https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2019/08/abasmanesh-6.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2019-08-08 10:50:032024-07-29 15:38:59سفر به دور آمریکا | قسمت ۳۱
568نظر
توجه
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
تاخیر جایز نیست ، همین زمان ، زمان نوشتنه ، زمان حرف زدن ، زمان تبدیل ارتعاش به لغات ، زمانی که من آگاهانه خلوتی خلق کرده ام برای اینکه با شما ها حرف بزنم و برایتان بنویسم ، زمانی که از شدت عشق محراب به فریاد می آید و انسان باور میکند که زندگی چیزی نبوده و نیست و نخواهد بود جز خداوندی که هم آغوش و همراه و هم نشین انسان است.
من امروز حال دیگری داشتم ، من امروز با تمام وجودم درک کردم که برای رسیدن به خواسته ها باید از تمام مویرگ های زمینی رها شوم ، هرچند که زمین جدا از خدا نیست اما ما در ذهن هایمان ، زمین را سمبل این دنیا و خدا را سمبل آخرت قرار داده ایم و منظور من از مویرگ های زمینی ، تمام آن چیزهایی است که از بدو ورودمان به زمین به دور خودمان بسته ایم تا بتوانیم به وسیله آنها به قلب هایمان وصل شویم ، تمام آنچه که شنیده ایم ، دیده ایم ، حس کرده ایم و یاد گرفته ایم اما قلب ما خدایی ست که برای نقطه اتصالش هیچ مویرگی قرار نداده و ما به محض اینکه در مدار حضورش قرار بگیریم بهش وصل میشویم
من امروز صبح متفاوت از هرروز دیگری بیدار شدم ، یک ستاره قطبی کامل بودم که در بهترین فرکانس زندگیش قرار داشت . همینطور آگاهی ها و حقایقی را می دیدم که با طیفی از نور وارد وجودم میشد ، من امروز صبح فهمیدم که رسیدن به خواسته ها یعنی رسیدن به خدا و برای رسیدن به خدا باید رها شوی ، روح بشوی و سبک ، بدون هیچ زنجیری یا حتی نخی یا حتی تار مویی که نوازشش را حس کنی ، خالی از حس نجواهای دنیایی ، خالی از راه رفتن مورچه روی سنگ سیاه ذهن ، خدایا الان میفهمم چرا پیامبر شرک را به راه رفتن مورچه ای سیاه روی سنگی سیاه تشبیه کرده است ، مورچه ، همان تار مویی ست که از نازکی دیده نمیشود ، مورچه همان یک ذره ارزشی ست که برای حرفهای دیگران قائل میشویم ، مورچه همان یک ذره ناباوری و تردید است که دیگران به جانت می اندازند ….
من چند ساله که نماز نمی خوانم ، دلم می خواست به حقیقت برسم ، حقیقتی که شاید نمازی در آن نباشد ، از وقتی رابطه ای بین نمازهایم و خدایی که قرار بود آرامش گر من باشد نیافتم دیگر نماز نخواندم اما امروز یک حسی بمن گفت که نماز صبح همان ستاره قطبی ست که تو را آگاهانه بیدار میکند که قبل از هرکسی با خدایت هم کلام شوی و بگویی خدایا مرا به راه راست هدایت کن ، به راه کسانی که به آنها نعمت داده ای نه راه گمراهان ، که دو رکعت خدا را ستایش کنی و پاک و منزه ش بخوانی ، که او را رب بخوانی و در آن ساعات کوتاهی که نه شب است و نه روز ، تو با خدایت عهد ببندی که روز را تنها با نیروی هدایت خودش خلق کنی و شب را با یاد خودش صبح کنی …. نمیدانم چرا «من» اینها را میگویم ، منی که سالهاست صلاتی بعنوان توجه خالص به خداوند نداشته ام ، منی که انقدر خام بودم که همه جا دنبالش گشتم ، غافل از اینکه از شدت بزرگی اش نمی دیدمش .
و این قسمت از سفر تمام محتوای امروز وجودم را بیرون ریخت ، انگار فقط برای من ساخته شده بود انقدر که همسو با حال امروزم بود ، اصلا این قسمت برای خودش دریایی از راز و نیاز با پروردگار بود ، نصف شب … زمانی مقدس که جهان در خواب است و نجواهای ذهن خاموش … و پروردگار نزدیک تر از هر لحظه احساس میشود …
اویی که از رگ گردن به من نزدیک تر است و در غوغای روز گم میشود ، نصف شب نمایان تر از همیشه است …
خانم شایسته عزیزم از اینکه عاشق فیلمبرداری هستی و با عکس هایی که میگیری بهترین لحظه ها را شکار میکنی سپاسگزارم ؛ تو با انتشار اونها خداوندی میشی که در قلب های ناآرام جاری میشود و امید را در دل ها زنده میکند ، تو با انتشار زیبایی هایی که میبینی ، مرا و هزاران نفر دیگر را از جا بلند میکنی و به پاهایمان قدرت رفتن میدهی ، به قلب هایمان اطمینان و به ذهن هایمان آرامش …و چه کاری معنوی تر از این !!!
من صدای جیرجیرک ها را دوست دارم ، من سکوت شب را و درخشش اون درخت زیبا در دل نور چراغ کسی که عاشقانه پا به سکوت میگذارد را دوست دارم … من اون مرد خدایی را که چند سال پیش خودش بود و تاکسی دنده آرژانتینی و جمع کردن ذره ذره پول خرد و اسکناس و حالا در خانه ی اتوبوسی رویاهایش در انبوه سرسبزی و نعمت نشسته ، دوست دارم …. من در این قسمت خدا را نزدیک تر یافتم …. من در این قسمت ، از خودم بعنوان کسی که بار زندگی روی دوشش است ، فارغ شدم ، بارم را زمین گذاشتم و به آغوش خدا رفتم و غرق وجوش شدم ، جایی که نه باری هست نه عجله ای ، نه نگرانی ، نه حتی تصمیمی ، من در این قسمت با شما به جنگل آمدم ، به پهنای شب ، به سینه ی جنگل ، به مهمانی جیرجیرک ها ، من به سیاهی پاک شب دعوت شدم…. چقدر اینجا آرام است … واقعا آرامش مال زنده هاست اما ما فکر می کنیم با مرگ به آرامش می رسیم …. خدایاااااااا میخواهم نوشته ام را به پایان برسانم اما حس خوبِ در تو غرق شدن اجازه نمیدهد …. ممنونم که آرامش من را در گرو مرگم قرار ندادی …. ممنونم که تا زنده ام ، مرا با خودت آشنا کردی …. ممنونم که تولد دیگر من را در همین دنیا در خانواده بزرگ عباس منش قرار دادی و استاد و خانم شایسته را دروازه ورود من به دنیای مادی گذاشتی …. ممنونم
من خودم امروز با هربار خوندن این نوشته اشک ریختم ، امروز از خانه خارج نشدم ، فقط در خلوت خودم ، عشق را تجربه کردم ، سه بار غذا درست کردم و از نعمت هایی که دارم لذت بردم ، امروز از همه چیز لذت بردم ، وقتی رها بشی خدا تو وجودت میاد ، خیلی حس خوبیه ، حسی که برای بدست آوردنش بیل و کلنگ نزدم اما بقول استاد جهادی عظیم در وجودم به راه افتاده ، همیشه از کلمه جهاد وحشت داشتم اما الان انقدر این جهاد زیباست که دوست دارم هرروز در چالش بیشتری از اون فرو برم ….. سپاسگزارم دوست عزیزم
خوشحالم که احساست را از خوندن نوشته ی من بیان کردی ، خوشحالم که تونستم حس خوبی بهت بدم ، چه خوبه همیشه باهم در بده بستانی های اینچنینی باشیم …. سپاسگزارم
مدارهای بالاتر جاهایی هستند که خدا پررنگ تر است و خبر خوب اینکه این مدارهای بالا ، نه تنها از ما دور نیستند بلکه در قلبهای ما هستند … هرچه مدار ، بالاتر ، به قلب ما نزدیکتر و هرچه مدار ، پایین تر ، از قلب ما دور تر …. خوشحالم که هرچه مدارم بالاتر میرود به خودم نزدیک تر میشوم و هرچه به خودم نزدیک تر میشوم خدا را واضح تر میبینم …. ممنونم از توجه زیبایی که کردی
اتفاقا شرط اتصال ، تکرار است ، استاد تأکید زیادی بر تکرار باور های صحیح دارد چرا که انسان با تکرار ، به ثبات میرسد و قانون خداوند ، قانون تکرار است ، تکرار فرکانس های هم جهت با انرژی منبع تا انسان همیشه در مدار خواسته هایش بچرخد و در موج مثبت قرار بگیرد و نماز یک تکرار است به شرط آنکه با احساس خوب برپا شود ….سپاسگزارم
از کلام پرمهر شما سپاسگزارم …. خوبی ساز و کار جهان به اینه که هیچوقت هیچ چیز به آخر نمیرسه و من خوشحالم که همیشه راهی برای رفتن پیش رویم هست …. خوشحالم که این مسیر سبز همواره ادامه دارد … خوشحالم که انتها ، بی معناست … خوشحالم که کنار شما دوست عزیزم هستم … سپاسگزارم
همه ما به یک اندازه به خدا نزدیکیم و او همواره درون ماست اما ما بخاطر باورهای غلطی که داریم همیشه دلتنگیم چون احساسش نمی کنیم …. همه ما با خدا یکی هستیم …سپاسگزارم
از شما ممنون و سپاسگزارم بخاطر این نوشته ی زیبا و شعر بسیار زیبا و پرمعنا …. از اینکه اینهمه لایق شدم که تحسین دوستان را میبینم ، به خودم می بالم ….. لیاقتی که با آن پا به دنیای مادی گذاشتیم اما قدرش را ندانسته ، ندانستیم و از دستش دادیم و حالا باید ذره ذره جمعش کنیم ، نمی گم جمع کردنش کار سختیه اما تکامل میخواد و تکامل یقینا جاده ایست که نمیتوان گفت تمامش سبز و هموار است و بخاطر ذهن های آلوده به افکار غلط که سالها افسار تمام اتفاقات زندگی ما را در دست گرفته اند ، مسیر تکامل مان پیچ و خم های زیادی دارد اما من در مورد خودم دقیقا احساس می کنم که کمی از این پیچ و خم ها را پشت سر گذاشته و روی خوش جاده را دارم میبینم هرچند که راه بسیار است و توقف بی معنا و باید رفت … این مسیر ، سفر سبزیست که با تمام پستی و بلندی هایش ، جاذبه های فراوانی دارد و هرگز رفتن ، خسته ات نمی کند …. سپاسگزارم دوست عزیز
سپاسگزارم دوست عزیزم ، چشمه ی الهی در وجود همه ما جریان داره اما هرکسی به اندازه ای که وجود این چشمه را در درون خودش باور میکنه ، بهش دسترسی پیدا میکنه …. امیدوارم همواره شناگر این جریان ناب باشی
در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
سلام
تاخیر جایز نیست ، همین زمان ، زمان نوشتنه ، زمان حرف زدن ، زمان تبدیل ارتعاش به لغات ، زمانی که من آگاهانه خلوتی خلق کرده ام برای اینکه با شما ها حرف بزنم و برایتان بنویسم ، زمانی که از شدت عشق محراب به فریاد می آید و انسان باور میکند که زندگی چیزی نبوده و نیست و نخواهد بود جز خداوندی که هم آغوش و همراه و هم نشین انسان است.
من امروز حال دیگری داشتم ، من امروز با تمام وجودم درک کردم که برای رسیدن به خواسته ها باید از تمام مویرگ های زمینی رها شوم ، هرچند که زمین جدا از خدا نیست اما ما در ذهن هایمان ، زمین را سمبل این دنیا و خدا را سمبل آخرت قرار داده ایم و منظور من از مویرگ های زمینی ، تمام آن چیزهایی است که از بدو ورودمان به زمین به دور خودمان بسته ایم تا بتوانیم به وسیله آنها به قلب هایمان وصل شویم ، تمام آنچه که شنیده ایم ، دیده ایم ، حس کرده ایم و یاد گرفته ایم اما قلب ما خدایی ست که برای نقطه اتصالش هیچ مویرگی قرار نداده و ما به محض اینکه در مدار حضورش قرار بگیریم بهش وصل میشویم
من امروز صبح متفاوت از هرروز دیگری بیدار شدم ، یک ستاره قطبی کامل بودم که در بهترین فرکانس زندگیش قرار داشت . همینطور آگاهی ها و حقایقی را می دیدم که با طیفی از نور وارد وجودم میشد ، من امروز صبح فهمیدم که رسیدن به خواسته ها یعنی رسیدن به خدا و برای رسیدن به خدا باید رها شوی ، روح بشوی و سبک ، بدون هیچ زنجیری یا حتی نخی یا حتی تار مویی که نوازشش را حس کنی ، خالی از حس نجواهای دنیایی ، خالی از راه رفتن مورچه روی سنگ سیاه ذهن ، خدایا الان میفهمم چرا پیامبر شرک را به راه رفتن مورچه ای سیاه روی سنگی سیاه تشبیه کرده است ، مورچه ، همان تار مویی ست که از نازکی دیده نمیشود ، مورچه همان یک ذره ارزشی ست که برای حرفهای دیگران قائل میشویم ، مورچه همان یک ذره ناباوری و تردید است که دیگران به جانت می اندازند ….
من چند ساله که نماز نمی خوانم ، دلم می خواست به حقیقت برسم ، حقیقتی که شاید نمازی در آن نباشد ، از وقتی رابطه ای بین نمازهایم و خدایی که قرار بود آرامش گر من باشد نیافتم دیگر نماز نخواندم اما امروز یک حسی بمن گفت که نماز صبح همان ستاره قطبی ست که تو را آگاهانه بیدار میکند که قبل از هرکسی با خدایت هم کلام شوی و بگویی خدایا مرا به راه راست هدایت کن ، به راه کسانی که به آنها نعمت داده ای نه راه گمراهان ، که دو رکعت خدا را ستایش کنی و پاک و منزه ش بخوانی ، که او را رب بخوانی و در آن ساعات کوتاهی که نه شب است و نه روز ، تو با خدایت عهد ببندی که روز را تنها با نیروی هدایت خودش خلق کنی و شب را با یاد خودش صبح کنی …. نمیدانم چرا «من» اینها را میگویم ، منی که سالهاست صلاتی بعنوان توجه خالص به خداوند نداشته ام ، منی که انقدر خام بودم که همه جا دنبالش گشتم ، غافل از اینکه از شدت بزرگی اش نمی دیدمش .
و این قسمت از سفر تمام محتوای امروز وجودم را بیرون ریخت ، انگار فقط برای من ساخته شده بود انقدر که همسو با حال امروزم بود ، اصلا این قسمت برای خودش دریایی از راز و نیاز با پروردگار بود ، نصف شب … زمانی مقدس که جهان در خواب است و نجواهای ذهن خاموش … و پروردگار نزدیک تر از هر لحظه احساس میشود …
اویی که از رگ گردن به من نزدیک تر است و در غوغای روز گم میشود ، نصف شب نمایان تر از همیشه است …
خانم شایسته عزیزم از اینکه عاشق فیلمبرداری هستی و با عکس هایی که میگیری بهترین لحظه ها را شکار میکنی سپاسگزارم ؛ تو با انتشار اونها خداوندی میشی که در قلب های ناآرام جاری میشود و امید را در دل ها زنده میکند ، تو با انتشار زیبایی هایی که میبینی ، مرا و هزاران نفر دیگر را از جا بلند میکنی و به پاهایمان قدرت رفتن میدهی ، به قلب هایمان اطمینان و به ذهن هایمان آرامش …و چه کاری معنوی تر از این !!!
من صدای جیرجیرک ها را دوست دارم ، من سکوت شب را و درخشش اون درخت زیبا در دل نور چراغ کسی که عاشقانه پا به سکوت میگذارد را دوست دارم … من اون مرد خدایی را که چند سال پیش خودش بود و تاکسی دنده آرژانتینی و جمع کردن ذره ذره پول خرد و اسکناس و حالا در خانه ی اتوبوسی رویاهایش در انبوه سرسبزی و نعمت نشسته ، دوست دارم …. من در این قسمت خدا را نزدیک تر یافتم …. من در این قسمت ، از خودم بعنوان کسی که بار زندگی روی دوشش است ، فارغ شدم ، بارم را زمین گذاشتم و به آغوش خدا رفتم و غرق وجوش شدم ، جایی که نه باری هست نه عجله ای ، نه نگرانی ، نه حتی تصمیمی ، من در این قسمت با شما به جنگل آمدم ، به پهنای شب ، به سینه ی جنگل ، به مهمانی جیرجیرک ها ، من به سیاهی پاک شب دعوت شدم…. چقدر اینجا آرام است … واقعا آرامش مال زنده هاست اما ما فکر می کنیم با مرگ به آرامش می رسیم …. خدایاااااااا میخواهم نوشته ام را به پایان برسانم اما حس خوبِ در تو غرق شدن اجازه نمیدهد …. ممنونم که آرامش من را در گرو مرگم قرار ندادی …. ممنونم که تا زنده ام ، مرا با خودت آشنا کردی …. ممنونم که تولد دیگر من را در همین دنیا در خانواده بزرگ عباس منش قرار دادی و استاد و خانم شایسته را دروازه ورود من به دنیای مادی گذاشتی …. ممنونم
سلام دوست عزیزم
من خودم امروز با هربار خوندن این نوشته اشک ریختم ، امروز از خانه خارج نشدم ، فقط در خلوت خودم ، عشق را تجربه کردم ، سه بار غذا درست کردم و از نعمت هایی که دارم لذت بردم ، امروز از همه چیز لذت بردم ، وقتی رها بشی خدا تو وجودت میاد ، خیلی حس خوبیه ، حسی که برای بدست آوردنش بیل و کلنگ نزدم اما بقول استاد جهادی عظیم در وجودم به راه افتاده ، همیشه از کلمه جهاد وحشت داشتم اما الان انقدر این جهاد زیباست که دوست دارم هرروز در چالش بیشتری از اون فرو برم ….. سپاسگزارم دوست عزیزم
سلام مریم جان عزیزم
خوشحالم که احساست را از خوندن نوشته ی من بیان کردی ، خوشحالم که تونستم حس خوبی بهت بدم ، چه خوبه همیشه باهم در بده بستانی های اینچنینی باشیم …. سپاسگزارم
سلام دوست عزیزم یاسمن جان
مدارهای بالاتر جاهایی هستند که خدا پررنگ تر است و خبر خوب اینکه این مدارهای بالا ، نه تنها از ما دور نیستند بلکه در قلبهای ما هستند … هرچه مدار ، بالاتر ، به قلب ما نزدیکتر و هرچه مدار ، پایین تر ، از قلب ما دور تر …. خوشحالم که هرچه مدارم بالاتر میرود به خودم نزدیک تر میشوم و هرچه به خودم نزدیک تر میشوم خدا را واضح تر میبینم …. ممنونم از توجه زیبایی که کردی
سلام دوست عزیزم سیده فاطمه جان
درسته …
اتفاقا شرط اتصال ، تکرار است ، استاد تأکید زیادی بر تکرار باور های صحیح دارد چرا که انسان با تکرار ، به ثبات میرسد و قانون خداوند ، قانون تکرار است ، تکرار فرکانس های هم جهت با انرژی منبع تا انسان همیشه در مدار خواسته هایش بچرخد و در موج مثبت قرار بگیرد و نماز یک تکرار است به شرط آنکه با احساس خوب برپا شود ….سپاسگزارم
سلام دوست عزیزم لیلا جان
از کلام پرمهر شما سپاسگزارم …. خوبی ساز و کار جهان به اینه که هیچوقت هیچ چیز به آخر نمیرسه و من خوشحالم که همیشه راهی برای رفتن پیش رویم هست …. خوشحالم که این مسیر سبز همواره ادامه دارد … خوشحالم که انتها ، بی معناست … خوشحالم که کنار شما دوست عزیزم هستم … سپاسگزارم
سلام دوست عزیزم
همه ما به یک اندازه به خدا نزدیکیم و او همواره درون ماست اما ما بخاطر باورهای غلطی که داریم همیشه دلتنگیم چون احساسش نمی کنیم …. همه ما با خدا یکی هستیم …سپاسگزارم
سلام دوست گرامی آقای جاوید
از شما ممنون و سپاسگزارم بخاطر این نوشته ی زیبا و شعر بسیار زیبا و پرمعنا …. از اینکه اینهمه لایق شدم که تحسین دوستان را میبینم ، به خودم می بالم ….. لیاقتی که با آن پا به دنیای مادی گذاشتیم اما قدرش را ندانسته ، ندانستیم و از دستش دادیم و حالا باید ذره ذره جمعش کنیم ، نمی گم جمع کردنش کار سختیه اما تکامل میخواد و تکامل یقینا جاده ایست که نمیتوان گفت تمامش سبز و هموار است و بخاطر ذهن های آلوده به افکار غلط که سالها افسار تمام اتفاقات زندگی ما را در دست گرفته اند ، مسیر تکامل مان پیچ و خم های زیادی دارد اما من در مورد خودم دقیقا احساس می کنم که کمی از این پیچ و خم ها را پشت سر گذاشته و روی خوش جاده را دارم میبینم هرچند که راه بسیار است و توقف بی معنا و باید رفت … این مسیر ، سفر سبزیست که با تمام پستی و بلندی هایش ، جاذبه های فراوانی دارد و هرگز رفتن ، خسته ات نمی کند …. سپاسگزارم دوست عزیز
قربانت دوست عزیزم ، زندگی شما هم سرشار از آرامش باشد
سپاسگزارم دوست عزیزم ، چشمه ی الهی در وجود همه ما جریان داره اما هرکسی به اندازه ای که وجود این چشمه را در درون خودش باور میکنه ، بهش دسترسی پیدا میکنه …. امیدوارم همواره شناگر این جریان ناب باشی