرای عزیزم
ممنونم از وقتی که گذاشتی و نوشته ام رو خوندی. در واقع کامنتم برام یادآور تصمیمی بود که گرفته بودم.
چه دعای قشنگی برام کردی
به کمک قوانین الهی و جهانی به کمال برسی
بسیار ممنونم ازت. به امید خدا شما و همه ی دوستان این سایت پله پله تکاملمون رو طی میکنیم و به کمال میرسیم. آمین🍀🍀🍀🍀💖💖💖💖🍀🍀🍀🍀🍀🍀