دلسوزی بی جا | به کبوترها غذا ندهیم! - صفحه 28
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-28.gif
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2015-12-11 21:21:172021-11-09 07:54:07دلسوزی بی جا | به کبوترها غذا ندهیم!شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام دوستان من تمام کامنت هارو مطالعه کردم
و این اولین کامنتیه که در قسمت نظرات فایل ها میزارم
وچند روز میشه که چگونه درآمد خود را سه برابر کنید رو گوش دادم
تعهد دادم با دقت و تمرکز بسیار زیاد از فایل ها استفاده کنم و روی باورهام کار کنم
چون از بررسی کامنت های سایت فهمیدم افرادی نتایج خیلی بزرگ گرفتن که خیلی با دقت و تمرکز زیاد و با استمرار روی باور هاشون کار کردند
چون چند سالی میشه که دارم فایل های صوتی رو گوش میدم و نتایج خوبی هم گرفتم از سلامتی و روابط و آرامش و..
ولی از لحاظ مالی خیر
چون تمرکزم روی مسایل دیگه بوده
و توکل بر خدا میخواهم پیشرفت فراوانی از لحاظ مالی داشته باشم و در این مدت نشانه هاشم دیدم
بریم سر موضوع فایل
دوستان خیلی مثال های خوبی زدند ولی دوستان زیادی هم بودند که به شکل نادرست از صحبت های استاد برداشت کرده بودند
برداشت من از این فایل اینه
نیته مهمه به این نیت باید کمک کنیم که داریم به خودمون کمک میکنیم
نه با این دیدگاه که من باید فلانی رو خوشبخت کنم یا ثروتمندش کنم و…..
چون هیچکس توانایی تغییر زندگی کسی رو نداره ، مگر اون فرد خودش بخواهد و اگر خودش بخواهد چه من کمک کنم چه نکنم راهش رو پیدا میکند
وقتی که داریم زکات میدیم یا انفاق میکنم باید با این نیت باشه
(إِنْ أَحْسَنتُمْ أَحْسَنتُمْ لِأَنفُسِکُمْ وَإِنْ أَسَأْتُمْ فَلَهَا)
اگر نیکى کنید به خودتان نیکى کرده اید واگر بدى کنید (باز هم) به خود بد کرده اید.
الإسراء ٧
نه از روی دلسوزی یا اینکه من باید این شخص رو خوشبخت کنم
برید داستان حضرت سلیمان و پیرمرد هیزم شکن رو در یوتویوب ببینید براتون جا میافته
پس ما باید صدقه و زکات بدیم ولی با نیت درست و البته خیلی بهتره مخفی باشه همون طور که در قرآن آمده
تا ازمون توقع نداشته باشند که همیشه کمکشون میکنیم
من یه مثال بزنم
یادمه 10 سال پیش در یک خانه باغی که زمینی داشت فوتبال میکردیم یک پسر ده ، یازده ساله با موتورش خورد زمین و
برادر بزرگش که با ما فوتبال بازی میکرد وقتی فهمید رفت پیشش همه ما انتظار داشتیم الان براش دلسوزی کنه و….. ولی با تمام قدرت یک سیلی محکم به برادرش زد طوری که همه ترسیدیم و کلی دعواش کرد و فرستادش خانه و ما هم یه کم سرزنشش کردیم که زیاده روی کردی ولی اون گفت تا یاد بگیره دیگه زمین نخوره
الان اون پسره بزرگ شده نزدیک به 20 سالشه خیلی زرنگه و کلی پول ساخته و سه تا برادرن که رابطه شون با هم الان خیلی محترمانه و مناسبه بر خلاف بقیه
البته پدرشون همیشه یادمه میگفت برید کار کنیدو سربازی کنید و پول در بیارید خونه نشستن آدم رو از زندگی عقب میندازه
با اینکه وضع مالیش هم نسبتاً خوب بود و خویشاوندان میگفتند این آدم چه آدم بدیه که اینقدر کار از پسرهاش میکشه
ولی الان همه اونا به این نتیجه رسیدن که کار اون درست بوده چون هم خودش از لحاظ مالی خیلی پیشرفت کرده و در شهر خانه خریده و هم بچه هاش رفتن سر خونه زندگی و در شهر خانه خریدن و کسب و کار خودشونو دارن
ولی خودشون بخاطر دلسوزی های بیجا مانع رشد بچه هاشون شدند و الان هر روز دعوا و مرافعه و ……
مثال هم شخصا از خودمن اینه که
همین کمک های من و برادرم در کشاورزی و چوپانی و … که عمه و… همیشه میگفتند به پدرتون کمک کنید باعث شده هم ما نه سربازی کنیم نه کسب و کار ی نه درآمدی داشته باشیم ، نه مهارت خاصی بلد باشیم و…..
و باعث شده پدر به ما تکیه کنه نه رانندگی یاد گرفته نه موتور سواری نه …… برخلاف همسایه ها که همه فن حریفند چون به کسی دلخوش نکردند
و باعث شده من در سن ۲۵ سالگی عزمم را جزم کنم از صفر برای خودم کسب و کار راه بیندازم در حالی که خیلی از دوستان من ازدواج کرده اند چون خیلی وقت پیش رفتند دنبال کسب درآمد
و تازه همین اول صبح داشت میگفت دلیل بدبختی هام اینه که بچه هام به من کمک نمیکنند
در پناه خدا شاد و موفق باشید
به نام خداوند بخشنده و مهربان
من دیدم مثلا در شغل قبلیم معتادان زیادی بودن هرروز میومدن دم در مغازه مثلا داشتم غذا میدادم دیدم هرروز داره میاد یعنی وابسته بود منم تازه با قانون آشنا شده بودم خیلی حس شهود الهاماتم بالا رفته بود مثلا پول میدادم به معتادان یعنی چند میلیون شد خودم هیچی نداشتم باورهای غلط که داشتم دیدم هرروز داره میاد بعد تصمیم گرفتم دیگه همچین کاری نکنم بعدش همیشه ۱۰درصد از درآمدم رو میبخشدم همیشه به خدا میگفتم خدایا آدمی رو سراه من قرار بده که واقعا نیاز دارن واقعا آدمهای سر.راهم قرار گرفتن که به اون پول نیاز داشتن و مثلا اینجور کمک باعث توقع میشه چه به فرزندت یا هرچیز
باید بزاریم افراد خودشون برن کار کنن و پول بسازن
سلام استاد عزیز
همسر من سالهاست که داره از برادر هاش و بعد از اون به پسر عموهاش وقتی که پدرشون رو از دست دادن حمایت بیجا میکنه و تمام زندگیشو وقف اونا کرده به شکلی که خودش هیچ لذتی از زندگی نمیبره و این کارش باعث شده که آنها نه تنها تنبل و بی عرضه بار اومدن بلکه از همسر من هم انگار طلب دارند و اصلا دنبال هیچ کاری نمیرن با وجود اینکه نزدیکان خیلللی بهش گفتن این کارش اشتباهه ولی ایشون فکر میکنه این رسالتی هست که بر عهده اش گذاشته شده الان برادر کوچیکش که حدود ۳۲ سال سن داره هنوز نمی دونه چکار باید بکنه و فکر میکنه این وظیفه برادر بزرگش هست که اون رو به آرزوهاش برسونه . حتی یکی دیگه از برادرهاش برای ازدواج با دختری رابطه گرفته که اون دختر از لحاظ مالی بتونه حمایتش بکنه و باورش شده که قانون جهان اینه که دیگران باید اون رو به خواسته هاش برسونن .و هر زمانی که من بهش میگم رهاشون کن بزار برن دنبال یه کاری اینطوری خودت هم به آرامش می رسی میگه نه خداوند من رو آفریده تا آخر عمر از برادرهام حمایت کنم این تقدیر من بوده .
و از خداوند میخوام که اون رو به این آگاهی برسونه که راهش اشتباهه و به جای خدمت به آنها داره بهشون ظلم میکنه.
استاد عزیزم به خاطر همه فایل های طلاییتون از شما سپاسگزارم ❤
به نام خداوند بخشنده و مهربان
خب من قبلا اینقدر باورهای غلط داشتم خیلی دلسوزی میکردم یادمه اون محل کارم خیلی کمک میکردم مثلا غذا میگرفتم نزدیک ۱میلیون کمک میکردم به آدمهای خیابانی دیدم هرروز داره میاد وابسته شده بود منم میگفتم اگه ندم خدا حتما بدش میاد از من این حرف مال خیلی وقته که درک کمی از قانون داشتم دیدم روز به روز افراد دارن زیاد میشن و اینکه منم همیشه کمک میکردم بهترین غذا رو برای اون افراد میدادم خودم هیچ عدم احساس لیاقت✅
خودمو فراموش کرده بودم ✅
یه جورایی احساس گناه داشتم ✅
و اینکه ترس داشتم داشتم اگه ندم حتما خدا عذابم میده احساس دلسوزی ✅
ترس و نفرت ✅
الان تصمیم گرفتم دیگه اولویت خودم قرار بدم خودمو دوست داشته باشم و اینکه هرکسی باید راه خودش رو پیدا کنه تا هدایت بشه به مسیر درست
سلام و درود فراوان
بخاطر کامنت های ف قالعاده اموزنده تصمیم گرفتم من هم تجربه ی بسیار تلخم را در اختیارتون بگذارم
که فکر نکنیم کمک کردن فقط به کارگر و گدا و حیوان ها نتیجه بد داره
کلا دلسوزی برای هرکسی که مظلوم نمایی میکنه نتیجه ای جز تباهی نداره
من یک همکاری داشتم که ایشون دندانپزشک بود و دانشجوی تخصص ، شاید با خودتون فکر کنید چه عالی (البته مطمعنم طرز فکر دوستانی که اینجا هستند فرق داره با بدنه جامعه)
اما ……بهتون بگم که ایشون مداوم به من پیام میداد و مظلوم نمایی میکرد که همه فکر میکنن وضع ما خوبه ولی اینطوری نیست
هم کلاسیم باباش براش مطب خریده ولی من چی همش توی کلینیک ها باید کار کنم (ایشون پسر هم بودن ،فکر نکنین دختر بودن)
وای این کار خراب شد بخاطر اینه که من یونیت خوب ندارم و کلی مظلوم نمایی
همه به من میگن عوضی ولی چون من کم حرفمو از خودم دفاع نمیکنم و…….
حالا کاری به راست و دروغش ندارم و قضاوت هم نمیکنم
ولی نتیجه اینکه منم دلسوزی میکردم و پای این حرفها عمرم و هدر دادم و کلی در کیس بردش ماهها زمانم و هدر دادم از تجربیاتم گفتم تا بلکه ببینه که میشه کار کرد با همین امکانات و……….
دست اخر وقتی مطب زد برای خودش
به بدترین شکل ممکن و با تحقیر کردن و طلبکار شدن از اینکه چرا بیشتر و بیشتر براش وقت نمیگذارم
رابطه دوستی مون به پایان رسید
یعنی لب کلام اینکه کلا در مورد هرکی
چه درس خونده و خیلی تحصیل کرده که فکر کنیم این دیگه شعور داره
چه حیوان چه گدا چه………هر چی هرچی
این قانون ثابته و نتیجه یکسان
و بعد اون ماجرا من به این سایت هدایت شدم
استاد عزیزم هرروز سپاسگذار شما و عزیز دلتان هستم
💫💫💫
به نام خدای هدایتگر مطمئن
باعرض سلام خدمت استادعزیز
چند سال قبل یکی از دوستان می خواست اعتیادش را ترک کند،من از روی دلسوزی گفتم .اگر ترک کند؛من سه ماه خرج خانه زن وفرزندش را می دهم.وهزینه گمپ وترک اعتیادش را هم قبول می کنم.وبردم وخودم معرفی کردم.بعد از یک روز برگشته بود خانه واز گمپ فرار کرده بود.باخودش حساب کرده بودکه هزینه گمپ ترک اعتیاد وسه ماه هزینه خانه حدود 5.000.000تومان می شود، پیغام فرستاده بود که به آقا بگید ؛همون پول مارا بده.
هیچ قضاوتی ندارم.این تجربه من از غذا دادن به پرندگان می باشد.اگر چه که آن موقع قانون را نمی دونستم .الان هم لذت می برم برای کمک به خودم؛هم انجام نمی دهم که دنیا جای بهتری بشه برای زندگی کردن.
عاشقونم.
💎به نام خدایی که به هر کس که از او بخواهد ، می بخشد💎
زمانی که نوجوون بودم فک میکردم اگه مثلا از این کودکان کار که آدامس و بادکنک و … میفروشن پشت چراغ قرمز خرید کنم آدم خوبی ام و یه جورایی بهشون کمک کردم.
اصلا من یه جورایی اینو وظیفه ی خودم میدونستم که من باید هر روز از یکیشون برم خرید کنم که حالا اونا هم یه پول بیشتری درآورده باشن.
همون سال ها یادم میاد حتی به گدا های تو خیابون هم کمک میکردم.
بعد ها فهمیدم توجه کردن به این افراد منو تو مدار فقر قرار میده و کلا توجهمو برداشتم از رو این افراد و جهان هم بهم کمک کرد واقعا.
نمونه هایی از این افرادو دیدم که فهمیدم اصلا اینا کسب و کارشون همینه و از گدایی پول های عجیب غریب بالایی در میارن.
یکم گذشت به این نتیجه رسیدم که اصلا اگه من از بچه ها پشت چراغ قرمز چیزی نخرم ، و تعداد آدم هایی مثل من زیاد بشن ، اونا هم میرن دنبال یه مهارت بهتر ، یا اصلا به فکر یه شغل بهتر تو همین موضوع فروش کالا میوفتن و در نهایت از اون تضاد به نفع خودشون استفاده می کنن.
و حالا اینم بگم که این تصمیم من که دیگه ازونا چیزی نخریدم و به هیچ کدوم از گدا ها اصلا توجه نکردم ، به جایی هدایت شدم که نه گدایی هست ، نه تو ترافیکاش دست فروش از شیشه ماشین آویزون میشه و اینو من خیلی دوست دارم.
اما خواستم یه تجربه از خودم بگم.
یه کارگری به طور هدایتی اومد تو سیستم کاری من ، و وارد اکیپ کاری من شد.
من بهش گفتم ببین اگه شوق یاد گیری مهارت داری ، من بهت کارو یاد میدم ، همونطور که به فلانی یاد دادم و الان داره برام به عنوان نیروی فنی کار میکنه و دیگه کارگر نیست.
اینم قبول کرد.
و این بنده خدا به شدت روزای اول خوب کار میکرد و خیلی اکتیو بود و یه جورایی هم فاز رقابت با اون یکی نیروی فنی منو داشت و من از این حرکت و شوقش خوشم اومد.
خب من چون نیرو هام ساکن این شهر نیستن و از شهر های مختلف میان ، من تمام هزینه های غذایی اینارو پرداخت میکردم.
اینجوری هم نبود که مثلا یه منوی خاص غذای پرسنلی بی کیفیت بدم بهشون که ، میگفتم بچه ها هر غذایی دوس دارید بگید من براتون مواد اولیه شو بگیرم خودتون درست کنید یا آماده از بیرون بگیرم.
خداوکیلی هر چی هم میگفتن من میخریدم که حالا به قولی کمبود نداشته باشن.
مثلا من برای وعده ی صبحونه ، ۴-۵ نوع صبحونه براشون فراهم میکردم که از هر چی که دوس دارن بخورن.
البته اینم بگم تمام کسایی که تو سیستم کاریم بودن همشون آدم های قدردان و سپاسگذاری بودن و واقعا توی محیط کار زحمت میکشیدن و درستکار بودن و همین باعث میشد من براشون واقعا کم نزارم با اینکه یه سری چیزا اصلا وظیفه ی من نبود.
یه چند روز گذشت و یه روز موقع صبحونه این بنده خدایی که تازه اومده بود ، بهم گفت تو اولین کسی هستی که میبینم اینجوری به کارگرات ، نیرو هات رسیدگی میکنی و بهشون حال میدی .
بعد من تعجب کردم گفتم چطور ؟
گفت ببین من هر جا کار کردم ، اصلا هیچ رسیدگی بهم نشده ، اصلا غذا به کارگرا نمیدن و … ولی تو اصلا اون چیزایی که من حتی تو کل زندگیم نخوردم رو برامون فراهم میکنی و تشکر کرد و …
یه چند روز دیگه گذشت و این یه جورایی فهمید که مثل اینکه درآمد خوبی دارم و خیلی هم راحت خرج میکنم و هوای نیروهامو دارم و … میومد پیشم و حرفایی میزد که دوس داشت ترحم بخره ، هی میگفت ۱۱ ساله مادرمو ندیدم و فلان عضو بدنم آسیب دیده تو کار اذیت میشم و نمیتونم مثلا اشیا سنگینو جا به جا کنم و دیگه میخواست یه جورایی از زیر کار در بره و کم کاری کنه حقوق هم بگیره و همینجا هم تا ابد پیش من مثلا کار کنه و هر روز هم به بهونه های مختلف یا کم کار کنه ، یا اونروز رو مرخصی با حقوق بگیره و…
و این در حالی بود که همین آدم روزای اول کاریش مثل بنز کار میکردااا ، ولی حالا داشت میگفت مثلا فلان جام آسیب دیده و بدبختم و مریضم و مادرمو از بچگی ندیدم و خلاصه آقا من یه لحظه جدی شدم و بهش گفتم ببین ، اگه اینایی که میگی درست باشه و تو الان راست گفته باشی که هیچی ، اوکیه ، ولی اگه من یه جایی بفهمم کسی منو خر فرض کرده ، دیگه اون روی سگ منو میبینه و بهش هم گفتم من اصلا گوش شنیدن درد و دل و این حرفای ناراحت کننده رو ندارم برو خارج از محیط کارت ، با یکی دیگه حرف بزن و درد و دل کن.
آقا این قضیه گذشت و یه چند روز بعد اومد اطراف من میچرخید و یهو زنگ زد به مادرش (قبلا گفته بود ۱۱ سال پیش مادرش مهاجرت کرده به انگلیس و اینو ول کرده رفته)
ویدیو کال داشت با مامانش حرف میزد و از قصد میومد دور من میچرخید که من ببینم واقعا داره با مادرش حرف میزنه و بشنوم چی میگن بهم.
منم واقعا سعی میکردم گوش نکنم ولی کلیت داستانو اینجوری فهمیدم که ته همه حرفا به این رسید که به مادرش گفت یه جوری برام ۳-۴ تومن پول بفرس و اونم میگفت نمیتونم.
بعد این شروع کرد به چرت و پرت گفتن و میگفت تو منو بچگیام ول کردی رفتی حالا یه قرون هم بهم نمیدی و از این حرفا و تهش هم گفت اخرش من خودمو میکشم و خلاص میکنم خودمو.
اقا من اصلا به روی خودم نیاوردم که چی شنیدم و هیچی هم بهش نگفتم.
اونم با عصبانیت و خشم از پیش من رفت و در حال راه رفتن غر غر میکرد و …
فردای اون روز نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت اصلا امروز نباید برم سر کار و به نیروهام گفتم بچه ها امروز تعطیل میکنیم ، بعد اگه شد جمعه به جای امروز میریم سر کار.
آقا یکی دو ساعت گذشت داشتم میرفتم بیرون ، یهو دیدم این پسره دو خشاب قرص دستشه .
قرص ژلوفن هم قیافش تابلوئه دیگه ، قرمز ژله ای.
با ناراحتی بهم نگاه کرد و دونه دونه این قرصارو در آورد و خورد و منم هیچی نگفتم.
بعد از چند دقیقه بهش گفتم دو ورق قرص کامل بود ؟
خیلی سریع جواب داد نه ۱۶ تا بود ولی جواب میده.(اصلا انگار منتظر بود من حرف بزنم که جواب بده)
بعد منم یکمی نگران شدم ولی با خونسردی گفتم اوکی.
یکم حرف زدم و بهش گفتم اگه مردی که همه اینجا شاهد بودن و پزشکی قانونی هم تایید میکنه که خودکشی کردی ولی اگه نمردی خودم یه بلا سرت میارم که بفهمی با کی طرفی.
بهش هم گفتم من حالم از آدمای ضعیف مثل تو بهم میخوره ، ۱۶ تا ژلوفن هم تورو نمیکشه چون من خودم قبلا خوردم هیچیم نشده.
بعدش آقا من گفتم میرم بیرون کار دارم و دعا کن بمیری که برگردم ببینم زنده ای لهت میکنم.
آقا من رفتم و بعد از چند دقیقه یکی از دوستام بهم زنگ زد گفت این پسره که برات کار میکنه بهم پیام داده حلالم کن من قرص خوردم خودکشی کردم و…
منم گفتم بزار بمیره به من چه.
خلاصه آقا من به اصرار یه نفر برگشتم که اینو ببریم بیمارستان معدشو شست و شو بدیم.
برگشتم دیدم هیچیش نیس اصلا ، از ترسش داشت خونه رو تمیز میکرد ، وسایلو مرتب میکرد ، مودب شده بود ، آقا این اصلا جرات نمیکرد تو چشام نگاه کنه.
تا بهش گفتم چی شد پس نمردی که ، با ترس و لرز گفت به خدا رفتم انگشت کردم تو حلقم هر چی تو معدم بود و بالا آوردم.
بعدش هم فهمیدیم اصلا همه ی قرصارو نخورده بود و الکی داشت فیلم بازی میکرد.
بعد اونجا بود که به خودم گفتم دمم گرم که به این ادا بازیا اهمیتی ندادم و ولش کردم به حال خودش.
حساب کتابشو درآوردم ، پولشو واریز کردم ، گفتم اخراجی ، تا شب وقت داری بری بیرون ازینجا.
آقا این انقد التماس و گریه و درخواست و که تورو خدا بمونم و بیکارم نکن ولی من دیگه هیچ راهی براش نزاشته بودم.
اخراااااج بود و محکوم به ترک خوابگاه پرسنل من.
شب برای ساعت ۱۱ پرواز داشت به سمت تهران.
بعد از دو سه ماه به یکی دیگه از نیروهام زنگ زده بود گفته بود رسیدم تهران جا نداشتم رفتم یه جا تو رستوران ظرف شستم و بعدش تو سالن سرویس میدادم و تازه شده بود سرپرست سالن.
من دقیقا نمیدونم اینا چه جور مشاغلی هستن ولی اینو میدونم که یه جورایی پیشرفت کرده بود و حالش خیلی بهتر شده بود.
من همون موقع خیلی خوشحال شدم واقعا .
با خودم گفتم با اون کاری که من کردم ، همه منو به عنوان یه آدم بی احساس و بی رحم دیدن ولی نتیجه اش خوب شد برای خود پسره.
بعد یه مدت هم به خودم زنگ زد و کلی معذرت خواهی کرد و در ادامه بهم گفت تو با این کارت اصلا منو مستقل بار آوردی و …
دوباره ازم خواست که میخواد بیاد پیشم کار کنه ،
من گفتم اگه واقعا آدم شدی بیا کار کن ، ولی اگه دست از پا خطا کنی دوباره اخراجی.
آقا این دوباره اومد و خیلی هم خوب شده بود واقعا
ولی بازم سر یه خطای دیگه تو ۱۰ روز اول اخراجش کردم.
خودش هم باز گفت احتمالا اینبار هم اخراج کردنت بهم بیشتر کمک میکنه و به قول خودت قوی ترم میکنه😂
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از خدا میخوام بهمون کمک کنه تا احساساتی عمل نکنیم.
از خدا میخوام بهمون شهامتی بده که به راحتی شاخ و برگای اضافی و بیهوده رو قطع کنیم.
از خدا میخوام کمکمون کنه تا در راستای رشد و پیشرفت قوی تر باشیم.
سلام و عرض ادب خدمت استاد و خانواده ی بزرگ عباسمنش
امروز یکشنبه 25 اردی بهشت 1401 هست و من این فایل و دیدم .
نکات خوبی یادآوری شد در مورد دلسوزی و غذا دادن به کبوترها
در مورد غدا دادن معمولا آدم ها خوراکی هایی مثل نون و پفک و از این دست می ریزن برای پرندگان . و من شنیده بودم که این کار باعث بیماری و تغییر عادت های غذایی شون میشه .
در مورد کبوتر هم این نکته جالب و منطقی به نظر اومد . فقط نمی دونم آیا این کار فقط در زمستان نباید انجام بشه ؟ یعنی در فصل های دیگه منعی نداره ؟ غدا دادن به حیوانات دیگه چطور نباید انجام بشه ؟
من خودم در مورد غذا دادن به گربه ها که چند سالی ست در تهران خیلی رایج شده موافق نیستم چون همیشه این احساس و داشتم که این کار باعث میشه گربه ها از سیستم طبیعی زندگی شون خارج بشن و آن چه که الان می بینیم خیلی وابسته شدن به آدم ها .
هر چند که تعداد زیادی از آدم ها این امر و حمایت از حقوق حیوانات می دونن .
در مورد دلسوزی هم نمونه ای که برای من ملموس هست در مصداق خانواده ست . می بینم که در دو سه دهه ی گذشته والدین با توجه ها و دلسوزی های افراطی و به دوش کشیدن مسئولیت های بچه ها حتی تا سنین بالا باعث شدن که این نسل بسیار راحت طلب و گیرنده با خواسته های زیاد باشن بدون این که حاضر باشن کاری در قبال خواسته هاشون بکنن .
این و ضعف بزرگی می بینم که والدین با این باور اشتباه که ما نمی خواهیم فرزندمون سختی های ما رو بکشه ، به نظر نا خواسته و نا آگاهانه به مسیر نادرستی هدایت کردن بچه ها رو . و نتایج این موضوع هم بسیار مشهود هست .
در مورد کمک کردن هم من سال ها قبل این کارو می کردم و دلسوزی هم داشتم . اما الان حدودا 10 سال هست که از دید دلسوزی نگاه نمی کنم و کمکی هم نمی کنم مگر یه زمانی که قلبم بخواد .
در مورد کودکان کار که اصلا کمک نمی کنم و این کارو به شدت اشتباه می دونم . و گاهی که ازمن درخواست می کنن ، سعی می کنم با چند جمله حواس شون و به خودشون جلب کنم و این که روی توانایی ها و قدرت جوانی که دارن تمرکز کنن و تلاش کنن .
در نهایت خداوند و شاکر و سپاس گزار هستم و خوش حالم که در مسیر رشد و آگاهی هستیم .
اطمینان دارم با تغییر باورها و ایجاد باورهای مثبت و شناخت توانایی هایی که همه ی ما داریم ، جهان جای بهتری برای زندگی خواهد شد .
آمین یا رب العالمین
سلام وعرض ادب واحترام خدمت دایی سیدعزیزوگل کاملا درسته به نظرمن دل سوزی یعنی خود سوزی وخداسوزی چون قلب ما برای خداهست واگر بخواهیم با دل سوختن هرلحظه اتیشش بزنیم که بجایی نخواهد رسید همه ما هزاران دلیل داریم برای تایید کلام شما من یه زمانی جوجه کبوتری داشتم وازکوچیکی خودم بهش غذامیدادم این پرنده بزرگ شده بود وهنوز دوست داش من بهش غذابدم که اگر مادرپدرش بهش غذا میدادن این توقع رونداش دست درازی در اکوسیستم طبیعت بازخورد خوبی نداره ممنون ازهمه شماعزیزان
سلام استاد عزیزم و مریم جان و بر و بچه های سایت
من میخواستم فقط کوتاه یه تجربه شخصی رو بگم من به واسه خواهرم که اوضاع مالی خوبی نداشت دلسوزی میکردم و همش کمکش میکردم به روش های مختلف نه تنها من بلکه همه اعضای خانواده اینکارو میکردن بعد دیدیم زندگیش رو به زوال رفت حتی زندگیش با شوهرش دلشت خراب میشد اینقدر که عادت کرده بودن به کمک دیگران اومده بودن توی یک سوئیت کوچیک تو همسایگیمون به صورت رایگان نشسته بودن و همش انتظار داشتن بقیه کاری بکنن جوری شده بود که خواهرم با وجود شوهر و بچه به سمت مرد دیگه ای رفت و زندگیش داشت نابود میشد تا اینکه همه دیگه این کمک کردن و قطع کردیم همسایمون سوئیت و ازش گرفت ما هم دیگه هیچ کمکی نمیکردیم به خورشون اومدن و الان یه خونه توی بهترین جای محله اجاره کردن دارن زندگی میکنن و بچه هاشونو بزرگ میکنن شوهرش از جایی بهش پول رسید و خونه خوبی اجاره کردن داره کار میکنه و زندگیشو جلو میبره آبجیمم کسب و کار خونگی راه انداخت و فر گازی خریده داره شیرینی و نون های خونگی میپزه و جلو میبره زندگیشو الهی شکررر