دلسوزی بی جا | به کبوترها غذا ندهیم! - صفحه 25
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-28.gif
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2015-12-11 21:21:172021-11-09 07:54:07دلسوزی بی جا | به کبوترها غذا ندهیم!شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام استاد عزیزم
این موضوع بسیار بسیار در زندگی من تاثیر گذاشته
دلسوزی های اشتباه…
که من اصلا متوجه وجودشون در درونم نبودم
در فرهنگ ما بسیار به خدمت به پدر و مادر اشاره شده و من تحت تاثیر این فرهنگ قوانین خاصی به طور اتوماتیک درونم شکل گرفتند که من باید همیشه کنار پدر ومادرم باشم و نباید تنهاشون بزارم
و این باعث شده نتونم از جایی که هستم فراتر برم
ازتون ممنونم چقدر باید خداروشکر کنم که در زندگیم با شما آشنا شدم
و چقدر ممنونم ازتون برای این همه فایل رایگان
یکی از یکی ناب تر و ارزشمندتر
سپاسگزارتون هستم خیر و برکت در زندگیتون جاری باشه
بنام خدای مهربان
سلام به استاد عزیزم و تمام هم فرکانسی
من یه رفیقی دارم از دوران بچگی این بنده زمانی ک به دبیرستان رسید بخاطر وضعیت بد مالی خانواده از مدرسه اومد بیرون و رفت سرکار
چندین سال کار و تونست یه واحد خونه بالای خونه ی باباش اینا بسازه
بعد ازدواجبخاطر کنار نیومدن عروس مادر شوهر مجبور شدن برن مستاجری
این آقا هم چندتا شغل عوض کرد و همش داشت برای مردم کار میکرد
آخرین شغلی ک داشت راننده مبل فروشی پیش پسر دایی بنده بود
من دو سال پیش یه زمینی خریدم قرار بود مغازه بسازم
بعد چند ماه ساختم
اوایل شروع ساخت خوردیم ب کرونا
چون مغازه ها تعطیل بود این دوست من هم بیکار بود میومد پیش من و سر مغازه
بالاخره مغازه آماده شد میگفت من مبل فروشی بزنم
یه سرمایه کمی داشت شروع کرد
من از روی دلسوزی مغازه رو ک دادم پول پیش نکرفتم اجاره همچند ماه اول گفتم نده بقیه ماها هم نصف قیمت (در صورتی کلا تو ۱۷ ماه ۴ ماه اجاره داد)
خودم براش از جیبم کلی هزینه کردم
الان بعد دو سال حالا بخاطر افکار نادرست ک مشتری نیست و پول نیست داره جمع میکنه
و شاید این دلسوزی و اجاره نکرفتن بود ک اینطور شد
سلام به همه بازم از استاد عزیزم تشکر میکنم به خاطر این فایل بی نظیر بود. من میخواستم تجربه خودمو بگم از این که پدرمو خیلی دوست داشتم فکر میکردم اگه همیشه بهش توجه کنم ببرمش دکتر حالش خوب میشه و همیشه درحال بردن پدرم به دکتر از این مطب به اون مطب بهترین دکترهای اوایل پدرم به راحتی راه میرفت از بس من برده بودمش دکتر خودشم باور کرده بود که مریضه کم کم نتونست راه بره اعصا گرفت دستش بعد دوباره توانایش از دست داد واکر گرفت ومن همچنان ادامه میدادم هی دکتر ببر تا جایی تو یه شهر دیگه من بودم پدر یه جایی دیگه بعضی وقتها که نمیتونستم ببرمش عذاب وجدان میگرفتم جالب اینجا بود که پدرم میگفت من کسی ندارم ببرتم دکتر خوبم کنه درصورتی من از همه خواسته خودم میزدم که اون ببرم دکتر حتی پول توجیبی که شوهربهم میداد خرج نمیکردم که برای پدرم هزینه کنم فکر میکردم این دوست داشتن من باید این کارا بکن هرچند اطرافیان همش سرزنش میکردم نکن بی چاره کاری کردی که باور کنه مریضه خلاصه من دست بردار نبود خلاصه جوری شد که پدرم سکته کردم و کاملا از دست پا افتاد دیگه توانایی نگهداری پدرمو نداشتم نمیتونستم پیشش بمونم نه میتونستم هزینه هایش پرداخت کنم اواخر عمر پدر خیلی عذاب کشیدم و درنهایت پدرم از دست دادم در بدترین حالت الان به همه میگم توراخدا با دلسوزی بی جا هم خودتون رواذیت میکنید هم عزیزانتون کاش به جای دکتر بردنش از وجودش استفاده کرده بودم تا این جوری زجرکشیدنش ندیده بودم این دوست داشتن نیست این که نه به خدا توکل نداری می خوای جا پاخدا بزاری ومن تاوانشو دادم و هنوز همین جور هروقت میخوام مثل قبل دلسوزی بی جا کنم یاد پدرم میفتم میگم جا پای خدا گذاشتن تاوان سنگین داره این اسمش مهربونی دلسوزی نیست این عین شرک ومن بعداز دست دادن پدرم بهش رسیدم والان خیلی بهتر شدم ولی متاسفانه دیگه بهتر نعمت زندگی از دست دادم ومن از شما خواهش میکنم با دلسوزی بی جا هم به خودتون هم به دیگران آسیب نرسونید آرزوی بهترین ها برای شما دوستانم
استاد عزیزم سلام.
تنها کبوتری که من بهش بیجا دان دادم، همان شخص عزیزی است که در قدم دوم جلسه دوم گفتید،که احساس خوب نداشتن و سعی میکردند با خریدن وسیله و نشون دادن به اطرافیان حالشون خوب کنند ولی در درون داغون بودند.همون آقایی که زانتیا خریده بود ولی سالها بعد ارایشگاه زده بود تو کوچه و شما خیلی ناراحت شدید و بهش گفته بودید چیکار کردی با خودت.
سال ۹۲ ایشون تازه مغازه زده بود و در اوضاع مالی شدیدا بدی به سر می برد ،قبلش هم ماشین سنگین خریده بود و گواهینامه نداشت و ضرر کرده بود و فروخته بود و اصفهان خونه خریده بود ولی درامدی نداشتند و خیلی تو بد اوضاع بودند و اونم همش میگفت من اگه پایه یک داشتم الان ماشینم داشتم ،من اگه پایه یک داشتم حداقل راننده ماشین سنگین بودم و ماهیانه اینقدر میگرفتم،استاد من هم ی نیم سکه داشتم دادم بهش گفتم برو پایه یک بگیر و من هم نیازی به این پول ندارم ،خودت هر زمانی اوضاعت خوب شد بهم بده.
استاد این شخص هیچ وقت خودش حاضر نبود با پول خودش که الان گواهینامه پایه یک ۱۰ ملیونه تقریبا،بره گواهینامه بگیره ولی با لطف بیجا که من در حقش کردم ایشون گواهینامه را گرفت ولی تا سالها بعد در همون مغازه ارایشگری موند ،بعد مغازه را بست و با وام مسکن ماشین سنگین خرید و اختلافات خانوادگیش شروع شد و ماشین فروخت و طلاق گرفتند .
میخوام این نتیجه را بگیریم که اگه من گذاشته بودم این مسیر خودش طی کنه اینقدر توهم ماشین سنگین به وجود نمیومد و الان زندگی خیلی بهتری داشت ولی من اومدم کمک کنم بهش ، ولی بهش گاری وصل کردم و اون هم نا آگاهانه سالهاست داره به خودش میکشه و الان هم میگه من باید جرثقیل بخرم و نون تو جرثقیله.
و اگر این کاری که من کردم نمیکردم حداقل تو همون دو تاشغل خودش ی کاری میکرد و اینقدر از مسیر دور نمیشد.
امیدوارم خود استاد این کامنت بخونند.
در پناه الله یکتا شاد و سر بلند باشید
به نام قادر وهاب
سلام خدمت استاد و تمامی دوستان
یکی از مواردی که تو این سالها قبل از آشنایی با قانون داشتم دلسوزی بیجا در مورد پدر و مادرم بود.خونواده من بهم خیلی وابسته بودن طوری که اگه چیزی میفتاد زیر میز یا کمد حتما من باید درش میوردم یا اگه چیزی خراب میشد من باید درستش میکردم، گاهی پول ازم قرض میگرفتن ، مادرم گاهی فقط با من خرید میرفت ، مادرم واسه پا دردش به خودش اهمیت نمیداد و من با اصرار و اجبار میبردمش دکتر و خیلی موارد مشابه که درگیرش بودم.اون موقع حس خوبی هم به این کارها نداشتم و از روی اکراه یا دلسوزی انجامش میدادم .دیگه فک میکردم که فداکاری دارم میکنم و ثواب داره ولی میخواستم اونا رو تغییر بدم یا اصلا خودم رو فراموش میکردم.بیشتر وقتم واسه کمک به این و اون گرفته میشد.وقتی به کسی پول قرض میدادم و بهم پس نمیداد خیلی اعصابم خورد میشد و واقعا پشیمون میشدم هی به خودم سرکوفت میزدم که اومدم ثواب کنم کباب شدم و این چرخه معیوب ادامه داشت.اگه به مستحقی کمک میکردم از روی دلسوزی و تغییر زندگیش و دخالت تو کار خدا بود و اشتباه پشت اشتباه چون قانون رو بلد نبودم.
الان خدا رو شکر مستقل شدم و پدر و مادرم با اینکه فاصله زیادی تا محله ما ندارن و نزدیک هستن ولی سعی میکنم هفته ای یه بار سر بزنم و اونا هم دیگه تماس های مکرر سابق واصرار برای سر زدنهای مکرر رو ندارند و وقت بیشتری برای کار کردن روی خودم دارم.دیگه وقتی کسی میبینم که تو خیابون تکدی گری میکنه یا بچه های کار پشت چراغ قرمز اصلا کمک نقدی نمیکنم .دیگه به کسی پول قرض نمیدم راحت به همکارام نه میگم .دارم تمرین میکنم و تلاش میکنم این موارد رو عملی تو زندگیم اجرا کنم و پیشرفت خوبی هم داشتم.اگه هر ماه خیرات میکنم به خاطر ثروتمند شدن خودم هست و برکت بیشتر تو زندگیم.سعی میکنم کسی رو وابسته خودم نکنم و آزاد و رها باشم .
از خدای خودم واقعا سپاسگزارم که منو با استاد عباسمنش و دستی از دستان خودش و این سایت و دوستان آشنا کرد
سلام به استادعزیز همه خانواده خوب وصمیمی
این فایل روبارها بارها گوش کرده بودم وهربارنکته های جالبی روازش گرفتم
وامروز که ازطریق نشانه روزانه دوباره به سمت این فایل هدایت شدم بازهم آگاهی های زیادی رادریافت کردم
حالاخیلی جالب که طبق تجربیاتی که داشتم دلسوزی ازنظرمالی به یک طرف حتی دلسوزی وتوجه زیادی به افرادبیمارهم باعث میشه که آدم بیماربرای جلب توجه وحمایت بقیه خودشوبیشتر وغیرواقعی تر به مریضی بزنه وحتی اگر حالش روبه بهبودی باشه برای جلب دلسوزی وتوجه دیگران خودشو به بدحالی وبیماری بزنه که به نظرمن طبق قانون بااینکار مریضی بیشتری را برای خودش میطلبه البته خوبه که آدم به افراد بیمارکمک کنه ولی نباید دراین کارزیاده روی کرد
سلام و عرض ادب
من امروز به جمعتون پیوستم
ولی از گوشه و کنار صحبت های استاد و شنیدم
من قبلا به گدا کمک نمیکردم.الان کمک میکنم از وقتی اومدم تو راه شکر گزاری اگر کمکی کنم فقط بخاطر اینه که دارایی خودم چه از نظر مالی چه سلامتی و… بیشتر بشه.
اما در مورد حمایت نکردن من همیشه مصرف کننده بودم و و محدود و آزادی نداشتم
تا اینکه سر یه مسئله خیلی کوچیک با همسرم بحثمون شد و یک ماه از هم جدا بودیم.و من به فکر افتادم خودم حامی خودم باشم.مطالعاتم و بیشتر کردم ایده هامو بیشتر کردم هدف گزاری کردم.درسته چون محدود هستم مستقل نیستم ولی مثل اول ضعیفم نیستم قوی تر شدم.وابستگیمو کمتر کردم…برای من درس خوبی بود که هیچ کس جز خودم و خدا دلسوز من نیست و کمکم نمیکنه.درسته خانوادم کنارم بودن ولی اوناهم تا چقدر مگه کنارم هستن؟،،،،
سلام به بچه ها و استاد خوبمون
با یکم فکر کردن به حرفای استاد همه چی رو دوباره به خودمون میتونیم یادآوری کنیمک اصلِ: ((نیازی نیست به کسی برای پیشزفتش کمک کنیم از کجا میاد)). وقتی داشتم به حرفای استاد فکر میکردم تو وسط فایل همش به ذهنم میمود چرا خب دلیلش چیه، اصل کار چیه ک نباید این کارو کرد و یهویی متوجه شدم اصل این داستان اینه ک ما میخایم خودمون رو جای خدا قرار بدیم و بگیم خدا تو اینجا اشتباه کردی باید به این کبوتر غذا بدی الان، باید این بدبخت رو کنار خیابون سروسامون بدی و خیلی چیزای دیگه.
آره هر وقت ما میخایم ی چیزی رو ک فکر میکنیم اشتباه رو درست کنیم دقیقا منظورمون اینه ک خدا و سیستم اشتباه کرده و درستش اینجوریه تو هر قضیه کوچک یا خیلی بزرگی.باور ب اینکه همه چیز تو دنیا سر جای خودشه و ما اصلا کاره ای نسیتیم و توانایی هم نداریم ک بخایم تصمیم بگیریم اینجا جهان اشتباه کرده خیلی تو روند پیشرفت خودمون تاثیر گذاره خیلی زیاد. این مسئله ب نسبت نزدیکترین آدمهای زندگی ما هم صدق میکنه برادر خواهر پدر مادر و حالا هر کسی ، ما باید بدونیم نظم جهان رو هیچ قدرتی ک اصلا قدرت به حساب نمیاد نمیتونه به هم بزنه و دلیل دیگه ای که جهان نمیخاد شما به هر چیزی ترحم کنید اینکه ، اون چیز یا شخص با رفتار شام اون همه ارزش و موهبتی ک درونش هست رو داره زیر سوال میره و اصلا به نظر من خلقت خدا رو داری ی جورایی زیر سوال میبری ک تو ی جای کارت میلنگه. خدایی بودن دقیقا یعنی اینکه این چیزی ک هست درسته خدا کارشو بلده مشکله از این طرف کفه ترازو هستش اون سمت تغییری نکرده و نمیکند و نخواهد کرد.
خودتون رو جای خدا نزارید بجاش بهش ایمان داشته باشین به حرفاش عمل کنین ، قوانینش رو رعایت کنین تا دنیاتون بهشت بشه.
بازم ی دنیا ممنون استاد بابت فایل خوبش
عالی هستین.
با سلام
شغل من نتورک هست ..این سیستم طوری هست که مجبوری از تواناییهات استفاده کنی ..خیلی با شخصیتت کار داره یعنی اشخاص باید بتونن خودشونو از لحاظ شخصیتی قوی کنن تا رشد کنن
من خودم کوچکترین عضو خانواده بودم وخیلی شخصیت ضعیفی داشتم البته الان این رو متوجه میشم چون قبلا فک میکردم خیلی قوی هستم..یه شخصیت حساس زودرنج پرتوقع داشتم..وقتی وارد این کار شدم بالاسری من چون تازه کار بود برای من کار انجام نمی داد ومن واقعا مجبور شدم خودم قوی بشم ..البته نا گفته نماند که در کنار این شغل ویس ها و آموزش های استاد عزیز استاد عباسمنش هم خیلی روی نگرش من تاثیر گذاشت…بعد اینکه ویس رو گوش کردم و دیدم واقعا این موضوع تاثیر گذار بوده اینکه بالاسری من ناخواسته با ضعفش من رو مجبور کرده که اگه میخام بمونم باید قوی بشم یعنی مجبور شدم که قوی بشم …از طرف مقابل من چون بالاسری حمایتم نمی کرد خیلی مجموعه خودم رو حمایت کردم و به اصطلاح مادری کردم که این باعث شده اونها از تمام پتانسیلشون استفاده نکنن و واقعا ضعیف شدن..من وقتی به جای اونها کار کردم باعث شد من قویتر بشم و اونها ضعیف تر..واقعا کلام شما حرف حرفش رشد هست استاد و دقیقا من این ویس رو با تمام وجودم درک کردم و خودم ادمی بودم که همیشه به افراد متکدی کمک میکردم گاهی خودم واجب تر بودم ولی همون باورهای اشتباه باعث میشد که من اینکارو انجام میدادم…استاد من الان دارم سعی میکنم با کمک ویس ها و آگاهی های شما توی کارم رشد کنم خیلی دوست دارم که بتونم مستقیم با خودتون حرف بزنم ..ان شاءالله اتفاق بیفته
دوست داشتم این جواب رو بنویسم چون از قلبم این احساس رو داشتم امیدوارم مفید قرار بگیره
ممنون استاد که هستین 🥰
سلام خدمت جناب عباسمنش و خانم شایسته و دوستان در این سایت.
موردی که من در زندگیم میبینم،برادرم هست که ازهمون کودکی و نوجوانی حمایت بیش از حد از طرف پدر و مادرم میشد و الآنم که سی و خرده ای سن داره و متاهل هست،هنوزم در مشکلات مالی که داره پدر و مادرم حمایتش میکنن و حرفشون اینه که بچه مون هست و اگر ما کمک نکنیم،کی کمک بگنه؟
خلاصه که به خاطر این حمایتها اوضاع مالی برادرم و شغلش اصلا پیشرفتی نداره و هر جا به مشکل میخوره امیدش به حمایت خانواده ست.