اگر تجربه «خلوت با خود در طبیعت» را داشته ای، در بخش نظرات این فایل، درباره برکت های این خلوت بنویس؛
بعنوان مثال:
چقدر خودت و توانایی هایت را بهتر شناختی؛
به چه درک بهتری از آنچه در زندگی می خواهی، رسیدی؛
وضوحی که از اهداف خود بدست آوردی؛
چقدر الهامات را بهتر دریافت کردی؛
سوالهایی که از خداوند پرسیدی و هدایت هایی که از او طلبیدی و پاسخ هایی که دریافت کردی؛
ایده هایی که برای حل مسائل ات و پیشرفت در زندگی ات دریافت کردی؛
ترس هایی که بر آنها غلبه کردی؛
وابستگی هایی که از آنها جدا شدی؛
و جسارتی که به خاطر این تجربه در وجودت ایجاد شد تا قدم های جدی ای برای تحقق اهدافت برداری؛
تجربیات شما، الهام بخش و راهنمای میلیون ها نفری می شود که در طی زمان نوشته های ثبت شده ی شما در این صفحه را می خوانند.
اگر هم تا کنون این تجربه را نداشته ای، بعنوان تمرین در صلح بودن با خود، برنامه ای برای خلوت با خودت در طبیعت در نظر بگیر و سعی کن چند روز را به تنهایی با وسایلی ساده، در طبیعت با خودت خلوت کنی.
این کار کمک می کند به شناخت بهتر شما از خودت، اهداف و خواسته هایی که داری یا بهبودهایی که باید در زندگی خود ایجاد کنی؛
سپس تجربیات خود از برکت های این خلوت را در بخش نظرات این فایل بنویس.
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD434MB26 دقیقه
سلام و عرض ادب به همه
لابه لای این همه زیبایی و لذت بردن از فایل ها یک نکته خدمت استاد و دوستان عرض کنم.
بحث مزاج و طبع نیاز به صحبت بیشتری داره و اتفاقا خود استاد نشونه درست بودن این قضیه هست. یعنی اول مزاج ایشون سرد بوده (چربی و چاقی و کمبود انرژی از نشانه های سرد بودن هست) که بعد از ورزش مناسب و تغذیه سالم و غیره به سمت گرم شدن رفته (افزایش عضله و انرژی بالا) و الان ایشون گرم مزاج شده
(چربی سوزی هم از سوختن یعنی گرم شدن گرفته شده چون وقتی به چربی حرارت بدیم آب میشه مثل دنبه)
حالا اینکه چند نوع مزاج داریم و چطور و در چه مدت تغییر میکنه یک بحث جداگانه داره
بهتره هر علم و نکته ای رو از متخصص خودش سوال کنیم که باعث اشتباه خود یا دیگران نباشیم.
سلام خدمت دوستان من تاقبل از آشنای باساختار عزت نفس همیشه هرجا میخاستم برم دنبال یه همپا بودم وخیلی سخت بود تنهای برم جای ولذت ببرم همین الانم آسونیست ولی داره بهتر میشه یادمه همیشه میخاستم برم استخر با بچها هماهنگ میکردم چقد اذیت میشدم یا به موقع نمی یومدن یرفتار های میکردن که برام خوشایند نبود واولین باری که رفتم یادمه چقد خوشگذشت چقد لذت بردم از اون موقع همیشه دلم بخواد پا میشم میرم وخیلی راحت ترم واز استاد ممنونم که زحمت میکشن وزیبایی های آمریکارو نشون میدن
سلام به استاد و مریم شایسته
اینکه استاد گفتند از اینکه در طبیعت تنها بودید و با خداوند تنها بشید و درمورد اهدافتون باهاش صحبت کنید و اگر در دوراهی موندید ازش طلب هدایت کنید مخصوصا تو تصمیمات بزرگ.اگر تحربه ای دارید با دوستان به اشتراک بگذارید.
خوب من تجربه ندارم ولی یه مستند کوتاهی راجع به یه اقایی بود که بدجور ورشکست شده بود و خیلی فشار های مالی روی دوشش بود و عذاب می کشید تا اینکه تصمیم می گیره بره بالا کوه تا با خدا بلند صحبت کنه.میره به بالا کوه با خداوند حرف میزنه و گریه میکنه و از خداوند درخواست میکنه بهش کمک میکنه.
بعد چشمش به سنگ های زیبا می افته انگار فکرش باز میشه که بهش گفته میشه بیا روی این سنگ ها خطاطی کن و بفروش.اونم میاد همین کار رو میکنه و به صورت قاب عکس که داخلش سنگ خطاطی شده س میفروشه.بعد ثروتمند میشه خونش رو باسازی میکنه و بدهی هاشو میده.
منم یه تجربه کوچیکی بگم: یه زمانی ما به یک رودخونه رفتیم ولی واقعا طبیعت بکری بود و سنگ های درشت و ابشار و از زمین تا اسمون سبز بود. من یه دعایی کردم و دقیقا مستجاب شد ولی خب ای کاش اتفاق نمی افتاد چون دعام خیلی زیبا نبود ولی واقعا اتفاق افتاد.ولی اون موقع من از قوانین چیزی نمی دونستم.
ولی اینکه استاد میگن برید طبیعت ،خلوت کنید و با خداوند صحبت کنید،و به الهامات و هدایت هایی که میشه گوش کنید. و باور کنید لیاقت صحبت با خداوند دارید و اون شما رو هدایت می کنه.خیلی عالی بود و از این تجربه ها یادم امد.اینکه تو تجربیات بعضی ها می بیند ادرس یه امام زاده بالا کوه میدن که دعاها رو مستجاب میکنه یا بالای کوه یه درخته که به شاخه هاش نخ میبندد تا مستجاب شن و اتفاقا با اب و تاب میگن به ما حاجت داد.اینکه اون لحظه داشتند با خدا صحبت میکردند و خداوند یه انرژی به درونشون از اون طبیعت داده یا فکرشون رو باز کرده یا نشونه ای بهشون داده به همین دلیل که اونا این فکر رو دارند.اونا هستند که مستجاب کردندولی اون لحظه اون انرژی اونجا بوده.و تایید زده بر دعاهاشون.
خدایا بابت این زیبایها و اب زلال و برگ های زرد و سبز شکر
سلام به استاد عزیزم و مریم خانم نازنین
این فایل بینظیر بود،
آرامش استاد و مریم خانم و طبیعت بکر و رنگارنگ خدای مهربونم حس عجیب و غریبی در من ایجاد کرد
بسیار سپاسگزارم که این همه آگاهی و زیبایی را با سخاوت زیاد در اختیار من و همفرکانسی های عزیزم قرار میدین
عاشق دیدن سفر به دور آمریکا بودم و اولین فرصتی که پیدا میکردم فایلهای زیبا را که شما با عشق آماده کردین را میدیم و سعی میکردم مثل شما عزیزان دل، به نکات مثبت توجه کنم و از آموزشها و نکته های که استاد و مریم جان میگفتن استفاده کنم
چند روزیه فکر میکردم که دوره عزت نفس را تهیه کنم یا نه
تا اینکه امروز این فایل زیبا پرازآگاهی و لذت و قشنگی را دیدم خدایا شکرت خدایا شکرت
استاد عزیز و مریم خانم بزرگوار از شما بسیار سپاسگزارم
من ترسهای زیادی دارم از همه چیز میترسم
همین جا از خدای مهربونم درخواست میکنم به من ایمان و اراده قوی بده تا بتونم به ترسهام غلبه کنم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت جناب عباسمنش عزیز و خانم شایسته محترم
من سید احسان شفیعی وظیفه و رسالت خودم دونستم که در موردی که گفتین تجربیات خودم رو ثبت کنم شاید چراغ راهم بشه در دنیا و آخرت!
من چندین سال پیش مغازه عمده فروشی مواد غذایی داشتم و در شرایط خاصی قرار داشتم که حال بسیار بدی رو تجربه می کردم و احساس می کردم که جای من اونجا نیست .خلاصه کنم با اینکه در شرایط ورشکستگی قرار داشتم و یه چیزی درونم می گفت جای تو اینجا نیست باز لجاجت می کردم ،تا زمانی که توی عمل انجام شده قرار گرفتم و یک نفر این مغازه رو از من اجاره کرد و یادم هست همون روزی که مغازه رو تحویل اون شخص دادم شبش تولد بچه یکی از آشناهامون بود و حدود ساعت یک شب تولد تمام شد و یادم هست که به همسر پاک و نازنینم گفتم تا صبح توی خیابون ای شیراز بچرخیم ! یک حس آزادی خاصی داشتم…
بعد از مدتی…خدا یک فرزند دیگه ای بهمون داد که پسر هست و خیلی از این اتفاق حس شکرگزاری در من بیشتر شد بریم سراغ اصل مطلب
چون همسر من اهل تنکابن هست ما یک ماه بعداز تولد پسرمون تصمیم گرفتیم بریم تنکابن و رفتن همانا و ماندن همانا چون کرونا بود و به دلایلی مثل این که خواهر همسرم کمک همسرم بود و …اونجا موندیم که تقریبا 5 ماه طول کشید!
در این زمان من هر روز می رفتم توی جنگل و با خودم خلوت می کردم و شروع کردم صبح ها مطالعه می کردم و روی عادت هام کار می کردم و بیشتر مواقع بعداز ناهار می رفتم توی جنگل و بعضی مواقع هم کنار دریا و این مدت خیلی تجربه خاصی بود و این تنهایی و خلوت با خودم نقطه آغازین یک سری اتفاقات شد که عرض خواهم کرد…
همیشه احساس می کردم که یک رسالتی دارم و اون هم ایجاد برنامه ای دقیق و منظم برای تغییر باورها و عادت هام و بعد ارائه این برنامه به دیگران هست که سر منشا اون از کتاب اثر مرکب و آموزه های جناب محمود معظمی بود که از همینجا براشون آرزوی سلامتی و خیرو برکت می کنم یک فلش بک بزنیم به زمانی که می خواستم مغازه رو جمع کنم که با فایلی از استاد عباسمنش آشنا شدم نمی دونم چجوری بدستم رسید ولی مضمونش این بود که در مورد مادر موسی که موسی رو به آب انداخت ( نام گفته نماند من از قبل بدون اینکه متوجه باشم خیلی شهودی بودم )و از اون به بعد هر وقت قرآن رو باز می کردم این آیه می اومد و این قسمت به طور بسیار عجیبی!!!
در ضمن این رو هم بگم که من بیشتر مواقع از اشعار حافظ الهام می گرفتم و گفتم مگه حافظ خودش نمی گه هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم پس من باید برم سراغ همون قرآن .
بریم به مدت ها بعد شیراز بودیم که مدتی شد مریض شدم نمی دونم کرونا بود یا …
به هر حال حدود تقریبا 10 روز تا دو هفته در گیرش بودم که خواب و خوراک رو ازم گرفته بود ،البته بگم زمانی بود که داشتم روی رنجش هام کار می کردم
ولی باز درونم کلی رنجش داشتم
چون نمی تونستم شبها بخوابم و یه جورایی قرنطینه بودم ! شبها سعی می کردم نماز شب بخونم و قرآن بخونم تا بگذره و صبح بشه
یک شب خیلی خسته بودم و خوابم برم البته نیمه شب و یه نکته ای من همیشه یک کاغذ و قلم کنارم بود و توی خواب احساس کردم داره به من چیزی گفته میشه ،یک لحظه توی همون خواب گفتم چرت وپرت هست ولی یک لحظه متوجه شدم که شعری داره به من گفته میشه و از خواب پریدم و بیت آخرش رو فقط به یادم مونده و سریع یادداشتش کردم که این بود :
ای که ز حال خود فارغ شده ای
به خدایی که اسیر حال تو هست بارق شده ای
بازم گفتم توهم هست اصلا بارق یعنی چی
توی گوگل سرچ کردم معنی بارق
که نتیجه این شد که قبیله ای در عربستان که مشرک بودند!!!
توجه کنید وقتی ما رنجش داریم خدا رو اسیر کردیم چون خدا در درون ماهست!
بریم به مدتی بعد…
یک سوئیت توی پارکینگ ساختمونمون داریم که هر روز می رفتم اونجا خلوت می کردم و دائم شعری از حافظ برام می اومد یعنی طبق الهاماتی که از حافظ با تفائل می گرفتم
این بود که کرشمه ای ای کن و بازار ساحری بشکن …
تا اینکه یک روز رفتم توی سوییت و از خدا خواستم که بهم بگه منظورش چیه که همش این شعر برام میاد و گفتم یارب العالمین منظورت از این شعر چی هست ، البته این حرکت رو اسمش گذاشته بودم تفکر در سکوت
یارب العالمین به من بگو چکار کنم من نمی دانم من سرگردانم تو به من بگو ای الله برحق
و سکوت کردم بعد از مدتی صدایی اومد و گفت قلمت رو بردار و بنویس :
خودت رو دست کم نگیر ، حرفت رو بزن ، ارتباطات رو با خدا قویتر کن ، نترس و غمناک مباش، باورش کن، اعتماد کن ، تسلیم شو ، نیکی کن ، ایمان داشته باش که به تو گفته می شود!!!
برای کسانی که انتخاب می شوند اختیاری وجود ندارد !!!
کرشمه از طرف الله هست و اراده اوست و این از برای اینست که کسی نگوید اختیاری نداشتم!
و از روی جبر گناه کردم و سزاوار عقوبت نیستم
همه کرشمه از اوست تو بگو چشم !!!!
(که من همون موقع گفتم چشم)
و شروع کرد به من شعر گفت و من می نوشتم :
هم مستی شبانه هم شراب روز
بخور از اهل دلی گویم که تو را مسوز
شرط عشق پیدا شدن در خود است
عشق را سوز و گداز است ای دل بسوز
تو خود نه به اختیار خود جدا شده ای
با من که اسیر حال تو هستم همنوا شده ای!!!!!!
سواری بر اسب هیبت و چنین هین کرده ای
زپیادگان خبر بدار که نشوی رسوای کنوز
عشق را به فرمان ما عشق است
تو کرشمه ندانی که آن کرشمه هست سوز
سروری به تاج ما بخشند
که ما را با تو کارست هنوز!
خدایی چنین دلبر و نازنین
هست او تو را کارساز هنوز
به صد البته که محرم جانی و دل
هر که تو را گفت بسوز مسوز
تو خود دانی که کرشمه چیست ندانی
مادامی که کرشمه از جانب ماست هنوز
سوختم از بود بدین آسانی
دلا از برای ما بسوز بسوز بسوز
نگاران را زدیم بر هم چو تو در گشودی
هم یاران همدلانه خسته را نیاور به سوز
شهریست در از کرشمه از آن جهت
که تو ندانی که ندانی که ندانی چیست بسوز!!!
مرحبا که آمدی از برای کرشمه ای
تو دگر از خود اختیاری نداری بسوز
بعد از این اتفاق هزاران بیت شعر به من گفته شد و یک غزلش رو هم می گذارم و اینها همه از خلوت کردن و تفکر در سکوت و به درون رفتن شروع شد به قول حافظ سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت زبیگانه تمنا می کرد!
و یک غزل از خودم :
روی براوبنه تا که جان گیری
به هرکه غیراوکفرست که نان گیری
بیابه میکده که ازاهل ریا دورشوی
به هرآنچه هست ونیست غم مخورکه جان گیری
حلاوتی کنم تورابه غیر اومپرداز
هم اینک که براهل دلی دل گیری
به خدایی که توراعزت بخشد
بروکه هرچه خواهی درجهان گیری
ای شاه کلید عشق عاشق خودشو
برخودآی کزخویشتن خودآن گیری
به ملکوتش درآیی برخیزی به تاب وتبش
هرکه گفت برو مرو که بان گیری
احسان گرلحظه ای براوشوی
باشد کزوبرهفت آسمان ضمان گیری
خدایاشکرت که دستانم در حصار امن دستان توست
خدایاشکرت در همه حال هوامو داری و حال من با یاد تو عالیست
خدایاشکرت بخشنده و مهربانی و چشم امیدم فقط تویی
خدایاشکرت که تحت حفاظت الهی ام
خدایاشکرت که من را لایق حیات در این دنیای بیکران دیدی
خدایاشکرت بابت اینکه به من به عنوان یک انسان اجازه زندگی کردن داده ای
خدایاشکرت بابت اینکه در مقابل تمام سختی های زندگی همراهی ام کردی
خدایاشکرت بابت اینکه من را به مسیری هدایت کردی که بتوانم در آن لحظات خوبی را تجربه کنم خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا هزاران هزار بار شکرت
️
خدایاشکرت که دستانم در حصار امن دستان توست
خدایاشکرت در همه حال هوامو داری و حال من با یاد تو عالیست
خدایاشکرت بخشنده و مهربانی و چشم امیدم فقط تویی
خدایاشکرت که تحت حفاظت الهی ام
خدایاشکرت که من را لایق حیات در این دنیای بیکران دیدی
خدایاشکرت بابت اینکه به من به عنوان یک انسان اجازه زندگی کردن داده ای
خدایاشکرت بابت اینکه در مقابل تمام سختی های زندگی همراهی ام کردی
خدایاشکرت بابت اینکه من را به مسیری هدایت کردی که بتوانم در آن لحظات خوبی را تجربه کنم خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا هزاران هزار بار شکرت
خداجوووونم شکررررت
سلام به هر شخصی که داره این کامنت رو میخونه
اینقدر فایل 170-171 به دل من چسبیده بود که اولین باره توی سفرنامه دارم کامنت می نویسم
من دو خاطره و تجربه حیرت انگیز از سفر تنهایی دارم که نقطه عطف های زندگی من بودن
یکی فتح قله دماوند
یکی هم فتح قله آراگاتس ارمنستان به تنهایی بدون تیم و هیچ کسی
ولی از اونجایی که نوشتن این دوخاطره زمان میخواد و من قراره فردا یه کار مهمی انجام بدم برای همین نمی رسم خاطرات اون دو تجربه رو الان بنویسم اما قول میدم فردا شب بعد از ضبط بیام و هر دو خاطره رو براتون بنویسم
اما الان اینجا میخوام از امروز خودم بنویسم که فتح قله زو بود.
حدودا از بهمن ماه من خانه جدیدم که در یکی از بهترین نقاط مشهد هست رو گرفتم ولی تا الان هیچ وقت فرصت نشده بود برم و ببینم این قله های مشهد که میگن کجاست ؟
هر روز پیاده روی توی مسیر کمربند سبز انجام میدادم ولی سمت کوه ها نمی رفتم امروز جمعه 29 فرودین 1404 بعد از اینکه فایل های اسلاید های دوره ام رو تکمیل کردمو با کمی استرس که برای فردا برای ضبط دوره ام دارم گفتم بزار دم غروبی برم بیرون و هوایی به سرم بخوره
فلاکس چایی کردم و از ظهر هم جوجه مرینیت کرده بودم به برادر و پسر خواهرم گفتم بیاید بریم بیرون گفتن ما حال نداریم
منم گفتم شما نمی یاید خودم میرم فقط فلاکس رو برداشتم و گفتم میرم یه جایی که تا حالا نرفته باشم رو کردم به خدا گفتم خدایا میدان به کدوم سمت دور بزنم ؟ یه جای باحال میخوام باهم بریم که تا حالا تجربه نکرده باشم ؟ ماشین جلویی چراغ راهنما به سمت راست زد و منم گفتم یعنی نشانه که منم به سمت راست برم
خلاصه رفتم داخل کمربند سبز ولی خیلی خیلی یواش رانندگی می کردم و اطراف رو بیشتر نگاه می کردم تا لذت بیشتری ببرم
یه جا احساسم بهم گفت وایستا یه مکانی بود که ابشار کوجیک مصنوعی با مسیر پاکوب پله ای داشت و بعضی افراددداشتن ازش بالا می رفتن
منم ایستادم و گفتم بزار برم ببینم کجاست ؟ هیچ اطلاعاتی نسبت به این مکان نداشتم و تا حالا اصلا نیومده بودم
رفتم و رفتم و رفتم مسیر کامل پاکوب و ادم ها بعضی ها بر می گشتن که غالبا لباس کوهنوردی داشتن و یک عده هم می رفتن بالا
منم همین طوری بدون اینکه بدونم اینجا کجاست و به کجا ختم می شه رفتم بالا و فایل مراقبه فراوانی که دوره هم جهت با خدا بود و گذاشتم توی گوشم
دیگه غروب شد و هوا تاریک هوا هم خیلی سرد شده بود ولی به طرز عجیبی من لباس گرم پوشیده بودم و کفش کوهنوردی پام بود یه چند باری صدای توی ذهنم گفت بسه کجا داری می ری ؟ معلوم نیست به کجا می رسه الان اذانه دیگه غروبه هیچی همراهت نداری
گفتم بزار برم شاید چه دیدی یه قله بود از ترس گفتم باز دیوانه شدی ول کن بابا
همین پایین لذت ببر دیگه از این زیبایی چراغ های شهر و کوه های سرسبز و لاله های خوشگل که جالبه کسی نچیده بودشون
ولی گفتم ببین بزار شب بشه مگه چی میشه ؟ تو امروز فایل 171 دیدی بزار ببینیم چی میشه تا اخر مسیر با هم بریم ببینیم اخرش پاکوب به کجا می رسه
حس کنجکاوی توام با ترسی بهم میکفت از این ادم های که دارن از کوه بر می گردن بپرسم اقا اون بالا چیه ؟ قله است ؟ چقدر دیگه مونده ؟
حس دیگه ای میکفت تو به اینکارا چیکار داری اصلا هر چی هست ما اینقدر می ریم حتی شده برسیم به شب صبر کن نباید همه چیز از اول که بدونی تو گفتی می سپرم به خدا پس چرا بی تابی دختر ؟ دیگه به اصل کاری سپردی
خلاصه همین طور رفتم رفتم رفتم و گه گاه نگاهی به پشت سرم می کردم و از زییبایی شهر و کوه ها لذتم دو چندان می شد باز ادامه میدادم تا اینکه دیدم عههههه
این رسیدم به یه قله به نام زو با ارتفاع 1500 متری چقدر نزدیک بوده به خونه من !!! چقدر راحت میشده بیای
چقدر از این بالا زیبایی ها زیباده خدای من
چقدر اینجا فوق العاده است
بعد از چند دقیقه ای اون بالا بودم اومدم سمت یه سنگ بزرگ پایین قله همون جا نشستم و به چراغ های شهر و تاریکی هوا و سکوت زیبای اونجا و و آسمون زیبا نگاه کردم و سراسر وجودم پر از حس و حال خوب شد و بعد برگشتم پایین
خیلی خیلی به من نزدیک بود با اینکه فکر می کردم حالا کجا هست ؟ و چجوری باید قله رفت و …
رسیدم پایین قله ماشین روشن کردم رفتم کنار ابشار اول روی یه سنگ زیبا نشتسم و چایی خوردم اولش یه حسی بهم میگفت زشته تنهایی پاشدی اومدی اینجا الان یکی گیر بده چی ؟
گفتم اینهمه کار کردی روی خودت دختر ! حال خودت خوبه ؟ دوست داری با شنیدن صدای آب و نورای رنگی رنگی کنار آبشار چایی بخوری ؟ یا توی ماشین ؟ یا توی خونه خودت ؟ کدومش ؟ دیدم دوست دارم کنار ابشار باشه پس نشستم همونجا و چایی ام خوردم و بعد رفتم سمت خونه ام
الانم به خاطر کاری که تاحالا نکرده ام که برای فرداست کمی استرس دارم و یه دمنوش گل گاو زبان و زعفران و نبات درست کردم و در حال نوشتن اولین کامنت ام بودم .
به نام خدا
.
برای ترسها و استرس هایی که در وجودم بود همیشه هیچ وقت تنهایی به جایی نرفته بودم ولی از وقتی دوره عزت نفس رو کار کردم تمرین اینکه باید برنامه ای بچینم و بروم تنهایی را فهمیدم .
اولش من با تکامل این کار را کردم ولی بعد برام خیلی عادی تر از قبل شد خدا را شکر
گاهی بعضی از افراد تعجب می کردند که من تنها دارم می روم خرید یا اومدم تنها خرید کنم و من هم به خودم می گفتم دیگه تنها نمی روم ولی آرام آرام برام عادی شد خدا را شکر و فهمیدم اگر خودم مسئله ای ندانم دیگران هم براشون عادی است .
دیشب در یک مهمانی بودم که بیشتر افراد در مهمونی دوتایی داشتند صحبت می کردند من قبلاً
احساس قربانی شدن و احساس گناه می گرفتم
و می گفتم ببین منو آدم هم حساب نکردند ولی برای کار کردن روی خودم خدا را شکر همون لحظه
خودم را آرام کردم و گفتم اشکالی ندارد عزیزم
و بعد از چند دقیقه چند نفر با من همصحبت شدند
و من هم انرژی گرفتم .
یعنی بازی ذهن است که در وجودمان همیشه دارد می گوید تو هیچی نیستی ولی با کار کردن روی خودمون و افزایش عزت نفس از این تو سر خود زدن ها دیگه خبری نیست خدا را شکر.
من تمرینات استاد را جدی گرفتم و وقتی جدی به
آموزش ها و به قانون جهان هستی عمل کردم
خیلی از مسایل برام کم رنگ تر از قبل شد خدا را شکر.