https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2019/12/abasmanesh-10.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباس منش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباس منش2019-12-20 20:32:562024-10-21 14:54:49سفر به دور آمریکا | قسمت 100
530نظر
توجه
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
سلام استاد عزیزم. خداروشکر میکنم که امروز روزیه که دوسال پیش توی همین روز من با شما آشنا شدم.
توی این روز بود که خداوند به درخواست هام پاسخ داد و منو به مسیری هدایت کرد که هر کسی به اون راه پیدا نمیکنه.
خداروشکر که امروز مصادف شده با تایم قسمت آخر سفرنامه.
یعنی آخرین روز این دوسال شد همون روزی که این سفرنامه قسمت آخرش هم تموم شد.
و این نشونه ایه برای این که بدونم همونطور که این سفرنامه حالا حالا ها ادامه داره و بعد از تموم شدنش، خیلی اتفاقات و پیشرفت های بیشتری رخ میده، بعد از هم در سال سوم تولد من، قراره خیلی اتفاقات زیبا و فوق العاده ای رخ بده.
این دوسال برای من حکم اون ریشه هایی رو داشت که داشتن ساخته میشدن.
حکم روز هایی رو داره که باعث شد بتونم هر روز باورهای بهتری رو نسبت به فرمانروای جهانیان داشته باشم.
هر روز آگاهی های بهتری رو دریافت کنم.
خداروشکر که تونستم به لطف الله مهربان، به دور از حرف های بقیه، تا جایی که تلاش کردم، از اون ترمز های به درد نخور و سربی رها بشم و این روند هر روز تا مایان عمرم ادامه داره.
هیچوقت نمیتونم از کار کردن روی خودم دست بکشم. هیچ وقت. تا پایان عمرم.
تازه من که هنوز ۱۷ سال و پنج ماهمه. خدا میدونه حتی تا بیست سالگیم تا کجا میتونم پیش برم.
حتی خودمم تو کفش موندم که چقدر من خوشبختم و چقدر خداوند عاشق منه که منو از این برهه زندگیم وارد راه حق کرده. خدایا عاشقتم.بوسسسسسسس?
بچه ها همیشه دستتون تو دستای خدا.
همیشه بدرخشید. خوشبخت باشید. ثروتمند باشید. سلامت و شاد باشید.
۶ ماه گوشه ای از زیبایی های این جهان شگفت انگیز رو خداوند برامون توسط یکی از دستان پاکش به نام مریم شایسته، به تصویر کشید.
واقعا حس میکنم دیروز که هیچی، انگار همین چند ساعت پیش بود که اتوبوس رو از توی storage برداشتیم و سانتافه رو بستیم پشتش و گفتیم بسم الله الرحمن الرحیم
و این سفر شگفت انگیز شروع شد.
و این همه ماجرا که من به شخصه تماما هر روز فقط به سایت سر میزدم تا ببینم قسمت جدید اومده یا نه.
مینشستم توی تنهایی برای خودم سفرنامه رو تماشا میکردم.
توی این مدت خیلی جاها خندیدیم، ذوق کردیم، هیجان زده شدیم، عشق ورزیدیم،ذهنمونو کنترل کردیم، بعضا از سر شوق اشک ریختیم ولی چیزی که بود، هممون یاد گرفتیم که مراقبت کنیم از احساسمون، وقتی شما رو میدیدم که هر لحظه کنترل میکردید ذهنتونو، احساستون رو خوب نگه میداشتید، اگر تضادی پیش میومد، اونو به چشم یک فرصت میدیدید،
اجازه میدادید تا هدایت پروردگار همراهتون بشه و هدایتتون کنه به بهترین مسیر ها و ایده ها، به طور غیر قابل باوری به شدت روی ما هم تاثیر میذاشت چون داشتیم به صورت واضح و واقعی میدیدم که حرف هایی که استاد میزنه، یه سری حرف های قشنگ فقط نیست که فقط تئوریش خوب باشه و دیدم که وقتی در عمل وارد میشه، چه نتایج بزرگی رو رقم میزنه.
وقت هایی که شما میخندیدید ما هم لبخند روی لب هامون شکل میگرفت، وقتی عشق میورزیدید به هم، ما هم به خودمون و عزیزانمون عشق میورزیدیم، وقتی خداوند رو شکر میکردید، ما هم یه حس قوی درونی تومون زنده میشد که نتیجش شکر گزاری بود. و نتیجه اون، هم فرکانس شدن با تنها منبع رزق و روزی وثروت و عشق و خوشبختی جهان هستی بود.
وقتی مسئله ای پیش میومد، ما هم مثل شما میرفتیم توی بطن مسئله تا هر کدوم یه راه کاری پیدا کنیم، وقتی از فعالیت زیاد خسته میشدید و استراحت میکردید، ما هم یه احساس آرامش و اطمینان درونی رو حس میکردیم که دوست داشتیم همون موقع، کل چیز های دور و برمون رو رها کنیم و توی اون حالت آرامش، با خدای خودمون صحبت کنیم، در مورد اتفاقات زیبایی که پیش اومده فکر کنیم، با خودمون مرور کنیم تا ببینیم چقدر از این مسیر زیبا توی خاطرمون هست.
ببینیم چقدر درک کردیم چیزهایی رو که دیدیم. چقدر تونستیم توی این مدت قوانین رو در زندگی خودمون هم اجرا کنیم.
اون مواقعی که میرفتیم با هم قدم بزنیم، استاد جان واقعا میگم، به خدا خودمونو همونجا توی همون شرایط تصور میکردیم. درسته که مریم خانم نمیتونستن هوا و دما و شرایط اونجا رو به طور دقیق برای ما ثبت کنند، ولی خب چه کنیم به ما میگن عباس منشی، خودمون چشمامون رو میبستیم و همون عطری رو که شما حس میکردید رو دریافت میکردیم، همون هوایی رو که نفس میکشیدید ما هم تنفس میکردیم.
وقتی صبح از خواب پا میشدیم، اون هوای صبحگاهی رو میفهمیدیم و درکش میکردیم، خودمونو میبردیم توی دنیای سفرنامه،
خودمون اینجا و دلمون جای دگر.
پرواز میکردیم روی جنگل های state park ها، توی دریاچه ها و رودخانه ها، شنا میکردیم، قایق خیالمون رو میبردیم مینداختیم توی دریاچه های سفرنامه، پارو میزدیم و آروم جلو میرفتیم. چشمانمون رو میبستیم و به صدای آب گوش میدادیم. صدای پرندگان خوش آواز رو با قلبمون میشنویدیم. خنکی آب رو با دستان دلمون حس میکردیم.
میرفتیم از بالا شیرجه میزدیم توی آبشار نیاگارا، اون وقت بود که میان اون بخار آب غلیظ محو میشدیم. دیگه جایی رو به غیر از مسیر زیبامون نمیدیدم. سوار بر کشتی خیال میرفتیم زیر آبشار و می ایستادیم. صورتمونو میگرفتیم به سمت آبشار و نمیترسیدیم از اینکه شلاقی بخوره تو صورتمون.
میرفتیم کنار دست یه نقاش مهربون مینشستیم و نگاه میکردیم که چطور داره از دید زیبای خودش جهان خداوند رو به تصویر میکشه.
زیر بارون غذای خوشمزه مریم خانوم رو نوش جان میکردیم و بعدش هم میرفتیم زمین باران خورده و نم ناک اطرافمون ر ببینیم. اون مه غلیظی که دور کمر کوه نقش بسته، و بعد یه لحظه چشممون می افتاد به اون آهوی نازی که پایین کوه ایستاده و داره مارو نگاه میکنه.
رفتیم با هم خونه خانم کتی.
با اون خانواده مهربون توی استیت پارک کنار آرویشون مهمونی رفتیم و اونها هم برامون آهنگ زنده باد آمریکا رو خوندن.
با هم رفتیم کنار دیوار های اون ساختمون توی مموث کِیو، تا فایل هد رو توی اون فضای سبز زیبا آپلود کنیم.
کنار اون دریاچه زیبا اون مرغ های خوشمزه رو در حالی که روی پل ایستاده بودیم، میل کردیم.
صندلی هامون رو گذاشتیم توی آب دریاچه کنار اون قلب سنگی زیبا.
با هم رفتیم فوتبال بازی کردیم تازه اونم با پوست گندی.
اون دوستان کانادایی مون رو دیدیم و باهاشون یه کوچولو بازی کردیم و چشم های قشنگ دختر کوچولوشون رو دیدیم.
سعی کردیم که با اون چوب های نم دار، آتیش درست کنیم و مایک اومد و خبر داد که آتیش ردیفه.
با ابزار هیولامون برای در آر وی که پایه درست کردیم.
سس آووکادو خریدیم و در کنارش نون زیتونی و پیازی گذاشتیم برای صبحانه و چقدر انصافا چسبید.
افتادیم توی دنیای بچگیهامون،
نشستیم روی زمین و به سنجاب ها و مرغ های دریایی غذا دادیم.
سانتافه رو سوار شدیم و رفتیم انیمال سافاری، اون زرافه رو با غذا و کاغذ سیر کردین و اون شاخ مخملی زیبا رو دیدیم، دنبال اون طاووس زیبا رفتیم، دهن اون گورخر باحالو دیدیم، اون میمون خنگ با مزه رو دیدیم که خجالت میکشنید.
زبون اون بوفالوهه فرمون ماشینو یه بار کلا برق انداخت.
یه گل برای گل.
زیر پل قدم زدیم و کنسرت برگزار کردیم.
از اون اتوبان شلوغ که یه میلیارد تا ماشین وووژژژژژژژژژژژژژژ رد میشدن، اومدیم کنار و وارد اون تونل جنگلی قشنگ شدیم.
رفتیم رستوران و اون مرغ های بینظیر رو زدیم بر بدن با چیزبرگر و سالمون.
اوبر گرفیتم اونم چه اوبری، هر دفعه بهترین دستای خدا میومدن تا ما رو برسونن. حالا یا فارسی زبان بودن یا نه. جاهای زیبت رو بهمون معرفی میکردن. جودو کباب و داون تاون اون شهرهای زیبا رو بهمون معرفی کردن،
با هم میرفتیم توی فستیوال های مختلف جلوی اون کنسرت های باحال می ایستادیم و نگاه میکردیم که هر کس چطور داره برای خودش حال میکنه.
وقتی دیدیم رستوران ایرانیه شلوغه، رفتیم و یه تابی خوردیم اون پشت رستوران و چقدر حال داد.
نشستیم ترک موتور آفرود و استاد جان مارو برد تو دل موءب یوتا و با وجود ترسش مارو سلامت رسوند به آروی.
رفتیم کنار اون آرچ های فوق العاده.
چقدر توی دنیای کوکا کولا نوشابه خوردیم.
از توی والمارت چقدر خرید کردیم.
اینقدر از آمازون سفارش گرفتیم که اگه بریم توی آمازون میگن به به شاگردهای استاد عباسمنش خوش اومدید.
۱۰۰ تا داستان مختلف رو برامون روایت کردی. که هر کدوم برای خودشون یه دوره کامل بودن.
واقعا شما دوره جهان بینی توحیدی دو رو برگزار کردید. حالا ببینیم چه وقتی نوبت به سومیش میرسه.
هر دفعه زیباتر و پر محتوا تر.
و هر چقدر هم که جلوتر میرفتیم، درکمون از دیدن و درک زیبایی ها بیشتر میشد و وقتی برمیگشتیم دوباره فایل ها رو نگاه میکردیم، آنقدر چیز های زیبایی میدیدم که متعجب میشدیم خدای من مگه این چیز ها هم بود،
۱۰۰ قسمت و گذاشتیم پشت سر و لذت بردیم، و خواسته هامون شکل گرفت. و دیدم که چقدر جهان بینهایته. چقدر زیباست این جهان ما. چقدر انسان میتونه بزرگ بشه.
چقدر میتونه به خداوند وصل بشه. اون قدری که خونه ی جنگلی و عظیم و ثروتمندانه خودشو میبخشه تا مردم هم بیان و از دیدنش لذت ببرن.
استاد جون عزیزم من مثل شما از بچگی pesباز بودم. اصلا عشق کردم دیدم دارین بازی میکنید. منم خیلی وقته میذارم روی super star و حرفه ای بازی میکنم.
به نام خداوند یکتا.
سلام استاد عزیزم. خداروشکر میکنم که امروز روزیه که دوسال پیش توی همین روز من با شما آشنا شدم.
توی این روز بود که خداوند به درخواست هام پاسخ داد و منو به مسیری هدایت کرد که هر کسی به اون راه پیدا نمیکنه.
خداروشکر که امروز مصادف شده با تایم قسمت آخر سفرنامه.
یعنی آخرین روز این دوسال شد همون روزی که این سفرنامه قسمت آخرش هم تموم شد.
و این نشونه ایه برای این که بدونم همونطور که این سفرنامه حالا حالا ها ادامه داره و بعد از تموم شدنش، خیلی اتفاقات و پیشرفت های بیشتری رخ میده، بعد از هم در سال سوم تولد من، قراره خیلی اتفاقات زیبا و فوق العاده ای رخ بده.
این دوسال برای من حکم اون ریشه هایی رو داشت که داشتن ساخته میشدن.
حکم روز هایی رو داره که باعث شد بتونم هر روز باورهای بهتری رو نسبت به فرمانروای جهانیان داشته باشم.
هر روز آگاهی های بهتری رو دریافت کنم.
خداروشکر که تونستم به لطف الله مهربان، به دور از حرف های بقیه، تا جایی که تلاش کردم، از اون ترمز های به درد نخور و سربی رها بشم و این روند هر روز تا مایان عمرم ادامه داره.
هیچوقت نمیتونم از کار کردن روی خودم دست بکشم. هیچ وقت. تا پایان عمرم.
تازه من که هنوز ۱۷ سال و پنج ماهمه. خدا میدونه حتی تا بیست سالگیم تا کجا میتونم پیش برم.
حتی خودمم تو کفش موندم که چقدر من خوشبختم و چقدر خداوند عاشق منه که منو از این برهه زندگیم وارد راه حق کرده. خدایا عاشقتم.بوسسسسسسس?
بچه ها همیشه دستتون تو دستای خدا.
همیشه بدرخشید. خوشبخت باشید. ثروتمند باشید. سلامت و شاد باشید.
هر روز سفرنامه های بیشتری رو برای خودتون بسازید.
استاد عزیزم. مرسی که هستی.
من عاشقم. عاشق همتون.
عاشق خدایی که دستانش شماها هستید.
ببووووووووسسسسسس???
به نام الله مهربان
۱۰۰ امین قسمت
۱۰۰ قسمت باهم بودن.
۶ ماه همسفر هم بودیم.
۶ ماه گوشه ای از زیبایی های این جهان شگفت انگیز رو خداوند برامون توسط یکی از دستان پاکش به نام مریم شایسته، به تصویر کشید.
واقعا حس میکنم دیروز که هیچی، انگار همین چند ساعت پیش بود که اتوبوس رو از توی storage برداشتیم و سانتافه رو بستیم پشتش و گفتیم بسم الله الرحمن الرحیم
و این سفر شگفت انگیز شروع شد.
و این همه ماجرا که من به شخصه تماما هر روز فقط به سایت سر میزدم تا ببینم قسمت جدید اومده یا نه.
مینشستم توی تنهایی برای خودم سفرنامه رو تماشا میکردم.
توی این مدت خیلی جاها خندیدیم، ذوق کردیم، هیجان زده شدیم، عشق ورزیدیم،ذهنمونو کنترل کردیم، بعضا از سر شوق اشک ریختیم ولی چیزی که بود، هممون یاد گرفتیم که مراقبت کنیم از احساسمون، وقتی شما رو میدیدم که هر لحظه کنترل میکردید ذهنتونو، احساستون رو خوب نگه میداشتید، اگر تضادی پیش میومد، اونو به چشم یک فرصت میدیدید،
اجازه میدادید تا هدایت پروردگار همراهتون بشه و هدایتتون کنه به بهترین مسیر ها و ایده ها، به طور غیر قابل باوری به شدت روی ما هم تاثیر میذاشت چون داشتیم به صورت واضح و واقعی میدیدم که حرف هایی که استاد میزنه، یه سری حرف های قشنگ فقط نیست که فقط تئوریش خوب باشه و دیدم که وقتی در عمل وارد میشه، چه نتایج بزرگی رو رقم میزنه.
وقت هایی که شما میخندیدید ما هم لبخند روی لب هامون شکل میگرفت، وقتی عشق میورزیدید به هم، ما هم به خودمون و عزیزانمون عشق میورزیدیم، وقتی خداوند رو شکر میکردید، ما هم یه حس قوی درونی تومون زنده میشد که نتیجش شکر گزاری بود. و نتیجه اون، هم فرکانس شدن با تنها منبع رزق و روزی وثروت و عشق و خوشبختی جهان هستی بود.
وقتی مسئله ای پیش میومد، ما هم مثل شما میرفتیم توی بطن مسئله تا هر کدوم یه راه کاری پیدا کنیم، وقتی از فعالیت زیاد خسته میشدید و استراحت میکردید، ما هم یه احساس آرامش و اطمینان درونی رو حس میکردیم که دوست داشتیم همون موقع، کل چیز های دور و برمون رو رها کنیم و توی اون حالت آرامش، با خدای خودمون صحبت کنیم، در مورد اتفاقات زیبایی که پیش اومده فکر کنیم، با خودمون مرور کنیم تا ببینیم چقدر از این مسیر زیبا توی خاطرمون هست.
ببینیم چقدر درک کردیم چیزهایی رو که دیدیم. چقدر تونستیم توی این مدت قوانین رو در زندگی خودمون هم اجرا کنیم.
اون مواقعی که میرفتیم با هم قدم بزنیم، استاد جان واقعا میگم، به خدا خودمونو همونجا توی همون شرایط تصور میکردیم. درسته که مریم خانم نمیتونستن هوا و دما و شرایط اونجا رو به طور دقیق برای ما ثبت کنند، ولی خب چه کنیم به ما میگن عباس منشی، خودمون چشمامون رو میبستیم و همون عطری رو که شما حس میکردید رو دریافت میکردیم، همون هوایی رو که نفس میکشیدید ما هم تنفس میکردیم.
وقتی صبح از خواب پا میشدیم، اون هوای صبحگاهی رو میفهمیدیم و درکش میکردیم، خودمونو میبردیم توی دنیای سفرنامه،
خودمون اینجا و دلمون جای دگر.
پرواز میکردیم روی جنگل های state park ها، توی دریاچه ها و رودخانه ها، شنا میکردیم، قایق خیالمون رو میبردیم مینداختیم توی دریاچه های سفرنامه، پارو میزدیم و آروم جلو میرفتیم. چشمانمون رو میبستیم و به صدای آب گوش میدادیم. صدای پرندگان خوش آواز رو با قلبمون میشنویدیم. خنکی آب رو با دستان دلمون حس میکردیم.
میرفتیم از بالا شیرجه میزدیم توی آبشار نیاگارا، اون وقت بود که میان اون بخار آب غلیظ محو میشدیم. دیگه جایی رو به غیر از مسیر زیبامون نمیدیدم. سوار بر کشتی خیال میرفتیم زیر آبشار و می ایستادیم. صورتمونو میگرفتیم به سمت آبشار و نمیترسیدیم از اینکه شلاقی بخوره تو صورتمون.
میرفتیم کنار دست یه نقاش مهربون مینشستیم و نگاه میکردیم که چطور داره از دید زیبای خودش جهان خداوند رو به تصویر میکشه.
زیر بارون غذای خوشمزه مریم خانوم رو نوش جان میکردیم و بعدش هم میرفتیم زمین باران خورده و نم ناک اطرافمون ر ببینیم. اون مه غلیظی که دور کمر کوه نقش بسته، و بعد یه لحظه چشممون می افتاد به اون آهوی نازی که پایین کوه ایستاده و داره مارو نگاه میکنه.
رفتیم با هم خونه خانم کتی.
با اون خانواده مهربون توی استیت پارک کنار آرویشون مهمونی رفتیم و اونها هم برامون آهنگ زنده باد آمریکا رو خوندن.
با هم رفتیم کنار دیوار های اون ساختمون توی مموث کِیو، تا فایل هد رو توی اون فضای سبز زیبا آپلود کنیم.
کنار اون دریاچه زیبا اون مرغ های خوشمزه رو در حالی که روی پل ایستاده بودیم، میل کردیم.
صندلی هامون رو گذاشتیم توی آب دریاچه کنار اون قلب سنگی زیبا.
با هم رفتیم فوتبال بازی کردیم تازه اونم با پوست گندی.
اون دوستان کانادایی مون رو دیدیم و باهاشون یه کوچولو بازی کردیم و چشم های قشنگ دختر کوچولوشون رو دیدیم.
سعی کردیم که با اون چوب های نم دار، آتیش درست کنیم و مایک اومد و خبر داد که آتیش ردیفه.
با ابزار هیولامون برای در آر وی که پایه درست کردیم.
سس آووکادو خریدیم و در کنارش نون زیتونی و پیازی گذاشتیم برای صبحانه و چقدر انصافا چسبید.
افتادیم توی دنیای بچگیهامون،
نشستیم روی زمین و به سنجاب ها و مرغ های دریایی غذا دادیم.
سانتافه رو سوار شدیم و رفتیم انیمال سافاری، اون زرافه رو با غذا و کاغذ سیر کردین و اون شاخ مخملی زیبا رو دیدیم، دنبال اون طاووس زیبا رفتیم، دهن اون گورخر باحالو دیدیم، اون میمون خنگ با مزه رو دیدیم که خجالت میکشنید.
زبون اون بوفالوهه فرمون ماشینو یه بار کلا برق انداخت.
یه گل برای گل.
زیر پل قدم زدیم و کنسرت برگزار کردیم.
از اون اتوبان شلوغ که یه میلیارد تا ماشین وووژژژژژژژژژژژژژژ رد میشدن، اومدیم کنار و وارد اون تونل جنگلی قشنگ شدیم.
رفتیم رستوران و اون مرغ های بینظیر رو زدیم بر بدن با چیزبرگر و سالمون.
اوبر گرفیتم اونم چه اوبری، هر دفعه بهترین دستای خدا میومدن تا ما رو برسونن. حالا یا فارسی زبان بودن یا نه. جاهای زیبت رو بهمون معرفی میکردن. جودو کباب و داون تاون اون شهرهای زیبا رو بهمون معرفی کردن،
با هم میرفتیم توی فستیوال های مختلف جلوی اون کنسرت های باحال می ایستادیم و نگاه میکردیم که هر کس چطور داره برای خودش حال میکنه.
وقتی دیدیم رستوران ایرانیه شلوغه، رفتیم و یه تابی خوردیم اون پشت رستوران و چقدر حال داد.
نشستیم ترک موتور آفرود و استاد جان مارو برد تو دل موءب یوتا و با وجود ترسش مارو سلامت رسوند به آروی.
رفتیم کنار اون آرچ های فوق العاده.
چقدر توی دنیای کوکا کولا نوشابه خوردیم.
از توی والمارت چقدر خرید کردیم.
اینقدر از آمازون سفارش گرفتیم که اگه بریم توی آمازون میگن به به شاگردهای استاد عباسمنش خوش اومدید.
۱۰۰ تا داستان مختلف رو برامون روایت کردی. که هر کدوم برای خودشون یه دوره کامل بودن.
واقعا شما دوره جهان بینی توحیدی دو رو برگزار کردید. حالا ببینیم چه وقتی نوبت به سومیش میرسه.
هر دفعه زیباتر و پر محتوا تر.
و هر چقدر هم که جلوتر میرفتیم، درکمون از دیدن و درک زیبایی ها بیشتر میشد و وقتی برمیگشتیم دوباره فایل ها رو نگاه میکردیم، آنقدر چیز های زیبایی میدیدم که متعجب میشدیم خدای من مگه این چیز ها هم بود،
۱۰۰ قسمت و گذاشتیم پشت سر و لذت بردیم، و خواسته هامون شکل گرفت. و دیدم که چقدر جهان بینهایته. چقدر زیباست این جهان ما. چقدر انسان میتونه بزرگ بشه.
چقدر میتونه به خداوند وصل بشه. اون قدری که خونه ی جنگلی و عظیم و ثروتمندانه خودشو میبخشه تا مردم هم بیان و از دیدنش لذت ببرن.
استاد جون عزیزم من مثل شما از بچگی pesباز بودم. اصلا عشق کردم دیدم دارین بازی میکنید. منم خیلی وقته میذارم روی super star و حرفه ای بازی میکنم.
واقعا فکرشم نمیکردم اون تلویزیونه ۷۰ اینچ باشه وای خدا. پوکیدم از خوشی???
قربونت که وقتی گفتی این کرنر گل میشه چون حقشونه، گل شد.
سرهنگ علیفر کی بودی شما.
و چقدر توی همین فایل آخر ما درس یاد گرفتیم از تمرکز گذاشتن روی نکات مثبت یا حداقل تمرکز نکردن روی نکات منفی.
این که ذهن چموشمون رو بالاخره یه جوری سرگرمش کنیم تا حالمون خوب بشه. تا توی فرکانس زیبایی ها قرار بگیریم.
خوشحالم از اینکه توی این جمع عزیز هستم و تونستم این دوره ی جامع زیبایی شناسی رو به صورت آنلاین دنبال کنم.
خدایاشکرت از اینکه این لیاقتو دارم و توی فرکانسش هستم. خدایاشکرت.
ممنونم استاد جون.
خیلی الان احساسی شدم. فکر کنم باید دوباره دور و برمو خالی کنم و با خدای خودم خلوت کنم.
شاد سالم و ثروتمند باشید
دستمون همیشه تو دستای خدا???
سلام دوست عزیز
نظر لطف شماست
دستتون همیشه تو دستای خدا
سلام دوست عزیز
ممنونم از لطف شما
دستتون همیشه تو دستای خدا
دوست عزیزم ممنونم از کامنت زیباتون
دستتون همیشه تو دستای خدا
سلام دوست عزیز
ممنونم که از تغییرات شگرف خودتون برای ما گفتید و بله این تازه اول مسیره
دستتون همیشه تو دستای خدا
سلام دوست عزیز
ممنونم از این ذوقی که توی کامنتتون به کار گرفتید و از نتایج زیباتون گفتید
به لطف الله توی کامنتتون یه نشونه از الله مهربان دریافت کردم
خدایاشکرت
دستتون همیشه تو دستای خدا
سلام دوست عزیزم
ممنونم از حرف های جسارت آمیزتون
واقعا الهی خداوند هممون رو هدایت بکنه به سمت هدفی که واقعا برای اون آفریده شدیم
دستتون همیشه تو دستای خدا
سلام دوست و خواهر عزیزم
ممنونم از ذوق هیجان انگیز شما که ما رو به وجد میاره
خیلی لذت میبرم وقتی کامنت هاتون رو میخونم
دستتون همیشه تو دستای خدا
سلام دوست عزیز
ممنونم از اینکه حال خوب خودتون رو با ما به اشتراک گذاشتید
دستتون همیشه تو دستای خدا