اگر بپرسم قادر مطلق و تنها منبع قدرت کیست، جواب افراد بسیار زیادی، این است که خداوند، منبع همه قدرتهاست. دست خداوند بالاتر از همه دست هاست.
جواب شان خداست اما رفتارشان چیز دیگری است. برای آنها وعده رئیس بانک، واقعی تر از وعده ی خداوندی است که می گوید:
من نزدیکم و اجابت می کنم دعای هر فردی که من را اجابت نماید.
آنها میگویند قدرت در دست خداوند است، اما از حکومت ها، دولت ها، کارفرماها و… می ترسند و دوامشان را منوط به وجود آنها می دانند و برای حل مشکل شان به انسان هایی با ویژگی های خودشان متوسل می شوند.
اگر خداوند برایت کافی نیست، باید آن را از نو بشناسی و توحید و شرک را دوباره معنا کنی.
مگر شرک چیزی نیست جز قدرت دادن به هر عاملی بیرون از تو و توحید چیزی نیست جز اینکه تنها منع قدرت را نیرویی بدانی که که کنترل زندگیات را در دست باورهایت قرار داده است.
از زمانی این خدا را دوباره شناخته ام و توحید را در رفتارم جاری ساخته ام، خداوند برایم کافی بوده است. همین نتیجه مرا برآن داشته تا رسالتم را اشاعه توحید عملی در سراسر جهان بدانم و این پیام را گسترش دهم که:
تمام جهان بر اساس قوانین بدون تغییر خداوندی اداره می شود که، کنترل زندگی ات را دست باورهایت قرار داده است.
این نیرو را به هر شکلی در ذهنت بسازی، به همان شکل وارد زندگیات میشود. به همان اندازه که روی این نیرو حساب میکنی، به همان اندازه نیز برایت شادی، آرامش، سلامتی، ثروت و عشق میشود.
این نیرور را به شکل عشق در ذهنت بساز، تا برایت رابطه ای عاشقانه شود
او را به شکل ثروت در ذهنت بساز، آنوقت به شکل استقلال مالی در زندگی ات فرود می آید.
او را به شکل سلامتی بساز، آنوقت به شکل زندگی ای در کمال آرامش با تنی سالم در زندگی ات متجلی می شود.
این انرژی و این قدرت را رئیست بدان. این نیرو را مهم،ترین فرد و رابطهی زندگیات بدان و به این خدا وابسته شو تا قلبت آرام گیرد و نه ترسی داشته باشی و نه غمی.
خداوند یک انرژی است و به شکل هر آنچه در زندگی ات ظاهر می شود که بتوانی در ذهنت بسازی.
در جلسه ۷، ۹ و۱۰ دوره راهنمای عملی، چگونگی ساختن باورهایی را درباره خداوند آموزش داده ام تا بتوانی این انرژی را به شکل خواسته هایت در ذهنت بسازی. آن وقت متحیر می مانی از اینکه خود به خود، آن خواسته ها وارد زندگی ات شد. زیرا این وعده خداست که می گوید:
وَ إِذا سَأَلَکَ عِبادی عَنِّی فَإِنِّی قَریبٌ أُجیبُ دَعْوَهَ الدَّاعِ إِذا دَعانِ فَلْیَسْتَجیبُوا لی وَ لْیُؤْمِنُوا بی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ (۱۸۶)
آن گاه که بندگانم درباره من از تو بپرسند:- من نزدیکم و هر که مرا بخواند دعایش را اجابت مىکنم. آنها باید دعوت مرا بپذیرند و به من ایمان بیاورند تا راهشان را بیابند. (۱۸۶)
این آیات به قدری زیبا هستند که هر بار با خواندشان از خود بی خود می شوم. هدفم از این فایل، توضیح مفهوم توحید عملی است یعنی هماهنگی گفتارمان با رفتارمان.
سید حسین عباس منش
برای مشاهدهی سایر قسمتهای «توحید عملی» کلیک کنید.
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- دانلود با کیفیت HD314MB26 دقیقه
- فایل صوتی فقط روی خدا حساب باز کن24MB26 دقیقه
سلام
داشتم نظرات رو که میخوندم ، الهامی مبنی بر اینکه بیا و از اتفاقات چند وقت قبل بگو ، دریافت کردم و گفت برو با شجاعت در مورد خطایی که کردی صحبت کن ، تا هم برای خودت یادآوری محکمی بشه از اصل هم برای بقیه
داستان از ذهن و قلب من شروع میشه. جایی که باور کمبود و محدودیت خونه داشت و من واقف نبودم و فکر میکردم من اوکیم ، جایی که شرک در دلم لونه داشت و من فکر میکردم خوب حواسم به خودم و شرک نورزیدن هست ولی نه در لحظاتی یادم رفت که نباید میرفت ولی هیچ حسرتی ندارم چون خدا هم رحمان و رحیمه یعنی رحمت عام و خاص داره به همه و هم غفور و رحیمه و میپوشونه اون گناه من رو و پاک میکنه و میبخشاید و همیشه درهای رحمتش بازه. انشاءالله که تا آخر عمرم امیدم رو به خدا از دست نمیدم و خدا منو بنده صابر و صالحی بیابه ان شاءالله.
داستان رو از اینجا بگم که من مدت کمی به آموزش فوتبال مشغول بودم و یه مدتی بود که دنبال شاگرد بودم برای آموزش و پول درآوردن ، هنوز اولا یادم میرفت که خدا چطور برای خودم شاگرد قبلی رو آورد یا برای استاد اینهمه آدم رو و به خاطر همین قضیه مدت کمی من دنبال شاگرد بودم و سعی میکردم به هرکسی که میشه بگم ولی یه روز به خودم اومدم گفتم محمد ، تو نباید دنبال شاگرد باشی ، خدا خودش بهت میرسونه اگر دست از تقلا برداری و گفتم که دیگه به کسی نمیگم ، بزار خدا هدایت کنه و اینجا بود که به خدا و قدرتش و هدایتگری و برنامش ، اعتماد کردم و رها کردم. یه مدت بعدش که خیلی فاصله کوتاهی بود ولی یادم نیست چند روز ، یه بنده خدایی که همیشه ایشون رو در حال ورزش کردن در مجموعه ورزشی میدیدم و به خاطر پخش کردن انرژی مثبت و بوجود آمدن حس خوب در خودم ، به اون و هم گروهی هاش بلند با لبخند سلام میکردم و خدا قوت میگفتم ، دیدم اومد سمتم و گفت شما آموزش فوتبال میدی ، گفتم آره ، گفت شمارت رو بده من یکی رو دارم میخوام بیارم بهش آموزش بدی و پسرش بود. اینم تو پرانتز بگم که اصلا نمیدونم که از کجا فهمیده من آموزش میدم ولی کار خدا بود.
این از ابتدای داستان که خداوند اینطور رزقش به صورت پول رو وارد زندگیم کرد وقتی من باورش کردم و توکل کردم و سپردم به خودش.
بعد چند وقت دوباره که من میخواستم تعداد شاگردهام رو افزایش بدم ، همین بنده خدا ، شده بود دستی از دستان خدا که مشتری جدید رو به من برسونه. حالا داستان چی بود ؟ یه بنده خدایی از یه شهر دیگه واسه کارش اومده بود اینجا و دنبال کسی میگشت که به پسرش آموزش فوتبال بده ، بعد یه روز که اومده مجموعه ورزشی ، هدایت میشه پیش همون آقایی که مشتری اول من بود و بهش میگه شما آموزش فوتبال میدید؟ ایشون گفتن نه ولی کسی رو میشناسم که بهتر از من اینکارو بلده و من رو معرفی کرده. من دیوانه شدم وقتی اینو فهمیدم و گفتم ببین خدا چیکار میکنه ، دفعه اولم از هدایت خدا ذوق زده بودم و نمیدونستم چطور خدا رو شکر کنم. خلاصه ایشون آمد و دیدم پسرش خیلی کوچیکه یعنی از لحاظ سنی ، ۷ یا ۸ سالش بود ولی من میخواستم حداقل ۱۰ به بالا باشه ولی یه حسی درونم میگفت ایراد نداره قبولش کن.منم گفتم چشم. همونجا نمیدونم چی شد که با این بنده خدا صحبت میکردیم ، رسیدیم به بحث سربازی ، با اینکه من اصلا عادت ندارم در مورد مشکلاتم با کسی صحبت کنم برای اینکه شاید بتونه کمکم کنه ولی نمیدونم چی شد که ایشون پرسید و منم گفتم سربازی نرفتم و ایشون گفت من میتونم کارات رو ردیف کنم که سربازی راحتی داشته باشی و منم تو دلم واقعا هیچ حسابی روش نکرده بودم و بیخیالش شدم و فقط پسرش رو در روزهای معین آموزش میدادم.
.
.
.
قسمت بالا ادامه داره که در ادامه صحبتهام میگم ولی الان میرسیم به داستان سوم که مربوط به باور کمبود میشه و ارتباطش با داستان دوم.
داستان سوم اینه که من همزمان که آموزش میدادم ، توی تیم فوتبال باشگاه هم تمرین میکردم برای مسابقات لیگ شهر و خیلی با انگیزه و تمرکز تمرین میکردم و هرروز بهتر از قبل ولی یه موضوعی آزارم میداد و اون این بود که نمیتونستم بازی نکردن و رو نیمکت نشستن و فرصت دادن به بقیه رو تحمل کنم تو تمرینات حتی اگر یه نیمه بود و خیلی محتاج بازی کردن بودم چون فکر میکردم تنها راه پیشرفت من بازی کردن بیشتر و حضور در مسابقات و رفتن به مراحل بالاتره و فکر میکردم تنها جایی که میتونم فوتبال بازی کنم همون جاست و انگار راه دیگه ای برای لذت بردن از فوتبال وجود ندارد و اینطوری خیلی اعصاب خودم رو بهم میریختم و الکی اوقات خودم رو تلخ میکردم
خلاصه تا رسید به موعد مسابقات و مربیم بهم اعلام کرد که برو وضعیت خدمت سربازیت رو معلوم کن که اگر مشکل داشته باشی ، من بازیت نمیدم. منم رفتم و فهمیدم که مهلت معافیت من تمام شده و با برخورد به این تضاد ، یاد آقای داستان دوم افتادم که گفت کارات رو انجام میدم و گفتم بهش زنگ بزنم ببینم چی میگه و ایشون شروع کردن به کمککردن من. اینم نکته جالبیه که بگم که من میتونستم زودتر به فکر بحث سربازی بیافتم با هدایت خدا ، چرا اینقدر دیر که دیگه چسبیده به مسابقات بود ، بیادم بیاد؟ که دلیلش همون وابستگی و محتاج بودن من بود. خلاصه داستان پیگیری ها و اینا اینقدری طول کشید که من ۱ یا ۲ بازی رو از دست بدم ، دقیقا همون چیزی که زور میزدم که نشه و بعد تو همین حین برای اینکه بدنم در شرایط مسابقهای باشه ، میرفتم سالن فوتسال و اونجا بود که با تکل یه نفر ، دچار مصدومیت شدم و حتی با اینکه کارای سربازیم اوکی شد ، من یه مدت درگیر درمان پام بود و چند بازی دیگه محروم شدم. حتی یه هفته تمرین نرفتم تا پام خوب بشه.
بعدشم که خوب شدم و میتونستم بازی کنم ، مربی یا اصلا بازیم نمیداد یا کم بازی میداد و باز اون باور محدودیت بهم فشار میآورد و یه باور غلط دیگه که شرک آلود بود هم داشتم این بود که مربی نمیخواد من پیشرفت کنم ، اون میخواد فلانی پیشرفت کنه و به همین دلیل منو بازی نمیده و این باور باعث شد من همینم ببینم که با وجود تمرینات بسیار خوب و توانایی های بالا ، بکار گرفته نمیشدم که اینم نشات گرفته از همون باور کمبود بود که باعث شده بود من حساب کنم روی بازی کردن توی این مسابقات و اینطوری ضربه بخورم.البته و صد البته که مربی من مشکل نداشت و من بودم که از لحاظ فنی فوتبال و همچنین آمادگی لازم نداشتن به خاطر مدتی دور بودن از مسابقات ، اینقدر خوب نبودم که تو ترکیب باشم و بعدا که به خودم و عملکردم نگاه کردم ، دیدم که حق داشته مربی ، منم جاش بودم همین کارو میکردم و از اون طرف اینقدر درگیری های مختلف داشتم که تمرکز کمی میموند که من اصلا به این درک برسم که باید از لحاظ فنی فوتبال ، برم تحقیق کنم و پیشرفت کنم
خلاصه هرجور بود ، گذشت البته که با لذت کامل نگذشت چون من محتاج بودم ولی درسهای عالی ای برام داشت و نشون داد بهم که اینکه تو خیلی وقت پیشا تمرکزی روی باور فراوانی کار کردی و بعدش فقط دوره های عزت نفس و راهنمای عملی و حل مسائل رو گوش کردی و تمرکز آنچنانی روی باور فراوانی نداشتی به غیر همون چیزایی که استاد تو همین دوره ها میگه ، خب معلومه که دوباره دچار اشتباه میشی ، معلومه وقتی خیلی وقته اون فایلهای توحیدی مثل همین فایل رو گوش نکردی و قرآن رو نخوندی ، معلومه دچار شرک میشی چون اینا چیزایی نیستن که یه باور غلط معمولی باشن ، اینا پاشنه های آشیل تو هستن که هر لحظه غفلت ازشون ، تو رو کلی از مسیر اصلی که توحید هست دور میکنن.
پس باید همیشه تمرکزی روی باورهای توحیدی و قرآن و باور فراوانی کار کنی تا همیشه نتایجت عالی باشه.
این درس مهم رو ان شاءالله که فراموش نمیکنم.
خلاصه تو همین زمانی که داشتیم تمرینات قبل مسابقات رو انجام میدادیم ، من به این نتیجه رسیدم که آموزش فوتبال یعنی همون مربیگری و این با بازیکنی خیلی تفاوت داره و تمرکز منو دو تیکه میکنه و نمیزاره بازیکن خوبی بشم و باید آموزش فوتبال رو قطع کنم و چون آقای داستان دوم ، هنوز پولی بهم پرداخت نکرده بود ، خیلی راحتتر میتونستم کارو متوقف کنم و به ایشون تصمیمم رو اعلام کردم و با اینکه خیلی ناراحت شد و بعداً هم بهم. میگفت آره وقتی سرباز شدی پیش رفیق ما ، اونوقت برات دارم ، دیگه نمیتونی بگی آموزش نمیدم و از اینجور حرفا ولی من اصلا ذره ای ترس در دلم نداشتم و جالبه بگم در قسمتی از مسیر پیگیری کارهام ، ایشون تلفن رو برنمیداشتن ، سریع ذهنم میگفت آره میخواد حالتو بگیره و اینا ولی من میگفتم نه شاید اتفاقی افتاده و اگرم نشد نشد ، حالا فقط این آدم نیست که و با همین دیدگاه ، من دیگه رها کردم و گفتم بیخیالش حتما قرار نیست از این طریق کارام پیش بره ، توکل بخدا ، حتما خدا راه بهتری قراره جلوم بزاره.خلاصه من دیگه زنگ نزدم و رها کردم و نمیدونم چند روز شد ولی چند روز بعد خود ایشون بهم زنگ زد گفت چی شد ، چیکار کردی و اینا و فهمیدم که به خاطر کارش ماموریت بوده ایشون و نمیتونسته جواب بده.
همه چی عالی پیش رفت و باز من دچار اشتباه و شرک شدم. این دفعه در یک لباس خوب و جلوه زیبا. با خودم گفتم آره این بنده خدا اینکارو برام کرده ، من باید به عنوان تشکر ازش ، پسرش رو آموزش بدم حتی شده ۱ ساعت ولی خدا میدونه که در دلم ترس داشتم که نکنه کارامو انجام نده ، نکنه فلان بشه و این نعمت رو از طرف اون دونستم بجای خدا. با اینکه میدونستم آموزش هم تمرکزم رو میگیره هم زحمت داره و لذت برام نداره. خدایا من بر خودم ظلم کردم ، منو ببخش که اگر نبخشی ، از گمراهان خواهم بود. خدایا من شریک برات قائل شدم ، تو غفوری و رحیم ، میدونم منو بخشیدی ، به قول استاد به محض اینکه فکر میکنید به راه راست هدایت بشید ، هدایت شده هستید و به همین دلیله الان اینجام.
خلاصه در نهایت وقتی موقع اعزام به خدمت شد ، من پیش رفیق این بنده خدا نیافتادم و نتیجه شرک من معلوم شد و افتادم یه جای دیگه و تصمیم دیگری گرفتم.
اینم بگم که یه باور محدود کننده و شرک آلود دیگه که بخاطر باور کمبود شکل گرفته بود و باعث شد در رفتارهام بروز پیدا کنه ، این بود که من به دوستم نگفتم که همچین فردی هست که میخواد کمکم کنه و ازش مخفی میکردم چون میترسیدم بهش بگم و جلوی رسیدن منو به خواستم بگیره ، چون فکر میکردم اگر کسی دیگه رو معرفی کنم ، ممکنه جای منو بگیره (باور کمبود) ، چون فکر میکردم همین یه راه هست که فقطم یه نفر میتونه بره ازش و شرک ورزیدم چون از یاد بردم کی این راهو برام باز کرد ، هرچند که اون دوستمم هیچوقت ازم نپرسید و خدا رو شکر که نپرسید چون اونوقت به دلیل رفاقت بهش میگفتم و شاید خیلی دیرتر به این قسمت از باورهای محدودم پی میبردم ، نپرسیدن اون باعث شد من خودمو بشناسم که در برخورد با نعمتهای فرمانروای عالم ، چه رفتاری از خودم بروز میدم.
خلاصه اینم در راستای همون قضیس که توحید رو گمکردم و باعث همه این بلاها شد.
اتفاقا در سوره بقره به دو آیه برخوردم دیروز که مضمونش همین بود.
بقره ۲۱ :
یَـٰٓأَیُّهَا ٱلنَّاسُ ٱعۡبُدُواْ رَبَّکُمُ ٱلَّذِی خَلَقَکُمۡ وَٱلَّذِینَ مِن قَبۡلِکُمۡ لَعَلَّکُمۡ تَتَّقُونَ
ترجمه: « اى مردم پروردگارتان را که شما و پیشینیان را آفرید عبادت کنید تا پرهیزگار شوید»
ریشه کلمه تتقون ، میشه وقی و به معنی حفظ شیء است از آنچه اذیت و ضرر میرساند و تقوی به معنی پرهیز کردن و محفوظ داشتن است و با خودم گفتم ببینم ریشه تمام اعمالی که ما رو از اذیت و ضرر حفظ میکنه و باعث میشه ما از اعمال و افکار ضربه زننده پرهیز کنیم ، به عبادت کی برمیگرده؟ بله عبادت کسی که مالک آسمانها و زمین هست و هرچه در میان شون هست و کسی که مالکیت اینها رو داره ، قطعا قدرت هم دستشه و رب به معنای تنها قدرت عالمه و خدا گفته منو عبادت کنید و بپرستید تا پرهیزگار شوید تا از کارهایی که به شما ضرر و اذیت میرسونه دور بشید و پرهیز کنید ، الله اکبر.
در ادامه خدا میگه
بقره ۲۲ :
ٱلَّذِی جَعَلَ لَکُمُ ٱلۡأَرۡضَ فِرَٰشٗا وَٱلسَّمَآءَ بِنَآءٗ وَأَنزَلَ مِنَ ٱلسَّمَآءِ مَآءٗ فَأَخۡرَجَ بِهِۦ مِنَ ٱلثَّمَرَٰتِ رِزۡقٗا لَّکُمۡۖ فَلَا تَجۡعَلُواْ لِلَّهِ أَندَادٗا وَأَنتُمۡ تَعۡلَمُونَ
ترجمه: « اوست که زمین را برایتان بگستراند و آسمان را بر فرازتان برافراشت و از آسمان آبى فرو فرستاد که به سبب آن میوه هاى گوناگون برویانید تا روزى شما باشد، بنا بر این براى خدا شریکهایى قرار ندهید در صورتى که مى دانید »
اینجا خدا واضح میکنه که منظور از عبادت خدا چیه و میگه شریک قرار ندادن برای خدا و بدانید که آسمان و زمین و آبی که از آسمان میاد و میوه های گوناگون به سببش میروید تا روزی شما باشد ، همه اش خداست ، حواست باشه ها که شریک قائل نشی برای خدا.
در آخر هم وقتی سعی کردم خودمو آروم کنم ، گفتم باید به خیریت های این داستان توجه کنم ، چون حتی اگر من در مسیر اشتباهی قدم بگذارم ، باز هم بینهایت خیر هست حتی در اون اتفاق به ظاهر بدی که میدونم باعثش خودم بودم.
این بخاطر خداونده که فقط خیر و خوبیه و غفور و رحیم و رحمان و رحیمه و رزاق و وهابه و کریمه و غنیه و تا بی انتها صفت عالی و خوبه. به همین دلیل حتی اگر شرک ورزیده باشی ولی به درون خودت و خدای خودت برگردی و توبه کنی ، همون اتفاقات میشن کلی خیر برات و از همون ها میتونی استفاده کنی برای رشد و این همون خاصیت غفور بودن و توبه پذیر بودن و رحم خداست و این فراوانی جهانه ، جهانی که پر از تضاده و همین تضادها باعث بوجود آمدن بینهایت راه برای رشد و پیشرفت شدن ، بینهایت راه و رشد و پیشرفتی که بازهم عاملش خداست.هی میخوام اینو بگم که یادم نره.همین اشتباه کردن من باعث شد به مسیر درست برگردم و این خوبی این جهانه که اگر علامت ها و نشانه ها و هدایت های خدا رو نبینی و مسیر نادرست رو با همه نشانه های بدی که میبینی ادامه بدی یعنی نخوای تغییر کنی ، جهان بالاخره یه جوری بهت سیلی میزنه که اونجا دیگه کاملا بیدار میشی و مجبور به تغییر. خدایا خودت کمکم کن که خودم همیشه در مسیر درست زودتر از حرکت کنم و کارو به چک و لقد نکشونم.
حالا خیرهایی که این داستانهام برام داشتن:
۱. اولا با خودم گفتم من چون باور داشتم میشود سربازیم جوری باشه که صبح برم و ظهر برگردم خونه ، خدا آقای داستان دوم رو سر راهم قرار داد به طرز معجزه آسا ، که دقیقا همین چیزی که باور داشتم میشه رو بهم برسونه ، بعد با خودم گفتم خب حالا اگر باور کنم که میشود معاف بشم و ۱ ثانیه هم زمان نزارم ، اونوقت خدا نمیتونه مثل دفعه قبل اتفاقات رو برام بوجود بیاره؟ معلومه میتونه ، اصلا کی به غیر خدا قدرت داره. پس اولین خیریت این شد که من به مسیر بهتر هدایت شدم و فهمیدم داشتم خودمو محدود میکردم در مورد آزادی زمانی و مکانی و کلا آزادی و گفتم حالا اینو میخوام ، من خالق زندگیم با باورهام هستم و خدا انرژی ای که شکل میگیره پس بیا اینجوری بخواه
۲. با خودم گفتم چه بهتر شد که نشد چون اگر پیش این بنده خدا میبودم ، خدا میدونه چقدر زندگی جهنم میشد چون من باز به این نتیجه میرسیدم که باید آموزش رو بزارم کنار ولی شاید از طرف اون تحت فشار میبودم و باعث کلی فشار و حال بد میشد ، پس خدا جلوش رو گرفت تا آزاد باشم برای کارهام
۳. چقدر خوب شد که نشد چون اونطوری بازهم از صبح تا ظهر ، یعنی یه زمان طلایی که میتونم کار کنم روی باورهام ، روی مهارتهام و یادگیری کارم رو باید آنجا میبودم و تازه خدا میدونه کی برمیگشتم و خسته و کوفته از محیطی که اصلا دوسش نداشتم برمیگشتم و باید آماده میشدم برم تمرین و خیلی زندگی سخت و فشرده ای میشد و آزادی هام محدود میشد.
۴. در مورد فوتبال ، چقدر اون اتفاقات باعث شد من نچسبم به فوتبال بازی کردن و بدونم بینهایت جا برای بازی کردن هست ، بینهایت تیم هست که میتونی توش فعالیت کنی ، بینهایت راه و موقعیت و فرصت و فضا برای رشد و پیشرفت توی فوتبال هست ، بینهایت فرصت و موقعیت برای پول ساختن هست و هرروز هم بیشتر و بیشتر میشه که دارم میبینم هرروز این فراوانی رو و باورم داره بهتر میشه
۵. چقدر خوب نتیجه باور کمبود رو دیدی و دیدی که چه بلاهایی سرت آمد به خاطر باور کمبود که یکی از ریشه های شرک هست و دیگه حواست رو با استناد به این نتیجه ، میتونی جمع تر کنی و یادت باشه چی میشه اگر کنترلش نکنی
اینا درسهایی بودن که الان یادم اومد
خدا رو سپاسگزارم بابت این هدایت به نوشتن و این یادآوری خودش برای من و این جملات و این درسهایی که بهم یاد داد و ان شاءالله یاد گرفته باشم
دوستون دارم
خدانگهدار
فقط روی خدا حساب باز کن
سلام
وای خدای من چقدر من تغییر کردم.چقدر عوض شدم از اولین بارهایی که این فایل رو دیدم.اون موقع ها اصلا درکش نکرده بودم.چقدر رفتارهام توحیدی تر شده.
توی این چند ساله از شرکی ک داشتم ضربه زیادی خوردم.ولی خدا رو شکر به مرحله آگاهی و بعد درک و بعد اجرا رسیدم.
روزای اول سخت بود باور کردن این حرفا ولی دلم میخواست اینطور باشم ولی ذهنم مقاومت داشت و به مرور چقدر همه چیز بهتر شد.واقعا همه چی تکامل داره.قشنگ بزرگتر شدن ظرفم رو احساس میکنم.قشنگ وجود خدا رو تو زندگیم تو حرفای آدما تو رفتارشون تو نشانه ها حس میکنم.
امروزم یه باد شدید بود و هست اینجا و میخواستم لباسای شسته شده رو پهن کنم و به خدا گفتم خدایا خودت لباسا رو حفظ کن تا خشک بشه جمعشون کنم و خشک شد و حتی یه دونه از لباسها زمین نیافتاد یا باد نبرد.خیلی خوبه تو همه کارها همینجور توکل کنم و همیشه نتیجه اش فراتر از تصوره.