سفر به دور آمریکا | قسمت ۹

این سفر برای من‌، فقط سفر به دل طبیعت یا دیدن مکان‌های جدید و دنیاهای جدید نیست‌، بلکه سفری عمیق‌تر‌ و معنوی‌تر در درونم در حال وقوع است‌ که‌، به من مهارت حضور در لحظه را می‌آموزد و مفهومی تازه درباره «زندگی پر زرق و برق» می‌سازد. زندگی‌ای که « تجمّل» را احساس خوبی تعیین می‌کند که خودم تجربه می‌کنم‌، نه تأیید‌ شدن توسط آدمهای دیگر.

سفر معلمی است که در هر لحظه به من یادآور می‌شود که «دست از به تعویق انداختن احساس خوب و موکول کردن آن به آینده‌ای نامعلوم بردارم»، تا سخاوت و برکت‌های بیشتری را در هر لحظه دریافت کنم.

تا بتوانم بیش از اینها خودم باشم و به این شکل‌، بی‌ خیالِ تراروزی نامرئی‌ بشوم که مدام با آن‌، میزان کیفیت یا وسعت اتفاقات را می‌سنجم تا‌ فقط زمانی شاد باشم و احساس خوبی داشته باشم که‌، فلان خواسته‌‌ی چشم گیر و دهان پرکن‌، محقق شده باشد.

سرتاسر این سفر برایم یک معجزه‌ی ناب است که «زندگی» در لحظه لحظه‌اش رخ می‌دهد. زیبایی و عشق در گوشه‌گوشه‌اش هویداست و برکت از در و دیوارش می‌بارد.

اگر بیشتر با خودم در صلح قرار بگیرم‌، اگر بتوانم این ذهن نجواگر را خاموش کنم‌، اگر پشتکار حیرت‌انگیزش در استخراج نکات منفی حتی از دل زیباترین لحظات را‌‌، صرفِ کشف نکات مثبت و زیبایی‌های هر لحظه نمایم‌، فقط خدا می‌داند که چقدر زیبایی پیدا کنم‌، چقدر عشق دریافت کنم‌ و به چه مسیرهایی هدایت شوم که الان هیچ ایده‌ای برایشان ندارم.

منتظر خواندن نظرات زیبای شما هستیم.

سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا

توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

576 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «ابراهیم خسروی» در این صفحه: 1
  1. -
    ابراهیم خسروی گفته:
    مدت عضویت: 1403 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام به روی ماهه ابراهیم عزیز و خانم فرهادی گل،بابت زحمتهایی که برای این سایت الهی میکشن،از قلبم ازتون ممنونم و الهی خیر این احساس به زندگیتون برگرده.

    سلام به روی ماهه استاد عباسمنش عزیزم و خانم شایسته ی نازنین.

    سلام به روی ماااهه تک تکه اونایی که سفرنامه دنبال میکنن،امتیاز میدن،کلمنت مینویسن، به شهرشون دعوتم میکنن،زیبایی ها دیدنی های شهرشون رو بهم میگن،خوشامدگویی میکنن و به با هر شکلی عشق میدن.

    با قلبم دوستون دارم بوس به چشماتون.

    امروز روز سومه سفرم به شهر زیبا و تمیزه همدان بود.

    صبح ساعت 8 صبح بیدار شدم و دلفین رو بیدار کردم و باهم رفتیم گنج نامه!

    گنج نامه یه محیطیه که تله کابین و سورتمه سواری و بانجی جامپینگ و غار آکواریوم و آبشار داره.

    خلاصه من ساعت 8 و نیم رسیدم گنج نامه ولی حراست گفت ‌که بانجی جامپینگ (همینا که باهاتو با یه طناب میبندن و از بالا پرتت میکنن پایین و آویزون میمونی!)

    رو برداشتن به کم خورد تو ذوقم چون خیلی دوست داشتم برم ،گفتن اشکال نداره بقیه تفریحات رو میرم،رفتم تا بالا و یه پسر جوون موفرفری دیدم بهش گفتم میخوام صبحانه بخورم شما سرو می‌کنید!؟

    گفت نه اما وایسا باهات میام تا پایین، اون مغازه داره رو بیدار میکنم،صبحانه بخور!

    دمش گرم باهام اومد و کلللی محبت کرد ک احترام گذاشت .

    به طرف گفتم یه املت برام بزار.

    فکرشو کن،9 صبح،تو سسرررما،تو کوهستان،املت با ریحون و نون گرم بزنی!

    آقا خلاصه ما اومدیم املت بخوریم دیدم 8،9تا پسر و دختر جوون یهو اومدن تو مغازه و فهمیدم این با تور اومدن!

    خدایا اینا از کجا!؟

    قربونه دوره احساس لیاقت!!!

    خداشاهده با اینکه اونا هیچکدومشون غذا سفارش ندادن و فقط اومدن یه نگاهی بندازن و …اما من کوچکترین تأثیر نداشت حضورشون و نشستم با جونه دددددل املتم رو خوردم.

    (ممنونم که تو دلت گفتی نوشه جونت)

    آخه به هر حال آدم موذب میشه وقنی تعدادی آدم بالا سرت باشن و تو تنها باشی و هی غذا بخوری اما واقعا راحت بودم.

    یه موضوعی هم حقیقتش نظرم رو جلب کرد،اونم تفاوت من با اون آدما بود!

    شما تصور کن همه اومده بودن تفریح و …اما کلللی آرایش و لباس نامناسب برا اون هوا و کفش نامناسب و تجملات و…گفتم خدایا شکرت که درگیر این حاشیه ها نیستم!

    وقتی یه نگاه به خودم کردم که علاوه بر اینکه تو این فضاها نیستم،تازه دندون جلوییم دقیقا همون دندونی که با یک ذره باز شدنه دهنت مشخصه کلللا کنده!

    یعنی کنده نشده تقریبا کامل تراشیدمش قبل از سفرم و قالب گیری شده که روکشش کنم رنگ کامپوزیت اما به این وجود که دندون جلوییم نبود! اما اصصصلا خودم واسم مهم نبود و خیلی راحت بودم !!

    خلاصه داشتم املتم رو میل میکردم که متوجه شدم این تور 40نفره بچه های اهوازن!!!

    دیییییگه تاااا تهه ماجرا رو خوندم که الان چه بل بشویی میشششه!!!!

    یه عده گروه رقص خردادیان رو تشکیل دادن،یه عده مسؤل آهنگ و سیستم شدن و مابقی هم باعث دلگرمی رقاصان محترم میشدن !!

    خداشاهده این عجوجه های اهوازی آهنگهای سبکه(ول ولک از امید جهان)

    رو گذاشتن مگه من تونستم غذا بخورم!؟!؟

    بعد از چند لقمه بلند شدم، پسر گفت چرا زیاد نخوردی!؟

    گفتم آقا غذات عالی بود اما اینا نمیزارن آدم یه جا بشینه!!

    شما تصور کن،ساعت 9 صبح تو سرمای 5 درجه بزززن برررقص !!!

    آخه اینو کجای دلم بزارم !!!

    منم دیییگه نتونستم تحمل کنم رفتم کنار یه پسری ایستادم و دست میزدم و دستامو باز کردم که باهاش برقصم ییییه لحظه چشمامون تو چشای هم باز شد دیییدم پسره بغلم کرد،بلندم کرد،اینورو ببوس،اونورو ببوس،تت‌ بغلش فشارم میداد!!!

    خدایا من برم به کی بگم تو گنجنامه ی همدان ساعت 9 صبح یکس از بچه های روستامون رو دیدم!!!!

    آخه من کجااا،تو کجااا!؟!!؟

    خلاصه خیییلی خوشحال شد انگار آورده بودنش اسیری!!!

    خلاصه آقا من کله اون گنج نامه رو تقریبا با همون اکیپ 30،40 نفری بودم و قاطیشون شدم

    بعد از 10 دقیقه پیاده روی رفتیم تو یه سالنی

    الله و اکبر

    الله اکبر!!!

    اگر بدونین چچچچه بزن و برقصو چچچچه کااارایی که نمیکردن!!!

    ضرب تیمپو آورده بودن مییییزدن و میییرقصدن و مسخره بازی درمی‌آوردن ،یه پسری بود،شال یه دختری رو سرش کرده بود شبیه دخترا میرقصید و ادا دخترا رو درمی‌آورد، چندتا دختر بودن کله هاشون رو تاب میدادن با آهنگ و موهاشون هلیکوپتری می‌چرخید، یه پسری خودش تو فاز خودش تنهایی میرقصید یکی آهنگای لری میخوند یه جایی دیییگه خواننده چیزی به ذهنش نرسید آهنگه

    (آهویی دارم خوشکله فرار کرده ز دستم

    دوریش برایم مشکله کاشکی اونو می‌بستم)

    تمامه ملت هم میرقصیدن و میگفتن

    (ای خدا چکار کنم!؟

    آهومو پیدا کنم

    وای چه کنم

    وای چه کنم)

    میبینم که داری تو هم میخونی!!!

    خدای من!!!

    چچقدر رقصیدیم

    چچچقدر خندیدیم

    چچچقدر دست زدیم !!!

    بعد از یک ساعت بزن و بکوب برقص و بخون،رفتیم سوار تله کابین و رفتیم بالای کوه!!!

    تو مسیر رفتن بارش برف شروع شد!!!

    رسیدیم بالا دقیقا احساس کردم مثله این فیلم ها هست که یه گروه کوهنوردی بالاس کوه هستن و بارش برف داده میخورم تو صورتشون،دقیقا همونجوری بود.

    اونجا هم باند رو روشن کردن و زدیم و رقصیدیم،یه چای بی‌نظیر هم نوووشه جانم کردم با نبات!!

    (میییگم میدونی من پول چایی رو ندادم!؟!؟!!؟

    الان یادم اومد بخدا!!!)

    ولش کن بیخیال

    آقا ما رفتیم سوار تله کابین برگشتیم دوباره تو همون سالن

    دوباره همون بزن برقص و بگو و بخند!!!

    اما آسمون هم اینبار با ما به رقص اومد و ییییه برف نااازی می‌بارید!!!

    بچه های تور خسته شده بودن رفتن بخوابن اما من رفتم غار آکواریوم

    ماهی های خیلی قشنگی داشت جوری که با نگاه کردن بهشون اشکم دراومد از این همه زیبایی!

    رفتم جلوتر چند تا ماهی گلی دیدم، یاده ماهی گلیا خودم افتادم ،دلم براشون تنگ شد،حدودا یک ساله دارمشون،رفتم کنار یه آکواریوم بزرگ اما رو باز و با دیواره های‌ کوتاه،از ماهی گلی بگیر تااا ماهی هایی انداره ی ماهی کبابی داخلش بود.

    از سر کنجکاوی دستمو گذاشتم تو آب، دیدم ماهیا میومدن تا نصفه بند انگشت دستم رو میزاشتن تو دهنشون و میمکیدن!!

    خییییلی لذت بخش بود!

    تصور کن اینقدر ماهیا باهات راحت باشن که خودشون بیان دورت و انگشتت رو بخورن!!

    یه لطف بزرگی که خدا در حقم کرد اینکه که خیییییلی سریع و راحت با بچه کوچیکا انس میگیرم و اونا هم این حس رو از من میگیرن و اصلا انگار نه انگار که من غریبه ام!!

    یه پسر بچه 6،7ساله ای بود هرجا میرفتم باهام میومد کلا پدر مادرشو ول کرده بود هی می‌پرسید ،این چی میخوره!؟

    منم که بلد نبودم ، اول مشخصاتش رو میخوندم بعد واسش توضیح میدادم!

    خلاصه بعد از کلی ورجه ورجه کردن و زدن و رقصیدن و…بارش برف نازی میومد ،منم منه دلم میومد که برم سویتم و بشینم یه جا!!!!

    به دلفین گفتم بیا بریم به جا قشنگی رو نشونت بدم!

    حدو ا 20 کیلومتر رانندگی کردم به سمته روستایی ورکانه!

    روستایی که اکثر خونه هاش از سنگه و حتی کفی خیابوناشون هم از سنگه(یادت باشه که واقعا میخوای زیبایی هایی که به چشم میبینم رو با آهنگ هایی که گوس میدم رو تو هم ازشون لذت ببری،حتتما بعد از خوندنه کامنتم،اون جاها و اون آهنگ ها و اون فضا هارو تو گوگل سرچ کن تا ببینی از چه زیبایی هایی میگم ،چون دوست دارم با تمامه وجودت تو هم ببینی هرآنچه زیبایی من به چشم خودم دیدم)

    من اولین بارم بود تو بارش برف شدید رانندگی میکردم اما

    بسیار زیبا

    بسیار زیبا!!!

    تصور کن

    تو یه جاده ی خلوت،

    خودت تنهای تنها باشی

    آهنگه سهیل مهرزادگان (یا تنها بمون یا برگرد)

    رو گوش بدی

    برف مدام بباره

    و یه جاده ی نا آشنا که با لذت رانندگی کنی،

    هوا بیرون بشدت سرد ولی دلفین حسسسابی بخاریش تنت رو گرم نگه داره،

    صندلی دلفین رو بیاری عقب و تکیه گاهش رو کمی بخوابونی،

    رانندگی کنی و

    لذتتتتت ببری!!!

    خدارو خیییییلی شکر!

    رسیدم روستای ورکانه !

    همممه جا برف بود

    خیابونای باریک

    کفی سنگ فرش

    خونه های قدیمی

    سنگ های تخته ای روی هم گذاشته شده

    با قدم زدن پیرزن قد خمیده ای ‌که از سربالایی با زحمت با عصا میومد بالا!!!!

    لذت بود و لذت بود و لذت!!!

    بعد از ورکانه تو جاده ی برگشت خیییییلی گشنه ام شد و بششدت دلم هوس دیزی کرده بود تو اون سرما

    اما رستورانی نمیدیدم که دیزی داشته باشه ،رفتم پیشش یه ساندویچ فروش نزدیک سویتم یه ساندویچ خوردم اما خدا شاهده!!!

    این پسر جوون هم سنه خودم،اینقدر میگفتم دورت بگردم

    دورت بگردم

    اینقدر احترام گذاشت

    اینقدر با محبت برخورد کرد که هرکی بود فکر می‌کرد که انگار میخوام 10 میلیارد جنس بخرم پیشش!

    و وقتی هم که خواستم برم گفت اگه کاری چیزی داشتی بیا بهم بگو

    اییینقدر این آدما خوبن!

    و یه نکته ی جالب بگم در مورد برخورد همدانیا!!

    متأسفانه خیلی از جوونا وقتی میخوان با رقیق صمیمیشون حرف بزن با لحن نا درست و کوچه بازاری و نا مناسب حرف میزنن و فکر میکنن این یعنی دیگه خیییلی با هم رفیقن!

    اما من میدیدم همه ی جوونای همدانی با احترام با هم صحبت میکنن!

    مثلا همین ساندویچیه،دوستش اومد داخل مغازه،میخواستن اسمه همدیگه رو صدا کنن یه (آقا)قبل از اسمه همدیگه میگفتن و این اوجه احترامه به همدیگه است و من هم که بززززرگترین و مههمممترین اصل و اساس حرف زدن با آدما حتی در حد یه پفک خریدن ،احترامه!!!

    بعدش اومدم سویت یه دوش گرفتم و یه خواب 1 ساعته رفتم و شال و کلاه کردم اما کجا!؟

    رفتم یه جفت کفش حرفه ای بخرم.

    حقیقتش با کفش‌هایی که داشتم تو کاشان برف میرفت تو کفشام و پاهام اذیت میشدن اما میخواستم هم لذته قدم زدن تو برف رو تجربه به کنم هم پاهام اذیت نشن و رفتم یه جفت کفش حرفه ای با کیفیت خریدم!

    راستشو بخواین شاید فکر کنین که یه کفش خریدنه ساده بود اما تو قلبم کلی از اینکه آزادی مالی دارم که هر کفشی با هر قیمتی بخرم، احساس ارزشمندی بهم دست می‌داد

    از اینکه برای پاهای خودم ارزش قائلم احساس لیاقت کردم

    آخه جز تن خودم ،مگه چیز دیگه ای هم مهمتر هست که من واسش بخوام هزینه کنم!؟!؟

    اگه یادتون باشه روز اول سفرم گفته بودم دلم میخواد رقص و عروسی کوردی رو ببینم!!!

    من رفتم تو سایت دیوار و زدم دیجی،زنگ زدم به یه شخصی و گفت پنج شنبه، جمعه ما برنامه داریم بیا،خداشاهده این آقا 3 ،4 بار زنگ میرد و پیگیری می‌کرد که بیا خسروی جان!

    بیا حتما قدمت روی چشم خسروی جان!!

    آقا یه آدرس بهم داد من آدرس رو پیدا نمی‌کردم، زدم کنار که آدرس رو بپرسم دیدم یه رستوران بود خیلی هم گشنه بودم،گفتم غذا بخورم بعد برم ،چون حقیقتش من خیلی خوش خوراکم!!!

    خلاصه گفتم آقا غذا چی دارین!؟

    چند مدل غذا رو گفت و بعد گفت دیزی!!!

    گفتن یه دیزی مشتی برام بزار!!!

    گفت چشم.

    خدای من!

    تصور کن تو یه رستوران سنتی باشی،هیچکس نباشه جز خودت

    بارش برف رو از پشت شیشه نگاه کنی

    با اسپیکر و قدای بلند هم آهنگه ساعت دیواری محسن چاوشی پخش بشه،روی تخت سنتی بشینی و تو ظرف سفالی دیزی با نون سنگگ و نون لواش گرم بخوری تو سرما!!!

    خدای من

    تو آنچه که در دلم بود ظهر و هوس دیزی کردم رو فراموش نکردی!

    چطور من رو هدایت کردی به این رستوران که اصلا من حتی خودم خواسته ی خودم رو فراموش کردم اما تو فراموش نکردی!!!

    خدایا شکرت!

    بعدش آدرس اون کافه رو گرفتم و رفتن تو اون کافه!!!

    برای اولین بار آنچه که آهنگه کوردی از طریق صوتی می‌شنیدم، به صورت تصویری هم میدم!!!

    ایینننقدر باحال و با هیجان و شاد میخوند فففققط هم آهنگه کوردی میخوند با ارگ !!

    خواننده که متوجه شد من مهمانم هی با دستش به من اشاره می‌کرد، رفتم کنارش گفتم دوست دارم برقصم کوردی اما بلد نیستم من مسافرم!

    اجازه هست فیلم بگیرم!؟!!؟

    گفت آره عزیزم راحت باش!

    شروع کردم به فیلم گرفتن کلی میخوند و میخوند بعد وسطاش سه چهارتا جمله میگفت و میگفت داداش ابراهیم!!

    خلاصه اون فضا انگار عروسی ابراهیم بود!!!

    هرچی میخوند آخرش یه ابراهیم اضافه می‌کرد بهش و میگفت به افتخار داداش ابراهیم

    و همه هی منو نگاه می‌کردن!!!

    فقط یه مشکلی اونجا بود!!

    اون هرچی در مورد من میخوند یا هرچی میگفت من متوجه نمی‌شدم، نه اینکه زبون کوردی رو متوجه نشم ها!!!

    نه!!!

    اتفاقا تسلط بالایی دارم رو زبون کوردی!

    مثلا هرجا میگفت ابراهیم ،متوجه میشدم که میگه ابراهیم

    اما مشکل اینجا بود که مابقی حرفاشو متوجه نمیشدم همین!!

    وگرنه من زبونه کوردیم اونقدرا هم ضعیف نیست دییییگه!

    فقط باید برم این فیلم رو نشونه یه کوردی بدم ببینم چی میگفت که بعدش اسمه منو میورد!

    والا بخدا آدم نباید بدونه چی در موردش میگن!!!

    بهش گفتن حتما واسه عروسیم زحمتت میدم بیای اهواز،گفت باعث افتخاره باعث افتخاره!!!

    و جقدر مؤدب و با محبت!!!

    خدایا شکرت

    بعدش رفتم تو یه پارک خیلی بزرگ روبروی دانشکده پزشکی و خدای من

    خدای من چچچقدر زیبا!!!

    شما تصور کن کلی خانواده اومدن تو اون پارک برف بازی،تماااامه چراغای پارک هم که رنگشون سفید پرنور بود روشن بود و تمااامه درختا و کف پارک پوشیده از برف!!!

    چقدر لذت بردم از دیدنه همچین صحنه هایی!!!

    من یکی از تفریحاتم اینه که به تفریح کردنه دیگران نگاه کنم و لذت ببرم

    مثلا یه خانواده بودن 5،6نفر بودن یه بچه کوچیک داشتن که تااااازه پا پا میکرد و میتونست راه بره،این بچه که فقط گردیه تخم چشاش بیرون بود و مابقی پوشیده از لباس بود،6،5قدم راه می‌رفت تتتتلپ ،میوفتاد رو برفا!

    گفتن آقا میشه از بچتون فیلم بگیرم!؟

    گفتن آره آقا راحت باش،مامانش بلندش کرد بردش عقب‌تر گفت بزار ببرمش اول خط مسابقه بزارمش، بچه هم پاهاش آویزون تو هوا!!!!

    گفتم راه فرو ازت فیلم بگیرم بشرطی که بیوفتی هااا!!

    مامانش گذاشتش زمین و من پشت سر بچه بودم چون من غریبه بودم از سر کنجکاوی ،گردنشو کامل تاب داد و منو نگاه می‌کرد، اینقدر کج شد که مثله یه ماهی کمرش عقب جلو شد و یه موجی برداشت و نزدیک بود هنوز راه نرفته بیوفته رو برفا!!!

    شروع کرد راه رفتن ولی چه راه رفتنی!!!

    یه قدم رو به جلو

    دو قدم به صورت انحرافی سمته چپ و راست میرفت آخرشم بعد از 7،6قدم با صورت افتاد رو برفا

    خودشم اینقدر خوشش اومده بود که مامانش گفت اینقدر میزارمت بیوفتی که دیگه خسته بشی!!!

    یا اینکه دوتا دختر جون با پدر مسنشون اومده بودن برف بازی یکی از دخترا که زرنگ تر بود برف ریخت رو سر اون یکی،دختره که رو ب فا نشسته بود، پدره اومد و همه ی برفا رو از رو سر دخترش تکوند و تمیز کرد که سردش نشه

    خدایا خیلی شکرت

    خیلی شکرت

    بعد از کلی لذت بردن اینقدر چرخیدم تو اون پارک که دلفین رو گم کردم !!!

    دیدم دوتا پسر 17،16ساله دارن میرن بهشون گفتم من ماشینم رو گم کردم،یا سری مشخصات جزئی بهشون دادم گفتن میدونیم ماشینت کجاست بیا بریم!

    خداشاهده این دو نفر مثله اینکه مسئولیتشون و وظیفشون پیدا کردنا ماشینه من باشه ربع ساعت ،تو برفا باهام اومدن تا دلفین رو پیدا کردم،هرچی میگفتم آقا دمت گرم ماشینم جلوتره الان میدونم کجاست اما تا خوده 10 قدمی ماشین باهام اومدن!!!

    خداروشکر

    خداروشکر

    خداروشکر

    اما یه گلایه کنم از دوست عزیزی که بهم گفت بستنی ملایری بخور!!

    تو مسیر برگشتن،یاده کامنت دوستمون افتادم که گفت بستنی ملایری بخور منم رفتم یه بستنی سنتی گرفتم الله اکبر!

    آخه!

    کی رو دیدی از دمای 60 درجه بیاد تو دمای منفی 2 درجه و بستنی بخوره!!!

    بگو مجججبوری!!!

    الهی به این سرما دچار بشی که دیشب یییخ زدم از بستی خوردن تو سرما!!!

    البته اونجایی که فرمودین نرفتم چوم من همدان بودم هنوز نرفتم ملایر و انشاءالله امروز راهی سنندج میشم(امروز که میگم نونزدهمه)

    ببینم خدا برنامه اش چیه.

    با قلبم دوستون دارم

    با قلبم دوستون دارم

    امیدوارم آنچه که دعا می‌کنید در حقم اول حسه خوبش به خودتون برگرده

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 104 رای: