سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 157

بخش هایی از دیدگاه های زیبا و تأثیرگذار دوستان عزیزمان به عنوان متن انتخابی این قسمت:

اسدالله عزیز:
نکته ای که توجه من را بخودش جلب کرد نوع پوشش و فرهنگ روئسای جمهور و شخصیت های بزرگ آمریکا است که در نوع خودش یکنوع موزه مردم شناسی است و میتوان آنرا از نگاه جامعه شناسی و فرهنگ و آداب و رسوم دوره های مختلف مورد بررسی و توجه قرار داد که اینهم در نوع خودش بی نظیر بود.

سعیده عزیز:
چقد حیوان‌ها زیبایی تو جاده بودن.. آرام و رهاا در کنار انسان ها زندگی میکنن .و از همه مهمتر اون چیز ک توجه منو جلب کرد ماشین جلویی شما بود ک در کمال آرامش رانندگی میکرد تا حیون ها برن کنار جاده و بعد حرکت کنه. نه بوقی بود و عجله ای

زهرا عزیز:
یه نکته ی جالب توی امریکا که همه جا به چشمم خورده ، اینه که همه جا پرچم کشورشون هست، همه جا به کشورشون احترام میذارن و براش ارزش قائل هستن. چرا؟ به نظرم به خاطر اینکه خود مردم کشورشون رو ساختن ، چشمشون به این نبوده که دولت برای ما چه کاری انجام میده ، دنبال این بودن که ما چه کاری برای دولت آمریکا انجام میدیم و ما چطور کشورمون رو زیباتر میکنیم. نکته ی خیلی مثبت و خوبیه.

سودا عزیز:
فیلمی از نحوه ساخت این مجسمه ها که با چه دقت و ظرافتی صورت و موها و حتی خطوط روی صورت فرم دستها و لباسها همه سعی شده بود طبیعی و مثل خود اون فرد آماده بشه.
کاشت مو روی سر مجسمه ها چقدر با دقت انجام شده بود و تصاویری زیبا از ریس جمهوریهای آمریکا طی این سالها و مذاکرات و مناظره هایی که داشتند صحنه سازی‌های عالی از بک گراند حضور ریس جمهورهای در صحنه های متفاوت از برنامه یازده سپتامبر تا امضای توافق نامه ها و تصاویر زیبا از اختراع ادیسون و تلفن و حتی فرستادن فضا نوردان به فضا همه و همه نشان از گذر زمان و تکامل طی شده و رشد وگسترشی که تو هر دوره ای از ریاست جمهوریها ایجاد شده بود رو نشون میداد

حمید عزیز:
یه وقتایی نوشتن کامنت سخت میشه ، از اونجایی که با خودت میگی الان کدوم زیبایی رو بگم که یکی دیگه جا نمونه،
کدوم نکته مثبت رو تحسین کنم که از یه زیبایی دیگه غافل نمونم…
و مطمئنم کامنتی که می‌نویسم به فراخور ظرفیت وجودی خودمه و هر چه بیشتر روی ایمان عملیم کار کنم آگاهی های دریافتیم از زیبایی هایی که هست بیشتر میشه.
مسیر حرکت مون خیلی زیبا بود، میگم حرکت مون چون واقعاً خودم رو همسفر احساس میکنم. کاری ندارم از نظر بُعد فیزیکی جسم من کجاست ، وقتی با فایلهای سفر به دور آمریکا هستم، روحم به پرواز درمیاد و خودم رو توی اون مکان احساس میکنم، حتی کوچیکترین جزییات ، از نسیم و نور خورشید تا حس تازگی هوا رو درک می کنم. پس منم اونجا هستم و همسفر شما.

آرمان عزیز:
استاد با دیدن هر قسمت از این سفر رویایی بیشتر به یاد خودم به یاد هدف بودنمون در این دنیا می افتم که فقط تجربه کردن و لذت بردنه .
در لحظاتی که فاصله میگیرم از اصل از هدف…میگم آرمان یادت نره اصل داستان چیه هااا…بردار این پا رو از رو ترمز….
این سریال و این سفر باعث شده این روز ها بیشتر اصل رو به یاد بیارم…بیشتر در دنیای زیبای درونم باشم…مدتیه دوباره دوره فوق العاده ۱۲ قدم رو از اول شروع کردم و چقدر استاد سپاسگذار ترم ازتون برای این دوره…چقدر نتایج فوق العادس…چه ترکیب رویایی میشه با این سفر زیبا…

ابراهیم عزیز:
چرا این قوچ یا بز کوهیها ،فرار نمیکنن.چقدر جالبه که اینا دقیقا میدونن اتفاقی براشون نمی افته و با وقار تو خیابون در حال حرکتند.

الهام عزیز:
چقدر توی آمریکا آدما مهربون و خوب هستند اون خانمی که جلوی درب ورودی بودند با چه مهر و ذوقی صحبت کردند و اینقدر انرژیشون مثبت بود که من با تمام وجود دلم میخواست بغلشون کنم.
مریم عزیزم خیلی ازت ممنونم که با گرفتن این فیلمای زیبا علاوه بر نشان دادن این همه زیبایی به ما، چقدر به معلوماتمون هم اضافه میکنی. یه تشکر ویژه هم کنم از شرکت فوق العاده اپل با این دوربین گوشیش که فوق العاده اس و من حتتتما بزودی آخرین مدلشو برای خودم میخرم نمیدونم چجوری و از کجا ولی خدا که میدونه!

عمران عزیز:
اخ اخ چقدر ثروت خوبه چقدر باور به فراوانی احساس خوب و لذت بخشیه.
وقتی رفتین توی مارکتی که پوست و شاخ حیوانات رو میفروختن خانم شایسته هر چی که میدید میخواست داشته باشه بدون اینکه قیمت رو چک کنه. از اونجایی که من دارم روی آموزش های دوره روانشناسی ثروت 1 و باور فراوانی کار میکنم همین یه تکه از این فیلم کلی برام درس داشت که چقدر ادمها ثروتمندی تو این جهان وجود دارند که هر چیزی که خوششون بیاد رو بدون حساب و کتاب میخرن.
یعنی شما اگر سمت علاقه ات بری و محصول رو تولید کنی، مشتری همواره هست.
جالبه استاد و خانم شایسته از این کلاه‌های زیبایی که خریده‌اند شاید یکی یا دوبار استفاده کنند ولی بعدش مطمئنا دیگه ازش استفاده نمیکنند و این یعنی فراوانی مشتری.
تازه قیمت اون پوست بوفالو که استاد خوند زده بود
۲/۰۰۰ دلار یعنی به دلار امروز تقریبا ۶۶/۰۰۰/۰۰۰ میلیون تومن پول ایران
خوب ببین چقدر فرصت هست ببین چقدر ثروت هست ببین چقدر انسانهای ثروتمند وجود دارند که خیلی راحت این پولها رو پرداخت میکنند و میان این جنسها رو میخرند

منتظر خواندن نتایج زیبا و تأثیرگذارتان هستیم.

سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا

توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

189 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «ابراهیم خسروی» در این صفحه: 2
  1. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1405 روز

    سلام به روی ماهتون!

    آره شما استاد و همدمتون و چشای تویی که داری این کامنت رو میخونی!میشه یه خواهش ازت کنم!؟

    قول میدی کارایی که بهت بگم انجام بدی!؟

    انحام ندی هم تأثیری به حاله من نداره ولی واسه دله خودت میگم که ایمانت قوی تر بشه وگرنه به من ربطی نداره!

    بریم بهت بگم چی شده تا بعد میگم چکار کنی!

    من 8 ،9 سال پیش تو یه ساختمونی کناف کار می‌کردم، یه گچ کاری رو دیدمش با موهای فر و لاغر اندام و تقریبا 17،18 ساله!

    خیلی مؤدب و خوب بود و افتادگی و سربزیر بودن و سادگی روستا منشیش به دلم نشست،شماره اش رو ذخیره کردم به اسم (محمد بارانی گج کار)

    لطفا قبل از اینکه ادامه ی کامنتم رو بخونی برو سریال سفر به دور آمریکا فایل شماره ی 211 کامنتم رو بخون ،وقتی بزنی به ترتیب تاریخ فکنم جزو کامنت هایی باشه که بیاد رتبه ی اول!

    مخصوصا چند خط اولش رو با دقت بخون که من چه خواسته ای از خدا داشتم!!!

    و تاریخ اون کامنت هم نگاه کن!

    من هفته ی پیش رفتم وضعیت های واتساپ رو نگاه کردم،کاری که با ندرت انجام میدم!

    دیدم محمد بارانی عکس کارت عروسیش رو گذاشته وضعیت واتساپ!

    برای تاریخ 1403/09/09 !!!

    آدرس:مسجد سلیمان، تنگ شلال،روستای عالی آباد!!!

    زنگ زدم محمد کلی احوال پرسی گرم و حال و احوال گفت حتما بیا

    قدمت روی چشمم

    و بنده خدا کللی مارو احترام و عزت کرد

    دیدم خواننده اش منوچهر زنگنه هست!

    خوانده ای که خیلی بینه بختیاری‌ها معروفه و شعرهای یکی از آلبوم هاش رو هم 7،6 تاش رو خودم نوشتم.

    بهش زنگ زدم گفتم بیام!؟

    گفت آره بیا عروسیا این منطقه معمولا خوبه!

    البته قبلش تأیید رو از فرمانروا گرفتم!

    حالا لطفا (لطفا قبل از خوندن ادامه ی کامنت،برو تو گوگل سرچ کن عروسی بختیاری‌!)

    آقا ما 4 ساعت از اهواز حرکت کردیم یک کوه هایی تو جاده دیدم که تا حالا به این ابهت کوه ندیده بودم به خدا!

    دوباره رفتم جلو تر دیدم از دوطرفم مه غلیظ شبیه ابر از اینور و اونورم رد میشه و کییییف کردم کییییف کردم

    و رسیدم به جششششنه عروسی!!!!!!!

    همینکه نزدیکه روستا شدم دیییییدم 100 تا 300 تا ماشین کنار جاده پارک کردن و متوجه شدم رسیدم عروسی!تمامه خونه های روستایی ها که از سنگ و گل بود همه گمبول (شیردنگ) زده بودن

    تو اینترنت سرچ کن شیردنگ بختیاری‌ تا ببینی من چیا دیدم

    تصور کن یک خونه ی روستایی با سنگ و گل،دیوارهای کوتاه و دور تا دورشون همه همسایه ها به خاطر عروسی همه رو شیردنگ نصب کردن و با دله خوش همه خودشون رو سهیم کردن تو اون شادی

    در ضمن یه چیزی بگم !

    اونجا عروسی ساعت 8 صبح شروع میشه و نهاایتا تا 14:30 دقیقه تمامه!

    آقا ما دلفین رو گذاشتیم کنار جاده تو دلم قلقلک کنان و تند پا روان رفتم و یک صحنه ای دیدم که چشمام قدرت حضم این همه زیبایی رو نداشت!

    تصور کن یه زمینی که 2 روز قبلش کلی بارون زده روش و یک نرمی خیلی خوبی داره،نه جوری که گلی بشی!به بزرگیه یک زمین فوتبال!

    حدودا 1/500 نففففر زن،دختر ،بچه ،نوجون، پیرمرد ،پیرزن 80 سااااله با لباس محلی بختیاری‌،همممه دارن یک دست ،منظم تو یعنی داره ای دستمال رنگ رنگی و شیردنگ گرفتن دستشون و با تفنگ میرقصن!!!

    عااااح خدا تا حالا همچین صحنه ای ندیده بودم!

    برا احترام رفتم پیشه منوچهر زنگنه سلام کردم و ایشون هم با نهایت احترام برخورد کرد و با میکروفون گفت (به افتخار آقای خسروی)

    سعییییده رضایی و دیگر خواهرای گرامی کجا بودین که برام کل میزدین!!!!کی دیگه سرو کله ات پیدا میشه!!!

    به الله واحد قسم تممممااااامه عروسی هایی که تو این 31 سال عمرم رفتم ،به لذت 20 دقیقه ی این عروس هم نبود!

    ییییعنی همممه ی اون دشت شده بود لباسای رنگی رنگی!!!

    من عشق رو ،شادی رو،بی آلایشی رو،سادگی رو،دوست داشتن رو ،خوشحال بودن از ثدای ساز توشمال علی ناصری رو، واسه دله خودت رقصیدن رو اونجا دیدم برا اولین بار!

    نه هیییچ پسری چشمش دنبال دختری بود،نه هیج دختری تلاش می‌کرد جوری برقصه وه دلبری کنه!

    آخه ایییینقدر این زمین بزرگ بود که هیچ تلاشی مثمر ثمر واقع نمیشد خخخخخخ

    یک عشق خالص رو من از اون مردم دیدم واقعا!

    و چقققدر ساده

    چچچقد ساده!

    شما تصور کن بعد از 4،3 ساعت رقصیدن ،ساعت 12 چند ردیف موکت با عرض نشستن 2 نفر و پهن کردنه سفره ،روی همون زمین خاکی پهن کردن،و نهارشون زرشک پلو با یک دونه نوشابه بود!

    نهایت سادگی !

    او ما مردها غذا خوردیم بعد خانم هارو غذا دادن

    و دوباره شروع کرد به ساز زدن و رقصیدنه ملته شریف بختیاری همیشه در صحنه ی شادی!

    به نوازنده ی ساز گفتم برام آهنگه شیرین شیرین رو بزن و به طور اختصاصی واسم زد و کیییف کردم!

    اینقدر این مردم با عشق میرقصیدن که وقتی دوربین موبایل رو میگرفتم سمتشون با خنده به من نگاه می‌کردن میومدن سمتم و میرقصیدن!!!

    یه پیر مردی بود خداشاهده بالای 75 سال 80 سال سنش بود،یه خانمی هم همینجوری!

    یه جوووووووووری با عشق میرقصیدن که آدم کیف می‌کرد!

    چقدر آدمای شریفی به خدا!

    شما تصور کن همه ی مردم رو غذا داده بودن اما همون پیر مرده 80 ساله یه پلاستیک غذا تو دستش گرفت و تو زمین به اووون بزرگی تاب می‌خورد میگفت کی غذا نخورده!

    کی غذا میخواد! همه ی اون پلاستیک غذا رو تقسیم کرد متوجه شد یکی غذا نداره،اصلا تو اون شلوغی اون بنده خدا درخواست غذا نکرده بود!

    دوباره همون پیره مرد با کلاه بختیاری که رو سرش بود یه تفنگم دستش بود مسیر به این زیادی رو خودش رفت یه دونه غذا گرفت آورد داد به اون آقا!!!

    مرد ها در حین چوب بازی بودن(تو اینترنت سرچ کن چوب بازی بختیاری)

    یه بچه ی حدودا 6 ساله جلوی من ایستاده بود با قد کوتاهش،و به زور داشت از اون لابلا چوب بازی نگاه میکرد،من که خیییلی قلبم شاد بود و ذوق بودم دستمو گذاشتم روی شونه ی پسر بچه و با ریتم آهنگ شروع کردم به زدن روی شونه اش!

    دیدم بچه بدونه اینکه به پشت سرش نگاه کنه سرررییع با دست چپ کوچولوش،چهارتا انگشتم رو مححححکم گرفت!و آروم به کم دستم رو کشید پایین که بیشتر دستم روی سینه اش باشه.

    من متوجه شدم چی شد!

    به خدای واحد ققققلللبببمممم شاد شد!

    و همون لحظه گفتم خدایا این حس رو بهم بده تا تجربه کنم!

    اون بچه فکر کرد من باباشم که دستمو گذاشتم روی سینه اش!

    و من هیچی نگفتم!

    باباشم که پشت سرش بود متوجه نشد!

    دوباره دستمو محکم تر گرفت و باباش اومد یه کم جابجاش کنه که متوجه شد اشتباهی دسته منو محکم گرفت،بچه سرشو برگردون و دید عه!

    اینکه دسته باباش نیست!!

    به نگاهی بهم کردم با لبخند و خم شدم صورتشو بوسیدم!

    باباش واسه تشکر بچه گفت ،زحمت کشیدی.

    خلاصه دیگه دلم طاقت نیورد ررررفتم تو دور دستمال بازی و شروع کردم به رقصیدن!

    تصور ‌کن!

    یک آسمون آبیه آبی که 2 روز قبلش بارون زده،با صدای ساز و حدود 1500 نفر آدم با لباس محلی داری باهاشون میرقصی!

    آخرای عروسی بود که یه دختری که حرودا اونم 5،6 سالش بود قللللبم براش رفت داشت می‌رقصید!

    تصور کن یه دختر 5،6 ساله،لباس مردونه ی بختیاری از گیوه تا کلاه پوشیده، موهارو بسته ،هی با آهنگه ارگ عربی خییییلی نرم میرقصه و در حین رقصیدن می‌خنده و به چال ریزی روی گونه ی سمت چپش افتاده !

    دیییگه قاطی کردم!

    ززززدم روس شونه اش گفتم بیا با خودم برقص !

    ای درت !

    ای دردت!

    ای دردت!

    منم شروع کردم عربی رقصیدن و این دختر بچه هم هی نگاه میکرد و می‌رقصید و مثله بابا کرم گردنش رو عقب جلو می‌کرد!!!!

    خدای من!

    چچچقدر لذذذت بردم !

    اینقدر اینقدر این عروسی و این دختر بچه به دلم نشست که خدا شاهده نیم ساعت بعد از عروسی تو جاده که داشتم برمیگشتم اهواز،ردم کنار و فیلم رقصیدنش رو نگاه میکردم!

    بعد از عروسی رفتم پیشه داماد که بهش تبریک بگم!

    بنظرتون چی شد!؟

    نه اون منو میشناخت،نه من ایشون رو چهره‌اش تو خاطرم بود!

    و قشنگ با حالت علامت تعجب که داشت میگفت تو کی هستی!داشت نگام میکرد!

    خدایا قربونت برم

    دورت بگردم که دلمو شاد کردی و درخواستم رو اجابت کردی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 82 رای:
  2. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1405 روز

    سلام سعیده جان.

    این کامنت رو روز شنبه ،هفدهم ساعت 23:55 دقیقه ی شب دارم مینویسم،از بیمارستان کودکان ابوذر

    من امروز ساعت 8 صبح تا همین نیم ساعت پیش سرکار بودم و این ایمیلت رو ساعت 10 امشب دریافت کردم و با شوق اینکه شاید بیام و بتونم ببینمتون از سرکار بدونه اینکه برم خونه لباس عوض کنم مستقیم اومدم بیمارستان به این امید که ببینمتون اما هرچی رفتم قستمه پذیرش مشخصات شما و آقا ابراهیم و نوا جان رو دادم گفتن ما تو لیست امروزمون بیماری با این مشخصات نداریم!

    خیلی خیلی خیلی دوست داشتم میدیدمتون و دفترامو نشونتون میدادم،خونمو نشونتون میدادم، عکسای دوران کارگری و اون برگه ی دعوت به مصاحبه رو نشونتون میدادم عکسهای عروسی و مسافرت هامو به شیراز و تنگ هایقر نشون میدادم،دلفین رو نشونتون میدادم ، اما خداوند زمان بهتری برای این ملاقات در نظر گرفته قطعا.

    عرض ادبه من رو به آقا ابراهیم عزیز برسونید

    و از طرف من دختر نازتون رو ببوسید ،تو مسیر همش به این فکر میکردم که اگه دیدمتون یه عروسک ناز واسه نوا خانم بعنوان یادگاری بخرم که ایشالا سری بعد تقدیمش میکنم.

    با قلبم آرزوی توحید دارم واستون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 35 رای: