https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/10/208.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2023-09-08 23:34:582024-08-22 19:38:50سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 208
478نظر
توجه
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
خدا نور (وجودبخش) آسمانها و زمین است، داستان نورش به مشکاتی ماند که در آن روشن چراغی باشد و آن چراغ در میان شیشهای که از تلألؤ آن گویی ستارهای است درخشان، و روشن از درخت مبارک زیتون که (با آنکه) شرقی و غربی نیست (شرق و غرب جهان بدان فروزان است) و بیآنکه آتشی زیت آن را برافروزد خود به خود (جهانی را) روشنی بخشد، پرتو آن نور (حقیقت) بر روی نور (معرفت) قرار گرفته است. و خدا هر که را خواهد به نور خود (و اشراقات وحی خویش) هدایت کند و (این) مثلها را خدا برای مردم (هوشمند) میزند (که به راه معرفتش هدایت یابند) و خدا به همه امور داناست!
سلام به همه دوستان غار حرای من
سلام به دو فرشته زندگی من
شاید این کامنت من طولانی بشه ولی گفتم باید بگم
و شاید این کامنت من ربطی به فایل نداشته باشه اما میخام از خودم و نتایج سفر و تجربه کاریم بگم تا هم برای خودم ردپایی بمونه که از کجا به کجا میرسم و هرلحظه در حال پیشرفت باشم و هم برای دوستان عزیزم
داستان از اینجا شروع شدکه من تو خرداد ماه تصمیم گرفتم تمرکزی رو خودم کار کنم به دلایل تضادی که تو رابط عاطفیم گفته بودم و چند بار تو کامنتهام بهش اشاره کرده بودم
تصمیم گرفتم پارتنرم رو رها کنم با وجود اینکه همو دوست داشتیم و برای خودم ارزش قائل بشم و لیاقت خودمو به جهان نشون بدم.
اولین کاری که کردم
کل رابطه 4یا5 ساله با پارتنرم رو با تمام قشنگیش رها کردم
دقیقا داستان ابراهیم تکرار شد و به دنبال رسالت و هدفم رفتم و این قدم اول بود
و گفتم خدای من محافظ منه و پناه منه من میرم دنبال تغیبر و رسالتم اگه ایشون هم مدار من باشه میاد تو زندگی من نباشه بهترش میاد
قدم دوم بعد از چند روز بهم گفته شد دقیقا
آزاده یک ساله این پیج کاری رو داری بجز یه تعداد کمی مشتری چه دستاوردی برات داشته
کلی هم حالت بد میشه از اینکه بری هی فالو و انفالو کنی یا کامنت بزاری یا هرروز پست بزاری چون من کلا از قلبم مخالف این کار بودم و حسم بد میشد و پیشرفتی هم تو کارم نداشتم تنها دستاوردی که داشت که من بابتش خداراشکر میکنم این بود که:
من تو همین پیج شروع کردم از خودم فیلم گرفتن و درمورد کارم یه چن تا پست آموزشی گذاشتم ینی یه جوری تکاملم بود که بیام جلو دوربین و شجاعتمو نشون بدم و عزت نفسمو بالا ببرم و نترسم و راحت جلو دوربین صحبت کنم و آموزش بدم و این کار حالمو خوب میکرد
ینی هر اتفاقی تو زندگی ما میفته شاید به ظاهر بد باشه اما خیریتی توشه
و این رفتن جلو دوربین بدون ترس از قضاوت شدن و خجالت کشیدن برای من کلی خیر داشت و بابتش خداراشکر میکنم
اینجا با تموم این دستاوردش گفته شد دقیقا به من الهام شد خدای را گواه میگیرم که پیج و حذف کن
اولش گفتم شاید این فکر حذف پیج یه لحظه به فکرم اومده و بهش فکر کردم بخاطر اون بوده که بهم الهام شده اما سر نماز مغرب بودم یه حسی هی به من گفت پیج و حذف کن با صدای بلند میگفت حذف کن آزاده نترس حذف کن
همون لحظه انقد این ندا قوی بود گوشی اوردم و اینستارو حذف کردم و شماره تماس پیجهایی که برای سفارش متریال محصولم لازم داشتم برداشتم و گفتم اگه باز لازم داشتم با اکانت خواهرم میرم سفارش میدم
قدم سوم که به من گفته شد این بود من برای سفارش یه دونه از موادی که لازم داشتم رفتم یه برش لیزری ببینم این مواد ندارن که ایشون گفتن شهر ما صحنه کلا نداره منی که همش یه قدم راه میرفتم خسته میشدم و همیشه با تاکسی میرفتم اون لحظه یه حسی به من گفت پیاده این مسیر و برو
و من در طی مسیر یهو چشمم افتاد به یه شیشه بری گفتم شما از این نوع قاب دارید برای این تابلو ایشون گفتن نه ولی یه گالری نقاشی هست چند متر پایین تر داره
رسیدم به گالری نقاشی(من عید این گالری رفته بودم دختر این اقا تو گالری بود و بهش در مورد کارم گفتم وعکس کارامو نشون دادم ایشون به من گفتن اینجا تو گالری ما هفت سین گرون نمیخرن مردم بیشتر ارزونه و ببر مغازه های دیگه)و من دیگه به این گالری نرفتم تا اون روزی که خدا گفت.وقتی رسیدم خود صاحب گالری بودش یه آقای فوق العاده مهربان و با شخصیت و خوش برخورد بود من عکس کارمو نشون دادم که از این قاب دارید و ایشون از من سوال کردند کارخودتونه و کلی از کارم تعریف کردن و به من گفتن آموزش هم میدید منم یه لحظه هنگ کردم من شاید نتونم و قوی نباشم گفتم نمیدونم ولی میتونم گفتن شما یه نمونه کار بیار بزار اینجا اگ کسی خواست من معرفی میکنم
بعد گفتن ما هر جمعه تو دربند میریم کارامونو میزاریم برای فروش که منم گفتم اتفاقا من تصمیم گرفتم برم کارهامو بزارم تو پارک ورودی شهر
همینو که گفتم ایشون به من گفتن نه کارهاتو بیار من میبرم دربند میفروشم چون اون چیزی که تو میگی حالت بساط داره و جالب نیست برای کار هنری
منم گفتم باشه کارهام اماده که شد حتما میارم.شماره منو هم گرفت
و من چقدر خوشحال شدم که ببین خدا چه راحت داره کارها رو انجام میده
قدم چهارم این بود من پولی نداشتم مواد رزین بخرم.چون از عید سفارشی نداشتم و اینکه من باورهای پولی فقیری داشتم و هرپولی بدستم میومد سریع هزینه میکردم دیگه پولی نداشتم
اینجا گفتم خدایا به من بگو چکار کنم من پول ندارم. چجوری سرمایه جور کنم که همون دوستم که عضو سایت هم هستش و این وسط کلی راهنمایم میکرد گفت برو از خانواده یا کسی بگیر و درخواست کردن و یاد بگیر .گفتم اخه من داداشام الان خودشون کلی قسط دارن نمیتونن به من پولی بدن گفت تو درخواست کن اگ هم ندن مهم نیست چون درخواست کردن رو یاد میگیری.حالا من تو درخواست کردن موردی نداشتم زیاد ینی 70 درصد بعضی جاها راحت درخواست میکردم
بعد به دوتاشون تماس گرفتم که دارید 3یا4 تومن به من بدید برای خرید مواد کارم که گفتن این ماه نداریم اما ماه بعد بهت میدیم گفتم موردی نیست
بعد گفتم خدایا تو بگو چکار کنم که اون لحظه گفتم بهتر از پسرخاله ام بگیرم چون من با پسرخاله ام راحت بودم و ایشون قبلا هرموقع پول لازم داشتم کمکم میکرد اما یه مدت که عروسی کرده بود دیگه من چیزی ازش نخواستم گفتم شاید الان عروسی کرده نداشته باشه
اما دیگه چون بهم گفته شد گفتم چشم و بهش پیام دادم که میتونی انقد پول بهم بدی اما من ندارم پسش بدم از قرض کردن هم خوشم نمیاد اگ میخای بده به عنوان کمک بده یا درصدی از کارم بهت میدم یا بعدا یه تابلویی چیزی بهت میدم موردی نداری ایشون گفتن نه من اصلا عشق کردم برای خودت پول بریزم به حساب بدون اینکه بهم برگردونی
خلاصه شماره کارت گرفت گفت تا اخرشب میریزم اما نریخت روز بعد هم گفت تا غروب میریزم که من منتظر بودم و ایشون نریخت تا شب گفتم اقا شاید اصلا لازم داره خودش و من چرا اصرار کنم حتما خداوند از راه بهتر برام پول جور میکنه و بهش پیام دادم اک نداری موردی نیست توام مثل داداشام من ناراحت نمیشم خودتو اذیت نکن
دیگه تصمیم گرفتم که برم مثل رزا از رستوران جایی شروع کنم
که همون لحظه باز یه ندای خیلی قوی هی به من میگفت برو اون چن تیکه طلا که داری بفروش
دیگه تصمیم گرفتم یه اتگشتر و دستبند داشتم برم تعویض کنم هم یه جفت گوشواره باهاش بخرم هم پول مواد کارم جور بشه(اینجا قشنگ خدا هدایت کرد طلاهامو تعویض کردم یه جفت گوشواره خریدم و یه انگشتر سبک تر حدود 4 تومن هم برای کارم کنار گذاشتم)
این وسط هم اون اقایی که گالری داشت هی به من پیام میداد چی شد نمونه کارهاتو بیار منم گفتم اماده نیست اماده شد میگم
رفتم مواد کارمو سفارش دادم اینجا من چن تیکه مولتی استایل ایه قرانی لازم داشتم که این پبجی که سفارش دادم گفت من اماده میکنم برات(البته همیشه من پیش این پیج سفارش داشتم دو روزه به دستم رسیده اما چون مولتی ها باید طراحی بشه طول میکشه نه انقد زیاد حداقل دوسه روز. خلاصه حدود یک ماه من منتظر این مولتی ها بودم اماده بشه نشد.اخرش تصمیم گرفتم بهش پیام دادم اقا من نمیخام جایی دیگه سفارش دادم چون کار باید ساده انجام بشه.
رفتم یه پیج دیگه مولتی خارجی سفارش دادم گرونتر بود اما خارجی بود وباکیفیت و سریع اماده میشد
اون اقای که گالری داشت هم دیگه ازش خبری نبود
حالا من طی این یک ماه رو عزت نفسم داشتم کار میکردم مواد من تو تیر ماه بدستم رسید و شروع کردم به تولید کارهام
در حین اینکه رو عزت نفسم کار میکردم تصمیم گرفتم برای سلامتی بیشتر باشگاه برم
چند روز از باشگاه رفتم گذشته بود یه لحظه یه ندایی گفت برو خوشنویسی با خودکار نسخ یاد بگیر.چون من این نوع خط دوست داشتم وقبلا ینی یکی دو سال پیش تصمیم کرفته بودم برم اما گفتم فعلا رو نقاشی خط یا کالیگرافی کار میکنم بعدا هدایت میشم به این خط هم
که رفتم از یه پیجی که کارش اموزش مجازی بود دوره اشو بخرم که یهو گفت دوره اش 600 تومن با تخفیف 350
گفتم نه الان من این مبلغ ندارم بعدا شرکت میکنم که همون لحظه باخواهرم صحبت کردم اینو گفتم که گفت راستی ببین اقای فلانی خوشنویسی معروفی تو شهرمون برای امیر حسین داره
اینو که گفت یهو بادم افتاد خواهرم چند وقت پیش یه اطلاعیه برام فرستاده بود که اداره ارشاد کلاس خوشنویسی برگزار میکنه که رفتم بنرشو پیدا کنم دیدم عه تو این کلاس خط نسخ هم اموزش دارن
من با یه شماره تماس گرفتم ایشون گفت من ریس انجمن خوشنویسان صحنه هستم 4 شنبه بیا برای ثبت نام البته ما نستعلیق اموزش میدیم اما باهم صحبت میکتیم
4 شنبه بعد باشگاه رفتم بااین ریس خوشنویسان صحبت کردم گفت که یه اقایی تو صحنه کارش نسخه اما فک نکنم برای یک نفر بیاد من اون لحظه میدونستم که برای من ایشون میاد گفتم ما درخواست میکنیم اگ اومد چه بهتر نیومد هم مهم نیست
(همین حین من به این اقای ریس گفتم من کار کالیگرافی هم انجام دادم ببین نمونه کارهامو البته رو بوم انجام ندادم و رو ورق گلاسه بوده.به خانونی اونجا بودن گفتن ببینم کارتونو همزمان که داشتم کارهای کالیگرافیمو نشون میدادم یهو عکس چن تا از کارهام تو اون قسمت گالریم بود که یهو خانوم گفت عه شما کار رزینید گفتم بله گفت اخه ما عید تو دربند غرفه داشتیم با یه خانومی اشنا شدم ایشون کارشون رزینه
بعد گفتن که ما غرفه گلیم بودیم اون خانوم رزین و چن تا غرفه دیگه .البته غرفه گلیم و رزین فروش نداشته چون مسافر کارهای ریز میبره و بقیه فروش داشتند.گفتم چجوری غرفه بهتون دادن گفت برو اداره میراث فرهنگی اونجا پیش فلان اقا ثبت نام کن برای عید گفتم اوکی
اینجا خدا چقدر قشنگ مسیر و برای من باز کرد چون من فقط به چیزی که میگفت عمل میکردم
روز اول یکم ترس داشتم اما همین که با اون اقایی که گالری داشت اشنا شدم ترسم ریخت و گفتم عه خدا چه راحت کارها رو انجام میده دیگه ترسی نداشتم و راحت قدم میزاشتم
روزبعد من رفتم اداره میراث درخواست بدم که اقای ریس اداره منو معرفی کرد به یه اقایی که تو کار چوب و رزین بود و کارگاه داشت(من نمبدونستم اصلا تو شهرمون کسی کار رزین انجام میده یا ن چون جایی ندیده بودم ازشون و من اولین نفرم اما خدا انقد قشنگ و قدم به قدم منو هدایت کرد با کسایی اشنا شدم راحت کارهامو انجام میدادن و فهمیدم 4 نفر تو شهرمون تو حیطه رزین بودن البته تو شاخه های مختلفش..
و اون اقایی که کار رزین داشت گفت برای غرفه ها من باهاتون تماس میگیرم حتی گفتن ما موادشم تا حدودی داریم و گفتن کارگاهشون فلان جا هستش
الله اکبر کارگاه ایشون تو محله ما بود
کارها به راحتی داشت پیش میرفت منم هیچ مقاومتی نداشتم و فقط عمل میکردم.
اقای ریس اداره میراث به من گفتن احتمالا برای اربعین ما کنار موکبها غرفه بزنیم خبر میکنم
در ضمن اینجا من با اقایی که کار نسخ هم انجام میداد تماس که گرفتم ایشون سریع گفتن بالاخره یه فرصت من میام
توی این مدت من چن تا تابلو وساعت تولید کردم که حدود یه 7.8 روزی مونده بود اربعین که رفتم کلاس خط
با اون خانوم که راهنمایم کرده بود دوست شده بودم
یه خانوم مهربان و با عاطفه و خوش برخورد و خانوم به تمام معنا بودن
و ازشون پرسیدم راستی اگ اطلاعیه دادن برای ثبت نام و درخواست غرفه به من اطلاع بده چون دیگه نزدیک اربعینه
که یهو ایشون گفتن دیشب اطلاعیه دادن شماره تو بده من برات پیامشو بفرستم گفتم سپاسکزارم
شب پیام اطلاعیه رو فرستادن که دیدم مهلت ثبت نام 23 مرداد بوده من 24 خبر دار شدم اون لحظه گفتم خدایا من نمیدونم من چیزی نمیفهمم من این کارو میخام و دوست دارم شرکت کنم تو این نمایشگاه اگ هم نشد من تسلیم توام مطمینم از جایی دیکه بهم میدی
بعد همون لحظه یاد اون اقایی که رزین انجام میداد افتادم گفتم باهاش تماس میگیرم چون کارهای ثبت نام غرفه رزین با ایشون بود.گفتم تماس میگیرم یا میشه یا ن.مهم نیست هرجی شد خیریتی توشه
تماس که گرفتم گفتم ظاهرا من از اطلاعیه خبر نداشتم که مهلتش تموم شده
که ایشون گفتن شما روز شنبه تشریف بیار اداره میراث خودمم میام و درخواست بده مهلتش تایک شنبه تمدید شده
گفتم الله اکبر چقد تو بزرگی
روز شنبه رفتم درخواست دادم و نشستم یکی دوتا نمونه کار 20 سانتی هم زدم گفتم میرم یا میفروشم یا نه مهم تجربه اس
این وسط همش نجوا بود همش ترس بود.اگه نشه چی خانواده چی میگن.مسخرت میکنن.اگ به درامد نرسی جی.هی باخودم و خدا صحبت میکردم خدایا تو با منی.تو همه چیزی .من با تمام ترسم پا تو این مسیر گذاشتم کمکم کن
تو کنارم باش
که همزمان شده بود فایلهای سفرنامه و من تعهد دادم هر روز کامنت بزارم که حس و حالم بهتر بشه
یهو چند روز مونده بود به شروغ غرفه ها قرار بود غرفه منو اون خانومی که عید غرفه رزین داشت باهم باشه من شمارشو گرفتم و باهاش تماس گرفتم که باهم باشیم و بهش گفتم من صندلی ندارم .میز هم ندارم.باید چه چیزایی باخودم بیارم.که ایشون گفتن شما هیچ نیار من خودم همه چی دارم ماشینم دارم هرروزی که همسرم خونه باشه مارو میرسونه
فقط شکرگزاری میکردم که چقد راحت همه چیز برای من اماده کردی
که این خانوم به من جمله ای گفت باعث شو تمام وجودمو ترس بگیره
ایشون گفت کارهای بزرگ همون تابلو و ساعت کسی نمیبره اینا کارهای کوچک میبرن ما عید ضرر کردیم اگه میتونی چن تا کار کوچک زیورآلات بزن گفتم الان دیگه پولی ندارم مهم نیست من میام تجربه کسب کنم اگ چیزی هم نفروختم مهم نیست
رفتم همین صحبت این خانوم رو با همون دوستم که تو سایت استاد هستش مطرح کردم که اینها ای حرفای منفی میگن
که یهو دوستم گفت باید تو از تجربه دیگران هم استفاده کنی این وسط.فک کن خودت مسافری ایا چیز درشت میخری
اصلا میتونی سوغاتی بزرگ با خودت ببری و بخری
چرا ذهنتو محدود میکنی به یه چیز و کار درشت
اینو که گفت انگار زیر پام خالی شد ینی یه جوری احساس کردم زمین زیر پامو خالی کرد و افتادم ته زمین
حسم و حالم بد شد.اصلا مغزم کار نمیکرد.اون لحظه گفتم باشه من الان پولی ندارم اما یکم پارافین دارم چن تا شمع درست میکنم ولی حسم بد بود
سعی کردم بخابم که خوابم نبرد همش تو ذهنم نجوا بود .ترس بود.ناراحتی بود .ساعت 4 قرار بود برم باشگاه حین اینکه خواستم اماده بشم برای باشگاه یه آیینه نگاه کردم .یهو شروع کردم گریه کردن باخدا
که خدایا تو رب منی.تو قدرت برتری.بزار بقیه بکن نمیشه تو بخای میشه.اصلا برام مهم نیست چی بشه.من نمیدونم من نمیفهمم.من تسلیم توام به هر خیری از سوی تو فقیرم تو کمکم کن تو دستمو بگیر.تو یی که تا اینجا منو اوردی بقیشم میاری.دیگه نمیترسم اگه خانواده ام مسخره کنن.یا بگن چیزی نفروختی.تو برام همه چی میشی.مهم نیست دیگه فقط کنارم باش.
اینارو میگفتم و اماده شدم رفتم باشگاه که تو مسیر باشگاه هم این صحبتها رو انجام میدادم.رسیدم باشگاه دیگه کلا یادم رفت چه اتفاقی افتاده .و من حسم بد بوده.
دیگه به آرامش رسیده بودم.برام چیزی مهم نبود.رها بودم .نگران نبودم
که شب یهو یه ایده به ذهنم رسید که چن نمونه کار کوچک 10 سانتی بزنم
سریع به اقایی کهcncانجام میدن پیام دادم که از صحنه کسی میاد شهرتون که من این ام دی اف بهش بدم برام برش بزنی که ایشون گفتن بله با این اقا هماهنک کن
(من هروقت ام دی اف برای کارم خواستم چون این اقا تو یه شهر دیگه است همیشه چوبهایی که اماده میکنه میده ام دی اف کارهای صحنه برام بیارن که من دیگه هزینه ماشین ندم برم تا شهر دیگه برای یه دونه ام دی اف)
خلاصه من چوبو دادم منتطر بودم که ایشون برام بیاره که گفتن مسیولcnc نبوده من چوبو گذاشتم اونجا که برات برش بزنن بعدا
(و اتفاق جالب دیگه افتاد این اقا چوبو که برش میزنن به شخصی میگه برای من ببره که یادشون میره و همون روز تو غرفه یه خانومی از تو غرفه ها همون کی منو با ماشین میرسوند گفت برام یه جا کلیدی بزن و من سریع به چوب دیگه 20 سانت سفارش دادم گفت اون اقا یادشون رفته دوتاشو باهم میدم یه اقایی دیگه
اینو تو پرانتز گفتم که خدا چجوری کارها رو ردیف میکنه و هدایت میکنه به راحتی و میانبر زدم اینجا.حالا ادامه ماجرا)
که از اداره تماس گرفتن که فردا باید غرفه ها رو تحویل بگیرید بیای اداره
اون خانوم که غرفه امون قرار بود باهم باشه روز بعدش با من تماس گرفت اومد دنبالم رفتیم وسایل بردیم برای غرفه ها
این خانوم هی غر زد که اینجا از شهر دوره من نمیتونم بیام من بخاطر ریس اداره میراث میخام بیام چون خیلی برام زحمت کشیده
و از این حرفا
اونجا که رفتیم سر گرفتن غرفه یکم ایشون یا یکی بحث کرد همسرش گفت بحث نکن بیا بریم
من بهش گفتم ببین به اینکه اولین غرفه باشی یا اخرین مهم نیست خدا انقد رزاقه که بالای کوه باشی روزیتو میده پس نگران نباش.چون من از خونه زدم بیرون گفتم خدایا بهترین غرفه رو برای ما در نظر بگیر و هر غرفه ای باشه همون بهترینه
خلاصه یه غرفه به ما دادن یکی به اخر مونده و چون برای اقایی که قرار بود نگهبانی غرفه ها رو بده جا نبود ایشون وسایلشو اورد تو غرفه ما شدیم 3 نفر تو یه غرفه
حالا این اقای نگهبان هم محل ما بود من نمیدونستم که روز بعد خانومش اومد شناختم
به اون خانوم هم غرفه ایم گفتم ببین اینجا بهترین غرفه اس چون این اقای نگهبانم تو غرفه ماهستش راحت از وسایلمون نگهبانی میده و نگران چیزی نیستیم .و خدا اینو برامون در نظر گرفته
روز بعد خواستم برم اولین روز شروع غرفه که با خانوم هم غرفه ایم تماس گرفتم ایشون گفتن من نمیام چون دیشب رفتم بنر سر در غرفه رو پیدا کنم از رو پله افتادم (اینجا خدا ادمی که هم مدار من نبود جدا کرد)
ولی دستی از خدا بود که کارهای منو انجام بده
این خانوم میز و صندلی و حتی رومیزی و گونی در غرفه و سیم مفتول و یه موکت برای داخل غرفه و همه وسایل خودش اورد.حتی بنر هم قرار بود بیاره و من هیچ چیزی باخودم نبردم و نداشتمم ببرم که ایشون گفتن نمیخاد چیزی بیاری من خودم میارم.و نمیخاد ماشین بگیری برای رفت و امد ما میرسونیمت.غذا هم که موکبها میدادن
الله اکبر وقتی به این چیزا فکر میکنم میگم من چقد به راحتی کارم پیش رفت.که هیچ کدام از اون کسایی که غرفه داشتن مثل من نبودن
چون یه خانوم بود کلی پوا کرایه آژانس داد ولی من به راحتی برام همه چی ردیف شد
چه کسی میتونه دلها رو نرم کنه برام جز خدا)
ایشون گفتن نمیان من گفتم باشه منم بخاطر اینکه تابلو هامو ببرم یه آژانس گرفتم رفتم وسایل چیدم داخل غرفه
قبل از رفتن به اونجا گفتم خدایا تو که تا اینجا منو به راحتی اوردی خودت ماشیننم جور کن که من کرایه ندم چون برام کرایه گرون نشینه
همین که سوار آژانس شدم به خدای احد و واحد اون خانوم با من تماس گرفت گفت خانوم کاکاوند بجای من یه خانوم دیگه میاد بهش گفتم برای رفت و امد خانوم کاکاوندم با خودتون بیارین و ببرین ماشین نداره
وقتی اینو گفت فقط من شکرگزاری میکردم
و ایمانم قوی تر میشد
غرفه کناری من یه خانوم اقا بودن باهم کار میکردن کارشون خراطی بود و کارهای چوبی درست میکرد کلی کار قشنگ داشت
با این خانوم و اقا دوست شدم
چقد رابطه قشنگی با هم داشتن.با بچه هاشون داشتن.مهربان و آروم و صبور.اهل هیچ غیبت و قضاوتی نبودن
ناخوداگاه به قانون عمل میکردن و من لذت میبردم
نزدیک نهار شد ما نهار که خوردیم نوشیدنی دوغ خنگ بهمون دادن.تو غرفه ای اون خانوم اقای خراط بودن
یه اقا پسر 20وچند ساله اومد به اسم پارسا که یه اقایی 16و17 سالم باهاش بود اومدن نوشیدنی و یخ و سوغات کرمانشاه میخاستن بفروشن و اینها میز و گذاشته بودن جلو خودشون نشسته بودن نوشیدنیها رو عقب گذاشته بودن همشم میگفت چرا نمیان بخرنمنم که شخصیتم اینه کلا زود ارتباط میگیرم گفتم اقا پارسا شما خودتون جلو میز نشستین نوشیدنیهات ته غرفه گذاشتید انتطار دارید کسی بیاد بخره.بابا داد بزن نوشیدنی سرد .گفتش وای من این کار و نمیکنم .زشته.منو همون خانوم خراط گفتیم باشه به حالت شوخی هرکی میومد میگفتیم نوشیدنی سرد بیا ببر.یهو دیدم نیم ساعت بعد پارسا خودش داد میزد نوشیدنی سرد
وای فقط میخندیدیمگفتم دیدی چجور راه افتادی .یاد گرفتی
بخدا انقد سرش شلوغ شد که نگو
بعد نهار که دادن کنارش دوغم دادن من به شوخی به اون پسری که کنار پارسا بود گفتم برو دوتا دوغ دیگه بیار که ایشون برگشت دیدم 4 تا دوغ اورد دوتا به غرفه ما داد دوتا به اون خانوم و اقای خراطگفتم اقا من نمیتونم بخورم سیرم شوخی کردم.رفتم دوغ گذاشتم داخل نوشیدنیهای پارسا که یهو خانومی اومد گفت اقا ما اون دوغها رو میخایم هممال من هم اون خانوم خراط
پارسا اومد بگه اینها فروشی نیست منم یه لحظه اشاره کردم بده بفروش بیخیالمن که پولشو ندادم اما خدا روزیمو داد و این شد اولین فروش من خندمون فضا رو گرفته بود
که اقایی که نگهبان بود و هم غرفه ای من بود دوتا نوشابه خرید یکیشو داد من گفتم من نمبخورم نمیتونم گفت بعدا بخورش پولشم نگرفت ازمن
و من رفتم نوشابع رو به پارسا دادم گفتم بعدا میام میبرمش.
بعد یه ساعت رفتم گفتم پارسا نوشابه امو بده گفت مگه نوشابه به من دادی گفتم خسته نباشی مگه نزاشتم اینجا سرد بشه گفت فروختمشو 10 تومن دیگه بهم داد ینی شد 30 تومن بدون اینکه من چیزی بخرم 30 تومن سود کردمفقط به حرکات و حرفای خودمون میخندیدم و لذت میردیم
ینی من برای اون 30 تومن کلی ذوق کردم و گفتم خدا روزیمو داده و خوشحال شدم
قانون میگه برای هرچیزی حست خوب باشه و شاد باشی اتفاق خوب برات میفته و استاد میگه برای چیز کوچک خوشحال باشی ذوق کنی خدا چیزهای بزرگ و میاره تو زندکیت
ینی هرچیزی رو تحسین کنی و توجه کنی به زیبایها و چیزهای ببشتر و بزرگتر هدایت میشی.البته من واقعا ناخوداگاه کلا شخصیتم اینه برای هرچیز کوچک ذوق میکنم
که من همون بعدظهر یه دیوارکوب فروختم
چیزی که میگفتن کارهای من بزرگه و مسافرها چیز کوچک میخرن اما من فروختم .خدا برای من مشتری شد.خدایا شکرت
خلاصه
که یهو اون خانومی که قرار بود به جای دوستم بیاد تو غرفه اومد دیدم ایشون چهره اشون اشناست.همسرشم یه نقره فروش معرف تو شهرمونه.من باهاشون دوست شدم
وای خدا من این خانوم فامیلیش سیمانی بود بخدا قسم یه خانوم شایسته دیگه بود که من دیدم
ایشون تا اومدن سریع یه رومیزی خوشگل رو میز انداختن دوتا گلدون داخل اب خوشگل رو میز گذاشتن وسایل منو مرتب با نظم چیدن.وسایل خودشو مرتب چیدن.گونی دور غرفه رو مرتب کردن.همسر ایشون نشسته بودن و من فقط این خانوم نگاه میکردم یاد خانوم شایسته میفتادم.این خانوم سیمانی اصلا درخواستی از همسرش نکرد که بیا کمک کن بیا اینو توانجام بده من یه زنم نمیتونم
بدون اینکه بگه دقیقا مثل خانوم شایسته همه کارها رو خودشون انجام دادن و من فقط لذت میبردم و خوشحال بودم که خدا الگوی واقعی برای من اورد و باهاش هم غرفه ای شدم
خانواده ای بودن فوق العاده اروم.روابط زیبا با بچه هاش .مهربان.مستقل.تمیز و مرتب و منظم.خلاق.زرنگ
من همون لحظه به همسرش گفتم ماشالا برای خانوم سیمانی چقد قشنگ بدون اینکه به کسی بگه اینجا رو مرتب کرد چقد منظم چقد تمیز.سریع همسرش گفت این کلا تو خونشه بسیار خلاقه.اصلا به کسی نمیگه خودش انجام میده
و یاد استاد افتادم میگفت خانوم شایسته این رفتارها تو ذاتشه تو خونشه تو شخصیتشه و خودش انجام میده
بعد این خانواده اهل هیج غیبت و قضاوتی نبودنکاملا باخودشون در صلح بودن
چقدر منو دوست داشتن و ازم تعریف مبکردند
این خانوم سیمانی انقد محو تماشای کارهای من شده بود تند تند ازشون عکس مینداخت گفت بزارم تو کانال خودمون
گفتم کانال چیه .گفت که ادمین یکی از کانالهای شهر صحنه ام
الله اکبر این خانوم بدون اینکه من بهش بگم گفت آموزشم میدی گفتم اگ کسی باشه بله.
رفت عکس کارهای منو گذاشتن داخل کانال و کارمو تبلیغ کردن.همون لحظه که داشت تبلیغ کارمو میکرد یهو گفت ما برای تبلیغ 100 هزار مبگیریم اما من برای شما رایگان گذاشتم چون دوستمی
بعد من گفتم اره خبر دارم چون چندماه پیش رفتم از ادمین کانال پرسیدم یه اقایی بوده گفته 100 تومن هزینه داره و من گفتم نمیخام
گفت منو اون اقا باهم ادمینیم
همینو که گفتم گفت ببین خدا چجور برات رایگان انجامش داد
خدایاشکرت واقعا
هرلحظه ایمانم بیشتر میشد.روز اول من پر از شادی و حال خوب و خوشحالی و تبلیغ کارم بود
حتی هرکسی میومد میپرسید این فرصت پیش اومده بود من شماره تماس و آیدی تلگزاممو میدادم و کار خودمو بدون یک ریال تبلیغ میکردم
خدا خیلی راحت هم دستانشو برام فرستاد برای تبلیغ
که همون شب دونفر از طریق همون کانال شهرمون
اومدن شرایط اموزشو پرسبدن.درسته شرکت نکردن اما من حتی مکانی برای اموزش نداشتم.گفتم مکانشو پیدا میکنم.و روز بعد یادم اومد خانومی که قرار بود هم غرفه ای من بشه و نشد خورده بود زمین
ایشون با کسی شریکی کارگاه داره اجاره میدهند
من باایشون تماس گرفتم اگ کسی برای آموزش خواست میتونم بیام کارگاهتون گفت بله گفتم یه مقدار هم اجاره میدم گفت باشه مشکلی نیست
که اینم حل شد
یهو ابنو بادوستم که تو سایته مطرح کردم گفت امورش مجازی هم شروع کن گفتم بعد پایان غرفه شروع به ضبط میکنم امیدخدا
مطمینم در این راه کمکم میکنه
من تویه یه تکنیک از همین رزین خیلی قوی هستم گفتم این تکنیک به عنوان تک تکنیک فعلا اموزش میدم بعدا هدایت میشم به تکنینهای دیگه
روز اول قشنگ ترین روز زندگیم بود همه چی راحت برام پیش رفت
روز بعد بعدظهرش یکی از دخترخانومهای که خادم بودن و به موکبها کمک میکردن
بعد پایان کارشون اومده بود غرفه ها رو بگرده که ببینه چیا دارن که این خانوم هدابت شد غرفه من .البته من قبلا تو طرحهای هجرت میدیمش و میشناختمش
پرسبد عه کار رزین انجام میدی من عاشفشم.بعد یهو شروع کرد حرف زدن از ترسهاش و از اینکه داره رو شخصیتش کار میکنه.همینو که گفت من ایه هایی از داستانهای ابراهیم و موسی روگفتم
این خانوم فقط میپرسبد و من صحبت میکردم و قانون برای خودم تکرار میکردم اصلا برام مهم تبود ایشون تغیبر کنه یا ن برای خودم تکرار میشد و حسم خوب میشد صخبت میکزدم.مثال میزدم ار خدا میگفتم.از اینکه تو این مسیر چطور دلها رو برای من نرم کرد .ازاینکه مسیر و کارها رو برای من راحت انجام داد.ار اینکه مشتری شد برای من.از اینکه آرامش شد برای من.از اینکه من هیچ وسیله ای نداشتم اما خدا برام تو این مسیر وسیله شد.ماشین رفت و امدم شد. دوستان خوب.ادمهای خوب شد تو زندگیم
الگوهای واقعی اورد تو زندگیم.باورهامو قوی تر کرد
این خانوم فقط گوش میداد و اشتیاقش بیشتر میشد.و حتی خانومی که خراط بود همون حرفای منو تایید میکرد و میگفت همش خداست.همع چیز خداست
همه چیز دست اونه.اون قدرت برتره.و ناخوداگاه طبق باورهاش بدون اینکه تو مسبر قانون جذب باشه صحبت میکرد در مورد قانون و عملی شدن کارهاش
بعد چند ساعت که این خانوم از پیش ما رفتن
اقای هم غرفه ای من گفت من حرفاتونو گوش ندادم اما شده بودی مشاور.گفنم من مشاوره نمیدادم این خانوم سوال پرسبد من جوابشو طبق باورهام در مورد خدا دادم.گفت چطور تو این همه غرفه اومد پیش تو این برای مشاوره.گفتم کار خداست .خدا هدایتش کرده.و این اقا اصلا هنگ کرده بود که چرا تو این همه ادم نزد من اومد
روز بعدش باز این خانوم اومد همش میگفت برام بگو .سوال میپرسبد و میگفت.منو اون خانوم خراط هم جوابشو میدادیم.
داستان حضرت ابراهیم دوباره گفتم
یهو برگشت گفت ایمان به خدا داشتن به این نیست که حتما مذهبی باشی یا نباشی
من وجود خدا را توی این غرفه پیش شما تو همین غرفه حس کردم
خدا همین جاست بخدا قسم
ن داخل اون موکبها اونجا خدا نیست .اونجا همش ریا وجود داره
الله اکبر وقتی اینو گفت بدنم سیخ سیخ شد.ایمانم قوی تر شد راهم درسته.و حسم عالی تر
انقد لحظات قشنگ و آرامشی من تو این غرفه ها داشتم در عمرم نداشتم.انقد حس و حالمون خوب بود میگفتیم و میخندیدیم .نگران مشتری نبودم.همین تجربه ها برای من کافی بود .
همین ارتباطهای قشنگ
همین ثروت و نعمت هایی که میدیم و ماشبنهای 10 میلیازدی گرون قیمت
همین تراول و اسکناسهای دست و جیب مردم.
انقد خرید میکردن از غرفه ها باورهام قوی تر میشد.
و اینگونه خدا برای من خدا شد و من فهمیدم همش حس و حال خوب و آرامش و توکل و ایمان به خدا هستش
تازه وقتی که من تو غرفه ها بودم یکی از اقوام دور پدرم بعد از چند سال میاد خونمون و میگه اومدم یه مقدار پول کادو بدم آزاده
اینو کی اورد جز خدا.من کرایه برگشت وسایلمو با همون خانوم سیمانی که رفتارش شبیه خانوم شایسته بود شریکی از پولی که این فامیلمون بهم داده بود پرداخت کردم نه پول خودم اونم یه مبلغ کم چون کسی که وسایلمونو بار زد اشنامون بود و کرایه کمی گرفت ازمون
امروزاخرین روز غرفه ها بود و ما وسایلو اوردیم
و غرفه ها تموم شد و تحویل دادیم
ما نمیدونستیم امروز اخرین روزهه چون به ما گفته بودن فردا هستش و من ازخدا خواستم این دوسه تا کار باقیمانده منو بفروش برسونه(چون من کمترین نمونه کار تو غرفه ها داشتم یه جورایی کارهای من بزرگ بود دوتا تابلو .دوتا ساعت.3 تا جاکلیدی که دوتاش قبلا درست کرده بودم و داشتم و 5 تا دیوارکوب 20 سانتی که بجز تابلوها و یه دونه ساعت همه رو فروختم.خدا مشتری شد برام
هرچند اگ هم نمیفروختم مهم نبود برام چون این تجربه های لذت بخش کافی بود
و من از چیزی که داشتم شروع کردم نگفتم کارم کمه گفتم مهم نیست.خدا روزی منم داد این وسط
تمام کسایی که اونجا غرفه داشتن بالای 20 میلیون سرمایه کارشون بود اما من 3وخورده بود همش
ولی شروع کردم با توکل الله
به قول اقای زرگوشی این دوره کارورزی من بود
تو همون غرفه اعلام کردند برای نمایشگاه بین المللی اصفهان که چون باید پول پرداخت میکردی و من فعلا نمیتونستم گفتم بعدا در زمانش شرکت میکنم
که دو روز پیش اعلام کردند برای نمایشگاه بین المللی زنجان رایگان هستش و اسکان هم میدن
منم از خدا خواستم من نمیدونم چجوری ولی من ارزوم بود تو نمایشگاه شرکت کنم و تو خواسته هام بود.
تو زمستون تو خواسته هام نوشته بود شرکت در نمایشگاه چون اون زمان تو اینستا پر بود و هزینه داشت به خدا گفتم در زمانش منو هدایت میکنی
که الان به لطف خدا این فرصت پیش اومده
انشالله بتونم شرکت کنم
تازه تابلوهامو اماده شده دارم برای نمایشگاه زنجان به امید خدا
باز امشب خدا از راهی که به ذهنم نمیرسید روزی منو داد
پسرخاله اینام بهد از چن سال اومدن خونمون و کلی پول به من کادو دادن.ولی خیلی خوشحال شدم
تازه راهایی دیگه باز شد برام
چقدر از من تعریف کردن هم پسرخاله اینام هم تمام کسایی که اونجا تو غرفه ها باهاشون دوست شدم.
درامد من فعلا 4 برابر شده تو این یک هفته فقط که ادامه داره
انقد دستهای خدا اومدن برای من تبلیغ کردند.کلی ایده دادن.کلی شمارمو دادم برای تبلیغ از شهرهای مختلف منم چیزی نمیگفتم ها خودشون میگفتن بده
مثلا یه اقایی بود شمالی بود گفت من کانال ایتا دارم با تولید کننده ها همکاری میکنم ایتا نصب کردی شما رو اد میکنم
و امروز خدا به من گفت ایتا نصب کنم و این کارو انجام دادم دیگه به بقیش کاری ندارم چی میشه فقط من قدم برمیدارم و سمت خودمو انجام میدم بقیش دست خداست
یا خانومی بود میخاست سفارش بده یزدی بود شمارمو گرفت گفت تو یزد شعبه ندارید که اینم یه ایده ای بود برای بعدا گفتم در زمانش اونم میزنم
چقدر روابطم عالی ترشد
خدایا صدهزار مرتبه شکرت
میدونم کامنتم طولانی شد اما گفتم از نتایجم توی این 3 ماه بگم
و مطمینم خدا نتایج بیشتری هم وارد زندگیم میکنه اگ ادامه بدم
استاد عزبزم و مریم خانوم
و همه دوستای خوبم شما عزیزترین دوستان من هستید و من خدا را بابت وجود شما تو زندگیم بارها سپاسگزارم
به قول شما توجه به زیبایها شمارو به زیبایهای بیشتر هدایت میکنه
این قانون خیلی مهمه و استاد هم از این قانون در ایران استفاده کرد که الان به چنین زیبایهایی هدایت میشوند
درست گفتی ایران به زیبایی کم نداره حتی زیباتراز امریکاست اگ نگاه کنی اما فرهنگشون سطح پایین هستش و دلیل پیشرفت نکردنش همبن کمبود فرهنگه
چیزی که از بچگی به ما یاد ندادن.کاش به جای مرگ بر امریکا یادمون مبدادن از بجگی که شهرما خانه ماست.که اگر دستشویی عمومی استفاده میکنی درست و تمیز نگه داری کن
اگ کوه و دشت میری و جنگل و دریا درست و تمیز ازش نگهداری کن
هرکدام ازما ایرانیها بجای تمرکز بر اینکه خودمون مسیول زندکی خودمون هستیم نه کسی دیگه
مسیولیت به گردن دولت نمینداختبم و کشورمون رو اباد میکردیم از لحاظ تمیزی و زیبایی
نه اینکه بگیم به من ربطی نداره من اشغال میریزم مامور شهرداری میاد جمع میکنه
افسوس خوردن هم فایده نداره
ولی خداراشکر ما تو این سایت یادگرفتیم توجه خودمون رو زیبایها بزاریم و مسیولیت زندگیمونو بپذیریم تا خدا مارو هدایت کنه به زیبایها و تمیزیهای بیشتر طبق قانون بدون تغییر خداوند
سپاسگزارم گفتی داداش عزیزم
راستی درمورد نتایجم یه داستان طولانی گفتم تو همین قسمتدوست داشتی مطالعه اش کن .هرچند من بلد نیستم مثل بقیه قشنگ بنویسم هرچه که دلم گفت به صورت ساده نوشتم چون برام مهم نیست چجوری بنویسم مهم اون حسمه که بیان میکنم
مخصوصا اون قسمتی که راجب به پوشش اون خانومهای محجبه گفتی تو امریکا که مردمشون همه رو فارغ از پوشش و مذهب به عنوان یه انسان نگاه میکنن و قضاوتش نمیکنن
چقدر این تو ماها بد جا افتاده خود من الان دارم رو این قضیه خیلی تمرکز میکنم که هرکسی رو فارغ از پوشش و حجابش نگاه کنم هرچند شاید 2درصد خوب شدم و خیلی جا دارم
اما تو همون سفر کاری که بودم داخل نمایشگاه یه خانومی بود غرفه داشت من میشناختمش بسیار محجبه بود ظاهرا
رفتارش من کاری ندارم که اصلا چجور شخصیتی داره ولی کلا یه دختر زرنگ و سرزبان داره
وقتی منو دید گفت با کی میای و میری برای خونه و اینجا
گفتم من هم غرفه ایم یه خانوم اقایی بسیار باشخصیتن شبها منو میرسونند دم خونه و روزها هم این خانوم و اقایی که غرفه اشون کنار غرفه ماست میاره چون هم غرفه ایم روزها نمیاد
گفت منم با خودتون ببرید کرایه ماشین زیاد ندم گفتم من کاره ای نیستم به خودش بگو جا نداره دختر و پسرشم باهاش میان اخه
بعد شب اومد به هم غرفه ایمگفت منم با خودتون ببرید ایشون اول گفتن جا نداریم .البته بگم جای یه نفر و داشت اما خوشش نیومد این خانوم باهاش باشه بعد دید تنهاست گفت اشکال نداره امشب میرسونیمت
روز بعدش اومد گفت دیگه اون خانوم نمیرسونم گفتم چرا گفت از ادمهایی دو رو بدم میاد
خوشم از رفتارش نمیاد
ولی شمارو خیلی دوست دارم تو دل میشینی و بی شیله پیله ایی
منم چیزی نگفتم
الان که اینو گفتی یاد این خانوم افتادم که واقعا چرا ما ادمها رو قضاوت میکنیم منم بارها خودم این خانوم رو قضاوت کردم
اگه بخایم خداگونه رفتار کنیم خدا که کسیو قضاوت نمیکنه
ببین ایمان مردم امریکا رو با ایمان ما
افسوس
انشالله بتونم خداگونه تو تمام موارد رفتار کنم و کنیم
چون به قول اسدله در حال کاراموزی و تجربه و سفر کاریم بودم وقت نداشتم کامنت بنویسم ولی دلم پیش شما بود و همش قانونو تکرار میکردم برای خودم و عملی انجام میدادم و کلی حس و حالم عالی بود
احساس میکردم به منبع وصل وصلم چون هرجیزی میخاستم بخاطر حال خوبم خدا اجابت میکرد و قشنگ ترین لحظات داشتم خدایا شکرت
سپاسگزارم سمانه جان که برامون نوشتی
خیلی قشنگ نکات مهم و زیبایها رو با نگاه ریز بین دقت کرده بودی و برای ما هم نوشتی
چون داشتم کامنت سمانه صوفی رو میخوندم تو یه صفحه دیگه از صفحه که اومدم بیرون گفتم خدایا خودت هدایتم کن به یه صفحه دیگه
یهو دستم رفت رو این صفحه 7 و اولین کامنت شما بود خوندم.فهمیدم خدا خودش بلده کجا ببره
دمت گرم پسر
وقتی گفتی این روزها قشنگ ترینها و آرامش ترین روزهای زندگیمه چون قبلا ادم نامناسبی بودم و الان دارم همون مکانها که یاداوری بشه چی بودم و چی شدم
یادداستانی افتادم (این نیز بگذرد)دوست داشتم اینجا بنویسمش
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن.
دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.
به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و…
حمامی گفت: این نیز بگذرد.
یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتریها پول میگیرد.
مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد.
دو سال بعد هم خواب دید. این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید. وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای.
حمامی گفت: این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود.
مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی میبینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد.
مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد.
هم موسم بهــار طرب خیـز بگــذرد
هم فصــل ناملایم پاییــز بگــــذرد
گر نا ملایمی به تــو کـرد از قضــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد.
یه تیکه دیگه از کامنت توجهمو جلب کرد این بود که
تو نیازی به تایید و تکذیب کسی نداری ،و نیازی نیس خودت هم روش و سبک کسی رو تایید و تکذیب کنی
این قانونو یادم رفته بود و ممنون که با اوردنش تو این کامنت باعث یاداوری من شد
من یاد بگیرم قضاوت نکنم
یاد بگیریم نیاز نیست کسی تایید و تکذیبم کنه و خودمم هم کسی رو تایید و تکذیب کنم
چقدر من همه رو تایید و تکذیب میککم البته یه مقدار کم شده اما بازم وقتی فراموش میکنم هست
بسم الله الرحمن الرحیم
اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاهٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ ۖ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَهٍ ۖ الزُّجَاجَهُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِنْ شَجَرَهٍ مُبَارَکَهٍ زَیْتُونَهٍ لَا شَرْقِیَّهٍ وَلَا غَرْبِیَّهٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشَاءُ ۚ وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ۗ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ
خدا نور (وجودبخش) آسمانها و زمین است، داستان نورش به مشکاتی ماند که در آن روشن چراغی باشد و آن چراغ در میان شیشهای که از تلألؤ آن گویی ستارهای است درخشان، و روشن از درخت مبارک زیتون که (با آنکه) شرقی و غربی نیست (شرق و غرب جهان بدان فروزان است) و بیآنکه آتشی زیت آن را برافروزد خود به خود (جهانی را) روشنی بخشد، پرتو آن نور (حقیقت) بر روی نور (معرفت) قرار گرفته است. و خدا هر که را خواهد به نور خود (و اشراقات وحی خویش) هدایت کند و (این) مثلها را خدا برای مردم (هوشمند) میزند (که به راه معرفتش هدایت یابند) و خدا به همه امور داناست!
سلام به همه دوستان غار حرای من
سلام به دو فرشته زندگی من
شاید این کامنت من طولانی بشه ولی گفتم باید بگم
و شاید این کامنت من ربطی به فایل نداشته باشه اما میخام از خودم و نتایج سفر و تجربه کاریم بگم تا هم برای خودم ردپایی بمونه که از کجا به کجا میرسم و هرلحظه در حال پیشرفت باشم و هم برای دوستان عزیزم
داستان از اینجا شروع شدکه من تو خرداد ماه تصمیم گرفتم تمرکزی رو خودم کار کنم به دلایل تضادی که تو رابط عاطفیم گفته بودم و چند بار تو کامنتهام بهش اشاره کرده بودم
تصمیم گرفتم پارتنرم رو رها کنم با وجود اینکه همو دوست داشتیم و برای خودم ارزش قائل بشم و لیاقت خودمو به جهان نشون بدم.
اولین کاری که کردم
کل رابطه 4یا5 ساله با پارتنرم رو با تمام قشنگیش رها کردم
دقیقا داستان ابراهیم تکرار شد و به دنبال رسالت و هدفم رفتم و این قدم اول بود
و گفتم خدای من محافظ منه و پناه منه من میرم دنبال تغیبر و رسالتم اگه ایشون هم مدار من باشه میاد تو زندگی من نباشه بهترش میاد
قدم دوم بعد از چند روز بهم گفته شد دقیقا
آزاده یک ساله این پیج کاری رو داری بجز یه تعداد کمی مشتری چه دستاوردی برات داشته
کلی هم حالت بد میشه از اینکه بری هی فالو و انفالو کنی یا کامنت بزاری یا هرروز پست بزاری چون من کلا از قلبم مخالف این کار بودم و حسم بد میشد و پیشرفتی هم تو کارم نداشتم تنها دستاوردی که داشت که من بابتش خداراشکر میکنم این بود که:
من تو همین پیج شروع کردم از خودم فیلم گرفتن و درمورد کارم یه چن تا پست آموزشی گذاشتم ینی یه جوری تکاملم بود که بیام جلو دوربین و شجاعتمو نشون بدم و عزت نفسمو بالا ببرم و نترسم و راحت جلو دوربین صحبت کنم و آموزش بدم و این کار حالمو خوب میکرد
ینی هر اتفاقی تو زندگی ما میفته شاید به ظاهر بد باشه اما خیریتی توشه
و این رفتن جلو دوربین بدون ترس از قضاوت شدن و خجالت کشیدن برای من کلی خیر داشت و بابتش خداراشکر میکنم
اینجا با تموم این دستاوردش گفته شد دقیقا به من الهام شد خدای را گواه میگیرم که پیج و حذف کن
اولش گفتم شاید این فکر حذف پیج یه لحظه به فکرم اومده و بهش فکر کردم بخاطر اون بوده که بهم الهام شده اما سر نماز مغرب بودم یه حسی هی به من گفت پیج و حذف کن با صدای بلند میگفت حذف کن آزاده نترس حذف کن
همون لحظه انقد این ندا قوی بود گوشی اوردم و اینستارو حذف کردم و شماره تماس پیجهایی که برای سفارش متریال محصولم لازم داشتم برداشتم و گفتم اگه باز لازم داشتم با اکانت خواهرم میرم سفارش میدم
قدم سوم که به من گفته شد این بود من برای سفارش یه دونه از موادی که لازم داشتم رفتم یه برش لیزری ببینم این مواد ندارن که ایشون گفتن شهر ما صحنه کلا نداره منی که همش یه قدم راه میرفتم خسته میشدم و همیشه با تاکسی میرفتم اون لحظه یه حسی به من گفت پیاده این مسیر و برو
و من در طی مسیر یهو چشمم افتاد به یه شیشه بری گفتم شما از این نوع قاب دارید برای این تابلو ایشون گفتن نه ولی یه گالری نقاشی هست چند متر پایین تر داره
رسیدم به گالری نقاشی(من عید این گالری رفته بودم دختر این اقا تو گالری بود و بهش در مورد کارم گفتم وعکس کارامو نشون دادم ایشون به من گفتن اینجا تو گالری ما هفت سین گرون نمیخرن مردم بیشتر ارزونه و ببر مغازه های دیگه)و من دیگه به این گالری نرفتم تا اون روزی که خدا گفت.وقتی رسیدم خود صاحب گالری بودش یه آقای فوق العاده مهربان و با شخصیت و خوش برخورد بود من عکس کارمو نشون دادم که از این قاب دارید و ایشون از من سوال کردند کارخودتونه و کلی از کارم تعریف کردن و به من گفتن آموزش هم میدید منم یه لحظه هنگ کردم من شاید نتونم و قوی نباشم گفتم نمیدونم ولی میتونم گفتن شما یه نمونه کار بیار بزار اینجا اگ کسی خواست من معرفی میکنم
بعد گفتن ما هر جمعه تو دربند میریم کارامونو میزاریم برای فروش که منم گفتم اتفاقا من تصمیم گرفتم برم کارهامو بزارم تو پارک ورودی شهر
همینو که گفتم ایشون به من گفتن نه کارهاتو بیار من میبرم دربند میفروشم چون اون چیزی که تو میگی حالت بساط داره و جالب نیست برای کار هنری
منم گفتم باشه کارهام اماده که شد حتما میارم.شماره منو هم گرفت
و من چقدر خوشحال شدم که ببین خدا چه راحت داره کارها رو انجام میده
قدم چهارم این بود من پولی نداشتم مواد رزین بخرم.چون از عید سفارشی نداشتم و اینکه من باورهای پولی فقیری داشتم و هرپولی بدستم میومد سریع هزینه میکردم دیگه پولی نداشتم
اینجا گفتم خدایا به من بگو چکار کنم من پول ندارم. چجوری سرمایه جور کنم که همون دوستم که عضو سایت هم هستش و این وسط کلی راهنمایم میکرد گفت برو از خانواده یا کسی بگیر و درخواست کردن و یاد بگیر .گفتم اخه من داداشام الان خودشون کلی قسط دارن نمیتونن به من پولی بدن گفت تو درخواست کن اگ هم ندن مهم نیست چون درخواست کردن رو یاد میگیری.حالا من تو درخواست کردن موردی نداشتم زیاد ینی 70 درصد بعضی جاها راحت درخواست میکردم
بعد به دوتاشون تماس گرفتم که دارید 3یا4 تومن به من بدید برای خرید مواد کارم که گفتن این ماه نداریم اما ماه بعد بهت میدیم گفتم موردی نیست
بعد گفتم خدایا تو بگو چکار کنم که اون لحظه گفتم بهتر از پسرخاله ام بگیرم چون من با پسرخاله ام راحت بودم و ایشون قبلا هرموقع پول لازم داشتم کمکم میکرد اما یه مدت که عروسی کرده بود دیگه من چیزی ازش نخواستم گفتم شاید الان عروسی کرده نداشته باشه
اما دیگه چون بهم گفته شد گفتم چشم و بهش پیام دادم که میتونی انقد پول بهم بدی اما من ندارم پسش بدم از قرض کردن هم خوشم نمیاد اگ میخای بده به عنوان کمک بده یا درصدی از کارم بهت میدم یا بعدا یه تابلویی چیزی بهت میدم موردی نداری ایشون گفتن نه من اصلا عشق کردم برای خودت پول بریزم به حساب بدون اینکه بهم برگردونی
خلاصه شماره کارت گرفت گفت تا اخرشب میریزم اما نریخت روز بعد هم گفت تا غروب میریزم که من منتظر بودم و ایشون نریخت تا شب گفتم اقا شاید اصلا لازم داره خودش و من چرا اصرار کنم حتما خداوند از راه بهتر برام پول جور میکنه و بهش پیام دادم اک نداری موردی نیست توام مثل داداشام من ناراحت نمیشم خودتو اذیت نکن
دیگه تصمیم گرفتم که برم مثل رزا از رستوران جایی شروع کنم
که همون لحظه باز یه ندای خیلی قوی هی به من میگفت برو اون چن تیکه طلا که داری بفروش
دیگه تصمیم گرفتم یه اتگشتر و دستبند داشتم برم تعویض کنم هم یه جفت گوشواره باهاش بخرم هم پول مواد کارم جور بشه(اینجا قشنگ خدا هدایت کرد طلاهامو تعویض کردم یه جفت گوشواره خریدم و یه انگشتر سبک تر حدود 4 تومن هم برای کارم کنار گذاشتم)
این وسط هم اون اقایی که گالری داشت هی به من پیام میداد چی شد نمونه کارهاتو بیار منم گفتم اماده نیست اماده شد میگم
رفتم مواد کارمو سفارش دادم اینجا من چن تیکه مولتی استایل ایه قرانی لازم داشتم که این پبجی که سفارش دادم گفت من اماده میکنم برات(البته همیشه من پیش این پیج سفارش داشتم دو روزه به دستم رسیده اما چون مولتی ها باید طراحی بشه طول میکشه نه انقد زیاد حداقل دوسه روز. خلاصه حدود یک ماه من منتظر این مولتی ها بودم اماده بشه نشد.اخرش تصمیم گرفتم بهش پیام دادم اقا من نمیخام جایی دیگه سفارش دادم چون کار باید ساده انجام بشه.
رفتم یه پیج دیگه مولتی خارجی سفارش دادم گرونتر بود اما خارجی بود وباکیفیت و سریع اماده میشد
اون اقای که گالری داشت هم دیگه ازش خبری نبود
حالا من طی این یک ماه رو عزت نفسم داشتم کار میکردم مواد من تو تیر ماه بدستم رسید و شروع کردم به تولید کارهام
در حین اینکه رو عزت نفسم کار میکردم تصمیم گرفتم برای سلامتی بیشتر باشگاه برم
چند روز از باشگاه رفتم گذشته بود یه لحظه یه ندایی گفت برو خوشنویسی با خودکار نسخ یاد بگیر.چون من این نوع خط دوست داشتم وقبلا ینی یکی دو سال پیش تصمیم کرفته بودم برم اما گفتم فعلا رو نقاشی خط یا کالیگرافی کار میکنم بعدا هدایت میشم به این خط هم
که رفتم از یه پیجی که کارش اموزش مجازی بود دوره اشو بخرم که یهو گفت دوره اش 600 تومن با تخفیف 350
گفتم نه الان من این مبلغ ندارم بعدا شرکت میکنم که همون لحظه باخواهرم صحبت کردم اینو گفتم که گفت راستی ببین اقای فلانی خوشنویسی معروفی تو شهرمون برای امیر حسین داره
اینو که گفت یهو بادم افتاد خواهرم چند وقت پیش یه اطلاعیه برام فرستاده بود که اداره ارشاد کلاس خوشنویسی برگزار میکنه که رفتم بنرشو پیدا کنم دیدم عه تو این کلاس خط نسخ هم اموزش دارن
من با یه شماره تماس گرفتم ایشون گفت من ریس انجمن خوشنویسان صحنه هستم 4 شنبه بیا برای ثبت نام البته ما نستعلیق اموزش میدیم اما باهم صحبت میکتیم
4 شنبه بعد باشگاه رفتم بااین ریس خوشنویسان صحبت کردم گفت که یه اقایی تو صحنه کارش نسخه اما فک نکنم برای یک نفر بیاد من اون لحظه میدونستم که برای من ایشون میاد گفتم ما درخواست میکنیم اگ اومد چه بهتر نیومد هم مهم نیست
(همین حین من به این اقای ریس گفتم من کار کالیگرافی هم انجام دادم ببین نمونه کارهامو البته رو بوم انجام ندادم و رو ورق گلاسه بوده.به خانونی اونجا بودن گفتن ببینم کارتونو همزمان که داشتم کارهای کالیگرافیمو نشون میدادم یهو عکس چن تا از کارهام تو اون قسمت گالریم بود که یهو خانوم گفت عه شما کار رزینید گفتم بله گفت اخه ما عید تو دربند غرفه داشتیم با یه خانومی اشنا شدم ایشون کارشون رزینه
بعد گفتن که ما غرفه گلیم بودیم اون خانوم رزین و چن تا غرفه دیگه .البته غرفه گلیم و رزین فروش نداشته چون مسافر کارهای ریز میبره و بقیه فروش داشتند.گفتم چجوری غرفه بهتون دادن گفت برو اداره میراث فرهنگی اونجا پیش فلان اقا ثبت نام کن برای عید گفتم اوکی
اینجا خدا چقدر قشنگ مسیر و برای من باز کرد چون من فقط به چیزی که میگفت عمل میکردم
روز اول یکم ترس داشتم اما همین که با اون اقایی که گالری داشت اشنا شدم ترسم ریخت و گفتم عه خدا چه راحت کارها رو انجام میده دیگه ترسی نداشتم و راحت قدم میزاشتم
روزبعد من رفتم اداره میراث درخواست بدم که اقای ریس اداره منو معرفی کرد به یه اقایی که تو کار چوب و رزین بود و کارگاه داشت(من نمبدونستم اصلا تو شهرمون کسی کار رزین انجام میده یا ن چون جایی ندیده بودم ازشون و من اولین نفرم اما خدا انقد قشنگ و قدم به قدم منو هدایت کرد با کسایی اشنا شدم راحت کارهامو انجام میدادن و فهمیدم 4 نفر تو شهرمون تو حیطه رزین بودن البته تو شاخه های مختلفش..
و اون اقایی که کار رزین داشت گفت برای غرفه ها من باهاتون تماس میگیرم حتی گفتن ما موادشم تا حدودی داریم و گفتن کارگاهشون فلان جا هستش
الله اکبر کارگاه ایشون تو محله ما بود
کارها به راحتی داشت پیش میرفت منم هیچ مقاومتی نداشتم و فقط عمل میکردم.
اقای ریس اداره میراث به من گفتن احتمالا برای اربعین ما کنار موکبها غرفه بزنیم خبر میکنم
در ضمن اینجا من با اقایی که کار نسخ هم انجام میداد تماس که گرفتم ایشون سریع گفتن بالاخره یه فرصت من میام
توی این مدت من چن تا تابلو وساعت تولید کردم که حدود یه 7.8 روزی مونده بود اربعین که رفتم کلاس خط
با اون خانوم که راهنمایم کرده بود دوست شده بودم
یه خانوم مهربان و با عاطفه و خوش برخورد و خانوم به تمام معنا بودن
و ازشون پرسیدم راستی اگ اطلاعیه دادن برای ثبت نام و درخواست غرفه به من اطلاع بده چون دیگه نزدیک اربعینه
که یهو ایشون گفتن دیشب اطلاعیه دادن شماره تو بده من برات پیامشو بفرستم گفتم سپاسکزارم
شب پیام اطلاعیه رو فرستادن که دیدم مهلت ثبت نام 23 مرداد بوده من 24 خبر دار شدم اون لحظه گفتم خدایا من نمیدونم من چیزی نمیفهمم من این کارو میخام و دوست دارم شرکت کنم تو این نمایشگاه اگ هم نشد من تسلیم توام مطمینم از جایی دیکه بهم میدی
بعد همون لحظه یاد اون اقایی که رزین انجام میداد افتادم گفتم باهاش تماس میگیرم چون کارهای ثبت نام غرفه رزین با ایشون بود.گفتم تماس میگیرم یا میشه یا ن.مهم نیست هرجی شد خیریتی توشه
تماس که گرفتم گفتم ظاهرا من از اطلاعیه خبر نداشتم که مهلتش تموم شده
که ایشون گفتن شما روز شنبه تشریف بیار اداره میراث خودمم میام و درخواست بده مهلتش تایک شنبه تمدید شده
گفتم الله اکبر چقد تو بزرگی
روز شنبه رفتم درخواست دادم و نشستم یکی دوتا نمونه کار 20 سانتی هم زدم گفتم میرم یا میفروشم یا نه مهم تجربه اس
این وسط همش نجوا بود همش ترس بود.اگه نشه چی خانواده چی میگن.مسخرت میکنن.اگ به درامد نرسی جی.هی باخودم و خدا صحبت میکردم خدایا تو با منی.تو همه چیزی .من با تمام ترسم پا تو این مسیر گذاشتم کمکم کن
تو کنارم باش
که همزمان شده بود فایلهای سفرنامه و من تعهد دادم هر روز کامنت بزارم که حس و حالم بهتر بشه
یهو چند روز مونده بود به شروغ غرفه ها قرار بود غرفه منو اون خانومی که عید غرفه رزین داشت باهم باشه من شمارشو گرفتم و باهاش تماس گرفتم که باهم باشیم و بهش گفتم من صندلی ندارم .میز هم ندارم.باید چه چیزایی باخودم بیارم.که ایشون گفتن شما هیچ نیار من خودم همه چی دارم ماشینم دارم هرروزی که همسرم خونه باشه مارو میرسونه
فقط شکرگزاری میکردم که چقد راحت همه چیز برای من اماده کردی
که این خانوم به من جمله ای گفت باعث شو تمام وجودمو ترس بگیره
ایشون گفت کارهای بزرگ همون تابلو و ساعت کسی نمیبره اینا کارهای کوچک میبرن ما عید ضرر کردیم اگه میتونی چن تا کار کوچک زیورآلات بزن گفتم الان دیگه پولی ندارم مهم نیست من میام تجربه کسب کنم اگ چیزی هم نفروختم مهم نیست
رفتم همین صحبت این خانوم رو با همون دوستم که تو سایت استاد هستش مطرح کردم که اینها ای حرفای منفی میگن
که یهو دوستم گفت باید تو از تجربه دیگران هم استفاده کنی این وسط.فک کن خودت مسافری ایا چیز درشت میخری
اصلا میتونی سوغاتی بزرگ با خودت ببری و بخری
چرا ذهنتو محدود میکنی به یه چیز و کار درشت
اینو که گفت انگار زیر پام خالی شد ینی یه جوری احساس کردم زمین زیر پامو خالی کرد و افتادم ته زمین
حسم و حالم بد شد.اصلا مغزم کار نمیکرد.اون لحظه گفتم باشه من الان پولی ندارم اما یکم پارافین دارم چن تا شمع درست میکنم ولی حسم بد بود
سعی کردم بخابم که خوابم نبرد همش تو ذهنم نجوا بود .ترس بود.ناراحتی بود .ساعت 4 قرار بود برم باشگاه حین اینکه خواستم اماده بشم برای باشگاه یه آیینه نگاه کردم .یهو شروع کردم گریه کردن باخدا
که خدایا تو رب منی.تو قدرت برتری.بزار بقیه بکن نمیشه تو بخای میشه.اصلا برام مهم نیست چی بشه.من نمیدونم من نمیفهمم.من تسلیم توام به هر خیری از سوی تو فقیرم تو کمکم کن تو دستمو بگیر.تو یی که تا اینجا منو اوردی بقیشم میاری.دیگه نمیترسم اگه خانواده ام مسخره کنن.یا بگن چیزی نفروختی.تو برام همه چی میشی.مهم نیست دیگه فقط کنارم باش.
اینارو میگفتم و اماده شدم رفتم باشگاه که تو مسیر باشگاه هم این صحبتها رو انجام میدادم.رسیدم باشگاه دیگه کلا یادم رفت چه اتفاقی افتاده .و من حسم بد بوده.
دیگه به آرامش رسیده بودم.برام چیزی مهم نبود.رها بودم .نگران نبودم
که شب یهو یه ایده به ذهنم رسید که چن نمونه کار کوچک 10 سانتی بزنم
سریع به اقایی کهcncانجام میدن پیام دادم که از صحنه کسی میاد شهرتون که من این ام دی اف بهش بدم برام برش بزنی که ایشون گفتن بله با این اقا هماهنک کن
(من هروقت ام دی اف برای کارم خواستم چون این اقا تو یه شهر دیگه است همیشه چوبهایی که اماده میکنه میده ام دی اف کارهای صحنه برام بیارن که من دیگه هزینه ماشین ندم برم تا شهر دیگه برای یه دونه ام دی اف)
تماس گرفتم گفتن فردا هرساعتی رفتم من میگم چوبو برام بیاری
خلاصه من چوبو دادم منتطر بودم که ایشون برام بیاره که گفتن مسیولcnc نبوده من چوبو گذاشتم اونجا که برات برش بزنن بعدا
(و اتفاق جالب دیگه افتاد این اقا چوبو که برش میزنن به شخصی میگه برای من ببره که یادشون میره و همون روز تو غرفه یه خانومی از تو غرفه ها همون کی منو با ماشین میرسوند گفت برام یه جا کلیدی بزن و من سریع به چوب دیگه 20 سانت سفارش دادم گفت اون اقا یادشون رفته دوتاشو باهم میدم یه اقایی دیگه
اینو تو پرانتز گفتم که خدا چجوری کارها رو ردیف میکنه و هدایت میکنه به راحتی و میانبر زدم اینجا.حالا ادامه ماجرا)
که از اداره تماس گرفتن که فردا باید غرفه ها رو تحویل بگیرید بیای اداره
اون خانوم که غرفه امون قرار بود باهم باشه روز بعدش با من تماس گرفت اومد دنبالم رفتیم وسایل بردیم برای غرفه ها
این خانوم هی غر زد که اینجا از شهر دوره من نمیتونم بیام من بخاطر ریس اداره میراث میخام بیام چون خیلی برام زحمت کشیده
و از این حرفا
اونجا که رفتیم سر گرفتن غرفه یکم ایشون یا یکی بحث کرد همسرش گفت بحث نکن بیا بریم
من بهش گفتم ببین به اینکه اولین غرفه باشی یا اخرین مهم نیست خدا انقد رزاقه که بالای کوه باشی روزیتو میده پس نگران نباش.چون من از خونه زدم بیرون گفتم خدایا بهترین غرفه رو برای ما در نظر بگیر و هر غرفه ای باشه همون بهترینه
خلاصه یه غرفه به ما دادن یکی به اخر مونده و چون برای اقایی که قرار بود نگهبانی غرفه ها رو بده جا نبود ایشون وسایلشو اورد تو غرفه ما شدیم 3 نفر تو یه غرفه
حالا این اقای نگهبان هم محل ما بود من نمیدونستم که روز بعد خانومش اومد شناختم
به اون خانوم هم غرفه ایم گفتم ببین اینجا بهترین غرفه اس چون این اقای نگهبانم تو غرفه ماهستش راحت از وسایلمون نگهبانی میده و نگران چیزی نیستیم .و خدا اینو برامون در نظر گرفته
روز بعد خواستم برم اولین روز شروع غرفه که با خانوم هم غرفه ایم تماس گرفتم ایشون گفتن من نمیام چون دیشب رفتم بنر سر در غرفه رو پیدا کنم از رو پله افتادم (اینجا خدا ادمی که هم مدار من نبود جدا کرد)
ولی دستی از خدا بود که کارهای منو انجام بده
این خانوم میز و صندلی و حتی رومیزی و گونی در غرفه و سیم مفتول و یه موکت برای داخل غرفه و همه وسایل خودش اورد.حتی بنر هم قرار بود بیاره و من هیچ چیزی باخودم نبردم و نداشتمم ببرم که ایشون گفتن نمیخاد چیزی بیاری من خودم میارم.و نمیخاد ماشین بگیری برای رفت و امد ما میرسونیمت.غذا هم که موکبها میدادن
الله اکبر وقتی به این چیزا فکر میکنم میگم من چقد به راحتی کارم پیش رفت.که هیچ کدام از اون کسایی که غرفه داشتن مثل من نبودن
چون یه خانوم بود کلی پوا کرایه آژانس داد ولی من به راحتی برام همه چی ردیف شد
چه کسی میتونه دلها رو نرم کنه برام جز خدا)
ایشون گفتن نمیان من گفتم باشه منم بخاطر اینکه تابلو هامو ببرم یه آژانس گرفتم رفتم وسایل چیدم داخل غرفه
قبل از رفتن به اونجا گفتم خدایا تو که تا اینجا منو به راحتی اوردی خودت ماشیننم جور کن که من کرایه ندم چون برام کرایه گرون نشینه
همین که سوار آژانس شدم به خدای احد و واحد اون خانوم با من تماس گرفت گفت خانوم کاکاوند بجای من یه خانوم دیگه میاد بهش گفتم برای رفت و امد خانوم کاکاوندم با خودتون بیارین و ببرین ماشین نداره
وقتی اینو گفت فقط من شکرگزاری میکردم
و ایمانم قوی تر میشد
غرفه کناری من یه خانوم اقا بودن باهم کار میکردن کارشون خراطی بود و کارهای چوبی درست میکرد کلی کار قشنگ داشت
با این خانوم و اقا دوست شدم
چقد رابطه قشنگی با هم داشتن.با بچه هاشون داشتن.مهربان و آروم و صبور.اهل هیچ غیبت و قضاوتی نبودن
ناخوداگاه به قانون عمل میکردن و من لذت میبردم
نزدیک نهار شد ما نهار که خوردیم نوشیدنی دوغ خنگ بهمون دادن.تو غرفه ای اون خانوم اقای خراط بودن
یه اقا پسر 20وچند ساله اومد به اسم پارسا که یه اقایی 16و17 سالم باهاش بود اومدن نوشیدنی و یخ و سوغات کرمانشاه میخاستن بفروشن و اینها میز و گذاشته بودن جلو خودشون نشسته بودن نوشیدنیها رو عقب گذاشته بودن همشم میگفت چرا نمیان بخرنمنم که شخصیتم اینه کلا زود ارتباط میگیرم گفتم اقا پارسا شما خودتون جلو میز نشستین نوشیدنیهات ته غرفه گذاشتید انتطار دارید کسی بیاد بخره.بابا داد بزن نوشیدنی سرد .گفتش وای من این کار و نمیکنم .زشته.منو همون خانوم خراط گفتیم باشه به حالت شوخی هرکی میومد میگفتیم نوشیدنی سرد بیا ببر.یهو دیدم نیم ساعت بعد پارسا خودش داد میزد نوشیدنی سرد
وای فقط میخندیدیمگفتم دیدی چجور راه افتادی .یاد گرفتی
بخدا انقد سرش شلوغ شد که نگو
بعد نهار که دادن کنارش دوغم دادن من به شوخی به اون پسری که کنار پارسا بود گفتم برو دوتا دوغ دیگه بیار که ایشون برگشت دیدم 4 تا دوغ اورد دوتا به غرفه ما داد دوتا به اون خانوم و اقای خراطگفتم اقا من نمیتونم بخورم سیرم شوخی کردم.رفتم دوغ گذاشتم داخل نوشیدنیهای پارسا که یهو خانومی اومد گفت اقا ما اون دوغها رو میخایم هممال من هم اون خانوم خراط
پارسا اومد بگه اینها فروشی نیست منم یه لحظه اشاره کردم بده بفروش بیخیالمن که پولشو ندادم اما خدا روزیمو داد و این شد اولین فروش من خندمون فضا رو گرفته بود
که اقایی که نگهبان بود و هم غرفه ای من بود دوتا نوشابه خرید یکیشو داد من گفتم من نمبخورم نمیتونم گفت بعدا بخورش پولشم نگرفت ازمن
و من رفتم نوشابع رو به پارسا دادم گفتم بعدا میام میبرمش.
بعد یه ساعت رفتم گفتم پارسا نوشابه امو بده گفت مگه نوشابه به من دادی گفتم خسته نباشی مگه نزاشتم اینجا سرد بشه گفت فروختمشو 10 تومن دیگه بهم داد ینی شد 30 تومن بدون اینکه من چیزی بخرم 30 تومن سود کردمفقط به حرکات و حرفای خودمون میخندیدم و لذت میردیم
ینی من برای اون 30 تومن کلی ذوق کردم و گفتم خدا روزیمو داده و خوشحال شدم
قانون میگه برای هرچیزی حست خوب باشه و شاد باشی اتفاق خوب برات میفته و استاد میگه برای چیز کوچک خوشحال باشی ذوق کنی خدا چیزهای بزرگ و میاره تو زندکیت
ینی هرچیزی رو تحسین کنی و توجه کنی به زیبایها و چیزهای ببشتر و بزرگتر هدایت میشی.البته من واقعا ناخوداگاه کلا شخصیتم اینه برای هرچیز کوچک ذوق میکنم
که من همون بعدظهر یه دیوارکوب فروختم
چیزی که میگفتن کارهای من بزرگه و مسافرها چیز کوچک میخرن اما من فروختم .خدا برای من مشتری شد.خدایا شکرت
خلاصه
که یهو اون خانومی که قرار بود به جای دوستم بیاد تو غرفه اومد دیدم ایشون چهره اشون اشناست.همسرشم یه نقره فروش معرف تو شهرمونه.من باهاشون دوست شدم
وای خدا من این خانوم فامیلیش سیمانی بود بخدا قسم یه خانوم شایسته دیگه بود که من دیدم
ایشون تا اومدن سریع یه رومیزی خوشگل رو میز انداختن دوتا گلدون داخل اب خوشگل رو میز گذاشتن وسایل منو مرتب با نظم چیدن.وسایل خودشو مرتب چیدن.گونی دور غرفه رو مرتب کردن.همسر ایشون نشسته بودن و من فقط این خانوم نگاه میکردم یاد خانوم شایسته میفتادم.این خانوم سیمانی اصلا درخواستی از همسرش نکرد که بیا کمک کن بیا اینو توانجام بده من یه زنم نمیتونم
بدون اینکه بگه دقیقا مثل خانوم شایسته همه کارها رو خودشون انجام دادن و من فقط لذت میبردم و خوشحال بودم که خدا الگوی واقعی برای من اورد و باهاش هم غرفه ای شدم
خانواده ای بودن فوق العاده اروم.روابط زیبا با بچه هاش .مهربان.مستقل.تمیز و مرتب و منظم.خلاق.زرنگ
من همون لحظه به همسرش گفتم ماشالا برای خانوم سیمانی چقد قشنگ بدون اینکه به کسی بگه اینجا رو مرتب کرد چقد منظم چقد تمیز.سریع همسرش گفت این کلا تو خونشه بسیار خلاقه.اصلا به کسی نمیگه خودش انجام میده
و یاد استاد افتادم میگفت خانوم شایسته این رفتارها تو ذاتشه تو خونشه تو شخصیتشه و خودش انجام میده
بعد این خانواده اهل هیج غیبت و قضاوتی نبودنکاملا باخودشون در صلح بودن
چقدر منو دوست داشتن و ازم تعریف مبکردند
این خانوم سیمانی انقد محو تماشای کارهای من شده بود تند تند ازشون عکس مینداخت گفت بزارم تو کانال خودمون
گفتم کانال چیه .گفت که ادمین یکی از کانالهای شهر صحنه ام
الله اکبر این خانوم بدون اینکه من بهش بگم گفت آموزشم میدی گفتم اگ کسی باشه بله.
رفت عکس کارهای منو گذاشتن داخل کانال و کارمو تبلیغ کردن.همون لحظه که داشت تبلیغ کارمو میکرد یهو گفت ما برای تبلیغ 100 هزار مبگیریم اما من برای شما رایگان گذاشتم چون دوستمی
بعد من گفتم اره خبر دارم چون چندماه پیش رفتم از ادمین کانال پرسیدم یه اقایی بوده گفته 100 تومن هزینه داره و من گفتم نمیخام
گفت منو اون اقا باهم ادمینیم
همینو که گفتم گفت ببین خدا چجور برات رایگان انجامش داد
خدایاشکرت واقعا
هرلحظه ایمانم بیشتر میشد.روز اول من پر از شادی و حال خوب و خوشحالی و تبلیغ کارم بود
حتی هرکسی میومد میپرسید این فرصت پیش اومده بود من شماره تماس و آیدی تلگزاممو میدادم و کار خودمو بدون یک ریال تبلیغ میکردم
خدا خیلی راحت هم دستانشو برام فرستاد برای تبلیغ
که همون شب دونفر از طریق همون کانال شهرمون
اومدن شرایط اموزشو پرسبدن.درسته شرکت نکردن اما من حتی مکانی برای اموزش نداشتم.گفتم مکانشو پیدا میکنم.و روز بعد یادم اومد خانومی که قرار بود هم غرفه ای من بشه و نشد خورده بود زمین
ایشون با کسی شریکی کارگاه داره اجاره میدهند
من باایشون تماس گرفتم اگ کسی برای آموزش خواست میتونم بیام کارگاهتون گفت بله گفتم یه مقدار هم اجاره میدم گفت باشه مشکلی نیست
که اینم حل شد
یهو ابنو بادوستم که تو سایته مطرح کردم گفت امورش مجازی هم شروع کن گفتم بعد پایان غرفه شروع به ضبط میکنم امیدخدا
مطمینم در این راه کمکم میکنه
من تویه یه تکنیک از همین رزین خیلی قوی هستم گفتم این تکنیک به عنوان تک تکنیک فعلا اموزش میدم بعدا هدایت میشم به تکنینهای دیگه
روز اول قشنگ ترین روز زندگیم بود همه چی راحت برام پیش رفت
روز بعد بعدظهرش یکی از دخترخانومهای که خادم بودن و به موکبها کمک میکردن
بعد پایان کارشون اومده بود غرفه ها رو بگرده که ببینه چیا دارن که این خانوم هدابت شد غرفه من .البته من قبلا تو طرحهای هجرت میدیمش و میشناختمش
پرسبد عه کار رزین انجام میدی من عاشفشم.بعد یهو شروع کرد حرف زدن از ترسهاش و از اینکه داره رو شخصیتش کار میکنه.همینو که گفت من ایه هایی از داستانهای ابراهیم و موسی روگفتم
این خانوم فقط میپرسبد و من صحبت میکردم و قانون برای خودم تکرار میکردم اصلا برام مهم تبود ایشون تغیبر کنه یا ن برای خودم تکرار میشد و حسم خوب میشد صخبت میکزدم.مثال میزدم ار خدا میگفتم.از اینکه تو این مسیر چطور دلها رو برای من نرم کرد .ازاینکه مسیر و کارها رو برای من راحت انجام داد.ار اینکه مشتری شد برای من.از اینکه آرامش شد برای من.از اینکه من هیچ وسیله ای نداشتم اما خدا برام تو این مسیر وسیله شد.ماشین رفت و امدم شد. دوستان خوب.ادمهای خوب شد تو زندگیم
الگوهای واقعی اورد تو زندگیم.باورهامو قوی تر کرد
این خانوم فقط گوش میداد و اشتیاقش بیشتر میشد.و حتی خانومی که خراط بود همون حرفای منو تایید میکرد و میگفت همش خداست.همع چیز خداست
همه چیز دست اونه.اون قدرت برتره.و ناخوداگاه طبق باورهاش بدون اینکه تو مسبر قانون جذب باشه صحبت میکرد در مورد قانون و عملی شدن کارهاش
بعد چند ساعت که این خانوم از پیش ما رفتن
اقای هم غرفه ای من گفت من حرفاتونو گوش ندادم اما شده بودی مشاور.گفنم من مشاوره نمیدادم این خانوم سوال پرسبد من جوابشو طبق باورهام در مورد خدا دادم.گفت چطور تو این همه غرفه اومد پیش تو این برای مشاوره.گفتم کار خداست .خدا هدایتش کرده.و این اقا اصلا هنگ کرده بود که چرا تو این همه ادم نزد من اومد
روز بعدش باز این خانوم اومد همش میگفت برام بگو .سوال میپرسبد و میگفت.منو اون خانوم خراط هم جوابشو میدادیم.
داستان حضرت ابراهیم دوباره گفتم
یهو برگشت گفت ایمان به خدا داشتن به این نیست که حتما مذهبی باشی یا نباشی
من وجود خدا را توی این غرفه پیش شما تو همین غرفه حس کردم
خدا همین جاست بخدا قسم
ن داخل اون موکبها اونجا خدا نیست .اونجا همش ریا وجود داره
الله اکبر وقتی اینو گفت بدنم سیخ سیخ شد.ایمانم قوی تر شد راهم درسته.و حسم عالی تر
انقد لحظات قشنگ و آرامشی من تو این غرفه ها داشتم در عمرم نداشتم.انقد حس و حالمون خوب بود میگفتیم و میخندیدیم .نگران مشتری نبودم.همین تجربه ها برای من کافی بود .
همین ارتباطهای قشنگ
همین ثروت و نعمت هایی که میدیم و ماشبنهای 10 میلیازدی گرون قیمت
همین تراول و اسکناسهای دست و جیب مردم.
انقد خرید میکردن از غرفه ها باورهام قوی تر میشد.
و اینگونه خدا برای من خدا شد و من فهمیدم همش حس و حال خوب و آرامش و توکل و ایمان به خدا هستش
تازه وقتی که من تو غرفه ها بودم یکی از اقوام دور پدرم بعد از چند سال میاد خونمون و میگه اومدم یه مقدار پول کادو بدم آزاده
اینو کی اورد جز خدا.من کرایه برگشت وسایلمو با همون خانوم سیمانی که رفتارش شبیه خانوم شایسته بود شریکی از پولی که این فامیلمون بهم داده بود پرداخت کردم نه پول خودم اونم یه مبلغ کم چون کسی که وسایلمونو بار زد اشنامون بود و کرایه کمی گرفت ازمون
امروزاخرین روز غرفه ها بود و ما وسایلو اوردیم
و غرفه ها تموم شد و تحویل دادیم
ما نمیدونستیم امروز اخرین روزهه چون به ما گفته بودن فردا هستش و من ازخدا خواستم این دوسه تا کار باقیمانده منو بفروش برسونه(چون من کمترین نمونه کار تو غرفه ها داشتم یه جورایی کارهای من بزرگ بود دوتا تابلو .دوتا ساعت.3 تا جاکلیدی که دوتاش قبلا درست کرده بودم و داشتم و 5 تا دیوارکوب 20 سانتی که بجز تابلوها و یه دونه ساعت همه رو فروختم.خدا مشتری شد برام
هرچند اگ هم نمیفروختم مهم نبود برام چون این تجربه های لذت بخش کافی بود
و من از چیزی که داشتم شروع کردم نگفتم کارم کمه گفتم مهم نیست.خدا روزی منم داد این وسط
تمام کسایی که اونجا غرفه داشتن بالای 20 میلیون سرمایه کارشون بود اما من 3وخورده بود همش
ولی شروع کردم با توکل الله
به قول اقای زرگوشی این دوره کارورزی من بود
تو همون غرفه اعلام کردند برای نمایشگاه بین المللی اصفهان که چون باید پول پرداخت میکردی و من فعلا نمیتونستم گفتم بعدا در زمانش شرکت میکنم
که دو روز پیش اعلام کردند برای نمایشگاه بین المللی زنجان رایگان هستش و اسکان هم میدن
منم از خدا خواستم من نمیدونم چجوری ولی من ارزوم بود تو نمایشگاه شرکت کنم و تو خواسته هام بود.
تو زمستون تو خواسته هام نوشته بود شرکت در نمایشگاه چون اون زمان تو اینستا پر بود و هزینه داشت به خدا گفتم در زمانش منو هدایت میکنی
که الان به لطف خدا این فرصت پیش اومده
انشالله بتونم شرکت کنم
تازه تابلوهامو اماده شده دارم برای نمایشگاه زنجان به امید خدا
باز امشب خدا از راهی که به ذهنم نمیرسید روزی منو داد
پسرخاله اینام بهد از چن سال اومدن خونمون و کلی پول به من کادو دادن.ولی خیلی خوشحال شدم
تازه راهایی دیگه باز شد برام
چقدر از من تعریف کردن هم پسرخاله اینام هم تمام کسایی که اونجا تو غرفه ها باهاشون دوست شدم.
درامد من فعلا 4 برابر شده تو این یک هفته فقط که ادامه داره
انقد دستهای خدا اومدن برای من تبلیغ کردند.کلی ایده دادن.کلی شمارمو دادم برای تبلیغ از شهرهای مختلف منم چیزی نمیگفتم ها خودشون میگفتن بده
مثلا یه اقایی بود شمالی بود گفت من کانال ایتا دارم با تولید کننده ها همکاری میکنم ایتا نصب کردی شما رو اد میکنم
و امروز خدا به من گفت ایتا نصب کنم و این کارو انجام دادم دیگه به بقیش کاری ندارم چی میشه فقط من قدم برمیدارم و سمت خودمو انجام میدم بقیش دست خداست
یا خانومی بود میخاست سفارش بده یزدی بود شمارمو گرفت گفت تو یزد شعبه ندارید که اینم یه ایده ای بود برای بعدا گفتم در زمانش اونم میزنم
چقدر روابطم عالی ترشد
خدایا صدهزار مرتبه شکرت
میدونم کامنتم طولانی شد اما گفتم از نتایجم توی این 3 ماه بگم
و مطمینم خدا نتایج بیشتری هم وارد زندگیم میکنه اگ ادامه بدم
استاد عزبزم و مریم خانوم
و همه دوستای خوبم شما عزیزترین دوستان من هستید و من خدا را بابت وجود شما تو زندگیم بارها سپاسگزارم
دوستون دارم
سلام به اقا محسن عزیز
کامنت خیلی زیبا بود
اونجایی که آیه در مورد عشق و مودت را نوشته بودی و معنیشو خداوند بهت داد
وقتی گفتی منم همسری و رابطه اس میخام شبیه خانوم شایسته و استاد و انشالله وارد زندگیم میشه ناخوداگاه لبخند رو لبم اومد
انشالله در زمان و مکان مناسب به همچین رابطه و همسری هدایت میشی و میای از نتایجت میگی
سپاسگزارم برای وجودت آقا محسن عزیز
دوست دارم
در پناه الله باشی
سلام به زوج این سایت بهشتی
سید حافظ عزیزو عاشق و وجیهه بانوی مهربان
وقتی کامنت وجیهه خانوم رو خوندم اومدم در جوابش کامنت بنویسم یهو گفتم بزار ببینم چه کسی برای بانوی عزیز کامنت گزاشته.
وقتی کامنت سراسر عشقتو خوندم یاد عاشقانه های شاملو برای همسرش افتادم
چقدر زیبا عشق رو توصیف کردی
چقدر زیبا از کنترل ذهنت گفتی
کل وجودم عشق شد
چقدر تحسینتون میکنم این عشق پاک و الهی را
دلم این عشق رو خواست
هرچند صادقانه اعتراف کنم وقتی عشقت رو دریافت کردم یاد عاشقانه های خودمو و عشقم(پارتنرقدیمم)افتادم
وچقدر یه لحظه دلم تنگش شد
شایدم هنوز من بهش وایستگی دارم که هیج وقت خاطرات قشنگش از یادم نرفته
و الان از خدا هستم عشقی همچون شما نصیبم کنه
خدایا شکرت برای زندکی قشنگ و رویایتون
برای تقوا و پاکی دلت
امیدوارم در پناه الله مهربان سالیان سال عشقتون پایدار و زیباتر بشه
دوستون دارم
سلام بر شیرخدا
اقا 15 کامنت خداقوتت بده
هن یسه اویشن شیرخدا وپترکورد شکانی ها
دمت گرم
خداراشکر به جای زیبا و خلوتی هدایت شدی
به قول شما توجه به زیبایها شمارو به زیبایهای بیشتر هدایت میکنه
این قانون خیلی مهمه و استاد هم از این قانون در ایران استفاده کرد که الان به چنین زیبایهایی هدایت میشوند
درست گفتی ایران به زیبایی کم نداره حتی زیباتراز امریکاست اگ نگاه کنی اما فرهنگشون سطح پایین هستش و دلیل پیشرفت نکردنش همبن کمبود فرهنگه
چیزی که از بچگی به ما یاد ندادن.کاش به جای مرگ بر امریکا یادمون مبدادن از بجگی که شهرما خانه ماست.که اگر دستشویی عمومی استفاده میکنی درست و تمیز نگه داری کن
اگ کوه و دشت میری و جنگل و دریا درست و تمیز ازش نگهداری کن
هرکدام ازما ایرانیها بجای تمرکز بر اینکه خودمون مسیول زندکی خودمون هستیم نه کسی دیگه
مسیولیت به گردن دولت نمینداختبم و کشورمون رو اباد میکردیم از لحاظ تمیزی و زیبایی
نه اینکه بگیم به من ربطی نداره من اشغال میریزم مامور شهرداری میاد جمع میکنه
افسوس خوردن هم فایده نداره
ولی خداراشکر ما تو این سایت یادگرفتیم توجه خودمون رو زیبایها بزاریم و مسیولیت زندگیمونو بپذیریم تا خدا مارو هدایت کنه به زیبایها و تمیزیهای بیشتر طبق قانون بدون تغییر خداوند
سپاسگزارم گفتی داداش عزیزم
راستی درمورد نتایجم یه داستان طولانی گفتم تو همین قسمتدوست داشتی مطالعه اش کن .هرچند من بلد نیستم مثل بقیه قشنگ بنویسم هرچه که دلم گفت به صورت ساده نوشتم چون برام مهم نیست چجوری بنویسم مهم اون حسمه که بیان میکنم
دوست درم برای عزبزم
سلام به نسریت گیان عزیز
خویشک نازارم
کامنت بسیار زیبا و تحسین برانگیز بود
مخصوصا اون قسمتی که راجب به پوشش اون خانومهای محجبه گفتی تو امریکا که مردمشون همه رو فارغ از پوشش و مذهب به عنوان یه انسان نگاه میکنن و قضاوتش نمیکنن
چقدر این تو ماها بد جا افتاده خود من الان دارم رو این قضیه خیلی تمرکز میکنم که هرکسی رو فارغ از پوشش و حجابش نگاه کنم هرچند شاید 2درصد خوب شدم و خیلی جا دارم
اما تو همون سفر کاری که بودم داخل نمایشگاه یه خانومی بود غرفه داشت من میشناختمش بسیار محجبه بود ظاهرا
رفتارش من کاری ندارم که اصلا چجور شخصیتی داره ولی کلا یه دختر زرنگ و سرزبان داره
وقتی منو دید گفت با کی میای و میری برای خونه و اینجا
گفتم من هم غرفه ایم یه خانوم اقایی بسیار باشخصیتن شبها منو میرسونند دم خونه و روزها هم این خانوم و اقایی که غرفه اشون کنار غرفه ماست میاره چون هم غرفه ایم روزها نمیاد
گفت منم با خودتون ببرید کرایه ماشین زیاد ندم گفتم من کاره ای نیستم به خودش بگو جا نداره دختر و پسرشم باهاش میان اخه
بعد شب اومد به هم غرفه ایمگفت منم با خودتون ببرید ایشون اول گفتن جا نداریم .البته بگم جای یه نفر و داشت اما خوشش نیومد این خانوم باهاش باشه بعد دید تنهاست گفت اشکال نداره امشب میرسونیمت
روز بعدش اومد گفت دیگه اون خانوم نمیرسونم گفتم چرا گفت از ادمهایی دو رو بدم میاد
خوشم از رفتارش نمیاد
ولی شمارو خیلی دوست دارم تو دل میشینی و بی شیله پیله ایی
منم چیزی نگفتم
الان که اینو گفتی یاد این خانوم افتادم که واقعا چرا ما ادمها رو قضاوت میکنیم منم بارها خودم این خانوم رو قضاوت کردم
اگه بخایم خداگونه رفتار کنیم خدا که کسیو قضاوت نمیکنه
ببین ایمان مردم امریکا رو با ایمان ما
افسوس
انشالله بتونم خداگونه تو تمام موارد رفتار کنم و کنیم
سپاسگزارم که این مورد رو یاداوری کردی عزیز دلم
دوست درم
سلام به سمانه عزیزم
اقا چقدر دلم تنگتون شده بود
چون به قول اسدله در حال کاراموزی و تجربه و سفر کاریم بودم وقت نداشتم کامنت بنویسم ولی دلم پیش شما بود و همش قانونو تکرار میکردم برای خودم و عملی انجام میدادم و کلی حس و حالم عالی بود
احساس میکردم به منبع وصل وصلم چون هرجیزی میخاستم بخاطر حال خوبم خدا اجابت میکرد و قشنگ ترین لحظات داشتم خدایا شکرت
سپاسگزارم سمانه جان که برامون نوشتی
خیلی قشنگ نکات مهم و زیبایها رو با نگاه ریز بین دقت کرده بودی و برای ما هم نوشتی
انگار دوباره فایلو دبدم
سپاسگزار وجودتم عزیزم
خیلی دوست دارم
سلام به سمانه عزیزم
من دیشب برات کامنت گذاشتم اما نمیدونم چرا پاک شده حتی دیدم یا شایدم خطای دید بوده که تایید شد اما به هرحال حکمتی داشته حتما
گفتم امروز دوباره بنویسم برات
چقدر دلم براتون تنگ شده بود این 7یا8 روزی که نبودم
نتونستم کامنت بنویسم ولی گاهی میخوندم کامنتها رو
یه جورایی عادت کردیم به این سایت
چون تو همون سفر یا تجربه کاری به قول اسداله کاورزی بودمنتونستم کامنت بنویسم ولی
خیلی تجربیات قشنگی کسب کردم همه رو تو کامنت نوشتم
سپاسگزارم که کامنت نوشتی خیلی نکات مهمی توش بود
مخصوصا این تیکه از کامنتت
سعی کنیم لحظاتِ بیشتری از روز رو در حسِ خوب داشتن، سپری کنیم.
احساس خوب هم از توجه به زیبایی ها میاد…
از سپاس گزاری میاد…
از کنترل ذهن میاد…
از اینکه طوری به هر چیزی فکر کنیم (غالباً نه یکی دو بار فقط) که بهمون حسِ خوب بده، آرامش بده، آسانی بده، لذت و شادی و شیرینی بده
بازم ازت ممنونم که نوشتی
خیلی دوست دارم
سلام پوریا جان
پوریای عزیز
کامنت خیلی قشنگ بود لذت بردم.
خداهدایتم کرد به سمت کامنتت باور کن
چون داشتم کامنت سمانه صوفی رو میخوندم تو یه صفحه دیگه از صفحه که اومدم بیرون گفتم خدایا خودت هدایتم کن به یه صفحه دیگه
یهو دستم رفت رو این صفحه 7 و اولین کامنت شما بود خوندم.فهمیدم خدا خودش بلده کجا ببره
دمت گرم پسر
وقتی گفتی این روزها قشنگ ترینها و آرامش ترین روزهای زندگیمه چون قبلا ادم نامناسبی بودم و الان دارم همون مکانها که یاداوری بشه چی بودم و چی شدم
یادداستانی افتادم (این نیز بگذرد)دوست داشتم اینجا بنویسمش
بزرگی در عالم خواب دید که کسی به او میگوید: فردا به فلان حمام برو و کار روزانه حمامی را از نزدیک نظاره کن.
دو شب این خواب را دید و توجه نکرد ولی فردای شب سوم که خواب دید به آن حمام مراجعه کرد دید حمامی با زحمت زیاد و در هوای گرم از فاصله دور برای گرم کردن آب حمام هیزم می آورد و استراحت را بر خود حرام کرده است.
به نزدیک حمامی رفت و گفت: کار بسیار سختی داری، در هوای گرم هیزم ها را از مسافت دوری می آوری و…
حمامی گفت: این نیز بگذرد.
یکسال گذشت برای بار دوم همان خواب را دید و دو باره به همان حمام مراجعه کرد. دید آن مرد شغلش عوض شده و در داخل حمام از مشتریها پول میگیرد.
مرد وارد حمام شد و گفت: یک سال پیش که آمدم کار بسیار سختی داشتی ولی اکنون کار راحت تری داری، حمامی گفت: این نیز بگذرد.
دو سال بعد هم خواب دید. این بار زودتر به محل حمام رفت ولی مرد حمامی را ندید. وقتی جویا شد گفتند: او دیگر حمامی نیست در بازار تیمچهای (پاساژی) دارد و یکی از معتمدین بزرگ است.
به بازار رفت و آن مرد را دید گفت: خدا را شکر که تا چندی پیش حمامی بودی ولی اکنون میبینم معتمد بازار و صاحب تیمچهای شدهای.
حمامی گفت: این نیز بگذرد.
مرد تعجب کرد گفت: دوست من، کار و موقعیت خوبی داری چرا بگذرد؟
چندی که گذشت این بار خود به دیدن بازاری رفت ولی او آن جا نبود.
مردم گفتند: پادشاه فرد مورد اعتمادی را برای خزانه داری خود میخواسته ولی بهتر از این مرد کسی را پیدا نکرد و او در مدتی کم از نزدیکترین وزیر پادشاه شد و چون پادشاه او را امین میدانست وصیت کرد که پس از مرگش او را جانشینش قرار دهند. کمی بعد از وصیت، پادشاه فوت کرد اکنون او پادشاه است
مرد به کاخ پادشاهی رفت و از نزدیک شاهد کارهای حمامی قبلی و پادشاه فعلی بود. جلو رفت خود را معرفی کرد و گفت: خدا را شکر که تو را در مقام بلند پادشاهی میبینم پادشاه فعلی و حمامی قبلی. گفت: این نیز بگذرد.
مرد شگفت زده شد و گفت: از مقام پادشاهی بالاتر چه میخواهی که باید بگذرد؟
ولی مرد سفر بعدی که به دربار پادشاهی مراجعه کرد گفتند: پادشاه مرده است ناراحت شد به گورستان رفت تا عرض ادبی کرده باشد.
مشاهده کرد بر روی سنگ قبری که در زمان حیاتش آماده نموده حک کرده و نوشته است این نیز بگذرد.
هم موسم بهــار طرب خیـز بگــذرد
هم فصــل ناملایم پاییــز بگــــذرد
گر نا ملایمی به تــو کـرد از قضــا
خود را مساز رنجه که این نیز بگذرد.
یه تیکه دیگه از کامنت توجهمو جلب کرد این بود که
تو نیازی به تایید و تکذیب کسی نداری ،و نیازی نیس خودت هم روش و سبک کسی رو تایید و تکذیب کنی
این قانونو یادم رفته بود و ممنون که با اوردنش تو این کامنت باعث یاداوری من شد
من یاد بگیرم قضاوت نکنم
یاد بگیریم نیاز نیست کسی تایید و تکذیبم کنه و خودمم هم کسی رو تایید و تکذیب کنم
چقدر من همه رو تایید و تکذیب میککم البته یه مقدار کم شده اما بازم وقتی فراموش میکنم هست
بایدزیاد کار کنم رو این مورد
سپاسگزارم برای وجودت عزیزم
که باعث شدی قانون برام دوباره یاداوری بشه
خیلی دوست دارم اقا پوریای عزیز
در پناه الله باشی
غرق آرامش و شادی بی نهایت
سلام به ابراهیم عزیزو توحیدی
داستان هدایتت رو خوندم و کلی لذت بردم و خداراشکر رابطه فوق العاده ای با همسر و فرزندان و خانواده ات داری
خداراشکر به درامدکه میخای رسیدی و خدا خودش به ثروت بی نهایت هم تو رو میرسونه
سپاسگزارم که برام نوشتی
و سپاسگزارم بخاطر باورهای قشنگی که درمورد خدا و مشتریهای فراوان و لیاقت بهم دادی
سپاسگزارم ازت
در پناه الله باشی برادر عزیزم
خیلی دوست دارم
خداوند شمارو به ثروت بی نهایت و آزادی زمانی ومالی و مکانی هدایت کنه
امین یا رب العالمین
سلام به برای عزیزم
هرجایی هیت انشالله دلت شاد بو و لویت خنه
ولیت خوش بگذره و جی منی بپره نام آوه شنا بکه
یه دسه مله قشنگه بچو مه که بلد نیم ولی دیاره خوت استادی
سپاسگزارم که برام نوشتی
ممنونم بخاطر تحسبن کردنات
قطعا که این مسیر بهترین مسیره و خیلی راضیم و برام لذت بخشه
انشالله نتایج بزرگ هم برای هممون میاد به امید الله
باورهام خیلی قوی تر شده
در امان خدا بویت خوتو و خانواده عزیزت