هدایت و مهمتر از آن، اعتماد به جریان هدایت و سرسپردگی در مقابل آن، کلید این سفر و دلیل ماجراهای لذتبخشی است که بخش کوچکی از آن ضبط و با شما به اشتراک گذاشته میشود.
ما هیچ برنامهی از پیش تعیین شدهای برای این سفر نداریم.
همین حالا که در حال نوشتن این کلمات هستم، حتی نمیتوانم کوچکترین ایدهای درباره اتفاقات زیبایی داشته باشم که قرار است فردا تجربه کنیم. فقط ایمان دارم زیباییهایش بیش از آن است که بتواند در قوّهی تخیلم بگنجد، زیرا خداوند استاد برنامهریزی هاست.
ما فقط خودمان را به این جریان جاریِ خوشبختی سپردهایم و تمام سعیمان اجرای «رها بودن و تسلیم این جریان بودن» در عمل است.
تمام سعی ما این است که پاروها را کنار بگذاریم و اجازه دهیم این جریان خوشبختی، ما را به مسیرِ زیباییهای بیشتر هدایت کند. به نظر من تنها راهِ همراه شدن با این جریان هدایت، تشخیص نشانهها، اعتماد به آنها و همراه شدن با آنهاست.
چراکه زبانِ گفتگوی این جریان، «از طریق نشانههاست».
منتظر خواندن نظرات زیبای شما هستیم.
سایر قسمت های سریال سفر به دور آمریکا
- نمایش با مدیاپلیر پیشرفته
- فایل تصویری سفر به دور آمریکا | قسمت ۱۳150MB10 دقیقه
سلام بر استاد عزیز و خانم شایسته مهربان و هم سفریای عزیزم
اول میخواستم از خانم شایسته خیلی تشکر کنم به خاطر جملات زیبا و هدایت کننده که من هرکدوم از قسمتهای سفرو میخونم یه قانون جدید هدایت جدید و واقعا میگم انرژی چند برابر برای ادامه راه میگیرم و خدا را شاکرم به خاطر قرار گزفتن تو این مسیر.
ما هم جاتون خالی نباشه دوستان عزیزم یه روز بعد از ظهر تصمیم گرفتیم بزنیم به جاده و یه مسافرت چند روزه بریم وصبحش با خانومم و دو تا بچم با هدایت خدا و بدونه اینکه از پیش تصمیمی برا جایی داشته باشیم زدیم به جاده و از جریان هدایت استفاده کردیم و رفتیم فومن غذا گرفتیم تو یه پیاده رو نشستیم به غذا خوردن دقیقا روبرومون یه میوه فروشی بود که بعد از غذا نگاهم افتاد به پرتقال و نارنگیا و نعمات خوشمزه و فراوان خدا و رفتم چند کیلو بخرم هدایت اومدش و از خریدار پرسیدم جایی برای اسکان ما ندارید گفتش چرا بزار یه زنگ بزنم ببینم خالیه زنگ زد دید خالیه و گفت بریم ببینیم وخستتون نکنم مارفتیما اون مکان تو راهه ماسوله وسط یه ده جای عای با قیمت ناچیز برا ما پیدا شد 3 روز موندیم و این چند روز با هدایت خدا میرفتیم و یه جای قشنگو میدیدیم تا روز 4 ظهر قبل از نهار راه افتادیم تا رسیدیم به یه رستوران کوچولو ولی باحال رفتیم تا رفتیم تو پسرم 6 سالشه به آقای رستوراندار گفتش که ما غذای محلی میخوایم بدون هماهنگی با ما اون بنده خدا هم گفتش ما فقط اینجا غذای محلی داریم ما هم 4 نوع غذا سفارش دادیم و متوجه شدیم هممون دنباله چنین غذایی تو خواسته هامون بودیم بعدش راه افتادیم گفتیم بریم ببینیم کجا میرسیم خلاصه شب ساعت 9 رسیدیم به املش اولا که هیچ کسی نبود 2 3 تا هم بودند که قیمتای فضایی میگفتند منم با خدم گفتم خدایا هدایت یک دفعه یه مغازه املاکی باز بود جریان هدایت گفتش برو در مغازه منم رفتم دیدم که یه پیرمرد خوش رو اونجا بودند و با روی باز و سلام و احوالپرسی بهشون گفتم که ما دنباله یه محل اسکان میگردیم بعد اون بنده خدا در مغازه رو بستندوگفتند بیا دنبال من 2 3 جا رفتیم جا گیر نیومد بعدش گفتند بلوردکان میزی گفتم کجا هست اینجا که میگید گفتند یه مسیر 30 دقیقه تو جنگل میتونی بری شب نمیترسی گفتم نه چزا بترسم میرم گوشیشونو برداشتند و رو اسپیکر گذاشتند یارو اسمش احمد آقا بود پیر مرد بنده خدا بهش گفتند من مهمون بهم رسیده جا خالی داری بفرستمشون اقا امیرم گفتند من هیچ وقت لطفایی که ما کردید یادم نمیره جناب سرهنگ نجفی ما را میگی اصلا خشکمون زد خدایا چیکاز دازی میکنی خلاصه رفتیم تا وسط راه دیدیم هر چی میریم نمیرسیم یه ماشین رسید گفتش کجا میخواید برید گفتم بلوردکان گفت دنبال من بیا خلاصه رفتیم یه ده کوچولو تو دل جنگل ولی خوب شب تاریک بودو ما نمیدونستیم کجا اومدیم یه جایی بود زیرش غذاخوری بود و بعد 2 دست واحد مجزا با راه پله جدا اقا امیر به پسرش گفت یدونه واحدای بالا رو که گرمه بهشون بده اینا بچه دارند ما هم رفتیم بالا و از خستگی زود خوابمون برد آقا براتون بگم از فردا صبحش که ما بیدار شدیم دیدیم وسط بهشتیم فقط و فقط شکرخدا را کردیم از هدایتاش و نعمت و فراوانیاش و چیزای دیگه
منظورم از گفتن مسافرتمون این بود که چقدر خودتو به هدایت خدا بسپاری زندگیت قشنگتر میشه چقدر وقتی خدا را در کنار خودت احساس کنی آرامش داری چقدر این قانون درسته که احساس خوب برابر با اتفاقات بهتر
از اینکه با شما دوستان و استادم و خانم شایسته پر انرژی بودم خوشحالم